دلنوشتهی سیوسه:
این روزها واقعا دلم میگیرد!
هر چقدر که در خیابان، توی کوچه و بازار راه میروم بیش از پیش بغض گلویم را فشار میدهد.
چقدر سخت شده است پیدا کردن آدمهایی که معرفت، محبت، عشق و انسانیت در وجودشان باشد،
آدمهایی که در کنار هم بودن و در مشکلات به هم کمک میکردن؛ اما حال چه؟
وقتی خوشحالی و خوشبخت با تو میگویند و میخندند؛ اما وای به وقتی که غمگین باشی، سریعا از دورت پراکنده میشوند، انگار که این غم در سـ*ـینهات واگیر دارد و میترسند دامن آن ها را هم بگیرد.
آه! نمیدانم چگونه میشود گذشتهها را زنده کرد یا شاید بهتر بگویم آدمها را تغییر داد و مثل آدمهای گذشته کرد؛ اما سخت دلم تنگ میشود برای اینجور انسانها.
کسانی که حتی از جان خود گذشتند برای ملت و همنوعان خود؛
اما حال چه؟
کسی راضی می شود جان خودش را بدهد تا هموطنش زنده بماند؟
متاسفانه آنقدر همه به فکر خودشان هستند که مانند روز قیامت و صحرای محشر همه از هم فرار میکنند؛
دختر، مادر پیرش را نمیخواهد،
پسر از ماندن پیش او فراری هست!
دل شکستنها زیاد شده است، راحت حرف دلشان را به تو میزنند و تو و قلبت را به هزار تیکه تبدیل میکنند و بعد از آن بیتفاوت میگویند شوخی بود به دل نگیر!
نمیدانند که این دل رابـ*ـطه خیلی ن*زد*یک*ی با گوش دارد؛ تا صدا به تارهای صوتیش برسد دل هم کاملا فهمیده و کار تمام است!
نمی دانم از کدام دردهایی که قلبم را به خود میفشارد برایتان بنویسم؛ اما انسانیت نایاب شده است در این دوره زمانه!
این روزگار عجیب آدمهایش را بیرحم کرده است، انگار هر کسی به فکر این است که خودش را نجات بدهد، دیگر برایش فرقی نمیکند توی این راه بقیه فنا بشوند یا نه.
انقدر آدمها بیرحم و دلها از هم دور شده اند که سال میگذرد و صله رحم به جا نمی آید.
همه از هم میگریزند انگار،
دردها زیادن، انسانیت کم،
بیرحمیها زیادن، محبت کم.
کاش میشد مثل آدمهای گذشته میشدیم، کاش!
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان