خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید

درحال تایپ دختری نامرئی در کلبه‌ی تاریک|فاطمه رسولی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Aygunu
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 33
  • بازدیدها 579
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
65
کیف پول من
3,416
Points
98
پارت 29
درب باز شد. صدای قدم‌های آریس روی زمین خاکی کلبه شنیده شد. سیلور برای محافظت کنار پابلو مونده بود و پابلو بعد از خوردن یک وعده غذا نمی‌دونست چرا بعد از این‌همه خوابیدن هنوزم خواب‌آلودس و احساس خستگی می‌کنه.
پس به آ*غ*و*ش تخت سفیدش پناه برده بود و به خواب عمیق فرو رفته بود.
قبل از رفتن، من و سیلور به پابلو که تو خواب عمیق فرو رفته بود نگاه می‌کردیم.
- سیلور، می‌بینی بچم چه‌قدر کیوته؟ چه‌قدر دوست داشتنیه! خیلی کیوته! می‌خوام بچلونمش.
سیلور هم با لبخندهایی که روی صورتش مثل خورشید می‌درخشید به من نگاه می‌کرد.
- وقتی صدات رو این‌جوری می‌کنی، بامزه میشی.
آریس نگاهی به روبه‌روش انداخت. نگاهی خیره که پر از خشم بود، نگاهی که از زمستون هم سردتر بود. گلوله‌های برفی خیره به من به سرخی میزد و عنبیه‌ی مشکی چشمش که یادآور یک شب زمستونی پر از برف که غرق در خون بود.
دلهره‌ی عجیبی به دلم افتاد، آریس همون قاتل بود! امروز یا من می‌میرم یا اون!
سیلور که بالاخره به جنگل رسیده بود، ذهن پر از آشوبش رو آروم کرد و به آسمون خیره شد.
- آفریدا، واقعاً فکر کردی من برای محافظت از یک انسان بی ارزش قید محافظت از تو رو می‌زنم؟
قطعاً نه، آریس من رو نمی‌کشه. تموم مدت که تو عمارتش بودم اون این کار رو نکرد، پس الان هم این کار رو نمی‌کرد. کمی از آشوب درونم کمتر شد.
- این چه بازی مسخره‌ای که تو راه انداختی؟
- فکر کردی نمی‌دونم همه چیز زیر سر توعه؟! وقتی گفتم بهم بگو اون کیه تو بودی که سکوت کردی!
صدای فریاد بلند آریس کلبه رو به لرزه درآورد.
- آفریدا! این که اون کیه بعد از تموم این سال‌ها، این که چه کسی باعث این همه آشوب شده مرموزترین رازه! من هم راجع بهش نمی‌دونم.
با گفتن این حرف آریس فرو ریختم. نه، نمی‌تونه درست باشه! اون من رو احمق فرض کرده!
- از جلوی چشم‌هام گمشو، اگه دستت به پابلو بخوره می‌شکنمش.
با شنیدن این حرف‌ها آریس شروع به خندیدن کرد. یک دفعه اون خشم عمیق محو شده بود.
- نخند، چون من ضعیف نیستم. مطمئن باش ازت انتقامم رو می‌گیرم.
فریاد بلندم باعث شد که گلوم گزگز کنه.
- آریس، همین الان گمشو!
لبخند از صورت آریس محو شد و رفت. صدای محکم کوبیدن درب باعث شد درب و دیوار کلبه به لرزش بیوفتن.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن، چرا باید محافظت از پابلو این‌همه سخت باشه؟! چرا درگیر این آدم شدن این‌همه برام ناامنه‌؟!
آریس که با ذهنی پر از گیجی از جنگل رد میشد، سیلور رو از دور دید. سیلور تو یک ثانیه با تلپورت به آریس نزدیک شد و دستش رو روی گر*دن آریس گذاشت و اون رو خفه کرد.
- مردک! چه بلایی سر آفریدا آوردی؟
آریس با نیش‌خندی پر از تمسخر دست سیلور رو از روی گ*ردنش کشید و اون رو به دو متری خودش پرت کرد.
- آفریدا، موندن کنار توی احمق رو ترجیح داده! تو این‌قدر بی‌خاصیتی که از کلبه‌ی چوبی پدربزرگ پابلو برای خودت خونه ساختی و از آفریدا می‌خوای تو جایی که حتی مال خودت نیست بمونه.
سیلور از جاش بلند شد و با عصبانیت به چشم‌های آریس خیره شد و گفت:
- همه جا خونه‌ی منه، حتی اگه اون عمارت آشغول‌دونی تو باشه!
بعد نزدیک‌تر شد و گفت:
- بگو با آفریدا چی‌کار کردی؟
من که صورت خیسم رو پاک کرده بودم و کمی به قلبم تسکین داده بودم، پشت سر آریس به سمت جنگل دویده بودم وقتی که نزدیک‌تر شدم، آریس و سیلور رو دیدم.
- من اون رو کشتمش.
با شنیدن این حرف‌ها خون جلوی چشم‌های سیلور رو گرفت، این‌قدر عصبانی بود که نمی‌دونست چه کاری می‌تونه ازش بربیاد.
مشتی آتشین بر روی صورت آریس گذاشت و از سرش گرفت و اون رو به درخت چسپوند. دوندن‌هاش شروع شدن به تیزتر و درازتر شدن و اون رو روی گر*دن آریس گذاشت و گازش گرفت. آریس نمی‌دونست تو یک لحظه اون قدرت عجیب از کجا پیداش شد!
با ترس و استرس نزدیک شدم و گفتم:
- سیلور!
این صدا باعث شد ماتش ببره، دست از کتک زدن آریس برداشت و‌ با تعجب و حیرت به صورت من خیره شد. نگاه خشمگینش توی کسری از ثانیه به نگاهی غمگین پر از اشک تبدیل شد. آروم‌آروم با لرزش پاهاش به من نزدیک شد. دست‌های بزرگش رو روی پو*ست صورتم احساس کردم.
- خودتی آفریدا؟ من درست می‌بینم. تو زنده‌ای؟
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ آریس اون احمق! نمی‌تونه من رو بکشه. مگه نباید الان... .
بدون این‌که ادامه‌ی حرفم رو بزنم، آ*غ*و*ش سیلور رو حس کردم. اون ب*دن داشت می‌لرزید. خیلی حالش بد بود؛ ولی من اون لحظه فقط به پابلو فکر می‌کردم.
سیلور رو از آغوشم به کنار حل دادم و جوری که از دستش دلخور بودم گلایه کردم.
- مگه نباید مراقب پابلو می‌بودی؟
نگاه پر از اشکش رو به چشم‌هام خیره کرد و درحالی که داشت گریه می‌کرد گفت:
- نتونستم نگرانت نباشم، در نهایت خودم رو به جنگل رسوندم.
- احمق! من چرا به کسی مثل تو اعتماد کردم؟ اگه یک مو از سر پابلو کم بشه از چشم تو می‌بینم.
- من رو ببخش آفریدا!
آریس نیش‌خندی زد و گفت:
- هه! وقتی حرف، حرف پابلو میشه اون نمی‌بینه که بقیه چه‌قدر براش کارهای مهمی انجام دادن. این‌که چه‌قدر می‌تونی براش خوب باشی، از له کردن سنگ‌های زیر پاش هم براش بی‌اهمیت تره.
من و سیلور بی‌توجه به حرف‌های آریس به اتاق پابلو تلپورت کردیم.
اما پابلو روی تختش نبود، انرژی اون هیچ‌جای عمارت احساس نمی‌شد. ترس و وحشت به قلبم هجوم آورد.

#انجمن_تک_رمان
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#فاطمه_رسولی
پارت 29

درب باز شد. صدای قدم‌های آریس روی زمین خاکی کلبه شنیده شد. سیلور برای محافظت کنار پابلو مونده بود و پابلو بعد از خوردن یک وعده غذا نمی‌دونست چرا بعد از این‌همه خوابیدن هنوزم خواب‌آلودس و احساس خستگی می‌کنه.

پس به آ*غ*و*ش تخت سفیدش پناه برده بود و به خواب عمیق فرو رفته بود.

قبل از رفتن، من و سیلور به پابلو که تو خواب عمیق فرو رفته بود نگاه می‌کردیم.

- سیلور، می‌بینی بچم چه‌قدر کیوته؟ چه‌قدر دوست داشتنیه! خیلی کیوته! می‌خوام بچلونمش.

سیلور هم با لبخندهایی که روی صورتش مثل خورشید می‌درخشید به من نگاه می‌کرد.

- وقتی صدات رو این‌جوری می‌کنی، بامزه میشی.

آریس نگاهی به روبه‌روش انداخت. نگاهی خیره که پر از خشم بود، نگاهی که از زمستون هم سردتر بود. گلوله‌های برفی خیره به من به سرخی میزد و عنبیه‌ی مشکی چشمش که یادآور یک شب زمستونی پر از برف که غرق در خون بود.

دلهره‌ی عجیبی به دلم افتاد، آریس همون قاتل بود! امروز یا من می‌میرم یا اون!

سیلور که بالاخره به جنگل رسیده بود، ذهن پر از آشوبش رو آروم کرد و به آسمون خیره شد.

- آفریدا، واقعاً فکر کردی من برای محافظت از یک انسان بی ارزش قید محافظت از تو رو می‌زنم؟

قطعاً نه، آریس من رو نمی‌کشه. تموم مدت که تو عمارتش بودم اون این کار رو نکرد، پس الان هم این کار رو نمی‌کرد. کمی از آشوب درونم کمتر شد.

- این چه بازی مسخره‌ای که تو راه انداختی؟

- فکر کردی نمی‌دونم همه چیز زیر سر توعه؟! وقتی گفتم بهم بگو اون کیه تو بودی که سکوت کردی!

صدای فریاد بلند آریس کلبه رو به لرزه درآورد.

- آفریدا! این که اون کیه بعد از تموم این سال‌ها، این که چه کسی باعث این همه آشوب شده مرموزترین رازه! من هم راجع بهش نمی‌دونم.

با گفتن این حرف آریس فرو ریختم. نه، نمی‌تونه درست باشه! اون من رو احمق فرض کرده!

- از جلوی چشم‌هام گمشو، اگه دستت به پابلو بخوره می‌شکنمش.

با شنیدن این حرف‌ها آریس شروع به خندیدن کرد. یک دفعه اون خشم عمیق محو شده بود.

- نخند، چون من ضعیف نیستم. مطمئن باش ازت انتقامم رو می‌گیرم.

فریاد بلندم باعث شد که گلوم گزگز کنه.

- آریس، همین الان گمشو!

لبخند از صورت آریس محو شد و رفت. صدای محکم کوبیدن درب باعث شد درب و دیوار کلبه به لرزش بیوفتن.

دستم رو روی قلبم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن، چرا باید محافظت از پابلو این‌همه سخت باشه؟! چرا درگیر این آدم شدن این‌همه برام ناامنه‌؟!

آریس که با ذهنی پر از گیجی از جنگل رد میشد، سیلور رو از دور دید. سیلور تو یک ثانیه با تلپورت به آریس نزدیک شد و دستش رو روی گر*دن آریس گذاشت و اون رو خفه کرد.

- مردک! چه بلایی سر آفریدا آوردی؟

آریس با نیش‌خندی پر از تمسخر دست سیلور رو از روی گ*ردنش کشید و اون رو به دو متری خودش پرت کرد.

- آفریدا، موندن کنار توی احمق رو ترجیح داده! تو این‌قدر بی‌خاصیتی که از کلبه‌ی چوبی پدربزرگ پابلو برای خودت خونه ساختی و از آفریدا می‌خوای تو جایی که حتی مال خودت نیست بمونه.

سیلور از جاش بلند شد و با عصبانیت به چشم‌های آریس خیره شد و گفت:

- همه جا خونه‌ی منه، حتی اگه اون عمارت آشغول‌دونی تو باشه!

بعد نزدیک‌تر شد و گفت:

- بگو با آفریدا چی‌کار کردی؟

من که صورت خیسم رو پاک کرده بودم و کمی به قلبم تسکین داده بودم، پشت سر آریس به سمت جنگل دویده بودم وقتی که نزدیک‌تر شدم، آریس و سیلور رو دیدم.

- من اون رو کشتمش.

با شنیدن این حرف‌ها خون جلوی چشم‌های سیلور رو گرفت، این‌قدر عصبانی بود که نمی‌دونست چه کاری می‌تونه ازش بربیاد.

مشتی آتشین بر روی صورت آریس گذاشت و از سرش گرفت و اون رو به درخت چسپوند. دوندن‌هاش شروع شدن به تیزتر و درازتر شدن و اون رو روی گر*دن آریس گذاشت و گازش گرفت. آریس نمی‌دونست تو یک لحظه اون قدرت عجیب از کجا پیداش شد!

با ترس و استرس نزدیک شدم و گفتم:

- سیلور!

این صدا باعث شد ماتش ببره، دست از کتک زدن آریس برداشت و‌ با تعجب و حیرت به صورت من خیره شد. نگاه خشمگینش توی کسری از ثانیه به نگاهی غمگین پر از اشک تبدیل شد. آروم‌آروم با لرزش پاهاش به من نزدیک شد. دست‌های بزرگش رو روی پو*ست صورتم احساس کردم.

- خودتی آفریدا؟ من درست می‌بینم. تو زنده‌ای؟

- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ آریس اون احمق! نمی‌تونه من رو بکشه. مگه نباید الان... .

بدون این‌که ادامه‌ی حرفم رو بزنم، آ*غ*و*ش سیلور رو حس کردم. اون ب*دن داشت می‌لرزید. خیلی حالش بد بود؛ ولی من اون لحظه فقط به پابلو فکر می‌کردم.

سیلور رو از آغوشم به کنار حل دادم و جوری که از دستش دلخور بودم گلایه کردم.

- مگه نباید مراقب پابلو می‌بودی؟

نگاه پر از اشکش رو به چشم‌هام خیره کرد و درحالی که داشت گریه می‌کرد گفت:

- نتونستم نگرانت نباشم، در نهایت خودم رو به جنگل رسوندم.

- احمق! من چرا به کسی مثل تو اعتماد کردم؟ اگه یک مو از سر پابلو کم بشه از چشم تو می‌بینم.

- من رو ببخش آفریدا!

آریس نیش‌خندی زد و گفت:

- هه! وقتی حرف، حرف پابلو میشه اون نمی‌بینه که بقیه چه‌قدر براش کارهای مهمی انجام دادن. این‌که چه‌قدر می‌تونی براش خوب باشی، از له کردن سنگ‌های زیر پاش هم براش بی‌اهمیت تره.

من و سیلور بی‌توجه به حرف‌های آریس به اتاق پابلو تلپورت کردیم.

اما پابلو روی تختش نبود، انرژی اون هیچ‌جای عمارت احساس نمی‌شد. ترس و وحشت به قلبم هجوم آورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
65
کیف پول من
3,416
Points
98
پارت 30
برای خالی کردن عصبانیتم سر سیلور وقت کافی نداشتم. سیلور کمی از موهای پابلو روی زمین افتاده بود با قدرتش توی دستش جمع کرد. همه‌ی موهاش از گوشه و کنار این اتاق جمع شدن و به سمت دست سیلور رفتند. بعدش کمی جوهر برداشت و نماد عجیبی رو روی اون کاغذ نوشت و وردی رو خوند.
- Ai ghj Zhi hu zizi
دست‌های من رو گرفت و اتاق پابلو دور سر ما چرخید و ما توی یک مکان عجیب تلپورت کردیم.
خاطره‌ی عجیبی که راجع بهش خبر نداشتم توی ذهنم تشکیل شد. اون من بودم! دست‌های یک پسر رو که قیافه‌ی نامعلومی رو داشت گرفته بودم.
هوا شبیه مه بود، انگار رو ابرا بودیم. همه‌جا سفید بود و روشنایی چشم‌گیری به چشم‌هامون می‌تابید.
- برای این‌که بتونی کسی رو که گم شده پیدا کنی، کافیه مقداری از مو یا ناخن طرف رو داشته باشی.
بعدش با انگشتم یک نماد رو روی دست اون کشیدم. و ادامه دادم.
- این تو رو به اون‌جایی که می‌خوای می‌بره.
حالا اون نگاه جلوی چشم‌هام بود. سیلور درست می‌گفت، من قبلاً اون رو می‌شناختم.
- کی بهت این طلسم عجیب رو یاد داده؟
سیلور با چشم‌های نورانی و زردش به من خیره شد و چیزی نگفت.
- من این‌رو بهت یاد دادم؟ درسته؟
این طلسم همیشه کاربرد نداره، یک آدم نمی‌تونه ازش استفاده کنه و یک اهریمن رو نمی‌شه باهاش پیدا کرد.
- آفریدا یادت اومده؟
- بهم بگو تو کی هستی؟
صورتش رو از روبه‌روی من برگردوند.
- اگه چیزی رو یادت نمیاد، پس من چیزی بهت نمی‌گم.
- بگو!
- باید خودت همه چیز رو به‌خاطر بیاری.
برخلاف آریس، آدمی نبودم که بخوام از همه چیز سر در بیارم؛ ولی این راجع به گذشته‌ی خودم بود.
سیلور از روبه‌روی من کنار رفت و پابلو رو دیدم. به کل حواسم پرت شده بود که دنبال پابلو می‌گشتم.
من و سیلور به اون صح*نه خیره شدیم. توی اون روز روشن پابلو اشک می‌ریخت و سیلویا دست اون مرد محافظ رو گرفته بود و روبه‌روی پابلو ایستاده بود.
لباس آبی و بلندش و شنل سرمه‌ای مخملی که از شونه‌هاش آویزون بود نمایان بود.
- درسته. پابلو، من دیگه تو رو دوست ندارم، متوجه شدم تمام این مدت لوکاس رو دوست داشتم، نه تو!
پابلو درحالی که اشک می‌ریخت، تندتند اشک‌هاش رو پاک کرد و با صدای گرفته گفت:
- من به تصمیمت احترام می‌ذارم سیلویا، همیشه توی قلبم می‌مونی و همیشه عاشقت می‌مونم. تو آزادی خوشحال باشی... .
پسره‌ی خر! حتی تو این لحظه هم به خودش فکر نمی‌کرد.
- نه، تو باید من رو برای همیشه از قلب و ذهنت فراموش کنی! دیگه آدم خطرناکی مثل من رو دوست نداشته باش.
با چشم‌های اشکی درحالی که صورتش رو به چپ و راست تکون می‌داد گفت:
- نمی‌تونم، ازم نخواه این‌کار رو کنم. هر کاری برام راحته جز این یکی... .
سیلویا به سمت پابلو اومد و گفت:
- ولی من تو رو هیچ‌وقت دوست نداشتم. تو بازیچه‌ی من بودی، بهم خوش گذشت عزیزم.
چشم‌های پابلو درشت شد و حیرت زده گفت:
- دروغه! دروغه!
- نه دروغ نیست عزیزم.
بعد اون پابلو رو ب*غ*ل کرد.
با دیدن این صح*نه دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.
چیزی که من با چشم‌هام ندیدم و باید می‌دیدم اتفاق افتاد.
سیلویا درحالی که اون رو در آ*غ*و*ش کشیده بود با چاقو به شکم پابلو زد و خون از دهن پابلو به بیرون ریخت.
- می‌بینی احمق! آدم‌ها می‌تونن درحالی که در آ*غ*و*ش گرفتنت بهت خنجر بزنن، پس دیگه به اون‌ها اعتماد نکن! مخصوصاً من.
با شنیدن این حرف، چشم‌هام رو باز کردم.صورت نیمه جون پابلو روی شونه‌های سیلویا افتاده بود و شنل سیلویا پر از خون شده بود.
گریه کردم و جیغ کشیدم. به سمت پابلو دویدم و با سرعت و چنگی که زدم سیلویا به هشت متر اون‌طرف‌تر پرتاب شد.
در کسری از ثانیه سیلور خودش رو به پابلو رسوند و پابلو که بی‌هوش شده بود، سرش به س*ی*نه‌ی سیلور برخورد کرد. سیلور با دوتا دستش اون رو نگه داشت.
سیلویا که نمی‌دونست از کجا و چه‌طوری اون نیروی عظیم اون رو رونده حیرت زده شد. زود اسپری رو که باعث دیده شدن اهریمن‌های مخفی میشد از دستش درآورد و به سمت پابلو دوید تا اسپری کنه و محافظش لوکاس شمشیرش رو که مخصوص کشتن اهریمن‌ها بود از قلاف درآورد تا با دیده شدن ما بهمون حمله کنه‌؛ ولی من راجع به قدرت اسپری و اون شمشیر هیچ اطلاعی نداشتم.
#فاطمه_رسولی
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
کد:
پارت 30

برای خالی کردن عصبانیتم سر سیلور وقت کافی نداشتم. سیلور کمی از موهای پابلو روی زمین افتاده بود با قدرتش توی دستش جمع کرد. همه‌ی موهاش از گوشه و کنار این اتاق جمع شدن و به سمت دست سیلور رفتند. بعدش کمی جوهر برداشت و نماد عجیبی رو روی اون کاغذ نوشت و وردی رو خوند.

- Ai ghj Zhi hu zizi

دست‌های من رو گرفت و اتاق پابلو دور سر ما چرخید و ما توی یک مکان عجیب تلپورت کردیم.

خاطره‌ی عجیبی که راجع بهش خبر نداشتم توی ذهنم تشکیل شد. اون من بودم! دست‌های یک پسر رو که قیافه‌ی نامعلومی رو داشت گرفته بودم.

هوا شبیه مه بود، انگار رو ابرا بودیم. همه‌جا سفید بود و روشنایی چشم‌گیری به چشم‌هامون می‌تابید.

- برای این‌که بتونی کسی رو که گم شده پیدا کنی، کافیه مقداری از مو یا ناخن طرف رو داشته باشی.

بعدش با انگشتم یک نماد رو روی دست اون کشیدم. و ادامه دادم.

- این تو رو به اون‌جایی که می‌خوای می‌بره.

حالا اون نگاه جلوی چشم‌هام بود. سیلور درست می‌گفت، من قبلاً اون رو می‌شناختم.

- کی بهت این طلسم عجیب رو یاد داده؟

سیلور با چشم‌های نورانی و زردش به من خیره شد و چیزی نگفت.

- من این‌رو بهت یاد دادم؟ درسته؟

این طلسم همیشه کاربرد نداره، یک آدم نمی‌تونه ازش استفاده کنه و یک اهریمن رو نمی‌شه باهاش پیدا کرد.

- آفریدا یادت اومده؟

- بهم بگو تو کی هستی؟

صورتش رو از روبه‌روی من برگردوند.

- اگه چیزی رو یادت نمیاد، پس من چیزی بهت نمی‌گم.

- بگو!

- باید خودت همه چیز رو به‌خاطر بیاری.

برخلاف آریس، آدمی نبودم که بخوام از همه چیز سر در بیارم؛ ولی این راجع به گذشته‌ی خودم بود.

سیلور از روبه‌روی من کنار رفت و پابلو رو دیدم. به کل حواسم پرت شده بود که دنبال پابلو می‌گشتم.

من و سیلور به اون صح*نه خیره شدیم. توی اون روز روشن پابلو اشک می‌ریخت و سیلویا دست اون مرد محافظ رو گرفته بود و روبه‌روی پابلو ایستاده بود.

لباس آبی و بلندش و شنل سرمه‌ای مخملی که از شونه‌هاش آویزون بود نمایان بود.

- درسته. پابلو، من دیگه تو رو دوست ندارم، متوجه شدم تمام این مدت لوکاس رو دوست داشتم، نه تو!

پابلو درحالی که اشک می‌ریخت، تندتند اشک‌هاش رو پاک کرد و با صدای گرفته گفت:

- من به تصمیمت احترام می‌ذارم سیلویا، همیشه توی قلبم می‌مونی و همیشه عاشقت می‌مونم. تو آزادی خوشحال باشی... .

پسره‌ی خر! حتی تو این لحظه هم به خودش فکر نمی‌کرد.

- نه، تو باید من رو برای همیشه از قلب و ذهنت فراموش کنی! دیگه آدم خطرناکی مثل من رو دوست نداشته باش.

با چشم‌های اشکی درحالی که صورتش رو به چپ و راست تکون می‌داد گفت:

- نمی‌تونم، ازم نخواه این‌کار رو کنم. هر کاری برام راحته جز این یکی... .

سیلویا به سمت پابلو اومد و گفت:

- ولی من تو رو هیچ‌وقت دوست نداشتم. تو بازیچه‌ی من بودی، بهم خوش گذشت عزیزم.

چشم‌های پابلو درشت شد و حیرت زده گفت:

- دروغه! دروغه!

- نه دروغ نیست عزیزم.

بعد اون پابلو رو ب*غ*ل کرد.

با دیدن این صح*نه دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.

چیزی که من با چشم‌هام ندیدم و باید می‌دیدم اتفاق افتاد.

سیلویا درحالی که اون رو در آ*غ*و*ش کشیده بود با چاقو به شکم پابلو زد و خون از دهن پابلو به بیرون ریخت.

- می‌بینی احمق! آدم‌ها می‌تونن درحالی که در آ*غ*و*ش گرفتنت بهت خنجر بزنن، پس دیگه به اون‌ها اعتماد نکن! مخصوصاً من.

با شنیدن این حرف، چشم‌هام رو باز کردم.صورت نیمه جون پابلو روی شونه‌های سیلویا افتاده بود و شنل سیلویا پر از خون شده بود.

گریه کردم و جیغ کشیدم. به سمت پابلو دویدم و با سرعت و چنگی که زدم سیلویا به هشت متر اون‌طرف‌تر پرتاب شد.

در کسری از ثانیه سیلور خودش رو به پابلو رسوند و پابلو که بی‌هوش شده بود، سرش به س*ی*نه‌ی سیلور برخورد کرد. سیلور با دوتا دستش اون رو نگه داشت.

سیلویا که نمی‌دونست از کجا و چه‌طوری اون نیروی عظیم اون رو رونده حیرت زده شد. زود اسپری رو که باعث دیده شدن اهریمن‌های مخفی میشد از دستش درآورد و به سمت پابلو دوید تا اسپری کنه و محافظش لوکاس شمشیرش رو که مخصوص کشتن اهریمن‌ها بود از قلاف درآورد تا با دیده شدن ما بهمون حمله کنه‌؛ ولی من راجع به قدرت اسپری و اون شمشیر هیچ اطلاعی نداشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
65
کیف پول من
3,416
Points
98
پارت31
آریس خیلی سریع خودش رو به یک قدمی پرنسس رسوند و از شونه‌هاش گرفت و روبه‌روی اون ایستاد.
چشم‌های از حدقه بیرون زده‌ی پرنسس محو در نگاه کردن به آریس بود.
- دوباره می‌خوای چی‌کار کنی؟ از کشتن صدها نفر خسته نشدی؟ حالا می‌خوای کسی مثل پابلو رو هم بکشی؟
سیلویا جوری که انگار صداش در نمیاد گفت:
- من... من راستش... .
- چی می‌خوای بگی پرنسس؟ خیلی وقته راجع به این‌که از کی فرمان می‌گیری می‌دونم؛ ولی سکوت کردم. چیزی نگفتم. با وجود این‌که می‌تونستم باهاش مبارزه کنم، درگیرش نشدم؛ ولی اگه به پابلو آسیب بزنی، این‌بار سکوت نمی‌کنم، پس گمشو!
پابلو با وجود این‌که در بدنش جونی نمونده بود، تو عمق تاریکی ذهنش صداها رو می‌شنید.
خیلی آروم گفت:
- آریس.
چشم‌های آبی خیره به چشم‌های قرمز نگاه‌هاش رو برگردوند، اون نمی‌تونست مقاومت کنه. محافظ شخصی خودش رو صدا کرد.
- باید بریم دیگه.
اون مرد ترسناک پشت سر سیلویا حرکت کرد و مدتی بعد از جلوی چشم ما محو شدن.
آریس قدم‌به‌قدم نزدیک ما شد. پابلوی نیمه جون رو که درآغوش سیلور به خواب فرو رفته بود، به آ*غ*و*ش کشید و بلند کرد.
بی‌درنگ به سمت آریس رفتم. روبه‌روی اون ایستادم و به صورتش نگاه کردم.
- کجا می‌بریش؟ ولش کن!
- به تو مربوط نیست.
- بهت گفتم ولش کن احمق! چه‌طور جرأت کردی به چیزی که مال منه دست بزنی؟!
آریس درحدی قوی بود که با آ*غ*و*ش گرفتن پابلو انگار یک عروسک سبک رو بلند کرده، گفت:
- چیه؟ فکر کردی می‌خوام بکشمش؟ می‌خوام اون رو ببرم به عمارتم، دکتر خوب میارم تا درمانش کنه و البته که هیچ‌جا براش امن تر از اون‌جا نیست.
حرف‌های آریس منطقی بود، اون واقعاً می‌خواست بهم کمک کنه. جای درنگ نداشت باید ریسک می‌کردم.
- باز هم بهت اعتماد می‌کنم؛ ولی این اصلاً به این معنی نیست که کینه‌هام نصبت بهت از بین رفته!
این معادله برای هر دو طرف عالی بود، من می‌تونستم پابلو رو به دست یک دکتر خوب درمان کنم و آریس می‌تونست مدتی من رو به عمارت برگردونه.
دوباره به اون مکان برگشتم و این برام خوشایند نبود. با خودم عهد کرده بودم که هیچ‌وقت دوباره با پای خودم این‌جا نیام؛ ولی این بار پیمان شکستم.
دکتر پابلو رو معاینه کرد و توی اون مدت یک لحظه هم آروم نگرفتم. جوری اشک می‌ریختم که بارون کنارش تعریفی نداشت. خشمم از رعد و برق عمیق تر بود، قلبم تیر می‌کشید و اعصاب بدنم به سرتا سر بدنم فشار وارد می‌کرد. این احساسات اصلاً گفتنی نبود.
در طی معاینه و جراحی دکتر یک ثانیه هم از اتاق خارج نشدم، طی این مدت یک لحظه هم از بی‌تابی من کم نشد.
مدتی بعد دکتر به آریس گفت:
- تبریک میگم، وضعیت حیاتی ایشون رو به بهبودی هست؛ ولی مدتی طول می‌کشه تا به هوش بیاد.
با گفتن این حرف پزشک از اتاق خارج شد. به تخت سفیدی که روش ب*دن بی جون پابلو بود نگاه می‌کردم. پنجره‌ی سفید نور رو نمایان کرده بود و با رفتن دکتر و باز شدن درب، سیلور با خجالت و سرافکندگی وارد اتاق شد‌.
وقتی دیدمش از جام بلند شدم، تقصیر اون بود که الان پابلو تو این وضعیت بود. به سمتش رفتم و جوری با خشم به چشم‌هاش نگاه کردم که هر لحظه احساس می‌کردم رگ‌های چشمم قراره پاره بشه. سیلی محکی بهش زدم، رد سرخ انگشتام روی صورتش دیده میشد.
- احمق! ببین چه گندی زدی؟
نگاه‌های ناراحت سیلور از ل*ب‌هام به سمت چشم‌هام رفت.
- می‌دونم، واقعاً متاسفم!
- اگه عذرخواهی کنی، هیچ چیز عوض نمیشه!
آریس از روی صندلی‌ای که بهش تکیه داده بود بلند شد و به سمت ما دوتا اومد، سیلور رو مخاطب قرار داد و گفت:
- آفریدا به همین اندازه نمک نشناسه، براش مهم نیست که وظیفه‌ی تو نیست بهش کمک کنی، وظیفه‌ی تو نیست ازش محافظت، اطلاعات و پیروی کنی؛ ولی اون هر اتفاقی که افتاده رو از چشم تو می‌بینه.
گفته‌های آریس درست بود؛ ولی چرا باعث عصبانیت و خشم من بود؟
سیلور به آریس حمله کرد و از گوشه‌ی یقه‌ی لباس مشکیش گرفت، دکمه‌‌ی بالایی لباس آریس دریده شد، طوری که ترقوه‌های ب*ر*جسته‌اش و سیب گلوش به چشم خورد.
- راجع به آفریدا این‌طوری حرف نزن! اون از خودگذشته و فداکاره، بدون هیچ چشم داشتی به بقیه کمک می‌کنه، پس انتظار داره همه هم مثل خودش باشن، مردک!
آریس ل*ب‌هاش رو گزید و توی یک ثانیه به پشت در تلپورت کرد. این باعث شد دست‌های سیلور که از یقه‌ی آریس گرفته شده بود توی هوا معلق بمونه، سیلور زود به سمت درب رفت و اون رو باز کرد. با خروج سیلور از اتاق درب بسته شد. اون می‌خواست خودش رو به آریس برسونه تا حسابش رو برسه.
حالا فقط وجود من و ب*دن بی‌روح پابلو توی این اتاق احساس میشد.
روی مبل بزرگ قهوه‌ای رنگی که روبه‌روی بستر پابلو بود نشستم، سرم رو به گوشه‌ی این مبل سه نفر گذاشتم و به خواب فرو رفتم.
کمی بعد با بی‌حالی چشم‌هام رو باز کردم، صورت تاری که صح*نه‌ی سفید_مشکی‌ای رو که انگار یک غنچه گل گلبهی رنگ روی اون کاشته بودن به چشمم خورد، چشم‌های درشت، کشیده و گربه‌ای با اون مژ‌های بی‌نظیر من رو یاد آریس می‌انداخت. خودش بود، کسی که الان بهم خیره شده آریسه!
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ چرا داری بهم نگاه می‌کنی؟ اونم وقتی که خوابم؟
از جام بلند شدم تا اون مکان رو ترک کنم؛ ولی دستش به دستم قفل شد و من رو به سمت مبل کشوند و درحالی که کنارش پرتاب شدم و دوباره روی اون مبل نشسته بودم گفتم:
- ولم کن!
-آفریدا، بیا تمومش کنیم. این بازی‌های بی‌خود که راه انداختی رو تموم کن. می‌دونم ازم متنفر نیستی!
راست می‌گفت من ازش متنفر نیستم، بهش اعتماد دارم و الان حتی دیگه ازش دلخور هم نیستم.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_دختر_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#فاطمه_رسولی
کد:
پارت31

آریس خیلی سریع خودش رو به یک قدمی پرنسس رسوند و از شونه‌هاش گرفت و روبه‌روی اون ایستاد.

چشم‌های از حدقه بیرون زده‌ی پرنسس محو در نگاه کردن به آریس بود.

- دوباره می‌خوای چی‌کار کنی؟ از کشتن صدها نفر خسته نشدی؟ حالا می‌خوای کسی مثل پابلو رو هم بکشی؟

سیلویا جوری که انگار صداش در نمیاد گفت:

- من... من راستش... .

- چی می‌خوای بگی پرنسس؟ خیلی وقته راجع به این‌که از کی فرمان می‌گیری می‌دونم؛ ولی سکوت کردم. چیزی نگفتم. با وجود این‌که می‌تونستم باهاش مبارزه کنم، درگیرش نشدم؛ ولی اگه به پابلو آسیب بزنی، این‌بار سکوت نمی‌کنم، پس گمشو!

پابلو با وجود این‌که در بدنش جونی نمونده بود، تو عمق تاریکی ذهنش صداها رو می‌شنید.

 خیلی آروم گفت:

- آریس.

چشم‌های آبی خیره به چشم‌های قرمز نگاه‌هاش رو برگردوند، اون نمی‌تونست مقاومت کنه. محافظ شخصی خودش رو صدا کرد.

- باید بریم دیگه.

اون مرد ترسناک پشت سر سیلویا حرکت کرد و مدتی بعد از جلوی چشم ما محو شدن.

آریس قدم‌به‌قدم نزدیک ما شد. پابلوی نیمه جون رو که درآغوش سیلور به خواب فرو رفته بود، به آ*غ*و*ش کشید و بلند کرد.

بی‌درنگ به سمت آریس رفتم. روبه‌روی اون ایستادم و به صورتش نگاه کردم.

- کجا می‌بریش؟ ولش کن!

- به تو مربوط نیست.

- بهت گفتم ولش کن احمق! چه‌طور جرأت کردی به چیزی که مال منه دست بزنی؟!

آریس درحدی قوی بود که با آ*غ*و*ش گرفتن پابلو انگار یک عروسک سبک رو بلند کرده، گفت:

- چیه؟ فکر کردی می‌خوام بکشمش؟ می‌خوام اون رو ببرم به عمارتم، دکتر خوب میارم تا درمانش کنه و البته که هیچ‌جا براش امن تر از اون‌جا نیست.

حرف‌های آریس منطقی بود، اون واقعاً می‌خواست بهم کمک کنه. جای درنگ نداشت باید ریسک می‌کردم.

- باز هم بهت اعتماد می‌کنم؛ ولی این اصلاً به این معنی نیست که کینه‌هام نصبت بهت از بین رفته!

این معادله برای هر دو طرف عالی بود، من می‌تونستم پابلو رو به دست یک دکتر خوب درمان کنم و آریس می‌تونست مدتی من رو به عمارت برگردونه.

دوباره به اون مکان برگشتم و این برام خوشایند نبود. با خودم عهد کرده بودم که هیچ‌وقت دوباره با پای خودم این‌جا نیام؛ ولی این بار پیمان شکستم.

دکتر پابلو رو معاینه کرد و توی اون مدت یک لحظه هم آروم نگرفتم. جوری اشک می‌ریختم که بارون کنارش تعریفی نداشت. خشمم از رعد و برق عمیق تر بود، قلبم تیر می‌کشید و اعصاب بدنم به سرتا سر بدنم فشار وارد می‌کرد. این احساسات اصلاً گفتنی نبود.

در طی معاینه و جراحی دکتر یک ثانیه هم از اتاق خارج نشدم، طی این مدت یک لحظه هم از بی‌تابی من کم نشد.

مدتی بعد دکتر به آریس گفت:

- تبریک میگم، وضعیت حیاتی ایشون رو به بهبودی هست؛ ولی مدتی طول می‌کشه تا به هوش بیاد.

با گفتن این حرف پزشک از اتاق خارج شد. به تخت سفیدی که روش ب*دن بی جون پابلو بود نگاه می‌کردم. پنجره‌ی سفید نور رو نمایان کرده بود و با رفتن دکتر و باز شدن درب، سیلور با خجالت و سرافکندگی وارد اتاق شد‌.

وقتی دیدمش از جام بلند شدم، تقصیر اون بود که الان پابلو تو این وضعیت بود. به سمتش رفتم و جوری با خشم به چشم‌هاش نگاه کردم که هر لحظه احساس می‌کردم رگ‌های چشمم قراره پاره بشه. سیلی محکی بهش زدم، رد سرخ انگشتام روی صورتش دیده میشد.

- احمق! ببین چه گندی زدی؟

نگاه‌های ناراحت سیلور از ل*ب‌هام به سمت چشم‌هام رفت.

- می‌دونم، واقعاً متاسفم!

- اگه عذرخواهی کنی، هیچ چیز عوض نمیشه!

آریس از روی صندلی‌ای که بهش تکیه داده بود بلند شد و به سمت ما دوتا اومد، سیلور رو مخاطب قرار داد و گفت:

- آفریدا به همین اندازه نمک نشناسه، براش مهم نیست که وظیفه‌ی تو نیست بهش کمک کنی، وظیفه‌ی تو نیست ازش محافظت، اطلاعات و پیروی کنی؛ ولی اون هر اتفاقی که افتاده رو از چشم تو می‌بینه.

گفته‌های آریس درست بود؛ ولی چرا باعث عصبانیت و خشم من بود؟

سیلور به آریس حمله کرد و از گوشه‌ی یقه‌ی لباس مشکیش گرفت، دکمه‌‌ی بالایی لباس آریس دریده شد، طوری که ترقوه‌های ب*ر*جسته‌اش و سیب گلوش به چشم خورد.

- راجع به آفریدا این‌طوری حرف نزن! اون از خودگذشته و فداکاره، بدون هیچ چشم داشتی به بقیه کمک می‌کنه، پس انتظار داره همه هم مثل خودش باشن، مردک!

آریس ل*ب‌هاش رو گزید و توی یک ثانیه به پشت در تلپورت کرد. این باعث شد دست‌های سیلور که از یقه‌ی آریس گرفته شده بود توی هوا معلق بمونه، سیلور زود به سمت درب رفت و اون رو باز کرد. با خروج سیلور از اتاق درب بسته شد. اون می‌خواست خودش رو به آریس برسونه تا حسابش رو برسه.

حالا فقط وجود من و ب*دن بی‌روح پابلو توی این اتاق احساس میشد.

روی مبل بزرگ قهوه‌ای رنگی که روبه‌روی بستر پابلو بود نشستم، سرم رو به گوشه‌ی این مبل سه نفر گذاشتم و به خواب فرو رفتم.

کمی بعد با بی‌حالی چشم‌هام رو باز کردم، صورت تاری که صح*نه‌ی سفید_مشکی‌ای رو که انگار یک غنچه گل گلبهی رنگ روی اون کاشته بودن به چشمم خورد، چشم‌های درشت، کشیده و گربه‌ای با اون مژ‌های بی‌نظیر من رو یاد آریس می‌انداخت. خودش بود، کسی که الان بهم خیره شده آریسه!

- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ چرا داری بهم نگاه می‌کنی؟ اونم وقتی که خوابم؟

از جام بلند شدم تا اون مکان رو ترک کنم؛ ولی دستش به دستم قفل شد و من رو به سمت مبل کشوند و درحالی که کنارش پرتاب شدم و دوباره روی اون مبل نشسته بودم گفتم:

- ولم کن!

-آفریدا، بیا تمومش کنیم. این بازی‌های بی‌خود که راه انداختی رو تموم کن. می‌دونم ازم متنفر نیستی!

راست می‌گفت من ازش متنفر نیستم، بهش اعتماد دارم و الان حتی دیگه ازش دلخور هم نیستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
65
کیف پول من
3,416
Points
98
پارت32
- من ازت دلخور نیستم، چون تو به پابلو کمک کردی!
- ولی گفتی حتی تو اون شرایط هم، کینه‌ای که داری رو رها نمی‌کنی!
با صدای بلند گفتم:
- چه کینه‌ای؟ فقط تو‌ گیجم می‌کنی!
- یعنی تو به من اعتماد نداری؟
- اعتماد؟! وقتی همین الانش هم مهم‌ترین فرد زندگیم رو به دست‌های تو سپردم، چرا بازم فکر می‌کنی بهت اعتماد ندارم؟
- خب پس چی؟
به سمت پنجره‌ای که باریکه‌های سفید نور ازش می‌تابید نگاه کردم و گفتم:
- گاهی وقت‌ها سرد و بی‌تفاوتی، گاهی وقت‌ها نگرانمی... اصلاً هیچ جوره نمی‌تونم درکت کنم چرا از من و از پابلو محافظت می‌کنی؟!
- چون برام مهمی!
با گفتن این حرف‌ها با چشم‌های گشاد به چشم‌هاش خیره شدم. من برای اون مهم هستم؟ چرا؟ به‌خاطر این‌که براش دوست خوبیم؟ نه این نمی‌تونه باشه؟ هنوزم میگم آریس خیلی عجیبه؛ ولی حداقل اینو فهمیدم که مورد اعتماده.
- آریس، من بهت اعتماد دارم. فکر کنم همین کافیه.
توی این لحظه لبخند‌های آریس، دقیقاً شبیه لبخندهای پابلو بعد از فارغ‌التحصیلی توی آکادمی جادو بود. انگار مدت‌ها بود می‌خواست این حرف رو از ز*ب*ون من بشنوه! نگاهی به چشم‌هاش کردم و گفتم:
- راستی سیلور کجاست؟
- اون... .
***
مدتی پیش سیلور قصد نداشت دست از سرزنش کردن آریس برداره.
- قصد نداری دست از شکستن قلب آفریدا برداری؟ ذره‌ای بهش اهمیت میدی؟ احمق!
- چی میگی؟ حرف دهنت رو بفهم، چون اون مهم‌ترین چیزیه که تو این زندگی دارم.
سیلور با شنیدن این حرف چینی به ابروهایش انداخت.
- بهش اهمیت میدی؟ خنده داره! باعث شدی اون روز اون همه گریه کنه، همون روزی که تو از این عمارت داغونت اون رو بیرون کردی و گفتی دیگه حاضر نیستی بهش کمک کنی، اون داشت گریه می‌کرد. مردک، اشک اون رو تو درآوردی!
با شنیدن این حرف‌ها آریس رنگ چشم‌هاش زرد شد، این به‌خاطر این بود که تحت تاثیر قرار گرفته بود؛ درحالی که این حرف‌های سیلور براش شبیه شوخی خنده دار بود.
- دروغ نگو!
- تو حتی حاضر نیستی بهش کمک کنی. این اهمیت دادن نیست.
آریس زیر ل*ب زمزمه می‌کرد.
- آفریدا، آفریدا... .
با تمام سرعت خودش رو به اتاقی که پابلو توش بود رسوند. پنج ثانیه دم درب ایستاد و نفس عمیقی کشید؛ سپس درب رو باز کرد و به اتاق وارد شد.
آریس درحال رفتن به سمت اتاق پابلو بود و بدون این‌که متوجه بشه سیلور گفت:
- من میرم، حاضر نیستم حتی یک ثانیه تو این عمارت داغون بمونم.
***
- سیلور رو میگی؟ اون همین الان از این عمارت رفت.
سیلور به‌خاطر این‌که نتونسته بود از پابلو محافظت کنه باعث عذاب کشیدن من شده بود، پس احتمالاً از دیدن قیافه‌ی من احساس شرمندگی می‌کنه.
- محافظت از من برای سیلور خیلی مهم بود؛ ولی اون من رو کنار تو گذاشت و رفت. این نشون میده حتی اون هم بهت اعتماد داره.
هنوزم نمی‌دونم چه‌طور شد که تونستیم این‌قدر به آریس اعتماد کنیم.
تا زمانی که خورشید غروب کنه بالای سر پابلو نشستم و به صورت پابلو نگاه کردم.
ببین این دونه‌های اشک چیه روی صورت قشنگت؟ برای چی گریه می‌کنی؟ نکنه اون به‌خاطر اون سیلویاست؟
پابلو، سیلویا برای تو شبیه گل رز خار داری بود که به دستت فرو می‌رفت و زخمیت می‌کرد؛ ولی برای من شبیه ماری بود که تخم‌های پرنده رو می‌بلعید.
آریس وارد اتاق شد و یک سینی بزرگ که توش پر از خوراکی بود رو آورد.
- یادمه یک بار گفتی دوست داری دست پختم رو امتحان کنی، پس این خوردنی‌ها رو خودم برات درست کردم.
نگاهی به اون سینی که پر از غذاهای گیاهی لذیذ بود کردم.
- پس داروهای پابلو کوشن؟
- اگه می‌خوای همین الان بیارمشون!
- آره برو بیار، تا زمانی که اون داروهاش رو مصرف نکنه، من ل*ب به غذا نمی‌زنم. همین‌طور ممنون میشم اگه بگی براش سوپ‌گیاهی درست کنند. لابد تا الان گشنش شده.
هی! رویای در آ*غ*و*ش گرفتن پابلو به این مخمصه تبدیل شد.
آریس سینی رو روی میز گذاشت و رفت.
یک پرتره روی دیوار اتاق آریس نصب شده بود، توجه‌ی من رو به خودش جلب کرد.
نزدیکش رفتم تا نگاهی بهش بکنم، چشم‌های کشیده، ل*ب‌های که زخامت متوسطی داشت و بینی باریک و نوک تیز حتی ابروهاش شبیه آریس بود؛ ولی رنگ چشم‌ها و موهای متفاوتی داشت، اون چشم‌های آبی و موهای طلایی خیلی روشن داشت.
این پرتره رو از دیوار جدا کردم و روی دستم گرفتم. این فرد کیه؟
دیوار پشت پرتره رو فشار دادم و به یک زیر زمین مخفی رسیدم. از پله‌ها پایین رفتم و ته اون‌جا یک کوزه که درب بسته‌ای داشت رو دیدم. این کوزه! همون کوزه نبود؟!
***
مدتی پیش زمانی که از اون شب بارانی به این عمارت اومده بودم. در حال گشت زنی بودم. که توی سالن بهش برخورد کردم.
- کجا میری؟
- آریس، خب راستش فقط دارم گشت می‌زنم.
- اشکالی نداره؛ ولی اگه یک کوزه دیدی به هیچ وجه نزدیک اون نشو‍!
چرا آریس از من خواست تا نزدیک کوزه نشم؟ وقتی به اون کوزه نزدیک شدم تونستم با قدرت چشم‌هام داخل کوزه رو ببینم. داخل کوزه یک پری کوچولو که لباس سبزی پوشیده بود و موهای طلایی داشت چمباتمه زده بود. این کوزه رو باید بشکنم تا اون رو نجات بدم!
کوزه رو برداشتم و به زمین کوبیدم و کوزه شکست. پری از داخل کوزه بیرون اومد. اون دقیقاً قیافه‌ای که توی پرتره بود رو داشت.
- تو کی هستی؟
نگاهی به پشت سرم انداختم و آریس رو دیدم که خیره به من نگاه می‌کرد.
صدای اون دختر رو از پشت سرم شنیدم که گفت:
- برادر!
نگاهی به چشم‌های قرمز آریس کردم و گفتم:
- تو واقعاً خواهر خودت رو توی یک کوزه اسیر کردی؟
#فاطمه_رسولی
#رمان_دختر_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
پارت32

- من ازت دلخور نیستم، چون تو به پابلو کمک کردی!

- ولی گفتی حتی تو اون شرایط هم، کینه‌ای که داری رو رها نمی‌کنی!

با صدای بلند گفتم:

- چه کینه‌ای؟ فقط تو‌ گیجم می‌کنی!

- یعنی تو به من اعتماد نداری؟

- اعتماد؟! وقتی همین الانش هم مهم‌ترین فرد زندگیم رو به دست‌های تو سپردم، چرا بازم فکر می‌کنی بهت اعتماد ندارم؟

- خب پس چی؟

به سمت پنجره‌ای که باریکه‌های سفید نور ازش می‌تابید نگاه کردم و گفتم:

- گاهی وقت‌ها سرد و بی‌تفاوتی، گاهی وقت‌ها نگرانمی... اصلاً هیچ جوره نمی‌تونم درکت کنم چرا از من و از پابلو محافظت می‌کنی؟!

- چون برام مهمی!

با گفتن این حرف‌ها با چشم‌های گشاد به چشم‌هاش خیره شدم. من برای اون مهم هستم؟ چرا؟ به‌خاطر این‌که براش دوست خوبیم؟ نه این نمی‌تونه باشه؟ هنوزم میگم آریس خیلی عجیبه؛ ولی حداقل اینو فهمیدم که مورد اعتماده.

- آریس، من بهت اعتماد دارم. فکر کنم همین کافیه.

توی این لحظه لبخند‌های آریس، دقیقاً شبیه لبخندهای پابلو بعد از فارغ‌التحصیلی توی آکادمی جادو بود. انگار مدت‌ها بود می‌خواست این حرف رو از ز*ب*ون من بشنوه! نگاهی به چشم‌هاش کردم و گفتم:

- راستی سیلور کجاست؟

- اون... .

***

مدتی پیش سیلور قصد نداشت دست از سرزنش کردن آریس برداره.

- قصد نداری دست از شکستن قلب آفریدا برداری؟ ذره‌ای بهش اهمیت میدی؟ احمق!

- چی میگی؟ حرف دهنت رو بفهم، چون اون مهم‌ترین چیزیه که تو این زندگی دارم.

سیلور با شنیدن این حرف چینی به ابروهایش انداخت.

- بهش اهمیت میدی؟ خنده داره! باعث شدی اون روز اون همه گریه کنه، همون روزی که تو از این عمارت داغونت اون رو بیرون کردی و گفتی دیگه حاضر نیستی بهش کمک کنی، اون داشت گریه می‌کرد. مردک، اشک اون رو تو درآوردی!

با شنیدن این حرف‌ها آریس رنگ چشم‌هاش زرد شد، این به‌خاطر این بود که تحت تاثیر قرار گرفته بود؛ درحالی که این حرف‌های سیلور براش شبیه شوخی خنده دار بود.

- دروغ نگو!

- تو حتی حاضر نیستی بهش کمک کنی. این اهمیت دادن نیست.

آریس زیر ل*ب زمزمه می‌کرد.

- آفریدا، آفریدا... .

با تمام سرعت خودش رو به اتاقی که پابلو توش بود رسوند. پنج ثانیه دم درب ایستاد و نفس عمیقی کشید؛ سپس درب رو باز کرد و به اتاق وارد شد.

آریس درحال رفتن به سمت اتاق پابلو بود و بدون این‌که متوجه بشه سیلور گفت:

- من میرم، حاضر نیستم حتی یک ثانیه تو این عمارت داغون بمونم.

***

- سیلور رو میگی؟ اون همین الان از این عمارت رفت.

سیلور به‌خاطر این‌که نتونسته بود از پابلو محافظت کنه باعث عذاب کشیدن من شده بود، پس احتمالاً از دیدن قیافه‌ی من احساس شرمندگی می‌کنه.

- محافظت از من برای سیلور خیلی مهم بود؛ ولی اون من رو کنار تو گذاشت و رفت. این نشون میده حتی اون هم بهت اعتماد داره.

هنوزم نمی‌دونم چه‌طور شد که تونستیم این‌قدر به آریس اعتماد کنیم.

تا زمانی که خورشید غروب کنه بالای سر پابلو نشستم و به صورت پابلو نگاه کردم.

ببین این دونه‌های اشک چیه روی صورت قشنگت؟ برای چی گریه می‌کنی؟ نکنه اون به‌خاطر اون سیلویاست؟

پابلو، سیلویا برای تو شبیه گل رز خار داری بود که به دستت فرو می‌رفت و زخمیت می‌کرد؛ ولی برای من شبیه ماری بود که تخم‌های پرنده رو می‌بلعید.

آریس وارد اتاق شد و یک سینی بزرگ که توش پر از خوراکی بود رو آورد.

- یادمه یک بار گفتی دوست داری دست پختم رو امتحان کنی، پس این خوردنی‌ها رو خودم برات درست کردم.

نگاهی به اون سینی که پر از غذاهای گیاهی لذیذ بود کردم.

- پس داروهای پابلو کوشن؟

- اگه می‌خوای همین الان بیارمشون!

- آره برو بیار، تا زمانی که اون داروهاش رو مصرف نکنه، من ل*ب به غذا نمی‌زنم. همین‌طور ممنون میشم اگه بگی براش سوپ‌گیاهی درست کنند. لابد تا الان گشنش شده.

هی! رویای در آ*غ*و*ش گرفتن پابلو به این مخمصه تبدیل شد.

آریس سینی رو روی میز گذاشت و رفت.

یک پرتره روی دیوار اتاق آریس نصب شده بود، توجه‌ی من رو به خودش جلب کرد.

نزدیکش رفتم تا نگاهی بهش بکنم، چشم‌های کشیده، ل*ب‌های که زخامت متوسطی داشت و بینی باریک و نوک تیز حتی ابروهاش شبیه آریس بود؛ ولی رنگ چشم‌ها و موهای متفاوتی داشت، اون چشم‌های آبی و موهای طلایی خیلی روشن داشت.

این پرتره رو از دیوار جدا کردم و روی دستم گرفتم. این فرد کیه؟

دیوار پشت پرتره رو فشار دادم و به یک زیر زمین مخفی رسیدم. از پله‌ها پایین رفتم و ته اون‌جا یک کوزه که درب بسته‌ای داشت رو دیدم. این کوزه! همون کوزه نبود؟!

***

مدتی پیش زمانی که از اون شب بارانی به این عمارت اومده بودم. در حال گشت زنی بودم. که توی سالن بهش برخورد کردم.

- کجا میری؟

- آریس، خب راستش فقط دارم گشت می‌زنم.

- اشکالی نداره؛ ولی اگه یک کوزه دیدی به هیچ وجه نزدیک اون نشو‍!

چرا آریس از من خواست تا نزدیک کوزه نشم؟ وقتی به اون کوزه نزدیک شدم تونستم با قدرت چشم‌هام داخل کوزه رو ببینم. داخل کوزه یک پری کوچولو که لباس سبزی پوشیده بود و موهای طلایی داشت چمباتمه زده بود. این کوزه رو باید بشکنم تا اون رو نجات بدم!

کوزه رو برداشتم و به زمین کوبیدم و کوزه شکست. پری از داخل کوزه بیرون اومد. اون دقیقاً قیافه‌ای که توی پرتره بود رو داشت.

- تو کی هستی؟

نگاهی به پشت سرم انداختم و آریس رو دیدم که خیره به من نگاه می‌کرد.

صدای اون دختر رو از پشت سرم شنیدم که گفت:

- برادر!

نگاهی به چشم‌های قرمز آریس کردم و گفتم:

- تو واقعاً خواهر خودت رو توی یک کوزه اسیر کردی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا