#پارت_۲۹
اتاق لیلا به لطف حسین و کمک خیریه، کمی رنگ و بوی زندگی میگیرد. گرچه وسایل کهنه و قدیمی بودند؛ ولی همین که یک زندگی را راه میانداختند، کافی بود. حالا لیلا صاحب تخت و کمد قدیمی و چند عدد قابلمه و یک سرویس چینی شش نفرهی نو شده بود. از وقتی قوری و کتری قدیمی که از کارگاه خیاطی آورده بود را با سفید کننده شسته بود، جلای خاصی گرفته بود. آهی میکشد، یاد وقتی میافتد که در خانهی دوبلکسشان، روی کاناپه سلطنتی با آن نقش و نگار منبت کاری شده لم میداد و انیس برایش معجونی پر از مغزیجات میآورد و او برای خوردنش ناز میکرد. راست گفتهاند، زندگی همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد.
صدای درب اتاقش، توجهاش را جلب میکند. چادر رنگیاش را به سر میکند و درب را باز میکند.
حسین با یک کوزه گل شمعدانی کنار درب ایستاده بود.
- سلام ببخشید مزاحم شدم. این کوزه رو برای شما خریدم، بذارید کنار پنجرهی خونهتون، باصفا میشه.
لبخندی صورتش را زیباتر میکند.
- ممنون لطف کردید. چقدر قشنگه، چرا زحمت کشیدید؟
حسین همانطور که سر به زیر انداخته میگوید:
- این چه حرفیه، زحمتی نبود. نمیدونستم برای خونه جدیدتون، کادو چی بخرم؟ فکر کردم شاید گل دوست داشته باشید.
لبخندش عمیقتر میشود. دست میبرد و کوزه را از دست حسین میگیرد.
- بله اتفاقا خیلی به گل و گلکاری علاقه دارم. قبلا توی حیاط خونهمون، بابا برام یه باغچه درست کرده بود، هرچیزی دلم میخواست میکاشتم.
حسین نگاهی به باغچه میاندازد و میگوید:
- خدا رحمت کنه پدر و مادرتون رو. اینجا هم منزل خودتون؛ اگه دوست دارید، میتونید گوشه باغچه سبزی بکارید.
لیلا با ذوق میپرسد:
- واقعا؟! یعنی حاجخانم و حاجآقا ناراحت نمیشن؟
حسین با تردید جواب میدهد:
- نه فکر نمیکنم؛ اگه چیزی نیاز دارید، لیست کنید تا براتون تهیه کنم. راستش من از باغبونی سر در نمیارم؛ اما اگه کمک خواستید دریغ نمیکنم.
لیلا با لبخند تشکر میکند. گلدان شمعدانی روزهای قشنگ گذشته را در ذهنش زنده میکند. کنار پنجرهی آشپزخانه، یک جای کوچک برای گلدان تازهاش باز میکند. با لطافت برگهای سبز و زیبایش را لمس میکند و بر گلهای سرخ تازه روئیدهاش ب*وسه میزند.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی
اتاق لیلا به لطف حسین و کمک خیریه، کمی رنگ و بوی زندگی میگیرد. گرچه وسایل کهنه و قدیمی بودند؛ ولی همین که یک زندگی را راه میانداختند، کافی بود. حالا لیلا صاحب تخت و کمد قدیمی و چند عدد قابلمه و یک سرویس چینی شش نفرهی نو شده بود. از وقتی قوری و کتری قدیمی که از کارگاه خیاطی آورده بود را با سفید کننده شسته بود، جلای خاصی گرفته بود. آهی میکشد، یاد وقتی میافتد که در خانهی دوبلکسشان، روی کاناپه سلطنتی با آن نقش و نگار منبت کاری شده لم میداد و انیس برایش معجونی پر از مغزیجات میآورد و او برای خوردنش ناز میکرد. راست گفتهاند، زندگی همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد.
صدای درب اتاقش، توجهاش را جلب میکند. چادر رنگیاش را به سر میکند و درب را باز میکند.
حسین با یک کوزه گل شمعدانی کنار درب ایستاده بود.
- سلام ببخشید مزاحم شدم. این کوزه رو برای شما خریدم، بذارید کنار پنجرهی خونهتون، باصفا میشه.
لبخندی صورتش را زیباتر میکند.
- ممنون لطف کردید. چقدر قشنگه، چرا زحمت کشیدید؟
حسین همانطور که سر به زیر انداخته میگوید:
- این چه حرفیه، زحمتی نبود. نمیدونستم برای خونه جدیدتون، کادو چی بخرم؟ فکر کردم شاید گل دوست داشته باشید.
لبخندش عمیقتر میشود. دست میبرد و کوزه را از دست حسین میگیرد.
- بله اتفاقا خیلی به گل و گلکاری علاقه دارم. قبلا توی حیاط خونهمون، بابا برام یه باغچه درست کرده بود، هرچیزی دلم میخواست میکاشتم.
حسین نگاهی به باغچه میاندازد و میگوید:
- خدا رحمت کنه پدر و مادرتون رو. اینجا هم منزل خودتون؛ اگه دوست دارید، میتونید گوشه باغچه سبزی بکارید.
لیلا با ذوق میپرسد:
- واقعا؟! یعنی حاجخانم و حاجآقا ناراحت نمیشن؟
حسین با تردید جواب میدهد:
- نه فکر نمیکنم؛ اگه چیزی نیاز دارید، لیست کنید تا براتون تهیه کنم. راستش من از باغبونی سر در نمیارم؛ اما اگه کمک خواستید دریغ نمیکنم.
لیلا با لبخند تشکر میکند. گلدان شمعدانی روزهای قشنگ گذشته را در ذهنش زنده میکند. کنار پنجرهی آشپزخانه، یک جای کوچک برای گلدان تازهاش باز میکند. با لطافت برگهای سبز و زیبایش را لمس میکند و بر گلهای سرخ تازه روئیدهاش ب*وسه میزند.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۲۹
اتاق لیلا به لطف حسین و کمک خیریه، کمی رنگ و بوی زندگی میگیرد. گرچه وسایل کهنه و قدیمی بودند؛ ولی همین که یک زندگی را راه میانداختند، کافی بود. حالا لیلا صاحب تخت و کمد قدیمی و چند عدد قابلمه و یک سرویس چینی شش نفرهی نو شده بود. از وقتی قوری و کتری قدیمی که از کارگاه خیاطی آورده بود را با سفید کننده شسته بود، جلای خاصی گرفته بود. آهی میکشد، یاد وقتی میافتد که در خانهی دوبلکسشان، روی کاناپه سلطنتی با آن نقش و نگار منبت کاری شده لم میداد و انیس برایش معجونی پر از مغزیجات میآورد و او برای خوردنش ناز میکرد. راست گفتهاند، زندگی همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد.
صدای درب اتاقش، توجهاش را جلب میکند. چادر رنگیاش را به سر میکند و درب را باز میکند.
حسین با یک کوزه گل شمعدانی کنار درب ایستاده بود.
- سلام ببخشید مزاحم شدم. این کوزه رو برای شما خریدم، بذارید کنار پنجره خونهتون باصفا میشه.
لبخندی صورتش را زیباتر میکند.
- ممنون لطف کردید. چقدر قشنگه چرا زحمت کشیدید؟
حسین همانطور که سر به زیر انداخته میگوید:
- این چه حرفیه، زحمتی نبود. نمیدونستم برای خونه جدیدتون، کادو چی بخرم؟ فکر کردم شاید گل دوست داشته باشید.
لبخندش عمیقتر میشود. دست میبرد و کوزه را از دست حسین میگیرد.
- بله اتفاقا خیلی به گل و گلکاری علاقه دارم. قبلا توی حیاط خونهمون، بابا برام یه باغچه درست کرده بود، هرچیزی دلم میخواست میکاشتم.
حسین نگاهی به باغچه میاندازد و میگوید:
- خدا رحمت کنه پدر و مادرتون رو. اینجا هم منزل خودتون؛ اگه دوست دارید، میتونید گوشه باغچه سبزی بکارید.
لیلا با ذوق میپرسد:
- واقعا؟! یعنی حاجخانم و حاجآقا ناراحت نمیشن؟
حسین با تردید جواب میدهد:
- نه فکر نمیکنم؛ اگه چیزی نیاز دارید لیست کنید تا براتون تهیه کنم. راستش من از باغبونی سر در نمیارم؛ اما اگه کمک خواستید دریغ نمیکنم.
لیلا با لبخند تشکر میکند. گلدان شمعدانی روزهای قشنگ گذشته را در ذهنش زنده میکند. کنار پنجرهی آشپزخانه، یک جای کوچک برای گلدان تازهاش باز میکند. با لطافت برگهای سبز و زیبایش را لمس میکند و بر گلهای سرخ تازه روئیدهاش ب*وسه میزند.
آخرین ویرایش: