#پست_بیستوسوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
دستانش همان جادوگری بودند که مرا به دنیای جادو بردند و رستای مطیعی شدم در برابر نیازهای جسمی گرشا.
نفسهای بلندش به زیر گوشم طنین میانداختند و زمزمههایش در پی دلجویی بودند. نفهمیدم چه شد که او بالاخره پیروز آن بازی کثیف شد و برخلاف گفتهاش،...
#پست_بیستودوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
آنقدر بیشعور و خودخواه بود که حتی به خاطر بیحرمتیاش عذرخواهی نکرد و من، در آن لحظه نفرت و پشیمانی عجیبی را نسبت به ازدواجم احساس کردم. پشیمانی که اولین و دومینبار نبود. هرروز پشیمانتر از دیروز...
ماشین را که در پارکینگ، پارک کرد. بدون هیچ...
#پست_بیستویکم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
یسنا به سرعت چنگالش را در پاستا فرو کرد و سر به زیر ل*ب زد:
- فضای عمومی رو خواهشاً منکراتی نکنید!
خندهام که بلند شد و در سالن پیچید، بابا به سرعت عقب کشید و پدر صلواتی حوالهاش کرد و قاشق و چنگالش را به دست گرفت.
- چقدر قشنگ میخندی خالهریزه...
#پست_بیستم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
نیشخندی تحویل صدای کوفتی ذهنم دادم و دل از صفحهی سیاه گوشی گرفتم.
صدای تقهای به در آمد که به سرعت روی تخت نشستم و گونههای خیسم را از اشک زدودم.
- رستا! بیداری دخترم؟
گلویی صاف کردم و دستم را محکمتر کشیدم و صدایم را بلند کردم:
- بله مامان.
چندی بعد در...
#پست_نوزدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
*فلاش بک*
- چه معنی میده برای دیدن زنم این همه اذیت بشم؟ من و تو عقد کردهایم رستا! بفهم اینو.
در مقابل عصبانیتش، لبخندی به روی صورت نشاندم و به روی دستهی مبل قرار گرفتم. انگشتانم را میان موهای خوشحالتش به حرکت در آوردم و سرم را جلوتر کشیدم که نگاه...
#پست_هجدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
در یک حرکت آنی عقب کشید که تنم به عقب پرت شد و نفس حبس شدهام بیرون پرید.
نفسزنان نگاه عصیانگرش را سراسر صورتم گرداند و با همان صدای زمخت و عصبی ل*ب زد:
- از من دور بمون رستا کرامت! من دیگه کبریت بیخطر نیستم. یه انبار باروتم که منتظر یک جرقهی توعم...
#پست_هفدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
موهای بازم را با انگشت اشاره کنار فرستادم و صادقانه ادامه دادم:
- وقتی رسیدم و خبر آوردن توی این مدتی که کرامتها د*اغ به دلشون نشسته، پسر ارشد رستگار داره نامزد میکنه.
دستم به سمت شیرینی خامهای روی میز رفت و رولت پر از خامه را انتخاب کرد. نه! داشت...
#پست_شانزدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
خندهای با حرص سر دادم و شانههایم را به بالا انداختم.
- اونی که طلبکاره منم آقای رستگار. اونی هم که تا هزارسال بدهکاره...
نگاهی به سرتاپایش انداختم که در آن کت و شلوار اسپرت، عجیب میدرخشید و با تحکم ادامه دادم:
- تویی!
و بدون کلامی دیگر، به روی پاشنه...
#پست_پانزدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
لبخندی به صورت ملیحش زدم و آ*غ*و*ش بازش را پاسخ دادم و حینی که به قصد احترام گونهاش را ب*وسهای مینشاندم محبتش را پاسخ دادم:
- ممنونم عزیزم. خوشحال شدم دیدمت.
- منم همینطور گلم.
عقب کشیدم و نگاهی کوتاه به سراسر هیکلش انداختم و با صداقت تمام ل*ب زدم:
-...
#پست_چهاردهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
نگاهش را به موهایم داد و با دست تمیزش، پریشانیشان را نوازش کرد.
- جانم؟
به یاد نوجوانیها و جوانیهایم که از رازهایم پیش او اعتراف می کردم، ل*ب زدم:
- من یه کار بد کردم.
به سرعت روی پیشانیاش چین افتاد و تشر زد:
- باز چه آتیشی سوزوندی دختر جان؟
خندهای...