با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
اسم اثر: چه کسی پنیر مرا برداشته است؟
نویسنده: اسپنسر جانسون
تایپیست: ملینا نامور
مترجم: بوکیها
ویراستار: NILAY
خلاصه: جهان اطراف ما همواره در حال تغییر است و در دورهی نوجوانی برخورد با این تغییرات بسیار بیشتر از دوران بزرگسالی است. نکته مهم اما نحوه برخورد با تغییرات است. کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ کتابی بسیار سودمند برای افزایش مهارت نوجوانان در برابر تغییرات زندگی است.
کد:
اسم اثر: چه کسی پنیر مرا برداشته است؟
نویسنده: اسپنسر جانسون
تایپیست: ملینا نامور
مترجم: بوکیها
خلاصه: جهان اطراف ما همواره در حال تغییر است و در دورهی نوجوانی برخورد با این تغییرات بسیار بیشتر از دوران بزرگسالی است. نکته مهم اما نحوه برخورد با تغییرات است. کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ کتابی بسیار سودمند برای افزایش مهارت نوجوانان در برابر تغییرات زندگی است.
روزگاری، در زمانهای بسیار قدیم، در سرزمینی بسیار دور، چهار موجود کوچک زندگی میکردند که در جستجوی پنیر به درون هزارتوی پرپیچ و خمی راه یافتند تا غذا جستجو کنند و بخورند و شاد شوند. دو تا از آنها، به نامهای اسنیف (Sniff) و اسکوری (Scurry)، موش بودند و دو تای دیگر، آدم کوچولوهایی به نام هم (Hem) و هاو (Haw) بودند که از نظر ظاهر مانند موشها کوچک بودند، ولی روش و رفتارشان مثل آدمهای امروزی بود. به خاطر جثه کوچکشان، مشاهدهی کارهایی که انجام میدادند کار سادهای نبود، اما اگر به اندازهی کافی از نزدیک به آنها نگاه میکردید، میتوانستید چیزهای بسیار شگفتانگیزی را در رفتار آنها ببینید.
موشها و آدم کوچولوها هر روز اوقات خود را در هزارتوی مارپیچ صرف جستجوی پنیر مورد علاقهشان میکردند.
موشها، اسنیف و اسکوری، که همچون دیگر جوندهها دارای مغزی ساده ولی غریزهای قوی بودند، مانند اغلب موشها فقط در جستجوی پنیر سفتی بودند که آن را ذرهذره گ*از بزنند و بخورند و ل*ذت ببرند.
آدم کوچولوها، یعنی هم و هاو، از مغز خود که انباشته از عقاید و باورهای بسیار بود برای جستجوی نوعی پنیر متفاوت که معتقد بودند باعث شادی و موفقیت بیشتر آنها میشود، استفاده میکردند.
موشها و آدم کوچولوها به همان اندازه که با هم متفاوت بودند، خصوصیات مشترکی نیز داشتند. هر روز صبح همهی آنها گرمکن و کفش ورزشی خود را میپوشیدند و خانه کوچک خود را ترک میکردند و به سرعت در جستجوی پنیر به داخل هزارتوی مارپیچ میرفتند. این هزارتو، دارای اتاقهای تو در تو و راهروهای پيچ در پيچی بود که بعضی از آنها مملو از پنیر خوشمزه بود. اما زوایای تاریک و راهروهای بنبستی هم در آنجا وجود داشت که بعضی از آنها انتهایی نداشت و هر کسی ممکن بود در آن گم شود.
کد:
روزگاری، در زمانهای بسیار قدیم، در سرزمینی بسیار دور، چهار موجود کوچک زندگی میکردند که در جستجوی پنیر به درون هزارتوی پرپیچ و خمی راه یافتند، تا غذا جستجو کنند و بخورند و شاد شوند. دو تا از آنها، به نامهای اسنیف (Sniff) و اسکوری (Scurry)، موش بودند و دو تای دیگر، آدم کوچولوهایی به نام هم (Hem) و هاو (Haw) بودند که از نظر ظاهر مانند موشها کوچک بودند، ولی روش و رفتارشان مثل آدمهای امروزی بود. به خاطر جثه کوچکشان، مشاهدهی کارهایی که انجام میدادند کار سادهای نبود، اما اگر به اندازهی کافی از نزدیک به آنها نگاه میکردید، میتوانستید چیزهای بسیار شگفتانگیزی را در رفتار آنها ببینید.
موشها و آدم کوچولوها هر روز اوقات خود را در هزارتوی مارپیچ صرف جستجوی پنیر مورد علاقهشان میکردند.
موشها، اسنیف و اسکوری، که همچون دیگر جوندهها دارای مغزی ساده ولی غریزهای قوی بودند، مانند اغلب موشها فقط در جستجوی پنیر سفتی بودند که آن را ذرهذره گ*از بزنند و بخورند و ل*ذت ببرند.
آدم کوچولوها، یعنی هم و هاو، از مغز خود که انباشته از عقاید و باورهای بسیار بود برای جستجوی نوعی پنیر متفاوت که معتقد بودند باعث شادی و موفقیت بیشتر آنها میشود، استفاده میکردند.
موشها و آدم کوچولوها به همان اندازه که با هم متفاوت بودند، خصوصیات مشترکی نیز داشتند. هر روز صبح همهی آنها گرمکن و کفش ورزشی خود را میپوشیدند و خانه کوچک خود را ترک میکردند و به سرعت در جستجوی پنیر به داخل هزارتوی مارپیچ میرفتند. این هزارتو، دارای اتاقهای تو در تو و راهروهای پيچ در پيچی بود که بعضی از آنها مملو از پنیر خوشمزه بود. اما زوایای تاریک و راهروهای بنبستی هم در آنجا وجود داشت که بعضی از آنها انتهایی نداشت و هر کسی ممکن بود در آن گم شود.
به هر حال هزارتوی مارپیچ، برای آنهایی که راه خود را پیدا میکردند، اسراری داشت که به آنها اجازه ل*ذت بردن از یک زندگی بهتر را میداد.
موشها، اسنیف و اسکوری، از روش ساده اما ناکارآمد آزمون و خطا برای پیدا کردن پنیر استفاده میکردند. یعنی ابتدا یک راهرو را جستجو میکردند و اگر خالی بود، به راهروهای بعدی میرفتند. اسنیف با استفاده از بینی بزرگ خود رد پنیرها را بو میکشید و اسکوری مستقیم به دنبال آن به طرف جلو میدوید. همانطور که انتظار میرفت، آنها معمولاً راه خود را گم میکردند، جهت را اشتباه میرفتند و اغلب به دیوار میخوردند.
اما دو آدم کوچولو، هم و هاو، از روش متفاوتی استفاده میکردند که بر قدرت تفکر آنها و استفاده از تجربیات گذشته متکی بود. اگرچه بعضی اوقات، آنها هم بر اثر عقاید و احساساتشان سر در گم میشدند. در نهایت، هر کس به طریقی آن چه را که در جستجویش بود پیدا میکرد. هر کدام از آنها همان نوع پنیری را که دوست داشتند، در انتهای یکی از راهروها، در ایستگاه پنیر C پیدا میکردند. از آن روز به بعد، هر روز صبح، موشها و آدم کوچولوها لباس گرمکن پوشیده و عازم ایستگاه پنیر C میشدند. طولی نکشید که هر یک از آنها کار ثابت و مشخص روزانه خود رایافتند.
اسنیف و اسکوری هر روز صبح زود از خواب بیدار میشدند و به داخل هزارتوی مارپیچ میدویدند و همواره همان مسیر همیشگی را دنبال میکردند. موشها وقتی به مقصد میرسیدند، کفشهای ورزشی خود را درآورده و آنها را به هم گره میزدند و دور گر*دن خود آویزان میکردند. با انجام این کار، هر وقت کفشهای خود را لازم داشتند به راحتی میتوانستند آنها را پیدا کنند، سپس از خوردن پنیر ل*ذت میبردند.
در اوایل، هم و هاو نیز هر روز صبح به طرف ایستگاه پنیر میدویدند تا از خرده پنیرهای خوشمزهای که در انتظارشان بود ل*ذت ببرند. اما بعد از مدتی، آدم کوچولوها راه و روش متفاوتی را در پیش گرفتند و هم و هاو هر روز صبح کمی دیرتر از خواب بیدار میشدند، کمی آهستهتر لباس میپوشیدند و سلانه سلانه به طرف ایستگاه پنیر میرفتند زیرا به هر حال میدانستند که پنیر کجاست و چطور میتوان به آنجا رسید. آنها اصلاً فکر نمیکردند که این پنیر از کجا میآید و چه کسی آن را در آنجا میگذارد. تصور آنها فقط این بود که پنیر آنجا خواهد بود. هر روز صبح به محض اینکه هم و هاو به ایستگاه پنیر شماره C میرسیدند، احساس میکردند در خانه خود هستند.
گرمکنهای خود را آویزان کرده و کفشهایشان را درمیآوردند و دمپاییهای راحتی خود را میپوشیدند. حالا که پنیر را پیدا کرده بودند، بسیار آسوده خاطر بودند. هم گفت:
- چقدر عالي است! اين جا آنقدر پنير هست که برای همهی عمرمان کفايت میکند.
آدم کوچولوها احساس شادی و کامیابی و امنیت میکردند. طولی نکشید که هم و هاو، پنیر موجود در ایستگاه C را متعلق به خود دانستند، آنجا آنقدر پنیر بود که آنها سرانجام خانه خود را عوض کردند و در ن*زد*یک*ی انبار پنیر ساکن شدند و یک زندگی اجتماعی در اطراف آن آغاز کردند.
کد:
به هر حال هزارتوی مارپیچ، برای آنهایی که راه خود را پیدا میکردند، اسراری داشت که به آنها اجازه ل*ذت بردن از یک زندگی بهتر را میداد.
موشها، اسنیف و اسکوری، از روش ساده اما ناکارآمد آزمون و خطا برای پیدا کردن پنیر استفاده میکردند. یعنی ابتدا یک راهرو را جستجو میکردند و اگر خالی بود، به راهروهای بعدی میرفتند. اسنیف با استفاده از بینی بزرگ خود رد پنیرها را بو میکشید و اسکوری مستقیم به دنبال آن به طرف جلو میدوید. همانطور که انتظار میرفت، آنها معمولاً راه خود را گم میکردند، جهت را اشتباه میرفتند و اغلب به دیوار میخوردند.
اما دو آدم کوچولو، هم و هاو، از روش متفاوتی استفاده میکردند که بر قدرت تفکر آنها و استفاده از تجربیات گذشته متکی بود. اگرچه بعضی اوقات، آنها هم بر اثر عقاید و احساساتشان سر در گم میشدند. در نهایت، هر کس به طریقی آن چه را که در جستجویش بود پیدا میکرد. هر کدام از آنها همان نوع پنیری را که دوست داشتند، در انتهای یکی از راهروها، در ایستگاه پنیر C پیدا میکردند. از آن روز به بعد، هر روز صبح، موشها و آدم کوچولوها لباس گرمکن پوشیده و عازم ایستگاه پنیر C میشدند. طولی نکشید که هر یک از آنها کار ثابت و مشخص روزانه خود رایافتند.
اسنیف و اسکوری هر روز صبح زود از خواب بیدار میشدند و به داخل هزارتوی مارپیچ میدویدند و همواره همان مسیر همیشگی را دنبال میکردند. موشها وقتی به مقصد میرسیدند، کفشهای ورزشی خود را درآورده و آنها را به هم گره میزدند و دور گر*دن خود آویزان میکردند. با انجام این کار، هر وقت کفشهای خود را لازم داشتند به راحتی میتوانستند آنها را پیدا کنند، سپس از خوردن پنیر ل*ذت میبردند.
در اوایل، هم و هاو نیز هر روز صبح به طرف ایستگاه پنیر میدویدند تا از خرده پنیرهای خوشمزهای که در انتظارشان بود ل*ذت ببرند. اما بعد از مدتی، آدم کوچولوها راه و روش متفاوتی را در پیش گرفتند و هم و هاو هر روز صبح کمی دیرتر از خواب بیدار میشدند، کمی آهستهتر لباس میپوشیدند و سلانه سلانه به طرف ایستگاه پنیر میرفتند زیرا به هر حال میدانستند که پنیر کجاست و چطور میتوان به آنجا رسید. آنها اصلاً فکر نمیکردند که این پنیر از کجا میآید و چه کسی آن را در آنجا میگذارد. تصور آنها فقط این بود که پنیر آنجا خواهد بود. هر روز صبح به محض اینکه هم و هاو به ایستگاه پنیر شماره C میرسیدند، احساس میکردند در خانه خود هستند.
گرمکنهای خود را آویزان کرده و کفشهایشان را درمیآوردند و دمپاییهای راحتی خود را میپوشیدند. حالا که پنیر را پیدا کرده بودند، بسیار آسوده خاطر بودند. هم گفت:
- چقدر عالي است! اين جا آنقدر پنير هست که برای همهی عمرمان کفايت میکند.
آدم کوچولوها احساس شادی و کامیابی و امنیت میکردند. طولی نکشید که هم و هاو، پنیر موجود در ایستگاه C را متعلق به خود دانستند، آنجا آنقدر پنیر بود که آنها سرانجام خانه خود را عوض کردند و در ن*زد*یک*ی انبار پنیر ساکن شدند و یک زندگی اجتماعی در اطراف آن آغازکردند.
هم و هاو، برای این که بیشتر احساس کنند در خانهی خودشان هستند، دیوارهای آنجا را با سخنانی دربارهی پنیر تزیین کردند و حتی تصاویری از پنیر روی دیوارها کشیدند که لبخند به ل*بهای آنها مینشاند. در یکی از این دیوارها چنین نوشته بود:
«داشتن پنیر آدم را خوشحال میکند.»
هم و هاو، گاهی اوقات دوستان خود را به خانه خود میآوردند تا پنیرهای روی هم انباشته شده در ایستگاه پنیر C را ببینند و با غرور به آن اشاره کرده و میگفتند:
- چه پنیرهای خوشمزهای، نه؟
و گاهی اوقات در خوردن پنیر با دوستانشان شریک میشدند و بعضی اوقات نیز این کار را نمیکردند.
هم گفت:
- ما استحقاق داشتن این پنیرها را داریم. در حقیقت، ما برای یافتن این پنیرها مدتی طولانی و با سختی بسیار کار کردیم.
سپس هم تکهای از پنیر خوشمزهای را جدا کرد و خورد. هم بعد از خوردن پنیر، مانند اغلب اوقات خوابش برد.
هر شب، آدم کوچولوها در حالی که تا خرخره پنیر خورده بودند، تلوتلو خوران به طرف خانه به راه میافتادند و هر روز صبح با اعتماد به نفس کامل برای خوردن پنیر بیشتر برمیگشتند، آنها این کار را مدتها ادامه دادند.
کد:
هم و هاو، برای این که بیشتر احساس کنند در خانهی خودشان هستند، دیوارهای آنجا را با سخنانی دربارهی پنیر تزیین کردند و حتی تصاویری از پنیر روی دیوارها کشیدند که لبخند به ل*بهای آنها مینشاند. در یکی از این دیوارها چنین نوشته بود:
«داشتن پنیر آدم را خوشحال میکند.»
هم و هاو، گاهی اوقات دوستان خود را به خانه خود میآوردند تا پنیرهای روی هم انباشته شده در ایستگاه پنیر C را ببینند و با غرور به آن اشاره کرده و میگفتند:
- چه پنیرهای خوشمزهای، نه؟
و گاهی اوقات در خوردن پنیر با دوستانشان شریک میشدند و بعضی اوقات نیز این کار را نمیکردند.
هم گفت:
- ما استحقاق داشتن این پنیرها را داریم. در حقیقت، ما برای یافتن این پنیرها مدتی طولانی و با سختی بسیار کار کردیم.
سپس هم تکهای از پنیر خوشمزهای را جدا کرد و خورد. هم بعد از خوردن پنیر، مانند اغلب اوقات خوابش برد.
هر شب، آدم کوچولوها در حالی که تا خرخره پنیر خورده بودند، تلوتلو خوران به طرف خانه به راه میافتادند و هر روز صبح با اعتماد به نفس کامل برای خوردن پنیر بیشتر برمیگشتند، آنها این کار را مدتها ادامه دادند.
بعد از مدتی اعتماد به نفس هم و هاو تبدیل به غرور و تکبر شد. دیري نپایید که آنها آن قدر راحت طلب شدند که حتی به آن چه که در اطرافشان می گذشت توجه نمی کردند. اما اسنیف و اسکوري در تمام این مدت به کار روزمره ي خود ادامه می دادند. آنها هر روز صبح زود به آن جا می رسیدند و اطراف ایستگاه پنیر C را بو کشیده و جستجو می کردند و تند و سریع مانند فرفره می دویدند و آن جا را بازرسی می کردند تا ببینند آیا نسبت به روز پیش تغییري بوجود آمده است یا نه.
سپس می نشستند و ذره ذره شروع به خوردن پنیر می کردند. یک روز صبح که آنها به ایستگاه پنیر C رسیدند, متوجه شدند که خالی است و از پنیر خبري نیست. اسنیف و اسکوري تعجب نکردند. چون قبلاً متوجه شده بودند که موجودي پنیر هر روز کمتر از روز قبل میشود. آنها براي این واقعه اي اجتناب ناپذیر آمادگی داشتند و به حکم غریزه می دانستند چه کار باید بکنند.
به هم دیگر نگاه کردند و کفش هاي ورزشی خود را که به هم بسته و طبق معمول دور گر*دن خود آویزان کرده بودند برداشتند و آنها را پوشیده و بندهایشان را بستند.
موش ها چیزي را بیش از حد تجزیه و تحلیل نمی کردند و مغز آنها با عقاید و باورهاي پیچیده انباشته نشده
بود. براي موش ها مشکلی به وجود آمده بود و جواب آن برایشان ساده بود. وضعیت در ایستگاه پنیر C تغییر
کرده بود بنابراین اسنیف و اسکوري تصمیم گرفتند که خودشان هم تغییر کنند.
بیرون از ایستگاه به داخل هزارتوي پیچ در پیچ نگاه کردند. سپس اسنیف پوزه خود را بلند کرده و بو کشید و
با سر به اسکوري اشاره کرد. اسکوري شروع به دویدن به داخل هزارتو کرد و اسنیف تا جایی که می توانست
با سرعت به دنبال او حرکت کرد. آنها در بیرون از آن منطقه شروع به جستجوي پنیر جدید کردند.
بعد از مدتی, هم و هاو نیز به ایستگاه پنیر C رسیدند. آنها توجهی به تغییرات کوچکی که هر روز در اطراف
آنها اتفاق می افتاد نکرده بودند. بنابراین براي آنها مسلم بود که پنیرشان سر جاي خود قرار دارد. هم و هاو
براي آن چه در آن روز دیدند آمادگی نداشتند.
هم نعره زد:«چی, هیچی پنیر این جا نیست؟» و به نعره زدن ادامه داد« پنیر نیست؟! پنیر نیست؟!» انگار که اگر
بلند داد بزند, کسی پنیر ها را سرجایش بر می گرداند.
بعد با صداي بلند فریاد کشید:« چه کسی پنیر مرا برداشته است؟»
سرانجام در حالی که دستها را روي گوش هایش گذاشته و صورتش سرخ شده بود؛ از بیخ گلو فریاد کشید:«
این عادلانه نیست!»
هاو فقط با ناباوري سرش را تکان داد. او هم شکی نداشت که همیشه در ایستگاهC پنیر وجود دارد. مدتی مات
و مبهوت در آن جا ایستاد. هاو نیز براي این واقعه آمادگی نداشت.
هم با داد و بیداد چیزي می گفت. اما هاو نمی خواست هیچ چیزي بشنود. او نمی خواست با واقعه اي که روبه
رو شده بود کنار بیاید؛ بنابراین تنها کاري که کرد این بود که همه چیز را به هم ریخت.
رفتار آدم کوچولوها اصلاً جالب نبود و ثمري نیز نداشت, اما قابل درك بود.
پنیر پیدا کردن کار ساده اي نبود. در ثانی یافتن آن براي آدم کوچولوها معناي خیلی بیشتري از رفع نیاز
روزمره داشت. یافتن پنیر براي آنها به معناي روشی براي به دست آمدن چیزي بود که فکر می کردند براي
شاد بودن به آن نیاز دارند. آنها بر اساس میل و ذائقه خویش, دیدگاه هاي خاصی در مورد پنیر داشتند. براي
کد:
بعد از مدتی اعتماد به نفس هم و هاو تبدیل به غرور و تکبر شد. دیري نپایید که آنها آن قدر راحت طلب شدند که حتی به آن چه که در اطرافشان می گذشت توجه نمی کردند. اما اسنیف و اسکوري در تمام این مدت به کار روزمره ي خود ادامه می دادند. آنها هر روز صبح زود به آن جا می رسیدند و اطراف ایستگاه پنیر C را بو کشیده و جستجو می کردند و تند و سریع مانند فرفره می دویدند و آن جا را بازرسی می کردند تا ببینند آیا نسبت به روز پیش تغییري بوجود آمده است یا نه.
سپس می نشستند و ذره ذره شروع به خوردن پنیر می کردند. یک روز صبح که آنها به ایستگاه پنیر C رسیدند, متوجه شدند که خالی است و از پنیر خبري نیست. اسنیف و اسکوري تعجب نکردند. چون قبلاً متوجه شده بودند که موجودي پنیر هر روز کمتر از روز قبل میشود. آنها براي این واقعه اي اجتناب ناپذیر آمادگی داشتند و به حکم غریزه می دانستند چه کار باید بکنند.
به هم دیگر نگاه کردند و کفش هاي ورزشی خود را که به هم بسته و طبق معمول دور گر*دن خود آویزان کرده بودند برداشتند و آنها را پوشیده و بندهایشان را بستند.
موش ها چیزي را بیش از حد تجزیه و تحلیل نمی کردند و مغز آنها با عقاید و باورهاي پیچیده انباشته نشده
بود. براي موش ها مشکلی به وجود آمده بود و جواب آن برایشان ساده بود. وضعیت در ایستگاه پنیر C تغییر
کرده بود بنابراین اسنیف و اسکوري تصمیم گرفتند که خودشان هم تغییر کنند.
بیرون از ایستگاه به داخل هزارتوي پیچ در پیچ نگاه کردند. سپس اسنیف پوزه خود را بلند کرده و بو کشید و
با سر به اسکوري اشاره کرد. اسکوري شروع به دویدن به داخل هزارتو کرد و اسنیف تا جایی که می توانست
با سرعت به دنبال او حرکت کرد. آنها در بیرون از آن منطقه شروع به جستجوي پنیر جدید کردند.
بعد از مدتی, هم و هاو نیز به ایستگاه پنیر C رسیدند. آنها توجهی به تغییرات کوچکی که هر روز در اطراف
آنها اتفاق می افتاد نکرده بودند. بنابراین براي آنها مسلم بود که پنیرشان سر جاي خود قرار دارد. هم و هاو
براي آن چه در آن روز دیدند آمادگی نداشتند.
هم نعره زد:«چی, هیچی پنیر این جا نیست؟» و به نعره زدن ادامه داد« پنیر نیست؟! پنیر نیست؟!» انگار که اگر
بلند داد بزند, کسی پنیر ها را سرجایش بر می گرداند.
بعد با صداي بلند فریاد کشید:« چه کسی پنیر مرا برداشته است؟»
سرانجام در حالی که دستها را روي گوش هایش گذاشته و صورتش سرخ شده بود؛ از بیخ گلو فریاد کشید:«
این عادلانه نیست!»
هاو فقط با ناباوري سرش را تکان داد. او هم شکی نداشت که همیشه در ایستگاهC پنیر وجود دارد. مدتی مات
و مبهوت در آن جا ایستاد. هاو نیز براي این واقعه آمادگی نداشت.
هم با داد و بیداد چیزي می گفت. اما هاو نمی خواست هیچ چیزي بشنود. او نمی خواست با واقعه اي که روبه
رو شده بود کنار بیاید؛ بنابراین تنها کاري که کرد این بود که همه چیز را به هم ریخت.
رفتار آدم کوچولوها اصلاً جالب نبود و ثمري نیز نداشت, اما قابل درك بود.
پنیر پیدا کردن کار ساده اي نبود. در ثانی یافتن آن براي آدم کوچولوها معناي خیلی بیشتري از رفع نیاز
روزمره داشت. یافتن پنیر براي آنها به معناي روشی براي به دست آمدن چیزي بود که فکر می کردند براي
شاد بودن به آن نیاز دارند. آنها بر اساس میل و ذائقه خویش, دیدگاه هاي خاصی در مورد پنیر داشتند. براي
بعضی ها, یافتن پنیر به معناي مادیات و برخورداري از مال و ثروت بود براي برخی دیگر ل*ذت بردن از سلامتی کامل, یا برخورداري از نوعی احساس معنوي ناشی از رفاه و آسایش بود. براي هاو پنیر فقط به معناي امنیت و صاحب یک خانواده ي دوست داشتنی شدن و زندگی در کلبه اي گرم و نرم در چدارلین بود. براي هم, پنیر به معنی دست یابی به پنیري بزرگ و ریاست بر دیگران و صاحب خانه اي بزرگ بر فراز تپه
کمبرت شدن بود. از آن جا که پنیر براي دو آدم کوچولو مهم بود, مدت زیادي وقت گذاشتند تا در مورد این که چه کار باید
بکنند تصمیم بگیرند. اما تنها کاري که انجام می دادند این بود که به اطراف ایستگاه C خالی از پنیر پرسه میزدند تا ببینند آیا واقعاً در آن جا پنیر وجود دارد یا نه. در حالی که اسنیف و اسکوري به سرعت در حال تغییر بودند؛ هم و هاو همان آدمهاي قبلی باقی مانده بودند. آنها درباره ي این بی عدالتی بزرگ رجز خوانی می کردند وجار و جنجال به راه می انداختند. هاو به تدریج افسرده شد. اگر فردا هم آن جا پنیر نبود چه اتفاقی می افتاد؟ او آینده اش را بر مبناي این پنیر ها برنامه
ریزي کرده بود. آدم کوچولوها نمی توانستند این اتفاق را باور کنند. چه طور ممکن بود این اتفاق بیفتد؟ هیچ کس به آنها
هشدار نداده بود. این درست نبود و اوضاع آن طور که آنها تصور می کردند پیش نرفته بود. آن شب, هم و هاو گرسنه و ناامید به خانه رفتند. اما هاو قبل از رفتن روي دیوار نوشت:
هر چه قدر پنیر برایت مهم باشد بیشتر میل داري آن را نگه داري روز بعد هم و هاو خانه ي خود را ترك کردند و دوباره به ایستگاه پنیرC برگشتند زیرا هنوز انتظار داشتند به
نحوي پنیر خود را پیدا کنند. اما وضعیت فرقی نکرده بود. پنیر ها آن جا نبود. آدم کوچولوها نمی دانستند چه کار کنند. هم و هاو, مات و مبهوت, مثل دوتا مجسمه آن جا ایستادند.
هاو چشم هایش را تا جایی که می توانست محکم به هم فشرد و دست هایش را روي گوش هایش گذاشت. او
فقط می خواست به چیزي فکر نکند و چیزي نشنود. او حتی نمی خواست بپذیرد که پنیر او به تدریج کوچک
تر شده است بلکه معتقد بود پنیرش به طور ناگهانی از آن جا برداشته شده است. هم بارها و بارها وضعیت را تجزیه و تحلیل کرد. سرانجام مغز پیچیده اش, همراه با نظام اعتقادي پر قدرتش, از درك این جریان عاجز شد. پرسید:«چرا آنها این کار را با ما کردند؟ واقعاً این جا دارد چه اتفاقی می افتد؟»
سرانجام هاو چشمهایش را باز کرد و به اطراف خود نگاه کرد و گفت:« راستی اسنیف و اسکوري کجا هستند؟
فکر می کنی آنها چیزي بدانند که ما نمی دانیم؟»
هم با تمسخر گفت:«چه چیزي را می دانند؟»
کد:
بعضی ها, یافتن پنیر به معناي مادیات و برخورداري از مال و ثروت بود براي برخی دیگر ل*ذت بردن از سلامتی کامل, یا برخورداري از نوعی احساس معنوي ناشی از رفاه و آسایش بود. براي هاو پنیر فقط به معناي امنیت و صاحب یک خانواده ي دوست داشتنی شدن و زندگی در کلبه اي گرم و نرم در چدارلین بود. براي هم, پنیر به معنی دست یابی به پنیري بزرگ و ریاست بر دیگران و صاحب خانه اي بزرگ بر فراز تپه
کمبرت شدن بود. از آن جا که پنیر براي دو آدم کوچولو مهم بود, مدت زیادي وقت گذاشتند تا در مورد این که چه کار باید
بکنند تصمیم بگیرند. اما تنها کاري که انجام می دادند این بود که به اطراف ایستگاه C خالی از پنیر پرسه میزدند تا ببینند آیا واقعاً در آن جا پنیر وجود دارد یا نه. در حالی که اسنیف و اسکوري به سرعت در حال تغییر بودند؛ هم و هاو همان آدمهاي قبلی باقی مانده بودند. آنها درباره ي این بی عدالتی بزرگ رجز خوانی می کردند وجار و جنجال به راه می انداختند. هاو به تدریج افسرده شد. اگر فردا هم آن جا پنیر نبود چه اتفاقی می افتاد؟ او آینده اش را بر مبناي این پنیر ها برنامه
ریزي کرده بود. آدم کوچولوها نمی توانستند این اتفاق را باور کنند. چه طور ممکن بود این اتفاق بیفتد؟ هیچ کس به آنها
هشدار نداده بود. این درست نبود و اوضاع آن طور که آنها تصور می کردند پیش نرفته بود. آن شب, هم و هاو گرسنه و ناامید به خانه رفتند. اما هاو قبل از رفتن روي دیوار نوشت:
هر چه قدر پنیر برایت مهم باشد بیشتر میل داري آن را نگه داري روز بعد هم و هاو خانه ي خود را ترك کردند و دوباره به ایستگاه پنیرC برگشتند زیرا هنوز انتظار داشتند به
نحوي پنیر خود را پیدا کنند. اما وضعیت فرقی نکرده بود. پنیر ها آن جا نبود. آدم کوچولوها نمی دانستند چه کار کنند. هم و هاو, مات و مبهوت, مثل دوتا مجسمه آن جا ایستادند.
هاو چشم هایش را تا جایی که می توانست محکم به هم فشرد و دست هایش را روي گوش هایش گذاشت. او
فقط می خواست به چیزي فکر نکند و چیزي نشنود. او حتی نمی خواست بپذیرد که پنیر او به تدریج کوچک
تر شده است بلکه معتقد بود پنیرش به طور ناگهانی از آن جا برداشته شده است. هم بارها و بارها وضعیت را تجزیه و تحلیل کرد. سرانجام مغز پیچیده اش, همراه با نظام اعتقادي پر قدرتش, از درك این جریان عاجز شد. پرسید:«چرا آنها این کار را با ما کردند؟ واقعاً این جا دارد چه اتفاقی می افتد؟»
سرانجام هاو چشمهایش را باز کرد و به اطراف خود نگاه کرد و گفت:« راستی اسنیف و اسکوري کجا هستند؟
فکر می کنی آنها چیزي بدانند که ما نمی دانیم؟»
هم با تمسخر گفت:«چه چیزي را می دانند؟»
هم ادامه داد:« آنها فقط موش هاي ساده اي هستند که در برابر آن چه که اتفاق می افتد واکنش نشان می دهند. ما آدم کوچولو هستیم. ما استثنایی هستیم. باید بتوانیم به این موضوع پی ببریم و علاوه بر آن, ما مستحق چیزهاي بهتري هستیم این مساله نباید براي ما اتفاق می افتاد, حالا که رخ داد, حداقل باید از آن نفعی ببریم»
هاو پرسید:« چرا باید نفع ببریم؟»
هم گفت:« براي این که این حق ماست»
هاو پرسید:« چه چیزي حق ماست؟»
«ما حق داریم که پنیر خود را داشته باشیم»
هاو پرسید:«چرا؟»
هم گفت:« زیرا ما این مشکل را به وجود نیاورده ایم. شخص دیگري این کار را انجام داده و ما باید از این کار
به نفع خود استفاده کنیم»
هاو پیشنهاد کرد:« شاید ما باید از تجزیه و تحلیل بیش از حد شرایط دست برداریم و راه بیفتیم و مقداري
پنیر جدید پیدا کنیم»
هم شروع به اعتراض کرد« آه, نه, من نمی خواهم تا آخر خط بروم و بفهمم که این جا چه اتفاقی افتاده است»
در همان حالی که هم و هاو هنوز در تلاش براي تصمیم گیري بودند, اسنیف و اسکوري به شیوه ي خود خوش می گذراندند. آنها در جستجوي پنیر به هر ایستگاهی که می یافتند داخل می شدند و به همه, راهروها و گوشه و کنار پرت و دور افتاده ي هزارتوي مارپیچ سرکشی می کردند. آنها به هیچ چیز غیر از یافتن پنیر تازه فکر نمی کردند. موش ها تا مدتی نتوانستند چیزي پیدا کنند. سرانجام به قسمتی از هزارتو رفتند که قبلاً
هرگز به آن جا نرفته بودند, یعنی ایستگاه پنیرN.
اسنیف و اسکوري با خوشحالی فریاد زدند:«آن چه در جستجویش بودیم یافتیم, محموله ي بزرگی از پنیر
تازه!» آنها به سختی توانستند آن چه را که می دیدند باور کنند. این بزرگ ترین محموله ي پنیري بود که موش ها
تا کنون دیده بودند. در این فاصله, هم و هاو هنوز در ایستگاه پنیرC مشغول ارزیابی وضعیت خود بودند. آنها اکنون از عواقب و اثرات بی پنیري رنج می بردند, نا امید و عصبانی بودند و هم دیگر را براي وضعیتی که در آن بودند, سرزنش
می کردند. هر از گاهی, هاو به یاد دوستانشان, اسنیف و اسکوري, می افتاد و از خود می پرسید آیا آنها تا کنون پنیر پیدا کرده اند؟ او بر این باور بود که آنها احتمالاً باید شرایط سختی داشته باشند, زیرا پرسه زدن در گوشه و کنار
هزارتوي مارپیچ معمولاً اطمینان بخش نبود. او هم چنین می دانست که این کار فقط تا مدتی می توانست
ادامه یابد.
کد:
هم ادامه داد:« آنها فقط موش هاي ساده اي هستند که در برابر آن چه که اتفاق می افتد واکنش نشان می دهند. ما آدم کوچولو هستیم. ما استثنایی هستیم. باید بتوانیم به این موضوع پی ببریم و علاوه بر آن, ما مستحق چیزهاي بهتري هستیم این مساله نباید براي ما اتفاق می افتاد, حالا که رخ داد, حداقل باید از آن نفعی ببریم»
هاو پرسید:« چرا باید نفع ببریم؟»
هم گفت:« براي این که این حق ماست»
هاو پرسید:« چه چیزي حق ماست؟»
«ما حق داریم که پنیر خود را داشته باشیم»
هاو پرسید:«چرا؟»
هم گفت:« زیرا ما این مشکل را به وجود نیاورده ایم. شخص دیگري این کار را انجام داده و ما باید از این کار
به نفع خود استفاده کنیم»
هاو پیشنهاد کرد:« شاید ما باید از تجزیه و تحلیل بیش از حد شرایط دست برداریم و راه بیفتیم و مقداري
پنیر جدید پیدا کنیم»
هم شروع به اعتراض کرد« آه, نه, من نمی خواهم تا آخر خط بروم و بفهمم که این جا چه اتفاقی افتاده است»
در همان حالی که هم و هاو هنوز در تلاش براي تصمیم گیري بودند, اسنیف و اسکوري به شیوه ي خود خوش می گذراندند. آنها در جستجوي پنیر به هر ایستگاهی که می یافتند داخل می شدند و به همه, راهروها و گوشه و کنار پرت و دور افتاده ي هزارتوي مارپیچ سرکشی می کردند. آنها به هیچ چیز غیر از یافتن پنیر تازه فکر نمی کردند. موش ها تا مدتی نتوانستند چیزي پیدا کنند. سرانجام به قسمتی از هزارتو رفتند که قبلاً
هرگز به آن جا نرفته بودند, یعنی ایستگاه پنیرN.
اسنیف و اسکوري با خوشحالی فریاد زدند:«آن چه در جستجویش بودیم یافتیم, محموله ي بزرگی از پنیر
تازه!» آنها به سختی توانستند آن چه را که می دیدند باور کنند. این بزرگ ترین محموله ي پنیري بود که موش ها
تا کنون دیده بودند. در این فاصله, هم و هاو هنوز در ایستگاه پنیرC مشغول ارزیابی وضعیت خود بودند. آنها اکنون از عواقب و اثرات بی پنیري رنج می بردند, نا امید و عصبانی بودند و هم دیگر را براي وضعیتی که در آن بودند, سرزنش
می کردند. هر از گاهی, هاو به یاد دوستانشان, اسنیف و اسکوري, می افتاد و از خود می پرسید آیا آنها تا کنون پنیر پیدا کرده اند؟ او بر این باور بود که آنها احتمالاً باید شرایط سختی داشته باشند, زیرا پرسه زدن در گوشه و کنار
هزارتوي مارپیچ معمولاً اطمینان بخش نبود. او هم چنین می دانست که این کار فقط تا مدتی می توانست
ادامه یابد.
هاو گاهی اوقات, اسنیف و اسکوري را در حال پیدا کردن پنیر جدید و ل*ذت بردن از آن در ذهن خود تصور می
کرد. او می اندیشید که چه قدر خوب می شد اگر دوباره در مارپیچ هزارتو به جستجو مشغول می شد و پنیر
تازه اي پیدا می کرد. او تقریباً می توانست مزه ي پنیر تازه را احساس کند. هاو هر چه قدر بیشتر خود را در حال جستجوي پنیري تازه و ل*ذت بردن از آن در ذهن خود مجسم می کرد,
براي ترك ایستگاه پنیرC مصمم تر می شد. بلاخره ناگهان با تعجب فریاد کشید:« بیا برویم!»
هم فوراً جواب داد: «نه من این جا را دوست دارم. این جا راحت است. من خوب می دانم. به علاوه بیرون از
این جا خطرناك است.»
هاو اعتراض کرد:«این طور نیست, ما قبلاً به نقاط مختلفی از هزارتو سرك کشیده ایم و می توانیم دوباره این
کار را بکنیم»
هم گفت:«من براي این کار خیلی پیر شده ام و می ترسم. دوست ندارم گم شوم و خودم را مضحکه این و آن
کنم, تو دوست داري؟»
با این حرف, ترس از شکست دوباره به سراغ هاو برگشت. امید او به پیدا کردن پنیر جدید رنگ باخت. بدین ترتیب, هر روز آدم کوچولوها همان کار قبلی خود را دنبال کردند. آنها هر روز به ایستگاهC می رفتند و هیچ پنیري در آن جا پیدا نمی کردند و با نگرانی و ناامیدي به خانه بر می گشتند.
آنها سعی در انکار آن چه که اتفاق افتاده بود داشتند. خوابیدن برایشان مشکل بود. توان و انرژي آنها هر روز نسبت به روز قبل کمتر می شد و به همین دلیل زود رنج و بی حوصله شده بودند. خانه هاي آنها دیگر مکان هاي امن سابق نبود. آدم کوچولوها شب ها کابوس عدم دستیابی به پنیر را می
دیدند. اما هم و هاو هم چنان, هر روز صبح به ایستگاه پنیرC بر می گشتند و در انتظار بازگشت پنیر بودند.
هم گفت: «می دانی اگر ما فقط کمی بیشتر تلاش کنیم متوجه می شویم که اوضاع واقعاً زیاد تغییر نکرده
است. پنیر احتمالاً همین ن*زد*یک*ی هاست شاید آنها فقط آن را پشت دیوار قایم کرده اند.»
روز بعد هم و هاو با آلات و ابزار حفاري دیوار برگشتند. هم اسکنه را نگه می داشت و هاو با چکش به آن ضربه
می زد, تا سرانجام سوراخی روي دیوار ایستگاه C به وجود آوردند. آنها به آن سوي دیوار پریدند ولی آن جا هم پنیري در کار نبود. هم و هاو نا امید شدند. اما ایمان داشتند که می توانند مشکل را حل کنند. بنابراین صبح ها زودتر کار خود را
شروع کردند. مدت بیشتري آن جا ماندند و سخت تر کار کردند. اما بعد از مدتی تنها چیزي که داشتند یک سوراخ بزرگ روي دیوار بود. هاو کم کم داشت تفاوت بین فعالیت و بهره وري را می فهمید.
هم گفت:« شاید ما فقط باید این جا بنشینیم و ببینیم چه اتفاقی می افتد. دیر یا زود آنها پنیر را بر می
گردانند.»
هاو دلش می خواست این حرف را باور کند. بنابراین هر روز هردوي آنها با هم دیگر براي استراحت به خانه می رفتند و با بی میلی به ایستگاهC بر می گشتند. اما پنیر هرگز به آن جا بازنگشت.
کد:
هاو گاهی اوقات, اسنیف و اسکوري را در حال پیدا کردن پنیر جدید و ل*ذت بردن از آن در ذهن خود تصور می
کرد. او می اندیشید که چه قدر خوب می شد اگر دوباره در مارپیچ هزارتو به جستجو مشغول می شد و پنیر
تازه اي پیدا می کرد. او تقریباً می توانست مزه ي پنیر تازه را احساس کند. هاو هر چه قدر بیشتر خود را در حال جستجوي پنیري تازه و ل*ذت بردن از آن در ذهن خود مجسم می کرد,
براي ترك ایستگاه پنیرC مصمم تر می شد. بلاخره ناگهان با تعجب فریاد کشید:« بیا برویم!»
هم فوراً جواب داد: «نه من این جا را دوست دارم. این جا راحت است. من خوب می دانم. به علاوه بیرون از
این جا خطرناك است.»
هاو اعتراض کرد:«این طور نیست, ما قبلاً به نقاط مختلفی از هزارتو سرك کشیده ایم و می توانیم دوباره این
کار را بکنیم»
هم گفت:«من براي این کار خیلی پیر شده ام و می ترسم. دوست ندارم گم شوم و خودم را مضحکه این و آن
کنم, تو دوست داري؟»
با این حرف, ترس از شکست دوباره به سراغ هاو برگشت. امید او به پیدا کردن پنیر جدید رنگ باخت. بدین ترتیب, هر روز آدم کوچولوها همان کار قبلی خود را دنبال کردند. آنها هر روز به ایستگاهC می رفتند و هیچ پنیري در آن جا پیدا نمی کردند و با نگرانی و ناامیدي به خانه بر می گشتند.
آنها سعی در انکار آن چه که اتفاق افتاده بود داشتند. خوابیدن برایشان مشکل بود. توان و انرژي آنها هر روز نسبت به روز قبل کمتر می شد و به همین دلیل زود رنج و بی حوصله شده بودند. خانه هاي آنها دیگر مکان هاي امن سابق نبود. آدم کوچولوها شب ها کابوس عدم دستیابی به پنیر را می
دیدند. اما هم و هاو هم چنان, هر روز صبح به ایستگاه پنیرC بر می گشتند و در انتظار بازگشت پنیر بودند.
هم گفت: «می دانی اگر ما فقط کمی بیشتر تلاش کنیم متوجه می شویم که اوضاع واقعاً زیاد تغییر نکرده
است. پنیر احتمالاً همین ن*زد*یک*ی هاست شاید آنها فقط آن را پشت دیوار قایم کرده اند.»
روز بعد هم و هاو با آلات و ابزار حفاري دیوار برگشتند. هم اسکنه را نگه می داشت و هاو با چکش به آن ضربه
می زد, تا سرانجام سوراخی روي دیوار ایستگاه C به وجود آوردند. آنها به آن سوي دیوار پریدند ولی آن جا هم پنیري در کار نبود. هم و هاو نا امید شدند. اما ایمان داشتند که می توانند مشکل را حل کنند. بنابراین صبح ها زودتر کار خود را
شروع کردند. مدت بیشتري آن جا ماندند و سخت تر کار کردند. اما بعد از مدتی تنها چیزي که داشتند یک سوراخ بزرگ روي دیوار بود. هاو کم کم داشت تفاوت بین فعالیت و بهره وري را می فهمید.
هم گفت:« شاید ما فقط باید این جا بنشینیم و ببینیم چه اتفاقی می افتد. دیر یا زود آنها پنیر را بر می
گردانند.»
هاو دلش می خواست این حرف را باور کند. بنابراین هر روز هردوي آنها با هم دیگر براي استراحت به خانه می رفتند و با بی میلی به ایستگاهC بر می گشتند. اما پنیر هرگز به آن جا بازنگشت.
این موقع آدم کوچولوها از گرسنگی, نگرانی و اضطراب ضعیف شده بودند. هاو از انتظار کشیدن براي بهبودي شرایط خسته شده بود. او کم کم متوجه شد که هر چه بیشتر در این وضعیت بی پنیري باقی بمانند شرایط بدتر خواهد شد. هاو می دانست که دارند وقت خود را تلف می کنند.
سرانجام, شروع به خندیدن به خودش کرد: « ها,ها,ها, منو نگاه کن, من هر روز بارها و بارها یک کار را انجام
می دهم و انتظار دارم اوضاع بهتر شود. واقعاً وضعیت مضحک و خنده داري است.»
هاو دوست نداشت دوباره به گوشه و کنار هزارتو سرك بکشد. چون می دانست گم می شود. و ضمناً نمی دانست کجا می توانند پنیر پیدا کنند. اما وقتی که دید ترس و نگرانی دارد چه بلایی سر آنها می آورد مجبور شد به خود بخندد.
او از هم پرسید:« گرمکن و کفش ورزشی هاي ما کجاست؟»
و شروع به جستجوي آنها کرد. ولی خیلی طول کشید تا آنها را پیدا کند زیرا زمان پیدا کردن پنیر در ایستگاهC آنها را به گوشه اي رها کرده بود. چون فکر می کرد دیگر نیازي به آنها ندارد. هم وقتی دوستش را در حال گرمکن پوشیدن دید گفت: « تو که واقعاً نمی خواهی دوباره وارد هزارتوي
مارپیچ شوي؟ چرا با من در این جا منتظر نمی مانی تا پنیر را به ما برگردانند؟» هاو گفت: « چون تو دیگر به آن پنیر دست نخواهی یافت. من هم دیگر نمی خواهم آن پنیر را ببینم. حالا
دارم می فهمم که آنها هیچ وقت آن پنیر قدیمی را بر نخواهند گرداند. آن پنیر مال دیروز بود. امروز وقت پیدا
کردن پنیر تازه است.» هم شروع به اعتراض کرد:« اما اگر در خارج از این جا پنیر نبود چی؟ و یا اگر پنیر بود و تو نتوانستی آن را پیدا کنی چی؟»
هاو گفت:« نمی دانم» او بارها و بارها این سوال را از خود پرسیده بود و دوباره همان ترسی را که با پرسیدن این سوال احساس می کرد و باعث می شد در آن جا پاي بند شود احساس کرد. سپس شروع به تفکر درباره پیدا کردن پنیر تازه و همه ي چیزهاي خوبی که همراه با آن می آمد کرد و جرات
از دست رفته ي خود را به دست آورد. هاو گفت:« گاهی اوقات اوضاع تغییر می کند. روزگار همیشه بر یک روال نخواهد بود. الان یکی از همان مواقع است. این قانون زندگی است! یعنی دائم تغییر می کند و بنابراین ما هم باید تغییر کنیم»
هاو نگاهی به دوست لاغر و نحیف خود انداخت و سعی کرد او را سر عقل بیاورد. اما ترس هم تبدیل به عصبانیت شده بود و گوش به حرف کسی نمی داد. هاو نمی خواست به دوست خود توهین کند اما مجبور بود به حماقت خودشان بخندد.
به محض آن که هاو براي بیرون رفتن آماده شد احساس شادابی و سرزندگی بیشتري کرد و دریافت سرانجام
توانسته به خودش بخندد و تصمیم بگیرد راه بیفتد و تغییر کند.
کد:
این موقع آدم کوچولوها از گرسنگی, نگرانی و اضطراب ضعیف شده بودند. هاو از انتظار کشیدن براي بهبودي شرایط خسته شده بود. او کم کم متوجه شد که هر چه بیشتر در این وضعیت بی پنیري باقی بمانند شرایط بدتر خواهد شد. هاو می دانست که دارند وقت خود را تلف می کنند.
سرانجام, شروع به خندیدن به خودش کرد: « ها,ها,ها, منو نگاه کن, من هر روز بارها و بارها یک کار را انجام
می دهم و انتظار دارم اوضاع بهتر شود. واقعاً وضعیت مضحک و خنده داري است.»
هاو دوست نداشت دوباره به گوشه و کنار هزارتو سرك بکشد. چون می دانست گم می شود. و ضمناً نمی دانست کجا می توانند پنیر پیدا کنند. اما وقتی که دید ترس و نگرانی دارد چه بلایی سر آنها می آورد مجبور شد به خود بخندد.
او از هم پرسید:« گرمکن و کفش ورزشی هاي ما کجاست؟»
و شروع به جستجوي آنها کرد. ولی خیلی طول کشید تا آنها را پیدا کند زیرا زمان پیدا کردن پنیر در ایستگاهC آنها را به گوشه اي رها کرده بود. چون فکر می کرد دیگر نیازي به آنها ندارد. هم وقتی دوستش را در حال گرمکن پوشیدن دید گفت: « تو که واقعاً نمی خواهی دوباره وارد هزارتوي
مارپیچ شوي؟ چرا با من در این جا منتظر نمی مانی تا پنیر را به ما برگردانند؟» هاو گفت: « چون تو دیگر به آن پنیر دست نخواهی یافت. من هم دیگر نمی خواهم آن پنیر را ببینم. حالا دارم می فهمم که آنها هیچ وقت آن پنیر قدیمی را بر نخواهند گرداند. آن پنیر مال دیروز بود. امروز وقت پیدا کردن پنیر تازه است.» هم شروع به اعتراض کرد:« اما اگر در خارج از این جا پنیر نبود چی؟ و یا اگر پنیر بود و تو نتوانستی آن را پیدا کنی چی؟»
هاو گفت:« نمی دانم» او بارها و بارها این سوال را از خود پرسیده بود و دوباره همان ترسی را که با پرسیدن این سوال احساس می کرد و باعث می شد در آن جا پاي بند شود احساس کرد. سپس شروع به تفکر درباره پیدا کردن پنیر تازه و همه ي چیزهاي خوبی که همراه با آن می آمد کرد و جرات از دست رفته ي خود را به دست آورد. هاو گفت:« گاهی اوقات اوضاع تغییر می کند. روزگار همیشه بر یک روال نخواهد بود. الان یکی از همان مواقع است. این قانون زندگی است! یعنی دائم تغییر می کند و بنابراین ما هم باید تغییر کنیم»
هاو نگاهی به دوست لاغر و نحیف خود انداخت و سعی کرد او را سر عقل بیاورد. اما ترس هم تبدیل به عصبانیت شده بود و گوش به حرف کسی نمی داد. هاو نمی خواست به دوست خود توهین کند اما مجبور بود به حماقت خودشان بخندد.
به محض آن که هاو براي بیرون رفتن آماده شد احساس شادابی و سرزندگی بیشتري کرد و دریافت سرانجام
توانسته به خودش بخندد و تصمیم بگیرد راه بیفتد و تغییر کند.
اعلام کرد:« الان وقت رفتن به داخل هزارتوي مارپیچ است.»
هم نه خندید و نه به او جواب داد. هاو تکه سنگ کوچک و ریزي برداشت و فکر مهمی را که به ذهنش خطور کرده بود براي هم روي دیوار نوشت تا درباره ي آن فکر کند. و بر طبق عادت قبلی که داشت حتی تصویري از پنیر دور آن کشید. به امید آن که این عکس به هم کمک کند تا لبخند بزند, حقیقت را دریابد و به دنبال پنیر جدید برود. اما هم نمی
توانست آن را ببیند. نوشته ي او این بود:
اگر تغییر نکنی, نابود می شوي
سپس هاو سرش را از سوراخ دیوار بیرون برد و با اشتیاق تمام به آن طرف سوراخ, به داخل هزارتوي مارپیچ
پرید. بعد درباره ي این که چه طور خود را در این ایستگاه بدون پنیر گیر انداخته بود فکر کرد. او باور کرده بود که احتمالاً هیچ نوع پنیري در هزارتوي مارپیچ وجود ندارد و یا اگر هم هست احتمالاً او نمی تواند آن را پیدا کند. چنین باورهاي ترسناکی او را از پاي در آورده بود و نومید و مایوس کرده بود.
هاو لبخند زد. او می دانست که هم در این فکر و خیال غوطه ور است که چه کسی پنیر او را برداشته است؟ اما هاو در این اندیشه سیر می کرد که « چرا من زودتر راه نیفتادم و همراه با پنیر جابجا نشدم؟» هاو همان طور که به داخل هزارتوي مارپیچ پا می گذاشت به پشت سر خود نگاه کرد, به همان جایی که از آن جا آمده بود و زمانی احساس می کرد جاي راحتی است. احساس کرد به طرف آن منطقه ي آشنا کشیده می شود؛ اگر چه مدت ها بود که دیگر پنیري در آن جا وجود نداشت. هاو هر لحظه جلوتر می رفت بیشتر نگران و مضطرب می شد که آیا واقعاً می خواهد به داخل هزارتوي مارپیچ
برود؟ چیزي روي دیوار روبروي خودش نوشت و مدتی به آن خیره شد: اگر نمی ترسیدي چکار می کردي؟
هاو درباره ي این جمله فکر کرد.
کد:
اعلام کرد:« الان وقت رفتن به داخل هزارتوي مارپیچ است.»
هم نه خندید و نه به او جواب داد. هاو تکه سنگ کوچک و ریزي برداشت و فکر مهمی را که به ذهنش خطور کرده بود براي هم روي دیوار نوشت تا درباره ي آن فکر کند. و بر طبق عادت قبلی که داشت حتی تصویري از پنیر دور آن کشید. به امید آن که این عکس به هم کمک کند تا لبخند بزند, حقیقت را دریابد و به دنبال پنیر جدید برود. اما هم نمیتوانست آن را ببیند. نوشته ي او این بود:
اگر تغییر نکنی, نابود می شوي
سپس هاو سرش را از سوراخ دیوار بیرون برد و با اشتیاق تمام به آن طرف سوراخ, به داخل هزارتوي مارپیچ
پرید. بعد درباره ي این که چه طور خود را در این ایستگاه بدون پنیر گیر انداخته بود فکر کرد. او باور کرده بود که احتمالاً هیچ نوع پنیري در هزارتوي مارپیچ وجود ندارد و یا اگر هم هست احتمالاً او نمی تواند آن را پیدا کند. چنین باورهاي ترسناکی او را از پاي در آورده بود و نومید و مایوس کرده بود.
هاو لبخند زد. او می دانست که هم در این فکر و خیال غوطه ور است که چه کسی پنیر او را برداشته است؟ اما هاو در این اندیشه سیر می کرد که « چرا من زودتر راه نیفتادم و همراه با پنیر جابجا نشدم؟» هاو همان طور که به داخل هزارتوي مارپیچ پا می گذاشت به پشت سر خود نگاه کرد, به همان جایی که از آن جا آمده بود و زمانی احساس می کرد جاي راحتی است. احساس کرد به طرف آن منطقه ي آشنا کشیده می شود؛ اگر چه مدت ها بود که دیگر پنیري در آن جا وجود نداشت. هاو هر لحظه جلوتر می رفت بیشتر نگران و مضطرب می شد که آیا واقعاً می خواهد به داخل هزارتوي مارپیچ برود؟ چیزي روي دیوار روبروي خودش نوشت و مدتی به آن خیره شد: اگر نمی ترسیدي چکار می کردي؟
هاو درباره ي این جمله فکر کرد.