پدر هميشه توضيحات خود را از سرِ نو شروع مي كرد؛ براي اينكه جزئيات فراموش شده را دوبـاره بـه
ياد بياورد و يا به زنش بفهماند. زيرا در اولين لحظه به مطلب پي نمي برد. گره گوار از نطق هاي او به اندازه
كافي فهميد كه با وجود همه بدبختي ها پدر و مادرش از دارايي سابق خود مقـدار وجهـي اندوختـه بودنـد؛
گرچه مختصر، اما از منافعي كه روي آن رفته بود زيادتر شده بود. از همه پولي كه گره گوار ماهيانه به خانه
مي پرداخت و براي خودش فقط چند فلورن نگه مي داشت، همه را خـرج نمـي كردنـد و ايـن موضـوع بـه
خانواده اجازه داده بود كه سرمايه كوچكي پس انداز بكند. گره گوار سرش را پشت در از روي تصديق تكـان
مي داد و از اين مĤل انديشي غير مترقبه خوشحال بود. بي شك، با اين پس اندازها ممكن بود، قرضي را كـه
پدرش به رئيس او داشت، خيلي زودتر مستهلك بكند. و اين امر خيلي زودتر تاريخ نجات او را نزديـك مـي
كرد. ولي با پيشامدي كه اتفاق افتاده بود خيلي بهتر شد كه آقاي سامسا به همين طرز، رفتار كرده بود .
بدبختي اينجا بود كه اين وجه كفاف خانواده اش را نمي داد كه با منافع آن زندگي بكنند؛ فقط يكـي
دو سال مي توانستند گذران بكنند و بس. اين پس انداز، تشكيل مبلغي مي داد كه نمي بايستي به آن دست
بزنند و بايد آن را براي احتياجات فوري ديگر بگذارند. اما پولي كه بـراي
امرار معاش بود، بايستي فكري براي بدست آوردن آن كرد. پدر، با وجود
مزاج سالمي كه داشت، مرد مسني بود كه از پـنج سـال پـيش هرگونـه
كاري را ترك نموده بود و نمي توانسـت اميـدهاي موهـوم بـه خـود راه
بدهد. در مدت اين پنج سـال اسـتراحت، كـه اولـين تعطيـ ل يـك دوره
زندگي بشمار مي آمد - كه صرف زحمت و عدم موفقيـت گرديـده بـود -
شكمش بالا آمده و سنگين شده بود. اما مادر پير با مرض تنـگ نفسـي
كه داشت چه از دستش بر مي آمد؟ همين به منزله كوشش فوق العـاده
اي برايش بود كه در خانـه راه بـرود و نيمـي از وقـتش را روي نيمكـت
بگذراند و پنجره را باز بگذارد كه خفه نشود. بعد هم خواهر؟ يك دختـر
ياد بياورد و يا به زنش بفهماند. زيرا در اولين لحظه به مطلب پي نمي برد. گره گوار از نطق هاي او به اندازه
كافي فهميد كه با وجود همه بدبختي ها پدر و مادرش از دارايي سابق خود مقـدار وجهـي اندوختـه بودنـد؛
گرچه مختصر، اما از منافعي كه روي آن رفته بود زيادتر شده بود. از همه پولي كه گره گوار ماهيانه به خانه
مي پرداخت و براي خودش فقط چند فلورن نگه مي داشت، همه را خـرج نمـي كردنـد و ايـن موضـوع بـه
خانواده اجازه داده بود كه سرمايه كوچكي پس انداز بكند. گره گوار سرش را پشت در از روي تصديق تكـان
مي داد و از اين مĤل انديشي غير مترقبه خوشحال بود. بي شك، با اين پس اندازها ممكن بود، قرضي را كـه
پدرش به رئيس او داشت، خيلي زودتر مستهلك بكند. و اين امر خيلي زودتر تاريخ نجات او را نزديـك مـي
كرد. ولي با پيشامدي كه اتفاق افتاده بود خيلي بهتر شد كه آقاي سامسا به همين طرز، رفتار كرده بود .
بدبختي اينجا بود كه اين وجه كفاف خانواده اش را نمي داد كه با منافع آن زندگي بكنند؛ فقط يكـي
دو سال مي توانستند گذران بكنند و بس. اين پس انداز، تشكيل مبلغي مي داد كه نمي بايستي به آن دست
بزنند و بايد آن را براي احتياجات فوري ديگر بگذارند. اما پولي كه بـراي
امرار معاش بود، بايستي فكري براي بدست آوردن آن كرد. پدر، با وجود
مزاج سالمي كه داشت، مرد مسني بود كه از پـنج سـال پـيش هرگونـه
كاري را ترك نموده بود و نمي توانسـت اميـدهاي موهـوم بـه خـود راه
بدهد. در مدت اين پنج سـال اسـتراحت، كـه اولـين تعطيـ ل يـك دوره
زندگي بشمار مي آمد - كه صرف زحمت و عدم موفقيـت گرديـده بـود -
شكمش بالا آمده و سنگين شده بود. اما مادر پير با مرض تنـگ نفسـي
كه داشت چه از دستش بر مي آمد؟ همين به منزله كوشش فوق العـاده
اي برايش بود كه در خانـه راه بـرود و نيمـي از وقـتش را روي نيمكـت
بگذراند و پنجره را باز بگذارد كه خفه نشود. بعد هم خواهر؟ يك دختـر
کد:
پدر هميشه توضيحات خود را از سرِ نو شروع مي كرد؛ براي اينكه جزئيات فراموش شده را دوبـاره بـه
ياد بياورد و يا به زنش بفهماند. زيرا در اولين لحظه به مطلب پي نمي برد. گره گوار از نطق هاي او به اندازه
كافي فهميد كه با وجود همه بدبختي ها پدر و مادرش از دارايي سابق خود مقـدار وجهـي اندوختـه بودنـد؛
گرچه مختصر، اما از منافعي كه روي آن رفته بود زيادتر شده بود. از همه پولي كه گره گوار ماهيانه به خانه
مي پرداخت و براي خودش فقط چند فلورن نگه مي داشت، همه را خـرج نمـي كردنـد و ايـن موضـوع بـه
خانواده اجازه داده بود كه سرمايه كوچكي پس انداز بكند. گره گوار سرش را پشت در از روي تصديق تكـان
مي داد و از اين مĤل انديشي غير مترقبه خوشحال بود. بي شك، با اين پس اندازها ممكن بود، قرضي را كـه
پدرش به رئيس او داشت، خيلي زودتر مستهلك بكند. و اين امر خيلي زودتر تاريخ نجات او را نزديـك مـي
كرد. ولي با پيشامدي كه اتفاق افتاده بود خيلي بهتر شد كه آقاي سامسا به همين طرز، رفتار كرده بود .
بدبختي اينجا بود كه اين وجه كفاف خانواده اش را نمي داد كه با منافع آن زندگي بكنند؛ فقط يكـي
دو سال مي توانستند گذران بكنند و بس. اين پس انداز، تشكيل مبلغي مي داد كه نمي بايستي به آن دست
بزنند و بايد آن را براي احتياجات فوري ديگر بگذارند. اما پولي كه بـراي
امرار معاش بود، بايستي فكري براي بدست آوردن آن كرد. پدر، با وجود
مزاج سالمي كه داشت، مرد مسني بود كه از پـنج سـال پـيش هرگونـه
كاري را ترك نموده بود و نمي توانسـت اميـدهاي موهـوم بـه خـود راه
بدهد. در مدت اين پنج سـال اسـتراحت، كـه اولـين تعطيـ ل يـك دوره
زندگي بشمار مي آمد - كه صرف زحمت و عدم موفقيـت گرديـده بـود -
شكمش بالا آمده و سنگين شده بود. اما مادر پير با مرض تنـگ نفسـي
كه داشت چه از دستش بر مي آمد؟ همين به منزله كوشش فوق العـاده
اي برايش بود كه در خانـه راه بـرود و نيمـي از وقـتش را روي نيمكـت
بگذراند و پنجره را باز بگذارد كه خفه نشود. بعد هم خواهر؟ يك دختـر