درحال ویراستاری کتاب کورالین | اثر نیل گیمن

  • نویسنده موضوع .Melina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 102
  • بازدیدها 709
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
و در همین رویا، پیکنیک تمام شد و آن‌ها مشغول بازي در چمنزار شدند. میدویدند، سروصدا میکردند و توپی برّاق را براي هم، پرتاب میکردند. کورالین میدانست که این یک رویاست، چرا که هیچکدام، خسته و از نفس افتاده، نمیشدند. حتی خودش هم عرق نکرده بود. فقط میخندیدند و
مشغول بازي‌اي بودند که، بخشی از آن گرگم به هوا، بخشی دیگر، خوك در وسط و در پایان، جیغ و داد کردن بود.
سه تا از آنها در زمین میدویدند و دختري که بال داشت، در حال پرواز بود تا قبل از اینکه توپ به یکی از آنها برسد، آن را بگیرد، و دوباره به آسمان برود. و پس از آن، بدون اینکه حرفی زده شود، بازي تمام شد و هر چهارتايشان، دوباره به سر پارچه پیکنیک برگشتند، جائی که غذاها خورده شده بودند و چهار کاسه بر روي آن قرار داشت، سه تا از آن‌ها حاوي بستنی بود و دیگري پر از گل‌هاي زنبور عسل.
با رغبت، غذا می‌خوردند.
کورالین: اگه همه این‌ها مال منه، پس خیلی ازتون ممنونم که به مهمونیم اومدید.
دختري که بال داشت، در حالی که یکی از گل‌ها را گ*از میزد، گفت: خیلی ل*ذت بردیم، کورالین. تنها کاري که میتونیم بکنیم اینه که ازت تشکر کنیم و بهت هدیه بدیم.
پسرك زانوبند پوش و صورت کثیف، گفت: آره.
دست کورالین را گرفت، دستش، حالا دیگر گرم بود.
دختر قد بلند: کار خیلی خوبی برامون کردي، خانوم. لکه‌اي از بستنی شکلاتی، اطراف دهانش بود.
کورالین: فقط خوشحالم که تموم شد.
خیال میکرد، یا این‌که واقعا سایه‌اي بر صورت بچه‌هاي پیکنیک افتاد؟
کد:
و در همین رویا، پیکنیک تمام شد و آن‌ها مشغول بازي در چمنزار شدند. میدویدند، سروصدا میکردند و توپی برّاق را براي هم، پرتاب میکردند. کورالین میدانست که این یک رویاست، چرا که هیچکدام، خسته و از نفس افتاده، نمیشدند. حتی خودش هم عرق نکرده بود. فقط میخندیدند و
مشغول بازي‌اي بودند که، بخشی از آن گرگم به هوا، بخشی دیگر، خوك در وسط و در پایان، جیغ و داد کردن بود.
سه تا از آنها در زمین میدویدند و دختري که بال داشت، در حال پرواز بود تا قبل از اینکه توپ به یکی از آنها برسد، آن را بگیرد، و دوباره به آسمان برود. و پس از آن، بدون اینکه حرفی زده شود، بازي تمام شد و هر چهارتايشان، دوباره به سر پارچه پیکنیک برگشتند، جائی که غذاها خورده شده بودند و چهار کاسه بر روي آن قرار داشت، سه تا از آن‌ها حاوي بستنی بود و دیگري پر از گل‌هاي زنبور عسل.
با رغبت، غذا می‌خوردند.
کورالین: اگه همه این‌ها مال منه، پس خیلی ازتون ممنونم که به مهمونیم اومدید.
دختري که بال داشت، در حالی که یکی از گل‌ها را گ*از میزد، گفت: خیلی ل*ذت بردیم، کورالین. تنها کاري که میتونیم بکنیم اینه که ازت تشکر کنیم و بهت هدیه بدیم.
پسرك زانوبند پوش و صورت کثیف، گفت: آره.
دست کورالین را گرفت، دستش، حالا دیگر گرم بود.
دختر قد بلند: کار خیلی خوبی برامون کردي، خانوم. لکه‌اي از بستنی شکلاتی، اطراف دهانش بود.
کورالین: فقط خوشحالم که تموم شد.
خیال میکرد، یا این‌که واقعا سایه‌اي بر صورت بچه‌هاي پیکنیک افتاد؟
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
دایره براق روي سر دختر بالدار، مثل ستاره‌اي میدرخشید، دستش را براي لحظه‌اي روي دست کورالین گذاشت و گفت: براي ما دیگه تموم شده، این براي ما، پایان نمایشه. از اینجا به بعد، ما به سرزمین‌هاي ناشناخته میریم، جایی که آدم‌هاي مرده میرن... .
دخترك از حرف زدن ایستاد، کورالین گفت: یه مشکلی هست نه؟ میتونم حسش کنم. مثل یه بارون سرد.
پسري که سمت چپ کورالین نشسته بود، سعی کرد با شجاعت، لبخندي بزند، اما ل*ب پایینش می‌لرزید و با دندان هاي بالایی‌اش ل*ب پائین خود را گ*از گرفت. دختر کلاه قهوه‌اي به سر با ناراحتی گفت: بله، خانوم.
کورالین: ولی من که شما سه تا رو برگردوندم. مامان و بابام رو هم برگردوندم. در رو هم که بستم. قفلش کردم. دیگه باید چیکار می کردم؟
پسرك، دست کورالین را فشرد. کورالین به یاد زمانی افتاد که سعی میکرد به او قوت قلب بدهد، هنگامی که فقط یک خاطره سرد در دل تاریکی بود.
کورالین: نمیشه راهنماییم بکنید؟ چیزي هست که بهم بگید؟
دختر قد بلند: جادوگر با دست راستش قسم خورد، ولی دروغ گفت.
پسر: پرستارم، قبلا می‌گفت هیچ‌کس نمی‌تونه تا اون اندازه که بخواد، چیزي رو تحمل کنه.
سپس شانه‌هایش را بالا انداخت، به طوري که انگار خودش هم نمیداند حرفی که زده، درست است یا غلط.
دختر بالدار: برات آرزوي موفقیت، خوشبختی و شجاعت میکنیم، اگرچه به هر سه‌تامون نشون دادي که همه این موهبت‌ها رو داري.
پسر: اون از تو متنفره، تا حالا چیزي رو از دست نداده بود. با منطق رفتار کن. شجاع باش. تیز باش.
کورالین، در رویایش با عصبانیت گفت: ولی این عادلانه نیست. عادلانه نیست، باید دیگه تموم بشه.
کد:
دایره براق روي سر دختر بالدار، مثل ستاره‌اي میدرخشید، دستش را براي لحظه‌اي روي دست کورالین گذاشت و گفت: براي ما دیگه تموم شده، این براي ما، پایان نمایشه. از اینجا به بعد، ما به سرزمین‌هاي ناشناخته میریم، جایی که آدم‌هاي مرده میرن... .
دخترك از حرف زدن ایستاد، کورالین گفت: یه مشکلی هست نه؟ میتونم حسش کنم. مثل یه بارون سرد.
پسري که سمت چپ کورالین نشسته بود، سعی کرد با شجاعت، لبخندي بزند، اما ل*ب پایینش می‌لرزید و با دندان هاي بالایی‌اش ل*ب پائین خود را گ*از گرفت. دختر کلاه قهوه‌اي به سر با ناراحتی گفت: بله، خانوم.
کورالین: ولی من که شما سه تا رو برگردوندم. مامان و بابام رو هم برگردوندم. در رو هم که بستم. قفلش کردم. دیگه باید چیکار می کردم؟
پسرك، دست کورالین را فشرد. کورالین به یاد زمانی افتاد که سعی میکرد به او قوت قلب بدهد، هنگامی که فقط یک خاطره سرد در دل تاریکی بود.
کورالین: نمیشه راهنماییم بکنید؟ چیزي هست که بهم بگید؟
دختر قد بلند: جادوگر با دست راستش قسم خورد، ولی دروغ گفت.
پسر: پرستارم، قبلا می‌گفت هیچ‌کس نمی‌تونه تا اون اندازه که بخواد، چیزي رو تحمل کنه.
سپس شانه‌هایش را بالا انداخت، به طوري که انگار خودش هم نمیداند حرفی که زده، درست است یا غلط.
دختر بالدار: برات آرزوي موفقیت، خوشبختی و شجاعت میکنیم، اگرچه به هر سه‌تامون نشون دادي که همه این موهبت‌ها رو داري.
پسر: اون از تو متنفره، تا حالا چیزي رو از دست نداده بود. با منطق رفتار کن. شجاع باش. تیز باش.
کورالین، در رویایش با عصبانیت گفت: ولی این عادلانه نیست. عادلانه نیست، باید دیگه تموم بشه.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
پسري که صورت کثیف داشت، بلند شد و کورالین را در آ*غ*و*ش گرفت. گفت: نگران نباش، تو هنوز زنده اي.
و کورالین در رویایش، دید که خورشید غروب کرد و ستاره‌ها در تاریکی شب، سوسو میزدند. کورالین برخاست. هر سه تا بچه را میدید که در چمنزار به سمت ماه میروند و از او دور میشوند.
(دوتا از آنها راه میرفتند و دیگري پرواز میکرد.)
هر سه تا به بالاي پلی چوبی رسیدند که زیر آن، رودي میگذشت. آنجا ایستادند، برگشتند و دستشان را براي کورالین، در هوا تکان دادند، کورالین هم دستش را تکان داد.
و بعد از آن چیزي جز تاریکی نبود. کورالین صبح زود بیدار شد، صداي چیزي را شنیده بود که حرکت میکرد، اما مطمئن نبود که چه بوده است. منتظر ایستاد.
صداي خشخشی، بیرون از اتاقش آمد. میترسید که موش باشد. صداي در به گوش رسید. کورالین از تختش پایین آمد و گفت: برو، برو وگرنه از کاري که کردي، پشیمون میشی.
سکوتی برقرار شد، بعد آن چیزي که پشت در بود، از راهرو پایین رفت. صداي گام‌هایش، عجیب و غیرعادي بود، البته اگر بتوانیم آن صدا را صداي قدم‌هایش بنامیم. کورالین فکر میکرد که نکند موشی است که یک پاي اضافی دارد... .
با خود گفت: تموم نشده، مگه نه؟
سپس در اتاق خوابش را باز کرد. نور خاکستري سحرگاه، راه‌روي متروك را روشن کرده بود. به سمت در رفت، نگاهی سریع به آیینه انتهاي راهرو انداخت، جز خودش کسی را نمیدید، صورتش خوابآلود و حالتی جدي به خود گرفته بود. به خود اطمینان میداد که این صداها از اتاق خواب پدر
کد:
پسري که صورت کثیف داشت، بلند شد و کورالین را در آ*غ*و*ش گرفت. گفت: نگران نباش، تو هنوز زنده اي.
و کورالین در رویایش، دید که خورشید غروب کرد و ستاره‌ها در تاریکی شب، سوسو میزدند. کورالین برخاست. هر سه تا بچه را میدید که در چمنزار به سمت ماه میروند و از او دور میشوند.
(دوتا از آنها راه میرفتند و دیگري پرواز میکرد.)
هر سه تا به بالاي پلی چوبی رسیدند که زیر آن، رودي میگذشت. آنجا ایستادند، برگشتند و دستشان را براي کورالین، در هوا تکان دادند، کورالین هم دستش را تکان داد.
و بعد از آن چیزي جز تاریکی نبود. کورالین صبح زود بیدار شد، صداي چیزي را شنیده بود که حرکت میکرد، اما مطمئن نبود که چه بوده است. منتظر ایستاد.
صداي خشخشی، بیرون از اتاقش آمد. میترسید که موش باشد. صداي در به گوش رسید. کورالین از تختش پایین آمد و گفت: برو، برو وگرنه از کاري که کردي، پشیمون میشی.
سکوتی برقرار شد، بعد آن چیزي که پشت در بود، از راهرو پایین رفت. صداي گام‌هایش، عجیب و غیرعادي بود، البته اگر بتوانیم آن صدا را صداي قدم‌هایش بنامیم. کورالین فکر میکرد که نکند موشی است که یک پاي اضافی دارد... .
با خود گفت: تموم نشده، مگه نه؟
سپس در اتاق خوابش را باز کرد. نور خاکستري سحرگاه، راه‌روي متروك را روشن کرده بود. به سمت در رفت، نگاهی سریع به آیینه انتهاي راهرو انداخت، جز خودش کسی را نمیدید، صورتش خوابآلود و حالتی جدي به خود گرفته بود. به خود اطمینان میداد که این صداها از اتاق خواب پدر
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
و مادرش آمده‌اند، اما در اتاق آنها بسته بود. همه درهاي راهرو بسته بودند. چیزي که آن صدا را درست کرده بود، میبایست همین اطراف باشد. در اصلی خانه را باز کرد و به آسمان خاکستري نگاه کرد. میخواست بداند، خورشید چه زمانی بالا
میآید، خوابی که دید واقعی بوده؟ یا همین صدایی که شنید هم خواب بوده؟ چیزي که فکر میکرد قسمتی از یک سایه زیر مبل است، خود را از زیر مبل بیرون کشید و با عجله و پاهاي سفید درازش به سمت در اصلی خانه رفت. کورالین دهانش باز مانده بود و از سر راه عقب رفت، آن چیز با سرعت از کنار او گذشت و از خانه خارج شد. شبیه خرچنگ بود، با پاهاي زیادش، صداي تق‌تق‌اش در فضا پیچیده بود. کورالین خبر داشت که آن چیست، و دنبال چه چیزي آمده بود. در این چند روز گذشته، او را زیاد دیده بود. مطیعانه، سوسک‌هاي سیاه را چنگ میزد، می‌ربود و به د*ه*ان مادر جدید، میگذاشت.
پنج ناخن قرمز رنگ داشت، و رنگ اصلی‌اش سفید بود. این دست راست مادر جدید بود. دنبال کلید سیاه آمده بود.
پدر و مادر کورالین به نظر میآمد از زمانی که در گوي برفی بودند، چیزي یادشان نمیآمد. حداقل، در این‌باره چیزي نگفته بودند، و کورالین هم اشاره‌اي نکرده بود. گاهی اوقات از خود میپرسید آیا آنها از اینکه دو روز گم شده و در دنیاي واقعی نبودند، خبر داشتند؟ و در پایان به این نتیجه میرسید که آنها هیچ اطلاعی ندارند. کسانی بودند که او را یاد ماجراي ربوده شدن می‌انداختند و کسانی هم بودند که باعث میشدند کورالین فکر کند این اتفاق، خوابی بیش نبوده، پدر و مادر کورالین جزو دسته دوم بودند. کورالین، شب اولی که به خانه برگشته بود، مرمرها را زیر بالشش گذاشته بود. بعد از اینکه دست
مادر جدید را دید، به رختخواب برگشت. زمان زیادي براي خوابیدن باقی نمانده بود و او سرش را دوباره روي بالشش گذاشت. چیزي به آرامی تکان خورد و او برخاست.
کد:
و مادرش آمده‌اند، اما در اتاق آنها بسته بود. همه درهاي راهرو بسته بودند. چیزي که آن صدا را درست کرده بود، میبایست همین اطراف باشد. در اصلی خانه را باز کرد و به آسمان خاکستري نگاه کرد. میخواست بداند، خورشید چه زمانی بالا
میآید، خوابی که دید واقعی بوده؟ یا همین صدایی که شنید هم خواب بوده؟ چیزي که فکر میکرد قسمتی از یک سایه زیر مبل است، خود را از زیر مبل بیرون کشید و با عجله و پاهاي سفید درازش به سمت در اصلی خانه رفت. کورالین دهانش باز مانده بود و از سر راه عقب رفت، آن چیز با سرعت از کنار او گذشت و از خانه خارج شد. شبیه خرچنگ بود، با پاهاي زیادش، صداي تق‌تق‌اش در فضا پیچیده بود. کورالین خبر داشت که آن چیست، و دنبال چه چیزي آمده بود. در این چند روز گذشته، او را زیاد دیده بود. مطیعانه، سوسک‌هاي سیاه را چنگ میزد، می‌ربود و به د*ه*ان مادر جدید، میگذاشت.
پنج ناخن قرمز رنگ داشت، و رنگ اصلی‌اش سفید بود. این دست راست مادر جدید بود. دنبال کلید سیاه آمده بود.
پدر و مادر کورالین به نظر میآمد از زمانی که در گوي برفی بودند، چیزي یادشان نمیآمد. حداقل، در این‌باره چیزي نگفته بودند، و کورالین هم اشاره‌اي نکرده بود. گاهی اوقات از خود میپرسید آیا آنها از اینکه دو روز گم شده و در دنیاي واقعی نبودند، خبر داشتند؟ و در پایان به این نتیجه میرسید که آنها هیچ اطلاعی ندارند. کسانی بودند که او را یاد ماجراي ربوده شدن می‌انداختند و کسانی هم بودند که باعث میشدند کورالین فکر کند این اتفاق، خوابی بیش نبوده، پدر و مادر کورالین جزو دسته دوم بودند. کورالین، شب اولی که به خانه برگشته بود، مرمرها را زیر بالشش گذاشته بود. بعد از اینکه دست
مادر جدید را دید، به رختخواب برگشت. زمان زیادي براي خوابیدن باقی نمانده بود و او سرش را دوباره روي بالشش گذاشت. چیزي به آرامی تکان خورد و او برخاست.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
برخاست و بالش را برداشت. خرده‌هاي مروارید، شبیه به باقیمانده‌هاي پو*ست تخم مرغی بود که هنگام بهار زیر درخت‌ها پیدا میشدند. خالی، شکسته، نازك و صد البته شبیه به تخم‌مرغ. هر آنچه که داخل این کره‌هاي شیشه‌اي بود، اینک ردي ازشان باقی نمانده بود. کورالین به سه بچه‌اي فکر میکرد که زیر نور ماه، قبل از اینکه از پل رد شوند، براي او دست تکان میدادند. پوسته‌هاي نازك را با دقت جمع کرد و آنها را در جعبه‌اي گذاشت که زمانی در آن دستبندي بود
که مادربزرگ کورالین وقتی کورالین خیلی بچه بود، به او داده بود. خیلی وقت پیش، دستبند گم شده و حالا فقط جعبه مانده بود. دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل، از ملاقات خواهرزاده دوشیزه اسپینک برگشته بودند و کورالین براي صرف چاي به خانه آنها رفت. روز دوشنبه بود. روز چهارشنبه، کورالین به مدرسه برمیگشت؛ سال تحصیلی جدید در حال آغاز شدن بود.
دوشیزه فورسیبل اصرار داشت تا فال چاي کورالین را بگیرد.
دوشیزه فورسیبل: خب، مثل اینکه همه‌چیز کاملا مرتب و مُد بریستوله، عزیزم.
کورالین: ببخشید؟
دوشیزه فورسیبل: همه گل‌هاي رز دارن بالا میان. خب، یعنی تقریبا. مطمئن نیستم که چیه.
به تفاله هاي چاي که در کناره فنجان بالا آمده و چسبیده بودند، اشاره کرد.
دوشیزه اسپینک خود را به فنجان رساند و گفت: بدش به من میریام. بذار ببینم...
از پشت عینک‌هاي ته‌استکانیاش نگاه میکرد، گفت: اُه عزیزم. نه، اصلاً نمیدونم این چه نشونه‌ایه.
تقریبا شکل یه دسته. کورالین نگاه کرد. تفاله‌هاي چاي شبیه دستی کوچک بودند که میخواستند چیزي را بگیرند.
هیمیش، سگ نژاد اسکاتی، زیر صندلی دوشیزه فورسیبل مخفی شده بود و بیرون نمیامد.
کد:
برخاست و بالش را برداشت. خرده‌هاي مروارید، شبیه به باقیمانده‌هاي پو*ست تخم مرغی بود که هنگام بهار زیر درخت‌ها پیدا میشدند. خالی، شکسته، نازك و صد البته شبیه به تخم‌مرغ. هر آنچه که داخل این کره‌هاي شیشه‌اي بود، اینک ردي ازشان باقی نمانده بود. کورالین به سه بچه‌اي فکر میکرد که زیر نور ماه، قبل از اینکه از پل رد شوند، براي او دست تکان میدادند. پوسته‌هاي نازك را با دقت جمع کرد و آنها را در جعبه‌اي گذاشت که زمانی در آن دستبندي بود
که مادربزرگ کورالین وقتی کورالین خیلی بچه بود، به او داده بود. خیلی وقت پیش، دستبند گم شده و حالا فقط جعبه مانده بود. دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل، از ملاقات خواهرزاده دوشیزه اسپینک برگشته بودند و کورالین براي صرف چاي به خانه آنها رفت. روز دوشنبه بود. روز چهارشنبه، کورالین به مدرسه برمیگشت؛ سال تحصیلی جدید در حال آغاز شدن بود.
دوشیزه فورسیبل اصرار داشت تا فال چاي کورالین را بگیرد.
دوشیزه فورسیبل: خب، مثل اینکه همه‌چیز کاملا مرتب و مُد بریستوله، عزیزم.
کورالین: ببخشید؟
دوشیزه فورسیبل: همه گل‌هاي رز دارن بالا میان. خب، یعنی تقریبا. مطمئن نیستم که چیه.
به تفاله هاي چاي که در کناره فنجان بالا آمده و چسبیده بودند، اشاره کرد.
دوشیزه اسپینک خود را به فنجان رساند و گفت: بدش به من میریام. بذار ببینم...
از پشت عینک‌هاي ته‌استکانیاش نگاه میکرد، گفت: اُه عزیزم. نه، اصلاً نمیدونم این چه نشونه‌ایه.
تقریبا شکل یه دسته. کورالین نگاه کرد. تفاله‌هاي چاي شبیه دستی کوچک بودند که میخواستند چیزي را بگیرند.
هیمیش، سگ نژاد اسکاتی، زیر صندلی دوشیزه فورسیبل مخفی شده بود و بیرون نمیامد.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
دوشیزه فورسیبل: فکر میکنم دعوا کرده. بیچاره، زخم عمیقی برداشته. بعدازظهر میبریمش پیش دامپزشک. کاش میدونستم باید چیکارش کنم.
کورالین میدانست باید چه کند. هفته آخر تعطیلات، هوا عالی بود. مثل این میمانست که تابستان ، خودش سعی داشت تمام هواي بدي را که روزهاي قبل داشتند، با این هواي پاك و روشن، جبران کند. پیرمرد دیوانه طبقه بالا، وقتی کورالین را دید که از خانه دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل بیرون
میآید، او را صدا کرد: هی! سلام به تو کارولین!
کورالین: اسمم کورالینه، حال موش‌هاتون چطوره؟
پیرمرد، در حالیکه سبیلش را خاراند: یه چیزي اون‌ها رو ترسونده. فکر کنم تو خونه ، راسویی چیزي باشه. امشب صداشو شنیدم. تو کشور من براشون تله میذاشتیم، براشون یکم گوشت یا همبرگر میذاشتیم، اون‌ها هم میومدن سراغش و بعد... بَم... تو تله می‌افتادن و دیگه هیچوقت اذیتمون
نمی‌کردن. موش‌ها اون‌قدر ترسیدن که دیگه حتی سازهاشونم برنمیدارن.
کورالین: فکر نکنم دنبال گوشت باشه.
دستش را داخل یقه پیراهنش کرد و کلید سیاه را که از گ*ردنش آویزان بود، لمس کرد. سپس وارد خانه شد.
حمام کرد، و در طی زمانی که مشغول حمام بود، کلید را بر گ*ردنش نگه داشته بود. دیگر هیچ‌وقت آن‌را از خود دور نمیکرد. بعد از اینکه به خواب رفت، چیزي با پنجره اتاقش برخورد کرد. تقریبا خوابیده بود، اما از تخت‌خواب پائین آمد و پرده‌ها را کنار زد. دستی سفید با ناخن‌هاي قرمز، در یک حرکت، از روي لبه پنجره به کناري پرید تا در دیدرس کورالین نباشد. گُوِه‌هایی در شیشه، در آن‌طرف پنجره بودند.
کد:
دوشیزه فورسیبل: فکر میکنم دعوا کرده. بیچاره، زخم عمیقی برداشته. بعدازظهر میبریمش پیش دامپزشک. کاش میدونستم باید چیکارش کنم.
کورالین میدانست باید چه کند. هفته آخر تعطیلات، هوا عالی بود. مثل این میمانست که تابستان ، خودش سعی داشت تمام هواي بدي را که روزهاي قبل داشتند، با این هواي پاك و روشن، جبران کند. پیرمرد دیوانه طبقه بالا، وقتی کورالین را دید که از خانه دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل بیرون
میآید، او را صدا کرد: هی! سلام به تو کارولین!
کورالین: اسمم کورالینه، حال موش‌هاتون چطوره؟
پیرمرد، در حالیکه سبیلش را خاراند: یه چیزي اون‌ها رو ترسونده. فکر کنم تو خونه ، راسویی چیزي باشه. امشب صداشو شنیدم. تو کشور من براشون تله میذاشتیم، براشون یکم گوشت یا همبرگر میذاشتیم، اون‌ها هم میومدن سراغش و بعد... بَم... تو تله می‌افتادن و دیگه هیچوقت اذیتمون
نمی‌کردن. موش‌ها اون‌قدر ترسیدن که دیگه حتی سازهاشونم برنمیدارن.
کورالین: فکر نکنم دنبال گوشت باشه.
دستش را داخل یقه پیراهنش کرد و کلید سیاه را که از گ*ردنش آویزان بود، لمس کرد. سپس وارد خانه شد.
حمام کرد، و در طی زمانی که مشغول حمام بود، کلید را بر گ*ردنش نگه داشته بود. دیگر هیچ‌وقت آن‌را از خود دور نمیکرد. بعد از اینکه به خواب رفت، چیزي با پنجره اتاقش برخورد کرد. تقریبا خوابیده بود، اما از تخت‌خواب پائین آمد و پرده‌ها را کنار زد. دستی سفید با ناخن‌هاي قرمز، در یک حرکت، از روي لبه پنجره به کناري پرید تا در دیدرس کورالین نباشد. گُوِه‌هایی در شیشه، در آن‌طرف پنجره بودند.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
کورالین آن شب نتوانست راحت بخوابد، به‌فرض این که دسیسه یا نقشه‌اي برایش کشیده شده، چند بار از خواب میپرید و دوباره به خواب میرفت، هرگز رشته افکارش بریده نمیشد و خوابی نمیدید. گوشش را براي شنیدن صداي برخوردي به پنجره یا اتاقش، باز نگه داشته بود. صبح، کورالین به مادرش گفت: میخوام با عروسک‌هام، امروز برم پیکنیک. میشه یه ورق پارچه بهم بدي؟ یه قدیمیش رو میخوام که نیازي بهش نداشته باشی... می‌خوام جاي سفره ازش استفاده کنم.
مادر: فکر نکنم داشته باشیم.
مادر، دراوِر آشپزخانه را که حاوي دستمال سفره‌ها و رومیزي‌ها بود، باز کرد. و داخل آن را گشت و گفت: وایسا، این به کارت میاد؟
یک ورق پارچه جمع شده و یکبار مصرف، که گلهاي قرمز بر آن خودنمایی می‌کردند و از پیکنیکی به جا مانده بود که چند روز پیش رفته بودند.
کورالین: همین خوبه.
مادر: فکر می‌کردم دیگه با عروسک‌هات بازي نمی‌کنی.
کورالین: معلومه که نمی‌کنم، اون‌ها ازم محافظت می‌کنن .
مادر: خب، موقع ناهار برگرد، خوش بگذره.
کورالین از خانه بیرون آمد. پایین، به سمت جاده به راه افتاد، براي خرید کردن میرفت. قبل از این‌که به سوپرمارکت برود، از حصاري گذشت و وارد زمین‌هاي غربی شد، سپس از بزرگراهی قدیمی راهش را ادامه داد و زیر یک پرچین رفت. باید از زیر این پرچین میگذشت تا آب از کوزه نریزد.
مدتی طولانی، به دور خودش چرخید، اما در نهایت، متقاعد شد که کسی او را تعقیب نمیکند. از پشت زمین تنیس مخروبه بیرون آمد. از آنجا گذشت تا به چمنزاري که علف‌هاي بلندش تکان می‌خوردند، رسید. تخته‌ها را در لبه چمنزار پیدا کرد. خیلی سنگین بودند، البته براي دختري به
کد:
کورالین آن شب نتوانست راحت بخوابد، به‌فرض این که دسیسه یا نقشه‌اي برایش کشیده شده، چند بار از خواب میپرید و دوباره به خواب میرفت، هرگز رشته افکارش بریده نمیشد و خوابی نمیدید. گوشش را براي شنیدن صداي برخوردي به پنجره یا اتاقش، باز نگه داشته بود. صبح، کورالین به مادرش گفت: میخوام با عروسک‌هام، امروز برم پیکنیک. میشه یه ورق پارچه بهم بدي؟ یه قدیمیش رو میخوام که نیازي بهش نداشته باشی... می‌خوام جاي سفره ازش استفاده کنم.
مادر: فکر نکنم داشته باشیم.
مادر، دراوِر آشپزخانه را که حاوي دستمال سفره‌ها و رومیزي‌ها بود، باز کرد. و داخل آن را گشت و گفت: وایسا، این به کارت میاد؟
یک ورق پارچه جمع شده و یکبار مصرف، که گلهاي قرمز بر آن خودنمایی می‌کردند و از پیکنیکی به جا مانده بود که چند روز پیش رفته بودند.
کورالین: همین خوبه.
مادر: فکر می‌کردم دیگه با عروسک‌هات بازي نمی‌کنی.
کورالین: معلومه که نمی‌کنم، اون‌ها ازم محافظت می‌کنن .
مادر: خب، موقع ناهار برگرد، خوش بگذره.
کورالین از خانه بیرون آمد. پایین، به سمت جاده به راه افتاد، براي خرید کردن میرفت. قبل از این‌که به سوپرمارکت برود، از حصاري گذشت و وارد زمین‌هاي غربی شد، سپس از بزرگراهی قدیمی راهش را ادامه داد و زیر یک پرچین رفت. باید از زیر این پرچین میگذشت تا آب از کوزه نریزد.
مدتی طولانی، به دور خودش چرخید، اما در نهایت، متقاعد شد که کسی او را تعقیب نمیکند. از پشت زمین تنیس مخروبه بیرون آمد. از آنجا گذشت تا به چمنزاري که علف‌هاي بلندش تکان می‌خوردند، رسید. تخته‌ها را در لبه چمنزار پیدا کرد. خیلی سنگین بودند، البته براي دختري به
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
سن کورالین، به‌اندازه‌اي سنگین بودند که با تمام توانش هم نتوانست بلندشان کند، اما بالاخره موفق شد. چاره دیگري نداشت. تخته‌ها را یکی‌یکی از سر راه با کلی تلاش، آه و ناله و عرق ریختن، برداشت و چاله‌اي عمیق، گرد و کف‌آجري یافت. بوي نم میداد و تاریک بود. آجرها سبز و لیز بودند. سفره رومیزي را درآورد و با دقت، آن‌را بالاي چاه، پهن کرد. در فاصله بیست سانتیمتري از هم،
فنجان‌هاي عروسکی را روي لبه چاه گذاشت و آن‌ها را با آب کوزه، پر کرد. کنار هر فنجان، یک عروسک روي چمن میگذاشت، تا آنجا که میتوانست، صح*نه را به شکل مهمانی
چاي عروسک‌ها در آورده بود. بعد، به زیر پرچین برگشت، از بزرگراه خاکی زرد عبور کرد، از پشت مغازه‌ها گذشت و به خانه رسید. بالا رفت و کلید را از گ*ردنش برداشت. آن‌را از نخ آویزان کرد، درست مثل اینکه بخواند با آن بازي کند. سپس درِ، خانه دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل را زد.
دوشیزه اسپینک، در را باز کرد. گفت: سلام عزیزم.
کورالین: نمیخوام بیام تو، فقط میخوام بدونم حال هیمیش چطوره؟
دوشیزه اسپینک، آهی کشید: دامپزشک میگه هیمیش یه سرباز کوچولوي شجاعه. خوشبختانه، زخم عفونت نکرده. نمیتونستیم بفهمیم چی این بلا رو سرش آورده. دامپزشک میگه ممکنه کار
یه حیوون باشه اما نمی‌دونه چه حیوونی. آقاي بوبو میگه ممکنه کار یه راسو باشه.
کورالین: آقاي بوبو؟
دوشیزه اسپینک: همون مردي که طبقه بالا زندگی میکنه. خونوادگی از قدیم کارشون تو سیرك بوده. یا اهل رومانیه، یا اسلوونی، یا شاید هم لیوونیائی باشه، اهل یکی از همین کشوراست. ببخشید، دیگه حافظم یاریم نمی‌کنه.
هیچ وقت به ذهن کورالین نرسیده بود که پیرمرد دیوانه طبقه بالایی، اسمی هم داشته باشد. اگر میدانست که اسمش آقاي بوبو است، هر بار که فرصت پیدا میکرد آن‌را به زبان میاورد. تا چه اندازه میتوانید اسمی مثل " آقاي بوبو" را با صداي بلند تکرار کنید.
کد:
سن کورالین، به‌اندازه‌اي سنگین بودند که با تمام توانش هم نتوانست بلندشان کند، اما بالاخره موفق شد. چاره دیگري نداشت. تخته‌ها را یکی‌یکی از سر راه با کلی تلاش، آه و ناله و عرق ریختن، برداشت و چاله‌اي عمیق، گرد و کف‌آجري یافت. بوي نم میداد و تاریک بود. آجرها سبز و لیز بودند. سفره رومیزي را درآورد و با دقت، آن‌را بالاي چاه، پهن کرد. در فاصله بیست سانتیمتري از هم،
فنجان‌هاي عروسکی را روي لبه چاه گذاشت و آن‌ها را با آب کوزه، پر کرد. کنار هر فنجان، یک عروسک روي چمن میگذاشت، تا آنجا که میتوانست، صح*نه را به شکل مهمانی
چاي عروسک‌ها در آورده بود. بعد، به زیر پرچین برگشت، از بزرگراه خاکی زرد عبور کرد، از پشت مغازه‌ها گذشت و به خانه رسید. بالا رفت و کلید را از گ*ردنش برداشت. آن‌را از نخ آویزان کرد، درست مثل اینکه بخواند با آن بازي کند. سپس درِ، خانه دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل را زد.
دوشیزه اسپینک، در را باز کرد. گفت: سلام عزیزم.
کورالین: نمیخوام بیام تو، فقط میخوام بدونم حال هیمیش چطوره؟
دوشیزه اسپینک، آهی کشید: دامپزشک میگه هیمیش یه سرباز کوچولوي شجاعه. خوشبختانه، زخم عفونت نکرده. نمیتونستیم بفهمیم چی این بلا رو سرش آورده. دامپزشک میگه ممکنه کار
یه حیوون باشه اما نمی‌دونه چه حیوونی. آقاي بوبو میگه ممکنه کار یه راسو باشه.
کورالین: آقاي بوبو؟
دوشیزه اسپینک: همون مردي که طبقه بالا زندگی میکنه. خونوادگی از قدیم کارشون تو سیرك بوده. یا اهل رومانیه، یا اسلوونی، یا شاید هم لیوونیائی باشه، اهل یکی از همین کشوراست. ببخشید، دیگه حافظم یاریم نمی‌کنه.
هیچ وقت به ذهن کورالین نرسیده بود که پیرمرد دیوانه طبقه بالایی، اسمی هم داشته باشد. اگر میدانست که اسمش آقاي بوبو است، هر بار که فرصت پیدا میکرد آن‌را به زبان میاورد. تا چه اندازه میتوانید اسمی مثل " آقاي بوبو" را با صداي بلند تکرار کنید.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
کورالین خطاب به دوشیزه اسپینک: اُه، آقاي بوبو. درسته. خب، حالا میخوام برم کنار زمین تنیس قدیمی که اون پشته، با عروسکام بازي کنم.
دوشیزه اسپینک: عالیه عزیزم. مراقب چاه قدیمی باشی. آقاي لاوِت، که قبل از شما اینجا زندگی میکرد، میگفت اون چاه تا حدود نیم‌مایل یا حتی بیشتر، عمق داره.
کورالین، امیدوار بود که دست، این حرف‌ها را نشنیده باشد، پس موضوع را عوض کرد.
کورالین: این کلید؟ اُه، این فقط یه کلید قدیمی از خونه‌مونه. یه بخشی از بازيایه که دارم می‌کنم. بخاطر همینه که با نخ بستمش و حملش می‌کنم. خب دیگه، خداحافظ.
دوشیزه اسپینک هنگامی که داشت، در را میبست با خود گفت: چه بچه خوبیه.
کورالین، در چمن، به سمت زمین تنیس قدیمی، یورغه میرفت. وقتی راه میرفت، کلید قدیمی از نخش آویزان شده و تاب میخورد.
چند بار فکر کرد که چیزي به‌رنگ استخوانی، زیر علف‌ها دید. در حدود ده متري او، همگام با کورالین میامد.
سعی کرد سوت بزند، اما اتفاقی نیفتاد، پس در عوض با صداي بلند آواز خواند، آهنگی بود که پدرش، وقتی کورالین خیلی بچه بود، براي او ساخته و هر بار که آن‌را میخواند، او را می‌خنداند. آهنگ این‌گونه بود:
اُه... دختر گوگول مگولم، فکر میکنم خیلی خوب هستی، کاسه کاسه به تو فرنی و بستنی میدهم. تو را بسیار می*ب*وسم و در آ*غ*و*ش میکشم، اما ساندویچ بد به تو نمی‌دهم.
این آواز را هنگامی که در جنگل پرسه میزد، میخواند، و صدایش به‌ندرت در آن میلرزید.
کد:
کورالین خطاب به دوشیزه اسپینک: اُه، آقاي بوبو. درسته. خب، حالا میخوام برم کنار زمین تنیس قدیمی که اون پشته، با عروسکام بازي کنم.
دوشیزه اسپینک: عالیه عزیزم. مراقب چاه قدیمی باشی. آقاي لاوِت، که قبل از شما اینجا زندگی میکرد، میگفت اون چاه تا حدود نیم‌مایل یا حتی بیشتر، عمق داره.
کورالین، امیدوار بود که دست، این حرف‌ها را نشنیده باشد، پس موضوع را عوض کرد.
کورالین: این کلید؟ اُه، این فقط یه کلید قدیمی از خونه‌مونه. یه بخشی از بازيایه که دارم می‌کنم. بخاطر همینه که با نخ بستمش و حملش می‌کنم. خب دیگه، خداحافظ.
دوشیزه اسپینک هنگامی که داشت، در را میبست با خود گفت: چه بچه خوبیه.
کورالین، در چمن، به سمت زمین تنیس قدیمی، یورغه میرفت. وقتی راه میرفت، کلید قدیمی از نخش آویزان شده و تاب میخورد.
چند بار فکر کرد که چیزي به‌رنگ استخوانی، زیر علف‌ها دید. در حدود ده متري او، همگام با کورالین میامد.
سعی کرد سوت بزند، اما اتفاقی نیفتاد، پس در عوض با صداي بلند آواز خواند، آهنگی بود که پدرش، وقتی کورالین خیلی بچه بود، براي او ساخته و هر بار که آن‌را میخواند، او را می‌خنداند. آهنگ این‌گونه بود:
اُه... دختر گوگول مگولم، فکر میکنم خیلی خوب هستی، کاسه کاسه به تو فرنی و بستنی میدهم. تو را بسیار می*ب*وسم و در آ*غ*و*ش میکشم، اما ساندویچ بد به تو نمی‌دهم.
این آواز را هنگامی که در جنگل پرسه میزد، میخواند، و صدایش به‌ندرت در آن میلرزید.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
مهمانی چاي عروسک‌ها همان‌طور که بود، مانده بود. معلوم شد که آن‌روز، بادي نوزیده است، چرا که همه چیز سر جاي خود مانده بود. همه فنجان‌هاي پلاستیکی پر از آب، روي سفره رومیزي مانده بودند. نفس عمیق و رهایی‌بخشی کشید.
حالا، سخت‌ترین قسمت بود.
با اشتیاق گفت: سلام، عروسک‌ها، وقت چایه.
به رومیزي نزدیک شد و گفت: کلید شانس رو با خودم آوردم تا مطمئن بشم، پیک‌نیک خوبی داریم. سپس با نهایت دقت، خم شد و کلید را روي سفره گذاشت. هنوز نخ را نگه داشته بود. نفسش را
حبس کرد، امید داشت وزن فنجان‌هاي آب، باعث شود نه سفره و کلید، به داخل چاه بیفتند.
کلید، درست وسط سفره بود. کورالین، نخ را رها کرد و قدمی به عقب برداشت. حالا دیگر نوبت
"دست" بود که وارد میدان شود.
به طرف عروسک‌هایش برگشت.
کورالین: کی میخواد یه تیکه کیک گیلاس بخوره؟ جمیما؟ پینکی؟ پرِمرُز؟
براي هرکدام از عروسک‌ها، یک تیکه کیک نامرئی داخل بشقاب‌هاي نامرئیشان گذاشت، همه با هم خوشحال بودند.
از گوشه چشم، چیزي را به رنگ سفید استخوانی دید که با شتاب از تنه درختی به درخت دیگر، نزدیک و نزدیکتر میشد. تمام تلاشش را میکرد تا به آن نگاه نکند.
کورالین: جمیما! چه دختر بدي هستی! کیکت رو انداختی رو زمین! حالا باید برم و یه کم دیگه برات بیارم.
مهمانی چاي را دور زد تا در طرف دیگر "دست" قرار بگیرد. وانمود می‌کرد که در حال پاك کردن کیک روي زمین و برش قطعه‌اي دیگر براي جمیا است.
کد:
مهمانی چاي عروسک‌ها همان‌طور که بود، مانده بود. معلوم شد که آن‌روز، بادي نوزیده است، چرا که همه چیز سر جاي خود مانده بود. همه فنجان‌هاي پلاستیکی پر از آب، روي سفره رومیزي مانده بودند. نفس عمیق و رهایی‌بخشی کشید.
حالا، سخت‌ترین قسمت بود.
با اشتیاق گفت: سلام، عروسک‌ها، وقت چایه.
به رومیزي نزدیک شد و گفت: کلید شانس رو با خودم آوردم تا مطمئن بشم، پیک‌نیک خوبی داریم. سپس با نهایت دقت، خم شد و کلید را روي سفره گذاشت. هنوز نخ را نگه داشته بود. نفسش را
حبس کرد، امید داشت وزن فنجان‌هاي آب، باعث شود نه سفره و کلید، به داخل چاه بیفتند.
کلید، درست وسط سفره بود. کورالین، نخ را رها کرد و قدمی به عقب برداشت. حالا دیگر نوبت
"دست" بود که وارد میدان شود.
به طرف عروسک‌هایش برگشت.
کورالین: کی میخواد یه تیکه کیک گیلاس بخوره؟ جمیما؟ پینکی؟ پرِمرُز؟
براي هرکدام از عروسک‌ها، یک تیکه کیک نامرئی داخل بشقاب‌هاي نامرئیشان گذاشت، همه با هم خوشحال بودند.
از گوشه چشم، چیزي را به رنگ سفید استخوانی دید که با شتاب از تنه درختی به درخت دیگر، نزدیک و نزدیکتر میشد. تمام تلاشش را میکرد تا به آن نگاه نکند.
کورالین: جمیما! چه دختر بدي هستی! کیکت رو انداختی رو زمین! حالا باید برم و یه کم دیگه برات بیارم.
مهمانی چاي را دور زد تا در طرف دیگر "دست" قرار بگیرد. وانمود می‌کرد که در حال پاك کردن کیک روي زمین و برش قطعه‌اي دیگر براي جمیا است.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا