بعد از بیسیم زدن سرگرد خیلی استرس گرفته بودم. سرگرد خیلی سریع یک گزارش از مکانی که میخوایم بریم و برام فرستاد. وقتی خوندم حس کردم چشمام سیاهی رفتن. یک صداهای نامشخصی همش توی گوشم زمزمه میشد. تصویر السانا دختری که دیروز کشته شده بود،همه کشته شدهها جلوی چشمم خیلی سریع رد میشد. ناگاه حس کردم سرم به جایی برخورد کرد. افتادم زمین. صدای امید و میشنیدم که داد میزد و با صدایی پر از استرس و نگرانی میگفت:
- ستوان اقبالی حالشون خوب نیست! سریع زنگ بزنین اورژانس. اومد بالای سرم. دستم رو گرفت. دستم رو فشار داد و زیر ل*ب آروم زمزمه کرد:
- خوبی آرزو؟
نتونستم جوابش رو بدم. دیگه هیچ جایی رو ندیدم....
وقتی چشمام رو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم. صدای امید و میشندیم که انگاری با سرگرد حرف میزد؛ با استرس تند تند راه میرفت و به سرگرد میگفت:
- سرگرد کاشکی یه مقدار بیشتر حواستون به ستوان اقبالی بود. ایشون تقریباً 7روزه نخوابیدن. ل*ب به هیچ غذایی نزدن. همش توی فکرن و استرس دارن. بعد شما با فرستادن اون پرونده وحشتناک حالشون رو بدتر کردین. اون یه خانومه، نمیتونه اینقدر فشار و تحمل کنه.
با شنیدن این حرفا بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود. این حرفا رو امید داشت میزد. اونم به چه کسی، به سرگرد. بعد چند دقیقه مکث زیر ل*ب گفتم:
- امید...
سریع اومد بالاسرم. نگاه کرد توی چشمام و لبخند شیرینی زد تا نشون بده آرومه و حالش خوبه.
- بهتر هستین ستوان اقبالی؟
سعی کردم بشینم. همش ذهنم درگیر اون پروندهای بود که سرگرد فرستاده بود. با صدای خیلی آرومی گفتم:
- پروندهای که سرگرد فرستاده بود رو دیدی؟
سرش رو گرفت پایین. انگاری خیلی عصبی بود. چشماش رو بست. نفس عمیقی کشید.
- آره دیدم. میشه الان راجبش صحبت نکنی؟
حالم اصلاً خوب نبود. امید چند قدم از من دور شد. یک لیوان آب ریخت توی لیوان رو گفت:
- سرگرد گفتن بهتره چند روزی استراحت کنی. تماس بگیرم با خانوادت بیان پیشت؟
با این حرفش خیره شدم بهش. عصبی شدم. ل*بم رو گ*از گرفتم. یعنی قرار بود به ایت زودی جا بزنم؟ نگام و ازش برگردوندم. با خشم چشمام رو بستم و نفس کشیدم.
- دامکان نداره من توی این شرایط برم مرخصی، اصلاً. تقریباً یه ساعت دیگه این سِرُم تموم میشه. بعد باهم میریم اداره.
- ولی خب... اینجوری که نمیشه.
سرم رو انداختم پایین. خیره شدم به دستام. پلکهام رو روی هم گذاشتم.
- اگه دوست داری حالم بدتر نشه بزار ادامه این مسیر رو کنارتون باشم.
دیگه با این حرفم هیچی نگفت. نشست روی صندلی و حرفی کنم راضی شده بود.
بالشت رو آوردم بالاتر و سعی کردم بشینم. راستی امید گفت زنگ بزنم خانوادت. چقدر دل تنگشون هستم. خانواده من پدر و مادرم هستن. یک خواهر هم داشتم به اسم بهار. اون خیلی لاغره. قد بلندی داره و قیافه نمکی و بامزهای داره. اونا سمنان زندگی میکنن. من چون دانشگاهای که قبول شدم در تهران بود اومدم تهران. ولی بهار همون سمنان رشته کامپیوتر میخونه. بهار شش سال از من کوچیکتره. خیلی دل تنگشونم. دستم رو دراز کردم تا بتونم گوشی رو بردارم. ولی دستم نرسید. امید نگام کرد و گفت:
- چی میخوای؟
- میشه تلفنم رو بدی زنگ بزنم مامان و بابا. خیلی دلم تنگ شده براشون.
بلند شد. گوشی رو داد بهم و گفت:
- میرم بیرون تا راحت بتونی صحبت کنی.
- ممنون
شماره بهارو گرفتم...بعد چندتا بوق خوردن برداشت.
- سلام آبجی. خوبی. آبجی دلم برات یه ذره شده.
- سلام بهار جونم. ممنون عزیزم. تو خوبی؟ مامان و باباخوبن؟
- آره اینجان. سلام میرسونن. آبجی چه خبر؟
- هیچی بهار جان. همچنان توی اداره کار میکنم. تو چیکار میکنی با درس و دانشگاه؟
- آبجی اینقدر برات حرف دارم برای گفتن که نگو. آبجی میشه یک مقدار برام پول واریز کنی؟ شرمنده آخه حقوق بازنشستگی بابا رو هنوز نریختن. منم برای شهریه ترم دانشگاه لازم دارم.
- آره زندگی من، شرمندگی چیه برات میریزم. میشه گوشی رو بزاری روی بلندگو با مامان و بابا صحبت کنم؟
- خیلی ممنون بهترین آبجی دنیا. آره. الان گذاشتم.
برای صدای مامان یک ذره شده بود.صداش رو که شنیدم حالم دگرگون شد. اونا نمیدونستن من بیمارستانم. از امید خواهش کردم بهشون نگه و نگرانشون نکنه. با صدای قشنگش گفت:
- سلام آرزو جانم. خوبی مادر. دلم برات خیلی تنگ شده.
- سلام مامان جان. ممنون خوبم. منم خیلی دلت تنگم. شما خوب هستین؟ بابا شما خوبین؟
- سلام دختر قشنگم. خوبی بابا جان؟ ستوان اقبالی دیگه احوالی از ما نمیگیری؟
- من که نوکرتم بابا جونم. دلم برای همتون خیلی تنگ شده. الان درگیر یک پروندم. ببخشید دیر به دیر زنگ میزنم.
بعد کلی حرف زدن و حال و احوال کردن با مامان و بهار و بابا، خیلی حالم بهتر شد. خیلی دوسشون دارم. امید و صدا زدم. خیلی سریع وارد اتاق شد. خندهای از سر رضایت کرد.
- ستوان حالت بهتر شده با مامان و بابات حرف زدی. دیدی گفتم باهاشون تماس بگیر. جانم کاری داشتی؟
- آره خیلی بهتر شدم. امید امکان داره کارتم و از توی کیفم برداری و بری عابر بانک برای بهار یک مقدار پول بریزی؟
- آره،چرا که نه. فقط شماره کارت خواهرت و با مبلغ و برام اس ام اس کن.
- خیلی ممنون شرمنده امید. برات اس ام اس میکنم.
- این چه حرفیه ستوان.
خیلی سریع دست کرد توی کیفم و کارت عابربانک من رو برداشت. رفت بیرون. بعد چند دقیقه نفسزنان برگشت. پرسیدم:
-چته؟ چرا نرفتی؟
همین جوری که نفس نفس میزد دستشو به دیوار اتاق گرفت.
- رمز و نگفتین ستوان؟
- ببخشید. کلاً حواسم نبود. رمزش 6890 هست. ممنون.
از در رفت بیرون. حالم بهتربود. سِرُم هم کم کم داشت تموم میشد. سعی کردم بشینم و به کمک خانم پرستار لباسای اداره رو تنم کردم...