درحال تایپ رمان کایان| mahva کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع mahva
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 468
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
67
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,618
Points
51
#پارت_۱۹


ناهار در سکوت سنگینی صرف می‌شود. بیشتر از همه، دختری که با این جمع غریبه بود، معذب است. حتی تعارفات مهری خانم هم نمی‌تواند یخ فضا را بشکند. حسین چند لقمه غذا را با عجله می‌خورد و با تشکری سرسری میز را ترک می‌کند.
چند لحظه‌ی بعد با گفتن خداحافظ از خانه خارج می‌شود. همین که پایش به کوچه می‌رسد، نفس مانده در س*ی*نه‌اش را سنگین بیرون می‌دهد و با علی تماس می‌گیرد. تماس که وصل می‌شود، می‌گوید:
- پیداش کردم، حدست درست بود.
علی با تعجب می‌پرسد:
- چی میگی داداش؟ کی رو پیدا کردی؟
حسین نفس‌زنان می‌گوید:
- همون دختری که روز خاکسپاری دیدیش؛ همون که گفتی یه ریگی به کفششه.
علی با خوش‌حالی می‌گوید:
- خب، کجاست؟ کجا دیدیش؟
حسین گوشی را در دستش جا‌به‌جا می‌کند.
- حدست درست بود. یه سر و سری با محسن داشته، الان هم توی خونه‌ست.
صدای متعجب علی در گوشش سوت می‌زند.
گوشی را از خودش جدا می‌کند و به مخاطبش می‌گوید:
- کر شدم. چرا داد می‌زنی؟
علی بدون توجه به حرفش می‌گوید:
- جان من اومده خونتون؟! چی میگه؟
حسین به دیوار تکیه می‌دهد.
- چه می‌دونم! یه مشت خزعبلات. میگه قرار بوده محسن بره خواستگاریش.
علی خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- چه‌طور اومده خونتون؟
حسین از دیوار فاصله می‌گیرد و شروع به قدم زدن می‌کند.
توی مسجد بوده، اومده پیش مامانم، گریه و زاری. مامان من هم دل‌رحم، دعوتش کرده خونه. نتونستم دوتا لقمه ناهار بخورم از بس جو سنگین بود.
علی می‌پرسد:
- حالا کجایی؟
حسین در حال قدم زدن می‌گوید:
- از خونه زدم بیرون، توی کوچه‌ام.
درب خانه باز می‌شود و پدرش در چارچوب درب می‌ایستد. مجبور می‌شود، با علی خداحافظی کند. رو به پدرش می‌گوید:
- شما هم از قضیه این دختره با خبر شدید؟
پدرش سری تکان می‌دهد، به صورتش دستی می‌کشد و می‌گوید:
- این‌طور که معلومه، خیلی‌ها خبر داشتند. ما دیر خبردار شدیم‌.
حسین اخم می‌کند و می‌پرسد:
- چه‌طور؟ یعنی حرفش رو باور کردید؟
پدر دست در جیب می‌کند و می‌گوید:
- قبل ناهار داشتم با حاج‌آقا محمدی حرف می‌زدم. اون هم در جریان بوده. مثل این‌که این دختر خانم، از آشناهای خانمشه.
حسین ابرو بالا می‌اندازد و با تعجب می‌گوید:
- یعنی محسن واقعا با این دختره بوده؟
پدرش می‌غرد:
- درست حرف بزن. این‌ها فقط با هم آشنا شده بودند. قرار بوده بریم خواستگاریش؛ ‌هم دختر مومن و مورد اعتماده، هم ما به محسن اعتماد داشتیم که دست از پا خطا نمی‌کرده.
حسین دستی به پشت گ*ردنش می‌کشد.
- خب قبول؛ من هم به محسن اعتماد داشتم. الان این خانم توی این خونه چی‌کار داره؟ یه اتفاقی قرار بوده بیفته که به دلایلی نیفتاده. اومدن ایشون به این خونه... .
پدر حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید:
- به این سادگی‌ها نیست.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۱۹


ناهار در سکوت سنگینی صرف می‌شود. بیشتر از همه، دختری که با این جمع غریبه بود، معذب است. حتی تعارفات مهری خانم هم نمی‌تواند یخ فضا را بشکند. حسین چند لقمه غذا را با عجله می‌خورد و با تشکری سرسری میز را ترک می‌کند.
چند لحظه‌ی بعد با گفتن خداحافظ از خانه خارج می‌شود. همین که پایش به کوچه می‌رسد، نفس مانده در س*ی*نه‌اش را سنگین بیرون می‌دهد و با علی تماس می‌گیرد.
تماس که وصل می‌شود، می‌گوید:
- پیداش کردم، حدست درست بود.
علی با تعجب می‌پرسد:
- چی میگی داداش؟ کی رو پیدا کردی؟
حسین نفس‌زنان می‌گوید:
- همون دختری که روز خاکسپاری دیدیش؛ همون که گفتی یه ریگی به کفششه.
علی با خوش‌حالی می‌گوید:
- خب، کجاست؟ کجا دیدیش؟
حسین گوشی را در دستش جا‌به‌جا می‌کند.
- حدست درست بود. یه سر و سری با محسن داشته، الان هم توی خونه‌ست.
صدای متعجب علی در گوشش سوت می‌زند.
گوشی را از خودش جدا می‌کند و به مخاطبش می‌گوید:
- کر شدم. چرا داد می‌زنی؟
علی بدون توجه به حرفش می‌گوید:
- جان من اومده خونتون؟! چی میگه؟
حسین به دیوار تکیه می‌دهد.
- چه می‌دونم! یه مشت خزعبلات. میگه قرار بوده محسن بره خواستگاریش.
علی خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- چه‌طور اومده خونتون؟
حسین از دیوار فاصله می‌گیرد و شروع به قدم زدن می‌کند.
توی مسجد بوده، اومده پیش مامانم، گریه و زاری. مامان من هم دل‌رحم، دعوتش کرده خونه. نتونستم دوتا لقمه ناهار بخورم از بس جو سنگین بود.
علی می‌پرسد:
- حالا کجایی؟
حسین در حال قدم زدن می‌گوید:
- از خونه زدم بیرون، تو کوچه‌ام.
درب خانه باز می‌شود و پدرش در چارچوب درب می‌ایستد. مجبور می‌شود با علی خداحافظی کند. رو به پدرش می‌گوید:
- شما هم از قضیه این دختره با خبر شدید؟
پدرش سری تکان می‌دهد، به صورتش دستی می‌کشد و می‌گوید:
- این‌طور که معلومه، خیلی‌ها خبر داشتند. ما دیر خبردار شدیم‌.
حسین اخم می‌کند و می‌پرسد:
- چه‌طور؟ یعنی حرفش رو باور کردید؟
پدر دست در جیب می‌کند و می‌گوید:
- قبل ناهار داشتم با حاج‌آقا محمدی حرف می‌زدم. اون هم در جریان بوده. مثل این‌که این دختر خانم، از آشناهای خانمشه.
حسین ابرو بالا می‌اندازد و با تعجب می‌گوید:
- یعنی محسن واقعا با این دختره بوده؟
پدرش می‌غرد:
- درست حرف بزن. این‌ها فقط با هم آشنا شده بودند. قرار بوده بریم خواستگاریش؛ ‌هم دختر مومن و مورد اعتماده، هم ما به محسن اعتماد داشتیم که دست از پا خطا نمی‌کرده.
حسین دستی به پشت گ*ردنش می‌کشد.
 - خب قبول؛ من هم به محسن اعتماد داشتم. الان این خانم توی این خونه چی‌کار داره؟ یه اتفاقی قرار بوده بیفته که به دلایلی نیفتاده. اومدن ایشون به این خونه... .
پدر حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید:
- به این سادگی‌ها نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
67
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,618
Points
51
#پارت_۲۰

حسین با تعجب می‌پرسد:
- یعنی چی؟ چی به این سادگی نیست؟
پدر چند قدم در کوچه راه می‌رود و می‌گوید:
- قصه‌اش مفصله. منتظرم بره تا با تو و مامانت حرف بزنم. فعلا بیا تو... .
حسین حرف پدرش را قطع می‌کند و می‌گوید:
- نه؛ می‌خوام برم بهشت زهرا، دلم برای محسن تنگ شده.
پدر نچی می‌کند.
- میگم کارت دارم. فردا برو سراغ محسن.
حسین با اصرار می‌گوید:
- شب که اومدم... .
پدر حرفش را قطع می‌کند:
- شب دیره، بیا تو.
حسین کلافه وارد خانه می‌شود. در حیاط مادرش را در حال بدرقه‌ی مهمانشان می‌بیند. دخترک تشکر می‌کند و با خداحافظی از خانه خارج می‌شود.
پدر رو به مهری خانم با تعجب می‌گوید:
- بنده‌ی خدا چه زود رفت!
مهری خانم در حالی که به طرف خانه قدم بر‌می‌دارد، می‌گوید:
- الهی بمیرم برای محسنم؛ کاش بودش دستش رو می‌ذاشتم توی دست این دختر، جواهره به خدا. خوش‌ به‌ حال پدر و مادرش. سنگین، باوقار، مودب، مومن... خدا حفظش کنه. حیف قسمت بچه من نشد.
حسین نگاهی به مادرش می‌کند و می‌گوید:
- یه سری با هم گریه کردید، حالا هم که رفته تنهایی گریه می‌کنید؟
مادرش اشک کنار چشمش را می‌گیرد.
- چه‌کار کنم عزیزم؟ دلم خونه... خدا لعنت کنه کسی که پسرم رو... .
پدر به میان حرفش می‌رود.
- یه کار واجب دارم با هردوتا‌تون. حسین‌جان، چندتا چایی بریز و بیا.
حسین سینی چایی را روی میز می‌گذارد.
- بفرمایید این هم چایی، شروع کن پدرجان.
پدر استکان چایی را برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:
- پدر و مادرش دو سال پیش توی تصادف مردند. خودش تا چند ماه پیش، خونه‌ی عمه‌اش زندگی می‌کرده. درسش که تموم میشه، توی کارگاه خیاطی یکی از آشناهای عمه‌اش، شروع به کار می‌کنه. خانم حاج‌آقا محمدی از همین‌جا با لیلا آشنا میشه. حاج‌آقا می‌گفت از بس دختر خوب و مهربونیه به دل خانمش بد جور می‌نشینه. واسطه‌ی آشنایی لیلا خانم با محسن همین حاج‌آقا محمدی بوده.
مهری خانم یک حبه قند به د*ه*ان می‌گذارد و می‌گوید:
- نمی‌دونم چرا خانم محمدی زودتر به من نگفت؟ شاید اگه ازدواج کرده بودند، این اتفاق برای محسن نمی‌افتاد. حاج‌آقا چرا این‌ها رو برای شما تعریف کرده؟ نوشدارو بعد از مرگ سهراب؟!
پدر شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- این‌طور که حاج‌آقا می‌گفت صاحب کارگاه خیاطی یک‌ماهه از دنیا رفته. تا حالا هم این دختر به اجبار توی کارگاه زندگی می‌کرده، جایی نداشته بره. منتظر بوده با محسن ازدواج کنه که قسمت نشد.
حسین پای راستش را روی پای چپش می‌اندازد و می‌گوید:
- خب، برگرده پیش عمه‌اش.
پدر استکان چایی‌اش را روی میز می‌گذارد.
- عمه‌اش یه پسر داره که مامانش رو گذاشته سرای سالمندان، خودش با همسرش رفته آلمان.
مهری خانم دست روی دست می‌زند.
- ای وای! حالا این دختر چی‌کار می‌کنه؟ کسی، فامیلی، دوستی، آشنایی نداره؟!
پدر نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- نه متاسفانه، حرف اصلیم با شما همینه. می‌خوام سوئیتی که اون‌طرف حیاط، برای خانم‌جون خدا بیامرز ساخته بودیم رو بدم به این دختر. کار می‌کنه اجاره‌اش رو میده.
مهری خانم استکان‌های روی میز را توی سینی می‌گذارد و می‌گوید:
- نه حاج رضا، ما پسر بزرگ داریم. اصلا کار درستی نیست. مردم چی میگن؟
حاج رضا با تعجب می‌گوید:
- دختر بی‌چاره، سرگردون کوچه و خیابون بشه؟ یه مدت بمونه، بعد یه خونه براش اجاره می‌کنیم؛ میره. الان بلاتکلیفه، جایی رو نداره بره. در ضمن اون‌طرف حیاطه، با ما کاری نداره.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۲۰

حسین با تعجب می‌پرسد:
- یعنی چی؟ چی به این سادگی نیست؟
پدر چند قدم در کوچه راه می‌رود و می‌گوید:
- قصه‌اش مفصله. منتظرم بره تا با تو و مامانت حرف بزنم. فعلا بیا تو... .
حسین حرف پدرش را قطع می‌کند و می‌گوید:
- نه؛ می‌خوام برم بهشت زهرا، دلم برای محسن تنگ شده.
پدر نچی می‌کند.
- میگم کارت دارم. فردا برو سراغ محسن.
حسین با اصرار می‌گوید:
- شب که اومدم... .
پدر حرفش را قطع می‌کند:
- شب دیره، بیا تو.
حسین کلافه وارد خانه می‌شود. در حیاط مادرش را در حال بدرقه‌ی مهمانشان می‌بیند. دخترک تشکر می‌کند و با خداحافظی از خانه خارج می‌شود.
پدر رو به مهری خانم با تعجب می‌گوید:
- بنده‌ی خدا چه زود رفت!
مهری خانم در حالی که به طرف خانه قدم بر‌می‌دارد، می‌گوید:
- الهی بمیرم برای محسنم؛ کاش بودش دستش رو می‌ذاشتم توی دست این دختر، جواهره به خدا. خوش‌ به‌ حال پدر و مادرش. سنگین، باوقار، مودب، مومن... خدا حفظش کنه. حیف قسمت بچه من نشد.
حسین نگاهی به مادرش می‌کند و می‌گوید:
- یه سری با هم گریه کردید، حالا هم که رفته تنهایی گریه می‌کنید؟
مادرش اشک کنار چشمش را می‌گیرد.
- چه‌کار کنم عزیزم؟ دلم خونه... خدا لعنت کنه کسی که پسرم رو... .
پدر به میان حرفش می‌رود.
- یه کار واجب دارم با هر دو تا تون. حسین‌جان، چندتا چایی بریز و بیا.
حسین سینی چایی را روی میز می‌گذارد.
- بفرمایید این هم چایی، شروع کن پدرجان.
پدر استکان چایی را برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:
- پدر و مادرش دو سال پیش توی تصادف مردند. خودش تا چند ماه پیش، خونه‌ی عمه‌اش زندگی می‌کرده. درسش که تموم میشه، توی کارگاه خیاطی یکی از آشناهای عمه‌اش، شروع به کار می‌کنه.
خانم حاج‌آقا محمدی از همین‌جا با لیلا آشنا میشه. حاج‌آقا می‌گفت از بس دختر خوب و مهربونیه به دل خانمش بد جور می‌نشینه.
واسطه‌ی آشنایی لیلا خانم با محسن همین حاج‌آقا محمدی بوده.
مهری خانم یک حبه قند به د*ه*ان می‌گذارد و می‌گوید:
- نمی‌دونم چرا خانم محمدی زودتر به من نگفت؟ شاید اگه ازدواج کرده بودند، این اتفاق برای محسن نمی‌افتاد. حاج‌آقا چرا این‌ها رو برای شما تعریف کرده؟ نوشدارو بعد از مرگ سهراب؟!
پدر شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- این‌طور که حاج‌آقا می‌گفت صاحب کارگاه خیاطی یک‌ماهه از دنیا رفته. تا حالا هم این دختر به اجبار توی کارگاه زندگی می‌کرده، جایی نداشته بره. منتظر بوده با محسن ازدواج کنه که قسمت نشد.
حسین پای راستش را روی پای چپش می‌اندازد و می‌گوید:
- خب، برگرده پیش عمه‌اش.
پدر استکان چایی‌اش را روی میز می‌گذارد.
- عمه‌اش یه پسر داره که مامانش رو گذاشته سرای سالمندان، خودش با همسرش رفته آلمان.
مهری خانم دست روی دست می‌زند.
 - ای وای! حالا این دختر چی‌کار می‌کنه؟ کسی، فامیلی، دوستی، آشنایی نداره؟!
پدر نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- نه متاسفانه، حرف اصلیم با شما همینه. می‌خوام سوئیتی که اون‌طرف حیاط، برای خانم‌جون خدا بیامرز ساخته بودیم رو بدم به این دختر. کار می‌کنه اجاره‌اش رو میده.
مهری خانم استکان‌های روی میز را توی سینی می‌گذارد و می‌گوید:
- نه حاج رضا، ما پسر بزرگ داریم. اصلا کار درستی نیست. مردم چی میگن؟
حاج رضا با تعجب می‌گوید:
- دختر بی‌چاره، سرگردون کوچه و خیابون بشه؟ یه مدت بمونه، بعد یه خونه براش اجاره می‌کنیم؛ میره. الان بلاتکلیفه، جایی رو نداره بره. در ضمن اون‌طرف حیاطه، با ما کاری نداره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
67
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,618
Points
51
#پارت_۲۱

حسین پوف کلافه‌ای می‌کشد و می‌گوید:
- پدرجان شما که بریدی و دوختی، الان هم بیا تن ما کن دیگه.
پدر نفسی می‌کشد.
- پسر جون، میگم دو روزه این دختر رفته خونه حاج‌آقا محمدی. توی اون خونه‌ی هفتاد متری، پنج-شش، نفر دارن زندگی می‌کنند. به خدا ثواب داره. روح محسن هم شاد میشه. این دختر قرار بوده ن*ا*موس محسن بشه؛ الان درسته توی کوچه و خیابون آواره بشه؟
مهری خانم سرگردان نچی می‌کند.
- این‌قدر معصوم و پاکه، آدم دلش براش کباب میشه. اما حاجی، چند ساله که اون سوئیت شده انباری. هر خرده ریز به درد نخوری بود، گذاشتیم اون‌جا. تمیز کردن و مرتب کردنش وقت می‌گیره.
پدر از جا بلند می‌شود.
- پس باید عجله کنیم. چایی‌تون رو بخورید تا شروع کنیم.
حسین در حالی‌‌که تلفنش را از جیبش بیرون می‌آورد، می‌گوید:
- بگم علی هم بیاد کمک، فعلا که مغازه تعطیله، اون هم بی‌کاره. اگه بیاد زودتر کار تموم میشه.
مهری خانم در حالی‌که چادرش را سر می‌کند، می‌گوید:
- بگو بیاد. بگو چندتا کارتن هم با خودش بیاره که این وسایل اضافی رو بسته‌بندی کنیم.
حسین وارد اتاقش می‌شود و شماره‌ی علی را می‌گیرد. پیراهن مشکی‌اش را با یک تیشرت عوض می‌کند و به علی تأکید می‌کند درباره حرف‌هایی که با هم زده‌اند، چیزی نگوید.
کار تمیز کردن و مرتب کردن سوئیت، تازه تمام شده بود، که مادر سفره‌ی شام را پهن می‌کند.
حسین در حالی‌که دست و صورتش را سر شیر حوض می‌شوید، رو به مادرش می‌گوید:
- حاج خانم! میشه یه خواهش کوچیکی ازت بکنم؟ لطفا از این به بعد هر چیزی که به درد نمی‌خوره بذار توی کوچه.
مادرش بشقاب کتلت را روی سفره می‌گذارد و می‌گوید:
- عزیزم آدم خبر نداره، شاید یه روزی به درد بخوره.
حسین با خنده جواب مادرش را می‌دهد:
- اگه به درد بخور بود که بایگانی نمی‌شد. علی دست و صورتت رو بشور و بیا سر سفره.
علی دستی به شلوارش می‌کشد و خاک آن را می‌تکاند.
- نه دیگه دیر وقته. من برم زودتر.
پدر دست پشت کمر علی می‌گذارد و می‌گوید:
- نمیشه؛ این‌ همه زحمت کشیدی. پول که بهت نمی‌دیم، حداقل نمک‌گیرت کنیم... بسم الله.
علی با خجالت می‌گوید:
- نمک‌گیر هستم. من که همیشه زحمت دادم... .
مادر حرف علی را قطع می‌کند.
- بیا علی آقا! تعارف نکن، یه لقمه دور هم می‌خوریم.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۲۱



حسین پوف کلافه‌ای می‌کشد و می‌گوید:

- پدرجان شما که بریدی و دوختی، الان هم بیا تن ما کن دیگه.

پدر نفسی می‌کشد.

- پسر جون، میگم دو روزه این دختر رفته خونه حاج‌آقا محمدی. توی اون خونه‌ی هفتاد متری، پنج- شش، نفر دارن زندگی می‌کنند. به خدا ثواب داره. روح محسن هم شاد میشه. این دختر قرار بوده ن*ا*موس محسن بشه؛ الان درسته توی کوچه و خیابون آواره بشه؟

مهری خانم سرگردان نچی می‌کند.

 - این‌قدر معصوم و پاکه، آدم دلش براش کباب میشه. اما حاجی، چند ساله که اون سوئیت شده انباری. هر خرده ریز به درد نخوری بود، گذاشتیم اون‌جا. تمیز کردن و مرتب کردنش وقت می‌گیره.

پدر از جا بلند می‌شود.

- پس باید عجله کنیم. چایی‌تون رو بخورید تا شروع کنیم.

حسین در حالی‌‌که تلفنش را از جیبش بیرون می‌آورد، می‌گوید:

- بگم علی هم بیاد کمک، فعلا که مغازه تعطیله، اون هم بی‌کاره. اگه بیاد زودتر کار تموم میشه.

مهری خانم در حالی‌که چادرش را سر می‌کند می‌گوید:

- بگو بیاد. بگو چندتا کارتن هم با خودش بیاره که این وسایل اضافی رو بسته‌بندی کنیم.

حسین وارد اتاقش می‌شود و شماره‌ی علی را می‌گیرد. پیراهن مشکی‌اش را با یک تیشرت عوض می‌کند و به علی تأکید می‌کند درباره حرف‌هایی که با هم زده‌اند، چیزی نگوید.

کار تمیز کردن و مرتب کردن سوئیت، تازه تمام شده بود، که مادر سفره‌ی شام را پهن می‌کند.

حسین در حالی‌که دست و صورتش را سر شیر حوض می‌شوید، رو به مادرش می‌گوید:

- حاج خانم! میشه یه خواهش کوچیکی ازت بکنم؟ لطفا از این به بعد هر چیزی که به درد نمی‌خوره بذار توی کوچه.

مادرش بشقاب کتلت را روی سفره می‌گذارد و می‌گوید:

- عزیزم آدم خبر نداره، شاید یه روزی به درد بخوره.

حسین با خنده جواب مادرش را می‌دهد:

- اگه به درد بخور بود که بایگانی نمی‌شد. علی دست و صورتت رو بشور و بیا سر سفره.

علی دستی به شلوارش می‌کشد و خاک آن را می‌تکاند.

- نه دیگه دیر وقته. من برم زودتر.

پدر دست پشت کمر علی می‌گذارد و می‌گوید:

 - نمیشه؛ این‌ همه زحمت کشیدی. پول که بهت نمیدیم، حداقل نمک‌گیرت کنیم... بسم الله.

علی با خجالت می‌گوید:

- نمک‌گیر هستم. من که همیشه زحمت دادم... .

مادر حرف علی را قطع می‌کند.

- بیا علی آقا! تعارف نکن، یه لقمه دور هم می‌خوریم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
67
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,618
Points
51
#پارت_۲۲

چند روزی از آمدن لیلا خانم می‌گذشت. حسین هر روز صبح زود از خانه بیرون می‌رفت و شب دیر وقت برمی‌گشت. مادرش چندبار به او تذکر داده بود که وقت ناهار خانه باشد؛ اما او ترجیح می‌داد ناهار را در تنهایی بخورد.
مطابق هر روز موقع ناهار، زنگ تلفن همراهش توجه‌اش را جلب می‌کند.
نگاهی به شیر و کیکی که از سوپری خریده بود، می‌اندازد و نچی زیر ل*ب می‌کند و می‌گوید:
- باز هم حاج‌خانم تماس گرفته، نمی‌دونم امروز چه دروغی بهش بگم؟
تماس را وصل می‌کند و با روی خوش و خندان سلام می‌کند.
- به‌به! مامان خانم، این روزها زودبه‌زود دلت برام تنگ میشه. هی سراغم رو می‌گیری.
مادر خنده‌ای پشت گوشی می‌کند و می‌گوید:
- امروز دیگه کجا موندی؟ چرا ناهار نیومدی؟
حسین تک سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید:
- دستم بند شد؛ توی مغازه‌ام.
مادر با دل‌خوری می‌گوید:
- دستت به چی بند شد؟ تازگی‌ها اتفاقی افتاده که من خبر ندارم؟ چرا ناهار خونه نمیای؟ نکنه به خاطر لیلا خانمه؟
حسین هول و دستپاچه می‌گوید:
- نه بابا، چه ربطی داره؟ اون که کاری به ما نداره. گفتم که کار داشتم.
مادر لحن سرزنشگرش را عوض می‌کند و با مهربانی می‌گوید:
- چه کاری واجب‌تر از خوش‌حال کردن مادرت سراغ داری که هر روز سرت رو گرم می‌کنه و یادت میره بیای خونه؟
حسین از ناراحتی مادرش ل*ب می‌گزد و می‌گوید:
- قول میدم، امروز زودتر بیام خونه.
مادر کمی مکث می‌کند.
- تو هر روز همین قول رو میدی، ولی باز هم دیر میای. بعد از شهادت محسن، حس می‌کنم تو رو هم، زبونم لال از دست دادم.
حسین با شیطنت می‌گوید:
- شما دعا کن من هم شهید بشم، قول میدم از فردا هر روز ناهار بیام خونه.
مادر با ترس می‌غرد:
- زبونت رو گ*از بگیر. دیگه از این حرف‌ها نزن... .
و بعد با قهر تلفن را قطع می‌کند.
حسین کلافه دستی روی موهایش می‌کشد. سوئیچ ماشین را از روی پیشخوان برمی‌دارد و به طرف خانه راهی می‌شود. طبق معمول روزهای قبل، درب را با کلید باز می‌کند و وارد حیاط می‌شود. بی‌توجه به اطرافش از حیاط می‌گذرد و بلند می‌گوید:
- بیا حاج‌خانم، بالاخره موفق شدی گل پسرت رو بکشی خونه... .
با صدای ظریف دخترانه‌ای ادامه‌ی حرفش را می‌خورد، برمی‌گردد و لیلا را در برابر خودش می‌بیند، که کنار مبل ایستاده و سر به زیر انداخته است.
- سلام خوش اومدید.
تازه یادش می‌افتد که غریبه‌ای ساکن خانه شده.
هول و دستپاچه می‌گوید:
- سلام خوش اومدید.
لبخند دخترک از نظرش دور نمی‌ماند. نگاهش کمی روی این نا*مح*رم معذب، طولانی می‌شود.
با صدای مادرش نگاه می‌گیرد.
- سلام به روی ماهت، خوب کردی اومدی.
حسین به مادرش نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- اگه می‌دونستم مهمون دارید، مزاحم نمی‌شدم حاج‌خانم... .
مهری حرف حسین را قطع می‌کند و می‌گوید:
- لیلا جون که مهمون نیست؛ صاحب‌خونه‌ست. تنهایی غذا از گلوم پایین نمی‌رفت، صداش کردم ناهار رو با هم بخوریم.
لیلا خجالت زده می‌گوید:
- صاحب اختیارید، ان‌شاءالله شما و حاج‌آقا سلامت باشید.
حسین دوباره نگاهی به لیلا می‌اندازد و می‌گوید:
- خوب کردید، پس من دیگه مزاحم نمی‌شم... .
مادر با اعتراض میان حرفش می‌دود.
- مزاحم چیه؟! آدم کی برای خونه خودش زحمت داشته؟ دستت رو بشور تا من یه بشقاب برات بیارم. لوبیاپلو که خیلی دوست داری برات پختم. وقتی گفتی ناهار نمیای، دلم خیلی گرفت. به لیلاجون گفتم بیاد با هم ناهار بخوریم .
حسین همان‌طور که سر به زیر به حرف‌های مادرش گوش می‌داد، آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید:
- از لوبیاپلو نمیشه گذشت، شما مشغول بشید تا من لباس عوض کنم بیام.
وارد اتاقش می‌شود. چهره‌ی زیبای دخترک در آن روسری و چادر رنگی، توجه‌اش را جلب کرده بود.
نفسش را صدادار بیرون می‌دهد، دستی به صورتش می‌کشد، و زیر ل*ب «لا اله الا الله»ی می‌گوید. به خودش تشر می‌زند:
- خجالت بکش! هنوز چهلم محسن نشده، چشمت رو ناموسش می‌چرخه؟ بی‌جنبه.
پیراهن مشکی‌اش را با یک تیشرت سورمه‌ای عوض می‌کند. یاالله می‌گوید و به سر میز می‌رود.
مهری خانم پارچ آب را روی میز می‌گذارد و می‌گوید:
- بیا مادر، غذا سرد میشه.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۲۲

چند روزی از آمدن لیلا خانم می‌گذشت. حسین هر روز صبح زود از خانه بیرون می‌رفت و شب دیر وقت برمی‌گشت. مادرش چندبار به او تذکر داده بود که وقت ناهار خانه باشد؛ اما او ترجیح می‌داد ناهار را در تنهایی بخورد.
مطابق هر روز موقع ناهار، زنگ تلفن همراهش توجه‌اش را جلب می‌کند.
نگاهی به شیر و کیکی که از سوپری خریده بود، می‌اندازد و نچی زیر ل*ب می‌کند و می‌گوید:
- بازم حاج‌خانم تماس گرفته، نمی‌دونم امروز چه دروغی بهش بگم؟
تماس را وصل می‌کند و با روی خوش و خندان سلام می‌کند.
- به‌به! مامان خانم، این روزها زودبه‌زود دلت برام تنگ میشه. هی سراغم رو می‌گیری.
مادر خنده‌ای پشت گوشی می‌کند و می‌گوید:
 - امروز دیگه کجا موندی؟ چرا ناهار نیومدی؟
حسین تک سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید:
- دستم بند شد؛ توی مغازه‌ام.
مادر با دل‌خوری می‌گوید:
- دستت به چی بند شد؟ تازگی‌ها اتفاقی افتاده که من خبر ندارم؟ چرا ناهار خونه نمیای؟ نکنه به خاطر لیلا خانمه؟
حسین هول و دستپاچه می‌گوید:
- نه بابا، چه ربطی داره؟ اون که کاری به ما نداره. گفتم که کار داشتم.
مادر لحن سرزنشگرش را عوض می‌کند و با مهربانی می‌گوید:
- چه کاری واجب‌تر از خوش‌حال کردن مادرت سراغ داری که هر روز سرت رو گرم می‌کنه و یادت میره بیای خونه؟
حسین از ناراحتی مادرش ل*ب می‌گزد و می‌گوید:
 - قول میدم، امروز زودتر بیام خونه.
مادر کمی مکث می‌کند.
- تو هر روز همین قول رو میدی، ولی باز هم دیر میای. بعد از شهادت محسن، حس می‌کنم تو رو هم، زبونم لال از دست دادم.
حسین با شیطنت می‌گوید:
- شما دعا کن من هم شهید بشم، قول میدم از فردا هر روز ناهار بیام خونه.
مادر با ترس می‌غرد:
- زبونت رو گ*از بگیر. دیگه از این حرف‌ها نزن... .
و بعد با قهر تلفن را قطع می‌کند.
حسین کلافه دستی روی موهایش می‌کشد. سوئیچ ماشین را از روی پیشخوان برمی‌دارد و به طرف خانه راهی می‌شود. طبق معمول روزهای قبل، درب را با کلید باز می‌کند و وارد حیاط می‌شود. بی‌توجه به اطرافش از حیاط می‌گذرد و بلند می‌گوید:
- بیا حاج‌خانم، بالاخره موفق شدی گل پسرت رو بکشی خونه... .
با صدای ظریف دخترانه‌ای ادامه‌ی حرفش را می‌خورد، برمی‌گردد و لیلا را در برابر خودش می‌بیند، که کنار مبل ایستاده و سر به زیر انداخته است.
- سلام خوش اومدید.
تازه یادش می‌افتد که غریبه‌ای ساکن خانه شده.
هول و دستپاچه می‌گوید:
- سلام خوش اومدید.
لبخند دخترک از نظرش دور نمی‌ماند. نگاهش کمی روی این نا*مح*رم معذب، طولانی می‌شود.
با صدای مادرش نگاه می‌گیرد.
- سلام به روی ماهت، خوب کردی اومدی.
حسین به مادرش نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- اگه می‌دونستم مهمون دارید، مزاحم نمی‌شدم حاج‌خانم... .
مهری حرف حسین را قطع می‌کند و می‌گوید:
- لیلا جون که مهمون نیست؛ صاحب‌خونه‌ست. تنهایی غذا از گلوم پایین نمی‌رفت، صداش کردم ناهار رو با هم بخوریم.
لیلا خجالت زده می‌گوید:
- صاحب اختیارید، ان‌شاءالله شما و حاج‌آقا سلامت باشید.
حسین دوباره نگاهی به لیلا می‌اندازد و می‌گوید:
- خوب کردید، پس من دیگه مزاحم نمی‌شم... .
مادر با اعتراض میان حرفش می‌دود.
- مزاحم چیه؟! آدم کی برای خونه خودش زحمت داشته؟ دستت رو بشور، تا من یه بشقاب برات بیارم. لوبیاپلو که خیلی دوست داری برات پختم. وقتی گفتی ناهار نمیای، دلم خیلی گرفت. به لیلاجون گفتم بیاد با هم ناهار بخوریم .
حسین همان‌طور که سر به زیر به حرف‌های مادرش گوش می‌داد، آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید:
- از لوبیاپلو نمیشه گذشت، شما مشغول بشید تا من لباس عوض کنم بیام.
وارد اتاقش می‌شود. چهره‌ی زیبای دخترک در آن روسری و چادر رنگی، توجه‌اش را جلب کرده بود.
نفسش را صدادار بیرون می‌دهد، دستی به صورتش می‌کشد، و زیر ل*ب «لا اله الا الله»ی می‌گوید. به خودش تشر می‌زند:
- خجالت بکش! هنوز چهلم محسن نشده، چشمت رو ناموسش می‌چرخه؟ بی‌جنبه.
پیراهن مشکی‌اش را با یک تیشرت سورمه‌ای عوض می‌کند. یاالله می‌گوید و به سر میز می‌رود.
مهری خانم پارچ آب را روی میز می‌گذارد و می‌گوید:
- بیا مادر، غذا سرد میشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
67
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,618
Points
51
#پارت_۲۳

حضور لیلا در آن خانه، اتفاق عجیب و جالبی بود. هیچ‌گاه به یاد نداشت به دختران اطرافش توجه خاصی نشان داده باشد و یا حضورشان برایش مهم باشد. اما این‌بار فرق می‌کرد.
با این که دختر موقر و محجبه‌ای بود، خجالتی و گوشه‌گیر نبود. در آن جمع سه نفره، فقط حسین ساکت و صامت، مشغول خوردن غذا بود. صحبت‌های مادرش با لیلا، توجه‌اش را جلب کرده بود.
مادر چند عدد سبزی خوردن بر‌می‌دارد و می‌گوید:
- چرا توی رشته‌ی خودت مشغول به‌ کار نشدی؟
لیلا لقمه‌ای که در دهانش بود را فرو می‌دهد و می‌گوید:
- پیدا کردن کار خیلی سخته. هر جا می‌رفتم رزومه‌ی کاری می‌خواستند. من که قبلا جایی کار نکردم؛ وضعیت بیماری عمه‌ام هر روز بدتر می‌شد. پسر عمه‌ام می‌خواست بره. نمی‌تونستم بیشتر از این، اون‌ها رو درگیر مشکلات خودم کنم. همین که چند سال به من لطف کردن و اجازه دادن کنارشون زندگی کنم، شرمنده‌شون هستم.
مادر سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- پس برای همین رفتی کارگاه خیاطی؟
لیلا نگاهش را از بشقابش می‌گیرد.
- بله، مجبور بودم. صاحب کارگاه اجازه داد شب‌ها توی کارگاه بخوابم. برای من یه فرصت طلایی بود. هم کار داشتم، هم در ازای درصد کمی که از حقوقم کم می‌شد، جایی برای موندن.
مادر آهی از سر دلسوزی می‌کشد و می‌گوید:
- پس خیلی سختی کشیدی. خدا رحمت کنه پدر و مادرت رو، بی‌کسی و بی‌پناهی خیلی سخته.
لیلا لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- خدا همیشه کمک می‌کنه، نمی‌ذاره یتیمی آواره بشه. دوسال پیش، عمه‌ام کمک کرد. حالا هم شما رو سر راهم قرار داد. تا عمر دارم این لطف و بزرگیتون رو فراموش نمی‌کنم.
مادر با مهربانی لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- این چه حرفیه؟ خواست خدا بوده که تو با محسن آشنا بشی و الان این‌جا باشی. من برای محسن خیلی آرزو داشتم. دلم می‌خواست توی لباس دامادی ببینمش؛ اما نشد. حالا حسین باید جور برادرش رو‌ بکشه.‌
حسین همان‌طور که سر به زیر مشغول خوردن غذا بود می‌گوید:
- من توی کار خودم موندم، جور کش کس دیگه‌ای هم نمی‌تونم باشم.
آخرین قاشق غذا را به د*ه*ان می‌گذارد و دستش برای برداشت آب روی دسته‌ی پارچ می‌نشیند. رو به مادرش می‌گوید:
- مادرجان خیلی خوشمزه بود. من که از خوردن سیر نمی‌شم؛ اما باید به فکر سلامتی‌ام باشم.
لیوان آب را پر می‌کند و به رسم ادب جلوی لیلا می‌گذارد. لیلا مکثی می‌کند و زیر لبی تشکر می‌کند.
مادر به پارچ آب اشاره می‌کند و می‌گوید:
- برای من هم بریز.
لیوان بعدی را برای مادرش می‌ریزد، و لیوان سوم را خودش سر می‌کشد.
مادر رو به لیلا می‌کند و می‌گوید:
- آب نطلبیده مراده.
لیلا لبخند می‌زند و سر به زیر می‌اندازد.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۲۳

حضور لیلا در آن خانه، اتفاق عجیب و جالبی بود. هیچ‌گاه به یاد نداشت به دختران اطرافش توجه خاصی نشان داده باشد و یا حضورشان برایش مهم باشد. اما این‌بار فرق می‌کرد.
با این که دختر موقر و محجبه‌ای بود، خجالتی و گوشه‌گیر نبود. در آن جمع سه نفره، فقط حسین ساکت و صامت، مشغول خوردن غذا بود. صحبت‌های مادرش با لیلا، توجه‌اش را جلب کرده بود.
مادر چند عدد سبزی خوردن بر‌می‌دارد و می‌گوید:
- چرا توی رشته‌ی خودت مشغول به‌ کار نشدی؟
لیلا لقمه‌ای که در دهانش بود را فرو می‌دهد و می‌گوید:
- پیدا کردن کار خیلی سخته. هر جا می‌رفتم
رزومه‌ی کاری می‌خواستند. من که قبلا جایی کار نکردم؛ وضعیت بیماری عمه‌ام هر روز بدتر می‌شد. پسر عمه‌ام می‌خواست بره. نمی‌تونستم بیشتر از این، اون‌ها رو درگیر مشکلات خودم کنم. همین که چند سال به من لطف کردن و اجازه دادن کنارشون زندگی کنم، شرمنده‌شون هستم.
مادر سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- پس برای همین رفتی کارگاه خیاطی؟
لیلا نگاهش را از بشقابش می‌گیرد.
- بله، مجبور بودم. صاحب کارگاه اجازه داد شب‌ها توی کارگاه بخوابم. برای من یه فرصت طلایی بود. هم کار داشتم، هم در ازای درصد کمی که از حقوقم کم می‌شد، جایی برای موندن.
مادر آهی از سر دلسوزی می‌کشد و می‌گوید:
- پس خیلی سختی کشیدی. خدا رحمت کنه پدر و مادرت رو، بی‌کسی و بی‌پناهی خیلی سخته.
لیلا لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- خدا همیشه کمک می‌کنه، نمی‌ذاره یتیمی آواره بشه. دوسال پیش، عمه‌ام کمک کرد. حالا هم شما رو سر راهم قرار داد. تا عمر دارم این لطف و بزرگیتون رو فراموش نمی‌کنم.
مادر با مهربانی لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- این چه حرفیه؟ خواست خدا بوده که تو با محسن آشنا بشی و الان این‌جا باشی. من برای محسن خیلی آرزو داشتم. دلم می‌خواست توی لباس دامادی ببینمش؛ اما نشد. حالا حسین باید جور برادرش رو‌ بکشه.‌
حسین همان‌طور که سر به زیر مشغول خوردن غذا بود می‌گوید:
- من توی کار خودم موندم، جور کش کس دیگه‌ای هم نمی‌تونم باشم.
آخرین قاشق غذا را به د*ه*ان می‌گذارد، و دستش برای برداشت آب، روی دسته‌ی پارچ می‌نشیند. رو به مادرش می‌گوید:
- مادرجان خیلی خوشمزه بود. من که از خوردن سیر نمی‌شم؛ اما باید به فکر سلامتی‌ام باشم.
 لیوان آب را پر می‌کند و به رسم ادب جلوی لیلا می‌گذارد. لیلا مکثی می‌کند و زیر لبی تشکر می‌کند.
مادر به پارچ آب اشاره می‌کند و می‌گوید:
- برای من هم بریز.
لیوان بعدی را برای مادرش می‌ریزد، و لیوان سوم را خودش سر می‌کشد.
مادر رو به لیلا می‌کند و می‌گوید:
- آب نطلبیده مراده.
لیلا لبخند می‌زند و سر به زیر می‌اندازد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
67
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,618
Points
51
#پارت_۲۴

علی یک‌بند حرف می‌زند، اما حسین حواسش جای دیگری‌ست. متوجه حواس‌پرتی حسین می‌شود، با اعتراض می‌گوید:
- هی حواست کجاست؟ قبول داری؟
حسین کمی با بهت و تعجب نگاهش می‌کند و می‌گوید:
- چی رو؟
علی دلخور نگاه می‌گیرد و آرام می‌گوید:
- هیچی بابا؛ یه ساعته دارم قصه حسین کرد شبستری می‌خونم؟ حواست نیست‌ها! گیج می‌زنی.
بعد با نگاه خیره ادامه می‌دهد:
- ببینم ظهر ناهار چی خوردی؟ نکنه مسموم شدی!
حسین شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- نه بابا مسموم چیه؟ مگه کسی با لوبیاپلو مسموم میشه؟
علی لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- پس بالاخره رفتی خونه؟ چی شد؟ تو که می‌گفتی تو خونه‌ای که یه دختر مجرد هست، کمتر آدم باید رفت و اومد کنه.
حسین با بی‌قیدی پا روی پا می‌اندازد و می‌گوید:
- اشتباه می‌کردم؛ زندگی اون ربطی به ما نداره. فرض کن اون سوئیت رو دادیم اجاره.
علی دست از کار می‌کشد و دو قدم فاصله با رفیقش را پر می‌کند. دست روی پیشانی‌اش می‌گذارد، نچی می‌کند و می‌گوید:
- نه تب نداری.
حسین دستش را پس می‌زند و با دلخوری می‌گوید:
- برو اون طرف، این کارها چیه؟!
علی به حسین پشت می‌کند.
- بابا به خدا تو یه چیزیت شده! حرف‌هات، کارهات، با چند روز پیش از زمین تا آسمون فرق کرده. حواست پرته، هی به در و دیوار زل می‌زنی... .
حسین با اخم می‌غرد:
- چرت نگو... داشتم به موضوعی فکر می‌کردم.
علی چند عدد بادام به د*ه*ان می‌گذارد.
- خب به من هم بگو تا با هم فکر کنیم. دوتا عقل کامل‌تر از یکیه.
حسین از روی صندلی بلند می‌شود.
- مگه تو فکر هم می‌کنی؟ عقل داری؟
علی سرش را کمی کج می‌کند و رو به حسین می‌ایستد.
- راستش یه عقل نصفه و نیمه، بهتر از یه عقل عاشق کار می‌کنه.
حسین با تعجب ابرو بالا می‌اندازد.
-‌ عاشق؟! منظورت چیه؟
علی با قیافه‌ی حق به جانب می‌گوید:
- بابا هر کسی تو رو بشناسه، می‌فهمه عاشق شدی. فقط بگو بدونم طرف کیه؟ آشناست؟ نکنه دختر خالته؟ همون که می‌گفتی عین سیریش می‌مونه. هی می‌خواد آویزونت بشه.
حسین خنده‌ای می‌کند و با تعجب می‌گوید:
- ندا؟ نه بابا! مگه عقلم کمه؟
علی از این‌که توانسته حسین را به حرف بیاورد با رضایت می‌گوید:
- خب پس بگو کی دل رفیق ما رو برده که هوش و حواس براش نمونده؟
حسین که سعی می‌کند خودش را به بحث بی‌توجه نشان دهد با بی‌قیدی می‌گوید:
- ظهر موقع ناهار، لیلا خانم هم بود. در مورد اتفاقاتی که براش افتاده حرف می‌زد. از سر ناهار تا حالا فکرم درگیر شده.
چطوری یه دختر کم سن و سال، توی این شهر پر از گرگ و دغل و سیاهی، تونسته خودش رو حفظ کنه؟
علی سری تکان می‌دهد و در حالی‌که به نظر می‌رسد نکته مهمی فهمیده، می‌گوید:
- آهان... پس قضیه لیلا خانمه!
حسین متفکر ادامه می‌دهد:
- حق با پدرم بود، اگه ما هم کمکش نمی‌کردیم، چطوری توی این شهر می‌تونست راحت زندگی کنه؟
علی در حال جا‌به‌جا کردن وسایل مغازه حرف حسین را تایید می‌کند:
- آره خب خیلی سخت. برای همین انجمن حمایت از زنان راه انداختن.
حسین چند جعبه را به دست می‌گیرد.
- باور کن اون انجمن‌ها و خانه‌ی فلان و تشکل و هزار تا ادا و اصول دیگه، هیچ‌کدوم برای این‌جور زن‌ها کاری انجام نمیدن. فقط اسمی وجود دارند. اگه واقعا کار مهمی انجام می‌دادند، این همه زن و دختر آواره و فراری نداشتیم.
علی دستش را پشت کمرش می‌گذارد.
- یعنی الان فقط فکرت درگیر اتفاقاتی شده که برای لیلا خانم افتاده؟ هیچ فکر دیگه‌ای توی سرت نیست؟
حسین ابرو در هم می‌کشد.
- چه فکری؟
علی شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- مثلا پیش خودت نگفتی، کاش من زودتر از محسن با این دختر آشنا می‌شدم... .
حسین با عصبانیت فریاد می‌زند:
- نه نگفتم. من پست و بی‌شرف نیستم.
علی با ناراحتی می‌پرسد:
- پست و بی‌شرف؟ مگه با محسن ازدواج کرده بود؟
حسین تن صدایش را پایین می‌آورد.
-نه؛ چه ازدواجی؟ چی میگی برای خودت؟
علی دست‌هایش را به کمر می‌زند و با آرامش می‌گوید:
- به این دید نگاه کن داداشت رفته خواستگاری دختره گفته نه؛ حالا نوبت توئه شانست رو امتحان کنی.
حسین دستش را در هوا تکان می‌دهد.
- اولا من هیچ حسی بهش ندارم، می‌دونم اون هم فعلا به یاد محسنه و به کس دیگه‌ای حسی ندارد. دوما مگه قراره برم کفش بخرم که شانسم رو امتحان کنم؟ ازدواج الکی نیست.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۲۴

علی یک‌بند حرف می‌زند، اما حسین حواسش جای دیگری‌ست. متوجه حواس‌پرتی حسین می‌شود، با اعتراض می‌گوید:
- هی حواست کجاست؟ قبول داری؟
حسین کمی با بهت و تعجب نگاهش می‌کند و می‌گوید:
- چی رو؟
علی دلخور نگاه می‌گیرد و آرام می‌گوید:
- هیچی بابا؛ یه ساعته دارم قصه حسین کرد شبستری می‌خونم؟ حواست نیست‌ها! گیج می‌زنی. 
بعد با نگاه خیره ادامه می‌دهد:
- ببینم ظهر ناهار چی خوردی؟ نکنه مسموم شدی!
حسین شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- نه بابا مسموم چیه؟ مگه کسی با لوبیاپلو مسموم میشه؟
علی لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- پس بالاخره رفتی خونه؟ چی شد؟ تو که می‌گفتی تو خونه‌ای که یه دختر مجرد هست، کمتر آدم باید رفت و اومد کنه.
حسین با بی‌قیدی پا روی پا می‌اندازد و می‌گوید:
- اشتباه می‌کردم؛ زندگی اون ربطی به ما نداره. فرض کن اون سوئیت رو دادیم اجاره.
علی دست از کار می‌کشد و دو قدم فاصله با رفیقش را پر می‌کند. دست روی پیشانی‌اش می‌گذارد، نچی می‌کند و می‌گوید:
- نه تب نداری.
حسین دستش را پس می‌زند و با دلخوری می‌گوید:
- برو اون طرف، این کارها چیه؟!
علی به حسین پشت می‌کند.
- بابا به خدا تو یه چیزیت شده! حرف‌هات، کارهات، با چند روز پیش از زمین تا آسمون فرق کرده. حواست پرته، هی به در و دیوار زل می‌زنی... .
حسین با اخم می‌غرد:
- چرت نگو... داشتم به موضوعی فکر می‌کردم.
علی چند عدد بادام به د*ه*ان می‌گذارد.
 - خب به من هم بگو تا با هم فکر کنیم. دوتا عقل کامل‌تر از یکیه.
حسین از روی صندلی بلند می‌شود.
- مگه تو فکر هم می‌کنی؟ عقل داری؟
علی سرش را کمی کج می‌کند و رو به حسین می‌ایستد.
- راستش یه عقل نصفه و نیمه، بهتر از یه عقل عاشق کار می‌کنه.
حسین با تعجب ابرو بالا می‌اندازد.
-‌ عاشق؟! منظورت چیه؟
علی با قیافه‌ی حق به جانب می‌گوید:
- بابا هر کسی تو رو بشناسه، می‌فهمه عاشق شدی. فقط بگو بدونم طرف کیه؟ آشناست؟ نکنه دختر خالته؟ همون که می‌گفتی عین سیریش می‌مونه. هی می‌خواد آویزونت بشه.
حسین خنده‌ای می‌کند و با تعجب می‌گوید:
- ندا؟ نه بابا! مگه عقلم کمه؟
علی از این که توانسته حسین را به حرف بیاورد با رضایت می‌گوید:
- خب پس بگو کی دل رفیق ما رو برده که هوش و حواس براش نمونده؟
حسین که سعی می‌کند خودش را به بحث بی‌توجه نشان دهد، با بی‌قیدی می‌گوید:
- ظهر موقع ناهار، لیلا خانم هم بود. در مورد اتفاقاتی که براش افتاده حرف می‌زد. از سر ناهار تا حالا فکرم درگیر شده. چطوری یه دختر کم سن و سال، توی این شهر پر از گرگ و دغل و سیاهی، تونسته خودش رو حفظ کنه؟
علی سری تکان می‌دهد و در حالی‌که به نظر می‌رسد نکته مهمی فهمیده، می‌گوید:
- آهان... پس قضیه لیلا خانمه!
حسین متفکر ادامه می‌دهد:
- حق با پدرم بود، اگه ما هم کمکش نمی‌کردیم، چطوری توی این شهر می‌تونست راحت زندگی کنه؟
علی در حال جا‌به‌جا کردن وسایل مغازه حرف حسین را تایید می‌کند:
- آره خب خیلی سخت. برای همین انجمن حمایت از زنان راه انداختن.
حسین چند جعبه را به دست می‌گیرد.
 - باور کن اون انجمن‌ها و خانه‌ی فلان و تشکل و هزار تا ادا و اصول دیگه، هیچ‌کدوم برای این‌جور زن‌ها کاری انجام نمیدن. فقط اسمی وجود دارند. اگه واقعا کار مهمی انجام می‌دادند، این همه زن و دختر آواره و فراری نداشتیم.
علی دستش را پشت کمرش می‌گذارد.
- یعنی الان فقط فکرت درگیر اتفاقاتی شده که برای لیلا خانم افتاده؟ هیچ فکر دیگه‌ای توی سرت نیست؟
حسین ابرو در هم می‌کشد.
- چه فکری؟
علی شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- مثلا پیش خودت نگفتی، کاش من زودتر از محسن با این دختر آشنا می‌شدم... .
حسین با عصبانیت فریاد می‌زند:
- نه نگفتم. من پست و بی‌شرف نیستم.
علی با ناراحتی می‌پرسد:
- پست و بی‌شرف؟ مگه با محسن ازدواج کرده بود؟
حسین تن صدایش را پایین می‌آورد.
-نه؛ چه ازدواجی؟ چی میگی برای خودت؟
علی دست‌هایش را به کمر می‌زند و با آرامش می‌گوید:
- به این دید نگاه کن داداشت رفته خواستگاری دختره گفته نه؛ حالا نوبت توئه شانست رو امتحان کنی.
حسین دستش را در هوا تکان می‌دهد.
- اولا من هیچ حسی بهش ندارم، می‌دونم اون هم فعلا به یاد محسنه و به کس دیگه‌ای حسی ندارد. دوما مگه قراره برم کفش بخرم که شانسم رو امتحان کنم؟ ازدواج الکی نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
67
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,618
Points
51
#پارت_۲۵

علی در تأیید حرف حسین می‌گوید:
- خب آره حق داری، ازدواج الکی نیست. به نظر من آدم اول باید شناخت پیدا کنه. اگه طرفت رو بشناسی، نصف راه رو رفتی.
حسین در حالی‌که به علی خیره می‌شود، می‌گوید:
- خوبه کم‌کم دارم بهت امیدوار میشم.
علی با شیطنت می‌خندد.
- پس از فردا من هر روز میام خونه‌تون تا با لیلا خانم بیشتر آشنا بشم. حساب یه عمر زندگیه؛ الکی که نمی‌تونم جواب مثبت بدم.
حسین ابرو در هم می‌کشد و باز صدایش بالا می‌رود.
- جواب مثبت به کی؟ چی داری واسه‌ی خودت میگی؟ برای چی بیشتر آشنا بشی؟
علی که هنوز خنده‌اش را جمع نکرده بود، با سرخوشی می‌گوید:
- چته؟ چرا داد می‌زنی؟ خودت الان گفتی آدم باید قبل از ازدواج شناخت داشته باشه. من هم می‌خوام لیلا خانم رو بیشتر بشناسم.
حسین کنترلش را از دست می‌دهد و یقه علی را می‌چسبد.
- اگه همین الان نگی شوخی می‌کنم، عین اعلامیه می‌چسبونمت به دیوار.
خنده علی که بلند می‌شود، آرام می‌گیرد.
- ول کن یقه رو... بابا خیلی بی‌جنبه‌ای! شوخی هم سرت نمیشه؟
حسین نفسش را صدادار بیرون می‌دهد و با لحن جدی می‌گوید:
- اون دختر خونه ما امانته؛ دیگه نبینم درباره‌اش حرفی بزنی یا شوخی کنی.
علی دستی پشت گ*ردنش می‌کشد و می‌پرسد:
- واقعا هیچ خیالی درباره‌اش نداری؟
حسین کلافه یک نه محکم می‌گوید. در همان لحظه درب مغازه باز می‌شود و قامت حاج یونس در آستانه درب ظاهر می‌شود.
حسین چند قدم به طرف مهمان تازه‌وارد می‌رود و با لبخند می‌گوید:
- به! حاج یونس. پارسال دوست امسال رفیق. کجایید حاجی؟ به کل ما رو فراموش کردید.
حاج یونس حسین را در آ*غ*و*ش می‌گیرد.
- فراموش نکردم مرد مومن، اما از وقتی محسن رو از دست دادیم شک کردم.
علی با حاجی دست می‌دهد و با تعجب می‌پرسد:
- به چی حاجی؟
حاج یونس روی اولین صندلی مغازه می‌نشیند و می‌گوید:
- به این‌که درسته شما هم راه محسن رو ادامه بدید؟ راستش من از حاج‌آقا و حاج‌خانم خجالت می‌کشم؛ دلم نمی‌خواد خدای نکرده، برای شما هم اتفاق بدی بیفته.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۲۵

علی در تأیید حرف حسین می‌گوید:
- خب آره حق داری، ازدواج الکی نیست. به نظر من آدم اول باید شناخت پیدا کنه. اگه طرفت رو بشناسی، نصف راه رو رفتی.
حسین در حالی‌که به علی خیره می‌شود، می‌گوید:
 - خوبه کم‌کم دارم بهت امیدوار میشم.
علی با شیطنت می‌خندد.
- پس از فردا من هر روز میام خونه‌تون تا با لیلا خانم بیشتر آشنا بشم. حساب یه عمر زندگیه؛ الکی که نمی‌تونم جواب مثبت بدم.
حسین ابرو در هم می‌کشد و باز صدایش بالا می‌رود.
- جواب مثبت به کی؟ چی داری واسه‌ی خودت میگی؟ برای چی بیشتر آشنا بشی؟
علی که هنوز خنده‌اش را جمع نکرده بود، با سرخوشی می‌گوید:
- چته؟ چرا داد می‌زنی؟ خودت الان گفتی آدم باید قبل از ازدواج شناخت داشته باشه. من هم می‌خوام لیلا خانم رو بیشتر بشناسم.
حسین کنترلش را از دست می‌دهد و یقه علی را می‌چسبد.
- اگه همین الان نگی شوخی می‌کنم، عین اعلامیه می‌چسبونمت به دیوار.
خنده علی که بلند می‌شود آرام می‌گیرد.
- ول کن یقه رو... بابا خیلی بی‌جنبه‌ای! شوخی هم سرت نمیشه؟
حسین نفسش را صدا دار بیرون می‌دهد و با لحن جدی می‌گوید:
- اون دختر خونه ما امانته؛ دیگه نبینم درباره‌اش حرفی بزنی یا شوخی کنی.
علی دستی پشت گ*ردنش می‌کشد و می‌پرسد:
- واقعا هیچ خیالی درباره‌اش نداری؟
حسین کلافه یک نه محکم می‌گوید. در همان لحظه درب مغازه باز می‌شود و قامت حاج یونس در آستانه درب ظاهر می‌شود.
حسین چند قدم به طرف مهمان تازه‌وارد می‌رود و با لبخند می‌گوید:
- به! حاج یونس. پارسال دوست امسال رفیق. کجایید حاجی؟ به کل ما رو فراموش کردید.
حاج یونس حسین را در آ*غ*و*ش می‌گیرد.
- فراموش نکردم مرد مومن، اما از وقتی محسن رو از دست دادیم شک کردم.
علی با حاجی دست می‌دهد و با تعجب می‌پرسد:
- به چی حاجی؟
حاج یونس روی اولین صندلی مغازه می‌نشیند و می‌گوید:
- به این‌که درسته شما هم راه محسن رو ادامه بدید؟ راستش من از حاج‌آقا و حاج‌خانم خجالت می‌کشم؛ دلم نمی‌خواد خدای نکرده، برای شما هم اتفاق بدی بیفته.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
67
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,618
Points
51
#پارت_۲۶


علی لیوان چایی را جلوی حاج یونس می‌گذارد و می‌گوید:
- اون سرنوشت محسن بود. خودش آرزو داشت که شهید بشه. این اتفاق رو پیش‌بینی کرده بود، به آرزوش رسید. ما هم فقط دوست داریم کمک کنیم. برای امنیت این آب و خاک، حتی حاضریم جون هم بدیم. جون ما که از شهید فهمیده‌ها با ارزش‌تر نیست. البته شهادت لیاقت می‌خواد.
حاج یونس حبه قندی به د*ه*ان می‌گذارد و می‌گوید:
- همه حرف‌هات درست؛ اما حالا وقتش نیست. یه مدت صبر کنید، تا کمی آب‌ها از آسیاب بیفته. من هم بیشتر درباره‌اش فکر می‌کنم. این آتلیه که شما دارید پوشش خوبیه. کسی بهتون شک نمی‌کنه. اما کاش در مورد عکس‌ها، زودتر خبر می‌دادید. حالا گذشته؛ اما ازتون می‌خوام بیشتر دقت کنید.
حسین دست روی چشمش می‌گذارد.
- چشم حاجی، سعی می‌کنیم از این به بعد با دقت بیشتری کار کنیم.
حاجی نگاه دقیقی به حسین می‌اندازد و می‌‌پرسد:
- چه خبر از مهمان جدید؟
حسین شانه بالا می‌اندازد.
- خبر خاصی نیست. فعلا بدجوری دل مادرم رو برده. شده همدم و مونسش.
حاج یونس ته‌مانده لیوان چایی را سر می‌کشد و هومی زیر ل*ب می‌گوید.
علی خودش را روی صندلی جلو می‌کشد و می‌پرسد:
- حاجی، دقیقا کار محسن چی بود؟ شما گفتید قرار بوده نفوذی باشه؛ که لو رفته... یعنی کی از ماجرا خبر داشته که لوش داده؟
حاج یونس از جا بلند می‌شود و می‌گوید:
- اگه عکس‌ها رو از دست نداده بودی؛ الان به جواب رسیده بودیم. متاسفانه سر نخ مهمی از دست رفت. باید خیلی تلاش کنیم، تا بتونیم از طریق دیگه‌ای اطلاعات به‌ دست بیاریم. خب من دیگه میرم؛ هر اتفاقی افتاد یا اگه چیزی یادتون اومد، حتما به من زنگ بزنید. فعلا خداحافظ.
بعد از رفتن حاج یونس، علی رو به حسین می‌گوید:
- کاش به حاجی می‌گفتم عکس‌ها رو دیدم و چند نفر رو شناختم.
حسین سری تکان می‌دهد و در جواب علی می‌گوید:
- نه نمیشه؛ ما هنوز نمی‌دونیم دانیال کنار محسن چی‌کار می‌کرده. شاید به این ماجرا ربطی نداشته باشه.
علی کنار حسین می‌ایستد و می‌گوید:
- ربطش رو ما نباید بفهمیم؛ خودشون پرس‌و‌جو می‌کنن، متوجه میشن. اگه سرنخی که حاجی دنبالشه، توی همین عکس‌هایی باشه که من دیدم، می‌دونی اگه اطلاعاتی که دارم رو بازگو نکنم، اگه یه بلایی سر یکی دیگه بیاد، اگه.‌.. .
حسین کلافه حرفش را قطع می‌کند.
- اه! این‌قدر اگه‌اگه نکن. می‌دونی الان بری بگی من عکس‌‌ها رو دیدم چی میشه؟ خودت میشی مجرم که چرا از اول نگفتی.
علی ابرو در هم می‌کشد و زیر ل*ب می‌گوید:
- اگه به حرف جنابعالی گوش نکرده بودم، همون روز اول می‌گفتم.
حسین سر می‌چرخاند و به علی که سربه‌زیر و غرق فکر بود، می‌گوید:
- از کجا معلوم اونی که دیدی دانیال بوده؟ شاید یکی دیگه‌ست. می‌دونی اطلاعات غلط ممکنه چه بلایی سر یه خانواده بیاره؟
علی سردرگم چند قدمی در مغازه راه می‌رود و ناگهان نگاهش به جسمی فلزی زیر پایه میز می‌افتد.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۲۶


علی لیوان چایی را جلوی حاج یونس می‌گذارد و می‌گوید:
- اون سرنوشت محسن بود. خودش آرزو داشت که شهید بشه. این اتفاق رو پیش‌بینی کرده بود، به آرزوش رسید. ما هم فقط دوست داریم کمک کنیم. برای امنیت این آب و خاک، حتی حاضریم جون هم بدیم. جون ما که از شهید فهمیده‌ها با ارزش‌تر نیست. البته شهادت لیاقت می‌خواد.
حاج یونس حبه قندی به د*ه*ان می‌گذارد و می‌گوید:
- همه حرف‌هات درست؛ اما حالا وقتش نیست. یه مدت صبر کنید، تا کمی آب‌ها از آسیاب بیفته. من هم بیشتر درباره‌اش فکر می‌کنم. این آتلیه که شما دارید پوشش خوبیه. کسی بهتون شک نمی‌کنه. اما کاش در مورد عکس‌ها، زودتر خبر می‌دادید. حالا گذشته؛ اما ازتون می‌خوام بیشتر دقت کنید.
حسین دست روی چشمش می‌گذارد.
- چشم حاجی، سعی می‌کنیم از این به بعد با دقت بیشتری کار کنیم.
حاجی نگاه دقیقی به حسین می‌اندازد و می‌‌پرسد:
- چه خبر از مهمان جدید؟
حسین شانه بالا می‌اندازد.
- خبر خاصی نیست. فعلا بدجوری دل مادرم رو برده. شده همدم و مونسش.
حاج یونس ته‌مانده لیوان چایی را سر می‌کشد و هومی زیر ل*ب می‌گوید.
علی خودش را روی صندلی جلو می‌کشد و می‌پرسد:
- حاجی، دقیقا کار محسن چی بود؟ شما گفتید قرار بوده نفوذی باشه؛ که لو رفته... یعنی کی از ماجرا خبر داشته که لوش داده؟
حاج یونس از جا بلند می‌شود و می‌گوید:
- اگه عکس‌ها رو از دست نداده بودی؛ الان به جواب رسیده بودیم. متاسفانه سر نخ مهمی از دست رفت. باید خیلی تلاش کنیم، تا بتونیم از طریق دیگه‌ای اطلاعات به‌ دست بیاریم. خب من دیگه میرم؛ هر اتفاقی افتاد یا اگه چیزی یادتون اومد، حتما به من زنگ بزنید. فعلا خداحافظ.
بعد از رفتن حاج یونس، علی رو به حسین می‌گوید:
- کاش به حاجی می‌گفتم عکس‌ها رو دیدم و چند نفر رو شناختم.
حسین سری تکان می‌دهد و در جواب علی می‌گوید:
- نه نمیشه؛ ما هنوز نمی‌دونیم دانیال کنار محسن چی‌کار می‌کرده. شاید به این ماجرا ربطی نداشته باشه.
علی کنار حسین می‌ایستد و می‌گوید:
- ربطش رو ما نباید بفهمیم؛ خودشون پرس‌و‌جو می‌کنن، متوجه میشن. اگه سرنخی که حاجی دنبالشه، توی همین عکس‌هایی باشه که من دیدم، می‌دونی اگه اطلاعاتی که دارم رو بازگو نکنم، اگه یه بلایی سر یکی دیگه بیاد، اگه.‌.. .
حسین کلافه حرفش را قطع می‌کند.
- اه! این‌قدر اگه‌اگه نکن. می‌دونی الان بری بگی من عکس‌‌ها رو دیدم چی میشه؟ خودت میشی مجرم که چرا از اول نگفتی.
علی ابرو در هم می‌کشد و زیر ل*ب می‌گوید:
- اگه به حرف جنابعالی گوش نکرده بودم، همون روز اول می‌گفتم.
حسین سر می‌چرخاند و به علی که سربه‌زیر و غرق فکر بود، می‌گوید:
- از کجا معلوم اونی که دیدی دانیال بوده؟ شاید یکی دیگه‌ست. می‌دونی اطلاعات غلط ممکنه چه بلایی سر یه خانواده بیاره؟
علی سر در گم چند قدمی در مغازه راه می‌رود و ناگهان نگاهش به جسمی فلزی زیر پایه میز می‌افتد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
67
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,618
Points
51
#پارت_۲۷


چند قدم به طرف میز می‌رود و خم می‌شود.
دست می‌برد تا آنرا بردارد؛ اما نمی‌تواند. خطاب به حسین می‌گوید:
- بیا کمک کن این میز و جا‌به‌جا کنیم.
حسین متعجب می‌پرسد:
برای چی؟ با میز چی‌کار داری؟
علی در حال هول دادن میز می‌گوید:
- یه چیزی زیر میز افتاده، می‌خوام برش دارم. بیا کمک کن.
با کمک حسین میز را جابه‌جا می‌کند و یک فلش فلزی کوچک نمایان می‌شود.
حسین نگاهی به فلش می‌اندازد و می‌پرسد:
- مال توعه؟
علی فلش را در دستش می‌چرخاند و می‌گوید:
- نه، شاید مال مشتریه، افتاده زیر میز. بزن به سیستم ببینیم چیه؟
حسین فلش را از علی می‌گیرد و به کامپیوتر وصل می‌کند. دو فایل روی صفحه مانیتور خودنمایی می‌کند. فایل اول را باز می‌کند و تصویر محسن در یک باغ پر از مهمان روی صفحه ظاهر می‌شود.
علی با خوشحالی می‌گوید:
- حسین این همون فلشیه که اون روز اون دختره اورد. این‌ها همون عکس‌ها هستند. اما من یادمه فلش رو بهش پس دادم. چطوری افتاده زیر میز؟
حسین یکی‌یکی عکس‌ها را باز می‌کند و کنار محسن دانیال را می‌بیند. لحظه‌ای روی عکس مکث می‌کند. دستش می‌رود بر روی دکمه دیلیت. علی دستش را می‌گیرد و می‌گوید:
- پاک نکنی‌ها... ببین؛ می‌دونم الان می‌خوای هر اتهامی رو از دانیال دور کنی، اما این‌جوری بدتره. بذار خود حاج یونس مشکل رو حل کنه. شاید سر نخ قاتل محسن تو دست دانیال باشه.
حسین درنگ می‌کند و بعد گوشی را برمی‌دارد و به حاج یونس زنگ می‌زند. در این فاصله علی فایل دوم را باز می‌کند. یک پنجره باز می‌شود و می‌فهمد فایل دوم، رمز گذاری شده. کمتر از نیم ساعت حاج یونس و دو نفر دیگر وارد مغازه می‌شوند.
حسین با فکری آشفته وارد خانه می‌شود. از وقتی عکس دانیال را کنار محسن دیده بود، افکار مختلفی به سرش زده بود. چندبار تصمیم می‌گیرد به دانیال زنگ بزند و خودش ماجرا را از او بپرسد، اما با مخالفت علی منصرف می‌شود.
کنار حیاط دوتا میز و چند جعبه روی هم چیده شده بود. با تعجب به آن‌ها نگاه می‌کند. لیلا از اتاقش بیرون می‌آید، و یکی از جعبه‌ها را بلند می‌کند. وزن زیاد جعبه باعث می‌شود که تعادلش بهم بخورد. حسین به طرفش می‌رود و زیر جعبه را می‌گیرد و می‌گوید:
- بدید به من، مشخصه که سنگینه.
لیلا نفس آسوده‌ای می‌کشد و می‌گوید:
- سلام خوبید؟ نه شما زحمت نکشید، خودم می‌برم... .
حسین حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید:
- نه نمیشه، برای شما سنگینه. کجا می‌خواید بذارید؟
لیلا شرمنده و خجالت زده می‌گوید:
- آخه این‌طوری من شرمنده میشم؛ نمی‌خوام زحمتی براتون داشته باشم.
حسین جعبه را محکم‌تر می‌گیرد و به طرف اتاق لیلا می‌رود. در حالی‌که کفش‌هایش را از پا در می‌آورد می‌گوید:
- زحمتی نیست.
وارد اتاق می‌شود و با اشاره‌ی لیلا جعبه را گوشه‌ی اتاق قرار می‌دهد.
لیلا لبخندی می زند و می‌گوید:
- دست‌تون درد نکنه شرمنده کردید.
حسین سربه‌زیر می‌گوید:
- دشمن تون شرمنده، کاری نکردم. اجازه بدید بقیه رو هم بیارم.
لیلا با خجالت می‌گوید:
- نه لازم نیست، خودم میارم.
حسین همین‌طور که از در اتاق بیرون می‌رود، می‌گوید:
- منم مثل برادرتون، هر کاری داشتید انجام میدم، خجالت نکشید.
بعد از اتمام کار لیلا لیوان شربتی را که آماده کرده بود، به همراه چند عدد شیرینی به حسین تعارف می‌کند. همان‌طور که وسط اتاق ایستاده بود، لیوان را برمی‌دارد و مزه‌مزه می‌کند. نگاهش روی وسایل دخترک می‌چرخد. یک یخچال و گ*از کوچک که ارثیه مادربزرگش بود. کف اتاق با یک موکت قدیمی و کهنه پوشانده شده بود. دوتا چمدان لباس و دو عدد پتو کنار دیوار گذاشته شده بود. و حالا هم یک میز چوبی قدیمی و چرخ خیاطی و دوتا جعبه‌ای که احتمال می‌داد وسایل کارش باشد. لیوان شربت خالی را داخل سینی در دست دخترک می‌گذارد و با خداحافظی کوتاهی اتاق را ترک می‌کند.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۲۷


چند قدم به طرف میز می‌رود و خم می‌شود.
دست می‌برد تا آنرا بردارد؛ اما نمی‌تواند. خطاب به حسین می‌گوید:
- بیا کمک کن این میز و جا‌به‌جا کنیم.
حسین متعجب می‌پرسد:
 برای چی؟ با میز چی‌کار داری؟
علی در حال هول دادن میز می‌گوید:
- یه چیزی زیر میز افتاده، می‌خوام برش دارم. بیا کمک کن.
با کمک حسین میز را جابه‌جا می‌کند و یک فلش فلزی کوچک نمایان می‌شود.
حسین نگاهی به فلش می‌اندازد و می‌پرسد:
- مال توعه؟
علی فلش را در دستش می‌چرخاند و می‌گوید:
- نه، شاید مال مشتریه، افتاده زیر میز. بزن به سیستم ببینیم چیه؟
حسین فلش را از علی می‌گیرد و به کامپیوتر وصل می‌کند. دو فایل روی صفحه مانیتور خودنمایی می‌کند. فایل اول را باز می‌کند و تصویر محسن در یک باغ پر از مهمان روی صفحه ظاهر می‌شود.
علی با خوشحالی می‌گوید:
 - حسین این همون فلشیه که اون روز اون دختره اورد. این‌ها همون عکس‌ها هستند. اما من یادمه فلش رو بهش پس دادم. چطوری افتاده زیر میز؟
حسین یکی‌یکی عکس‌ها را باز می‌کند و کنار محسن دانیال را می‌بیند. لحظه‌ای روی عکس مکث می‌کند. دستش می‌رود بر روی دکمه دیلیت. علی دستش را می‌گیرد و می‌گوید:
- پاک نکنی‌ها... ببین؛ می‌دونم الان می‌خوای هر اتهامی رو از دانیال دور کنی، اما این‌جوری بدتره. بذار خود حاج یونس مشکل رو حل کنه. شاید سر نخ قاتل محسن تو دست دانیال باشه.
حسین درنگ می‌کند و بعد گوشی را برمی‌دارد و به حاج یونس زنگ می‌زند. در این فاصله علی فایل دوم را باز می‌کند. یک پنجره باز می‌شود و می‌فهمد فایل دوم، رمز گذاری شده. کمتر از نیم ساعت حاج یونس و دو نفر دیگر وارد مغازه می‌شوند.
حسین با فکری آشفته وارد خانه می‌شود. از وقتی عکس دانیال را کنار محسن دیده بود، افکار مختلفی به سرش زده بود. چندبار تصمیم می‌گیرد به دانیال زنگ بزند و خودش ماجرا را از او بپرسد، اما با مخالفت علی منصرف می‌شود.
کنار حیاط دوتا میز و چند جعبه روی هم چیده شده بود. با تعجب به آن‌ها نگاه می‌کند. لیلا از اتاقش بیرون می‌آید، و یکی از جعبه‌ها را بلند می‌کند. وزن زیاد جعبه باعث می‌شود که تعادلش بهم بخورد. حسین به طرفش می‌رود و زیر جعبه را می‌گیرد و می‌گوید:
- بدید به من، مشخصه که سنگینه.
لیلا نفس آسوده‌ای می‌کشد و می‌گوید:
- سلام خوبید؟ نه شما زحمت نکشید، خودم می‌برم... .
حسین حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید:
- نه نمیشه، برای شما سنگینه. کجا می‌خواید بذارید؟
لیلا شرمنده و خجالت زده می‌گوید:
- آخه این‌طوری من شرمنده میشم؛ نمی‌خوام زحمتی براتون داشته باشم.
حسین جعبه را محکم‌تر می‌گیرد و به طرف اتاق لیلا می‌رود. در حالی‌که کفش‌هایش را از پا در می‌آورد می‌گوید:
- زحمتی نیست.
وارد اتاق می‌شود و با اشاره‌ی لیلا جعبه را گوشه‌ی اتاق قرار می‌دهد.
لیلا لبخندی می زند و می‌گوید:
- دست‌تون درد نکنه شرمنده کردید.
حسین سربه‌زیر می‌گوید:
- دشمن تون شرمنده، کاری نکردم. اجازه بدید بقیه رو هم بیارم.
لیلا با خجالت می‌گوید:
- نه لازم نیست، خودم میارم.
حسین همین‌طور که از در اتاق بیرون می‌رود، می‌گوید:
- منم مثل برادرتون، هر کاری داشتید انجام میدم، خجالت نکشید.
بعد از اتمام کار لیلا لیوان شربتی را که آماده کرده بود، به همراه چند عدد شیرینی به حسین تعارف می‌کند. همان‌طور که وسط اتاق ایستاده بود، لیوان را برمی‌دارد و مزه‌مزه می‌کند. نگاهش روی وسایل دخترک می‌چرخد. یک یخچال و گ*از کوچک که ارثیه مادربزرگش بود. کف اتاق با یک موکت قدیمی و کهنه پوشانده شده بود. دوتا چمدان لباس و دو عدد پتو کنار دیوار گذاشته شده بود. و حالا هم یک میز چوبی قدیمی و چرخ خیاطی و دوتا جعبه‌ای که احتمال می‌داد وسایل کارش باشد. لیوان شربت خالی را داخل سینی در دست دخترک می‌گذارد و با خداحافظی کوتاهی اتاق را ترک می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
67
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,618
Points
51
#پارت_۲۸


موقع ناهار رو به مادرش می‌کند و می‌پرسد:
- این لیلا خانم همین چندتا وسیله رو داره؟
مادرش نگاهی با تعجب به او می‌اندازد و می‌پرسد:
-چطور؟
حسین همان‌طور که قاشق غذایش را پر می‌کند، می‌گوید:
- چندتا جعبه کنار حیاط بود، دیدم سنگینه، کمکش کردم بردم توی اتاقش. هیچی توی اتاقش نبود. وسیله‌ای چیزی با خودش نیاورده؟
مهری خانم لیوان دوغی برای خودش می‌ریزد.
- مگه خونه زندگی داشته که وسیله داشته باشه. نمی‌دونم وقتی مادر و پدرش فوت شدند، وسایل زندگی شون چی شده؟ بالاخره چیزی داشتند که براش بذارن، ولی این دختر انگار هیچی از دار دنیا نداره. حقوقی هم که قبلا می‌گرفته، اون‌قدر نبوده که بتونه پس‌انداز کنه. دیروز می‌گفت، می‌خواد برای اهل محل لباس بدوزه. اجازه می‌خواست؛ منم از بابات پرسیدم، موافق بود. بالاخره به درآمد نیاز داره. جوونه باید بتونه زندگیش رو اداره کنه.
حسین همان‌طور که مشغول خوردن غذا بود، می‌گوید:
- اره خب؛ بتونه کار کنه خیلی خوبه.
مهری خانم دست از غذا خوردن می‌کشد و می‌گوید:
- بهش گفتم تو سفارش بگیر، من هم کمکت می‌کنم. این‌طوری من هم از بیکاری درمیام. دیگه این‌قدر فکر و خیال نمیاد سراغم. کمتر غصه می‌خورم.
حسین به فکر فرو می‌رود. هر لحظه منتظر خبر حاج یونس بود. با خودش فکر می‌کند، وقتی قاتل محسن پیدا شود، خانواده‌اش به آرامش می‌رسند. با کمی تامل رو به مادرش می‌گوید:
- من می‌تونم اتاقم رو جابه‌جا کنم. لیلا خانم از اتاق من به جای کارگاه خیاطی استفاده کنه. چون یه در توی حیاط داره، می‌تونه مشتری‌هاش رو، از در حیاط راه بده. به داخل خونه هم کاری نداره. آدم‌های غریبه هم وارد خونه و زندگیش نمیشن. این‌طوری کار و زندگیش از هم جدا میشه.
بالاخره مردم محل خیلی دوست دارن درباره‌اش بیشتر بدونن. یه خیریه هم علی سراغ داره، می‌تونم چندتا وسیله‌ی خونه، مثل فرش و تخت و چیزای دیگه براش بگیرم.
مادرش با خوش‌حالی لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- راست میگی؟ اگه این‌جوری بشه که خیلی خوب میشه. خدا حفظت کنه مادر، اصلا حواسم به خیریه نبود. پس جور کردن وسایل با تو. کی اتاقت رو جابه‌جا می‌کنی؟
حسین لیوان دوغش را برمی‌دارد و می‌گوید:
- فردا به علی میگم بیاد کمک. شاید به دانیال هم زنگ زدم بیاد. میرم تو اتاق مریم، هم بزرگ تره هم نورش بهتره.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۲۸


موقع ناهار رو به مادرش می‌کند و می‌پرسد:
- این لیلا خانم همین چندتا وسیله رو داره؟
مادرش نگاهی با تعجب به او می‌اندازد و می‌پرسد:
-چطور؟
حسین همان‌طور که قاشق غذایش را پر می‌کند، می‌گوید:
- چندتا جعبه کنار حیاط بود، دیدم سنگینه، کمکش کردم بردم توی اتاقش. هیچی توی اتاقش نبود. وسیله‌ای چیزی با خودش نیاورده؟
مهری خانم لیوان دوغی برای خودش می‌ریزد.
- مگه خونه زندگی داشته که وسیله داشته باشه. نمی‌دونم وقتی مادر و پدرش فوت شدند، وسایل زندگی شون چی شده؟ بالاخره چیزی داشتند که براش بذارن، ولی این دختر انگار هیچی از دار دنیا نداره. حقوقی هم که قبلا می‌گرفته، اون‌قدر نبوده که بتونه پس‌انداز کنه. دیروز می‌گفت، می‌خواد برای اهل محل لباس بدوزه. اجازه می‌خواست؛ منم از بابات پرسیدم، موافق بود. بالاخره به درآمد نیاز داره. جوونه باید بتونه زندگیش رو اداره کنه.
حسین همان‌طور که مشغول خوردن غذا بود، می‌گوید:
- اره خب؛ بتونه کار کنه خیلی خوبه.
مهری خانم دست از غذا خوردن می‌کشد و می‌گوید:
- بهش گفتم تو سفارش بگیر، من هم کمکت می‌کنم. این‌طوری من هم از بیکاری درمیام. دیگه این‌قدر فکر و خیال نمیاد سراغم. کمتر غصه می‌خورم.
حسین به فکر فرو می‌رود. هر لحظه منتظر خبر حاج یونس بود. با خودش فکر می‌کند، وقتی قاتل محسن پیدا شود، خانواده‌اش به آرامش می‌رسند. با کمی تامل رو به مادرش می‌گوید:
- من می‌تونم اتاقم رو جابه‌جا کنم. لیلا خانم از اتاق من به جای کارگاه خیاطی استفاده کنه. چون یه در توی حیاط داره، می‌تونه مشتری‌هاش رو، از در حیاط راه بده. به داخل خونه هم کاری نداره. آدم‌های غریبه هم وارد خونه و زندگیش نمیشن. این‌طوری کار و زندگیش از هم جدا میشه.
بالاخره مردم محل خیلی دوست دارن درباره‌اش بیشتر بدونن. یه خیریه هم علی سراغ داره، می‌تونم چندتا وسیله‌ی خونه، مثل فرش و تخت و چیزای دیگه براش بگیرم.
مادرش با خوش‌حالی لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- راست میگی؟ اگه این‌جوری بشه که خیلی خوب میشه. خدا حفظت کنه مادر، اصلا حواسم به خیریه نبود. پس جور کردن وسایل با تو. کی اتاقت رو جابه‌جا می‌کنی؟
حسین لیوان دوغش را برمی‌دارد و می‌گوید:
- فردا به علی میگم بیاد کمک. شاید به دانیال هم زنگ زدم بیاد. میرم تو اتاق مریم، هم بزرگ تره هم نورش بهتره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mahva
بالا