خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ رمان کایان| mahva کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع mahva
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 39
  • بازدیدها 946
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
55
کیف پول من
18,947
Points
76
#پارت_۲۹

اتاق لیلا به لطف حسین و کمک خیریه، کمی رنگ و بوی زندگی می‌گیرد. گرچه وسایل کهنه و قدیمی بودند؛ ولی همین که یک زندگی را راه می‌انداختند، کافی بود. حالا لیلا صاحب تخت و کمد قدیمی و چند عدد قابلمه و یک سرویس چینی شش نفره‌ی نو شده بود. از وقتی قوری و کتری قدیمی که از کارگاه خیاطی آورده بود را با سفید کننده شسته بود، جلای خاصی گرفته بود. آهی می‌کشد، یاد وقتی می‌افتد که در خانه‌ی دوبلکس‌شان، روی کاناپه سلطنتی با آن نقش و‌ نگار منبت کاری شده لم می‌داد و انیس برایش معجونی پر از مغزیجات می‌آورد و او برای خوردنش ناز می‌کرد. راست گفته‌اند، زندگی همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد.
صدای درب اتاقش، توجه‌اش را جلب می‌کند. چادر رنگی‌اش را به سر می‌کند و درب را باز می‌کند.
حسین با یک کوزه گل شمعدانی کنار درب ایستاده بود.
- سلام ببخشید مزاحم شدم. این کوزه رو برای شما خریدم، بذارید کنار پنجره‌ی خونه‌تون، باصفا میشه.
لبخندی صورتش را زیباتر می‌کند.
- ممنون لطف کردید. چقدر قشنگه، چرا زحمت کشیدید؟
حسین همان‌طور که سر به‌ زیر انداخته می‌گوید:
- این چه حرفیه، زحمتی نبود. نمی‌دونستم برای خونه جدیدتون، کادو چی بخرم؟ فکر کردم شاید گل دوست داشته باشید.
لبخندش عمیق‌تر می‌شود. دست می‌برد و کوزه را از دست حسین می‌گیرد.
- بله اتفاقا خیلی به گل و گل‌کاری علاقه دارم. قبلا توی حیاط خونه‌مون، بابا برام یه باغچه درست کرده بود، هرچیزی دلم می‌خواست می‌کاشتم.
حسین نگاهی به باغچه می‌اندازد و می‌گوید:
- خدا رحمت کنه پدر و مادرتون رو. این‌جا هم منزل خودتون؛ اگه دوست دارید، می‌تونید گوشه باغچه سبزی بکارید.
لیلا با ذوق می‌پرسد:
- واقعا؟! یعنی حاج‌خانم و حاج‌آقا ناراحت نمی‌شن؟
حسین با تردید جواب می‌دهد:
- نه فکر نمی‌کنم؛ اگه چیزی نیاز دارید، لیست کنید تا براتون تهیه کنم. راستش من از باغبونی سر در نمیارم؛ اما اگه کمک خواستید دریغ نمی‌کنم.
لیلا با لبخند تشکر می‌کند. گلدان شمعدانی روزهای قشنگ گذشته را در ذهنش زنده می‌کند‌. کنار پنجره‌ی آشپزخانه، یک جای کوچک برای گلدان تازه‌اش باز می‌کند. با لطافت برگ‌های سبز و زیبایش را لمس می‌کند و بر گل‌های سرخ تازه روئیده‌اش ب*وسه می‌زند.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۲۹

اتاق لیلا به لطف حسین و کمک خیریه، کمی رنگ و بوی زندگی می‌گیرد. گرچه وسایل کهنه و قدیمی بودند؛ ولی همین که یک زندگی را راه می‌انداختند، کافی بود. حالا لیلا صاحب تخت و کمد قدیمی و چند عدد قابلمه و یک سرویس چینی شش نفره‌ی نو شده بود. از وقتی قوری و کتری قدیمی که از کارگاه خیاطی آورده بود را با سفید کننده شسته بود، جلای خاصی گرفته بود. آهی می‌کشد، یاد وقتی می‌افتد که در خانه‌ی دوبلکس‌شان، روی کاناپه سلطنتی با آن نقش و‌ نگار منبت کاری شده لم می‌داد و انیس برایش معجونی پر از مغزیجات می‌آورد و او برای خوردنش ناز می‌کرد. راست گفته‌اند، زندگی همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد.
صدای درب اتاقش، توجه‌اش را جلب می‌کند. چادر رنگی‌اش را به سر می‌کند و درب را باز می‌کند.
حسین با یک کوزه گل شمعدانی کنار درب ایستاده بود.
- سلام ببخشید مزاحم شدم. این کوزه رو برای شما خریدم، بذارید کنار پنجره خونه‌تون باصفا میشه.
لبخندی صورتش را زیباتر می‌کند.
- ممنون لطف کردید. چقدر قشنگه چرا زحمت کشیدید؟
حسین همان‌طور که سر به‌ زیر انداخته می‌گوید:
- این چه حرفیه، زحمتی نبود. نمی‌دونستم برای خونه جدیدتون، کادو چی بخرم؟ فکر کردم شاید گل دوست داشته باشید.
لبخندش عمیق‌تر می‌شود. دست می‌برد و کوزه را از دست حسین می‌گیرد.
- بله اتفاقا خیلی به گل و گل‌کاری علاقه دارم. قبلا توی حیاط خونه‌مون، بابا برام یه باغچه درست کرده بود، هرچیزی دلم می‌خواست می‌کاشتم.
حسین نگاهی به باغچه می‌اندازد و می‌گوید:
- خدا رحمت کنه پدر و مادرتون رو. این‌جا هم منزل خودتون؛ اگه دوست دارید، می‌تونید گوشه باغچه سبزی بکارید.
لیلا با ذوق می‌پرسد:
- واقعا؟! یعنی حاج‌خانم و حاج‌آقا ناراحت نمی‌شن؟
حسین با تردید جواب می‌دهد:
- نه فکر نمی‌کنم؛ اگه چیزی نیاز دارید لیست کنید تا براتون تهیه کنم. راستش من از باغبونی سر در نمیارم؛ اما اگه کمک خواستید دریغ نمی‌کنم.
لیلا با لبخند تشکر می‌کند. گلدان شمعدانی روزهای قشنگ گذشته را در ذهنش زنده می‌کند‌. کنار پنجره‌ی آشپزخانه، یک جای کوچک برای گلدان تازه‌اش باز می‌کند. با لطافت برگ‌های سبز و زیبایش را لمس می‌کند و بر گل‌های سرخ تازه روئیده‌اش ب*وسه می‌زند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
55
کیف پول من
18,947
Points
76
#پارت_۳۰


چهلم محسن با کمک و همراهی دوستان و فامیل برگزار می‌شود. لیلا دیگر در میان جمع غریبه نبود؛ یکی از اعضا خانواده حساب میشد. گرچه نگاه‌های عده‌ای، هنوز رنگ و بوی دوستی نداشت؛ اما اکثریت حضورش را پذیرفته بودند.
در تمام مدت برگزاری مراسم چیزی در گلوی حسین مانده بود. مثل گره کوری که قصد باز شدن نداشت. دانیال سرخوش در برابرش رژه می‌رفت و این سوال بی‌جواب برایش باقی مانده بود، ارتباط دانیال با مرگ محسن چه بود؟ چندبار خواسته بود خودش این قضیه را پیگیری کند؛ اما منصرف شده بود. می‌ترسید با قضاوت عجولانه کار را خ*را*ب کند و اوضاع بدتر از آنچه هست بشود. حرف‌های علی از د*اغ دلش کم نمی‌کرد. گرچه تمام سعیش این بود که حال حسین را خوب کند؛ اما شدنی نبود. در این چهل روز، شب و روزی نبود که به فکر انتقام از قاتل برادرش نباشد. قاتلی که در تاریکی شب و ناجوانمردانه از پشت خنجر زده بود. چندبار به حاج یونس زنگ زده بود؛ اما هیچ سرنخی پیدا نشده ‌بود. سر می‌چرخاند، گویا دنبال کسی می‌گردد. علی را کنار حاج یونس می‌بیند، آرام و با طمأنینه به طرف‌شان می‌رود. صدای علی را واضح می‌شنود.
- حاجی، ما دل‌مون به همون فلش خوش بود، فکر می‌کردیم پیدا بشه قاتل هم پیدا میشه. پس چی شد؟ خودتون گفتید سرنخ بین همون عکس‌هاست.
حاج یونس دستی به صورتش می‌کشد و می‌گوید:
- فعلا که به نتیجه‌ای نرسیدیم. البته ما پیگیر هستیم؛ اما یه قطعه از این پازل نیست. همه چیز رو کنار هم می‌ذاریم؛ اما باز هم یه چیزیش کمه. نمی‌تونیم به نتیجه برسیم. کار خیلی سخت شده.
حسین قدم دیگری جلو می‌گذارد و آرام می‌گوید:
- اون قطعه‌ی گمشده احتمالا دانیال نیست؟
حاج یونس به چشم‌های حسین نگاه می‌کند.
- دانیال چه ارتباطی می‌تونه با این قضیه داشته باشه؟
حسین سعی می‌کند آرامش خودش را حفظ کند. رو به حاج یونس می‌گوید:
- شوخی می‌کنید؟ دانیال توی اون مهمونی کذایی که قرار بود محسن نفوذی باشه، چی‌کار می‌کرد؟ توی تمام عکس‌ها هست. با اون تیپش! اصلا عکس‌ها رو دیدید؟ بهتر نیست چندتا سوال ازش بپرسید؟ شاید یادش اومد اون‌جا چه غلطی می‌کرده.
حاج یونس هیسی زیر ل*ب می‌گوید و دست حسین را می‌گیرد و دورتر از جمعیت می‌ایستد.
- چته مرد مومن؟ این همه خشم و عصبانیت برای چیه؟ تو از کجا می‌دونی ازش سوال نکردم؟ باز خواست نشده؟ مگه من باید به تو گزارش کار بدم؟
حسین سرش را زیر می‌اندازد.
- این چه حرفیه حاجی؟! من کی از شما جواب خواستم؟ اما حق بدید، نمی‌تونم اجازه بدم خون محسن پایمال بشه. اگه دانیال حرف بزنه شاید... .
حاج یونس حرفش را قطع می‌کند.
- حرف‌های دانیال هیچ کمکی نمی‌کنه، والسلام. پیگیر این موضوع نمیشی، فهمیدی؟
حسین چشمی می‌گوید و حاج یونس با خداحافظی مجلس را ترک می‌کند. حسین خطاب به علی می‌گوید:
- غلط نکنم یه چیزی این وسط درست نیست.
علی با تردید و دودلی می‌گوید:
- شاید به قول تو دانیال به این قضیه ربط داشته باشه؛ اما قبول کن حاجی نمی‌تونه برنامه‌هاش رو لو بده. برای همین ما دخالت نکنیم بهتره.
#اانجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۳۰


چهلم محسن با کمک و همراهی دوستان و فامیل برگزار می‌شود. لیلا دیگر در میان جمع غریبه نبود؛ یکی از اعضا خانواده حساب میشد. گرچه نگاه‌های عده‌ای، هنوز رنگ و بوی دوستی نداشت؛ اما اکثریت حضورش را پذیرفته بودند.
در تمام مدت برگزاری مراسم چیزی در گلوی حسین مانده بود. مثل گره کوری که قصد باز شدن نداشت. دانیال سرخوش در برابرش رژه می‌رفت و این سوال بی‌جواب برایش باقی مانده بود، ارتباط دانیال با مرگ محسن چه بود؟ چندبار خواسته بود خودش این قضیه را پیگیری کند؛ اما منصرف شده بود. می‌ترسید با قضاوت عجولانه کار را خ*را*ب کند و اوضاع بدتر از آنچه هست بشود. حرف‌های علی از د*اغ دلش کم نمی‌کرد. گرچه تمام سعیش این بود که حال حسین را خوب کند؛ اما شدنی نبود. در این چهل روز، شب و روزی نبود که به فکر انتقام از قاتل برادرش نباشد. قاتلی که در تاریکی شب و ناجوانمردانه از پشت خنجر زده بود. چندبار به حاج یونس زنگ زده بود؛ اما هیچ سرنخی پیدا نشده ‌بود. سر می‌چرخاند، گویا دنبال کسی می‌گردد. علی را کنار حاج یونس می‌بیند، آرام و با طمأنینه به طرف‌شان می‌رود. صدای علی را واضح می‌شنود.
- حاجی، ما دل‌مون به همون فلش خوش بود، فکر می‌کردیم پیدا بشه قاتل هم پیدا میشه. پس چی شد؟ خودتون گفتید سرنخ بین همون عکس‌هاست.
حاج یونس دستی به صورتش می‌کشد و می‌گوید:
- فعلا که به نتیجه‌ای نرسیدیم. البته ما پیگیر هستیم؛ اما یه قطعه از این پازل نیست. همه چیز رو کنار هم می‌ذاریم؛ اما باز هم یه چیزیش کمه. نمی‌تونیم به نتیجه برسیم. کار خیلی سخت شده.
حسین قدم دیگری جلو می‌گذارد و آرام می‌گوید:
- اون قطعه‌ی گمشده احتمالا دانیال نیست؟
حاج یونس به چشم‌های حسین نگاه می‌کند.
- دانیال چه ارتباطی می‌تونه با این قضیه داشته باشه؟
حسین سعی می‌کند آرامش خودش را حفظ کند. رو به حاج یونس می‌گوید:
- شوخی می‌کنید؟ دانیال توی اون مهمونی کذایی که قرار بود محسن نفوذی باشه، چی‌کار می‌کرد؟ توی تمام عکس‌ها هست. با اون تیپش! اصلا عکس‌ها رو دیدید؟ بهتر نیست چندتا سوال ازش بپرسید؟ شاید یادش اومد اون‌جا چه غلطی می‌کرده.
حاج یونس هیسی زیر ل*ب می‌گوید و دست حسین را می‌گیرد و دورتر از جمعیت می‌ایستد.
- چته مرد مومن؟ این همه خشم و عصبانیت برای چیه؟ تو از کجا می‌دونی ازش سوال نکردم؟ باز خواست نشده؟ مگه من باید به تو گزارش کار بدم؟
حسین سرش را زیر می‌اندازد.
- این چه حرفیه حاجی؟! من کی از شما جواب خواستم؟ اما حق بدید، نمی‌تونم اجازه بدم خون محسن پایمال بشه. اگه دانیال حرف بزنه شاید... .
حاج یونس حرفش را قطع می‌کند.
- حرف‌های دانیال هیچ کمکی نمی‌کنه، والسلام. پیگیر این موضوع نمیشی، فهمیدی؟
حسین چشمی می‌گوید و حاج یونس با خداحافظی مجلس را ترک می‌کند. حسین خطاب به علی می‌گوید:
- غلط نکنم یه چیزی این وسط درست نیست.
علی با تردید و دودلی می‌گوید:
- شاید به قول تو دانیال به این قضیه ربط داشته باشه؛ اما قبول کن حاجی نمی‌تونه برنامه‌هاش رو لو بده. برای همین ما دخالت نکنیم بهتره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
55
کیف پول من
18,947
Points
76
#پارت_۳۱

حاج یونس چند قدم رفته را باز می‌گردد و رو به حسین می‌گوید:
- این خانمی که داره پذیرایی می‌کنه رو می‌شناسی؟
حسین رد نگاه حاج یونس را می‌گیرد.
- منظورتون لیلا خانمه؟ آره می‌شناسم. همونه که قرار بود با محسن ازدواج کنه.
حاج یونس دستی به ریشش می‌کشد و می‌گوید:
- صحیح، این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
حسین با بی‌حوصلگی می‌گوید:
- قصه‌اش طولانیه، باشه برای یه وقت دیگه.
حاج یونس به درخت پشت سرش تکیه می‌دهد.
- من وقت دارم، الان برام تعریف کن.
حسین سر به زیر می‌اندازد و با مکث می‌پرسد:
- چیزی شده حاجی؟ اگه مورد خاصی هست بگید ما هم بدونیم.
حاج یونس سر بالا می‌اندازد.
- نه مورد خاصی نیست، توجه‌ام جلب شد، دوست دارم در موردش بیشتر بدونم.
حسین تمام ماجرای لیلا را برای حاج یونس تعریف می‌کند. حاجی با بهت می‌پرسد:
- یعنی الان خونه‌ی شما می‌مونه؟
حسین سر تکان می‌دهد.
- بله حاجی.
حاجی با تعجب بیشتر می‌پرسد.
- هیچ فامیلی هم نداره؟
حسین شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- «الله اعلم» این‌طوری میگه.
- از پدرت بعیده تحقیق نکرده، این‌قدر زود اعتماد کنه.
حسین از دور به لیلا نگاه می‌کند.
- وقتی حاج‌آقا محمدی ضمانتش رو می‌کنه، دیگه تحقیق نمی‌خواد.
حاج یونس تکیه از درخت می‌گیرد.
- پس حاج‌آقا محمدی شناخت کامل داره؟ بهتره یه سری به ایشون بزنم. ممنون حسین جان، من دیگه مزاحم نمی‌شم.
علی و حسین هر دو فهمیدند رفتار حاج یونس عجیب بود. مدتی از چهلم محسن می‌گذشت و زندگی با آرامش در خانه حاج رضا محرابی در جریان بود. هنوز از حاج یونس خبری نبود و حسین سعی می‌کرد خود را بی‌خیال نشان دهد. لیلا توانسته بود اعتماد افراد محله را به‌دست بیاورد. انصافاً لباس‌هایی که می‌دوخت زیبا و شکیل بود و با مزد کمی که می‌گرفت همسایه‌ها ترغیب شده بودند یک‌بار هم شده هنرش را امتحان کنند. در بین همسایه‌ها، خانم رفعتی بیشتر از همه به دیدن لیلا می‌آمد. تقریباً هر روز صبح تا ظهر در اتاق خیاطی لیلا اطراق می‌کرد. موضوعی که به مذاق اهل خانه مخصوصاً مهری خانم خوش نمی‌آمد‌. فقط بحث ماندن نبود، خانم رفعتی از هر دری حرف می‌زد و سوال می‌پرسید و نظر می‌داد. مهری خانم متوجه شده بود، لیلا بعضی از سوالات را از روی عمد جواب نمی‌دهد.
امروز صبح زود لیلا برای خرید لوازم خیاطی از خانه خارج شده بود. قبل از ظهر که خانم رفعتی طبق معمول هر روز قصد خانه مهری خانم را کرده بود، متوجه حضور حسین در خانه می‌شود. به اتاق خیاطی لیلا می‌رود و وقتی با جای خالی او مواجه می‌شود فرصت را غنیمت می‌شمرد تا کمی با همسایه‌ی سی ساله‌اش صحبت کند. مهری خانم سینی چایی را روی میز می‌گذارد و عینکش را به چشم می‌زند. سوزنش را نخ می‌کند و پارچه‌ی مشکی را از روی میز برمی‌دارد و مشغول کوک زدن می‌شود. خانم رفعتی کمی به در و دیوار نگاهی می‌کند و بعد با دل‌خوری لیوان چایی‌اش را پس می‌زند و رو به مهری خانم می‌گوید:
- امروز پسرت خونه مونده؟!
مهری خانم قندان را کنار سینی می‌گذارد.
- پسرم خیلی وقته که بزرگ شده، من ازش نمی‌پرسم کی میری، کی میایی، چرا میری، چرا نمیری.
خانم رفعتی پشت چشمی نازک می‌کند و آهسته‌تر می‌گوید:
- وا! خدا مرگم بده، این چه حرفیه مهری خانم جون؟ دختر مجرد نا*مح*رم توی خونه داری، باید رفت و اومد پسرت حساب، کتاب داشته باشه.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی

کد:
حاج یونس چند قدم رفته را باز می‌گردد و رو به حسین می‌گوید:

- این خانمی که داره پذیرایی می‌کنه رو می‌شناسی؟

حسین رد نگاه حاج یونس را می‌گیرد.

- منظورتون لیلا خانمه؟ آره می‌شناسم. همونه که قرار بود با محسن ازدواج کنه.

حاج یونس دستی به ریشش می‌کشد و می‌گوید:

 - صحیح، این‌جا چی‌کار می‌کنه؟

حسین با بی‌حوصلگی می‌گوید:

- قصه‌اش طولانیه، باشه برای یه وقت دیگه.

حاج یونس به درخت پشت سرش تکیه می‌دهد.

 - من وقت دارم، الان برام تعریف کن.

حسین سر به زیر می‌اندازد و با مکث می‌پرسد:

- چیزی شده حاجی؟ اگه مورد خاصی هست بگید ما هم بدونیم.

حاج یونس سر بالا می‌اندازد.

- نه مورد خاصی نیست، توجه‌ام جلب شد، دوست دارم در موردش بیشتر بدونم.

حسین تمام ماجرای لیلا را برای حاج یونس تعریف می‌کند. حاجی با بهت می‌پرسد:

- یعنی الان خونه‌ی شما می‌مونه؟

حسین سر تکان می‌دهد.

- بله حاجی.

حاجی با تعجب بیشتر می‌پرسد.

- هیچ فامیلی هم نداره؟

حسین شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید:

- «الله اعلم» این‌طوری میگه.

- از پدرت بعیده تحقیق نکرده، این‌قدر زود اعتماد کنه.

حسین از دور به لیلا نگاه می‌کند.

- وقتی حاج‌آقا محمدی ضمانتش رو می‌کنه، دیگه تحقیق نمی‌خواد.

حاج یونس تکیه از درخت می‌گیرد.

- پس حاج‌آقا محمدی شناخت کامل داره؟ بهتره یه سری به ایشون بزنم. ممنون حسین جان، من دیگه مزاحم نمی‌شم.

علی و حسین هر دو فهمیدند رفتار حاج یونس عجیب بود. مدتی از چهلم محسن می‌گذشت و زندگی با آرامش در خانه حاج رضا محرابی در جریان بود. هنوز از حاج یونس خبری نبود و حسین سعی می‌کرد خود را بی‌خیال نشان دهد. لیلا توانسته بود اعتماد افراد محله را به‌دست بیاورد. انصافاً لباس‌هایی که می‌دوخت زیبا و شکیل بود و با مزد کمی که می‌گرفت همسایه‌ها ترغیب شده بودند یک‌بار هم شده هنرش را امتحان کنند. در بین همسایه‌ها، خانم رفعتی بیشتر از همه به دیدن لیلا می‌آمد. تقریباً هر روز صبح تا ظهر در اتاق خیاطی لیلا اطراق می‌کرد. موضوعی که به مذاق اهل خانه مخصوصاً مهری خانم خوش نمی‌آمد‌. فقط بحث ماندن نبود، خانم رفعتی از هر دری حرف می‌زد و سوال می‌پرسید و نظر می‌داد. مهری خانم متوجه شده بود، لیلا بعضی از سوالات را از روی عمد جواب نمی‌دهد.

امروز صبح زود لیلا برای خرید لوازم خیاطی از خانه خارج شده بود. قبل از ظهر که خانم رفعتی طبق معمول هر روز قصد خانه مهری خانم را کرده بود، متوجه حضور حسین در خانه می‌شود. به اتاق خیاطی لیلا می‌رود و وقتی با جای خالی او مواجه می‌شود فرصت را غنیمت می‌شمرد تا کمی با همسایه‌ی سی ساله‌اش صحبت کند. مهری خانم سینی چایی را روی میز می‌گذارد و عینکش را به چشم می‌زند. سوزنش را نخ می‌کند و پارچه‌ی مشکی را از روی میز برمی‌دارد و مشغول کوک زدن می‌شود. خانم رفعتی کمی به در و دیوار نگاهی می‌کند و بعد با دل‌خوری لیوان چایی‌اش را پس می‌زند و رو به مهری خانم می‌گوید:

- امروز پسرت خونه مونده؟!

مهری خانم قندان را کنار سینی می‌گذارد.

- پسرم خیلی وقته که بزرگ شده، من ازش نمی‌پرسم کی میری، کی میایی، چرا میری، چرا نمیری.

خانم رفعتی پشت چشمی نازک می‌کند و آهسته‌تر می‌گوید:

- وا! خدا مرگم بده، این چه حرفیه مهری خانم جون؟ دختر مجرد نا*مح*رم توی خونه داری، باید رفت و اومد پسرت حساب، کتاب داشته باشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
55
کیف پول من
18,947
Points
76
#پارت_۳۲

مهری خانم جرعه‌ای از چایی‌اش را سر می‌کشد و در جواب خانم رفعتی می‌گوید:
- اولاٌ لیلا جون غریبه نیست، خودش می‌دونه ما توی این خونه نا*مح*رم داریم، حواسش هست. دوماٌ؛ پسر من رو همه می‌شناسن، هم سر به زیره، هم مؤمن و با خدا. کاری به نا*مح*رم نداره. همین امروز که شما تشریف آوردید، مگه حسین در خونه رو باز نکرد؟ سر بالا کرد ببینه کی پشت دره؟... نه والا!
خانم رفعتی گلویی صاف می‌کند.
- خب بله پسرای این محل همه توی مسجد بزرگ شدن، خدا و پیغمبر سرشون میشه. پای سفره‌ی حلال نشستند؛ اما مهری خانم جون، خیلی وقتا می‌بینم کار داری، از خونه میری بیرون؛ اما پسرت میاد خونه. این درست نیست، توی یه خونه دو تا نا*مح*رم عذب زندگی کنند. هیچی، هیچی هم بینشون نباشه، شیطون دست بردار نیست. ماشاءالله لیلا خانم هم خوش بّر و رو و خوشگله، والا من که زنم گاهی دلم براش ضعف میره چه برسه به پسر مجرد.
مهری خانم با ناراحتی ابرو در هم می‌کشد.
- دیگه چی؟ رفت و اومد ما به همسایه‌ها چه ربطی داره؟
خانم رفعتی لبخندی می‌زند.
- دلخور نشو مهری جون! من برای خودتون میگم. چرا این دختر بیچاره رو به عقد حسین در نمیاری؟ این‌طوری هم خیال خودت راحت میشه، هم ثواب می‌کنید.
مهری خانم از جا بلند می‌شود.
- اولاٌ هنوز یک هفته از چهلم محسن نگذشته، من و پدرش هنوز رخت عزا تن مونه. از چی حرف می‌زنی؟ دوماٌ، مگه ازدواج با زور و اجبار میشه؟ محسن دید دوست داشت، می‌خواست ازدواج کنه. حسین نزدیک چهل روزه این دختر رو دیده، به قول شما هر روز هم دیده؛ اما نمی‌خواد. نمی‌تونم زورش کنم، نمی‌تونم به اجبار بشونمش پای سفره عقد. اصلاٌ از کجا معلوم دل این دختر هم با پسر من باشه؟
خانم رفعتی که به نظر می‌رسید منتظر همین حرف بود، با خوش‌حالی می‌گوید:
- خب اگه این‌جوریه که میگی، اجازه بدید من برای پسرم بیام خواستگاری. من‌ هم این دختر رو خیلی دوست دارم. هم اخلاقش خوبه، هم خیلی مهربون و دوست داشتنیه.
زنگ خطر در گوش مهری خانم به صدا در می‌آید. از همین می‌ترسید. می‌ترسید کسی طالب لیلا شود. چه بهانه و دلیلی می‌توانست بیاورد و زن حراف همسایه را از خودش و اهل خانه اش دور کند؟ به سراغ یخچال می‌رود و ظرف هندوانه قاچ شده را بیرون می‌آورد و روی میز می‌گذارد.
- باشه من امشب با حاجی صحبت می‌کنم، خبرش رو فردا میدم.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
پارت_۳۲

مهری خانم جرعه‌ای از چایی‌اش را سر می‌کشد و در جواب خانم رفعتی می‌گوید:
- اولاٌ لیلا جون غریبه نیست، خودش می‌دونه ما توی این خونه نا*مح*رم داریم، حواسش هست. دوماٌ؛ پسر من رو همه می‌شناسن، هم سر به زیره، هم مؤمن و با خدا. کاری به نا*مح*رم نداره. همین امروز که شما تشریف آوردید، مگه حسین در خونه رو باز نکرد؟ سر بالا کرد ببینه کی پشت دره؟... نه والا!
خانم رفعتی گلویی صاف می‌کند.
- خب بله پسرای این محل همه توی مسجد بزرگ شدن، خدا و پیغمبر سرشون میشه. پای سفره‌ی حلال نشستند؛ اما مهری خانم جون، خیلی وقتا می‌بینم کار داری، از خونه میری بیرون؛ اما پسرت میاد خونه. این درست نیست، توی یه خونه دو تا نا*مح*رم عذب زندگی کنند. هیچی، هیچی هم بینشون نباشه، شیطون دست بردار نیست. ماشاءالله لیلا خانم هم خوش بُر و رو و خوشگله، والا من که زنم گاهی دلم براش ضعف میره چه برسه به پسر مجرد.
مهری خانم با ناراحتی ابرو در هم می‌کشد.
- دیگه چی؟ رفت و اومد ما به همسایه‌ها چه ربطی داره؟
خانم رفعتی لبخندی می‌زند.
 - دلخور نشو مهری جون! من برای خودتون میگم. چرا این دختر بیچاره رو به عقد حسین در نمیاری؟ این‌طوری هم خیال خودت راحت میشه، هم ثواب می‌کنید.
مهری خانم از جا بلند می‌شود.
- اولاٌ هنوز یک هفته از چهلم محسن نگذشته، من و پدرش هنوز رخت عزا تن مونه. از چی حرف می‌زنی؟ دوماٌ، مگه ازدواج با زور و اجبار میشه؟ محسن دید دوست داشت، می‌خواست ازدواج کنه. حسین نزدیک چهل روزه این دختر رو دیده، به قول شما هر روز هم دیده؛ اما نمی‌خواد. نمی‌تونم زورش کنم، نمی‌تونم به اجبار بشونمش پای سفره عقد. اصلاٌ از کجا معلوم دل این دختر هم با پسر من باشه؟
خانم رفعتی که به نظر می‌رسید منتظر همین حرف بود، با خوش‌حالی می‌گوید:
- خب اگه این‌جوریه که میگی، اجازه بدید من برای پسرم بیام خواستگاری. من‌ هم این دختر رو خیلی دوست دارم. هم اخلاقش خوبه، هم خیلی مهربون و دوست داشتنیه.
زنگ خطر در گوش مهری خانم به صدا در می‌آید. از همین می‌ترسید. می‌ترسید کسی طالب لیلا شود. چه بهانه و دلیلی می‌توانست بیاورد و زن حراف همسایه را از خودش و اهل خانه اش دور کند؟ به سراغ یخچال می‌رود و ظرف هندوانه قاچ شده را بیرون می‌آورد و روی میز می‌گذارد.
- باشه من امشب با حاجی صحبت می‌کنم، خبرش رو فردا میدم.
#انجمن_تک_رمان

#رمان_کایان

#اثر_mahva

#ژانر:عاشقانه_معمایی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
55
کیف پول من
18,947
Points
76
#پارت_۳۳


درب مغازه باز می‌شود و خانمی وارد می‌شود. عینک آفتابی به چشم زده و رژ ل*ب قرمزش زیادی به چشم می‌آمد.
حسین با اخم نگاه می‌گیرد و می‌گوید:
- بفرمایید، امری داشتید؟
زن خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- عکس پرسنلی می‌خواستم برای پاسپورت.
حسین همان‌طور که سر به زیر انداخته بود و خودش را مشغول کاری نشان می‌داد، می‌گوید:
- برای پاسپورت باید تشریف ببرید دفتر پیش‌خوان دولت، کار ما نیست.
زن مکثی می‌کند و با من‌من می‌گوید:
- برای گواهینامه چی؟
حسین بی‌اعتنا جواب می‌دهد.
- اون هم همین‌طور.
زن عینکش را از چشم برمی‌دارد و می‌پرسد.
- پس برای چی عکس پرسنلی می‌گیرید؟
حسین نگاه عاقل اندر سفیهی به زن می‌کند.
- کارتون دقیقاٌ چیه؟ عکس برای پاسپورت می‌خواید یا گواهینامه؟
زن لبخندی می‌زند و با دلبری می‌گوید:
- من می‌خوام عکس پرسنلی بگیرم، دلیلش مهم نیست.
حسین که حس بدی از این مکالمه گرفته بود، در جواب می‌گوید:
- امروز که نمیشه، دوربین‌مون خرابه. تشریف ببرید یه عکاسی دیگه.
زن این‌پا و آن‌پا می‌کند و با تردید می‌گوید:
- راستش من یه دوستی دارم چند وقت پیش اومده این‌جا یه سری عکس چاپ کنه؛ اما فلشش رو جا گذاشته. من اومدم دنبال همون فلش.
حسین سعی می‌کند خونسردی خودش را حفظ کند با همان لحن بی تفاوتش می‌پرسد:
- خودش کجاست؟
زن با دست‌پاچگی می‌پرسد:
- پس فلش پیش شماست؟
حسین با لحن آرامی می‌گوید:
- کدوم فلش؟
زن با هیجان دست‌هایش را به هم می‌زند.
- همان که دوستم جا گذاشته، خدا رو شکر پیدا شد میشه بدید به من؟
حسین با تعجب نگاهی به زن می‌کند و در حالی‌که ورقه‌ای از عکس‌ها را برای برش جدا می‌کند می‌گوید:
- من گفتم فلش پیدا کردم؟
زن سری تکان می‌دهد و با لحن دلخور می‌گوید:
- دستم انداختید؟ لطفاٌ اگه فلش رو پیدا کردید به من تحویل بدید.
حسین برشی روی کاغذ عکس می‌زند و بی تفاوت می‌گوید:
- باشه اگه پیدا کردم بهتون خبر میدم.
کاغذ و خودکاری روی پیش‌خوان می‌گذارد و اضافه می‌کند.
- شماره‌تون رو بنویسید، با اسمتون. زیرش هم بنویسید فلش گم شده که من یادم باشه برای چی باید زنگ بزنم. فردا پس فردا قراره بیان دکور مغازه رو عوض کنن، شاید زیر میزی کمدی جایی افتاده باشه. پیدا کردم خبرتون می‌کنم.
زن با خوش‌حالی شماره تلفنش را می‌نویسد و کاغذ را به حسین تحویل می‌دهد.
بعد از این که حسین از رفتنش مطمئن می‌شود، یک پیامک به حاج یونس می‌فرستد.
- سلام حاجی دلم براتون تنگ شده، امروز ظهر تشریف بیارید مسجد ببینمتون.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۳۳





درب مغازه باز می‌شود و خانمی وارد می‌شود. عینک آفتابی به چشم زده و رژ ل*ب قرمزش زیادی به چشم می‌آمد.

حسین با اخم نگاه می‌گیرد و می‌گوید:

- بفرمایید، امری داشتید؟

زن خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:

- عکس پرسنلی می‌خواستم برای پاسپورت.

حسین همان‌طور که سر به زیر انداخته بود و خودش را مشغول کاری نشان می‌داد، می‌گوید:

 - برای پاسپورت باید تشریف ببرید دفتر پیش‌خوان دولت، کار ما نیست.

زن مکثی می‌کند و با من‌من می‌گوید:

- برای گواهینامه چی؟

حسین بی‌اعتنا جواب می‌دهد.
- اون هم همین‌طور.

زن عینکش را از چشم برمی‌دارد و می‌پرسد.

- پس برای چی عکس پرسنلی می‌گیرید؟

حسین نگاه عاقل اندر سفیهی به زن می‌کند.

 - کارتون دقیقاٌ چیه؟ عکس برای پاسپورت می‌خواید یا گواهینامه؟

زن لبخندی می‌زند و با دلبری می‌گوید:

- من می‌خوام عکس پرسنلی بگیرم، دلیلش مهم نیست.

حسین که حس بدی از این مکالمه گرفته بود، در جواب می‌گوید:

- امروز که نمیشه، دوربین‌مون خرابه. تشریف ببرید یه عکاسی دیگه.

زن این‌پا و آن‌پا می‌کند و با تردید می‌گوید:

- راستش من یه دوستی دارم چند وقت پیش اومده این‌جا یه سری عکس چاپ کنه؛ اما فلشش رو جا گذاشته. من اومدم دنبال همون فلش.

حسین سعی می‌کند خونسردی خودش را حفظ کند با همان لحن بی تفاوتش می‌پرسد:

- خودش کجاست؟

زن با دست‌پاچگی می‌پرسد:

- پس فلش پیش شماست؟

حسین با لحن آرامی می‌گوید:

- کدوم فلش؟

زن با هیجان دست‌هایش را به هم می‌زند.

- همان که دوستم جا گذاشته، خدا رو شکر پیدا شد میشه بدید به من؟

حسین با تعجب نگاهی به زن می‌کند و در حالی‌که ورقه‌ای از عکس‌ها را برای برش جدا می‌کند می‌گوید:

- من گفتم فلش پیدا کردم؟

زن سری تکان می‌دهد و با لحن دلخور می‌گوید:

- دستم انداختید؟ لطفاٌ اگه فلش رو پیدا کردید به من تحویل بدید.

حسین برشی روی کاغذ عکس می‌زند و بی تفاوت می‌گوید:

- باشه اگه پیدا کردم بهتون خبر میدم.
کاغذ و خودکاری روی پیش‌خوان می‌گذارد و اضافه می‌کند.

- شماره‌تون رو بنویسید، با اسمتون. زیرش هم بنویسید فلش گم شده که من یادم باشه برای چی باید زنگ بزنم. فردا پس فردا قراره بیان دکور مغازه رو عوض کنن، شاید زیر میزی کمدی جایی افتاده باشه. پیدا کردم خبرتون می‌کنم.

زن با خوش‌حالی شماره تلفنش را می‌نویسد و کاغذ را به حسین تحویل می‌دهد.

بعد از این که حسین از رفتنش مطمئن می‌شود، یک پیامک به حاج یونس می‌فرستد.

- سلام حاجی دلم براتون تنگ شده، امروز ظهر تشریف بیارید مسجد ببینمتون.

#انجمن_تک_رمان

#رمان_کایان

#اثر_mahva

#ژانر_عاشقانه_معمایی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
55
کیف پول من
18,947
Points
76
#پارت_۳۴

ساعت از دوازده ظهر می‌گذرد که مغازه را تعطیل می‌کند. کلاه ایمنی‌اش را سرش می‌گذارد و سوار موتور می‌شود و به طرف مسجد می‌رود. چند بار از آئینه به پشت سرش نگاه می‌کند و متوجه می‌شود، یک پراید سفید سایه‌به‌سایه در تعقیب اوست. حدسش درست بود بعد از رفتن آن زن، او را تحت نظر گرفته بودند. شاید آن زن سرنخ مهمی برای پیدا کردن قاتل محسن باشد. وارد مسجد می‌شود. سر حوض وسط حیاط مشغول وضو گرفتن می‌شود. مردی چهارشانه و قد بلند با تی‌شرت و شلوار جین وارد مسجد می‌شود و خیره به حسین نگاه می‌کند. سلام زیر لبی می‌کند و همان‌جا مشغول وضو گرفتن می‌شود. حسین بی‌اعتنا وارد شبستان مسجد می‌شود و قبل از این که آن مرد وارد شود برای حاج یونس می‌نویسد.
- حاجی طرف من نیا، تحت نظرم.
نماز تازه تمام شده بود که علی کنارش می‌نشیند. حسین از جا بلند می‌شود و یک قرآن از قفسه برمی‌دارد و سر جایش برمی‌گردد. قرآن را باز می‌کند و از علی می‌پرسد:
- همه‌ی وسایل لازم رو خریدی؟
علی سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- آره؛ هر چی لیست کرده بودی خریدم.
حسین بلندتر می‌گوید:
- قرار شد پس فردا کار رو شروع کنیم؟
و آرام چشمکی به علی می‌زند. علی که از کار حسین تعجب کرده بود با من‌من می‌گوید:
- آره، پس فردا باید شروع کنیم.
حسین مشغول خواندن قرآن می‌شود. هر چند حواسش به مردی بود که چند متر آن طرف‌تر نشسته بود و خودش را مشغول نماز خواندن کرده بود. حاج یونس پیام می‌دهد. « اگه به کسی مشکوک هستی مشخصاتش رو بفرست.» نیم نگاهی به سمت چپش می‌اندازد مرد را برانداز می‌کند. موهای قهوه‌ای بلندی داشت که به یک طرف سرش شانه کرده بود‌. سبیل و ته ریشش هم قهوه‌ای بود. حدود سی، سی و پنج سالش بود. مشخصاتش را برای حاجی می‌فرستد. چند دقیقه بعد خادم مسجد سراغ مرد می‌رود و می‌گوید:
- ببخشید آقا، یه خانمی دم در با شما کار دارن.
مرد با حیرت اطرافش را نگاه می‌کند و می‌گوید:
- با من کار دارن؟! من توی این محل غریبه‌ام کسی رو نمی‌شناسم.
خادم که یک پیرمرد افغانستانی بود شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- والا نمی‌دونم بهش گفتم زنگ بزنه بهت؛ اما گفت تلفنت رو جواب نمیدی. خوب نیست آدم به زن و بچه‌اش ظلم کنه. خدا قهرش می‌گیره. اگه مشکلی دارید، باید با هم حرف بزنید. پا شو برو تا توی خونه‌ی خدا شر نشده. این زن‌ها شروع کنند به جیغ و داد آبرو و حیثیت برات نمی‌مونه.
مرد که از تعجب چشمانش گرد شده بود، می‌گوید:
- من مجردم زن ندارم.
پیرمرد دست روی دستش می‌زند.
- یعنی کار حرام کردی؟ با دختره هنوز مزدوج نشدی؟ تو خجالت نمی‌کشی می‌آیی مسجد؟
از مکالمه این دو نفر توجه همه جلب می‌شود.
علی به سراغ خادم پیر می‌رود، بازویش را می‌گیرد و می‌گوید:
- سید جان! شاید اشتباه شده. حتماً اون خانم این بنده‌ی خدا رو با کس دیگه‌ای اشتباه گرفته. نباید به مردم تهمت بزنیم.
بعد رو می کند به مرد و می‌گوید:
- آقا شما هم اگه نمازت رو خوندی پا شو برو غائله بخوابه.
مرد از جا بلند می‌شود و با پررویی می‌گوید:
- اگه نخوام برم چی میشه؟ یعنی حق ندارم توی خونه‌ی خدا بیشتر بمونم؟
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۳۴

ساعت از دوازده ظهر می‌گذرد که مغازه را تعطیل می‌کند. کلاه ایمنی‌اش را سرش می‌گذارد و سوار موتور می‌شود و به طرف مسجد می‌رود. چند بار از آئینه به پشت سرش نگاه می‌کند و متوجه می‌شود، یک پراید سفید سایه‌به‌سایه در تعقیب اوست. حدسش درست بود بعد از رفتن آن زن، او را تحت نظر گرفته بودند. شاید آن زن سرنخ مهمی برای پیدا کردن قاتل محسن باشد. وارد مسجد می‌شود. سر حوض وسط حیاط مشغول وضو گرفتن می‌شود. مردی چهارشانه و قد بلند با تی‌شرت و شلوار جین وارد مسجد می‌شود و خیره به حسین نگاه می‌کند. سلام زیر لبی می‌کند و همان‌جا مشغول وضو گرفتن می‌شود. حسین بی‌اعتنا وارد شبستان مسجد می‌شود و قبل از این که آن مرد وارد شود برای حاج یونس می‌نویسد.
- حاجی طرف من نیا, تحت نظرم.
نماز تازه تمام شده بود که علی کنارش می‌نشیند. حسین از جا بلند می‌شود و یک قرآن از قفسه برمی‌دارد و سر جایش برمی‌گردد. قرآن را باز می‌کند و خطاب به علی می‌پرسد:
- همه‌ی وسایل لازم رو خریدی؟
علی سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- آره؛ هر چی لیست کرده بودی خریدم.
حسین بلندتر می‌گوید:
- قرار شد پس فردا کار رو شروع کنیم؟
 و آرام چشمکی به علی می‌زند. علی که از کار حسین تعجب کرده بود با من‌من می‌گوید:
- آره، پس فردا باید شروع کنیم.
حسین مشغول خواندن قرآن می‌شود. هر چند حواسش به مردی بود که چند متر آن طرف‌تر نشسته بود و خودش را مشغول نماز خواندن کرده بود. حاج یونس پیام می‌دهد. « اگه به کسی مشکوک هستی مشخصاتش رو بفرست.» نیم نگاهی به سمت چپش می‌اندازد مرد را برانداز می‌کند. موهای قهوه‌ای بلندی داشت که به یک طرف سرش شانه کرده بود‌. سبیل و ته ریشش هم قهوه‌ای بود. حدود سی، سی و پنج  سالش بود. مشخصاتش را برای حاجی می‌فرستد. چند دقیقه بعد خادم مسجد سراغ مرد می‌رود و می‌گوید:
- ببخشید آقا، یه خانمی دم در با شما کار دارن.
مرد با حیرت اطرافش را نگاه می‌کند و می‌گوید:
- با من کار دارن؟ من توی این محل غریبه‌ام کسی رو نمی‌شناسم.
خادم که یک پیرمرد افغانستانی بود شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- والا نمی‌دونم بهش گفتم زنگ بزنه بهت؛ اما گفت تلفنت رو جواب نمیدی. خوب نیست آدم به زن و بچه‌اش ظلم کنه. خدا قهرش می‌گیره. اگه مشکلی دارید، باید با هم حرف بزنید. پا شو برو تا توی خونه‌ی خدا شر نشده. این زن‌ها شروع کنند به جیغ و داد آبرو و حیثیت برات نمی‌مونه.
مرد که از تعجب چشمانش گرد شده بود، می‌گوید:
- من مجردم زن ندارم.
پیرمرد دست روی دستش می‌زند.
- یعنی کار حرام کردی؟ با دختره هنوز مزدوج نشدی؟ تو خجالت نمی‌کشی می‌آیی مسجد؟
از مکالمه این دو نفر توجه همه جلب می‌شود.
علی به سراغ خادم پیر می‌رود، بازویش را می‌گیرد و می‌گوید:
- سید جان! شاید اشتباه شده. حتماً اون خانم این بنده‌ی خدا رو با کس دیگه‌ای اشتباه گرفته. نباید به مردم تهمت بزنیم.
 بعد رو می کند به مرد و می‌گوید:
- آقا شما هم اگه نمازت رو خوندی پا شو برو غائله بخوابه.
مرد از جا بلند می‌شود و با پررویی می‌گوید:
- اگه نخوام برم چی میشه؟ یعنی حق ندارم توی خونه‌ی خدا بیشتر بمونم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
55
کیف پول من
18,947
Points
76
#پارت_۳۵


علی کلافه نچی می‌کند و می‌گوید:
- اول برو دم در بعد بیا تا شب بمون.
مرد کلافه می‌شود.
- ز*ب*ون آدم می‌فهمید؟ میگم مجردم. توی این محل غریبه‌ام. چرا بِرم دَمِ در؟
علی جواب می‌دهد.
- من نمی‌دونم. باید ثابت کنی کسی که دم در منتظرته باهات نسبتی نداره.
مرد دست به کمر می‌زند و تن صدایش را بالا می‌برد.
- این‌جا دیگه کجاست؟ یه مشت پیر پاتال دور هم جمع شدید، اسم خودتون رو گذاشتید مثلاً مسلمون؟ تهمت می‌زنید! من هر وقت بخوام میرم. هیچ کس هم نمی‌تونه من رو بیرون کنه.
خادم مسجد با ناراحتی می‌گوید:
- پیر پاتال چیه؟ من حوصله‌ی دردسر ندارم. آخرش همه چیز میشه تقصیر من.
یکی از جوان‌هایی که نمازش تازه تمام شده بود به طرف آن‌ها می‌آید و می‌گوید:
- برادر با این سر و صدا حواس همه رو پرت کردی. یه تک پا برو بیرون ببین کیه؟ چی میگه؟چی‌کار داره؟ اصلاً من هم باهات میام. بیا بریم.
حسین هم‌چنان مشغول قرآن خواندن بود. مرد نگاه دقیقی به جمعیت باقی‌مانده در شبستان می‌اندازد و رو به مخاطبش می‌گوید:
- باشه بریم. من که می‌دونم هیچ‌کس دم در نیست.
مرد جوان با مهربانی بازویش را می‌گیرد و با لبخند می‌گوید:
- بیا بریم با هم ببینیم.
دو مرد وقتی از فضای مسجد بیرون می‌روند؛ حاج یونس از اتاق پشتی بیرون می‌آید و کنار حسین می‌نشیند.
- چه خبر مرد مؤمن؟ امروز زیادی پلیس بازی درآوردی‌ها!
حسین قرآن را می‌بندد و می‌بوسد. نیم نگاهی به درب می‌اندازد و از جیبش شماره تلفن زن را بیرون می‌آورد. تند و با عجله همه‌ی ماجرا را تعریف می‌کند و شماره را به حاج یونس تحویل می‌دهد و قبل از این که آن مرد برگردد، از درب پشت مسجد بیرون می‌رود. وارد خانه می‌شود. سکوت سنگین فضا آزارش می‌دهد. به یاد می‌آورد که امروز مادرش در خانه نیست و طبیعتاً غذایی هم پخته نشده. هر وقت که مادرش به خانه خواهرش می‌رفت غذایی در کار نبود. حوصله‌ی بیرون رفتن و خرید هم نداشت. پیراهنش را با یک تی‌شرت عوض می‌کند، کولر را روشن می‌کند و روی کاناپه دراز می‌کشد. خنکی هوا حالش را بهتر می‌کند. یک روز غذا نمی‌خورد که اتفاق خاصی نمی‌افتاد؟ شاید یکی دو ساعت بخوابد، بعد فکری به حال شکم گرسنه‌اش می‌کند. تازه چشم‌هایش گرم خواب شده بودند که صدای ضربه‌هایی به درب، توجه‌اش را جلب می‌کند.
بی‌حوصله از جا بلند می‌شود. سایه‌ی کسی را پشت شیشه مشجر می‌بیند. پیراهنش را از روی صندلی چنگ می‌زند و به تن می‌کند. درب شیشه‌ای را باز می‌کند. لیلا خانم را با یک سینی غذا ایستاده روبرویش می‌بیند. سلام می‌کند و می‌گوید:
- ببخشید مزاحم شدم؛ صبح مهری خانم گفتند میرن مهمونی، من هم فکر کردم شاید شما کتلت دوست داشته باشید.
سینی غذا بسیار هوس انگیز و چشم نواز بود. دست می‌برد و سینی را از دست دخترک می‌گیرد.
- شما چرا زحمت کشیدید؟ یه چیزی می‌خوردم.
لیلا لبخندی می‌زند و سر به زیر می‌گوید:
- به پای غذاهای مهری خانم نمی‌رسه؛ اما امیدوارم خوشتون بیاد. این سبزی خوردن هم از توی باغچه چیدم. نوش‌جان.
حسین گلویی صاف می‌کند و به چهره‌ی زیبای دختر در آن روسری و چادر رنگی نگاهی می‌اندازد.
- زحمت کشیدید، ممنون. بله کتلت دوست دارم.
لبخند لیلا عمیق‌تر می‌شود. سر بالا می‌کند و رو به مخاطبش با مهربانی می‌گوید.
- زحمتی نبود. ‌با اجازه.
خیره به رفتنش نگاه می‌کند، در دلش می‌گوید:
- بیچاره محسن! اگه بودش هر دو چه‌قدر خوش‌بخت بودند.
به انتخاب برادرش غبطه می‌خورد. سینی را روی میز ناهار خوری می‌گذارد. و لقمه‌ای از کتلت و سبزی خوردن در دهانش می‌گذارد. عطر خوش غذا به دهانش مزه می‌کند.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۳۵





علی کلافه نچی می‌کند و می‌گوید:

- اول برو دم در بعد بیا تا شب بمون.

مرد کلافه می‌شود.

- ز*ب*ون آدم می‌فهمید؟ میگم مجردم. توی این محل غریبه‌ام. چرا بِرم دَمِ در؟

علی جواب می‌دهد.

- من نمی‌دونم. باید ثابت کنی کسی که دم در منتظرته باهات نسبتی نداره.

مرد دست به کمر می‌زند و تن صدایش را بالا می‌برد.

- این‌جا دیگه کجاست؟ یه مشت پیر پاتال دور هم جمع شدید اسم خودتون رو گذاشتید مثلاً مسلمون؟ تهمت می‌زنید! من هر وقت بخوام میرم. هیچ کس هم نمی‌تونه من رو بیرون کنه.

خادم مسجد با ناراحتی می‌گوید:

- پیر پاتال چیه؟ من حوصله‌ی دردسر ندارم. آخرش همه چیز میشه تقصیر من.

یکی از جوان‌هایی که نمازش تازه تمام شده بود به طرف آن‌ها می‌آید و می‌گوید:

- برادر با این سر و صدا حواس همه رو پرت کردی. یه تک پا برو بیرون ببین کیه؟ چی میگه؟چی‌کار داره؟ اصلاً من هم باهات میام. بیا بریم.

حسین هم‌چنان مشغول قرآن خواندن بود. مرد نگاه دقیقی به جمعیت باقی‌مانده در شبستان می‌اندازد و رو به مخاطبش می‌گوید:

-  باشه بریم. من که می‌دونم هیچ‌کس دم در نیست.

مرد جوان با مهربانی بازویش را می‌گیرد و با لبخند می‌گوید:
- بیا بریم با هم ببینیم.

دو مرد وقتی از فضای مسجد بیرون می‌روند؛ حاج یونس از اتاق پشتی بیرون می‌آید و کنار حسین می‌نشیند.

- چه خبر مرد مؤمن؟ امروز زیادی پلیس بازی دراوردی‌ها!

حسین قرآن را می‌بندد و می‌بوسد. نیم نگاهی به درب می‌اندازد و از جیبش شماره تلفن زن را بیرون می‌آورد. تند و با عجله همه‌ی ماجرا را تعریف می‌کند و شماره را به حاج یونس تحویل می‌دهد و قبل از این که آن مرد برگردد، از درب پشت مسجد بیرون می‌رود. وارد خانه می‌شود. سکوت سنگین فضا آزارش می‌دهد. به یاد می‌آورد که امروز مادرش در خانه نیست و طبیعتاً غذایی هم پخته نشده. هر وقت که مادرش به خانه خواهرش می‌رفت غذایی در کار نبود. حوصله‌ی بیرون رفتن و خرید هم نداشت. پیراهنش را با یک تی‌شرت عوض می‌کند، کولر را روشن می‌کند و روی کاناپه دراز می‌کشد. خنکی هوا حالش را بهتر می‌کند. یک روز غذا نمی‌خورد که اتفاق خاصی نمی‌افتاد؟ شاید یکی دو ساعت بخوابد، بعد فکری به حال شکم گرسنه‌اش می‌کند. تازه چشم‌هایش گرم خواب شده بودند که صدای ضربه‌هایی به درب، توجه‌اش را جلب می‌کند.

بی‌حوصله از جا بلند می‌شود. سایه‌ی کسی را پشت شیشه مشجر می‌بیند. پیراهنش را از روی صندلی چنگ می‌زند و به تن می‌کند. درب شیشه‌ای را باز می‌کند. لیلا خانم را با یک سینی غذا ایستاده روبرویش می‌بیند. سلام می‌کند و می‌گوید:

- ببخشید مزاحم شدم؛ صبح مهری خانم گفتند میرن مهمونی، من هم فکر کردم شاید شما کتلت دوست داشته باشید.

سینی غذا بسیار هوس انگیز و چشم نواز بود. دست می‌برد و سینی را از دست دخترک می‌گیرد.

- شما چرا زحمت کشیدید؟ یه چیزی می‌خوردم.

لیلا لبخندی می‌زند و سر به زیر می‌گوید:

- به پای غذاهای مهری خانم نمی‌رسه؛ اما امیدوارم خوشتون بیاد. این سبزی خوردن هم از توی باغچه چیدم. نوش‌جان.

حسین گلویی صاف می‌کند و به چهره‌ی زیبای دختر در آن روسری و چادر رنگی نگاهی می‌اندازد.

 - زحمت کشیدید، ممنون. بله کتلت دوست دارم.

لبخند لیلا عمیق‌تر می‌شود. سر بالا می‌کند و رو به مخاطبش با مهربانی می‌گوید.

- زحمتی نبود. ‌با اجازه.

خیره به رفتنش نگاه می‌کند، در دلش می‌گوید:

 - بیچاره محسن! اگه بودش هر دو چه‌قدر خوش‌بخت بودند.

 به انتخاب برادرش غبطه می‌خورد. سینی را روی میز ناهار خوری می‌گذارد. و لقمه‌ای از کتلت و سبزی خوردن در دهانش می‌گذارد. عطر خوش غذا به دهانش مزه می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
55
کیف پول من
18,947
Points
76
#پارت_۳۶


فلشی که برای بررسی به حاج یونس داده بود را در کشوی پیش‌خوان می‌گذارد. چند روزی کار تغییر دکور مغازه طول کشیده بود. جای میز و پیش‌خوان عوض شده بود. در دو جای مختلف دوربین نصب کرده بودند. دزدگیر هم عوض شده بود. چند قاب عکس جدید درست کرده بودند و با نصب کاغذ دیواری حال و هوای مغازه تازه‌تر شده بود. هر کسی که قبلاً مشتری‌شان بود، با ورود به مغازه متوجه تغییرات میشد. درب مغازه باز می‌شود و همان زنی که چند روز پیش برای گرفتن فلش آمده بود، وارد می‌شود. با لبخند سلام می‌کند و می‌گوید:
- مبارک دکور جدید؛ تماس گرفتید که فلش پیدا شده.
حسین نگاهی به او می‌اندازد و فلش را از کشو بیرون می‌آورد.
- بله پیدا شده؛ اما نمی‌دونم به دردتون می‌خوره یا نه. آخه زیر پایه‌ی میز پیدا کردیم له شده.
زن نگاه تأسف باری می‌کند و می‌گوید:
- ای وای! حالا چی‌کار کنم؟ یعنی اطلاعاتش از بین رفته؟ کسی نمی‌تونه درستش کنه؟
حسین شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- شاید کسایی که کار کامپیوتر یا تعمیر موبایل می‌کنند، بتونن براتون درستش کنند.
زن فلش را از روی میز بر می‌دارد و می‌پرسد.
- چه‌طوری رفته زیر میز؟ چه‌طوری رفته زیر پایه‌ی میز؟
حسین تعجب می‌کند.
- از من می‌پرسید؟ از دوستتون بپرسید.
زن سری تکان می‌دهد و زیر ل*ب می‌گوید:
- باشه دیدمش می‌پرسم. ممنون آقا.
با خارج شدن زن، علی وارد مغازه می‌شود.
- سلام بر دوست عزیزم. از این طرف‌ها! راه گم کردی؟
حسین نگاه عمیقی به او می‌اندازد.
- من دو روز نبودم کار داشتم، حالا هی غر بزن.
علی با خنده می‌گوید:
- غر نزدم؛ اما خدایی هر وقت کار سنگین داشتیم تو جیم زدی. حالا کجا بودی؟
حسین لبخندی همراه با شیطنت می‌زند و رو به دوستش می‌گوید:
- دو روزه رفتم مشهد، جات خیلی خالی بود.
علی پکر می شود.
- بی‌معرفت یه زنگ می‌زدی، خبر می‌دادی. من که باهات نمی‌اومدم اما... .
حسین دستی روی شانه‌اش می‌گذارد.
- غصه نخور، دفعه‌ی بعد با هم میریم. باور کن دلم خیلی گرفته بود به این سفر نیاز داشتم.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۳۶


فلشی که برای بررسی به حاج یونس داده بود را در کشوی پیش‌خوان می‌گذارد. چند روزی کار تغییر دکور مغازه طول کشیده بود. جای میز و پیش‌خوان عوض شده بود. در دو جای مختلف دوربین نصب کرده بودند. دزدگیر هم عوض شده بود. چند قاب عکس جدید درست کرده بودند و با نصب کاغذ دیواری حال و هوای مغازه تازه‌تر شده بود. هر کسی که قبلاً مشتری‌شان بود، با ورود به مغازه متوجه تغییرات میشد. درب مغازه باز می‌شود و همان زنی که چند روز پیش برای گرفتن فلش آمده بود، وارد می‌شود. با لبخند سلام می‌کند و می‌گوید:
- مبارک دکور جدید؛ تماس گرفتید که فلش پیدا شده.
حسین نگاهی به او می‌اندازد و فلش را از کشو بیرون می‌آورد.
- بله پیدا شده؛ اما نمی‌دونم به دردتون می‌خوره یا نه. آخه زیر پایه‌ی میز پیدا کردیم له شده.
زن نگاه تأسف باری می‌کند و می‌گوید:
- ای وای! حالا چی‌کار کنم؟ یعنی اطلاعاتش از بین رفته؟ کسی نمی‌تونه درستش کنه؟
حسین شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- شاید کسایی که کار کامپیوتر یا تعمیر موبایل می‌کنند، بتونن براتون درستش کنند.
زن فلش را از روی میز بر می‌دارد و می‌پرسد.
- چه‌طوری رفته زیر میز؟ چه‌طوری رفته زیر پایه‌ی میز؟
حسین تعجب می‌کند.
- از من می‌پرسید؟ از دوستتون بپرسید.
زن سری تکان می‌دهد و زیر ل*ب می‌گوید:
- باشه دیدمش می‌پرسم. ممنون آقا.
با خارج شدن زن، علی وارد مغازه می‌شود.
- سلام بر دوست عزیزم. از این طرف‌ها! راه گم کردی؟
حسین نگاه عمیقی به او می‌اندازد.
- من دو روز نبودم کار داشتم، حالا هی غر بزن.
علی با خنده می‌گوید:
- غر نزدم؛ اما خدایی هر وقت کار سنگین داشتیم تو جیم زدی. حالا کجا بودی؟
حسین لبخندی همراه با شیطنت می‌زند و رو به دوستش می‌گوید:
- دو روزه رفتم مشهد، جات خیلی خالی بود.
علی پکر می شود.
- بی‌معرفت یه زنگ می‌زدی، خبر می‌دادی. من که باهات نمی‌اومدم اما... .
حسین دستی روی شانه‌اش می‌گذارد.
- غصه نخور، دفعه‌ی بعد با هم میریم. باور کن دلم خیلی گرفته بود به این سفر نیاز داشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
55
کیف پول من
18,947
Points
76
#پارت_۳۷


مهری خانم آخرین بشقاب را هم می‌شوید و شیر آب را می‌بندد. دست‌هایش را با حوله‌ای خشک می‌کند و پیش بند ظرف‌شویی را باز می‌کند. رو به همسرش می‌گوید:
- حاجی چایی بریزم؟
حاج رضا صدای تلویزیون را کم می‌کند.
- اگه آماده‌ست بریزید.
مهری خانم با سه فنجان چایی از آشپزخانه بیرون می‌آید. نگاهی به اطراف می‌اندازد و می‌پرسد:
- پس حسین کو؟
حاج رضا کمی روی مبل جابه‌جا می‌شود.
- رفت بخوابه. گفت خستم.
مهری خانم با دل‌خوری از جا بلند می‌شود.
- بی‌خود کرد. دو روز رفته سفر حالا هم که اومده نمیاد دوتا کلمه باهاش حرف بزنم؟
به طرف اتاق حسین می‌رود و بلند‌بلند می‌گوید:
- حسین! پا شو بیا بیرون کارت دارم.
حسین گوشی‌اش را خاموش می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود.
- بله مامان‌جان بفرمایید.
مهری خانم با سر به قسمت پذیرایی اشاره می‌کند و حین رفتن به آن طرف می‌گوید:
- بیا می‌خوام چندتا سوال ازت بپرسم.
حسین بی‌حرف دنبال مادرش می‌رود. یک فنجان چایی از داخل سینی برمی‌دارد و روی مبل لم می‌دهد.
- بفرمایید گوشم با شماست.
حاج رضا چشمکی به حسین می‌زند.
- خیر باشه پسر اتفاقی افتاده که من خبر ندارم؟ حسین شانه بالا می‌اندازد و یک حبه قندی در دهانش می‌گذارد.
- نه والا چه اتفاقی؟!
مهری خانم نفسی از هوا می‌گیرد.
- چند روز پیش خانم رفعتی اومده بود این‌جا... .
حسین حرف مادرش را قطع می‌کند.
- اون که هر روز خدا این‌جاست.
مهری خانم نگاه شماتت باری به حسین می‌کند و ادامه می‌دهد.
- راستش من از مقدمه چینی خوشم نمیاد. اومده بود لیلا رو برای پسرش خواستگاری کنه.
حسین زودتر از پدرش واکنش نشان می‌دهد.
- برای کی؟ برای اون پسر لات و از خدا بی‌خبرش؟
مهری خانم با تشر به پسرش می‌گوید:
- هیس صدات رو بیار پایین. می‌خوای آبرومون رو توی محل ببری؟
حسین فنجانش را روی میز می‌گذارد.
- آبروی ما وقتی توی محل میره که بذاریم یه از خدا بی‌خبر پا بذاره توی خونه‌مون.
حاج رضا حسین را به آرامش دعوت می‌کند.
- آروم پسر جون، چه خبرته؟ تو مگه پسر خانم رفعتی رو می‌شناسی؟
حسین حق به جانب می‌گوید:
- کیه که نشناسه؟ همه لات چاله میدون رو می‌شناسند. چندبار خودم گرفتم بردمش تا پایگاه، دهنش بوی نجسی می‌داد. این‌قدر خورده بود، من رو با معشوقه‌اش اشتباه گرفته بود.
مهری خانم دست روی پایش می‌زند.
- لااله الا الله. راست میگی مادر؟ بنده‌ی خدا خانم رفعتی!
حسین مادرش را مخاطب قرار می‌دهد.
- من تعجب می‌کنم چطور جرأت کرده برای لیلا بیاد خواستگاری؟
مهری خانم حرف حسین را قطع می‌کند.
- لیلا نه و لیلا خانم. درست حرف بزن.
حسین از جا بلند می‌شود و به طرف کولر می‌رود.
- خب حالا مادر من! غلط املایی نگیر. اجازه هست روشنش کنم؟
حاج رضا جواب می‌دهد.
- روشن کن. عجب بساطی شده! یعنی مادره از رفتارهای پسرش خبر نداره؟
حسین در جواب پدر می‌گوید:
- مگه میشه خبر نداشته باشه؟ بچه‌ها با حکم جلب رفتن از در خونه بردنش. پارسال که توی کوچه دعوا شده بود، خانم رفعتی گفت طلبکار داریم، من بهتون نگفتم، قضیه ن*ا*موسی بوده ازش شکایت کرده بودن.
مهری خانم با ناراحتی سر تکان می‌دهد.
- شاید با خودش فکر کرده یه دختر نجیب و مؤمن برای پسرش می‌گیره تا پسرش سر به راه بشه.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۳۷


مهری خانم آخرین بشقاب را هم می‌شوید و شیر آب را می‌بندد. دست‌هایش را با حوله‌ای خشک می‌کند و پیش بند ظرف‌شویی را باز می‌کند. رو به همسرش می‌گوید:
- حاجی چایی بریزم؟
حاج رضا صدای تلویزیون را کم می‌کند.
- اگه آماده‌ست بریزید.
مهری خانم با سه فنجان چایی از آشپزخانه بیرون می‌آید. نگاهی به اطراف می‌اندازد و می‌پرسد:
- پس حسین کو؟
حاج رضا کمی روی مبل جابه‌جا می‌شود.
- رفت بخوابه. گفت خستم.
مهری خانم با دل‌خوری از جا بلند می‌شود.
 - بی‌خود کرد. دو روز رفته سفر حالا هم که اومده نمیاد دوتا کلمه باهاش حرف بزنم؟
به طرف اتاق حسین می‌رود و بلند‌بلند می‌گوید:
- حسین! پا شو بیا بیرون کارت دارم.
حسین گوشی‌اش را خاموش می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود.
- بله مامان‌جان بفرمایید.
مهری خانم با سر به قسمت پذیرایی اشاره می‌کند و حین رفتن به آن طرف می‌گوید:
- بیا می‌خوام چندتا سوال ازت بپرسم.
حسین بی‌حرف دنبال مادرش می‌رود. یک فنجان چایی از داخل سینی برمی‌دارد و روی مبل لم می‌دهد.
- بفرمایید گوشم با شماست.
حاج رضا چشمکی به حسین می‌زند.
- خیر باشه پسر اتفاقی افتاده که من خبر ندارم؟ حسین شانه بالا می‌اندازد و یک حبه قندی در دهانش می‌گذارد.
- نه والا چه اتفاقی؟!
مهری خانم نفسی از هوا می‌گیرد.
- چند روز پیش خانم رفعتی اومده بود این‌جا... .
حسین حرف مادرش را قطع می‌کند.
- اون که هر روز خدا این‌جاست.
مهری خانم نگاه شماتت باری به حسین می‌کند
و ادامه می‌دهد.
- راستش من از مقدمه چینی خوشم نمیاد. اومده بود لیلا رو برای پسرش خواستگاری کنه.
حسین زودتر از پدرش واکنش نشان می‌دهد.
- برای کی؟ برای اون پسر لات و از خدا بی‌خبرش؟
مهری خانم با تشر به پسرش می‌گوید:
 - هیس صدات رو بیار پایین. می‌خوای آبرومون رو توی محل ببری؟
حسین فنجانش را روی میز می‌گذارد.
- آبروی ما وقتی توی محل میره که بذاریم یه از خدا بی‌خبر پا بذاره توی خونه‌مون.
حاج رضا حسین را به آرامش دعوت می‌کند.
- آروم پسر جون، چه خبرته؟ تو مگه پسر خانم رفعتی رو می‌شناسی؟
حسین حق به جانب می‌گوید:
- کیه که نشناسه؟ همه لات چاله میدون رو می‌شناسند. چند بار خودم گرفتم بردمش تا پایگاه، دهنش بوی نجسی می‌داد. این‌قدر خورده بود، من رو با معشوقه‌اش اشتباه گرفته بود.
مهری خانم دست روی پایش می‌زند.
- لااله الا الله. راست میگی مادر؟ بنده‌ی خدا خانم رفعتی!
حسین مادرش را مخاطب قرار می‌دهد.
- من تعجب می‌کنم چطور جرأت کرده برای لیلا بیاد خواستگاری؟
مهری خانم حرف حسین را قطع می‌کند.
- لیلا نه و لیلا خانم. درست حرف بزن.
حسین از جا بلند می‌شود و به طرف کولر می‌رود.
- خب حالا مادر من! غلط املایی نگیر. اجازه هست روشنش کنم؟
حاج رضا جواب می‌دهد.
- روشن کن. عجب بساطی شده! یعنی مادره از رفتارهای پسرش خبر نداره؟
حسین در جواب پدر می‌گوید:
- مگه میشه خبر نداشته باشه؟ بچه‌ها با حکم جلب رفتن از در خونه بردنش. پارسال که توی کوچه دعوا شده بود، خانم رفعتی گفت طلبکار داریم، من بهتون نگفتم قضیه ن*ا*موسی بوده، ازش شکایت کرده بودن.
مهری خانم با ناراحتی سر تکان می‌دهد.
-  شاید با خودش فکر کرده یه دختر نجیب و مؤمن برای پسرش می‌گیره تا پسرش سر به راه بشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
55
کیف پول من
18,947
Points
76
#پارت_۳۸


حسین پوزخندی می‌زند.
- نه مادر من؛ این‌ها دیدن این بنده‌ی خدا بی‌کس‌و‌کاره پیش خودش گفته هرجا بره به پسرش زن نمی‌دن، لیلا خوب چیزیه؛ چون کسی رو نداره مجبوره بسوزه و زندگی کنه. من این‌جور آدم‌ها رو می‌شناسم.
مهری خانم سری را از روی تاسف تکان می‌دهد.
- من این وسط موندم چی‌کار کنم؟ این خانم رفعتی اگه به خواسته‌اش نرسه میره پشت سرمون دروغ میگه. همین چند روز پیش می‌گفت پسرت عذبه نباید با این دختره توی خونه تنها باشن. می‌گفت چرا برای حسین نمی‌گیریش؟
حسین مثل اسفند روی آتش از جا می‌پرد.
- دیگه چی؟ هنوز از شهادت محسن دو ماه نگذشته، من چه‌طوری برم خواستگاری لیلا؟
حاج رضا عینکش را جابه‌جا می‌کند.
- اتفاقاً من‌ هم می‌خواستم همین رو بگم. از وقتی لیلا خانم اومده توی این خونه رفتار مردم کوچه و محل هم تغییر کرده. یه جور دیگه سلام علیک می‌کنند. مثل اینکه ما گناه کردیم، اشتباه کردیم به این بنده‌ی خدا جا و مکان دادیم.
حاج‌آقا محمدی می‌گفت، چند ماه بمونه بعد براش خونه جور می‌کنیم؛ اما با این حساب فکر نمی‌کنم توی این محل کسی بهش خونه اجاره بده.
مهری خانم با ناراحتی سری تکان می‌دهد.
- اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم. نمی‌تونیم دهن مردم رو ببندیم.
حسین کلافه راه می‌رود.
- یعنی چی که نمی‌تونیم دهن مردم رو ببندیم؟ کارهای ما به مردم چه ربطی داره؟
حاج‌رضا از جا بلند می‌شود و رو به پسرش می‌گوید:
- اطرافت رو نگاه کن؛ توی جزیره که تنها زندگی نمی‌کنی. ‌همین‌طور که رفتار پسر خانم رفعتی تو رو آزار میده کارهای ما هم به چشم بقیه میاد.
اتفاقاً من هم با خانم رفعتی هم نظرم. اگه به نظرت دختر خوبیه و حیفه بره زیر دست بقیه خودت آستین بالا بزن.
حسین با بهت به پدرش نگاه می‌کند.
- یعنی چی؟ یعنی شما موافقید من برم خواستگاری لیلا؟ پیش خودش چه فکری می‌کنه؟ نمیگه این پسره به ن*ا*موس برادرش چشم داره؟
حاج رضا نفسش را سنگین بیرون می‌دهد.
- اتفاقاً با خودش میگه چه خوش غیرت! نذاشت ن*ا*موس برادرش دست نااهل بیفته. فکرات رو بکن، حیفه این دختره. هم خانمه هم مؤمن هم پاک و نجیب. خود دانی. من برم بخوابم فعلا شب بخیر.
با خودش فکر می‌کند، با این همه حرف و حدیث
چطور انتظار دارند که شبش به‌خیر شود؟ وقتی برای کسی آرزوی شب خوش و بخیر می‌کنی که برایش زندگی را جهنم نکرده باشی. خواب بود یا بیدار؟ قطعا این اتفاق در بیداری محال ممکن بود رخ دهد. شاید هم مورد امتحان واقع شده است. وسط اتاقش ایستاده بود و فکر می‌کرد مادر و پدرش از زندگی او چه می‌خواهند. چه معنی دارد برای بدبخت نشدن کسی خودش را به آب و آتش بزند؟ اصلأ از کجا معلوم که با لیلا خوش‌بخت میشد؟ و یا از کجا معلوم که لیلا گزینه‌ی خوبی برای زندگی باشد. دستی به صورتش می‌کشد، احساس خفگی می‌کند. دست می‌برد و یقه‌ی لباسش را پایین می‌کشد. هوای گرم آخر مرداد نفسش را تنگ کرده بود . از اتاق بیرون می‌رود. از یخچال شیشه‌ی آب را برمی‌دارد و یک لیوان آب را یک نفس سر می‌کشد. خنکی آب به دلش می‌چسبد اما عطشش را بر طرف نمی‌کند. لیوان دوم را با تأمل بیشتری می‌نوشد. امشب هوا عجیب سنگین شده بود. احساس می‌کند به هوای تازه نیاز دارد. بیرون می‌رود. نگاهش تا پهنای آسمان شب کشیده می‌شود . آسمانی صاف و تا بی‌نهایت سیاه. ماه در فاصله کمی از ستاره زهره قرار داشت. شاخه‌های درخت بید وسط باغچه‌ی حیاط به ر*ق*ص درمی‌آیند. نسیم ملایمی صورتش را نوازش می‌کند. از پله‌های ایوان پایین می‌رود. کنار حوض وسط حیاط می‌ایستد. در گذشته هر وقت بی‌خواب میشد به سراغ محسن می‌رفت. هر وقت مشکلی داشت او حلال مشکلش میشد. محسن همیشه کنارش بود. همیشه هوایش را داشت. نه فقط او، محسن مال همه بود. ‌خودش همیشه می‌گفت عرض عمر مهم‌تر از طول آن است. از تمام دقایقش برای کمک به دیگران استفاده می‌کرد؛ اما چقدر عجیب است که حالا نبودنش برای حسین مشکل ساز شده. خم می‌شود، شلوارش را تا می‌زند و پا درون حوض می‌گذارد. خنکای آب در وجودش می‌نشیند. لبه‌ی سنگی حوض می‌نشیند و به سیاهی آسمان چشم می‌دوزد. با آن همه خستگی خواب به چشمش بیگانه شده بود.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_معمایی_عاشقانه
کد:
#پارت_۳۸


حسین پوزخندی می‌زند.
- نه مادر من؛ این‌ها دیدن این بنده‌ی خدا بی‌کس‌و‌کاره پیش خودش گفته هرجا بره به پسرش زن نمی‌دن، لیلا خوب چیزیه؛ چون کسی رو نداره مجبوره بسوزه و زندگی کنه. من این‌جور آدم‌ها رو می‌شناسم.
مهری خانم سری را از روی تاسف تکان می‌دهد.
- من این وسط موندم چی‌کار کنم؟ این خانم رفعتی اگه به خواسته‌اش نرسه میره پشت سرمون دروغ میگه. همین چند روز پیش می‌گفت پسرت عذبه نباید با این دختره توی خونه تنها باشن. می‌گفت چرا برای حسین نمی‌گیریش؟
حسین مثل اسفند روی آتش از جا می‌پرد.
- دیگه چی؟ هنوز از شهادت محسن دو ماه نگذشته، من چه‌طوری برم خواستگاری لیلا؟
حاج رضا عینکش را جابه‌جا می‌کند.
- اتفاقاً من‌ هم می‌خواستم همین رو بگم. از وقتی لیلا خانم اومده توی این خونه رفتار مردم کوچه و محل هم تغییر کرده. یه جور دیگه سلام علیک می‌کنند. مثل اینکه ما گناه کردیم، اشتباه کردیم به این بنده‌ی خدا جا و مکان دادیم.
حاج‌آقا محمدی می‌گفت، چند ماه بمونه بعد براش خونه جور می‌کنیم؛ اما با این حساب فکر نمی‌کنم توی این محل کسی بهش خونه اجاره بده.
مهری خانم با ناراحتی سری تکان می‌دهد.
- اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم. نمی‌تونیم دهن مردم رو ببندیم.
حسین کلافه راه می‌رود.
- یعنی چی که نمی‌تونیم دهن مردم رو ببندیم؟ کارهای ما به مردم چه ربطی داره؟
حاج‌رضا از جا بلند می‌شود و رو به پسرش می‌گوید:
- اطرافت رو نگاه کن؛ توی جزیره که تنها زندگی نمی‌کنی. ‌همین‌طور که رفتار پسر خانم رفعتی تو رو آزار میده کارهای ما هم به چشم بقیه میاد.
اتفاقاً من هم با خانم رفعتی هم نظرم. اگه به نظرت دختر خوبیه و حیفه بره زیر دست بقیه خودت آستین بالا بزن.
حسین با بهت به پدرش نگاه می‌کند.
- یعنی چی؟ یعنی شما موافقید من برم خواستگاری لیلا؟ پیش خودش چه فکری می‌کنه؟ نمیگه این پسره به ن*ا*موس برادرش چشم داره؟
حاج رضا نفسش را سنگین بیرون می‌دهد.
- اتفاقاً با خودش میگه چه خوش غیرت! نذاشت ن*ا*موس برادرش دست نااهل بیفته. فکرات رو بکن، حیفه این دختره. هم خانمه هم مؤمن هم پاک و نجیب. خود دانی. من برم بخوابم فعلا شب بخیر.
با خودش فکر می‌کند، با این همه حرف و حدیث
 چطور انتظار دارند که شبش به‌خیر شود؟ وقتی برای کسی آرزوی شب خوش و بخیر می‌کنی که برایش زندگی را جهنم نکرده باشی. خواب بود یا بیدار؟ قطعا این اتفاق در بیداری محال ممکن بود رخ دهد. شاید هم مورد امتحان واقع شده است. وسط اتاقش ایستاده بود و فکر می‌کرد مادر و پدرش از زندگی او چه می‌خواهند. چه معنی دارد برای بدبخت نشدن کسی خودش را به آب و آتش بزند؟ اصلأ از کجا معلوم که با لیلا خوش‌بخت میشد؟ و یا از کجا معلوم که لیلا گزینه‌ی خوبی برای زندگی باشد. دستی به صورتش می‌کشد، احساس خفگی می‌کند. دست می‌برد و یقه‌ی لباسش را پایین می‌کشد.  هوای گرم آخر مرداد نفسش را تنگ کرده بود . از اتاق بیرون می‌رود. از یخچال شیشه‌ی آب را برمی‌دارد و یک لیوان آب را یک نفس سر می‌کشد. خنکی آب به دلش می‌چسبد اما عطشش را بر طرف نمی‌کند. لیوان دوم را با تأمل بیشتری می‌نوشد. امشب هوا عجیب سنگین شده بود. احساس می‌کند به هوای تازه نیاز دارد. بیرون می‌رود. نگاهش تا پهنای آسمان شب کشیده می‌شود . آسمانی صاف و تا بی‌نهایت سیاه. ماه در فاصله کمی از ستاره زهره قرار داشت. شاخه‌های درخت بید وسط باغچه‌ی حیاط به ر*ق*ص درمی‌آیند. نسیم ملایمی صورتش را نوازش می‌کند. از پله‌های ایوان پایین می‌رود. کنار حوض وسط حیاط می‌ایستد. در گذشته هر وقت بی‌خواب میشد به سراغ محسن می‌رفت. هر وقت مشکلی داشت او حلال مشکلش میشد. محسن همیشه کنارش بود. همیشه هوایش را داشت. نه فقط او، محسن مال همه بود. ‌خودش همیشه می‌گفت عرض عمر مهم‌تر از طول آن است. از تمام دقایقش برای کمک به دیگران استفاده می‌کرد؛ اما چقدر عجیب است که حالا نبودنش برای حسین مشکل ساز شده. خم می‌شود، شلوارش را تا می‌زند و پا درون حوض می‌گذارد. خنکای آب در وجودش می‌نشیند. لبه‌ی سنگی حوض می‌نشیند و به سیاهی آسمان چشم می‌دوزد. با آن همه خستگی خواب به چشمش بیگانه شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا