Usage for hash tag: مهدیه_سیف‌الهی

ساعت تک رمان

  1. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_بیست‌و‌سوم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی دستانش همان جادوگری بودند که مرا به دنیای جادو بردند و رستای مطیعی شدم در برابر نیازهای‌ جسمی گرشا. نفس‌های بلندش به زیر گوشم طنین می‌انداختند و زمزمه‌هایش در پی دلجویی بودند. نفهمیدم چه شد که او بالاخره پیروز آن بازی کثیف شد و برخلاف گفته‌اش،...
  2. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_بیست‌و‌دوم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی آن‌قدر بی‌شعور و خودخواه بود که حتی به خاطر بی‌حرمتی‌اش عذرخواهی نکرد و من، در آن لحظه نفرت و پشیمانی عجیبی را نسبت به ازدواجم احساس کردم. پشیمانی که اولین و دومین‌بار نبود. هرروز پشیمان‌تر از دیروز... ماشین را که در پارکینگ، پارک کرد. بدون هیچ...
  3. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_بیست‌و‌یکم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی یسنا به سرعت چنگالش را در پاستا فرو ‌کرد و سر به زیر ل*ب زد: - فضای عمومی رو خواهشاً منکراتی نکنید! خنده‌ام که بلند شد و در سالن پیچید، بابا به سرعت عقب کشید و‌ پدر صلواتی حواله‌اش کرد و قاشق و چنگالش را به دست گرفت‌. - چقدر قشنگ می‌خندی خاله‌ریزه...
  4. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_بیستم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی نیشخندی تحویل صدای کوفتی‌ ذهنم دادم و دل از صفحه‌ی سیاه گوشی گرفتم. صدای تقه‌ای به در آمد که به سرعت روی تخت نشستم و گونه‌های خیسم را از اشک زدودم. - رستا! بیداری دخترم؟ گلویی صاف کردم و دستم را محکم‌تر کشیدم و صدایم را بلند کردم: - بله مامان. چندی بعد در...
  5. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_نوزدهم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی *فلاش بک* - چه معنی می‌ده برای دیدن زنم این همه اذیت بشم؟ من و تو عقد کرده‌ایم رستا! بفهم اینو. در مقابل عصبانیتش، لبخندی به روی صورت نشاندم و به روی دسته‌ی مبل قرار گرفتم. انگشتانم را میان موهای خوش‌حالتش به حرکت در آوردم و سرم را جلوتر کشیدم که نگاه...
  6. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_هجدهم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی در یک حرکت آنی عقب کشید که تنم به عقب پرت شد و نفس حبس شده‌ام بیرون پرید. نفس‌زنان نگاه عصیانگرش را سراسر صورتم گرداند و با همان صدای زمخت و عصبی ل*ب زد: - از من دور بمون رستا کرامت! من دیگه کبریت بی‌خطر نیستم. یه انبار باروتم که منتظر یک جرقه‌ی توعم...
  7. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_هفدهم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی موهای بازم را با انگشت اشاره کنار فرستادم و صادقانه ادامه دادم: - وقتی رسیدم و خبر آوردن توی این مدتی که کرامت‌ها د*اغ به دل‌شون نشسته، پسر ارشد رستگار داره نامزد می‌کنه. دستم به سمت شیرینی خامه‌ای روی میز رفت و رولت پر از خامه را انتخاب کرد. نه! داشت...
  8. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_شانزدهم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی خنده‌ای با حرص سر دادم و شانه‌هایم را به بالا انداختم. - اونی که طلبکاره منم آقای رستگار. اونی هم که تا هزارسال بدهکاره... نگاهی به سرتاپایش انداختم که در آن کت و شلوار اسپرت، عجیب می‌درخشید و با تحکم ادامه دادم: - تویی! و بدون کلامی دیگر، به روی پاشنه...
  9. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_پانزدهم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی لبخندی به صورت ملیحش زدم و آ*غ*و*ش بازش را پاسخ دادم و حینی که به قصد احترام گونه‌اش را ب*وسه‌ای می‌نشاندم محبتش را پاسخ دادم: - ممنونم عزیزم. خوشحال شدم دیدمت. - منم همین‌طور گلم. عقب کشیدم و نگاهی کوتاه به سراسر هیکلش انداختم و با صداقت تمام ل*ب زدم: -...
  10. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_چهاردهم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی نگاهش را به موهایم داد و با دست تمیزش، پریشانی‌شان را نوازش کرد. - جانم؟ به یاد نوجوانی‌ها و جوانی‌هایم که از رازهایم پیش او اعتراف می کردم، ل*ب زدم: - من یه کار بد کردم. به سرعت روی پیشانی‌اش چین افتاد و تشر زد: - باز چه آتیشی سوزوندی دختر جان؟ خنده‌ای...
بالا