اسم: گربه سیاه
نویسنده: ادگار الن پو
مترجم: شهاب حبیبی
تایپیست: ملینا نامور
ویراستار: Pegah.a
خلاصه: راوی بینام از بچگی فرد خشنی نبوده. او تعریف میکند که در نوجوانی و جوانی به حیوانات علاقه داشته و این علاقه اش تا زمانی که ازدواج میکند ادامه پیدا کرده. خوشبختانه، همسر وی نیز به حیوانات اهلی علاقهمند بوده و طولی نمیکشد که خانه آنها پر از حیوانات مختلف میشود. اینطور که راوی میگوید، گربه سیاه بزرگی به نام «پلوتو» حیوان محبوب اوست. با گذشت زمان از سالروز ازدواج آنها، راوی کمکم تبدیل به فردی الکلی میشود و شروع به دست زدن به کارهای پلید میکند. شبی وقتی به خانه میآید متوجه میشود که گربه دارد... .
کد:
اسم: گربه سیاه
نویسنده: ادگار الن پو
مترجم: شهاب حبیبی
تایپیست: ملینا نامور
خلاصه: راوی بینام از بچگی فرد خشنی نبوده. او تعریف میکند که در نوجوانی و جوانی به حیوانات علاقه داشته و این علاقه اش تا زمانی که ازدواج میکند ادامه پیدا کرده. خوشبختانه، همسر وی نیز به حیوانات اهلی علاقهمند بوده و طولی نمیکشد که خانه آنها پر از حیوانات مختلف میشود. اینطور که راوی میگوید، گربه سیاه بزرگی به نام «پلوتو» حیوان محبوب اوست. با گذشت زمان از سالروز ازدواج آنها، راوی کمکم تبدیل به فردی الکلی میشود و شروع به دست زدن به کارهای پلید میکند. شبی وقتی به خانه میآید متوجه میشود که گربه دارد... .
داستانی را كه ميخواهم به روي كاغذ بیاورم؛ هم بس حیرتانگیز است و هم بسیار متداول.
انتظار باور آنرا ندارم؛ انتظار باوري كه حتي حواس خود من نیز حاضر به گواھي آن نباشد؛ تنها یك دیوانگيست و من دیوانه نیستم. بيگمان خواب هم نميبینم. من فردا خواهم مرد و امروز ميخواهم روح خود را آرامش بخشم. ميخواهم وقایع را بدون تفسیر و چكیده بازگو كنم. وقایعي كه با گذشت ھر لحظهاش به خود لرزیدم و عذاب دیدم و گامي به سوي نابودي برداشتم. با این ھمه، كوشش نخواهم كرد ھمه چیز را بيپرده بیان كنم. وقایعي كه جز نفرت و بیزاري برنميانگیزد؛ البته ممكن است به نظر پارهاي بیش از آنكه وحشت آور باشد، شگرف بنماید. شاید ھم بعد ها ذهنیتی پیدا شود و توھمات مرا پیشپا افتاده ارزیابي كند. ذهنیتی آرامتر، منطقيتر و بسیار ملایمتر از ذهنیت من. ذهنیتی كه چنین رویدادهایی را دهشتبار نیابد و
آنرا تنها ثمره یك سلسله علیتهاي معمولي و طبیعي ارزیابي كند. از ھمان دوران كودكي به خاطر شخصیت فرمانبردار و انسان دوستم از دیگران متمایز بودم. رقت قلب بیش از اندازه، سبب شده بود تا رفقا تحقیرم كنند. شیفتگي ویژهام به حیوانات، پدر و مادرم را برآن داشت تا اجازه دهند انواع گوناگون آنھا را داشته باشم و تقریبا ً تمام وقت خود را با آنها بگذرانم. خوشترین لحظاتم ھنگامي بود كه به آنها غذا ميدادم یا نوازششان ميكردم. این ویژگي در شخصیت، با رشد سني، فزوني ميگرفت و زماني كه مرد شدم نیز، تنها وسيله سرگرميام شد. براي آنهايي كه به سگي مهربان و با ھوش دل بستهاند؛ نیازي به توضیح درباره كیفیت و میزان ل*ذت
انسان از این كار نیست. فداكاري حیوان براي جلب رضایت، بر قلب كسي مينشیند كه فرصت كافي جھت تعمق پیرامون دوستي ناپایدار و وفاي بسیار اَندك انسانهاي معمولي را دارد.
من زود ازدواج كردم و از داشتن ھمسری مهربان احساس خوشبختي ميكردم. او با درك علاقهام به حیوانات خانگي براي گرد آوري بهترین آنها ھیچ فرصتي را از دست نميداد. ما تعدادي پرنده داشتیم؛ یك ماهي طلایي، سگي زیبا، چندتایي خرگوش، میموني كوچك و یك گربه. این آخري، حیواني بسیار قوي و زیبا بود. یكدست سیاه و بسیار باھوش؛ اما وقتي گفت و گو به ھوش وي كشیده ميشد، ھمسرم كه باطنا ً خرافاتي بود؛ بیدرنگ به ھمان اعتقادات قدیمي عوام اشاره ميكرد و ميگفت:
- گربههاي سیاه جادوگراني ھستند با ظاھر تغییر یافته.
البته نه اینطور كه ھمواره این قضيه را جدي بگیرد و اگر من اشارهاي گذرا ميكنم تنها بدین سبب است كه هم اكنون به خاطرم رسید. من پلوتن را (نام گربه پلوتن بود) به دیگر حیوانات ترجیح ميدادم. او دوست من بود و تنها از دست من غذا ميخورد. به هر كجاي خانه ميرفتم، او نیز دنبالم بود و به سختي ميتوانستم مانع وي شوم تا دیگر در خیابان به دنبالم راه نیفتد. دوستي ما سالها به همین گونه ادامه یافت.
سالهایي كه با گذشتشان اندكاندك مجموعه شخصیت و
خوي من (بهخاطر زیادهروي بيحد در پارهاي كارهاي شرم آور) تغییر كرد. ھر روز بیش از پیش گوشهگیرتر، زود رنجتر و نسبت به احساسات دیگران، بيتوجهتر ميشدم. به خودم اجازه دادم تا با ھمسرم تندخویي كنم و خود خواهیهاي مبالغه آمیزم را به وي تحمیل كنم. حیوانات بیچاره ھم طبیعتاً چنین تغییر شخصیتي را احساس ميكردند. من نه تنها به آنها اعتنایي نميكردم؛ بلكه با آنها با خشونت ھم رفتار ميكردم. با این وجود تعلق خاطر به پلوتون ھنوز مانع ميشد تا با او رفتار بدي داشته باشم. دیگر ھیچگونه احساس ترحمي نسبت به خرگوشها، میمون و حتي سگمان نداشتم و اگر از روي دوستي یا تصادفا ً در مسیر حركتم قرار ميگرفتند: وجودم انباشته از شرارت و بدجنسي ميشد (چه شرارتي ميتواند با
شرارت ناشي از نوشیدن الكل قابل قیاس باشد؟) و سرانجام پلوتن كه دیگر پیر و بنابر این كمي تندخو شده بود به شخصیت بدنهاد من پي برد.
یک شب هنگامي كه م*ستِم*ست از پاتوق شبانهام به خانه بازگشتم؛ احساس كردم؛ گربه از نزدیك شدن به من پرهیز ميكند. او را كه گرفتم از ترس خشونتم، دستم را گ*از گرفت و خراشي جزئي ایجاد كرد. به یكباره خشمي اهریمنی بر وجودم استیلا یافت و از خود بيخود شدم. گویي روح انساني از كالبدم پر كشیده بود. به سبب زیاده روي در ش*ر*ابخواري، كینهاي شیطاني، تار و پود وجودم را انباشت. از جیب جلیقه، چاقویي بیرون آورده و بازش كردم.
گلوي حیوان درمانده را گرفتم و در
یك آن، یكي از چشمهایش را از كاسه بیرون آوردم!
من از نوشتن این بيرحمي ابلیس گونهام سرخ ميشوم؛ ميسوزم و ميلرزم.
صبح، با از میان رفتن نشانههاي الكل شب پیش، منطقم بازگشت. به سبب جنایتي كه مرتكب شده بودم
احساس پشیماني و نفرتي نیم بند وجودم را فرا گرفت؛ اما این احساس بسیار مبهم و ضعیف بود و به روحم لطمه چنداني وارد نیاورد. باز به زیاده روي در ميگساري ادامه دادم و به زودي خاطره جنایتم در پس گیلاسهاي ش*ر*اب گم شد.
گربه آرام آرام بهبود ميیافت و گرچه قیافهاي ترسناك پیدا كره بود؛ اما به نظر ميرسید زجر چنداني نميكشد. به عادت گذشته، در خانه ميگشت؛ اما ھمواره وحشت زده از نزدیك شدن به من پرهیز ميكرد. ابتدا ته مانده احساس عاطفيام از گریز آشكار موجودي كه پیش از آن، آن ھمه مرا دوست ميداشت، جریحه دار ميشد؛ اما این احساس هم به زودي جاي خود را به كینه داد و ذهنيت تبهکارم در سراشیبي غیر قابل بازگشت افتاد. در چنان ذهنیتی، دیگر جایي براي فلسفه وجود ندارد. من ایمان دارم تبهکاری یكي از اولین تمایلات جبري بشري است. یكي از اولین كششها یا احساساتي كه به شخصیت آدمي جهت ميدهد. چه كسي از ارتكاب صد باره كار احمقانه یا رذیلانه خود در شگفت نمانده؟
كاري كه ميدانسته، نباید مرتكب شود. آیا ما عليالرغم قوه تمیز عالي خود، باز تمایل به ت*ج*اوز به آنچه قانون نامیده ميشود و ما نیز، آن را به عنوان قانون پذیرفتهایم، نداریم؟ من این ذهنیت تبهکار را، سبب انحراف نهايي خود ميدانم. انحرافي كه مرا به سوي آزار و سرانجام، ارتكاب جنایت نسبت به آن حیوان بي آزار كشاند. عشق به شرارت، عطش بي پایان روح براي خود آزاري است.
یك صبح، خونسرد گرهاي بر گ*ردنش زدم و از شاخه درختي آویزانش كردم؛ لحظهاي بعد اشك جانكاه ندامت، چشمانم را پوشانده بود. او را دار زدم؛ چون ميدانستم پیش از آن، دوستم ميداشته؛ چون ميدانستم ھیچ كاري كه سبب خشم من شود انجام نداده. دارش زدم چون ميدانستم به این ترتیب مرتكب گناه ميشوم؛ گناهي نابخشودني كه روحم را براي همیشه به رسوایي ميكشاند. گناهي آنچنان عظیم كه حتي رحمت بي
پایان خداوندي ھم (اگر چنین چیزي، ممكن باشد) شامل حالش نميشود. شب ھمان روز جنایت، به دنبال فریاد "آتش" از خواب پریدم. پردههاي تخت خوابم میان زبانههاي آتش ميسوخت. تمام خانه مي سوخت. بالاخره به ھر ترتیب بود من، ھمسرم و پیشخدمتمان توانستیم جان سالم به در ببریم. ھمه جا ویران شده بود؛ ھمه چیزم از كف رفته بود. از ھمان زمان، دیگر در نومیدي غلتیدم. گرچه آنقدر ضعیف نیستم تا در پي ر*اب*طهاي میان سفاكي خود با آن فاجعه باشم اما وقایع زنجیروار بعدي را ھم، نميتوان نادیده انگاشت. روز بعد از آتش سوزي، به ارزیابي ویراني پرداختم. دیوارها به جز یكي، درھم فرو ریخته بودند. دیوار پا بر جا به خلاف آنهاي دیگر تیغهاي بیش نبود و حدوداً میان عمارت، درست مماس با تختخواب قرار داشت. قسمتي از این بخش عمارت، در برابر آتش سوزي مقاومت كرده بود (سبب آن ھم بازسازي اخیر بود). نزدیك دیوار عده زیادي گرد آمده بودند. چندین نفر ھم به دقت و با توجهي خاص گوشه و كنار را بازرسي ميكردند. عبارات، شگفتآور است! عجیب است! و نظایر آن كنجكاویم را برانگیخت. نزدیك دیوار رفتم؛ تصویري ب*ر*جسته بر سطح ھنوز سفید دیوار حك شده بود. تصویر غول آساي یك گربه. دقت
تصویر حیرت آور بود. حیوان با ریسماني بلند به دار آويخته شده بود؛ از دیدن آن هیئت شبح گونه (بيگمان، جز شبح چیز دیگري نبود) بر جاي میخكوب شدم. براي چند لحظه، وحشت سرتاپایم را فرا گرفت.
اما بلافاصله به كمك منطق، قضیه را براي خود حل كردم. من گربه را در باغ دار زده بودم و به دنبال فریاد كمك، جمعیت زیادي وارد باغ شده بود؛ بنابراین بيشك، كسي ریسمان حیوان را باز كرده و از پنجره اتاق به درون پرتاب كرده بود تا مرا از خواب بیدار كند و حیوان بیچاره در ھمان حال پرواز، میان دیوار دیگر اتاق كه در حال فرو ریختن بود و دیوار سالم، له شده بود. تركیب گچ تازه دیوار و آمونیاك جسد و گرماي آتش ھم سبب ثبات تصویر شده بود. ھرچند بدین ترتیب، به سادگي خودم (اگر نگویم وجدانم) را مجاب كردم؛ اما به ھر رو، موضوع تاثیر عمیقي بر ذهنیتم باقي گذاشت. به مدت چند ماه، شبح گربه رهایم نميكرد. به نظر ميآمد، گونهاي احساس عاطفي به روحم بازگشته باشد. ھرچند، بيتردید احساس ندامت نبود. گاه بهخاطر از دست دادن حیوان حس دلسوزي نیمبندی بر وجودم چیره ميشد و حتي تصمیم گرفتم، به دنبال حیواني با ھمان هیئت بگردم تا جانشین او كنم.
یك شب كه سرگشته و ملول در یكي از فضاحت خانههاي ھمیشگي خود نشسته بودم؛ ناگهان توجهم به سوي جسمي سیاه جلب شد. جسم روي چلیك بزرگ ش*ر*اب قرار داشت؛ چند لحظه خیره نگاھش كردم و حیران ماندم؛ چون ھنوز برایم قابل تشخیص نشده بود. نزدیك رفتم و با دست آن را لمس كردم؛ یك گربه سیاه بود (گربهاي فربه و سیاه) درست مانند پلوتن. تنها با یك تفاوت، پلوتن حتي یك موي سفید در تمام ب*دن نداشت؛ اما این یكي روي س*ی*نه خود سفیدي نامشخص و مبهمی داشت. ھنوز به درستي او را نوازش نكرده بودم كه از جاي برخاست و خرناسي كشید و خود را به دستم مالید. گویي مفتون توجهم شده بود. پس موجودي كه مدتها در جست و جویش بودم؛ یافته بودم. بلافاصله نزد صاحبش رفتم و پیشنهاد خریدش را دادم. پولي نگرفت؛ گفت پیش از آن ھرگز گربه را ندیده است. یكبار دیگر نزدیك گربه رفتم و او را نوازش كردم. به ھنگام بازگشت، او نیز به دنبالم آمد و من ھم اجازه این كار را به او دادم. در راه، گهگاه خم ميشدم و نوازشش ميكردم. وقتي به خانه رسید؛ انگار به خانه خود آمده است و خیلي زود دوست و وفادار ھمسرم شد.
کد:
اما بلافاصله به كمك منطق، قضیه را براي خود حل كردم: من گربه را در باغ دار زده بودم و به دنبال فریاد كمك، جمعیت زیادي وارد باغ شده بود. بنابراین بي شك كسي ریسمان حیوان را باز كرده و از پنجره اتاق به درون پرتاب كرده بود تا مرا از خواب بیدار كند و حیوان بیچاره در ھمان حال پرواز میان
دیوار دیگر اتاق كه در حال فرو ریختن بود و دیوار سالم له شده بود. تركیب گچ تازه دیوار و آمونیاك جسد و گرماي آتش ھم سبب ثبات تصویر شده بود. ھر چند بدین ترتیب به سادگي، خودم –اگر نگویم وجدانم- را مجاب كردم، اما به ھر رو موضوع تاثیر عمیقي بر ذهنیتم باقي گذاشت. مدت چند ماه شبح گربه رهایم نميكرد. به نظر ميآمد گونهاي احساس
عاطفي به روحم بازگشته باشد. ھر چند بيتردید احساس ندامت نبود. گاه به خاطر از دست دادن حیوان حس دلسوزي نیمبندی بر وجودم چیره ميشد و حتي تصمیم گرفتم به دنبال حیواني با ھمان هیئت بگردم تا جانشین او كنم.
یك شب كه سرگشته و ملول در یكي از فضاحت خانههاي ھمیشگي خود نشسته بودم، ناگهان توجهم به سوي جسمي سیاه جلب شد. جسم روي چلیك بزرگ ش*ر*اب قرار داشت. چند لحظه خیره نگاھش كردم و حیران ماندم، چون ھنوز برایم قابل تشخیص نشده بود. نزدیك رفتم و با دست آن را لمس كردم، یك گربه سیاه بود –گربهاي فربه و سیاه- درست مانند پلوتن. تنها با یك تفاوت: پلوتن حتي یك موي سفید در تمام ب*دن نداشت. اما این یكي روي س*ی*نه خود سفیدي نامشخص و مبهمی داشت. ھنوز به درستي او را نوازش
نكرده بودم كه از جاي برخاست و خرناسي كشید و خود را بدستم مالید. گویي مفتون توجهم شده بود. پس موجودي كه مدتها در جستجویش بودم یافته بودم. بلافاصله نزد صاحبش رفتم و پیشنهاد خریدش را دادم. پولي نگرفت، گفت پیش از آن ھرگز گربه را ندیده است. یكبار دیگر نزدیك گربه رفتم و او را نوازش كردم. به ھنگام بازگشت، او نیز به دنبالم آمد و من ھم اجازه این كار را به او دادم. در راه، گهگاه خم
ميشدم و نوازشش ميكردم. وقتي به خانه رسید، انگار بھ خانه خود آمده است و خیلي زود دوست وفادار ھمسرم شد.
به زودي، احساس نوعي نفرت از او در وجودم زبانه كشید و این دقیقا ً خلاف امیدواریم بود. نميدانم چگونه این حالت به وجود آمد و چرا ملایمت و بردباري او حالم را دگرگون ميكرد. نرمنرمك احساس دلزدگي و ملال، به نفرتي آشكار تبدیل شد. دیگر، از او ھمانند یك طاعوني ميگریختم و شاید احساس شرمگونه از خاطره سفاكیم مانع ميشد تا با او ھم بدرفتاري كنم. چند هفته، از آزار و بد رفتاري با وي پرهیز كردم؛ اما به تدریج و آرام آرام به جایي رسیدم كه نفرتي بیان نكردني نسبت به او وجودم را فرا گرفت و از او همچون دم طاعوني ميگریختم. بيگمان، یكي از دلایل نفرتم یك چشم بودن او بود؛ زیرا درست فرداي آوردنش، متوجه شدم او نیز مانند پلوتن از داشتن یك چشم محروم است و شاید ھمین مساله سبب شد تا او به ھمسرم نزدیكتر شود و الفتي ناگفتني میان آنها برقرار شود. میان او و ھمسرم، با آن احساسات لطیفش كه پیش از آن سرچشمهی سادهترین و نابترین ل*ذتهای من بود. هرچه نفرت من از گربه بیشتر ميشد؛ علاقه او به من بیشتر ميشد و با لجاجتي
عجیب كه درك آن براي خواننده مشكل است، قدم به قدم ھمراھيام ميكرد. ھرگاه مينشستم، یا زیر صندليام چمباتمه ميزد، یا روي زانوهایم مينشست و نوازشم ميكرد و اگر از جاي بر ميخاستم تا قدمي بزنم، میان پاهایم ميلولید و گاه تقریبا ً سبب ميشد سكندري بخورم و یا با فرو بردن پنجههاي بلند و تیز خود در لباسهایم خود را به س*ی*نهام ميرساند؛ در چنین لحظاتي آرزو ميكردم، ميتوانستم با ضربهی مشتي، هلاكش كنم؛ اما ھم یاد اولین جنایت و ھم باید اعتراف كنم كه وحشت بياندازه از حیوان، مانع این كار ميشد. این وحشت، وحشت جسماني نبود؛ بازگویي این ھم فراوان رنجم ميدھد و شاید این به دلیل، شرم از اعتراف باشد. آري، حتي در سلول مجرمین نیز اعتراف به سبب وحشت و نفرتي كه حیوان در من بر
ميانگیخت و نشان از خیالات واهي داشت، شرمآور است.
ھمسرم، بارها توجه مرا به لكهی سفید روي س*ی*نهی حیوان، جلب كرده بود. ھمان لكهاي كه تنها تفاوت میان او...
کد:
به زودي احساس نوعي نفرت ازاو در وجودم زبانه كشید و این دقیقا ً خلاف امیدواریم بود. نميدانم چگونه این حالت به وجود آمد و چرا ملایمت و بردباري او حالم را دگرگون ميكرد. نرم نرمك احساس دلزدگي و ملال به نفرتي آشكار تبدیل شد. دیگر از او ھمانند یك طاعوني ميگریختم و شاید احساس شرم گونه از خاطره سفاكیم مانع ميشد تا با او ھم بدرفتاري كنم. چند هفته از آزار و بد رفتاري با وي پرهیز كردم. اما به تدریج و آرام آرام به جایي رسیدم كه نفرتي بیان نكردني نسبت به او وجودم را فرا گرفت و از او همچون دم طاعوني ميگریختم. بيگمان یكي از دلایل نفرتم یك چشم بودن او بود. زیرا درست فرداي آوردنش متوجه شدم او نیز مانند پلوتن از داشتن یك چشم محروم است و شاید ھمین مساله سبب شد تا او به ھمسرم نزدیكتر شود و الفتي ناگفتني میان آنها برقرار شود. میان او ھمسرم با آن احساسات لطیفش كه پیش از آن سرچشمه سادهترین و نابترین لذات من بود. هرچه نفرت من از گربه بیشتر ميشد، علاقه او به من بیشتر ميشد و با لجاجتي
عجیب كه درك آن براي خواننده مشكل است قدم به قدم ھمراھيام ميكرد. ھرگاه مينشستم یا زیر صندليام چمباتمه ميزد، یا روي زانوانم مينشست و نوازشم ميكرد و اگر از جاي بر ميخواستم تا قدمي بزنم میان پاهایم ميلولید و گاه تقریبا ً سبب ميشد سكندري بخورم. و یا با فرو بردن پنجههاي بلند و تیز خود در لباسهایم خود را به س*ی*نهام ميرساند. در چنین لحظاتي آرزو ميكردم ميتوانستم با ضربه مشتي هلاكش كنم. اما ھم یاد اولین جنایت و ھم باید اعتراف كنم كه وحشت بياندازه از حیوان مانع این كار ميشد. این وحشت، وحشت جسماني نبود بازگویي این ھم فراوان رنجم ميدھد و شاید این به دلیل شرم از اعتراف باشد. آري حتي در سلول مجرمین نیز اعتراف به سبب وحشت و نفرتي كه حیوان در من بر
ميانگیخت و نشان از خیالات واهي داشت شرمآور است.
ھمسرم بارها توجه مرا به لكه سفید روي س*ی*نه حیوان جلب كرده بود. ھمان لكهاي كه تنها تفاوت میان او
بود با گربهاي كه كشته بودم. بدون تردید، خواننده به یاد دارد كه ابتدا گنگ و نامشخص بود؛ اما آهستهآهسته و به مرور، علي رغم كوشش بسیار، براي واھي دانستن آن، مشخص و مشخصتر ميشد. اكنون، دیگر آن را آشكارا ميدیدم و از دیدن آن بر خود ميلرزیدم. انگیزهی نفرت و وحشتم و اینكه خود را از شر او ھم خلاص كنم، درست ھمین بود. (البته اگر شهامتش را ميداشتم) لكهی تصویر گربهی شوم چوبه دار! آوخ چوبه وحشتناك دار! چوبة نفرت و جنایت! چوبة عذاب و مرگ!
من، دیگر بدبختترین موجود بشريت بودم و سبب این بدبختي، حیواني وحشتناك بود كه من با نفرت تمام،
برادر او را كشته بودم. من، مرد تربیت شده و انساني به تمام معني، گرفتار بدبختي غیر قابل تحملي شده بودم. افسوس! دیگر خوشبختي برایم مفهومي نداشت؛ نه شب و نه روز، در تمام طول روز، آن موجود وحشتناك كه یك لحظه تنهایم نميگذاشت و در خلال شب ھم، ھرلحظه كه كابوس ھراسناك مرگ رهایم ميكرد، نفس مرطوب و وزن سنگین وي را روي س*ی*نهام احساس ميكردم. فشار روحي آنچنان در تنگنایم قرار داد كه خوي محزون و ته ماندهی انسانیت خود را نیز از دست دادم و خبث طینت و نفرت، تنها اندیشهی درونيام شد. با این ھمه، ھمسرم، ھرگز ل*ب به شكایت نميگشود و ستمهی روز افزون مرا با شكیبایي دھشتباري، تحمل ميكرد. از شكیبایي تحمل ناپذیر وي، روح سركشم گرفتار خشمي توفانزا ميشد. یك روز، براي كاري روزمره راھي زیرزمین عمارت قدیمي كه فقر وادارمان ميكرد در آن زندگي كنیم، شدم. ھمسرم و گربهی سیاه نیز همراهیام كردند؛ ھنگامي كه از پلههاي با شیب تند پایین ميرفتیم، گربه به عادت ھمیشگي، پیشاپیش و تقریبا ً در میان پاهاي من حركت ميكرد و در یك آن، چنان به پاهایم چسبید كه نزدیك بود با سر، از پلهها سقوط كنم. خشمي جنون آسا وجودم را فرا گرفت. ترس كودكانه خود را فراموش كردم و با تبر به حیوان حمله بردم؛ اما پیش از آنكه ضربه را فرود آورم، ھمسرم مانع شد و ھمین دخالت، به جنون من نیرویي اهریمنی بخشید. بازوي خود را از دستش رها ساختم و با تبر بر مغز خودش كوفتم. بيكمترین نالهاي بر زمین افتاد و در دم جان داد. بیدرنگ، تصمیم گرفتم جسد را پنهان كنم. ميدانستم سربه نیست كردن آن، در خارج از خانه، چه در روز و چه در خلال شب، خالي از خطر نخواهد بود؛ زیرا ھر آن ممكن بود همسایهها متوجه شوند. نقشههاي زیادي از ذهنم گذشت.
کد:
بود با گربهاي كه كشته بودم. بدون تردید خواننده به یاد دارد كه ابتدا گنگ و نامشخص بود اما آهسته آهسته و به مرور، عليرغم كوشش بسیار براي واھي دانستن آن، مشخص و مشخصتر ميشد. اكنون دیگر آن را آشكارا ميدیدم و از دیدن آن برخود ميلرزیدم. انگیزه نفرت و وحشتم و این كه خود را از شر او ھم خلاص كنم، درست ھمین بود. –البته اگر شهامتش را ميداشتم- لكه تصویر كریه و شوم چوبة دار! آوخ چوبه وحشتناك دار! چوبة نفرت و جنایت! چوبة عذاب و مرگ!
من دیگر بدبختترین موجود بشري بودم و سبب این بدبختي، حیواني وحشتناك بود! كه من با نفرت تمام
برادر او را كشته بودم. من، مرد تربیت شده و انساني به تمام معني، گرفتار بدبختي غیر قابل تحملي شده بودم! افسوس! دیگر خوشبختي برایم مفهومي نداشت. نه شب و نه روز! در تمام طول روز، آن موجود وحشتناك كه یك لحظه تنهایم نميگذاشت و در خلال شب ھم ھر لحظه كه كابوس ھراسناك مرگ رهایم ميكرد، نفس مرطوب و وزن سنگین وي را روي س*ی*نهام احساس ميكردم! فشار روحي آن چنان در تنگنایم قرار داد كه خوي محزون و ته مانده انسانیت خود را نیز از دست دادم و خبث طینت و نفرت، تنها اندیشه درونيام شد. با این ھمه، ھمسرم ھرگز ل*ب به شكایت نميگشود و ستمهاي روز افزون مرا با شكیبایي دھشتباري تحمل ميكرد. از شكیبایي تحمل ناپذیر وي روح سركشم گرفتار خشمي توفانزا ميشد. یك روز براي كاري روزمره راھي زیر زمین عمارت قدیمي، كه فقر وادارمان ميكرد در آن زندگي كنیم، شدم. ھمسرم و گربه سیاه نیز همراهیام كردند. ھنگامي كه از پلههاي با شیب تند پایین ميرفتیم، گربه به عادت ھمیشگي پیشاپیش و تقریبا ً در میان پاهاي من حركت ميكرد و در یك آن، چنان به پاهایم چسبید كه نزدیك بود با سر از پلهها سقوط كنم. خشمي جنون آسا وجودم را فرا گرفت. ترس كودكانه خود را فراموش كردم و با تبر به حیوان حمله
بردم. اما پیش از آن كه ضربه را فرود آورم، ھمسرم مانع شد و ھمین دخالت، به جنون من نیرویي اهریمنی بخشید. بازوي خود را از دستش رها ساختم و با تبر بر مغز خودش كوفتم. بيكمترین ناله اي بر زمین افتاد و در دم جان داد. بیدرنگ تصمیم گرفتم جسد را پنهان كنم. ميدانستم سربه نیست كردن آن در خارج از خانه چه در روز و چه در خلال شب خالي از خطر نخواهد بود. زیرا ھر آن ممكن بود همسایهها
متوجه شوند. نقشه هاي زیادي از ذهنم گذشت.
لحظهای، به این فكر افتادم تا جسد را تكهتكه كرده، در آتش بسوزانم؛ بعد خواستم گودالي كف زیر زمین حفر كنم. دقایقي كه گذشت، تصمیم گرفتم آن را در چاه حیاط بیندازم. یك لحظه به فكر افتادم، جسد را ھمانند كالایي در صندوق بسته بندي كرده و شخصي را مامور كنم تا آن را به خارج از منزل ببرد. سرانجام، چارهاي را مناسبتر از چارههاي دیگر یافتم؛ تصمیم گرفتم، او را مانند كشیشان دوران تفتیش عقاید قرون وسطي، درون دیوار زیرزمین، مدفون كنم. گویي، زیرزمین را براي ھمین كار ساخته بودند. دیوارها كه بدون دقت ساخته شده بودند، به تازگي سفید كاري شده بودند و رطوبت مانع سخت شدن گچ آنها شده بود. افزون بر این، در بخشي از دیوار، برآمدگي مناسبي وجود داشت؛ شبیه برآمدگي دودكش بخاري یا اجاق دیواري كه ظاهر دیوار آن ھم شبیه سایر قسمتهاي زیرزمین بود. بيگمان، ميتوانستم به سادگي آجرهاي آن قسمت را بردارم؛ جسد را پشت آجرها قرار دھم و دوباره، آنها را به گونهی نخست، رويھم بچینم؛ بي آنكه، كوچكترین احتمالي براي كشف جسد وجود داشته باشد. آري در محاسبهام اشتباه نكرده بودم؛ به كمك میلهاي آهنین، آجرها را به راحتي یكي پس از دیگري بیرون كشیدم و پس از آنكه جسد را به دقت درون دیوار قرار دادم، دوباره آنها را در جاي اول خود چیدم. مدتي، زحمت كشیدم تا توانستم گچي درست با ھمان رنگ سابق تهیه كنم و سطح كنده شده را بپوشانم. نتیجه كار، بسیار رضایت بخش بود و اوضاع بر وفق مراد. جاي كوچكترین دستخوردگي به چشم نميخورد. با وسواس فراوان، پاي كار و گوشه و كنار زیرزمین را تمیز كردم و نگاهي پیروزمندانه گرداگرد خود انداختم. دستكم براي یك بار، زحماتم به ثمر نشسته بود. بیدرنگ به جست و جوي حیواني كه سبب آن بدبختي بزرگ شده بود پرداختم؛ دیگر تصمیم گرفته بودم او را ھم بكشم. اگر ھمانلحظه به چنگم ميافتاد، سرنوشتش روشن بود؛ اما گویي حیوان حیلهگر با احساس خطر، از حمله اول...
کد:
لحظهای به این فكر افتادم تا جسد را تكه تكه كرده در آتش
بسوزانم. بعد خواستم گودالي كف زیر زمین حفر كنم. دقایقي كه گذشت تصمیم گرفتم آن را در چاه حیاط بیندازم. یك لحظه به فكر افتادم جسد را ھمانند كالایي در صندوق بسته بندي كرده و شخصي را مامور كنم تا آن را به خارج از منزل ببرد. سرانجام چارهاي را مناسب تر از چارههاي دیگر یافتم. تصمیم گرفتم او را مانند كشیشان دوران تفتیش عقاید قرون وسطي درون دیوار زیر زمین مدفون كنم. گویي زیر زمین را براي ھمین كار ساخته بودند. دیوارها كه بدون دقت ساخته شده بودند، به تازگي سفید كاري شده بودند و رطوبت مانع سخت شدن گچ آنها شده بود. افزون بر این در بخشي از دیوار برآمدگي مناسبي وجود داشت، شبیه بر آمدگي دودكش بخاري یا اجاق دیواري كه ظاهر دیوار آن ھم شبیه سایر
قسمتهاي زیر زمین بود. بيگمان ميتوانستم به سادگي آجرهاي آن قسمت را بردارم؛ جسد را پشت آجرها قرار دھم و دوباره آنها را به گونه نخست روي ھم بچینم، بيآن كه كوچكترین احتمالي براي كشف جسد وجود داشته باشد. آري در محاسبهام اشتباه نكرده بودم. به كمك میلهاي آهنین آجرها را به راحتي یكي پس از دیگري بیرون كشیدم و پس از آن كه جسد را به دقت درون دیوار قرار دادم دوباره آنها را در
جاي اول خود چیدم. مدتي زحمت كشیدم تا توانستم گچي درست با ھمان رنگ سابق تهیه كنم و سطح كنده شده را بپوشانم. نتیجه كار بسیار رضایت بخش بود و اوضاع بر وفق مراد. جاي كوچكترین دستخوردگي به چشم نميخورد. با وسواس فراوان پاي كار و گوشه و كنار زیر زمین را تمیز كردم و نگاهي پیروزمندانه گرداگرد خود انداختم. دست كم براي یك بار زحماتم به ثمر نشسته بود! بیدرنگ به جستجوي حیواني كه سبب آن بدبختي بزرگ شده بود پرداختم. دیگر تصمیم گرفته بودم او را ھم بكشم. اگر ھمان لحظه به چنگم ميافتاد سرنوشتش روشن بود. اما گویي حیوان حیلهگر با احساس خطر از حمله اول،
آب شده، به زمین فرو رفته بود و مراقب بود تا در چنان حالي پیش رویم آفتابي نشود. نبود آن موجود نفرتانگیز، آرامشي ژرف در من به وجود آورد و آن شب، اولین شبي بود كه آسوده خیال به صبح رساندم. آري... من با وجود سنگیني بار جنایت بر دوشم، آسوده خفتم. دومین و سومین روز ھم سپري شد. بي آنكه از جلاد خبري شود، دیگر مانند انساني آزاد نفس ميكشیدم و اهریمن وحشتآفرین، براي همیشه خانه را ترك گفته بود و من دیگر ھرگز او را نميدیدم. از احساس خوشبختي، در پو*ست نميگنجیدم و جنایت ھولناك، نرمنرمك به دست فراموشي سپرده ميشد. مراسم تحقیقات اولیه، به سادگي و به گونهاي كاملا ً رضایت بخش انجام گرفت و دستور كاوش خانه صادر شد. من با اطمینان از نتیجه روشن كاوش، به زندگي سعادتبار آیندهام مياندیشیدم.
روز چهارم، گروھي مامور بي آنكه انتظارشان را داشته باشم به خانه آمدند و به دقت، سرگرم تجسس شدند؛ اما من، با اطمینان كامل به پناهگاه جسد، خم به ابرو نیاوردم و از دلهره خبري نبود. به درخواست ماموران، در تمام مدت تجسس، آنھا را ھمراھي كردم. ھر جای مظنون را كاویدند و ھیچ گوشهاي را نادیده نگذاشتند؛ سرانجام براي سومین یا چهارمین بار وارد زیرزمین شدند. كوچكترین ترسي به خود راه ندادم؛ قلبم با آرامش طبیعي كار ميكرد.
در تمام مدت، دست به س*ی*نه، آسوده خاطر، درازا و پهناي زیرزمین را ميپیمودم. ماموران خشنود از جستجوي دقیق، بساط خود را برچیدند و آماده رفتن شدند. دیگر، یاراي سركوبي شادماني خود را نداشتم. دستكم باید جملهاي به نشانه پیروزي و اينكه آنها را از بیگناهی خود مطمئن سازم، بر زبان ميراندم. وقتي خواستند از پلهها بالا بروند تحمل از كف دادم و رو به آنها كردم.
- آقایان! خوشحالم از اینكه سوء ظن شما برطرف شده. براي ھمهی شما، آرزوي سلامتي ميكنم. امیدوارم از این پس رفتارتان كمي مؤدبانهتر باشد. آقایان! درضمن لازم است، یادآوري كنم كه این خانه بسیار خوب، ساخته شده.
دیوانهوار و گستاخانه صحبت ميكردم. بي آنكه به درستي دریابم چه ميكنم:
- به جرئت ميتوانم، بگویم قابل ستایش است؛ به ویژه دیوارھا... . دارید ميروید آقایان؟ این دیوارها عجیب، محكم ساخته شدهاند و در آن لحظه، با گستاخي خشم آلودهاي انتهاي عصاي خود را درست به همان قسمتي كه جسد ھمسرم را قرار داده بودم، كوبیدم. آه، خداوند مرا از چنگال اھریمن حفظ كند. ھنوز بازتاب ضربهی عصا به درستي سكوت را نشکسته بود كه صدایي از دل دیوار پاسخ داد! صدا نخست نالهاي گنگ و بریدهبریده بود؛ ھمانند ھقھق كودكي و آنگاه آرامآرام بلند و پرطنین و غیر انساني شد( زوزهوار، فریادي نیمی نفرت، نیمي پیروزي). صدایي كه تنها از جهنم بر ميخیزد. صداي موحشي كه هم، دوزخیان زیر شكنجه، سر ميدھند و ھم اهریمنان، شاد از عذاب جاویدان. بیان احساساتم در آن لحظات، نشان نادانيست. داشتم بیهوش ميشدم؛ كوشیدم با تكیه بر دیوار، روي پا بایستم. ماموران بهت زده و هراسان براي یك لحظه بيحركت ماندند؛ آنگاه، دستان پولادینشان به دیوار حمله برد. تمام قسمت بازسازي شده، یكباره فرو ریخت و جسد بدهیبت آشكار شد. سر، از میان چاك برداشته بود؛ خون اطراف آن، دلمه بسته بود و حیوان خبیث، با تنها چشم شرربار خود روي جسد، چمباته زده بود. حیوان حیلهگري كه مرا به جنایت واداشت و زوزه نابههنگامش، به چنگال جلادم افكند. من، آن هیولا را نیز، درون دیوار مدفون كرده بودم.
کد:
اب شده، به زمین فرو رفته بود و مراقب بود تا در چنان حالي پیش رویم آفتابي نشود. نبود آن موجود نفرتانگیز، آرامشي ژرف در من به وجود آوردم و آن شب اولین شبي بود كه آسوده خیال به صبح رساندم. آري من با وجود سنگیني بار جنایت در دوشم، آسوده خفتم. دومین و سومین روز ھم سپري شد
بيآن كه از جلاد خبري شود. دیگر مانند انساني آزاد نفس ميكشیدم و اهریمن وحشت آفرین براي همیشه خانه را ترك گفته بود! و من دیگر ھرگز او را نميدیدم. از احساس خوشبختي در پو*ست نميگنجیدم و جنایت ھولناك نرم نرمك به دست فراموشي سپرده ميشد. مراستم تحقیقات اولیه به سادگي و به گونه اي كاملا ً رضایت بخش انجام گرفت و دستور كاوش خانه صادر شد. من با اطمینان از نتیجة روشن كاوش، به زندگي سعادت بار آیندهام مياندیشیدم.
روز چهارم، گروھي مامور بي آنكه انتظارشان را داشته باشم به خانه آمدند و به دقت سرگرم تجسس شدند. اما من با اطمینان كامل به پناهگاه جسد، خم به ابرو نیاوردم و از دلهره خبري نبود. به درخواست ماموران، در تمام مدت تجسس، آنھا را ھمراھي كردم. ھر جاي مظنون را كاویدند و ھیچ گوشهاي را نادیده نگذاشتند. سرانجام براي سومین یا چهارمین بار وارد زیر زمین شدند. كوچكترین ترسي به خود راه ندادم. قلبم با آرامش طبیعي كار ميكرد.
در تمام مدت، دست به س*ی*نه، آسوده خاطر، درازا و پهناي زیر زمین را ميپیمودم. ماموران خشنود از جستجوي دقیق بساط خود را برچیدند و آماده رفتن شدند. دیگر
یاراي سركوبي شادماني خود را نداشتم. دست كم باید جملهاي به نشانه پیروزي و اينكه آنها را از بیگناهی خود مطمئن سازم بر زبان ميراندم. وقتي خواستند از پلهها بالا بروند تحمل از كف دادم و رو به آنها كردم:
- آقایان! خوشحالم از این كه سوةظن شما برطرف شده. براي ھمه شما آرزوي سلامتي ميكنم. امیدوارم از این پس رفتارتان كمي مودبانهتر باشد. آقایان! در ضمن لازم است یادآوري كنم كه این خانه بسیار خوب ساخته شده...
دیوانهوار و گستاخانه صحبت ميكردم. بيآن كه به درستي دریابم چه ميكنم:
- ...به جرات ميتوانم بگویم قابل ستایش است. به ویژه دیوارھا... دارید ميروید، آقایان؟ این دیوارها عجیب محكم ساخته شدهاند.
و در آن لحظه، با گستاخي خشم آلودهاي انتهاي عصاي خود را درست به همان قسمتي كه جسد ھمسرم را قرار داده بودم، كوبیدم. آه خداوند مرا از چنگال اھریمن حفظ كند. ھنوز بازتاب ضربه عصا به درستي سكوت را نشکسته بود كه صدایي از دل دیوار پاسخ داد! صدا نخست نالھاي گنگ و بریده بریده بود؛ ھمانند ھقھق كودكي، و آنگاه آرام آرام بلند و پرطنین و غیر انساني شد – زوزهوار. فریادي نیم نفرت نیمي پیروزي- صدایي كه تنها از جهنم بر ميخیزد. صداي موحشي كه هم، دوزخیان زیر شكنجه سر
ميدھند و ھم اهریمنان شاد از عذاب جاویدان. بیان احساساتم در آن لحظات، نشان نادانيست. داشتم
بیهوش ميشدم. كوشیدم با تكیه بر دیوار روي پا بایستم. ماموران بهت زده و هراسان براي یك لحظه بيحركت ماندند؛ آن گاه دستان پولادینشان به دیوار حمله برد. تمام قسمت باز سازي شده، یكباره فرو ریخت و جسد بدهیبت آشكار شد. سر از میان چاك برداشته بود خون اطراف آن دلمه بسته بود و حیوان خبیث با تنها چشم شرربار خود روي جسد چمباته زده بود. حیوان حیلهگري كه مرا به جنایت واداشت و زوزه نابهنگامش به چنگال جلادم افكند. من آن هیولا را نیز درون دیوار مدفون كرده بودم.