- تاریخ ثبتنام
- 2024-08-23
- نوشتهها
- 41
- لایکها
- 67
- امتیازها
- 18
- محل سکونت
- سرزمین دلها
- کیف پول من
- 13,618
- Points
- 51
#پارت_۱۹
ناهار در سکوت سنگینی صرف میشود. بیشتر از همه، دختری که با این جمع غریبه بود، معذب است. حتی تعارفات مهری خانم هم نمیتواند یخ فضا را بشکند. حسین چند لقمه غذا را با عجله میخورد و با تشکری سرسری میز را ترک میکند.
چند لحظهی بعد با گفتن خداحافظ از خانه خارج میشود. همین که پایش به کوچه میرسد، نفس مانده در س*ی*نهاش را سنگین بیرون میدهد و با علی تماس میگیرد. تماس که وصل میشود، میگوید:
- پیداش کردم، حدست درست بود.
علی با تعجب میپرسد:
- چی میگی داداش؟ کی رو پیدا کردی؟
حسین نفسزنان میگوید:
- همون دختری که روز خاکسپاری دیدیش؛ همون که گفتی یه ریگی به کفششه.
علی با خوشحالی میگوید:
- خب، کجاست؟ کجا دیدیش؟
حسین گوشی را در دستش جابهجا میکند.
- حدست درست بود. یه سر و سری با محسن داشته، الان هم توی خونهست.
صدای متعجب علی در گوشش سوت میزند.
گوشی را از خودش جدا میکند و به مخاطبش میگوید:
- کر شدم. چرا داد میزنی؟
علی بدون توجه به حرفش میگوید:
- جان من اومده خونتون؟! چی میگه؟
حسین به دیوار تکیه میدهد.
- چه میدونم! یه مشت خزعبلات. میگه قرار بوده محسن بره خواستگاریش.
علی خندهای میکند و میگوید:
- چهطور اومده خونتون؟
حسین از دیوار فاصله میگیرد و شروع به قدم زدن میکند.
توی مسجد بوده، اومده پیش مامانم، گریه و زاری. مامان من هم دلرحم، دعوتش کرده خونه. نتونستم دوتا لقمه ناهار بخورم از بس جو سنگین بود.
علی میپرسد:
- حالا کجایی؟
حسین در حال قدم زدن میگوید:
- از خونه زدم بیرون، توی کوچهام.
درب خانه باز میشود و پدرش در چارچوب درب میایستد. مجبور میشود، با علی خداحافظی کند. رو به پدرش میگوید:
- شما هم از قضیه این دختره با خبر شدید؟
پدرش سری تکان میدهد، به صورتش دستی میکشد و میگوید:
- اینطور که معلومه، خیلیها خبر داشتند. ما دیر خبردار شدیم.
حسین اخم میکند و میپرسد:
- چهطور؟ یعنی حرفش رو باور کردید؟
پدر دست در جیب میکند و میگوید:
- قبل ناهار داشتم با حاجآقا محمدی حرف میزدم. اون هم در جریان بوده. مثل اینکه این دختر خانم، از آشناهای خانمشه.
حسین ابرو بالا میاندازد و با تعجب میگوید:
- یعنی محسن واقعا با این دختره بوده؟
پدرش میغرد:
- درست حرف بزن. اینها فقط با هم آشنا شده بودند. قرار بوده بریم خواستگاریش؛ هم دختر مومن و مورد اعتماده، هم ما به محسن اعتماد داشتیم که دست از پا خطا نمیکرده.
حسین دستی به پشت گ*ردنش میکشد.
- خب قبول؛ من هم به محسن اعتماد داشتم. الان این خانم توی این خونه چیکار داره؟ یه اتفاقی قرار بوده بیفته که به دلایلی نیفتاده. اومدن ایشون به این خونه... .
پدر حرفش را قطع میکند و میگوید:
- به این سادگیها نیست.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
ناهار در سکوت سنگینی صرف میشود. بیشتر از همه، دختری که با این جمع غریبه بود، معذب است. حتی تعارفات مهری خانم هم نمیتواند یخ فضا را بشکند. حسین چند لقمه غذا را با عجله میخورد و با تشکری سرسری میز را ترک میکند.
چند لحظهی بعد با گفتن خداحافظ از خانه خارج میشود. همین که پایش به کوچه میرسد، نفس مانده در س*ی*نهاش را سنگین بیرون میدهد و با علی تماس میگیرد. تماس که وصل میشود، میگوید:
- پیداش کردم، حدست درست بود.
علی با تعجب میپرسد:
- چی میگی داداش؟ کی رو پیدا کردی؟
حسین نفسزنان میگوید:
- همون دختری که روز خاکسپاری دیدیش؛ همون که گفتی یه ریگی به کفششه.
علی با خوشحالی میگوید:
- خب، کجاست؟ کجا دیدیش؟
حسین گوشی را در دستش جابهجا میکند.
- حدست درست بود. یه سر و سری با محسن داشته، الان هم توی خونهست.
صدای متعجب علی در گوشش سوت میزند.
گوشی را از خودش جدا میکند و به مخاطبش میگوید:
- کر شدم. چرا داد میزنی؟
علی بدون توجه به حرفش میگوید:
- جان من اومده خونتون؟! چی میگه؟
حسین به دیوار تکیه میدهد.
- چه میدونم! یه مشت خزعبلات. میگه قرار بوده محسن بره خواستگاریش.
علی خندهای میکند و میگوید:
- چهطور اومده خونتون؟
حسین از دیوار فاصله میگیرد و شروع به قدم زدن میکند.
توی مسجد بوده، اومده پیش مامانم، گریه و زاری. مامان من هم دلرحم، دعوتش کرده خونه. نتونستم دوتا لقمه ناهار بخورم از بس جو سنگین بود.
علی میپرسد:
- حالا کجایی؟
حسین در حال قدم زدن میگوید:
- از خونه زدم بیرون، توی کوچهام.
درب خانه باز میشود و پدرش در چارچوب درب میایستد. مجبور میشود، با علی خداحافظی کند. رو به پدرش میگوید:
- شما هم از قضیه این دختره با خبر شدید؟
پدرش سری تکان میدهد، به صورتش دستی میکشد و میگوید:
- اینطور که معلومه، خیلیها خبر داشتند. ما دیر خبردار شدیم.
حسین اخم میکند و میپرسد:
- چهطور؟ یعنی حرفش رو باور کردید؟
پدر دست در جیب میکند و میگوید:
- قبل ناهار داشتم با حاجآقا محمدی حرف میزدم. اون هم در جریان بوده. مثل اینکه این دختر خانم، از آشناهای خانمشه.
حسین ابرو بالا میاندازد و با تعجب میگوید:
- یعنی محسن واقعا با این دختره بوده؟
پدرش میغرد:
- درست حرف بزن. اینها فقط با هم آشنا شده بودند. قرار بوده بریم خواستگاریش؛ هم دختر مومن و مورد اعتماده، هم ما به محسن اعتماد داشتیم که دست از پا خطا نمیکرده.
حسین دستی به پشت گ*ردنش میکشد.
- خب قبول؛ من هم به محسن اعتماد داشتم. الان این خانم توی این خونه چیکار داره؟ یه اتفاقی قرار بوده بیفته که به دلایلی نیفتاده. اومدن ایشون به این خونه... .
پدر حرفش را قطع میکند و میگوید:
- به این سادگیها نیست.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۱۹
ناهار در سکوت سنگینی صرف میشود. بیشتر از همه، دختری که با این جمع غریبه بود، معذب است. حتی تعارفات مهری خانم هم نمیتواند یخ فضا را بشکند. حسین چند لقمه غذا را با عجله میخورد و با تشکری سرسری میز را ترک میکند.
چند لحظهی بعد با گفتن خداحافظ از خانه خارج میشود. همین که پایش به کوچه میرسد، نفس مانده در س*ی*نهاش را سنگین بیرون میدهد و با علی تماس میگیرد.
تماس که وصل میشود، میگوید:
- پیداش کردم، حدست درست بود.
علی با تعجب میپرسد:
- چی میگی داداش؟ کی رو پیدا کردی؟
حسین نفسزنان میگوید:
- همون دختری که روز خاکسپاری دیدیش؛ همون که گفتی یه ریگی به کفششه.
علی با خوشحالی میگوید:
- خب، کجاست؟ کجا دیدیش؟
حسین گوشی را در دستش جابهجا میکند.
- حدست درست بود. یه سر و سری با محسن داشته، الان هم توی خونهست.
صدای متعجب علی در گوشش سوت میزند.
گوشی را از خودش جدا میکند و به مخاطبش میگوید:
- کر شدم. چرا داد میزنی؟
علی بدون توجه به حرفش میگوید:
- جان من اومده خونتون؟! چی میگه؟
حسین به دیوار تکیه میدهد.
- چه میدونم! یه مشت خزعبلات. میگه قرار بوده محسن بره خواستگاریش.
علی خندهای میکند و میگوید:
- چهطور اومده خونتون؟
حسین از دیوار فاصله میگیرد و شروع به قدم زدن میکند.
توی مسجد بوده، اومده پیش مامانم، گریه و زاری. مامان من هم دلرحم، دعوتش کرده خونه. نتونستم دوتا لقمه ناهار بخورم از بس جو سنگین بود.
علی میپرسد:
- حالا کجایی؟
حسین در حال قدم زدن میگوید:
- از خونه زدم بیرون، تو کوچهام.
درب خانه باز میشود و پدرش در چارچوب درب میایستد. مجبور میشود با علی خداحافظی کند. رو به پدرش میگوید:
- شما هم از قضیه این دختره با خبر شدید؟
پدرش سری تکان میدهد، به صورتش دستی میکشد و میگوید:
- اینطور که معلومه، خیلیها خبر داشتند. ما دیر خبردار شدیم.
حسین اخم میکند و میپرسد:
- چهطور؟ یعنی حرفش رو باور کردید؟
پدر دست در جیب میکند و میگوید:
- قبل ناهار داشتم با حاجآقا محمدی حرف میزدم. اون هم در جریان بوده. مثل اینکه این دختر خانم، از آشناهای خانمشه.
حسین ابرو بالا میاندازد و با تعجب میگوید:
- یعنی محسن واقعا با این دختره بوده؟
پدرش میغرد:
- درست حرف بزن. اینها فقط با هم آشنا شده بودند. قرار بوده بریم خواستگاریش؛ هم دختر مومن و مورد اعتماده، هم ما به محسن اعتماد داشتیم که دست از پا خطا نمیکرده.
حسین دستی به پشت گ*ردنش میکشد.
- خب قبول؛ من هم به محسن اعتماد داشتم. الان این خانم توی این خونه چیکار داره؟ یه اتفاقی قرار بوده بیفته که به دلایلی نیفتاده. اومدن ایشون به این خونه... .
پدر حرفش را قطع میکند و میگوید:
- به این سادگیها نیست.
آخرین ویرایش: