• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

کتاب در حال تایپ مسخ | اثر فرانتس کافکا

  • نویسنده موضوع gilas
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 340
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
پدر هميشه توضيحات خود را از سرِ نو شروع مي كرد؛ براي اينكه جزئيات فراموش شده را دوبـاره بـه
ياد بياورد و يا به زنش بفهماند. زيرا در اولين لحظه به مطلب پي نمي برد. گره گوار از نطق هاي او به اندازه
كافي فهميد كه با وجود همه بدبختي ها پدر و مادرش از دارايي سابق خود مقـدار وجهـي اندوختـه بودنـد؛
گرچه مختصر، اما از منافعي كه روي آن رفته بود زيادتر شده بود. از همه پولي كه گره گوار ماهيانه به خانه
مي پرداخت و براي خودش فقط چند فلورن نگه مي داشت، همه را خـرج نمـي كردنـد و ايـن موضـوع بـه
خانواده اجازه داده بود كه سرمايه كوچكي پس انداز بكند. گره گوار سرش را پشت در از روي تصديق تكـان
مي داد و از اين مĤل انديشي غير مترقبه خوشحال بود. بي شك، با اين پس اندازها ممكن بود، قرضي را كـه
پدرش به رئيس او داشت، خيلي زودتر مستهلك بكند. و اين امر خيلي زودتر تاريخ نجات او را نزديـك مـي
كرد. ولي با پيشامدي كه اتفاق افتاده بود خيلي بهتر شد كه آقاي سامسا به همين طرز، رفتار كرده بود .
بدبختي اينجا بود كه اين وجه كفاف خانواده اش را نمي داد كه با منافع آن زندگي بكنند؛ فقط يكـي
دو سال مي توانستند گذران بكنند و بس. اين پس انداز، تشكيل مبلغي مي داد كه نمي بايستي به آن دست
بزنند و بايد آن را براي احتياجات فوري ديگر بگذارند. اما پولي كه بـراي
امرار معاش بود، بايستي فكري براي بدست آوردن آن كرد. پدر، با وجود
مزاج سالمي كه داشت، مرد مسني بود كه از پـنج سـال پـيش هرگونـه
كاري را ترك نموده بود و نمي توانسـت اميـدهاي موهـوم بـه خـود راه
بدهد. در مدت اين پنج سـال اسـتراحت، كـه اولـين تعطيـ ل يـك دوره
زندگي بشمار مي آمد - كه صرف زحمت و عدم موفقيـت گرديـده بـود -
شكمش بالا آمده و سنگين شده بود. اما مادر پير با مرض تنـگ نفسـي
كه داشت چه از دستش بر مي آمد؟ همين به منزله كوشش فوق العـاده
اي برايش بود كه در خانـه راه بـرود و نيمـي از وقـتش را روي نيمكـت
بگذراند و پنجره را باز بگذارد كه خفه نشود. بعد هم خواهر؟ يك دختـر

کد:
پدر هميشه توضيحات خود را از سرِ نو شروع مي كرد؛ براي اينكه جزئيات فراموش شده را دوبـاره بـه
ياد بياورد و يا به زنش بفهماند. زيرا در اولين لحظه به مطلب پي نمي برد. گره گوار از نطق هاي او به اندازه
كافي فهميد كه با وجود همه بدبختي ها پدر و مادرش از دارايي سابق خود مقـدار وجهـي اندوختـه بودنـد؛
گرچه مختصر، اما از منافعي كه روي آن رفته بود زيادتر شده بود. از همه پولي كه گره گوار ماهيانه به خانه
مي پرداخت و براي خودش فقط چند فلورن نگه مي داشت، همه را خـرج نمـي كردنـد و ايـن موضـوع بـه
خانواده اجازه داده بود كه سرمايه كوچكي پس انداز بكند. گره گوار سرش را پشت در از روي تصديق تكـان
مي داد و از اين مĤل انديشي غير مترقبه خوشحال بود. بي شك، با اين پس اندازها ممكن بود، قرضي را كـه
پدرش به رئيس او داشت، خيلي زودتر مستهلك بكند. و اين امر خيلي زودتر تاريخ نجات او را نزديـك مـي
كرد. ولي با پيشامدي كه اتفاق افتاده بود خيلي بهتر شد كه آقاي سامسا به همين طرز، رفتار كرده بود .
بدبختي اينجا بود كه اين وجه كفاف خانواده اش را نمي داد كه با منافع آن زندگي بكنند؛ فقط يكـي
دو سال مي توانستند گذران بكنند و بس. اين پس انداز، تشكيل مبلغي مي داد كه نمي بايستي به آن دست
بزنند و بايد آن را براي احتياجات فوري ديگر بگذارند. اما پولي كه بـراي
امرار معاش بود، بايستي فكري براي بدست آوردن آن كرد. پدر، با وجود
مزاج سالمي كه داشت، مرد مسني بود كه از پـنج سـال پـيش هرگونـه
كاري را ترك نموده بود و نمي توانسـت اميـدهاي موهـوم بـه خـود راه
بدهد. در مدت اين پنج سـال اسـتراحت، كـه اولـين تعطيـ ل يـك دوره
زندگي بشمار مي آمد - كه صرف زحمت و عدم موفقيـت گرديـده بـود -
شكمش بالا آمده و سنگين شده بود. اما مادر پير با مرض تنـگ نفسـي
كه داشت چه از دستش بر مي آمد؟ همين به منزله كوشش فوق العـاده
اي برايش بود كه در خانـه راه بـرود و نيمـي از وقـتش را روي نيمكـت
بگذراند و پنجره را باز بگذارد كه خفه نشود. بعد هم خواهر؟ يك دختـر
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
بچه هفده ساله بود كه براي زندگي بي دغدغه اي كه تاكنون مي كرد، آفريده شده بود؛ يعني: لباس قشنگ
بپوشد. خوب بخوابد و به كارهاي خانه كمـك بكنـد، ضـمناً بع ضـ ي تفريحـات مختصـر هـم داشـته باشـد و
مخصوصاً ويلون بزند - آيا هيچ به او مربوط بود كه پول در بياورد؟ وقتي كه صحبت راجع به اين موضوع مي
شد، گره گوار هميشه در را ول مي كرد و مي رفت روي نيم تخت چرمي-كه خنكي آن به تن گره گوار كه از
زجر و خجالت مي سوخت، گوارا مي آمد - مي خوابيد .
اغلب شب هايي كه بي خوابي به سرش مي زد، چرم نيم تخت را مدت ها مي خراشيد. بعضي اوقـات،
بي آنكه از درد خود شاكي باشد، صندلي راحتي را به طرف پنجـره مـي لغزانيـد و بـه ايـن ترتيـب بوسـيله
صندلي، پشتيباني خوبي بدست مي آورد و به پنجره يله مي . داد نه از لحاظ تفريح از منظره بود؛ بلكه فقـط
به ياد حس آزادي اين كار را مي كرد كه سابقاً از نگاه كردن از پشت شيشه به بيرون دريافته بود، زيرا حـالا
روز به روز بيشتر نزديك بين مي شد، حتي بيمارستان جلو خانه را - كه در زماني كه آدمي زاد بـود آن دوره
را نفرين مي كرد چون زياد خوب مي ديد - حالا نمي توانست ببيند و اگـر يقـين نداشـت كـه در شـارلوتن
اشتراسه در يك كوچه آرام و شهري منزل دارد، مي توانست باور بكند كه پنجره او به صحرا باز مي شد و در
آنجا آسمان و زمين به رنگ خاكستري با هم توأم شده بودند. خواهر دقيق كه دوبار صندلي راحتـي را جلـو
پنجره ديد، فهميد و از اين به بعد هر بار كه اتاق را پاك مي كرد صندلي را جلو پنجره مي لغزانيـد و حتـي
دريچه زير پنجره را هم باز مي گذاشت .
اگر گره گوار فقط مي توانست با خواهرش حرف بزند و از آنچه برايش مي كرد تشكر بنمايد، بهتر مي
توانست خدمات او را تحمل بكند، ولي محكوم به سكوت بود و درد مي كشـيد . گـرت طبيعتـاً مـي كوشـيد
جنبه دشوار وضعيت خود را از چشم بپوشاند، و هرچه زمان بيشتر مي گذشت وظيفه خود را بهتر انجام مي
. داد ولي مانع نمي شد كه برادرش آشكارا به بازيچه او پي ببرد. حضور او گره گوار را به طرز شديدي شكنجه
مي كرد. تا وارد مي شد، با وجود دقتي كه داشت منظره اين اتاق را از چشم ديگران هميشه بپوشاند، فرصت
بستن در را نمي كرد به طرف پنجره مي دويد، دست پاچه با يك حركـت آن را بـاز مـي كـرد؛ مثـل اينكـه
بخواهد از خفه شدن قطعي پرهيز كرده باشد و هرچند هوا سرد بود يك لحظه آنجا مي ماند و نفس عميـق
مي كشيد ر. وزي دوبار گره گوار را با اين هجوم و هياهو مي ترسانيد. گره گوار در تمام مـدتي كـه ايـن كـار
طول مي كشيد، زير نيم تخت به خود مي لرزيد. او مي دانست كه خواهرش اگر مي خواست، مي توانست در
اتاق او با پنجره بسته بماند و اين شكنجه را به او ندهد

کد:
بچه هفده ساله بود كه براي زندگي بي دغدغه اي كه تاكنون مي كرد، آفريده شده بود؛ يعني: لباس قشنگ
بپوشد. خوب بخوابد و به كارهاي خانه كمـك بكنـد، ضـمناً بع ضـ ي تفريحـات مختصـر هـم داشـته باشـد و
مخصوصاً ويلون بزند - آيا هيچ به او مربوط بود كه پول در بياورد؟ وقتي كه صحبت راجع به اين موضوع مي
شد، گره گوار هميشه در را ول مي كرد و مي رفت روي نيم تخت چرمي-كه خنكي آن به تن گره گوار كه از
زجر و خجالت مي سوخت، گوارا مي آمد - مي خوابيد .
اغلب شب هايي كه بي خوابي به سرش مي زد، چرم نيم تخت را مدت ها مي خراشيد. بعضي اوقـات،
بي آنكه از درد خود شاكي باشد، صندلي راحتي را به طرف پنجـره مـي لغزانيـد و بـه ايـن ترتيـب بوسـيله
صندلي، پشتيباني خوبي بدست مي آورد و به پنجره يله مي . داد نه از لحاظ تفريح از منظره بود؛ بلكه فقـط
به ياد حس آزادي اين كار را مي كرد كه سابقاً از نگاه كردن از پشت شيشه به بيرون دريافته بود، زيرا حـالا
روز به روز بيشتر نزديك بين مي شد، حتي بيمارستان جلو خانه را - كه در زماني كه آدمي زاد بـود آن دوره
را نفرين مي كرد چون زياد خوب مي ديد - حالا نمي توانست ببيند و اگـر يقـين نداشـت كـه در شـارلوتن
اشتراسه در يك كوچه آرام و شهري منزل دارد، مي توانست باور بكند كه پنجره او به صحرا باز مي شد و در
آنجا آسمان و زمين به رنگ خاكستري با هم توأم شده بودند. خواهر دقيق كه دوبار صندلي راحتـي را جلـو
پنجره ديد، فهميد و از اين به بعد هر بار كه اتاق را پاك مي كرد صندلي را جلو پنجره مي لغزانيـد و حتـي
دريچه زير پنجره را هم باز مي گذاشت .
اگر گره گوار فقط مي توانست با خواهرش حرف بزند و از آنچه برايش مي كرد تشكر بنمايد، بهتر مي
توانست خدمات او را تحمل بكند، ولي محكوم به سكوت بود و درد مي كشـيد . گـرت طبيعتـاً مـي كوشـيد
جنبه دشوار وضعيت خود را از چشم بپوشاند، و هرچه زمان بيشتر مي گذشت وظيفه خود را بهتر انجام مي
. داد ولي مانع نمي شد كه برادرش آشكارا به بازيچه او پي ببرد. حضور او گره گوار را به طرز شديدي شكنجه
مي كرد. تا وارد مي شد، با وجود دقتي كه داشت منظره اين اتاق را از چشم ديگران هميشه بپوشاند، فرصت
بستن در را نمي كرد به طرف پنجره مي دويد، دست پاچه با يك حركـت آن را بـاز مـي كـرد؛ مثـل اينكـه
بخواهد از خفه شدن قطعي پرهيز كرده باشد و هرچند هوا سرد بود يك لحظه آنجا مي ماند و نفس عميـق
مي كشيد ر. وزي دوبار گره گوار را با اين هجوم و هياهو مي ترسانيد. گره گوار در تمام مـدتي كـه ايـن كـار
طول مي كشيد، زير نيم تخت به خود مي لرزيد. او مي دانست كه خواهرش اگر مي خواست، مي توانست در
اتاق او با پنجره بسته بماند و اين شكنجه را به او ندهد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
يك روز - تقريباً يك ماه بعد از تغيير شكل گره گوار بود و خواهرش هيچ علتي نداشت كه از او بترسد -
كمي زودتر از معمول وارد شد و او را ديد كه بي حركت و در وضعي كه توليد وحشت مي كرد از پنجره بـه
بيرون نگاه مي كند. اگر وارد اتاق نمي شد براي گره گوار تعجبي نداشت؛ چون وضـع او مـانع مـي شـد كـه
پنجره را باز بكند، اما از ورو د خودش ناراضي بود. به عقب جست و در را با كليد بست. يك نفر خـارجي مـتوانست حدس بزند كه گره گوار خواهرش را مي پاييد تا گ*از نگيرد. طبيعتا،ً به زودي زير نيم تخت قايم شد؛
اما تا ظهر، چشم به راه مراجعت گرت ماند. و زماني كه او برگشت، حالش خيلي هراسان تر از معمول بود ز ا.
آنجا ملتفت شد كه هيكلش، هنوز توليد نفرت در دختر بيچاره مي كرد و هميشه ايـن طـور خواهـد مانـد -
همچنين چقدر او بايد دندان روي جگر بگذارد تا از يك قسمت كوچك گره گوار، كه از زير نيم تخت بيرون
مي ماند، فرار نكند. به منظور اينكه اين منظره را از چشم او بپوشاند، يك تكه شـمد روي پشـتش گرفـت و
روي نيم تخت آورد. اين كار، چهار ساعت طول كشيد و شمد را طوري پهن كرد كه خواهرش - اگر چه خـم
هم بشود - زير مبل را نتواند ببيند. هرگاه خواهر اين احتياط را بيهوده فرض مي كرد، مي توانسـت شـمد را
ببرد؛ زيرا پي مي برد كه گره گوار لذتي نداشت كه خودش را پنهان بكند. اما او شمد را سر جايش گذاشت و
گره گوار كه سرش را با احتياط از پشت پرده در آورد، براي اينكه تأثير ايـن اصـلاح جديـد را در خـواهرش
مشاهده كند، در چشم هاي او نگاه حق شناسانه اي را دريافت .
در پانزده روز اول، پدر و مادر نتوانستند خودشان را حاضر به ديدن او بكنند و اغلب مي شـنيد كـه از
پشتكار خواهرش تمجيد مي كردند؛ در صورتي كه سابق بر اين از او دلخور بودند و او را دختر بـي مصـرفي
مي دانستند. حالا، اغلب اتفاق مي افتاد كه پدر و مادر دم اتاق گره گوار انتظار مي كشـيدند كـه دخترشـان
اتاق را پاك بكند و در موقع خروج به دقت نقل بكند كه اتاق در چه وضعي بـوده و گـره گـوار چـه چيـز را
خورده بوده و اين دفعه چه كار تازه اي كرده؛ به علاوه از او مي پرسيدند: آيا در حالش بهبودي حاصل شـده
است يا نه. مادر نسبتاً براي ديدار گره گوار بي تابي مي كرد، ولي دختر و پدر مانع مي شدند. گـره گـوار، بـا
دقت گوش مي كرد، كاملاً با دلايل آنها موافق بود. مع هذا، بعدها مي بايستي بـه زور از او جلـوگيري كـرد؛
مثلاً وقتي كه فرياد مي كشيد «: بگذاريد گره گوار را ببينم » ! گره گوار به فكر افتـاد شـايد خـوب باشـد كـه
مادرش اگر شده در روز هم باشد پيش او بيايد. اين كار جنون آميز بود. اما مثلاً هفت ه اي يك مرتبه؛ زيـرا او
بهتر از خواهرش، كه با وجود تمام شجاعتي كه از خود بروز مي داد دختر بچه اي بيش نبود،

کد:
توانست حدس بزند كه گره گوار خواهرش را مي پاييد تا گ*از نگيرد. طبيعتا،ً به زودي زير نيم تخت قايم شد؛
اما تا ظهر، چشم به راه مراجعت گرت ماند. و زماني كه او برگشت، حالش خيلي هراسان تر از معمول بود ز ا.
آنجا ملتفت شد كه هيكلش، هنوز توليد نفرت در دختر بيچاره مي كرد و هميشه ايـن طـور خواهـد مانـد -
همچنين چقدر او بايد دندان روي جگر بگذارد تا از يك قسمت كوچك گره گوار، كه از زير نيم تخت بيرون
مي ماند، فرار نكند. به منظور اينكه اين منظره را از چشم او بپوشاند، يك تكه شـمد روي پشـتش گرفـت و
روي نيم تخت آورد. اين كار، چهار ساعت طول كشيد و شمد را طوري پهن كرد كه خواهرش - اگر چه خـم
هم بشود - زير مبل را نتواند ببيند. هرگاه خواهر اين احتياط را بيهوده فرض مي كرد، مي توانسـت شـمد را
ببرد؛ زيرا پي مي برد كه گره گوار لذتي نداشت كه خودش را پنهان بكند. اما او شمد را سر جايش گذاشت و
گره گوار كه سرش را با احتياط از پشت پرده در آورد، براي اينكه تأثير ايـن اصـلاح جديـد را در خـواهرش
مشاهده كند، در چشم هاي او نگاه حق شناسانه اي را دريافت .
در پانزده روز اول، پدر و مادر نتوانستند خودشان را حاضر به ديدن او بكنند و اغلب مي شـنيد كـه از
پشتكار خواهرش تمجيد مي كردند؛ در صورتي كه سابق بر اين از او دلخور بودند و او را دختر بـي مصـرفي
مي دانستند. حالا، اغلب اتفاق مي افتاد كه پدر و مادر دم اتاق گره گوار انتظار مي كشـيدند كـه دخترشـان
اتاق را پاك بكند و در موقع خروج به دقت نقل بكند كه اتاق در چه وضعي بـوده و گـره گـوار چـه چيـز را
خورده بوده و اين دفعه چه كار تازه اي كرده؛ به علاوه از او مي پرسيدند: آيا در حالش بهبودي حاصل شـده
است يا نه. مادر نسبتاً براي ديدار گره گوار بي تابي مي كرد، ولي دختر و پدر مانع مي شدند. گـره گـوار، بـا
دقت گوش مي كرد، كاملاً با دلايل آنها موافق بود. مع هذا، بعدها مي بايستي بـه زور از او جلـوگيري كـرد؛
مثلاً وقتي كه فرياد مي كشيد «: بگذاريد گره گوار را ببينم » ! گره گوار به فكر افتـاد شـايد خـوب باشـد كـه
مادرش اگر شده در روز هم باشد پيش او بيايد. اين كار جنون آميز بود. اما مثلاً هفت ه اي يك مرتبه؛ زيـرا او
بهتر از خواهرش، كه با وجود تمام شجاعتي كه از خود بروز مي داد دختر بچه اي بيش نبود،
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
مي توانست به
مطالب پي ببرد - كي مي داند؟ - شايد اين مأموريت سـنگين
را به عهده نگرفته بود، مگر به واسطه سادگي بچگانه .
آرزوي ديدن مادرش طولي نكشيد كه برآورده شد. گره
گوار در مدت روز، از لحاظ رعايت پدر و مادر، از رفـتن جلـو
پنجره چشم پوشيد و گردش هايي كه تـوي اتـاق مـي كـرد
جبران قابل توجهي برايش نبـود . آيـا دايمـاً دراز بكشـد؟ در
مدت شب هم نمي توانست تحمل اين كار را بكند. بـه زودي
از خوراك هم سر خورد و بالاخره عادت كرد در تمام جهـات،
روي ديوار و سـقف هـم، از لحـاظ سـرگرمي گـردش بكنـد
مخصوصاً گردش روي سقف را خيلي دوست داشت؛ كه آويزان بشود. اين چيز ديگري بود تا اينكه روي كـف
اتاق راه برود، چون نفسش آزادتر مي شد، حركت نوساني خفيفي به خودش مي داد و از حالت كرختـي كـه
آن بالا به گره گوار دست مي داد برايش اتفاق مي افتاد كه با تعجب، سقف را ول بكنـد و روي زمـين نقـش
ببندد. اما حالا كه بهتر مي توانست از وسايل ب*دن خود استفاده كند، موفق مي شد كه اين سقوط را بي خطر
بكند. خواهرش به زودي متوجه تفريح جديد او شد؛ زيرا جا به جا در طـي گـذرگاه خـود، روي ديـوار، آثـار
چسبي كه از او تراوش مي كرد مي گذاشت و گرت به فكرش رسيد كه گردش هاي او را آسان تـر بنمايـد و
اثاثيه هايي كه جلو دست و پا را مي گرفت بخصوص دولابچه و ميز، را بيرون ببرد. بدبختانـه آن قـدر قـوي
نبود كه به تنهايي اين كار را انجام دهد و جرأت نمي كرد كه از پدرش كمك بخواهد. اما كلفت، حتمـاً ايـن
كار را قبو ل نمي كرد؛ زيرا اگر اين دختر شانزده ساله، پس از رفتن آشپز قديم، با شجاعت «ايستادگي» مـي
نمود؛ به شرط اين بود كه دايماً پشت در آشپزخانه را سنگربندي بكند و باز نكند، مگر در اثر فرمان عاجـل،
پس براي دختر جوان راه ديگري نماند، مگر اينكه روزي كه پدر غايب است از مادرش كمك بخواهـد . مـادر
در حالي كه اظهار شادي مي كرد - كه جلو در اتاق گره گوار احساساتش را فروكش كرد - حاضر شد. خـواهر
آمد، تفتيش قبلي كرد و مادر نگذاشت داخل شود، مگر بعد از آنكه تفتيش او خاتمه يافت. گره گـوار دسـت
پاچه شمد را باز هم بيش از معمول، پايين آورد و چين زيادي به آن داد؛ به طوري كه به مجموع آن حالـت
طبيعت بي جان ساده را داد. اين دفعه صرف نظر كرد كه از زير شمد مواظب باشد و مادرش را تماشا بكنـد،
فقط از آمدنش خوشحال بود. دختر جوان گفت «: تو مي تواني بيايي، چون ديده نمي شود » . و در حالي كـه
دست مادرش را گرفته بود، او را وارد كرد! اكنون، گره گوار صداي دو زن ناتوان را مي شنيد كه براي جابجـا
كردن دولابچه كهنه، تقلا مي كردند

کد:
مخصوصاً گردش روي سقف را خيلي دوست داشت؛ كه آويزان بشود. اين چيز ديگري بود تا اينكه روي كـف
اتاق راه برود، چون نفسش آزادتر مي شد، حركت نوساني خفيفي به خودش مي داد و از حالت كرختـي كـه
آن بالا به گره گوار دست مي داد برايش اتفاق مي افتاد كه با تعجب، سقف را ول بكنـد و روي زمـين نقـش
ببندد. اما حالا كه بهتر مي توانست از وسايل ب*دن خود استفاده كند، موفق مي شد كه اين سقوط را بي خطر
بكند. خواهرش به زودي متوجه تفريح جديد او شد؛ زيرا جا به جا در طـي گـذرگاه خـود، روي ديـوار، آثـار
چسبي كه از او تراوش مي كرد مي گذاشت و گرت به فكرش رسيد كه گردش هاي او را آسان تـر بنمايـد و
اثاثيه هايي كه جلو دست و پا را مي گرفت بخصوص دولابچه و ميز، را بيرون ببرد. بدبختانـه آن قـدر قـوي
نبود كه به تنهايي اين كار را انجام دهد و جرأت نمي كرد كه از پدرش كمك بخواهد. اما كلفت، حتمـاً ايـن
كار را قبو ل نمي كرد؛ زيرا اگر اين دختر شانزده ساله، پس از رفتن آشپز قديم، با شجاعت «ايستادگي» مـي
نمود؛ به شرط اين بود كه دايماً پشت در آشپزخانه را سنگربندي بكند و باز نكند، مگر در اثر فرمان عاجـل،
پس براي دختر جوان راه ديگري نماند، مگر اينكه روزي كه پدر غايب است از مادرش كمك بخواهـد . مـادر
در حالي كه اظهار شادي مي كرد - كه جلو در اتاق گره گوار احساساتش را فروكش كرد - حاضر شد. خـواهر
آمد، تفتيش قبلي كرد و مادر نگذاشت داخل شود، مگر بعد از آنكه تفتيش او خاتمه يافت. گره گـوار دسـت
پاچه شمد را باز هم بيش از معمول، پايين آورد و چين زيادي به آن داد؛ به طوري كه به مجموع آن حالـت
طبيعت بي جان ساده را داد. اين دفعه صرف نظر كرد كه از زير شمد مواظب باشد و مادرش را تماشا بكنـد،
فقط از آمدنش خوشحال بود. دختر جوان گفت «: تو مي تواني بيايي، چون ديده نمي شود » . و در حالي كـه
دست مادرش را گرفته بود، او را وارد كرد! اكنون، گره گوار صداي دو زن ناتوان را مي شنيد كه براي جابجـا
كردن دولابچه كهنه، تقلا مي كردند
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
اين مبل وزن سنگيني داشت. خواهر، با وجود نصيحت مـادر كـه مـي
ترسيد مبادا به خودش صدمه بزند، دشوارترين وظايف را به عهده گرفته بود. اين كار خيلي وقت صرف كرد؛
چهار ساعت مي گذشت كه آنها سر آن عرق مي ريختند، تا وقتي كـه مـادر اظهـار داشـت كـه بهتـر اسـت
دولابچه سر جاي خود باشد؛ زيرا براي آنها زياد سنگين بود و قبل از آمدن پـدر بـه انجـام ايـن كـار موفـق
نخواهند شد و مبل كه ميان اتاق آمده بود، راه آمد و شد را از هر طرف مسدود مي كرد؛ بالاخره و خصوصـا،ً
معلوم نبود كه گره گوار از نبودن اثاثيه اتاقش راضي باشد. مادر پيش خود فكر مي كرد كه «: نه منظره ل*خت
ديوار، قلبش را خواهد فشرد! چرا گره گوار همين احساس را نمي كرد؟ او كه دير زماني به اثاثيه خود عادت
كرده بود. حس خواهد كرد كه او را در اتاق خالي واگذاشته اند؟» مادر، با صداي بسيار آهسته نتيجه گرفت:
«اين به چه چيز مي ماند؟» اول پچ پچ مي كرد. مثل اينكه مي ترسيد گره گوار، كه نمي دانست كجا پنهان
شده، صدايش را بشنود - مقصود، معني كلمات نبود، چون مطمئن بود كه گره گوار نخواهد فهميد، ولي نمي
خواست كه حتي صدايش را بشنود
«آيا برچيدن اثاثيه اش اين طور وانمود نمي كنيم كه از اميد معالجه اش صـرف نظـر كـرده ايـم و از
بدجنسي او را به حال خود وا مي گذاريم؟ گمان مي كنم بهتر است كه اتـاق دسـت نخـورده، مثـل سـابق،
بماند؛ براي اينكه وقتي گره گوار حالش دوباره جا آمد هيچ تغييري نبيند و زودتر فراموش بكند ».
گره گوار، از شنيدن كلمات مادرش پي برد كه در طي دو ماه زندگي يكنواخت، كـه هـيچ كـس بـا او
حرف نزده، مشاعرش مختل شده بود، وگرنه نمي توانست طوري اين تمايل را تعبير بكند كه در اتاق لخـت،
منزل داشته باشد. اما حقيقتاً مايل بود اين اتاق گرم، كه از لحاظ آسايش با اثاثيه خانوادگي آراسته شده بود،
هب يك غار تبديل گردد و به طور كامل و سريعي ب شريت گذشته او فراموش بشود؛ براي اينكـه روي ديوارهـا
خل خل بازي در بياورد و بگردد. به اين جهت بود كه فراموشي، كار خود را انجام مـي داد و بـراي اينكـه از
حال كرختي بيرون بيايد، فقط شنيدن صداي مادرش - كه از دير زماني نشنيده بود - كافي بود «: نه، به هيچ
چيز دست نزنيد، همه چيز سر جايش بماند! او نبايد از تأثير سودمند اثاثيه محروم بشود! و بر فرض كه اثاثيه
مانع بشود كه او روي ديوار بخزد، اين موضوع، نه به زيان بلكه به سود او خواهد بود

کد:
«آيا برچيدن اثاثيه اش اين طور وانمود نمي كنيم كه از اميد معالجه اش صـرف نظـر كـرده ايـم و از
بدجنسي او را به حال خود وا مي گذاريم؟ گمان مي كنم بهتر است كه اتـاق دسـت نخـورده، مثـل سـابق،
بماند؛ براي اينكه وقتي گره گوار حالش دوباره جا آمد هيچ تغييري نبيند و زودتر فراموش بكند ».
گره گوار، از شنيدن كلمات مادرش پي برد كه در طي دو ماه زندگي يكنواخت، كـه هـيچ كـس بـا او
حرف نزده، مشاعرش مختل شده بود، وگرنه نمي توانست طوري اين تمايل را تعبير بكند كه در اتاق لخـت،
منزل داشته باشد. اما حقيقتاً مايل بود اين اتاق گرم، كه از لحاظ آسايش با اثاثيه خانوادگي آراسته شده بود،
 هب يك غار تبديل گردد و به طور كامل و سريعي ب شريت گذشته او فراموش بشود؛ براي اينكـه روي ديوارهـا
خل خل بازي در بياورد و بگردد. به اين جهت بود كه فراموشي، كار خود را انجام مـي داد و بـراي اينكـه از
حال كرختي بيرون بيايد، فقط شنيدن صداي مادرش - كه از دير زماني نشنيده بود - كافي بود «: نه، به هيچ
چيز دست نزنيد، همه چيز سر جايش بماند! او نبايد از تأثير سودمند اثاثيه محروم بشود! و بر فرض كه اثاثيه
مانع بشود كه او روي ديوار بخزد، اين موضوع، نه به زيان بلكه به سود او خواهد بود
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
بدبختانه، خواهرش با اين عقيده همراه نبود و با پدر و مادرش عادت كرده بود كه راجع به گـره گـوار
مستبدالرأي باشد و اين هم بي دليل نبود. اين دفعه، پيشنهاد مادرش سبب شد كه تصميم بگيـرد نـه تنهـا
ميز و دولابچه - كه منظور اساسي او بود - بلكه همه اثاثيه ديگر را هم بيرون ببـرد؛ بـه جـز نـيم تخـت كـه
وجودش لازم بود. پافشاري او از لجاجت بچگانه و يا حس جديد اعتماد به خود، كه به طرز دشواري بدسـت
آورده بود، سرچشمه نمي گرفت. نه، در حقيقت ملاحظه كرده بود كه گره گوار براي گردش هايش به فضاي
زيادي احتياج داشت و چنين به نظر مي آمد كه هرگز اثاثيه را استعمال نمي كند. اما شايد فكر احساسـاتي
دختر بچه هاي هم سن او در تصميمش بدون دخالت نبود، يعني اخلاق متغيري كه در هر مورد مي خواهد
كامياب شود و در اين لحظه او را وادار كرده بود كه وضع برادرش را به طرز فجيعي نمايش بدهد، براي اينكه
فداكاري خود را بهتر ثابت كند. زيرا از اين به بعد هيچ كس، به غير از گرت، جرأت نداشت به محلـي بيايـد
كه گره گوار به تنهايي روي ديوارهاي ل*خت فرمانروايي داشت .
لذا از تصميم خود، بوسيله مادرش - كه محيط اين اتاق را پريشان و بـي اراده كـرده بـود - برنگشـت و
طولي نكشيد كه براي حمل دولابچه، به دشواري با او كمك كرد. گره گوار مـي توانسـت از دولابچـه چشـم
بپوشد، اما ميز بايستي سر جايش بماند و همين كه زن ها دولابچه را، نفس زنان بيرون بردند؛ گره گـوار بـا
احتياط و زرنگي سر خود را بيرون آورد تا موقع مناسب را براي دخالت بسنجد. از قضا، اول مـادر وارد شـد؛
زيرا گرت، در اتاق مجاور، بازوها را دور دولابچه انداخته بود و از چپ به راست آن را تكان مي داد، بي آنكـه
بتواند جابجايش بكند. مادر عادت نداشت كه گره گوار را ببيند، گمان مي كرد كه اختلال فكري به او دسـت
داده؛ ترسيد و تا آن طرف نيم تخت، دست پاچه، عقب رفت ولي نتوانست مانع حركـت خفيـف جلـو شـم

کد:
بدبختانه، خواهرش با اين عقيده همراه نبود و با پدر و مادرش عادت كرده بود كه راجع به گـره گـوار
مستبدالرأي باشد و اين هم بي دليل نبود. اين دفعه، پيشنهاد مادرش سبب شد كه تصميم بگيـرد نـه تنهـا
ميز و دولابچه - كه منظور اساسي او بود - بلكه همه اثاثيه ديگر را هم بيرون ببـرد؛ بـه جـز نـيم تخـت كـه
وجودش لازم بود. پافشاري او از لجاجت بچگانه و يا حس جديد اعتماد به خود، كه به طرز دشواري بدسـت
آورده بود، سرچشمه نمي گرفت. نه، در حقيقت ملاحظه كرده بود كه گره گوار براي گردش هايش به فضاي
زيادي احتياج داشت و چنين به نظر مي آمد كه هرگز اثاثيه را استعمال نمي كند. اما شايد فكر احساسـاتي
دختر بچه هاي هم سن او در تصميمش بدون دخالت نبود، يعني اخلاق متغيري كه در هر مورد مي خواهد
كامياب شود و در اين لحظه او را وادار كرده بود كه وضع برادرش را به طرز فجيعي نمايش بدهد، براي اينكه
فداكاري خود را بهتر ثابت كند. زيرا از اين به بعد هيچ كس، به غير از گرت، جرأت نداشت به محلـي بيايـد
كه گره گوار به تنهايي روي ديوارهاي ل*خت فرمانروايي داشت .
لذا از تصميم خود، بوسيله مادرش - كه محيط اين اتاق را پريشان و بـي اراده كـرده بـود - برنگشـت و
طولي نكشيد كه براي حمل دولابچه، به دشواري با او كمك كرد. گره گوار مـي توانسـت از دولابچـه چشـم
بپوشد، اما ميز بايستي سر جايش بماند و همين كه زن ها دولابچه را، نفس زنان بيرون بردند؛ گره گـوار بـا
احتياط و زرنگي سر خود را بيرون آورد تا موقع مناسب را براي دخالت بسنجد. از قضا، اول مـادر وارد شـد؛
زيرا گرت، در اتاق مجاور، بازوها را دور دولابچه انداخته بود و از چپ به راست آن را تكان مي داد، بي آنكـه
بتواند جابجايش بكند. مادر عادت نداشت كه گره گوار را ببيند، گمان مي كرد كه اختلال فكري به او دسـت
داده؛ ترسيد و تا آن طرف نيم تخت، دست پاچه، عقب رفت ولي نتوانست مانع حركـت خفيـف جلـو شـم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
بشود كه توجه زن مسن را به خود جلب كرد. بي درنگ، ايست نمود؛ لحظ اي سر جاي خود خشـك شـد و
بالاخره بسوي گرت برگشت .
گره گوار به خودش دلداري مي داد كه اتفاق فوق العاده رخ نداده و فقط چند تكـه چـوب و تختـه را
جابجا مي كنند. از آمد و شد زن ها و اظهار تعجبي كه مي كردند و صداي لغزش اثاثيه روي كف اتاق، تأثير
هياهوي غريبي را مي كرد كه از هر سو طنين انداز شده بود و هرچه سـرش را بـه شـدت تـو مـي كشـيد و
پاهايش ر ا جمع مي كرد و به زمين مي چسبيد . بايد اقرار كرد كه تحمـل ايـن شـكنجه، در مـدت طـويلي،
برايش مقدور نبود. اتاق او را خيلي خالي مي كردند و آنچه را كه دوسـت مـي داشـت مـي بردنـد . تـاكنون
دولابچه را، كه اره برش چوب و تمام افزارش در آن بود، برده بودند. حالا ميز تحريرش را كه، كه از وقتي كه
سر خدمت مي رفت به سختي روي زمين لنگر انداخته بود، اين ميز كه تكاليف مدرسه تجـارت و همچنـين
مدرسه ابتدايي را رويش نوشته بود. جابجا مي كردند، نه. قطعاً نمي توانست با آنهـا موافـق باشـد . بعـد هـم
حضورشان را كاملا،ً فراموش كرده بود، زيرا آنها از خستگي خاموش شده بودند و فقط صدا سـنگين پايشـان
شنيده مي شد .
هنگامي كه در اتاق مجاور، آنها به ميز تكيه كرده بودند؛ براي اينكه نفس تازه كنند، گره گـوار بيـرون
دويد و به قدري پريشان بود كه چهار بار جهت خود را تغيير داد؛ زيرا نمي دانست از چه راهي بايد اقدام بـه
نجات خود بنمايد. ناگهان، متوجه تصوير زني شد كه خودش را در پو*ست پيچيده و روي ديوار ل*خت اهميت
به سزايي به خود گرفته بود. به تعجيل از جدار ديوار بالا رفت؛ روي شيشه تنه داد و شيشه به شكم چسبيد
و به طرز گورايي او را خنك كرد. گره گوار كه با تن خود، كاملاً روي اين تصوير را پوشانيده بود تا اقلا،ً كسي
نتواند بيايد و آن را بردارد، سرش را به طرف اتاق ناهارخوري برگردانيد تا زن ها را در موقع مراجعت ببيند .
آنها هم اجازه استراحت طولاني به خود نداده و به اتاق او مـي آمدنـد . گـرت، تقريبـاً كمـر مـادرش را
گرفته بود و او را با خود مي آورد. به هر طرف نگاهي كرد و گفت «: حالا نوبت كيست؟» چشم هـايش تـوي
چشم هاي گره گوار افتاد كه به ديوار چسبيده بود، اگر خونسردي خـود را حفـظ كـرد، فقـط بـراي خـاطر
مادرش بود. سرش را به جانب او خم كرد تا مانع بشود كه مادرش گره گوار را ببيند، با وجود اينكه نتوانست
جلو لرزه خود را بگيرد، با شتاب، اظهار داشت «: زود باش برويم، بهتر است كه يك دقيقه در اتاق ناهارخوري
بمانيم » . گره گوار فهميد كه تصميم دختر جوان قطعي است؛ زيرا مي خواست ابتدا، مـادر را در جـاي امـن
بگذارد و بعد او را از روي عكس براند. اگر جرأت مي كرد مي توانست امتحان كنـد و چـون گـره گـوار روي
تصوير خوابيده بود به آساني از آن دست نمي كشيد؛ حتي حاضر بود كه به صورت خواهرش بجه

کد:
بشود كه توجه زن مسن را به خود جلب كرد. بي درنگ، ايست نمود؛ لحظ اي سر جاي خود خشـك شـد و
بالاخره بسوي گرت برگشت .
گره گوار به خودش دلداري مي داد كه اتفاق فوق العاده رخ نداده و فقط چند تكـه چـوب و تختـه را
جابجا مي كنند. از آمد و شد زن ها و اظهار تعجبي كه مي كردند و صداي لغزش اثاثيه روي كف اتاق، تأثير
هياهوي غريبي را مي كرد كه از هر سو طنين انداز شده بود و هرچه سـرش را بـه شـدت تـو مـي كشـيد و
پاهايش ر ا جمع مي كرد و به زمين مي چسبيد . بايد اقرار كرد كه تحمـل ايـن شـكنجه، در مـدت طـويلي،
برايش مقدور نبود. اتاق او را خيلي خالي مي كردند و آنچه را كه دوسـت مـي داشـت مـي بردنـد . تـاكنون
دولابچه را، كه اره برش چوب و تمام افزارش در آن بود، برده بودند. حالا ميز تحريرش را كه، كه از وقتي كه
سر خدمت مي رفت به سختي روي زمين لنگر انداخته بود، اين ميز كه تكاليف مدرسه تجـارت و همچنـين
مدرسه ابتدايي را رويش نوشته بود. جابجا مي كردند، نه. قطعاً نمي توانست با آنهـا موافـق باشـد . بعـد هـم
حضورشان را كاملا،ً فراموش كرده بود، زيرا آنها از خستگي خاموش شده بودند و فقط صدا سـنگين پايشـان
شنيده مي شد .
هنگامي كه در اتاق مجاور، آنها به ميز تكيه كرده بودند؛ براي اينكه نفس تازه كنند، گره گـوار بيـرون
دويد و به قدري پريشان بود كه چهار بار جهت خود را تغيير داد؛ زيرا نمي دانست از چه راهي بايد اقدام بـه
نجات خود بنمايد. ناگهان، متوجه تصوير زني شد كه خودش را در پو*ست پيچيده و روي ديوار ل*خت اهميت
به سزايي به خود گرفته بود. به تعجيل از جدار ديوار بالا رفت؛ روي شيشه تنه داد و شيشه به شكم چسبيد
و به طرز گورايي او را خنك كرد. گره گوار كه با تن خود، كاملاً روي اين تصوير را پوشانيده بود تا اقلا،ً كسي
نتواند بيايد و آن را بردارد، سرش را به طرف اتاق ناهارخوري برگردانيد تا زن ها را در موقع مراجعت ببيند .
آنها هم اجازه استراحت طولاني به خود نداده و به اتاق او مـي آمدنـد . گـرت، تقريبـاً كمـر مـادرش را
گرفته بود و او را با خود مي آورد. به هر طرف نگاهي كرد و گفت «: حالا نوبت كيست؟» چشم هـايش تـوي
چشم هاي گره گوار افتاد كه به ديوار چسبيده بود، اگر خونسردي خـود را حفـظ كـرد، فقـط بـراي خـاطر
مادرش بود. سرش را به جانب او خم كرد تا مانع بشود كه مادرش گره گوار را ببيند، با وجود اينكه نتوانست
جلو لرزه خود را بگيرد، با شتاب، اظهار داشت «: زود باش برويم، بهتر است كه يك دقيقه در اتاق ناهارخوري
بمانيم » . گره گوار فهميد كه تصميم دختر جوان قطعي است؛ زيرا مي خواست ابتدا، مـادر را در جـاي امـن
بگذارد و بعد او را از روي عكس براند. اگر جرأت مي كرد مي توانست امتحان كنـد و چـون گـره گـوار روي
تصوير خوابيده بود به آساني از آن دست نمي كشيد؛ حتي حاضر بود كه به صورت خواهرش بجه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
اما در اثر حرف گرت، مادرش مضطرب برگشت و لكه بزرگ قهوه اي را روي كاغذ ديوار ديـد؛ قبـل از
اينكه بتواند گره گوار را بشناسد، با صداي دو رگه خراشيده اي فرياد زد «: آه خدايا! خدايا » ! با حركت تسليم
كامل، دست ها را به شكل صليب روي هم گذاشت و روي نيم تخت غلتيد و از هوش رفت. خواهر مشتش را
بلند كرده، نگاه زهر آلودي به گره گوار انداخت و گفت «: اوه گره گوار » ! اين اولين كلمه اي بود كـه پـس از
تغيير شكل، به او خطاب كرد. سپس، دويد از اتاق ناهارخوري نمك بياورد تا مادر را به هـوش بيـاورد . گـره
گوار تصميم گرفت كه كمكش بكند - اين كار مانع نمي شد كه در موقع لزوم از تصوير دفاع بنمايد - افسوس!
سخت به شيشه چسبيده بود و مي بايستي كوشش دشواري بكن د تا از آن كنده بشـود . بعـد دويـد در اتـاق
ناهارخوري؛ مثل اينكه مي توانست نصيحت مؤثري به خواهرش بكند؛ اما فقط راضـي شـد در مـدتي كـه او
شيشه ها را به هم مي زند، به آرامي پشت سرش بايستد. زماني كه گرت برگشت، وحشت غريبي به او دست
داد يك شيشه افتاد و روي زمين شكست؛ خرده هاي آن، صـورت گـره گـوار را خراشـيد و دواي تنـدي بـه
پاهايش شتك زد. گرت هم بي آنكه تأمل بكند، با تمام شيشه هايي كه مي توانسـت بـردارد شـتاب زده بـه
طرف مادرش رفت و با ضربت پا در را بست. به اين وسيله، گره گوار از مادرش - كه در اثر خطاي او شايد رو
به مرگ بود - جدا ماند و به فكر اين كه مبادا باعث بشود خواهرش كه وظيفه او ماندن پهلـوي نـاخوش بـود
بيرون برود، نخواست در را باز بكند پس، كار ديگري از او ساخته نبود، مگر اينكه انتظار بكشد و در حالي كه
پريشان و شرمگين بود، شروع به جولان روي ديوارها و اثاثيه و سقف كرد. آن قدر گشت زد كه همه چيز در
اطرافش چرخيد و با نااميدي، ميان ميز بزرگ افتاد

کد:
بلند كرده، نگاه زهر آلودي به گره گوار انداخت و گفت «: اوه گره گوار » ! اين اولين كلمه اي بود كـه پـس از
تغيير شكل، به او خطاب كرد. سپس، دويد از اتاق ناهارخوري نمك بياورد تا مادر را به هـوش بيـاورد . گـره
گوار تصميم گرفت كه كمكش بكند - اين كار مانع نمي شد كه در موقع لزوم از تصوير دفاع بنمايد - افسوس!
سخت به شيشه چسبيده بود و مي بايستي كوشش دشواري بكن د تا از آن كنده بشـود . بعـد دويـد در اتـاق
ناهارخوري؛ مثل اينكه مي توانست نصيحت مؤثري به خواهرش بكند؛ اما فقط راضـي شـد در مـدتي كـه او
شيشه ها را به هم مي زند، به آرامي پشت سرش بايستد. زماني كه گرت برگشت، وحشت غريبي به او دست
داد يك شيشه افتاد و روي زمين شكست؛ خرده هاي آن، صـورت گـره گـوار را خراشـيد و دواي تنـدي بـه
پاهايش شتك زد. گرت هم بي آنكه تأمل بكند، با تمام شيشه هايي كه مي توانسـت بـردارد شـتاب زده بـه
طرف مادرش رفت و با ضربت پا در را بست. به اين وسيله، گره گوار از مادرش - كه در اثر خطاي او شايد رو
به مرگ بود - جدا ماند و به فكر اين كه مبادا باعث بشود خواهرش كه وظيفه او ماندن پهلـوي نـاخوش بـود
بيرون برود، نخواست در را باز بكند پس، كار ديگري از او ساخته نبود، مگر اينكه انتظار بكشد و در حالي كه
پريشان و شرمگين بود، شروع به جولان روي ديوارها و اثاثيه و سقف كرد. آن قدر گشت زد كه همه چيز در
اطرافش چرخيد و با نااميدي، ميان ميز بزرگ افتاد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
لحظه اي گذشت، گره گوار، از خستگي در آنجا دراز كشيد و اطرافش را سكوت فرا گرفته بود. ايـن را
به فال نيك گرفت ولي ناگهان شـنيد كـه زنـگ در را زدنـد . كلفـت طبيعتـاً در آشـپزخانه جلـو خـودش را
سنگربندي كرده بود. گرت رفت و در را باز كرد. پدر وارد شد، فوراً پرسيد «: چه شده اسـت؟ » بـي شـك، از
حالت شوريده گرت بو برد. دختر جوان با صداي خفه اي جواب داد - احتمـال داشـت كـه صـورتش را روي
سينه پدر گذاشته بود « - از دست گره گوار، مادر جانم غش كرده، حالش بهتر است» پـدر جـواب داد «: مـن
مي دانستم و بارها به شما گفته بودم، اما زن ها حرف سرشان نمي شود » . گره گوار از اين كلمات فهميد كه
پدرش حرف گرت را بد تعبير كرده و گمان مي كند كه از پسرش كارهايي سر زده، موقع اين نبود كه بشود
ذهنش را روشن كرد، مي بايست با ملايمت با او رفتار بكند، لذا، گره گوار به طرف در اتاقش پناه برد و عجله
كرد، براي اينكه پدرش، در موقع ورود، از توي دالان ببيند كه او تصميم قطعي دارد و مـي خواهـد فـوراً بـه
محل خودش برگردد . از اين قرار، لازم نبود كه با اقدامات شديد او را مجبور به اين كار بنمايد؛ زيرا اگر در را
به رويش باز مي كردند به زودي ناپديد مي شد .
اما پدر سر دماغ نبود كه به اين ريزه كاري ها پي ببرد. از دور با لحن آميخته با خشم و شـادي فريـاد
» !آه! آه«: زد گره گوار سرش را از ب*غ*ل در برداشت و بسوي آقاي سامسا بلند كرد. بـه وضـعي كـه او را ديـد
تعجب نمود؛ زيرا نمي توانست تصورش را بكند. درست كه اخيراً فراموش كرده بود كـه مثـل سـابق مراقـب
وقايع خانه باشد و بجاي آن روش نوين گشت و گذار روي ديوارها را پيش گرفته بود، اما مي بايستي منتظر
تغييراتي نزد اقوامش بوده باشد. ولي... ولي... آيا اين پدرش بود؟ آيا اين همان مردي بود كه وقتي گره گـوار

کد:
لحظه اي گذشت، گره گوار، از خستگي در آنجا دراز كشيد و اطرافش را سكوت فرا گرفته بود. ايـن را
به فال نيك گرفت ولي ناگهان شـنيد كـه زنـگ در را زدنـد . كلفـت طبيعتـاً در آشـپزخانه جلـو خـودش را
سنگربندي كرده بود. گرت رفت و در را باز كرد. پدر وارد شد، فوراً پرسيد «: چه شده اسـت؟ » بـي شـك، از
حالت شوريده گرت بو برد. دختر جوان با صداي خفه اي جواب داد - احتمـال داشـت كـه صـورتش را روي
سينه پدر گذاشته بود « - از دست گره گوار، مادر جانم غش كرده، حالش بهتر است» پـدر جـواب داد «: مـن
مي دانستم و بارها به شما گفته بودم، اما زن ها حرف سرشان نمي شود » . گره گوار از اين كلمات فهميد كه
پدرش حرف گرت را بد تعبير كرده و گمان مي كند كه از پسرش كارهايي سر زده، موقع اين نبود كه بشود
ذهنش را روشن كرد، مي بايست با ملايمت با او رفتار بكند، لذا، گره گوار به طرف در اتاقش پناه برد و عجله
كرد، براي اينكه پدرش، در موقع ورود، از توي دالان ببيند كه او تصميم قطعي دارد و مـي خواهـد فـوراً بـه
محل خودش برگردد . از اين قرار، لازم نبود كه با اقدامات شديد او را مجبور به اين كار بنمايد؛ زيرا اگر در را
به رويش باز مي كردند به زودي ناپديد مي شد .
اما پدر سر دماغ نبود كه به اين ريزه كاري ها پي ببرد. از دور با لحن آميخته با خشم و شـادي فريـاد
» !آه! آه«: زد گره گوار سرش را از ب*غ*ل در برداشت و بسوي آقاي سامسا بلند كرد. بـه وضـعي كـه او را ديـد
تعجب نمود؛ زيرا نمي توانست تصورش را بكند. درست كه اخيراً فراموش كرده بود كـه مثـل سـابق مراقـب
وقايع خانه باشد و بجاي آن روش نوين گشت و گذار روي ديوارها را پيش گرفته بود، اما مي بايستي منتظر
تغييراتي نزد اقوامش بوده باشد. ولي... ولي... آيا اين پدرش بود؟ آيا اين همان مردي بود كه وقتي گره گـوار
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
سابق به مسافرت مي رفت او خسته در رختخواب قايم مي شد؟ و در هنگام مراجعت او را با لباس خانگي در
يك راحتي - كه نمي توانست از روي آن بلند بشود - پذيرايي مي كرد؟ يعني اكتفا مي نمود كه بازوهايش را
به سوي آسمان بلند بكند و اظهار شادي بنمايد. اين پيرمرد كه در گردش هاي نادر خانوادگي، يعني دو سه
يكشنبه در سال و روز جشن هاي بزرگ، بين گره گوار و مادر كه آهسته راه مي رفتند خودش را بـه زمـين
مي كشيد؟ اين مرد كه خودش را در لباده كهنه اي مي پيچيد، با احتياط عصا مي زد؛ براي اينكه جلو برود
و مجبور بود براي اينكه حرف بزند، هر سه قدمي بايستد و همراهان خود را به ياد بياورد؟ از آن به بعد چطور
قدر برافراشته بود! لباس متحدالشكل آبي بدون يك چين با دگمه هاي طلايـي بـه بـر داشـت؛ مثـل لبـاس
اعضاي بانك، بالاي يخه بلند او غبغبش با خط هاي محكمي بزرگ شده بـود؛ زيـرا ابروهـاي پرپشـت، نگـاه
سرزنده چشم هاي سياهش به حالت جواني خيره مي شد، موهاي سفيدش كه معمولاً ژوليده بود شانه كرده
و عقب زده و براق بود. ابتدا، كلاهش را كه نشان طلايي يكي از بنگاه هاي مالي مزين بود، برداشت و دايـره
وار دور اتاق گردانيد و روي نيم تخـت انـداخت؛ بعـد دسـت هـا را در جيـب شـلوارش كـرد؛ پشـت لبـاس
متحدالشكل عقب رفت و به حالت تهديد كنده به طرف گره گوار آمد. شايد خودش نمي دانست كه چه مـي
خواهد بكند. به هر حال پاهايش را خيلي بالا مي گرفت و گره گوار از هيكل نخراشيده تخت كفش هايش به
حيرت افتاد. از ماندن سر جايش احتراز كرد. چون از روز اول تغيير شكل پي برده بود كه پدر معتقـد اسـت :
خشونت شديد، يگانه طرز رفتار پسنديده نسبت به اوست. لذا، شروع به پس رفتن كرد و هر وقت كه پدرش
مكث مي كرد، او هم مي ايستاد و فوراً ب ه كوچكترين حركت مخاصم راه مي افتاد. اين روش ثابـت شـد كـه
بدون نتيجه قطعي، چندين بار دور اتاق گردش كردند. عمليات، جنبـه تعاقـب را هـم نداشـت؛ زيـرا آهنـگ
حركات بسيار دقيق بود. از اين قرار گره گوار موقتاً روي زمين ماند. بخصوص، مي ترسيد كه هرگاه پدرش او
را ببيند كه از ديوار يا سقف بالا مي رود؛ دسيسه را به منزله شرارت زيركانه اي تلقي بكند. مع هذا، به زودي
اقرار نمايد كه با اين وضع، مدت زيادي نمي تواند مقاومت بكند. در مدت كمي كه پدرش يك قـدم بـر مـي
داشت، گره گوار همان مدت را بايد صرف يك رشته ورزش هايي بكند و بعد هم چون ريه هايش قوي نبـود
به نفس افتاده بود، افتان و خيزان خودش را مي كشيد و براي يگانه پرش فرجامين قوايش را جمع مي كرد.
به دشواري مي توانست كه چشمش را باز بكند و آن قدر گيج شده بود كـه نجـات خـود را در دويـدن مـي
دانست، در صورتي كه ديوارها در مقابلش بود - بله ديوارهاي اتاق ناهارخوري با اثاثيه اي كه رويش به دقـت
كنده كاري شده بود و ريشه و منگوله به آن آويخته بود، ولي ديوارها، مع هذا ديوارها - ناگهان يااالله! چيـزي
پهلوي او پريد؛ زمين خورد و غلتيد و كمي دورتر ايستاد. اين سيبي بود كـه سرسـركي انداختـه بودنـد . بـه
زودي، يكي ديگر دنبالش آمد؛ گره گوار از وحشت سر جايش خشك شد و ماند. حركت او بيهوده بـود؛ زيـرا
پدرش تصميم داشت او را بمباران بكند. ظرف ميوه را از توي گنجه خالي كـرده بـود و جيـب هـايش پـر از
گلوله بود، حالا يكي بعد از ديگري و آنكه هنوز نشان بگيرد، پرت مي كرد. اين گلوله هاي كوچك، مثل گوي

کد:
سابق به مسافرت مي رفت او خسته در رختخواب قايم مي شد؟ و در هنگام مراجعت او را با لباس خانگي در
يك راحتي - كه نمي توانست از روي آن بلند بشود - پذيرايي مي كرد؟ يعني اكتفا مي نمود كه بازوهايش را
به سوي آسمان بلند بكند و اظهار شادي بنمايد. اين پيرمرد كه در گردش هاي نادر خانوادگي، يعني دو سه
يكشنبه در سال و روز جشن هاي بزرگ، بين گره گوار و مادر كه آهسته راه مي رفتند خودش را بـه زمـين
مي كشيد؟ اين مرد كه خودش را در لباده كهنه اي مي پيچيد، با احتياط عصا مي زد؛ براي اينكه جلو برود
و مجبور بود براي اينكه حرف بزند، هر سه قدمي بايستد و همراهان خود را به ياد بياورد؟ از آن به بعد چطور
قدر برافراشته بود! لباس متحدالشكل آبي بدون يك چين با دگمه هاي طلايـي بـه بـر داشـت؛ مثـل لبـاس
اعضاي بانك، بالاي يخه بلند او غبغبش با خط هاي محكمي بزرگ شده بـود؛ زيـرا ابروهـاي پرپشـت، نگـاه
سرزنده چشم هاي سياهش به حالت جواني خيره مي شد، موهاي سفيدش كه معمولاً ژوليده بود شانه كرده
و عقب زده و براق بود. ابتدا، كلاهش را كه نشان طلايي يكي از بنگاه هاي مالي مزين بود، برداشت و دايـره
وار دور اتاق گردانيد و روي نيم تخـت انـداخت؛ بعـد دسـت هـا را در جيـب شـلوارش كـرد؛ پشـت لبـاس
متحدالشكل عقب رفت و به حالت تهديد كنده به طرف گره گوار آمد. شايد خودش نمي دانست كه چه مـي
خواهد بكند. به هر حال پاهايش را خيلي بالا مي گرفت و گره گوار از هيكل نخراشيده تخت كفش هايش به
حيرت افتاد. از ماندن سر جايش احتراز كرد. چون از روز اول تغيير شكل پي برده بود كه پدر معتقـد اسـت :
خشونت شديد، يگانه طرز رفتار پسنديده نسبت به اوست. لذا، شروع به پس رفتن كرد و هر وقت كه پدرش
مكث مي كرد، او هم مي ايستاد و فوراً ب ه كوچكترين حركت مخاصم راه مي افتاد. اين روش ثابـت شـد كـه
بدون نتيجه قطعي، چندين بار دور اتاق گردش كردند. عمليات، جنبـه تعاقـب را هـم نداشـت؛ زيـرا آهنـگ
حركات بسيار دقيق بود. از اين قرار گره گوار موقتاً روي زمين ماند. بخصوص، مي ترسيد كه هرگاه پدرش او
را ببيند كه از ديوار يا سقف بالا مي رود؛ دسيسه را به منزله شرارت زيركانه اي تلقي بكند. مع هذا، به زودي
اقرار نمايد كه با اين وضع، مدت زيادي نمي تواند مقاومت بكند. در مدت كمي كه پدرش يك قـدم بـر مـي
داشت، گره گوار همان مدت را بايد صرف يك رشته ورزش هايي بكند و بعد هم چون ريه هايش قوي نبـود
به نفس افتاده بود، افتان و خيزان خودش را مي كشيد و براي يگانه پرش فرجامين قوايش را جمع مي كرد.
به دشواري مي توانست كه چشمش را باز بكند و آن قدر گيج شده بود كـه نجـات خـود را در دويـدن مـي
دانست، در صورتي كه ديوارها در مقابلش بود - بله ديوارهاي اتاق ناهارخوري با اثاثيه اي كه رويش به دقـت
كنده كاري شده بود و ريشه و منگوله به آن آويخته بود، ولي ديوارها، مع هذا ديوارها - ناگهان يااالله! چيـزي
پهلوي او پريد؛ زمين خورد و غلتيد و كمي دورتر ايستاد. اين سيبي بود كـه سرسـركي انداختـه بودنـد . بـه
زودي، يكي ديگر دنبالش آمد؛ گره گوار از وحشت سر جايش خشك شد و ماند. حركت او بيهوده بـود؛ زيـرا
پدرش تصميم داشت او را بمباران بكند. ظرف ميوه را از توي گنجه خالي كـرده بـود و جيـب هـايش پـر از
گلوله بود، حالا يكي بعد از ديگري و آنكه هنوز نشان بگيرد، پرت مي كرد. اين گلوله هاي كوچك، مثل گوي
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas
بالا