در حال کپی گربه سیاه | ادگار آلن‌پو

  • نویسنده موضوع .Melina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 753
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,662
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
1001498613.jpg
اسم: گربه سیاه
نویسنده: ادگار الن پو
مترجم: شهاب حبیبی
تایپیست: ملینا نامور
ویراستار: Pegah.a
خلاصه: راوی بینام از بچگی فرد خشنی نبوده. او تعریف می‌کند که در نوجوانی و جوانی به حیوانات علاقه داشته و این علاقه اش تا زمانی که ازدواج می‌کند ادامه پیدا کرده. خوشبختانه، همسر وی نیز به حیوانات اهلی علاقه‌مند بوده و طولی نمی‌کشد که خانه آن‌ها پر از حیوانات مختلف می‌شود. این‌طور که راوی می‌گوید، گربه سیاه بزرگی به نام «پلوتو» حیوان محبوب اوست. با گذشت زمان از سالروز ازدواج آن‌ها، راوی کم‌کم تبدیل به فردی الکلی می‌شود و شروع به دست زدن به کارهای پلید می‌کند. شبی وقتی به خانه میآید متوجه می‌شود که گربه دارد... .
کد:
اسم: گربه سیاه
نویسنده: ادگار الن پو
مترجم: شهاب حبیبی
تایپیست: ملینا نامور
خلاصه: راوی بی‌نام از بچگی فرد خشنی نبوده. او تعریف می‌کند که در نوجوانی و جوانی به حیوانات علاقه داشته و این علاقه‌اش تا زمانی که ازدواج می‌کند ادامه پیدا کرده. خوشبختانه، همسر وی نیز به حیوانات اهلی علاقه‌مند بوده و طولی نمی‌کشد که خانه آن‌ها پر از حیوانات مختلف می‌شود. این‌طور که راوی می‌گوید، گربه‌ی سیاه بزرگی به نام «پلوتو» حیوان محبوب اوست. با گذشت زمان از سال‌روز ازدواج آن‌ها، راوی کم‌کم تبدیل به فردی الکلی می‌شود و شروع به دست زدن به کارهای پلید می‌کند. شبی وقتی به خانه می‌آید متوجه می‌شود که گربه دارد...
#گربه_سیاه
#ادگار_الن_پو
#ملینا_نامور
#شهاب_حبیبی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,946
لایک‌ها
14,320
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,894
Points
70,000,256
سطح
  1. حرفه‌ای
1000026961.png
خواهشمند است قبل از تایپ کتاب به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ کتاب:​
قوانین تایپ کتاب | تک رمان​


پاسخ به ابهامات شما:​
تاپیک جامع پرسش و پاسخ تایپ کتاب​


درخواست جلد:​
دفتر درخواست جلد | تک رمان​


اعلام پایان رمان:​
تاپیک جامع اعلام پایان کتاب​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,662
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
داستانی را كه مي‌خواهم به روي كاغذ بیاورم، هم بس حیرت‌انگیز است و هم بسیار متداول.
انتظار باور آن‌ را ندارم. انتظار باوري كه حتي حواس خود من نیز حاضر به گواهي آن نباشد، تنها یك دیوانگي‌ست و من دیوانه نیستم. بي‌گمان خواب هم نمي‌بینم. من فردا خواهم مرد و امروز مي‌خواهم روح خود را آرامش بخشم. مي‌خواهم وقایع را بدون تفسیر و چكیده بازگو كنم. وقایعي كه با گذشت هر لحظه‌اش به خود لرزیدم و عذاب دیدم و گامي به سوي نابودي برداشتم. با این‌همه، كوشش نخواهم كرد تا همه‌چیز را بي‌پرده بیان كنم. وقایعي كه جز نفرت و بیزاري برنمي‌انگیزد؛ البته ممكن است به نظر پاره‌اي بیش از آن‌كه وحشت‌آور باشد، شگرف بنماید. شاید هم بعدها ذهنیتی پیدا شود و توهمات مرا پیش‌ پا افتاده ارزیابي كند. ذهنیتی آرام‌تر، منطقي‌تر و بسیار ملایم‌تر از ذهنیت من. ذهنیتی كه چنین رویدادهایی را دهشت‌بار نیابد و
آن‌ را تنها ثمره یك سلسله علیت‌هاي معمولي و طبیعي ارزیابي كند. از همان دوران كودكي به خاطر شخصیت فرمان‌بردار و انسان دوستم از دیگران متمایز بودم. رقت قلب بیش از اندازه، سبب شده بود تا رفقا تحقیرم كنند. شیفتگي ویژه‌ام به حیوانات، پدر و مادرم را برآن داشت تا اجازه دهند انواع گوناگون آن‌ها را داشته باشم و تقریباً تمام وقت خود را با آن‌ها بگذرانم. خوش‌‌ترین لحظاتم هنگامي بود كه به آن‌ها غذا مي‌دادم یا نوازششان مي‌كردم. این ویژگي در شخصیت، با رشد سني، فزوني مي‌گرفت و زماني كه مرد شدم نیز، تنها وسيله‌ی سرگرمي‌ام شد. براي آن‌هايي كه به سگي مهربان و باهوش دل بسته‌اند؛ نیازي به توضیح درباره كیفیت و میزان ل*ذت انسان از این كار نیست. فداكاري حیوان براي جلب رضایت، بر قلب كسي مي‌نشیند كه فرصت كافي جهت تعمق پیرامون دوستي ناپایدار و وفاي بسیار اَندك انسان‌هاي معمولي را دارد.
من زود ازدواج كردم و از داشتن همسری مهربان احساس خوشبختي مي‌كردم. او با درك علاقه‌ام به حیوانات خانگي براي گردآوري بهترین آن‌ها، هیچ فرصتي را از دست نمي‌داد. ما تعدادي پرنده داشتیم؛ یك ماهي طلایي، سگي زیبا، چندتایي خرگوش، میموني كوچك و یك گربه. این آخري، حیواني بسیار قوي و زیبا بود. یكدست سیاه و بسیار باهوش؛ اما وقتي گفت‌وگو به هوش وي كشیده ميشد، همسرم كه باطناً خرافاتي بود؛ بی‌درنگ به همان اعتقادات قدیمي عوام اشاره مي‌كرد و مي‌گفت:
- گربه‌هاي سیاه جادوگراني هستند با ظاهر تغییر یافته.
البته نه این‌طور كه همواره این قضيه را جدي بگیرد و اگر من اشاره‌اي گذرا مي‌كنم، تنها بدین سبب است كه هم‌اكنون به خاطرم رسید. من پلوتن را (نام گربه پلوتن بود) به دیگر حیوانات ترجیح مي‌دادم. او دوست من بود و تنها از دست من غذا مي‌خورد. به هر كجاي خانه مي‌رفتم، او نیز دنبالم بود و به سختي مي‌توانستم مانع وي شوم تا دیگر در خیابان به دنبالم راه نیفتد. دوستي ما سال‌ها به همین‌گونه ادامه یافت.
سال‌هایي كه با گذشتشان اندك‌اندك مجموعه شخصیت و
خوي من (به‌خاطر زیاده‌روي بي‌حد در پاره‌اي كارهاي شرم آور) تغییر كرد. هر روز بیش از پیش گوشه‌گیرتر، زودرنج‌تر و نسبت به احساسات دیگران، بي‌توجه‌تر ميشدم. به خودم اجازه دادم تا با همسرم تندخویي كنم و خودخواهی‌هاي مبالغه‌آمیزم را به وي تحمیل كنم. حیوانات بیچاره هم طبیعتاً چنین تغییر شخصیتي را احساس مي‌كردند. من نه تنها به آن‌ها اعتنایي نمي‌كردم؛ بلكه با آن‌ها با خشونت ھم رفتار مي‌كردم. با این وجود تعلق خاطر به پلوتون هنوز مانع ميشد تا با او رفتار بدي داشته باشم. دیگر هیچ‌گونه احساس ترحمي نسبت به خرگوش‌ها، میمون و حتي سگمان نداشتم و اگر از روي دوستي یا تصادفاً در مسیر حركتم قرار مي‌گرفتند، وجودم انباشته از شرارت و بدجنسي ميشد (چه شرارتي مي‌تواند با شرارت ناشي از نوشیدن قابل قیاس باشد؟) و سرانجام پلوتن كه دیگر پیر و بنابر این كمي تندخو شده بود به شخصیت بدنهاد من پي برد.
کد:
داستانی را كه مي‌خواهم به روي كاغذ بیاورم، هم بس حیرت‌انگیز است و هم بسیار متداول.
انتظار باور آن‌ را ندارم. انتظار باوري كه حتي حواس خود من نیز حاضر به گواهي آن نباشد، تنها یك دیوانگي‌ست و من دیوانه نیستم. بي‌گمان خواب هم نمي‌بینم. من فردا خواهم مرد و امروز مي‌خواهم روح خود را آرامش بخشم. مي‌خواهم وقایع را بدون تفسیر و چكیده بازگو كنم. وقایعي كه با گذشت هر لحظه‌اش به خود لرزیدم و عذاب دیدم و گامي به سوي نابودي برداشتم. با این‌همه، كوشش نخواهم كرد تا همه‌چیز را بي‌پرده بیان كنم. وقایعي كه جز نفرت و بیزاري برنمي‌انگیزد؛ البته ممكن است به نظر پاره‌اي بیش از آن‌كه وحشت‌آور باشد، شگرف بنماید. شاید هم بعدها ذهنیتی پیدا شود و توهمات مرا پیش‌ پا افتاده ارزیابي كند. ذهنیتی آرام‌تر، منطقي‌تر و بسیار ملایم‌تر از ذهنیت من. ذهنیتی كه چنین رویدادهایی را دهشت‌بار نیابد و
آن‌ را تنها ثمره یك سلسله علیت‌هاي معمولي و طبیعي ارزیابي كند. از همان دوران كودكي به خاطر شخصیت فرمان‌بردار و انسان دوستم از دیگران متمایز بودم. رقت قلب بیش از اندازه، سبب شده بود تا رفقا تحقیرم كنند. شیفتگي ویژه‌ام به حیوانات، پدر و مادرم را برآن داشت تا اجازه دهند انواع گوناگون آن‌ها را داشته باشم و تقریباً تمام وقت خود را با آن‌ها بگذرانم. خوش‌‌ترین لحظاتم هنگامي بود كه به آن‌ها غذا مي‌دادم یا نوازششان مي‌كردم. این ویژگي در شخصیت، با رشد سني، فزوني مي‌گرفت و زماني كه مرد شدم نیز، تنها وسيله‌ی سرگرمي‌ام شد. براي آن‌هايي كه به سگي مهربان و باهوش دل بسته‌اند؛ نیازي به توضیح درباره كیفیت و میزان ل*ذت انسان از این كار نیست. فداكاري حیوان براي جلب رضایت، بر قلب كسي مي‌نشیند كه فرصت كافي جهت تعمق پیرامون دوستي ناپایدار و وفاي بسیار اَندك انسان‌هاي معمولي را دارد.
من زود ازدواج كردم و از داشتن همسری مهربان احساس خوشبختي مي‌كردم. او با درك علاقه‌ام به حیوانات خانگي براي گردآوري بهترین آن‌ها، هیچ فرصتي را از دست نمي‌داد. ما تعدادي پرنده داشتیم؛ یك ماهي طلایي، سگي زیبا، چندتایي خرگوش، میموني كوچك و یك گربه. این آخري، حیواني بسیار قوي و زیبا بود. یكدست سیاه و بسیار باهوش؛ اما وقتي گفت‌وگو به هوش وي كشیده ميشد، همسرم كه باطناً خرافاتي بود؛ بی‌درنگ به همان اعتقادات قدیمي عوام اشاره مي‌كرد و مي‌گفت:
- گربه‌هاي سیاه جادوگراني هستند با ظاهر تغییر یافته.
البته نه این‌طور كه همواره این قضيه را جدي بگیرد و اگر من اشاره‌اي گذرا مي‌كنم، تنها بدین سبب است كه هم‌اكنون به خاطرم رسید. من پلوتن را (نام گربه پلوتن بود) به دیگر حیوانات ترجیح مي‌دادم. او دوست من بود و تنها از دست من غذا مي‌خورد. به هر كجاي خانه مي‌رفتم، او نیز دنبالم بود و به سختي مي‌توانستم مانع وي شوم تا دیگر در خیابان به دنبالم راه نیفتد. دوستي ما سال‌ها به همین‌گونه ادامه یافت.
سال‌هایي كه با گذشتشان اندك‌اندك مجموعه شخصیت و
خوي من (به‌خاطر زیاده‌روي بي‌حد در پاره‌اي كارهاي شرم آور) تغییر كرد. هر روز بیش از پیش گوشه‌گیرتر، زودرنج‌تر و نسبت به احساسات دیگران، بي‌توجه‌تر ميشدم. به خودم اجازه دادم تا با همسرم تندخویي كنم و خودخواهی‌هاي مبالغه‌آمیزم را به وي تحمیل كنم. حیوانات بیچاره هم طبیعتاً چنین تغییر شخصیتي را احساس مي‌كردند. من نه تنها به آن‌ها اعتنایي نمي‌كردم؛ بلكه با آن‌ها با خشونت ھم رفتار مي‌كردم. با این وجود تعلق خاطر به پلوتون هنوز مانع ميشد تا با او رفتار بدي داشته باشم. دیگر هیچ‌گونه احساس ترحمي نسبت به خرگوش‌ها، میمون و حتي سگمان نداشتم و اگر از روي دوستي یا تصادفاً در مسیر حركتم قرار مي‌گرفتند، وجودم انباشته از شرارت و بدجنسي ميشد (چه شرارتي مي‌تواند با شرارت ناشي از نوشیدن قابل قیاس باشد؟) و سرانجام پلوتن كه دیگر پیر و بنابر این كمي تندخو شده بود به شخصیت بدنهاد من پي برد.
#گربه_سیاه
#ادگار_الن_پو
#ملینا_نامور
#شهاب_حبیبی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,662
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
یک شب هنگامي كه سرخوش از پاتوق شبانه‌ام به خانه بازگشتم؛ احساس كردم گربه از نزدیك شدن به من پرهیز مي‌كند. او را كه گرفتم از ترس خشونتم، دستم را گ*از گرفت و خراشي جزئي ایجاد كرد. به یكباره خشمي اهریمنی بر وجودم استیلا یافت و از خود بيخود شدم؛ گویي روح انساني از كالبدم پر كشیده بود. به سبب زیاده‌روي در نوشیدن، كینه‌اي شیطاني، تار و پود وجودم را انباشت. از جیب جلیقه، چاقویي بیرون آورده و بازش كردم.
گلوي حیوان درمانده را گرفتم و در یك آن، یكي از چشم‌هایش را از كاسه بیرون آوردم!
من از نوشتن این بي‌رحمي ابلیس گونه‌ام سرخ مي‌شوم؛ مي‌سوزم و مي‌لرزم.
صبح، با از میان رفتن نشانه‌هاي سرخوشیِ شب پیش، منطقم بازگشت. به سبب جنایتي كه مرتكب شده بودم
احساس پشیماني و نفرتي نیم بند وجودم را فرا گرفت؛ اما این احساس بسیار مبهم و ضعیف بود و به روحم لطمه چنداني وارد نیاورد. باز به زیاده‌روي در مي‌گساري ادامه دادم و به زودي خاطره‌ی جنایتم در پس گیلاس‌های مِی گم شد.
گربه آرام‌آرام بهبود مي‌یافت و گرچه قیافه‌اي ترسناك پیدا كره بود؛ اما به نظر مي‌رسید زجر چنداني نمي‌كشد. به عادت گذشته، در خانه مي‌گشت؛ اما همواره وحشت زده از نزدیك شدن به من پرهیز مي‌كرد. ابتدا ته مانده احساس عاطفي‌ام از گریز آشكار موجودي كه پیش از آن، آن‌همه مرا دوست مي‌داشت، جریحه‌دار ميشد؛ اما این احساس هم به زودي جاي خود را به كینه داد و ذهنيت تبهکارم در سراشیبي غیر قابل بازگشت افتاد. در چنان ذهنیتی، دیگر جایي براي فلسفه وجود ندارد. من ایمان دارم تبهکاری یكي از اولین تمایلات جبري بشري است. یكي از اولین كشش‌ها یا احساساتي كه به شخصیت آدمي جهت مي‌دهد. چه كسي از ارتكاب صدباره كار احمقانه یا رذیلانه خود در شگفت نمانده؟
كاري كه مي‌دانسته، نباید مرتكب شود. آیا ما علي‌الرغم قوه تمیز عالي خود، باز تمایل به ت*ج*اوز به آن‌چه قانون نامیده مي‌شود و ما نیز، آن را به عنوان قانون پذیرفته‌ایم، نداریم؟ من این ذهنیت تبهکار را سبب انحراف نهايي خود مي‌دانم. انحرافي كه مرا به سوي آزار و سرانجام، ارتكاب جنایت نسبت به آن حیوان بي‌آزار كشاند. عشق به شرارت، عطش بي‌پایان روح براي خود آزاري است.
یك صبح، خونسرد گره‌اي بر گ*ردنش زدم و از شاخه درختي آویزانش كردم؛ لحظه‌اي بعد اشك جان‌كاه ندامت، چشمانم را پوشانده بود. او را دار زدم؛ چون مي‌دانستم پیش از آن، دوستم مي‌داشته؛ چون مي‌دانستم هیچ كاري كه سبب خشم من شود انجام نداده. دارش زدم چون مي‌دانستم به این ترتیب مرتكب گناه مي‌شوم؛ گناهي نابخشودني كه روحم را براي همیشه به رسوایي مي‌كشاند. گناهي آن‌چنان عظیم كه حتي رحمت بي‌پایان خداوندي ھم (اگر چنین چیزي، ممكن باشد) شامل حالش نمي‌شود. شب ھمان روز جنایت، به دنبال فریاد «آتش» از خواب پریدم. پرده‌هاي تخت خوابم میان زبانه‌هاي آتش مي‌سوخت. تمام خانه مي‌سوخت. بالاخره به هر ترتیب بود من، همسرم و پیشخدمتمان توانستیم جان سالم به در ببریم. همه‌جا ویران شده بود؛ همه‌چیزم از كف رفته بود. از همان زمان، دیگر در نومیدي غلتیدم. گرچه آن‌قدر ضعیف نیستم تا در پي ر*اب*طه‌اي میان سفاكي خود با آن فاجعه باشم؛ اما وقایع زنجیروار بعدي را هم، نمي‌توان نادیده انگاشت. روز بعد از آتش‌سوزي، به ارزیابي ویراني پرداختم. دیوارها به جز یكي، درهم فرو ریخته بودند. دیوار پابرجا به خلاف آن‌هاي دیگر تیغه‌اي بیش نبود و حدوداً میان عمارت، درست مماس با تخت‌خواب قرار داشت. قسمتي از این بخش عمارت، در برابر آتش‌سوزي مقاومت كرده بود (سبب آن‌ هم بازسازي اخیر بود). نزدیك دیوار عده زیادي گرد آمده بودند. چندین نفر هم به دقت و با توجهي خاص گوشه و كنار را بازرسي مي‌كردند. عبارات، شگفت‌آور است! عجیب است! و نظایر آن كنجكاویم را برانگیخت. نزدیك دیوار رفتم؛ تصویري ب*ر*جسته بر سطح ھنوز سفید دیوار حك شده بود. تصویر غول آساي یك گربه. دقت
تصویر حیرت‌آور بود. حیوان با ریسماني بلند به دار آويخته شده بود؛ از دیدن آن هیئت شبح گونه (بي‌گمان، جز شبح چیز دیگري نبود) بر جاي میخكوب شدم. براي چند لحظه، وحشت سرتاپایم را فرا گرفت.
کد:
یک شب هنگامي كه سرخوش از پاتوق شبانه‌ام به خانه بازگشتم؛ احساس كردم گربه از نزدیك شدن به من پرهیز مي‌كند. او را كه گرفتم از ترس خشونتم، دستم را گ*از گرفت و خراشي جزئي ایجاد كرد. به یكباره خشمي اهریمنی بر وجودم استیلا یافت و از خود بيخود شدم؛ گویي روح انساني از كالبدم پر كشیده بود. به سبب زیاده‌روي در نوشیدن، كینه‌اي شیطاني، تار و پود وجودم را انباشت. از جیب جلیقه، چاقویي بیرون آورده و بازش كردم.
گلوي حیوان درمانده را گرفتم و در یك آن، یكي از چشم‌هایش را از كاسه بیرون آوردم!
من از نوشتن این بي‌رحمي ابلیس گونه‌ام سرخ مي‌شوم؛ مي‌سوزم و مي‌لرزم.
 صبح، با از میان رفتن نشانه‌هاي سرخوشیِ شب پیش، منطقم بازگشت. به سبب جنایتي كه مرتكب شده بودم
احساس پشیماني و نفرتي نیم بند وجودم را فرا گرفت؛ اما این احساس بسیار مبهم و ضعیف بود و به روحم لطمه چنداني وارد نیاورد. باز به زیاده‌روي در مي‌گساري ادامه دادم و به زودي خاطره‌ی جنایتم در پس گیلاس‌های مِی گم شد.
گربه آرام‌آرام بهبود مي‌یافت و گرچه قیافه‌اي ترسناك پیدا كره بود؛ اما به نظر مي‌رسید زجر چنداني نمي‌كشد. به عادت گذشته، در خانه مي‌گشت؛ اما همواره وحشت زده از نزدیك شدن به من پرهیز مي‌كرد. ابتدا ته مانده احساس عاطفي‌ام از گریز آشكار موجودي كه پیش از آن، آن‌همه مرا دوست مي‌داشت، جریحه‌دار ميشد؛ اما این احساس هم به زودي جاي خود را به كینه داد و ذهنيت تبهکارم در سراشیبي غیر قابل بازگشت افتاد. در چنان ذهنیتی، دیگر جایي براي فلسفه وجود ندارد. من ایمان دارم تبهکاری یكي از اولین تمایلات جبري بشري است. یكي از اولین كشش‌ها یا احساساتي كه به شخصیت آدمي جهت مي‌دهد. چه كسي از ارتكاب صدباره كار احمقانه یا رذیلانه خود در شگفت نمانده؟
كاري كه مي‌دانسته، نباید مرتكب شود. آیا ما علي‌الرغم قوه تمیز عالي خود، باز تمایل به ت*ج*اوز به آن‌چه قانون نامیده مي‌شود و ما نیز، آن را به عنوان قانون پذیرفته‌ایم، نداریم؟ من این ذهنیت تبهکار را سبب انحراف نهايي خود مي‌دانم. انحرافي كه مرا به سوي آزار و سرانجام، ارتكاب جنایت نسبت به آن حیوان بي‌آزار كشاند. عشق به شرارت، عطش بي‌پایان روح براي خود آزاري است.
یك صبح، خونسرد گره‌اي بر گ*ردنش زدم و از شاخه درختي آویزانش كردم؛ لحظه‌اي بعد اشك جان‌كاه ندامت، چشمانم را پوشانده بود. او را دار زدم؛ چون مي‌دانستم پیش از آن، دوستم مي‌داشته؛ چون مي‌دانستم هیچ كاري كه سبب خشم من شود انجام نداده. دارش زدم چون مي‌دانستم به این ترتیب مرتكب گناه مي‌شوم؛ گناهي نابخشودني كه روحم را براي همیشه به رسوایي مي‌كشاند. گناهي آن‌چنان عظیم كه حتي رحمت بي‌پایان خداوندي ھم (اگر چنین چیزي، ممكن باشد) شامل حالش نمي‌شود. شب ھمان روز جنایت، به دنبال فریاد «آتش» از خواب پریدم. پرده‌هاي تخت خوابم میان زبانه‌هاي آتش مي‌سوخت. تمام خانه مي‌سوخت. بالاخره به هر ترتیب بود من، همسرم و پیشخدمتمان توانستیم جان سالم به در ببریم. همه‌جا ویران شده بود؛ همه‌چیزم از كف رفته بود. از همان زمان، دیگر در نومیدي غلتیدم. گرچه آن‌قدر ضعیف نیستم تا در پي ر*اب*طه‌اي میان سفاكي خود با آن فاجعه باشم؛ اما وقایع زنجیروار بعدي را هم، نمي‌توان نادیده انگاشت. روز بعد از آتش‌سوزي، به ارزیابي ویراني پرداختم. دیوارها به جز یكي، درهم فرو ریخته بودند. دیوار پابرجا به خلاف آن‌هاي دیگر تیغه‌اي بیش نبود و حدوداً میان عمارت، درست مماس با تخت‌خواب قرار داشت. قسمتي از این بخش عمارت، در برابر آتش‌سوزي مقاومت كرده بود (سبب آن‌ هم بازسازي اخیر بود). نزدیك دیوار عده زیادي گرد آمده بودند. چندین نفر هم به دقت و با توجهي خاص گوشه و كنار را بازرسي مي‌كردند. عبارات، شگفت‌آور است! عجیب است! و نظایر آن كنجكاویم را برانگیخت. نزدیك دیوار رفتم؛ تصویري ب*ر*جسته بر سطح ھنوز سفید دیوار حك شده بود. تصویر غول آساي یك گربه. دقت
تصویر حیرت‌آور بود. حیوان با ریسماني بلند به دار آويخته شده بود؛ از دیدن آن هیئت شبح گونه (بي‌گمان، جز شبح چیز دیگري نبود) بر جاي میخكوب شدم. براي چند لحظه، وحشت سرتاپایم را فرا گرفت.
#گربه_سیاه
#ادگار_الن_پو
#ملینا_نامور
#شهاب_حبیبی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,662
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
اما بلافاصله به كمك منطق، قضیه را براي خود حل كردم. من گربه را در باغ دار زده بودم و به دنبال فریاد كمك، جمعیت زیادي وارد باغ شده بود؛ بنابراین بي‌شك، كسي ریسمان حیوان را باز كرده و از پنجره اتاق به درون پرتاب كرده بود تا مرا از خواب بیدار كند و حیوان بیچاره در همان حال پرواز، میان دیوار دیگر اتاق كه در حال فرو ریختن بود و دیوار سالم، له شده بود. تركیب گچ تازه دیوار و آمونیاك جسد و گرماي آتش هم سبب ثبات تصویر شده بود. هرچند بدین ترتیب، به سادگي خودم را (اگر نگویم وجدانم) مجاب كردم؛ اما به هر رو، موضوع تاثیر عمیقي بر ذهنیتم باقي گذاشت. به مدت چند ماه، شبح گربه، رهایم نمي‌كرد. به نظر مي‌آمد، گونه‌اي احساس عاطفي به روحم بازگشته باشد. ھرچند، بي‌تردید احساس ندامت نبود. گاه به‌خاطر از دست دادن حیوان حس دلسوزي نیم‌بندی بر وجودم چیره ميشد و حتي تصمیم گرفتم، به دنبال حیواني با ھمان هیئت بگردم تا جانشین او كنم.
یك شب كه سرگشته و ملول در یكي از فضاحت خانه‌هاي ھمیشگي خود نشسته بودم؛ ناگهان توجهم به سوي جسمي سیاه جلب شد. جسم روي چلیك بزرگ قرار داشت؛ چند لحظه خیره نگاهش كردم و حیران ماندم؛ چون ھنوز برایم قابل تشخیص نشده بود. نزدیك رفتم و با دست آن را لمس كردم. یك گربه سیاه بود. گربه‌اي فربه و سیاه، درست مانند پلوتن. تنها با یك تفاوت، پلوتن حتي یك موي سفید در تمام ب*دن نداشت؛ اما این یكي روي س*ی*نه خود سفیدي نامشخص و مبهمی داشت. ھنوز به درستي او را نوازش نكرده بودم كه از جاي برخاست و خرناسي كشید و خود را به دستم مالید. گویي مفتون توجهم شده بود. پس موجودي كه مدت‌ها در جست‌و‌جویش بودم، یافته بودم. بلافاصله نزد صاحبش رفتم و پیشنهاد خریدش را دادم. پولي نگرفت؛ گفت پیش از آن هرگز گربه را ندیده است. یك‌بار دیگر نزدیك گربه رفتم و او را نوازش كردم. به هنگام بازگشت، او نیز به دنبالم آمد و من هم اجازه این كار را به او دادم. در راه، گهگاه خم مي‌شدم و نوازشش مي‌كردم. وقتي به خانه رسید؛ انگار به خانه خود آمده است و خیلي زود دوست و وفادار همسرم شد.
کد:
اما بلافاصله به كمك منطق، قضیه را براي خود حل كردم. من گربه را در باغ دار زده بودم و به دنبال فریاد كمك، جمعیت زیادي وارد باغ شده بود؛ بنابراین بي‌شك، كسي ریسمان حیوان را باز كرده و از پنجره اتاق به درون پرتاب كرده بود تا مرا از خواب بیدار كند و حیوان بیچاره در همان حال پرواز، میان دیوار دیگر اتاق كه در حال فرو ریختن بود و دیوار سالم، له شده بود. تركیب گچ تازه دیوار و آمونیاك جسد و گرماي آتش هم سبب ثبات تصویر شده بود. هرچند بدین ترتیب، به سادگي خودم را (اگر نگویم وجدانم) مجاب كردم؛ اما به هر رو، موضوع تاثیر عمیقي بر ذهنیتم باقي گذاشت. به مدت چند ماه، شبح گربه، رهایم نمي‌كرد. به نظر مي‌آمد، گونه‌اي احساس عاطفي به روحم بازگشته باشد. ھرچند، بي‌تردید احساس ندامت نبود. گاه به‌خاطر از دست دادن حیوان حس دلسوزي نیم‌بندی بر وجودم چیره ميشد و حتي تصمیم گرفتم، به دنبال حیواني با ھمان هیئت بگردم تا جانشین او كنم.
یك شب كه سرگشته و ملول در یكي از فضاحت خانه‌هاي ھمیشگي خود نشسته بودم؛ ناگهان توجهم به سوي جسمي سیاه جلب شد. جسم روي چلیك بزرگ قرار داشت؛ چند لحظه خیره نگاهش كردم و حیران ماندم؛ چون ھنوز برایم قابل تشخیص نشده بود. نزدیك رفتم و با دست آن را لمس كردم. یك گربه سیاه بود. گربه‌اي فربه و سیاه، درست مانند پلوتن. تنها با یك تفاوت، پلوتن حتي یك موي سفید در تمام ب*دن نداشت؛ اما این یكي روي س*ی*نه خود سفیدي نامشخص و مبهمی داشت. ھنوز به درستي او را نوازش نكرده بودم كه از جاي برخاست و خرناسي كشید و خود را به دستم مالید. گویي مفتون توجهم شده بود. پس موجودي كه مدت‌ها در جست‌و‌جویش بودم، یافته بودم. بلافاصله نزد صاحبش رفتم و پیشنهاد خریدش را دادم. پولي نگرفت؛ گفت پیش از آن هرگز گربه را ندیده است. یك‌بار دیگر نزدیك گربه رفتم و او را نوازش كردم. به هنگام بازگشت، او نیز به دنبالم آمد و من هم اجازه این كار را به او دادم. در راه، گهگاه خم مي‌شدم و نوازشش مي‌كردم. وقتي به خانه رسید؛ انگار به خانه خود آمده است و خیلي زود دوست و وفادار همسرم شد.
#گربه_سیاه
#ادگار_الن_پو
#ملینا_نامور
#شهاب_حبیبی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,662
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
به زودي، احساس نوعي نفرت از او در وجودم زبانه كشید و این دقیقاً خلاف امیدواری‌ام بود. نمي‌دانم چگونه این حالت به وجود آمد و چرا ملایمت و بردباري او حالم را دگرگون مي‌كرد. نرم‌نرمك احساس دل‌زدگي و ملال، به نفرتي آشكار تبدیل شد. دیگر از او همانند یك طاعوني مي‌گریختم و شاید احساس شرم‌گونه از خاطره سفاكیم مانع ميشد تا با او هم بدرفتاري كنم. چند هفته، از آزار و بد رفتاري با وي پرهیز كردم؛ اما به تدریج و آرام‌آرام به جایي رسیدم كه نفرتي بیان نكردني نسبت به او وجودم را فرا گرفت و از او همچون دم طاعوني مي‌گریختم. بي‌گمان، یكي از دلایل نفرتم یك چشم بودن او بود؛ زیرا درست فرداي آوردنش، متوجه شدم او نیز مانند پلوتن از داشتن یك چشم محروم است و شاید همین مسئله سبب شد تا او به همسرم نزدیك‌تر شود و الفتي ناگفتني میان آن‌ها برقرار شود. میان او و همسرم، با آن احساسات لطیفش كه پیش از آن سرچشمه‌ی ساده‌ترین و ناب‌ترین ل*ذت‌های من بود. هرچه نفرت من از گربه بیشتر ميشد؛ علاقه او به من بیشتر ميشد و با لجاجتي عجیب كه درك آن براي خواننده مشكل است، قدم به قدم همراهي‌ام مي‌كرد. هرگاه مي‌نشستم، یا زیر صندلي‌ام چمباتمه ميزد، یا روي زانو‌هایم مي‌نشست و نوازشم مي‌كرد و اگر از جاي برمي‌خاستم تا قدمي بزنم، میان پاهایم مي‌لولید و گاه تقریباً سبب ميشد سكندري بخورم و یا با فرو بردن پنجه‌هاي بلند و تیز خود در لباس‌هایم خود را به س*ی*نه‌ام مي‌رساند؛ در چنین لحظاتي آرزو مي‌كردم، مي‌توانستم با ضربه‌ی مشتي، هلاكش كنم؛ اما هم یاد اولین جنایت و هم باید اعتراف كنم كه وحشت بي‌اندازه از حیوان، مانع این كار ميشد. این وحشت، وحشت جسماني نبود؛ بازگویي این هم فراوان رنجم مي‌دهد و شاید این به دلیل، شرم از اعتراف باشد. آري، حتي در سلول مجرمین نیز اعتراف به سبب وحشت و نفرتي كه حیوان در من برمي‌انگیخت و نشان از خیالات واهي داشت، شرم‌آور است.
ھمسرم، بارها توجه مرا به لكه‌ی سفید روي س*ی*نه‌ی حیوان، جلب كرده بود. همان لكه‌اي كه تنها تفاوت میان او...
کد:
به زودي، احساس نوعي نفرت از او در وجودم زبانه كشید و این دقیقاً خلاف امیدواری‌ام بود. نمي‌دانم چگونه این حالت به وجود آمد و چرا ملایمت و بردباري او حالم را دگرگون مي‌كرد. نرم‌نرمك احساس دل‌زدگي و ملال، به نفرتي آشكار تبدیل شد. دیگر از او همانند یك طاعوني مي‌گریختم و شاید احساس شرم‌گونه از خاطره سفاكیم مانع ميشد تا با او هم بدرفتاري كنم. چند هفته، از آزار و بد رفتاري با وي پرهیز كردم؛ اما به تدریج و آرام‌آرام به جایي رسیدم كه نفرتي بیان نكردني نسبت به او وجودم را فرا گرفت و از او همچون دم طاعوني مي‌گریختم. بي‌گمان، یكي از دلایل نفرتم یك چشم بودن او بود؛ زیرا درست فرداي آوردنش، متوجه شدم او نیز مانند پلوتن از داشتن یك چشم محروم است و شاید همین مسئله سبب شد تا او به همسرم نزدیك‌تر شود و الفتي ناگفتني میان آن‌ها برقرار شود. میان او و همسرم، با آن احساسات لطیفش كه پیش از آن سرچشمه‌ی ساده‌ترین و ناب‌ترین ل*ذت‌های من بود. هرچه نفرت من از گربه بیشتر ميشد؛ علاقه او به من بیشتر ميشد و با لجاجتي عجیب كه درك آن براي خواننده مشكل است، قدم به قدم همراهي‌ام مي‌كرد. هرگاه مي‌نشستم، یا زیر صندلي‌ام چمباتمه ميزد، یا روي زانو‌هایم مي‌نشست و نوازشم مي‌كرد و اگر از جاي برمي‌خاستم تا قدمي بزنم، میان پاهایم مي‌لولید و گاه تقریباً سبب ميشد سكندري بخورم و یا با فرو بردن پنجه‌هاي بلند و تیز خود در لباس‌هایم خود را به س*ی*نه‌ام مي‌رساند؛ در چنین لحظاتي آرزو مي‌كردم، مي‌توانستم با ضربه‌ی مشتي، هلاكش كنم؛ اما هم یاد اولین جنایت و هم باید اعتراف كنم كه وحشت بي‌اندازه از حیوان، مانع این كار ميشد. این وحشت، وحشت جسماني نبود؛ بازگویي این هم فراوان رنجم مي‌دهد و شاید این به دلیل، شرم از اعتراف باشد. آري، حتي در سلول مجرمین نیز اعتراف به سبب وحشت و نفرتي كه حیوان در من برمي‌انگیخت و نشان از خیالات واهي داشت، شرم‌آور است.
ھمسرم، بارها توجه مرا به لكه‌ی سفید روي س*ی*نه‌ی حیوان، جلب كرده بود. همان لكه‌اي كه تنها تفاوت میان او...
#گربه_سیاه
#ادگار_الن_پو
#ملینا_نامور
#شهاب_حبیبی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,662
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
با گربه‌اي كه كشته بودم، بود. بدون تردید، خواننده به یاد دارد كه ابتدا گنگ و نامشخص بود؛ اما آهسته‌آهسته و به مرور، عليرغم كوشش بسیار، براي واهي دانستن آن، مشخص و مشخص‌تر ميشد. اكنون، دیگر آن را آشكارا مي‌دیدم و از دیدن آن بر خود مي‌لرزیدم. انگیزه‌ی نفرت و وحشتم و این‌كه خود را از شر او هم خلاص كنم، درست همین بود؛ البته اگر شهامتش را مي‌داشتم. لكه‌ی تصویر گربه‌ی شوم چوبه‌‌ی دار! آوخ چوبه‌ی وحشتناكِ دار! چوبه‌ی نفرت و جنایت! چوبه‌ی عذاب و مرگ!
من، دیگر بدبخت‌ترین موجود بشريت بودم و سبب این بدبختي، حیواني وحشتناك بود كه من با نفرت تمام،
برادر او را كشته بودم. من، مرد تربیت شده و انساني به تمام معني، گرفتار بدبختي غیر قابل تحملي شده بودم. افسوس! دیگر خوشبختي برایم مفهومي نداشت؛ نه شب و نه روز، در تمام طول روز، آن موجود وحشتناك كه یك لحظه تنهایم نمي‌گذاشت و در خلال شب هم، ھرلحظه كه كابوس هراسناك مرگ رهایم مي‌كرد، نفس مرطوب و وزن سنگین وي را روي س*ی*نه‌ام احساس مي‌كردم. فشار روحي آن‌چنان در تنگنایم قرار داد كه خوي محزون و ته مانده‌ی انسانیت خود را نیز از دست دادم و خبث طینت و نفرت، تنها اندیشه‌ی دروني‌ام شد. با این‌همه، ھمسرم، هرگز ل*ب به شكایت نمي‌گشود و ستمه‌ی روز افزون مرا با شكیبایي دهشتباري، تحمل مي‌كرد. از شكیبایي تحمل‌ناپذیر وي، روح سركشم گرفتار خشمي توفان‌زا ميشد. یك روز، براي كاري روزمره راهي زیرزمین عمارت قدیمي كه فقر وادارمان مي‌كرد در آن زندگي كنیم، شدم. همسرم و گربه‌ی سیاه نیز همراهی‌ام كردند؛ هنگامي كه از پله‌هاي با شیب تند پایین مي‌رفتیم، گربه به عادت ھمیشگي، پیشاپیش و تقریباً در میان پاهاي من حركت مي‌كرد و در یك آن، چنان به پاهایم چسبید كه نزدیك بود با سر، از پله‌ها سقوط كنم. خشمي جنون‌آسا وجودم را فرا گرفت. ترس كودكانه خود را فراموش كردم و با تبر به حیوان حمله بردم؛ اما پیش از آن‌كه ضربه را فرود آورم، همسرم مانع شد و همین دخالت، به جنون من نیرویي اهریمنی بخشید. بازوي خود را از دستش رها ساختم و با تبر بر مغز خودش كوفتم. بي‌كمترین ناله‌اي بر زمین افتاد و در دم جان داد. بی‌درنگ، تصمیم گرفتم جسد را پنهان كنم. مي‌دانستم سربه نیست كردن آن، در خارج از خانه، چه در روز و چه در خلال شب، خالي از خطر نخواهد بود؛ زیرا هر آن ممكن بود همسایه‌ها متوجه شوند. نقشه‌هاي زیادي از ذهنم گذشت.
کد:
با گربه‌اي كه كشته بودم، بود. بدون تردید، خواننده به یاد دارد كه ابتدا گنگ و نامشخص بود؛ اما آهسته‌آهسته و به مرور، عليرغم كوشش بسیار، براي واهي دانستن آن، مشخص و مشخص‌تر ميشد. اكنون، دیگر آن را آشكارا مي‌دیدم و از دیدن آن بر خود مي‌لرزیدم. انگیزه‌ی نفرت و وحشتم و این‌كه خود را از شر او هم خلاص كنم، درست همین بود؛ البته اگر شهامتش را مي‌داشتم. لكه‌ی تصویر گربه‌ی شوم چوبه‌‌ی دار! آوخ چوبه‌ی وحشتناكِ دار! چوبه‌ی نفرت و جنایت! چوبه‌ی عذاب و مرگ!
من، دیگر بدبخت‌ترین موجود بشريت بودم و سبب این بدبختي، حیواني وحشتناك بود كه من با نفرت تمام،
برادر او را كشته بودم. من، مرد تربیت شده و انساني به تمام معني، گرفتار بدبختي غیر قابل تحملي شده بودم. افسوس! دیگر خوشبختي برایم مفهومي نداشت؛ نه شب و نه روز، در تمام طول روز، آن موجود وحشتناك كه یك لحظه تنهایم نمي‌گذاشت و در خلال شب هم، ھرلحظه كه كابوس هراسناك مرگ رهایم مي‌كرد، نفس مرطوب و وزن سنگین وي را روي س*ی*نه‌ام احساس مي‌كردم. فشار روحي آن‌چنان در تنگنایم قرار داد كه خوي محزون و ته مانده‌ی انسانیت خود را نیز از دست دادم و خبث طینت و نفرت، تنها اندیشه‌ی دروني‌ام شد. با این‌همه، ھمسرم، هرگز ل*ب به شكایت نمي‌گشود و ستمه‌ی روز افزون مرا با شكیبایي دهشتباري، تحمل مي‌كرد. از شكیبایي تحمل‌ناپذیر وي، روح سركشم گرفتار خشمي توفان‌زا ميشد. یك روز، براي كاري روزمره راهي زیرزمین عمارت قدیمي كه فقر وادارمان مي‌كرد در آن زندگي كنیم، شدم. همسرم و گربه‌ی سیاه نیز همراهی‌ام كردند؛ هنگامي كه از پله‌هاي با شیب تند پایین مي‌رفتیم، گربه به عادت ھمیشگي، پیشاپیش و تقریباً در میان پاهاي من حركت مي‌كرد و در یك آن، چنان به پاهایم چسبید كه نزدیك بود با سر، از پله‌ها سقوط كنم. خشمي جنون‌آسا وجودم را فرا گرفت. ترس كودكانه خود را فراموش كردم و با تبر به حیوان حمله بردم؛ اما پیش از آن‌كه ضربه را فرود آورم، همسرم مانع شد و همین دخالت، به جنون من نیرویي اهریمنی بخشید. بازوي خود را از دستش رها ساختم و با تبر بر مغز خودش كوفتم. بي‌كمترین ناله‌اي بر زمین افتاد و در دم جان داد. بی‌درنگ، تصمیم گرفتم جسد را پنهان كنم. مي‌دانستم سربه نیست كردن آن، در خارج از خانه، چه در روز و چه در خلال شب، خالي از خطر نخواهد بود؛ زیرا هر آن ممكن بود همسایه‌ها متوجه شوند. نقشه‌هاي زیادي از ذهنم گذشت.
#گربه_سیاه
#ادگار_الن_پو
#ملینا_نامور
#شهاب_حبیبی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,662
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
لحظه‌ای، به این فكر افتادم تا جسد را تكه‌تكه كرده، در آتش بسوزانم؛ بعد خواستم گودالي كف زیر زمین حفر كنم. دقایقي كه گذشت، تصمیم گرفتم آن را در چاه حیاط بیندازم. یك لحظه به فكر افتادم، جسد را همانند كالایي در صندوق بسته‌بندي كرده و شخصي را مامور كنم تا آن را به خارج از منزل ببرد. سرانجام، چاره‌اي را مناسب‌تر از چاره‌هاي دیگر یافتم؛ تصمیم گرفتم او را مانند كشیشان دوران تفتیش عقاید قرون وسطي، درون دیوار زیرزمین، مدفون كنم. گویي، زیرزمین را براي همین كار ساخته بودند. دیوارها كه بدون دقت ساخته شده بودند، به تازگي سفید كاري شده بودند و رطوبت مانع سخت شدن گچ آن‌ها شده بود. افزون بر این، در بخشي از دیوار، برآمدگي مناسبي وجود داشت؛ شبیه برآمدگي دودكش بخاري یا اجاق دیواري كه ظاهر دیوار آن ھم شبیه سایر قسمت‌هاي زیرزمین بود. بي‌گمان، مي‌توانستم به سادگي آجرهاي آن قسمت را بردارم؛ جسد را پشت آجرها قرار دھم و دوباره، آن‌ها را به گونه‌ی نخست، روي‌ھم بچینم؛ بي آن‌كه، كوچك‌ترین احتمالي براي كشف جسد وجود داشته باشد. آري در محاسبه‌ام اشتباه نكرده بودم؛ به كمك میله‌اي آهنین، آجرها را به راحتي یكي پس از دیگري بیرون كشیدم و پس از آن‌كه جسد را به دقت درون دیوار قرار دادم، دوباره آن‌ها را در جاي اول خود چیدم. مدتي، زحمت كشیدم تا توانستم گچي درست با همان رنگ سابق تهیه كنم و سطح كنده شده را بپوشانم. نتیجه كار، بسیار رضایت‌بخش بود و اوضاع بر وفق مراد. جاي كوچك‌ترین دست‌خوردگي به چشم نمي‌خورد. با وسواس فراوان، پاي كار و گوشه و كنار زیرزمین را تمیز كردم و نگاهي پیروزمندانه گرداگرد خود انداختم. دست‌كم براي یك بار، زحماتم به ثمر نشسته بود. بی‌درنگ به جست‌وجوي حیواني كه سبب آن بدبختي بزرگ شده بود پرداختم‌ دیگر تصمیم گرفته بودم او را هم بكشم. اگر ھمان‌لحظه به چنگم مي‌افتاد، سرنوشتش روشن بود؛ اما گویي حیوان حیله‌گر با احساس خطر، از حمله اول...
کد:
لحظه‌ای، به این فكر افتادم تا جسد را تكه‌تكه كرده، در آتش بسوزانم؛ بعد خواستم گودالي كف زیر زمین حفر كنم. دقایقي كه گذشت، تصمیم گرفتم آن را در چاه حیاط بیندازم. یك لحظه به فكر افتادم، جسد را همانند كالایي در صندوق بسته‌بندي كرده و شخصي را مامور كنم تا آن را به خارج از منزل ببرد. سرانجام، چاره‌اي را مناسب‌تر از چاره‌هاي دیگر یافتم؛ تصمیم گرفتم او را مانند كشیشان دوران تفتیش عقاید قرون وسطي، درون دیوار زیرزمین، مدفون كنم. گویي، زیرزمین را براي همین كار ساخته بودند. دیوارها كه بدون دقت ساخته شده بودند، به تازگي سفید كاري شده بودند و رطوبت مانع سخت شدن گچ آن‌ها شده بود. افزون بر این، در بخشي از دیوار، برآمدگي مناسبي وجود داشت؛ شبیه برآمدگي دودكش بخاري یا اجاق دیواري كه ظاهر دیوار آن ھم شبیه سایر قسمت‌هاي زیرزمین بود. بي‌گمان، مي‌توانستم به سادگي آجرهاي آن قسمت را بردارم؛ جسد را پشت آجرها قرار دھم و دوباره، آن‌ها را به گونه‌ی نخست، روي‌ھم بچینم؛ بي آن‌كه، كوچك‌ترین احتمالي براي كشف جسد وجود داشته باشد. آري در محاسبه‌ام اشتباه نكرده بودم؛ به كمك میله‌اي آهنین، آجرها را به راحتي یكي پس از دیگري بیرون كشیدم و پس از آن‌كه جسد را به دقت درون دیوار قرار دادم، دوباره آن‌ها را در جاي اول خود چیدم. مدتي، زحمت كشیدم تا توانستم گچي درست با همان رنگ سابق تهیه كنم و سطح كنده شده را بپوشانم. نتیجه كار، بسیار رضایت‌بخش بود و اوضاع بر وفق مراد. جاي كوچك‌ترین دست‌خوردگي به چشم نمي‌خورد. با وسواس فراوان، پاي كار و گوشه و كنار زیرزمین را تمیز كردم و نگاهي پیروزمندانه گرداگرد خود انداختم. دست‌كم براي یك بار، زحماتم به ثمر نشسته بود. بی‌درنگ به جست‌وجوي حیواني كه سبب آن بدبختي بزرگ شده بود پرداختم‌ دیگر تصمیم گرفته بودم او را هم بكشم. اگر ھمان‌لحظه به چنگم مي‌افتاد، سرنوشتش روشن بود؛ اما گویي حیوان حیله‌گر با احساس خطر، از حمله اول...
#گربه_سیاه
#ادگار_الن_پو
#ملینا_نامور
#شهاب_حبیبی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,662
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
آب شده، به زمین فرو رفته بود و مراقب بود تا در چنان حالي پیش رویم آفتابي نشود. نبود آن موجود نفرت‌انگیز، آرامشي ژرف در من به وجود آورد و آن شب، اولین شبي بود كه آسوده خیال به صبح رساندم. آري، من با وجود سنگیني بار جنایت بر دوشم، آسوده خفتم. دومین و سومین روز هم سپري شد. بي آن‌كه از جلاد خبري شود، دیگر مانند انساني آزاد نفس مي‌كشیدم و اهریمن وحشت‌آفرین، براي همیشه خانه را ترك گفته بود و من دیگر ھرگز او را نمي‌دیدم. از احساس خوشبختي، در پو*ست نمي‌گنجیدم و جنایت ھولناك، نرم‌نرمك به دست فراموشي سپرده ميشد. مراسم تحقیقات اولیه، به سادگي و به گونه‌اي كاملاً رضایت‌بخش انجام گرفت و دستور كاوش خانه صادر شد. من با اطمینان از نتیجه روشن كاوش، به زندگي سعادت‌بار آینده‌ام مي‌اندیشیدم.
روز چهارم، گروهي مامور بي آن‌كه انتظارشان را داشته باشم به خانه آمدند و به دقت، سرگرم تجسس شدند؛ اما من، با اطمینان كامل به پناهگاه جسد، خم به ابرو نیاوردم و از دلهره خبري نبود. به درخواست ماموران، در تمام مدت تجسس، آن‌‌ها را همراهي كردم. هرجای مظنون را كاویدند و هیچ گوشه‌اي را نادیده نگذاشتند؛ سرانجام براي سومین یا چهارمین بار وارد زیرزمین شدند. كوچك‌ترین ترسي به خود راه ندادم؛ قلبم با آرامش طبیعي كار مي‌كرد.
در تمام مدت، دست به س*ی*نه، آسوده خاطر، درازا و پهناي زیرزمین را مي‌پیمودم. ماموران خشنود از جستجوي دقیق، بساط خود را برچیدند و آماده رفتن شدند. دیگر، یاراي سركوبي شادماني خود را نداشتم. دست‌كم باید جمله‌اي به نشانه پیروزي و اين‌كه آن‌ها را از بیگناهی خود مطمئن سازم، بر زبان مي‌راندم. وقتي خواستند از پله‌ها بالا بروند تحمل از كف دادم و رو به آن‌ها كردم.
- آقایان! خوشحالم از این‌كه سوظن شما برطرف شده. براي همه‌ی شما، آرزوي سلامتي مي‌كنم. امیدوارم از این پس رفتارتان كمي مؤدبانه‌تر باشد. آقایان، درضمن لازم است، یادآوري كنم كه این خانه بسیار خوب، ساخته شده.
دیوانه‌وار و گستاخانه صحبت مي‌كردم. بي‌ آن‌كه به درستي دریابم چه مي‌كنم.
- به جرئت مي‌توانم بگویم قابل ستایش است؛ به ویژه دیوارها! دارید مي‌روید آقایان؟ این دیوارها عجیب، محكم ساخته شده‌اند و در آن لحظه، با گستاخي خشم‌آلوده‌ای انتهاي عصاي خود را درست به همان قسمتي كه جسد همسرم را قرار داده بودم، كوبیدم. آه، خداوند مرا از چنگال اهریمن حفظ كند. هنوز بازتاب ضربه‌ی عصا به درستي سكوت را نشکسته بود كه صدایي از دل دیوار پاسخ داد! صدا نخست ناله‌اي گنگ و بریده‌بریده بود؛ همانند هق‌هق كودكي و آن‌گاه آرام‌آرام بلند و پرطنین و غیر انساني شد (زوزه‌وار، فریادي نیمی نفرت، نیمي پیروزي). صدایي كه تنها از جهنم برمي‌خیزد. صداي موحشي كه هم دوزخیان زیر شكنجه سر مي‌دهند و هم اهریمنان، شاد از عذاب جاویدان. بیان احساساتم در آن لحظات، نشان ناداني‌ست. داشتم بیهوش مي‌شدم؛ كوشیدم با تكیه بر دیوار، روي پا بایستم. ماموران بهت زده و هراسان براي یك لحظه بي‌حركت ماندند؛ آن‌گاه، دستان پولادینشان به دیوار حمله برد. تمام قسمت بازسازي شده، یك‌باره فرو ریخت و جسد بدهیبت آشكار شد. سر، از میان چاك برداشته بود؛ خون اطراف آن، دلمه بسته بود و حیوان خبیث، با تنها چشم شرربار خود روي جسد، چمباته زده بود. حیوان حیله‌گري كه مرا به جنایت واداشت و زوزه نابه‌هنگامش، به چنگال جلادم افكند. من، آن هیولا را نیز، درون دیوار مدفون كرده بودم.
کد:
آب شده، به زمین فرو رفته بود و مراقب بود تا در چنان حالي پیش رویم آفتابي نشود. نبود آن موجود نفرت‌انگیز، آرامشي ژرف در من به وجود آورد و آن شب، اولین شبي بود كه آسوده خیال به صبح رساندم. آري، من با وجود سنگیني بار جنایت بر دوشم، آسوده خفتم. دومین و سومین روز هم سپري شد. بي آن‌كه از جلاد خبري شود، دیگر مانند انساني آزاد نفس مي‌كشیدم و اهریمن وحشت‌آفرین، براي همیشه خانه را ترك گفته بود و من دیگر ھرگز او را نمي‌دیدم. از احساس خوشبختي، در پو*ست نمي‌گنجیدم و جنایت ھولناك، نرم‌نرمك به دست فراموشي سپرده ميشد. مراسم تحقیقات اولیه، به سادگي و به گونه‌اي كاملاً رضایت‌بخش انجام گرفت و دستور كاوش خانه صادر شد. من با اطمینان از نتیجه روشن كاوش، به زندگي سعادت‌بار آینده‌ام مي‌اندیشیدم.
روز چهارم، گروهي مامور بي آن‌كه انتظارشان را داشته باشم به خانه آمدند و به دقت، سرگرم تجسس شدند؛ اما من، با اطمینان كامل به پناهگاه جسد، خم به ابرو نیاوردم و از دلهره خبري نبود. به درخواست ماموران، در تمام مدت تجسس، آن‌‌ها را همراهي كردم. هرجای مظنون را كاویدند و هیچ گوشه‌اي را نادیده نگذاشتند؛ سرانجام براي سومین یا چهارمین بار وارد زیرزمین شدند. كوچك‌ترین ترسي به خود راه ندادم؛ قلبم با آرامش طبیعي كار مي‌كرد.
در تمام مدت، دست به س*ی*نه، آسوده خاطر، درازا و پهناي زیرزمین را مي‌پیمودم. ماموران خشنود از جستجوي دقیق، بساط خود را برچیدند و آماده رفتن شدند. دیگر، یاراي سركوبي شادماني خود را نداشتم. دست‌كم باید جمله‌اي به نشانه پیروزي و اين‌كه آن‌ها را از بیگناهی خود مطمئن سازم، بر زبان مي‌راندم. وقتي خواستند از پله‌ها بالا بروند تحمل از كف دادم و رو به آن‌ها كردم.
- آقایان! خوشحالم از این‌كه سوظن شما برطرف شده. براي همه‌ی شما، آرزوي سلامتي مي‌كنم. امیدوارم از این پس رفتارتان كمي مؤدبانه‌تر باشد. آقایان، درضمن لازم است، یادآوري كنم كه این خانه بسیار خوب، ساخته شده.
دیوانه‌وار و گستاخانه صحبت مي‌كردم. بي‌ آن‌كه به درستي دریابم چه مي‌كنم.
- به جرئت مي‌توانم بگویم قابل ستایش است؛ به ویژه دیوارها!  دارید مي‌روید آقایان؟ این دیوارها عجیب، محكم ساخته شده‌اند و در آن لحظه، با گستاخي خشم‌آلوده‌ای انتهاي عصاي خود را درست به همان قسمتي كه جسد همسرم را قرار داده بودم، كوبیدم. آه، خداوند مرا از چنگال اهریمن حفظ كند. هنوز بازتاب ضربه‌ی عصا به درستي سكوت را نشکسته بود كه صدایي از دل دیوار پاسخ داد! صدا نخست ناله‌اي گنگ و بریده‌بریده بود؛ همانند هق‌هق كودكي و آن‌گاه آرام‌آرام بلند و پرطنین و غیر انساني شد (زوزه‌وار، فریادي نیمی نفرت، نیمي پیروزي). صدایي كه تنها از جهنم برمي‌خیزد. صداي موحشي كه هم دوزخیان زیر شكنجه سر مي‌دهند و هم اهریمنان، شاد از عذاب جاویدان. بیان احساساتم در آن لحظات، نشان ناداني‌ست. داشتم بیهوش مي‌شدم؛ كوشیدم با تكیه بر دیوار، روي پا بایستم. ماموران بهت زده و هراسان براي یك لحظه بي‌حركت ماندند؛ آن‌گاه، دستان پولادینشان به دیوار حمله برد. تمام قسمت بازسازي شده، یك‌باره فرو ریخت و جسد بدهیبت آشكار شد. سر، از میان چاك برداشته بود؛ خون اطراف آن، دلمه بسته بود و حیوان خبیث، با تنها چشم شرربار خود روي جسد، چمباته زده بود. حیوان حیله‌گري كه مرا به جنایت واداشت و زوزه نابه‌هنگامش، به چنگال جلادم افكند. من، آن هیولا را نیز، درون دیوار مدفون كرده بودم.
#گربه_سیاه
#ادگار_الن_پو
#ملینا_نامور
#شهاب_حبیبی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Pegah.a

مدیرتالار ویرایش و زبان+مدرس زبان ترکی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدرس انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-08
نوشته‌ها
461
لایک‌ها
2,306
امتیازها
73
محل سکونت
تهران
کیف پول من
57,542
Points
401
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : Pegah.a
بالا