خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال ویراستاری چه کسی پنیر مرا جابه‌جا کرده؟ | اسپنسر جانسون

  • نویسنده موضوع Raven
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 374
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

11:02:30 PM

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,692
کیف پول من
356,118
Points
4,215
Negar_1733924293882.png
اسم اثر: چه کسی پنیر مرا برداشته است؟
نویسنده: اسپنسر جانسون
تایپیست: ملینا نامور
مترجم: بوکی‌ها
ویراستار: NILAY
خلاصه: جهان اطراف ما همواره در حال تغییر است و در دوره‌ی نوجوانی برخورد با این تغییرات بسیار بیشتر از دوران بزرگسالی است. نکته مهم اما نحوه برخورد با تغییرات است. کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ کتابی بسیار سودمند برای افزایش مهارت نوجوانان در برابر تغییرات زندگی است.
کد:
اسم اثر: چه کسی پنیر مرا برداشته است؟
نویسنده: اسپنسر جانسون
تایپیست: ملینا نامور
مترجم: بوکی‌ها
خلاصه: جهان اطراف ما همواره در حال تغییر است و در دوره‌ی نوجوانی برخورد با این تغییرات بسیار بیشتر از دوران بزرگسالی است. نکته مهم اما نحوه برخورد با تغییرات است. کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ کتابی بسیار سودمند برای افزایش مهارت نوجوانان در برابر تغییرات زندگی است.
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,692
کیف پول من
356,118
Points
4,215
روزگاری، در زمان‌های بسیار قدیم، در سرزمینی بسیار دور، چهار موجود کوچک زندگی می‌کردند که در جستجوی پنیر به درون هزارتوی پرپیچ و خمی راه یافتند تا غذا جستجو کنند و بخورند و شاد شوند. دو تا از آن‌ها، به نام‌های اسنیف (Sniff) و اسکوری (Scurry)، موش بودند و دو تای دیگر، آدم کوچولوهایی به نام هم (Hem) و هاو (Haw) بودند که از نظر ظاهر مانند موش‌ها کوچک بودند، ولی روش و رفتارشان مثل آدم‌های امروزی بود. به خاطر جثه کوچکشان، مشاهده‌ی کارهایی که انجام می‌دادند کار ساده‌ای نبود، اما اگر به اندازه‌ی کافی از نزدیک به آن‌ها نگاه می‌کردید، می‌توانستید چیزهای بسیار شگفت‌انگیزی را در رفتار آن‌ها ببینید.
موش‌ها و آدم کوچولوها هر روز اوقات خود را در هزارتوی مارپیچ صرف جستجوی پنیر‌ مورد علاقه‌شان می‌کردند.
موش‌ها، اسنیف و اسکوری، که همچون دیگر جونده‌ها دارای مغزی ساده ولی غریزه‌ای قوی‌ بودند، مانند اغلب موش‌ها فقط در جستجوی پنیر سفتی بودند که آن را ذره‌ذره گ*از بزنند و بخورند و ل*ذت ببرند.
آدم کوچولوها، یعنی هم و هاو، از مغز خود که انباشته از عقاید و باورهای بسیار بود برای جستجوی نوعی پنیر متفاوت که معتقد بودند باعث شادی و موفقیت بیشتر آن‌ها می‌شود، استفاده می‌کردند.
موش‌ها و آدم کوچولوها به همان اندازه که با هم متفاوت بودند، خصوصیات مشترکی نیز داشتند. هر روز صبح همه‌ی آن‌ها گرم‌کن و کفش ورزشی خود را می‌پوشیدند و خانه کوچک خود را ترک می‌کردند و به سرعت در جستجوی پنیر به داخل هزارتوی مارپیچ می‌رفتند. این هزارتو، دارای اتاق‌های تو در تو و راهروهای پيچ در پيچی بود که بعضی از آن‌ها مملو از پنیر خوشمزه بود. اما زوایای تاریک و راهروهای بن‌بستی هم در آنجا وجود داشت که بعضی از آن‌ها انتهایی نداشت و هر کسی ممکن بود در آن گم شود.
کد:
روزگاری، در زمان‌های بسیار قدیم، در سرزمینی بسیار دور، چهار موجود کوچک زندگی می‌کردند که در جستجوی پنیر به درون هزارتوی پرپیچ و خمی راه یافتند، تا غذا جستجو کنند و بخورند و شاد شوند. دو تا از آن‌ها، به نام‌های اسنیف (Sniff) و اسکوری (Scurry)، موش بودند و دو تای دیگر، آدم کوچولوهایی به نام هم (Hem) و هاو (Haw) بودند که از نظر ظاهر مانند موش‌ها کوچک بودند، ولی روش و رفتارشان مثل آدم‌های امروزی بود. به خاطر جثه کوچکشان، مشاهده‌ی کارهایی که انجام می‌دادند کار ساده‌ای نبود، اما اگر به اندازه‌ی کافی از نزدیک به آن‌ها نگاه می‌کردید، می‌توانستید چیزهای بسیار شگفت‌انگیزی را در رفتار آن‌ها ببینید.
موش‌ها و آدم کوچولوها هر روز اوقات خود را در هزارتوی مارپیچ صرف جستجوی پنیر‌ مورد علاقه‌شان می‌کردند.
 موش‌ها، اسنیف و اسکوری، که همچون دیگر جونده‌ها دارای مغزی ساده ولی غریزه‌ای قوی‌ بودند، مانند اغلب موش‌ها فقط در جستجوی پنیر سفتی بودند که آن را ذره‌ذره گ*از بزنند و بخورند و ل*ذت ببرند. 
آدم کوچولوها، یعنی هم و هاو، از مغز خود که انباشته از عقاید و باورهای بسیار بود برای جستجوی نوعی پنیر متفاوت که معتقد بودند باعث شادی و موفقیت بیشتر آن‌ها می‌شود، استفاده می‌کردند.
 موش‌ها و آدم کوچولوها به همان اندازه که با هم متفاوت بودند، خصوصیات مشترکی نیز داشتند. هر روز صبح همه‌ی آن‌ها گرم‌کن و کفش ورزشی خود را می‌پوشیدند و خانه کوچک خود را ترک می‌کردند و به سرعت در جستجوی پنیر به داخل هزارتوی مارپیچ می‌رفتند. این هزارتو، دارای اتاق‌های تو در تو و راهروهای پيچ در پيچی بود که بعضی از آن‌ها مملو از پنیر خوشمزه بود. اما زوایای تاریک و راهروهای بن‌بستی هم در آنجا وجود داشت که بعضی از آن‌ها انتهایی نداشت و هر کسی ممکن بود در آن گم شود.
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,692
کیف پول من
356,118
Points
4,215
به هر حال هزارتوی مارپیچ، برای آن‌هایی که راه خود را پیدا می‌کردند، اسراری داشت که به آن‌ها اجازه ل*ذت بردن از یک زندگی بهتر را می‌داد.
موش‌ها، اسنیف و اسکوری، از روش ساده اما ناکارآمد آزمون و خطا برای پیدا کردن پنیر استفاده می‌کردند. یعنی ابتدا یک راهرو را جستجو می‌کردند و اگر خالی بود، به راهروهای بعدی می‌رفتند. اسنیف با استفاده از بینی بزرگ خود رد پنیرها را بو می‌کشید و اسکوری مستقیم به دنبال آن به طرف جلو می‌دوید. همان‌طور که انتظار می‌رفت، آن‌ها معمولاً راه خود را گم می‌کردند، جهت را اشتباه می‌رفتند و اغلب به دیوار می‌خوردند.
اما دو آدم کوچولو، هم و هاو، از روش متفاوتی استفاده می‌کردند که بر قدرت تفکر آن‌ها و استفاده از تجربیات گذشته متکی بود. اگرچه بعضی اوقات، آن‌ها هم بر اثر عقاید و احساساتشان سر در گم می‌شدند. در نهایت، هر کس به طریقی آن چه را که در جستجویش بود پیدا می‌کرد. هر کدام از آن‌ها همان نوع پنیری را که دوست داشتند، در انتهای یکی از راهروها، در ایستگاه پنیر C پیدا می‌کردند. از آن روز به بعد، هر روز صبح، موش‌ها و آدم کوچولوها لباس گرمکن پوشیده و عازم ایستگاه پنیر C می‌شدند. طولی نکشید که هر یک از آن‌ها کار ثابت و مشخص روزانه خود رایافتند.
اسنیف و اسکوری هر روز صبح زود از خواب بیدار می‌شدند و به داخل هزارتوی مارپیچ می‌دویدند و همواره همان مسیر همیشگی را دنبال می‌کردند. موش‌ها وقتی به مقصد می‌رسیدند، کفش‌های ورزشی خود را درآورده و آن‌ها را به هم گره می‌زدند و دور گر*دن خود آویزان می‌کردند. با انجام این کار، هر وقت کفش‌های خود را لازم داشتند به راحتی می‌توانستند آن‌ها را پیدا کنند، سپس از خوردن پنیر ل*ذت می‌بردند.
در اوایل، هم و هاو نیز هر روز صبح به طرف ایستگاه پنیر می‌دویدند تا از خرده پنیرهای خوشمزه‌ای که در انتظارشان بود ل*ذت ببرند. اما بعد از مدتی، آدم کوچولوها راه و روش متفاوتی را در پیش گرفتند و هم و هاو هر روز صبح کمی دیرتر از خواب بیدار می‌شدند، کمی آهسته‌تر لباس می‌پوشیدند و سلانه سلانه به طرف ایستگاه پنیر می‌رفتند زیرا به هر حال می‌دانستند که پنیر کجاست و چطور می‌توان به آنجا رسید. آن‌ها اصلاً فکر نمی‌کردند که این پنیر از کجا می‌آید و چه کسی آن را در آنجا می‌گذارد. تصور آن‌ها فقط این بود که پنیر آنجا خواهد بود. هر روز صبح به محض اینکه هم و هاو به ایستگاه پنیر شماره C می‌رسیدند، احساس می‌کردند در خانه خود هستند.
گرمکن‌های خود را آویزان کرده و کفش‌هایشان را درمی‌آوردند و دمپایی‌های راحتی خود را می‌پوشیدند. حالا که پنیر را پیدا کرده بودند، بسیار آسوده خاطر بودند. هم گفت:
- چقدر عالي است! اين جا آنقدر پنير هست که برای همه‌ی عمرمان کفايت می‌کند.
آدم کوچولوها احساس شادی و کامیابی و امنیت می‌کردند. طولی نکشید که هم و هاو، پنیر موجود در ایستگاه C را متعلق به خود دانستند، آنجا آنقدر پنیر بود که آن‌ها سرانجام خانه خود را عوض کردند و در ن*زد*یک*ی انبار پنیر ساکن شدند و یک زندگی اجتماعی در اطراف آن آغاز کردند.
کد:
به هر حال هزارتوی مارپیچ، برای آن‌هایی که راه خود را پیدا می‌کردند، اسراری داشت که به آن‌ها اجازه ل*ذت بردن از یک زندگی بهتر را می‌داد.
موش‌ها، اسنیف و اسکوری، از روش ساده اما ناکارآمد آزمون و خطا برای پیدا کردن پنیر استفاده می‌کردند. یعنی ابتدا یک راهرو را جستجو می‌کردند و اگر خالی بود، به راهروهای بعدی می‌رفتند. اسنیف با استفاده از بینی بزرگ خود رد پنیرها را بو می‌کشید و اسکوری مستقیم به دنبال آن به طرف جلو می‌دوید. همان‌طور که انتظار می‌رفت، آن‌ها معمولاً راه خود را گم می‌کردند، جهت را اشتباه می‌رفتند و اغلب به دیوار می‌خوردند.
اما دو آدم کوچولو، هم و هاو، از روش متفاوتی استفاده می‌کردند که بر قدرت تفکر آن‌ها و استفاده از تجربیات گذشته متکی بود. اگرچه بعضی اوقات، آن‌ها هم بر اثر عقاید و احساساتشان سر در گم می‌شدند. در نهایت، هر کس به طریقی آن چه را که در جستجویش بود پیدا می‌کرد. هر کدام از آن‌ها همان نوع پنیری را که دوست داشتند، در انتهای یکی از راهروها، در ایستگاه پنیر C پیدا می‌کردند. از آن روز به بعد، هر روز صبح، موش‌ها و آدم کوچولوها لباس گرمکن پوشیده و عازم ایستگاه پنیر C می‌شدند. طولی نکشید که هر یک از آن‌ها کار ثابت و مشخص روزانه خود رایافتند.
اسنیف و اسکوری هر روز صبح زود از خواب بیدار می‌شدند و به داخل هزارتوی مارپیچ می‌دویدند و همواره همان مسیر همیشگی را دنبال می‌کردند. موش‌ها وقتی به مقصد می‌رسیدند، کفش‌های ورزشی خود را درآورده و آن‌ها را به هم گره می‌زدند و دور گر*دن خود آویزان می‌کردند. با انجام این کار، هر وقت کفش‌های خود را لازم داشتند به راحتی می‌توانستند آن‌ها را پیدا کنند، سپس از خوردن پنیر ل*ذت می‌بردند.
در اوایل، هم و هاو نیز هر روز صبح به طرف ایستگاه پنیر می‌دویدند تا از خرده پنیرهای خوشمزه‌ای که در انتظارشان بود ل*ذت ببرند. اما بعد از مدتی، آدم کوچولوها راه و روش متفاوتی را در پیش گرفتند و هم و هاو هر روز صبح کمی دیرتر از خواب بیدار می‌شدند، کمی آهسته‌تر لباس می‌پوشیدند و سلانه سلانه به طرف ایستگاه پنیر می‌رفتند زیرا به هر حال می‌دانستند که پنیر کجاست و چطور می‌توان به آنجا رسید. آن‌ها اصلاً فکر نمی‌کردند که این پنیر از کجا می‌آید و چه کسی آن را در آنجا می‌گذارد. تصور آن‌ها فقط این بود که پنیر آنجا خواهد بود. هر روز صبح به محض اینکه هم و هاو به ایستگاه پنیر شماره C می‌رسیدند، احساس می‌کردند در خانه خود هستند.
گرمکن‌های خود را آویزان کرده و کفش‌هایشان را درمی‌آوردند و دمپایی‌های راحتی خود را می‌پوشیدند. حالا که پنیر را پیدا کرده بودند، بسیار آسوده خاطر بودند. هم گفت:
- چقدر عالي است! اين جا آنقدر پنير هست که برای همه‌ی عمرمان کفايت می‌کند.
آدم کوچولوها احساس شادی و کامیابی و امنیت می‌کردند. طولی نکشید که هم و هاو، پنیر موجود در ایستگاه C را متعلق به خود دانستند، آنجا آنقدر پنیر بود که آن‌ها سرانجام خانه خود را عوض کردند و در ن*زد*یک*ی انبار پنیر ساکن شدند و یک زندگی اجتماعی در اطراف آن آغازکردند.
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,692
کیف پول من
356,118
Points
4,215
هم و هاو، برای این که بیشتر احساس کنند در خانه‌ی خودشان هستند، دیوارهای آنجا را با سخنانی درباره‌ی پنیر تزیین کردند و حتی تصاویری از پنیر روی دیوارها کشیدند که لبخند به ل*ب‌های آنها می‌نشاند. در یکی از این دیوارها چنین نوشته بود:
«داشتن پنیر آدم را خوشحال می‌کند.»
هم و هاو، گاهی اوقات دوستان خود را به خانه خود می‌آوردند تا پنیرهای روی هم انباشته‌ شده در ایستگاه پنیر C را ببینند و با غرور به آن اشاره کرده و می‌گفتند:
- چه پنیرهای خوشمزه‌ای، نه؟
و گاهی اوقات در خوردن پنیر با دوستانشان شریک می‌شدند و بعضی اوقات نیز‌ این کار را نمی‌کردند.
هم گفت:
- ما استحقاق داشتن این پنیرها را داریم. در حقیقت، ما برای یافتن این پنیرها مدتی طولانی و با سختی بسیار کار کردیم.
سپس هم تکه‌ای از پنیر خوشمزه‌ای را جدا کرد و خورد. هم بعد از خوردن پنیر، مانند اغلب اوقات خوابش برد.
هر شب، آدم کوچولوها در حالی که تا خرخره پنیر خورده بودند، تلوتلو خوران به طرف خانه به راه می‌افتادند و هر روز صبح با اعتماد به نفس کامل برای خوردن پنیر بیشتر برمی‌گشتند، آنها این کار را مدت‌ها ادامه دادند.
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۲۰_۱۸۲۳۰۳_OneDrive.jpg
کد:
هم و هاو، برای این که بیشتر احساس کنند در خانه‌ی خودشان هستند، دیوارهای آنجا را با سخنانی درباره‌ی پنیر تزیین کردند و حتی تصاویری از پنیر روی دیوارها کشیدند که لبخند به ل*ب‌های آنها می‌نشاند. در یکی از این دیوارها چنین نوشته بود: 
«داشتن پنیر آدم را خوشحال می‌کند.» 
هم و هاو، گاهی اوقات دوستان خود را به خانه خود می‌آوردند تا پنیرهای روی هم انباشته‌ شده در ایستگاه پنیر C را ببینند و با غرور به آن اشاره کرده و می‌گفتند:
- چه پنیرهای خوشمزه‌ای، نه؟
 و گاهی اوقات در خوردن پنیر با دوستانشان شریک می‌شدند و بعضی اوقات نیز‌ این کار را نمی‌کردند. 
هم گفت: 
- ما استحقاق داشتن این پنیرها را داریم. در حقیقت، ما برای یافتن این پنیرها مدتی طولانی و با سختی بسیار کار کردیم.
سپس هم تکه‌ای از پنیر خوشمزه‌ای را جدا کرد و خورد. هم بعد از خوردن پنیر، مانند اغلب اوقات خوابش برد.
 هر شب، آدم کوچولوها در حالی که تا خرخره پنیر خورده بودند، تلوتلو خوران به طرف خانه به راه می‌افتادند و هر روز صبح با اعتماد به نفس کامل برای خوردن پنیر بیشتر برمی‌گشتند، آنها این کار را مدت‌ها ادامه دادند.
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,692
کیف پول من
356,118
Points
4,215
بعد از مدتی، اعتماد به نفس هم و هاو، به غرور و تکبر تبديل شد. زمان زیادی نگذشت که آن دو آن‌قدر راحت‌طلب شدند، که حتی نسبت به اتفاقات اطرافشان توجه نمی‌کردند.
اما اسنيف و اسکوری، در تمام این مدت به کار روزمره خود ادامه می‌دادند. آن‌ها هر روز، صبح زود به ایستگاه پنیر C می‌رفتند و اطراف آن را بو می‌کشیدند و با سرعتی تند و سریع مانند فرفره در ايستگاه پنير می‌دويدند و محيط را بازرسی می‌کردند، تا ببينند آيا نسبت به روز قبل تغییری به وجود آمده است یا نه، سپس می‌نشستند و ذره‌ذره شروع به خوردن پنیر می‌کردند.
يک روز صبح، پس از رسيدن به ايستگاه پنير C، متوجه شدند که آن‌جا خالی است و ديگر پنيری وجود ندارد. اسنيف و اسکوری از آن‌جایی که از پيش متوجه شده بودند ذخيره پنير هر روز کمتر می‌شود تعجبی نکردند. آن‌ها برای اين موضوع اجتناب ناپذير آماده بودند و به طور غريزی می‌دانستند که چه بايد بکنند.
به يکديگر نگاه کردند، کفش‌های ورزشی خود را که دور گردنشان آويزان کرده بودند را برداشتند و آن‌ها را پوشيدند و بندهايشان را بستند.
موش‌ها، اوضاع را زياد تجزيه و تحليل نمی‌کردند، زیرا مغزشان با عقاید و باور‌های پیچیده انباشته نشده بود. برای موش‌ها، مسئله و جواب هر دو ساده بود، وضعيت در ايستگاه پنير C تغيير کرده بود. بنابراين، اسنيف واسکوری تصميم گرفتند خودشان نیز تغيير کنند.
آن‌ها هر دو به هزارتو نگاه کردند سپس اسنيف، پوزه‌اش را بالا گرفت و بوکشيد و با سر به اسکوری اشاره کرد. اسکوری بلافاصله با علامت او شروع به دويدن به داخل هزارتو کرد، و اسنیف تا جایی که توانست با سرعت به دنبال او حرکت کرد.
آن‌ها در بیرون از آن منطقه شروع به جستجوی پنیر‌ جدید کردند.
بعد از مدتی هم و هاو، به ايستگاه پنير C رسيدند. از آن‌جایی که آن‌ها به تغييرات کوچکی که هر روز در اطرافشان اتفاق می‌افتاد توجه نکرده بودند، بنابراین برای آن‌ها مسلم بود که پنيرشان هنوز سر جای خود قرار دارد. هم و هاو، برای آن چه که در آن روز دیدند آمادگی نداشتند.
هم، فرياد زد:
- چی؟ هیچ پنيری این‌جا نيست؟!
او به فرياد کشيدن ادامه داد:
- پنير نيست، پنیر نیست!
انگار که قرار بود با فريادهای او پنير را سر جایش بازگردانند.
سپس دوباره فرياد زد:
- چه کسی پنير مرا برداشته است؟!
سرانجام، در حالی که دست هايش روی گوش‌هایش گذاشته بود و صورتش سرخ شده بود، با صدای بسيار بلند فریاد کشيد:
- اين عادلانه نيست!
هاو، در کمال ناباوری سرش را تکان داد. او نيز شکی نداشت که برای همیشه در ايستگاه C پنیر وجود دارد و روی این موضوع حساب باز کرده بود و به همین دليل برای مدتی مات و مبهوت ایستاه بود، هاو نیز اصلاً آمادگی چنين چيزي را نداشت.
هم هنوز داشت با فريادهايش چيزی می‌گفت اما هاو، نمی‌خواست بشنود. او نمی‌خواست آن‌چه را که با آن مواجه شده بود بپذيرد. بنابراين، همه چيز را به هم ریخت.
رفتار آدم کوچولوها چندان جالب و مؤثر نبود، و نتیجه‌ای نیز نداشت، اما قابل درک بود. یافتن پنير برای آدم کوچولوها، معنای بيشتری از رفع نیاز روزمره داشت.
یافتن پنیر برای آن‌ها به معنای چیزی بود که فکر می‌کردند برای شاد بودن به آن نیاز دارند.
و آن‌ها هر کدام بر اساس میل و ذائقه خویش، در مورد مفهوم پنير دیدگاه خاصی داشتند.
کد:
بعد از مدتی، اعتماد به نفس هم و هاو، به غرور و تکبر تبديل شد. زمان زیادی نگذشت که آن دو آن‌قدر راحت‌طلب شدند، که حتی نسبت به اتفاقات اطرافشان توجه نمی‌کردند.
اما اسنيف و اسکوری، در تمام این مدت به کار روزمره خود ادامه می‌دادند. آن‌ها هر روز، صبح زود به ایستگاه پنیر C می‌رفتند و اطراف آن را بو می‌کشیدند و با سرعتی تند و سریع مانند فرفره در ايستگاه پنير می‌دويدند و محيط را بازرسی می‌کردند، تا ببينند آيا نسبت به روز قبل تغییری به وجود آمده است یا نه، سپس می‌نشستند و ذره‌ذره شروع به خوردن پنیر می‌کردند.
يک روز صبح، پس از رسيدن به ايستگاه پنير C، متوجه شدند که آن‌جا خالی است و ديگر پنيری وجود ندارد. اسنيف و اسکوری از آن‌جایی که از پيش متوجه شده بودند ذخيره پنير هر روز کمتر می‌شود تعجبی نکردند. آن‌ها برای اين موضوع اجتناب ناپذير آماده بودند و به طور غريزی می‌دانستند که چه بايد بکنند.
به يکديگر نگاه کردند، کفش‌های ورزشی خود را که دور گردنشان آويزان کرده بودند را برداشتند و آن‌ها را پوشيدند و بندهايشان را بستند.
موش‌ها، اوضاع را زياد تجزيه و تحليل نمی‌کردند، زیرا مغزشان با عقاید و باور‌های پیچیده انباشته نشده بود. برای موش‌ها، مسئله و جواب هر دو ساده بود، وضعيت در ايستگاه پنير C تغيير کرده بود. بنابراين، اسنيف واسکوری تصميم گرفتند خودشان نیز تغيير کنند.
آن‌ها هر دو به هزارتو نگاه کردند سپس اسنيف، پوزه‌اش را بالا گرفت و بوکشيد و با سر به اسکوری اشاره کرد. اسکوری بلافاصله با علامت او شروع به دويدن به داخل هزارتو کرد، و اسنیف تا جایی که توانست با سرعت به دنبال او حرکت کرد.
آن‌ها در بیرون از آن منطقه شروع به جستجوی پنیر‌ جدید کردند.
بعد از مدتی هم و هاو، به ايستگاه پنير C رسيدند. از آن‌جایی که آن‌ها به تغييرات کوچکی که هر روز در اطرافشان اتفاق می‌افتاد توجه نکرده بودند، بنابراین برای آن‌ها مسلم بود که پنيرشان هنوز سر جای خود قرار دارد. هم و هاو، برای آن چه که در آن روز دیدند آمادگی نداشتند.
هم، فرياد زد:
- چی؟ هیچ پنيری این‌جا نيست؟!
او به فرياد کشيدن ادامه داد:
- پنير نيست، پنیر نیست!
انگار که قرار بود با فريادهای او پنير را سر جایش بازگردانند.
سپس دوباره فرياد زد:
 - چه کسی پنير مرا برداشته است؟!
سرانجام، در حالی که دست هايش روی گوش‌هایش گذاشته بود و صورتش سرخ شده بود، با صدای بسيار بلند فریاد کشيد:
- اين عادلانه نيست!
هاو، در کمال ناباوری سرش را تکان داد. او نيز شکی نداشت که برای همیشه در ايستگاه C پنیر وجود دارد و روی این موضوع حساب باز کرده بود و به همین دليل برای مدتی مات و مبهوت ایستاه بود، هاو نیز اصلاً آمادگی چنين چيزي را نداشت.
هم، هنوز داشت با فريادهايش چيزی می‌گفت اما هاو، نمی‌خواست بشنود. او نمی‌خواست آن‌چه را که با آن مواجه شده بود بپذيرد. بنابراين، همه چيز را به هم ریخت.
رفتار آدم کوچولوها چندان جالب و مؤثر نبود، و نتیجه‌ای نیز نداشت، اما قابل درک بود. یافتن پنير برای آدم کوچولوها، معنای بيشتری از رفع نیاز روزمره داشت.
یافتن پنیر برای آن‌ها به معنای چیزی بود که فکر می‌کردند برای شاد بودن به آن نیاز دارند.
 و آن‌ها هر کدام بر اساس میل و ذائقه خویش، در مورد مفهوم پنير دیدگاه خاصی داشتند.
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,692
کیف پول من
356,118
Points
4,215
براي بعضی‌ها‌ یافتن پنیر، به معنای ماديات و برخورداری از مال و ثروت بود، برای برخی ديگر ل*ذت بردن از سلامت جسمانی و برای عده‌ای به معنی رسيدن به معنويات بود.
برای هاو، پنير فقط به معنای امنيت، داشتن يک خانواده‌ دوست داشتنی و زندگی در کلبه‌ای گرم و نرم از ج*ن*س پنير چدار بود.
اما برای هم، دستیابی به پنیری بزرگ و ریاست بر دیگران و داشتن خانه‌ای‌ بزرگ بر فراز تپه‌ای از ج*ن*س پنير کمبرت بود.
به دلیل اهميتی که پنير برای آن‌ها داشت، آدم کوچولوها زمان زيادي را صرف تصمیم‌گیری کردند. اما تنها کاری که به ذهنشان رسید، پرسه زدن در ايستگاه C خالی از پنیر‌ بود تا ببينند آيا واقعاً در آن‌جا پنيری وجود دارد يا نه.
در حالی که اسنيف و اسکوری به سرعت حرکت کرده بودند، هم و هاو به مِن مِن کردن ادامه دادند و از اين همه بی‌عدالتی بزرگ رجزخوانی کردند و جار و جنجال به راه انداختند.
هاو، که به تدریج افسرده شده بود گفت:
- اگر فردا هم پنير آن‌جا نباشد، چه؟
او تمام نقشه‌های آينده‌اش را براساس اين پنيرها برنامه‌ریزی کرده بود.
آدم کوچولوها نمی‌توانستند این اتفاق را باور کنند.‌ چطور ممکن بود این اتفاق رخ دهد؟ هيچ کس به آن‌ها هشدار نداده بود، اين درست نبود و اوضاع آن‌طور که آن‌ها تصور می‌کردند پیش نرفته بود.
هم و هاو، گرسنه و مأيوس به خانه بازگشتند. اما هاو قبل از اين که آن‌جا را ترک کنند، روی ديوار نوشت:
«هر چه پنيرتان برای شما مهم‌تر باشد در حفظ آن بيشتر تلاش می‌کنيد».
روز بعد، هم و هاو، خانه خود را ترک کردند، و دوباره به ايستگاه پنير C بازگشتند، زیرا هنوز انتظار داشتند به نحوی پنيرها را پيدا کنند.
اما وضعيت فرقی نکرده بود، همچنان پنیری آن‌جا نبود.
آدم کوچولوها نمی‌دانستند که چه بايد بکنند. هم و هاو، مات و مبهوت مانند دو مجسمه ايستاده بودند.
هاو چشم‌هايش را با نهايت قدرت بست و با دستانش گوش‌هايش را گرفت.
او فقط می‌خواست به چیزی فکر نکند و چیزی نشنود. او نمی‌خواست بپذیرد که ذخيره پنيرش به تدریج کم شده، بلکه عقيده داشت که به طور ناگهانی پنیرش برداشته شده است.
هم، موقعیت را بارها تجزيه و تحليل کرد و سرانجام نظام تصميم گيری مغزش از درک این جریان عاجز شد. و سپس پرسيد:
- چرا آن‌ها با ما اين کار را کردند؟ واقعاً اين‌جا دارد چه اتفاقی می‌افتد؟
سرانجام هاو، چشم‌هايش را باز و به اطراف خود نگاه کرد و گفت:
- راستی، اسنيف و اسکوری کجا هستند؟ آيا به نظر تو، آن‌ها چيزی می‌دانند که ما از آن بي‌خبريم؟
هم، با تمسخر گفت:
- آن‌ها چه چیزی را می‌دانند؟
کد:
براي بعضی‌ها‌ یافتن پنیر، به معنای ماديات و برخورداری از مال و ثروت بود، برای برخی ديگر ل*ذت بردن از سلامت جسمانی و برای عده‌ای به معنی رسيدن به معنويات بود.
 برای هاو، پنير فقط به معنای امنيت، داشتن يک خانواده‌ دوست داشتنی و زندگی در کلبه‌ای گرم و نرم از ج*ن*س پنير چدار بود.  
اما برای هم، دستیابی به پنیری بزرگ و ریاست بر دیگران و داشتن خانه‌ای‌ بزرگ بر فراز تپه‌ای از ج*ن*س پنير کمبرت بود.
 به دلیل اهميتی که پنير برای آن‌ها داشت، آدم کوچولوها زمان زيادي را صرف تصمیم‌گیری کردند. اما تنها کاری که به ذهنشان رسید، پرسه زدن در ايستگاه C خالی از پنیر‌ بود تا ببينند آيا واقعاً در آن‌جا پنيری وجود دارد يا نه.  
در حالی که اسنيف و اسکوری به سرعت حرکت کرده بودند، هم و هاو به مِن مِن کردن ادامه دادند و از اين همه بی‌عدالتی بزرگ رجزخوانی کردند و جار و جنجال به راه انداختند. 
هاو، که به تدریج افسرده شده بود گفت:
- اگر فردا هم پنير آن‌جا نباشد، چه؟
 او تمام نقشه‌های آينده‌اش را براساس اين پنيرها برنامه‌ریزی کرده بود.  
آدم کوچولوها نمی‌توانستند این اتفاق را باور کنند.‌ چطور ممکن بود این اتفاق رخ دهد؟ هيچ کس به آن‌ها هشدار نداده بود، اين درست نبود و اوضاع آن‌طور که آن‌ها تصور می‌کردند پیش نرفته بود.  
هم و هاو، گرسنه و مأيوس به خانه بازگشتند. اما هاو قبل از اين که آن‌جا را ترک کنند، روی ديوار نوشت:  
«هر چه پنيرتان برای شما مهم‌تر باشد در حفظ آن بيشتر تلاش می‌کنيد».  
روز بعد، هم و هاو، خانه خود را ترک کردند، و دوباره به ايستگاه پنير C بازگشتند، زیرا هنوز انتظار داشتند به نحوی پنيرها را پيدا کنند.  
اما وضعيت فرقی نکرده بود، همچنان پنیری آن‌جا نبود.  
آدم کوچولوها نمی‌دانستند که چه بايد بکنند. هم و هاو، مات و مبهوت مانند دو مجسمه ايستاده بودند.  
هاو چشم‌هايش را با نهايت قدرت بست و با دستانش گوش‌هايش را گرفت. 
او فقط می‌خواست به چیزی فکر نکند و چیزی نشنود. او نمی‌خواست بپذیرد که ذخيره پنيرش به تدریج کم شده، بلکه عقيده داشت که به طور ناگهانی پنیرش برداشته شده است.  
هم، موقعیت را بارها تجزيه و تحليل کرد و سرانجام نظام تصميم گيری مغزش از درک این جریان عاجز شد. و سپس پرسيد:  
- چرا آن‌ها با ما اين کار را کردند؟ واقعاً اين‌جا دارد چه اتفاقی می‌افتد؟  
سرانجام هاو، چشم‌هايش را باز و به اطراف خود نگاه کرد و گفت:  
- راستی، اسنيف و اسکوری کجا هستند؟ آيا به نظر تو، آن‌ها چيزی می‌دانند که ما از آن بي‌خبريم؟  
هم، با تمسخر گفت:  
- آن‌ها چه چیزی را می‌دانند؟
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,692
کیف پول من
356,118
Points
4,215
هم، ادامه داد:
- آن‌ها فقط موش‌های ساده‌ای هستند که در برابر آن‌چه اتفاق می‌افتد واکنش نشان می‌دهند. ما آدم کوچولو هستیم. ما از موش‌ها باهوش‌تریم و باید از این موضوع سر در آوریم و علاوه بر آن، ما لایق چیزهای بهتری هستیم. این مسأله نباید برای ما اتفاق می‌افتاد و حالا که رخ داده، حداقل باید از آن نفعی ببریم.
هاو، گفت:
- چرا باید نفع ببریم؟
هم، پاسخ داد:
- زیرا این حق ماست.
سپس هاو پرسید:
- چه چیزی حق ماست؟
هم، گفت:
- ما حق داریم که پنیر خود را داشته باشیم.
هاو پرسید:
- چرا؟
هم گفت:
- زیرا ما این مشکل را به وجود نیاورده‌ایم. شخص دیگری این کار را انجام داده و ما باید از این وضعیت به نفع خود استفاده کنیم.
هاو، پیشنهاد داد:
- شاید ما باید از این همه تجزیه و تحلیل شرایط دست برداریم و راه بی‌افتیم تا مقداری پنیر جدید پیدا کنیم.
هم، شروع به اعتراض کرد:
- نه! من تصمیم دارم تا آخر خط بروم و بفهمم که این‌جا چه اتفاقی افتاده است.
در حالی که هم و هاو هنوز در تلاش برای تصمیم‌گیری بودند، اسنیف و اسکوری مدت‌ها بود که به راه افتاده بودند. آن‌ها در جستجوی پنیر به هر ایستگاهی که می‌یافتند وارد می‌شدند و به تمامی راهروها، گوشه و کنارهای پرت و دورافتاده‌ی هزارتوی مارپیچ سرکشی می‌کردند. آن‌ها به هیچ چیز غیر از یافتن پنیر تازه فکر نمی‌کردند.
موش‌ها تا مدتی نتوانستند چیزی پیدا کنند. سرانجام به قسمتی از هزارتو رفتند که هرگز به آنجا نرفته بودند، یعنی ایستگاه پنیر N.
اسنیف و اسکوری، با خوشحالی فریاد زدند:
- آن‌‌چه در جستجویش بودیم یافتیم، ذخیره‌ی بزرگی از پنیر تازه!
آن‌ها به سختی توانستند آن‌چه را که می‌دیدند باور کنند. این بزرگ‌ترین محموله‌ی پنیری بود که موش‌ها تا کنون دیده بودند. در این فاصله، هم و هاو هنوز در ایستگاه پنیر C مشغول ارزیابی وضعیت خود بودند. آن‌ها که اکنون از عواقب و اثرات بی‌پنیری رنج می‌بردند، ناامید و عصبانی بودند و یکدیگر را برای وضعیتی که در آن بودند سرزنش می‌کردند. هر از گاهی، هاو به یاد دوستانشان، اسنیف و اسکوری، می‌افتاد و از خود می‌پرسید آیا آن‌ها تا کنون پنیر پیدا کرده‌اند؟
او بر این باور بود که آن‌ها احتمالاً شرایط سختی دارند، زیرا پرسه زدن در گوشه و کنار هزارتوی مارپیچ معمولاً اطمینان‌بخش نبود. او همچنین می‌دانست که این وضعیت تنها برای مدت محدودی می‌تواند ادامه یابد.
کد:
هم، ادامه داد: 
- آن‌ها فقط موش‌های ساده‌ای هستند که در برابر آن‌چه اتفاق می‌افتد واکنش نشان می‌دهند. ما آدم کوچولو هستیم. ما از موش‌ها باهوش‌تریم و باید از این موضوع سر در آوریم و علاوه بر آن، ما لایق چیزهای بهتری هستیم. این مسأله نباید برای ما اتفاق می‌افتاد و حالا که رخ داده، حداقل باید از آن نفعی ببریم.
هاو گفت:
- چرا باید نفع ببریم؟
هم، پاسخ داد: 
- زیرا این حق ماست.
سپس هاو پرسید: 
- چه چیزی حق ماست؟
هم گفت: 
- ما حق داریم که پنیر خود را داشته باشیم.
هاو پرسید: 
- چرا؟
هم گفت: 
- زیرا ما این مشکل را به وجود نیاورده‌ایم. شخص دیگری این کار را انجام داده و ما باید از این وضعیت به نفع خود استفاده کنیم.
هاو، پیشنهاد داد:
 - شاید ما باید از این همه تجزیه و تحلیل شرایط دست برداریم و راه بی‌افتیم تا مقداری پنیر جدید پیدا کنیم.
هم، شروع به اعتراض کرد:
- نه! من تصمیم دارم تا آخر خط بروم و بفهمم که این‌جا چه اتفاقی افتاده است.
در حالی که هم و هاو هنوز در تلاش برای تصمیم‌گیری بودند، اسنیف و اسکوری مدت‌ها بود که به راه افتاده بودند. آن‌ها در جستجوی پنیر به هر ایستگاهی که می‌یافتند وارد می‌شدند و به تمامی راهروها، گوشه و کنارهای پرت و دورافتاده‌ی هزارتوی مارپیچ سرکشی می‌کردند. آن‌ها به هیچ چیز غیر از یافتن پنیر تازه فکر نمی‌کردند. 
موش‌ها تا مدتی نتوانستند چیزی پیدا کنند. سرانجام به قسمتی از هزارتو رفتند که هرگز به آنجا نرفته بودند، یعنی ایستگاه پنیر N.
اسنیف و اسکوری، با خوشحالی فریاد زدند: 
- آن‌‌چه در جستجویش بودیم یافتیم، ذخیره‌ی بزرگی از پنیر تازه!
 آن‌ها به سختی توانستند آن‌چه را که می‌دیدند باور کنند. این بزرگ‌ترین محموله‌ی پنیری بود که موش‌ها تا کنون دیده بودند. در این فاصله، هم و هاو هنوز در ایستگاه پنیر C مشغول ارزیابی وضعیت خود بودند. آن‌ها که اکنون از عواقب و اثرات بی‌پنیری رنج می‌بردند، ناامید و عصبانی بودند و یکدیگر را برای وضعیتی که در آن بودند سرزنش می‌کردند. هر از گاهی، هاو به یاد دوستانشان، اسنیف و اسکوری، می‌افتاد و از خود می‌پرسید آیا آن‌ها تا کنون پنیر پیدا کرده‌اند؟
 او بر این باور بود که آن‌ها احتمالاً شرایط سختی دارند، زیرا پرسه زدن در گوشه و کنار هزارتوی مارپیچ معمولاً اطمینان‌بخش نبود. او همچنین می‌دانست که این وضعیت تنها برای مدت محدودی می‌تواند ادامه یابد.
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,692
کیف پول من
356,118
Points
4,215
هاو، گاهی اوقات اسنیف و اسکوری را در حال پیدا کردن پنیر جدید و ل*ذت بردن از آن در ذهن خود تصور می‌کرد.
او می‌اندیشید که چه خوب بود اگر سفری ماجراجویانه در هزارتوی مارپیچ آغاز می‌کرد و به جستجوی پنیر می‌پرداخت. او تقریباً می‌توانست مزه‌ی پنیر تازه را احساس کند.
هاو، هر چه بیشتر خود را در حال جستجوی پنیر تازه و ل*ذت بردن از آن در ذهنش مجسم می‌کرد، برای ترک ایستگاه پنیر C مصمم‌تر می‌شد. ناگهان با تعجب فریاد کشید:
- بیا برویم!
هم، فوراً جواب داد:
- نه! من این‌جا را دوست دارم، اینجا راحت است. به علاوه، بیرون از این‌جا خطرناک است.
هاو، اعتراض کرد:
- این طور نیست، ما قبلاً به نقاط مختلفی از هزارتو سرک کشیده‌ایم و می‌توانیم دوباره این کار را انجام دهیم.
هم، گفت:
- من برای این کار خیلی پیر شده‌ام و می‌ترسم. دوست ندارم گم شوم و خودم را مضحکه‌ی دیگران کنم، تو دوست داری؟
با این حرف، ترس از شکست دوباره به سراغ هاو برگشت و امید او به پیدا کردن پنیر جدید رنگ باخت. بدین ترتیب، هر روز آدم کوچولوها همان کار قبلی خود را دنبال کردند. آن‌ها هر روز به ایستگاه C می‌رفتند و هیچ پنیری در آن‌جا پیدا نمی‌کردند و با نگرانی و ناامیدی به خانه برمی‌گشتند.
آن‌ها سعی در انکار آن‌چه که اتفاق افتاده بود داشتند. خوابیدن برایشان مشکل شده بود و توان و انرژی آن‌ها هر روز نسبت به روز قبل کمتر می‌شد. به همین دلیل، زود رنج و بی‌حوصله شده بودند. خانه‌های آن‌ها دیگر مکان‌های امن سابق نبودند. آدم کوچولوها شب‌ها کابوس دست نیافتن به پنیر را می‌دیدند.
اما هم و هاو همچنان هر روز صبح به ایستگاه پنیر C برمی‌گشتند و در انتظار بازگشت پنیر بودند.
هم، گفت:
- می‌دانی، اگر ما فقط کمی بیشتر تلاش کنیم، متوجه خواهیم شد که اوضاع واقعاً زیاد تغییر نکرده است. پنیر احتمالاً همین ن*زد*یک*ی‌هاست؛ شاید فقط آن را پشت دیوار قایم کرده‌ باشند.
روز بعد، هم و هاو با ابزارهای حفاری برگشتند. هم، قلمی را نگه می‌داشت و هاو با چکش به آن ضربه می‌زد تا سرانجام سوراخی روی دیوار ایستگاه C ایجاد کردند. آن‌ها به آن سوی دیوار پریدند، ولی آن‌جا هم پنیری در کار نبود. هم و هاو ناامید شدند، اما ایمان داشتند که می‌توانند مشکل را حل کنند. بنابراین صبح‌ها زودتر کار خود را شروع کردند، مدت بیشتری آن‌جا ماندند و سخت‌تر کار کردند. اما بعد از مدتی تنها چیزی که داشتند یک سوراخ بزرگ روی دیوار بود. هاو، کم‌کم داشت تفاوت بین تلاش و بهره‌وری را می‌فهمید.
هم، گفت:
- شاید ما فقط باید این‌جا بنشینیم و ببینیم چه اتفاقی می‌افتد، دیر یا زود آن‌ها پنیر را برمی‌گردانند.
هاو، دلش می‌خواست این حرف را باور کند. بنابراین هر روز هردوی آن‌ها برای استراحت به خانه می‌رفتند و با بی‌میلی به ایستگاه C برمی‌گشتند. اما پنیر هرگز دوباره ظاهر نشد.
کد:
هاو، گاهی اوقات اسنیف و اسکوری را در حال پیدا کردن پنیر جدید و ل*ذت بردن از آن در ذهن خود تصور می‌کرد. 
او می‌اندیشید که چه خوب بود اگر سفری ماجراجویانه در هزارتوی مارپیچ آغاز می‌کرد و به جستجوی پنیر می‌پرداخت. او تقریباً می‌توانست مزه‌ی پنیر تازه را احساس کند. 
هاو، هر چه بیشتر خود را در حال جستجوی پنیر تازه و ل*ذت بردن از آن در ذهنش مجسم می‌کرد، برای ترک ایستگاه پنیر C مصمم‌تر می‌شد. ناگهان با تعجب فریاد کشید:
 - بیا برویم!
هم، فوراً جواب داد: 
- نه! من این‌جا را دوست دارم، اینجا راحت است. به علاوه، بیرون از این‌جا خطرناک است.
هاو، اعتراض کرد: 
- این طور نیست، ما قبلاً به نقاط مختلفی از هزارتو سرک کشیده‌ایم و می‌توانیم دوباره این کار را انجام دهیم.
هم، گفت: 
- من برای این کار خیلی پیر شده‌ام و می‌ترسم. دوست ندارم گم شوم و خودم را مضحکه‌ی دیگران کنم، تو دوست داری؟
با این حرف، ترس از شکست دوباره به سراغ هاو برگشت و امید او به پیدا کردن پنیر جدید رنگ باخت. بدین ترتیب، هر روز آدم کوچولوها همان کار قبلی خود را دنبال کردند. آن‌ها هر روز به ایستگاه C می‌رفتند و هیچ پنیری در آن‌جا پیدا نمی‌کردند و با نگرانی و ناامیدی به خانه برمی‌گشتند.
آن‌ها سعی در انکار آن‌چه که اتفاق افتاده بود داشتند. خوابیدن برایشان مشکل شده بود و توان و انرژی آن‌ها هر روز نسبت به روز قبل کمتر می‌شد. به همین دلیل، زود رنج و بی‌حوصله شده بودند. خانه‌های آن‌ها دیگر مکان‌های امن سابق نبودند. آدم کوچولوها شب‌ها کابوس دست نیافتن به پنیر را می‌دیدند.
 اما هم و هاو همچنان هر روز صبح به ایستگاه پنیر C برمی‌گشتند و در انتظار بازگشت پنیر بودند.
هم، گفت: 
- می‌دانی، اگر ما فقط کمی بیشتر تلاش کنیم، متوجه خواهیم شد که اوضاع واقعاً زیاد تغییر نکرده است. پنیر احتمالاً همین ن*زد*یک*ی‌هاست؛ شاید فقط آن را پشت دیوار قایم کرده‌ باشند.
روز بعد، هم و هاو با ابزارهای حفاری برگشتند. هم، قلمی را نگه می‌داشت و هاو با چکش به آن ضربه می‌زد تا سرانجام سوراخی روی دیوار ایستگاه C ایجاد کردند. آن‌ها به آن سوی دیوار پریدند، ولی آن‌جا هم پنیری در کار نبود. هم و هاو ناامید شدند، اما ایمان داشتند که می‌توانند مشکل را حل کنند. بنابراین صبح‌ها زودتر کار خود را شروع کردند، مدت بیشتری آن‌جا ماندند و سخت‌تر کار کردند. اما بعد از مدتی تنها چیزی که داشتند یک سوراخ بزرگ روی دیوار بود. هاو، کم‌کم داشت تفاوت بین تلاش و بهره‌وری را می‌فهمید.
هم، گفت:
- شاید ما فقط باید این‌جا بنشینیم و ببینیم چه اتفاقی می‌افتد، دیر یا زود آن‌ها پنیر را برمی‌گردانند.
هاو، دلش می‌خواست این حرف را باور کند. بنابراین هر روز هردوی آن‌ها برای استراحت به خانه می‌رفتند و با بی‌میلی به ایستگاه C برمی‌گشتند. اما پنیر هرگز دوباره ظاهر نشد.
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,692
کیف پول من
356,118
Points
4,215
آدم کوچولوها از گرسنگی، نگرانی و اضطراب ضعیف شده بودند. هاو از انتظار کشیدن برای بهبود شرایط خسته شده بود. او کم‌کم متوجه شد که هر چه بیشتر در این وضعیت بی‌پنیری باقی بمانند، شرایط بدتر خواهد شد. هاو می‌دانست که دارند وقت خود را تلف می‌کنند.
سرانجام، یک روز هاو، شروع به خندیدن به خودش کرد:
- ها ها ها، ما رو نگاه کن! ما هر روز بارها و بارها یک کار را انجام می‌دهیم و انتظار داریم اوضاع بهتر شود، واقعاً وضعیت مضحک و خنده‌داری است.
هاو دوست نداشت دوباره به گوشه و کنار هزارتو سرک بکشد، چون می‌دانست گم می‌شود و ضمناً نمی‌دانست کجا می‌توانند پنیر پیدا کنند. اما وقتی دید ترس و نگرانی چه بلایی سر آن‌ها آورده است، مجبور شد به خود بخندد.
او از هم، پرسید:
- گرمکن و کفش‌های ورزشی‌ من کجاست؟
و شروع به جستجوی آن‌ها کرد. ولی خیلی طول کشید تا آن‌ها را پیدا کند زیرا هنگام پیدا کردن پنیر در ایستگاه C، آن‌ها را به گوشه‌ای رها کرده بود، چون فکر می‌کرد دیگر نیازی به آن‌ها ندارد.
هم وقتی دوستش را در حال پوشیدن گرمکن دید، گفت:
- تو که واقعاً نمی‌خواهی دوباره وارد هزارتوی مارپیچ شوی؟ چرا با من در این‌جا منتظر نمی‌مانی تا پنیر را به ما برگردانند؟
هاو گفت:
- مثل این‌ که اصلا نمی‌خواهی بفهمی، من هم نمی‌خواستم بفهمم. اما حالا پی بردم که آن‌ها هرگز قصد ندارند پنیر را برگردانند، وقت آن رسیده که ما پنیر جدیدی پیدا کنیم.
هم، شروع به اعتراض کرد:
- اما اگر خارج از این‌جا پنیر نباشد چه؟ و یا اگر پنیر بود و تو نتوانستی آن را پیدا کنی چه؟
هاو بعد از کمی سکوت، گفت:
- نمی‌دانم.
او بارها و بارها این سؤال را از خود پرسیده بود و دوباره همان ترسی را که او را سر جای اولش نگه داشته بود احساس کرد.
سپس شروع به تفکر درباره پیدا کردن پنیر تازه و همه چیزهای خوبی که همراه با آن می‌آمد کرد و جرأت از دست رفته‌اش را به دست آورد.
هاو گفت:
- گاهی اوقات اوضاع تغییر می‌کند. روزگار همیشه بر یک روال نخواهد بود. الان یکی از همان مواقع است. این قانون زندگی است! یعنی دائم تغییر می‌کند و بنابراین ما هم باید تغییر کنیم.
هاو نگاهی به دوست لاغر و نحیف خود انداخت و سعی کرد او را سر عقل بیاورد. اما ترس هم، تبدیل به عصبانیت شده بود و گوش به حرف کسی نمی‌داد. هاو نمی‌خواست به دوستش توهین کند اما مجبور بود به حماقت خودشان بخندد.
همان‌طور که هاو در حال آمده شدن برای بیرون رفتن بود، از درک این موضوع که بلآخره توانسته بود به خود بخندد، رها شود و حرکت کند، بیشتر احساس سرزندگی می‌کرد.
کد:
این موقع آدم کوچولوها از گرسنگی, نگرانی و اضطراب ضعیف شده بودند. هاو از انتظار کشیدن براي بهبودي شرایط خسته شده بود. او کم کم متوجه شد که هر چه بیشتر در این وضعیت بی پنیري باقی بمانند شرایط بدتر خواهد شد. هاو می دانست که دارند وقت خود را تلف می کنند.
سرانجام, شروع به خندیدن به خودش کرد: « ها,ها,ها, منو نگاه کن, من هر روز بارها و بارها یک کار را انجام
می دهم و انتظار دارم اوضاع بهتر شود. واقعاً وضعیت مضحک و خنده داري است.»
هاو دوست نداشت دوباره به گوشه و کنار هزارتو سرك بکشد. چون می دانست گم می شود. و ضمناً نمی دانست کجا می توانند پنیر پیدا کنند. اما وقتی که دید ترس و نگرانی دارد چه بلایی سر آنها می آورد مجبور شد به خود بخندد.
او از هم پرسید:« گرمکن و کفش ورزشی هاي ما کجاست؟»
و شروع به جستجوي آنها کرد. ولی خیلی طول کشید تا آنها را پیدا کند زیرا زمان پیدا کردن پنیر در ایستگاهC آنها را به گوشه اي رها کرده بود. چون فکر می کرد دیگر نیازي به آنها ندارد. هم وقتی دوستش را در حال گرمکن پوشیدن دید گفت: « تو که واقعاً نمی خواهی دوباره وارد هزارتوي
مارپیچ شوي؟ چرا با من در این جا منتظر نمی مانی تا پنیر را به ما برگردانند؟» هاو گفت: « چون تو دیگر به آن پنیر دست نخواهی یافت. من هم دیگر نمی خواهم آن پنیر را ببینم. حالا دارم می فهمم که آنها هیچ وقت آن پنیر قدیمی را بر نخواهند گرداند. آن پنیر مال دیروز بود. امروز وقت پیدا کردن پنیر تازه است.» هم شروع به اعتراض کرد:« اما اگر در خارج از این جا پنیر نبود چی؟ و یا اگر پنیر بود و تو نتوانستی آن را پیدا کنی چی؟»
هاو گفت:« نمی دانم» او بارها و بارها این سوال را از خود پرسیده بود و دوباره همان ترسی را که با پرسیدن این سوال احساس می کرد و باعث می شد در آن جا پاي بند شود احساس کرد. سپس شروع به تفکر درباره پیدا کردن پنیر تازه و همه ي چیزهاي خوبی که همراه با آن می آمد کرد و جرات از دست رفته ي خود را به دست آورد. هاو گفت:« گاهی اوقات اوضاع تغییر می کند. روزگار همیشه بر یک روال نخواهد بود. الان یکی از همان مواقع است. این قانون زندگی است! یعنی دائم تغییر می کند و بنابراین ما هم باید تغییر کنیم»
هاو نگاهی به دوست لاغر و نحیف خود انداخت و سعی کرد او را سر عقل بیاورد. اما ترس هم تبدیل به عصبانیت شده بود و گوش به حرف کسی نمی داد. هاو نمی خواست به دوست خود توهین کند اما مجبور بود به حماقت خودشان بخندد.
به محض آن که هاو براي بیرون رفتن آماده شد احساس شادابی و سرزندگی بیشتري کرد و دریافت سرانجام
توانسته به خودش بخندد و تصمیم بگیرد راه بیفتد و تغییر کند.
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,692
کیف پول من
356,118
Points
4,215
هاو خنده‌کنان، اعلام کرد:
- الان وقت رفتن به داخل هزارتوی مارپیچ است.
هم نه خندید و نه به او جواب داد.
هاو تکه سنگ کوچک و ریزی برداشت و فکر مهمی را که به ذهنش خطور کرده بود، برای هم، روی دیوار نوشت تا درباره آن فکر کند. او طبق عادت قبلی‌اش تصویری از پنیر‌ را دور آن کشید، به امید آن‌که این تصویر، هم را تشویق کند‌ و روحیه‌ی تازه‌ای به او بدهد تا به دنبال پنیر جدید برود. اما هم نمی‌خواست آن را ببیند.
نوشته‌ این بود:
«اگر تغییر نکنی، نابود می‌شوی»‌.
سپس هاو، به درون هزارتو سرک کشید. و با نگرانی اطراف را نگاه کرد و به این فکر افتاد که چگونه گرفتار این بی‌پنیری شده است.
چنین باورهای ترسناکی او را از پای درآورده و ناامید و مأیوس کرده بودند.
هاو لبخند زد. او می‌دانست که هم، در این فکر و خیال که چه کسی پنیر او را برداشته غوطه‌ور است. اما او در این اندیشه سیر می‌کرد که چرا بعد از گم شدن پنیر، زودتر راه نیفتاده است؟
هاو همان‌طور که به داخل هزارتوی مارپیچ پا می‌گذاشت، به پشت سر خود نگاه کرد، به همان مکانی که از آن‌جا آمده بود و زمانی احساس می‌کرد جای راحتی است. هرچند مدت‌ها بود که دیگر پنیری در آن‌جا وجود نداشت. هر لحظه که جلوتر می‌رفت، بیشتر نگران و مضطرب می‌شد و این سوال در دهنش تداعی می‌شد که آیا واقعاً می‌خواهد به داخل هزارتوی مارپیچ برود؟
هاو روی دیوار روبرویش، چیزی نوشت و مدتی به آن خیره شد:
«اگر نمی‌ترسیدی، چه کار می‌کردی؟»
هاو درباره این جمله فکر کرد.
کد:
اعلام کرد:« الان وقت رفتن به داخل هزارتوي مارپیچ است.»
هم نه خندید و نه به او جواب داد. هاو تکه سنگ کوچک و ریزي برداشت و فکر مهمی را که به ذهنش خطور کرده بود براي هم روي دیوار نوشت تا درباره ي آن فکر کند. و بر طبق عادت قبلی که داشت حتی تصویري از پنیر دور آن کشید. به امید آن که این عکس به هم کمک کند تا لبخند بزند, حقیقت را دریابد و به دنبال پنیر جدید برود. اما هم نمی‌توانست آن را ببیند. نوشته ي او این بود:
اگر تغییر نکنی, نابود می شوي
سپس هاو سرش را از سوراخ دیوار بیرون برد و با اشتیاق تمام به آن طرف سوراخ, به داخل هزارتوي مارپیچ
پرید. بعد درباره ي این که چه طور خود را در این ایستگاه بدون پنیر گیر انداخته بود فکر کرد. او باور کرده بود که احتمالاً هیچ نوع پنیري در هزارتوي مارپیچ وجود ندارد و یا اگر هم هست احتمالاً او نمی تواند آن را پیدا کند. چنین باورهاي ترسناکی او را از پاي در آورده بود و نومید و مایوس کرده بود.
هاو لبخند زد. او می دانست که هم در این فکر و خیال غوطه ور است که چه کسی پنیر او را برداشته است؟ اما هاو در این اندیشه سیر می کرد که « چرا من زودتر راه نیفتادم و همراه با پنیر جابجا نشدم؟» هاو همان طور که به داخل هزارتوي مارپیچ پا می گذاشت به پشت سر خود نگاه کرد, به همان جایی که از آن جا آمده بود و زمانی احساس می کرد جاي راحتی است. احساس کرد به طرف آن منطقه ي آشنا کشیده می شود؛ اگر چه مدت ها بود که دیگر پنیري در آن جا وجود نداشت. هاو هر لحظه جلوتر می رفت بیشتر نگران و مضطرب می شد که آیا واقعاً می خواهد به داخل هزارتوي مارپیچ برود؟ چیزي روي دیوار روبروي خودش نوشت و مدتی به آن خیره شد: اگر نمی ترسیدي چکار می کردي؟
هاو درباره ي این جمله فکر کرد.
#چه_کسی_پنیر_مرا_جا_به‌_جا_کرده_؟
#اسپنسر_جانسون
#ملینا_نامور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا