• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

کتاب در حال تایپ مسخ | اثر فرانتس کافکا

  • نویسنده موضوع gilas
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 340
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
ولي معاون به شنيدن اولين كلمات گره گوار رويش را برگردانيد و از بـالاي شـانه اي كـه لـرزه بـدان
مستولي شده بود، با روي ترش او را نگاه مي كرد . در طي نطق گره گوار، عوض اينكه با خشونت گوش بدهد
در حالي كه او را مي پاييد خود را كم كم به طرف در، عقب كشيده بود؛ مثل اينكه نيروي مرموزي مـانع از
رفتنش مي شد به دالان هم رسيده بود. زماني كه آخرين قدم را از اتاق ناهارخوري بيرون گذاشـت، حركـت
تندي كرد؛ انگاري كه زمين كف هايش را مي سوزانيد. بعد دستش را به طرف دست گيـره نـرده دراز كـرد؛
مثل اينكه يك راه نجات مافوق طبيعي در پايين پلكان انتظارش را داشت .
گره گوار پي برد كه اگر مايل باشد شغل خود را از دست ندهد، به هر قيمتي شـده نبايـد بگـذارد كـه
معاون در اين حالت برود. متأسفانه، پدر و مادرش موقعيت را درست تميز نمي دادند. از زماني كه پسرشـان
در اين تجارت خانه كار مي كرد اين فكر در مغزشان جاي گير شده بود كه زندگي گره گوار تـأمين شـده و
نگراني كنوني به قدري فكر آنها را مشغول كرده بود كه قادر به پيش بيني نبودند. اما قلب گـره گـوار وقـ وع
پيشامدهايي را گواهي مي داد. بايد مانع رفتن معاون شد، او را آرام و متقاعد نمود و بالاخره دلش را بدسـت
آورد. زيرا آينده گره گوار و خانواده اش به مخاطره افتاده بود. آه اگر خواهرش آنجا بود! او مي فهميد؛ از گريه
اش پيدا بود كه قضايا را درك مي كرد، در صورتي كه همان وقت گره گوار با خاطر آسوده به پشت خوابيده
بود! به علاوه معاون، كه زن ها را دوست مي داشت، به حرف او حتماً گوش مي داد و بوسيله او ممكـن بـود
راهنمايي بشود. خواهرش در را مي بست و در دالان به او ثابت مي كرد كه اضطرابش بي جهت اسـت . ولـي
درست در همين موقع او آنجا نبود و همه بله بري هاي به گر*دن گره گوار افتاده بود و بي آنكه راجع به اقدام
مؤثرتر به خود تشويشي راه بدهد و يا اينكه فكر كند به نطق او پي برده اند يا نه چيزي كـه چنـدان محقـق
نبود در را ول كرد و براي اينكه به معاون برسد، از لاي آن گذشت معاون به طرز خنده آوري با دو دست بـه
دستگيره نرده چسبيده بود. بيهوده تكيه گاهي را جست و جو مي كرد، بالاخره روي پاهاي نـازكش افتـاد و
ناله ضعيفي كرد. براي اولين بار، طي صبحگاهان ناگهان يك نوع احساس اسـتراحت جسـماني كـرد، پـايش
روي زمين محكم بود و با خوشحالي متوجه شد كه پاهايش به خوبي از او اطاعت مي كردند و حاضر بودند او
را به هر كجا كه مايل باشد ببرند و از همان دم گمان كرد كه پايان رنج هايش فرا رسيده. ولي در حالي كـه
از لحاظ احتياجش به دويدن در محلي كه ايستاده بود لنگر بر مي داشت، نزديك مادرش رفـت كـه پخـش
زمين شده بود

کد:
ولي معاون به شنيدن اولين كلمات گره گوار رويش را برگردانيد و از بـالاي شـانه اي كـه لـرزه بـدان
مستولي شده بود، با روي ترش او را نگاه مي كرد . در طي نطق گره گوار، عوض اينكه با خشونت گوش بدهد
در حالي كه او را مي پاييد خود را كم كم به طرف در، عقب كشيده بود؛ مثل اينكه نيروي مرموزي مـانع از
رفتنش مي شد به دالان هم رسيده بود. زماني كه آخرين قدم را از اتاق ناهارخوري بيرون گذاشـت، حركـت
تندي كرد؛ انگاري كه زمين كف هايش را مي سوزانيد. بعد دستش را به طرف دست گيـره نـرده دراز كـرد؛
مثل اينكه يك راه نجات مافوق طبيعي در پايين پلكان انتظارش را داشت .
گره گوار پي برد كه اگر مايل باشد شغل خود را از دست ندهد، به هر قيمتي شـده نبايـد بگـذارد كـه
معاون در اين حالت برود. متأسفانه، پدر و مادرش موقعيت را درست تميز نمي دادند. از زماني كه پسرشـان
در اين تجارت خانه كار مي كرد اين فكر در مغزشان جاي گير شده بود كه زندگي گره گوار تـأمين شـده و
نگراني كنوني به قدري فكر آنها را مشغول كرده بود كه قادر به پيش بيني نبودند. اما قلب گـره گـوار وقـ وع
پيشامدهايي را گواهي مي داد. بايد مانع رفتن معاون شد، او را آرام و متقاعد نمود و بالاخره دلش را بدسـت
آورد. زيرا آينده گره گوار و خانواده اش به مخاطره افتاده بود. آه اگر خواهرش آنجا بود! او مي فهميد؛ از گريه
اش پيدا بود كه قضايا را درك مي كرد، در صورتي كه همان وقت گره گوار با خاطر آسوده به پشت خوابيده
بود! به علاوه معاون، كه زن ها را دوست مي داشت، به حرف او حتماً گوش مي داد و بوسيله او ممكـن بـود
راهنمايي بشود. خواهرش در را مي بست و در دالان به او ثابت مي كرد كه اضطرابش بي جهت اسـت . ولـي
درست در همين موقع او آنجا نبود و همه بله بري هاي به گر*دن گره گوار افتاده بود و بي آنكه راجع به اقدام
مؤثرتر به خود تشويشي راه بدهد و يا اينكه فكر كند به نطق او پي برده اند يا نه چيزي كـه چنـدان محقـق
نبود در را ول كرد و براي اينكه به معاون برسد، از لاي آن گذشت معاون به طرز خنده آوري با دو دست بـه
دستگيره نرده چسبيده بود. بيهوده تكيه گاهي را جست و جو مي كرد، بالاخره روي پاهاي نـازكش افتـاد و
ناله ضعيفي كرد. براي اولين بار، طي صبحگاهان ناگهان يك نوع احساس اسـتراحت جسـماني كـرد، پـايش
روي زمين محكم بود و با خوشحالي متوجه شد كه پاهايش به خوبي از او اطاعت مي كردند و حاضر بودند او
را به هر كجا كه مايل باشد ببرند و از همان دم گمان كرد كه پايان رنج هايش فرا رسيده. ولي در حالي كـه
از لحاظ احتياجش به دويدن در محلي كه ايستاده بود لنگر بر مي داشت، نزديك مادرش رفـت كـه پخـش
زمين شده بود
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
ناگهان ديد، با وجود اينكه به نظر مي آمد غش كرده است، از جا پريد و دستهايش را در هوا
بلند كرد و انگشت هايش را از هم باز نمود و زوزه مي كشيد «: به فريادم برسيد! كمك كنيد! كمك كنيد و » !
سرش را خم كرد تا او را بهتر ببيند. بعد چيزي كه به طور آشكار متناقض به نظر مي آمـد، ديوانـه وار پـس
پس رفت بي آنكه فكر كند كه روي ميز هنوز پر از ظرف است. تنه به ميز زد و به تعجيل، مثل يك نفر گيج
رفت روي ميز نشست. گويا ملتفت نبود كه نزديك او قهوه جوش برگشت و قهوه روي قالي جاري شد
پسر نگاهي به بالا كرد و نفس زنان گفت «: مادرجان! مادر » !جان معاون را كاملاً فراموش كـرده بـود و
قهوه را مي ديد كه مي ريزد. گره گوار نتوانست خودداري كند، از اينكه چندين بار در هـوا بـا آرواره هـايش
حركتي بكند؛ مثل كسي كه مشغول خوردن چيزي است. در آن وقت، مادر دست به جيغ و داد گذاشـت، از
روي ميز بلند شد و در آ*غ*و*ش پدر افتاد كه جلو او آمده بود. ولي گره گوار وقت نداشت كه به آنهـا بپـردازد .
معاون در پلكان بود و چانه اش را روي نرده گذاشته بود و آخرين نگاه را به پشـت سـر انـداخت . گـره گـوار
قوايش را جمع كرد، براي اينكه سعي كند دوباره او را بياورد. معاون كه بي شك مظنون بود به يك جست از
چندين پله پريد و ناپديد شد و فرياد كشيد «: اوه!... اوه!...» به طوري كه صدايش در تمام راه پله پيچيد . اين
گريز، تأثير ناگواري در پدر كرد كه تاكنون نسبتاً حواسش سر جا بود، خود را باخـت و عـوض اينكـه دنبـال
معاون بدود و يا اقلاً مانع تعقيب گره گوار نشود؛ با دست راست عصاي مهمان را ك ه با لباده و كلاهـش روي
صندلي جا گذاشته بود و با دست چپش روزنامه اي را كه روي ميز بود، برداشت و خود را موظف دانست كه
پاهايش را به زمين بكوبد و روزنامه و عصا را در هوا تكان بدهد تا گره گوار را دوباره به پناهگاه خودش براند.
هيچ گونه التماسي پذيرفته نشد و به علاوه، هيچ خواهشي فهميده نمي شد. گره گوار بيهوده سر خود را بـه
حالت تضرع، جلو او گرفت. هرچه به پدرش اظهار فروتني مي كرد در او تأثيري نداشت و بـه كوبيـدن پـاي
خود مي افزود. در اتاق ناهارخوري، مادر با وجود سرما پنجره را باز گذاشته بود و تا حدي كه ممكن بود بـه
بيرون خم شده بود و صورت را با دست هايش فشار مي داد. جريان شديدي هواي اتاق و راهرو را عوض كرد.
پرده ها باد كرد و روزنامه ها جمع شدند؛ چند صفحه از آن روي كف اتاق افتاد. ولي پدر بي مروت پسرش را
دنبال مي كرد و به طرز رام كنندگان اسب وحشي سوت مي كشيد و گره گوار كـه عـ ادت بـه عقـب رفـتن
نداشت، به تأني پس مي رفت

کد:
پسر نگاهي به بالا كرد و نفس زنان گفت «: مادرجان! مادر » !جان معاون را كاملاً فراموش كـرده بـود و
قهوه را مي ديد كه مي ريزد. گره گوار نتوانست خودداري كند، از اينكه چندين بار در هـوا بـا آرواره هـايش
حركتي بكند؛ مثل كسي كه مشغول خوردن چيزي است. در آن وقت، مادر دست به جيغ و داد گذاشـت، از
روي ميز بلند شد و در آ*غ*و*ش پدر افتاد كه جلو او آمده بود. ولي گره گوار وقت نداشت كه به آنهـا بپـردازد .
معاون در پلكان بود و چانه اش را روي نرده گذاشته بود و آخرين نگاه را به پشـت سـر انـداخت . گـره گـوار
قوايش را جمع كرد، براي اينكه سعي كند دوباره او را بياورد. معاون كه بي شك مظنون بود به يك جست از
چندين پله پريد و ناپديد شد و فرياد كشيد «: اوه!... اوه!...» به طوري كه صدايش در تمام راه پله پيچيد . اين
گريز، تأثير ناگواري در پدر كرد كه تاكنون نسبتاً حواسش سر جا بود، خود را باخـت و عـوض اينكـه دنبـال
معاون بدود و يا اقلاً مانع تعقيب گره گوار نشود؛ با دست راست عصاي مهمان را ك ه با لباده و كلاهـش روي
صندلي جا گذاشته بود و با دست چپش روزنامه اي را كه روي ميز بود، برداشت و خود را موظف دانست كه
پاهايش را به زمين بكوبد و روزنامه و عصا را در هوا تكان بدهد تا گره گوار را دوباره به پناهگاه خودش براند.
هيچ گونه التماسي پذيرفته نشد و به علاوه، هيچ خواهشي فهميده نمي شد. گره گوار بيهوده سر خود را بـه
حالت تضرع، جلو او گرفت. هرچه به پدرش اظهار فروتني مي كرد در او تأثيري نداشت و بـه كوبيـدن پـاي
خود مي افزود. در اتاق ناهارخوري، مادر با وجود سرما پنجره را باز گذاشته بود و تا حدي كه ممكن بود بـه
بيرون خم شده بود و صورت را با دست هايش فشار مي داد. جريان شديدي هواي اتاق و راهرو را عوض كرد.
پرده ها باد كرد و روزنامه ها جمع شدند؛ چند صفحه از آن روي كف اتاق افتاد. ولي پدر بي مروت پسرش را
دنبال مي كرد و به طرز رام كنندگان اسب وحشي سوت مي كشيد و گره گوار كـه عـ ادت بـه عقـب رفـتن
نداشت، به تأني پس مي رفت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
اگر مي توانست برگردد، به زودي به اتاقش مي رفـت، امـا بيمنـاك بـود كـه
كندي چرخ زدن او، پدرش را بيشتر از جا در بكند و در هر آن مي ترسيد كه ضربت كشنده اي با اين چوب
تهديدآميز روي سر و گرده اش فرود بيايد. در اين صورت، فرصت انتخاب در بين نبود. گره گوار، با وحشـت
ملاحظه كرد كه وقتي به عقب مي رفت جهتي را كه انتخاب كرده بود به آن مسلط نمي شـد و از مشـاهده
طرز رفتار پدرش كه دايماً نگاه وحشت زده اي به او مي انداخت حركت پيچ خوردن را با تمام سرعت ممكن،
يعني متأسفانه با كمال تأني شروع كرد. شايد پدر متوجه حسن نيت او شـد؛ زيـرا عـوض اينكـه مـانع ايـن
حركت بشود، از دور راهنمايي مي كرد و گاه گاهي گره گوار را با سر عصا كمك مي نمـود كـاش فقـط ايـن
سوت هاي تحمل ناپذير را ترك مي كرد! زيرا گره گوار خودش را گم مي كرد، تقريباً حركت پيچ خـوردن را
تمام كرده بود؛ اما از صداي اين سوت، در حركت اشتباه كرد و از زاويه اي كه طي كرده بود كاست. بـالاخر ه
همين كه ديد جلو دهنه دو اتاق واقع شده شادي بي پاياني به او دست داد. ملتفت شد كه بدنش عريض تـر
از آن بود كه بي اشكال بتواند بگذرد. طبيعتاً به فكر پدرش نمي رسيد و بد خلقي كه بـه او دسـت داده بـود
مانع بود كه در ديگر را باز بكند تا به گره گوار اجازه رد شدن بدهد. فكـر ثـابتي كـه در كلـه اش بـود ، كـه
بايستي فوراً گره گوار داخل اتاق شود. او هرگز نمي توانست متحمل مقدمات مفصلي بشود كه گره گوار لازم
داشت تا بلند بشود و سر پا بگذرد. گره گوار صداي داد و بي داد را پشت سرش مي شـنيد . بـي شـك بـراي
اينكه او را براند تا بگذرد، مثل اينكه هيچ مانعي در بين نبود! اين جنجال، مثـل صـداي صـد هـزار پـدر، در
گوشش منعكس مي شد. موقع شوخي نبود و گره گوار هرچه باداباد خود را لاي گذرگاه در كرد و همانجا به
حالت خميده قرار گرفت. بدنش از يك طرف بالا مانده بود و پهلويش از چهار چوبه در كه رنگ سفيد آن، از
لكه هاي بد نما، قهوه اي رنگ شده بود خراشيد. گره گوار گير كرده بود و به تنهايي نمي توانست خودش را
نجات بدهد. از يك طرف، پاهايش در هوا موج مي زد و در ميان هوا پيچ و تاب مي خورد. از طرف ديگر، بـه
طرز دردناكي پاها زير بدنش بي حركت مانده بود. در اين وقت، پدر از عقب يك اردنگ محكم زد و اين دفعه
باعث تسليت خاطر گره گوار شد. او خط سير طويلي را طي كرد و ميان اتـاق بـه زمـين خـورد؛ خـون ازش
رفت. در با يك ضربت عصا بسته شد و بالاخره سكوت برقرار گرديد

کد:
بايستي فوراً گره گوار داخل اتاق شود. او هرگز نمي توانست متحمل مقدمات مفصلي بشود كه گره گوار لازم
داشت تا بلند بشود و سر پا بگذرد. گره گوار صداي داد و بي داد را پشت سرش مي شـنيد . بـي شـك بـراي
اينكه او را براند تا بگذرد، مثل اينكه هيچ مانعي در بين نبود! اين جنجال، مثـل صـداي صـد هـزار پـدر، در
گوشش منعكس مي شد. موقع شوخي نبود و گره گوار هرچه باداباد خود را لاي گذرگاه در كرد و همانجا به
حالت خميده قرار گرفت. بدنش از يك طرف بالا مانده بود و پهلويش از چهار چوبه در كه رنگ سفيد آن، از
لكه هاي بد نما، قهوه اي رنگ شده بود خراشيد. گره گوار گير كرده بود و به تنهايي نمي توانست خودش را
نجات بدهد. از يك طرف، پاهايش در هوا موج مي زد و در ميان هوا پيچ و تاب مي خورد. از طرف ديگر، بـه
طرز دردناكي پاها زير بدنش بي حركت مانده بود. در اين وقت، پدر از عقب يك اردنگ محكم زد و اين دفعه
باعث تسليت خاطر گره گوار شد. او خط سير طويلي را طي كرد و ميان اتـاق بـه زمـين خـورد؛ خـون ازش
رفت. در با يك ضربت عصا بسته شد و بالاخره سكوت برقرار گرديد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
گره گوار، طرف غروب از خواب سنگيني كه مانند مرگ بود بيدار شد. بر فرض هم كه مـزاحم او نمـي
شدند، بي شك ديرتر از اين بيدار نمي شد زيرا به حد كافي استراحت كرده بود. مع هذا به نظرش آمـد كـه
خواب او را از صداي پاهاي خفي و صداي محتاط كليد در قفل در دالان مغشوش شده بود. انعكاس روشنايي
ترامواي برقي روي سقف و بالا ي اثاثه، لكه هاي رنگ پريده اي اينجا و آنجا م ي گذشت. ولـي آن پـايين كـه
منطقه گره گوار بود تاريكي شب فرمانروايي داشت. براي اينكه از جريان وقايع با خبر بشود، آهسته بسوي در
رفت و با نيش خود كه بالاخره به فايده آن داشت پي مي برد كوركورانه اطراف خود را لمس مي كرد. طرف
چپش تأثير يك زخم طويل و مهيج را داشت و يك رج از پاهايش مي لنگيدند. يكي از آنهـا در طـي وقـايع
صبح به طرز شديدي صدمه ديده بود معجزه بود كه فقط اين يك پا اين طور شده بود، آن پا مثل يك عضو
مرده دنبالش مي آمد و به زمين كشيده مي شد .
وقتي كه جلو در رسيد، فهميد كه چه چيز او را جلب كرده: بوي خوراك آن. جا يك كاسه شير شـيرين
شده كه رويش تكه هاي نان شناور بود گذاشته بودند. از شدت وجد، تقريباً خنديد چون از صبح تا حـالا بـه
اشتهايش افزوده شده بود. سرش را تا چشم در كاسه كوچك فرو برد ولي به زودي نااميدانـه بيـرون كشـيد؛
اين پهلوي صدمه ديده شوم، اسباب زحمتش مي شد. زيرا نمي توانست غذا بخورد، مگر اين كه با تمام ب*دن
نفس بكشد. بعد هم، شير به دهنش مزه نمي كرد؛ گرچه سابقاً به اين نوشـيدني علاقـه داشـت و بـي شـك
خواهرش از راه توجه مخصوص برايش گذاشته بود، سرش را با تنفر از كاسه برگردانيد و ميان اتاق آم .د
از درز در ديده مي شد كه در اتاق ناهارخوري، چراغ گ*از مي سوخت. در اين وقت، معمولاً پـدر بـراي
خانواده اش روزنامه عصر را مي خواند، گره گوار هـيچ صـدايي بـه گوشـش نمـي رسـيد . شـايد ايـن قرائـت

کد:
گره گوار، طرف غروب از خواب سنگيني كه مانند مرگ بود بيدار شد. بر فرض هم كه مـزاحم او نمـي
شدند، بي شك ديرتر از اين بيدار نمي شد زيرا به حد كافي استراحت كرده بود. مع هذا به نظرش آمـد كـه
خواب او را از صداي پاهاي خفي و صداي محتاط كليد در قفل در دالان مغشوش شده بود. انعكاس روشنايي
ترامواي برقي روي سقف و بالا ي اثاثه، لكه هاي رنگ پريده اي اينجا و آنجا م ي گذشت. ولـي آن پـايين كـه
منطقه گره گوار بود تاريكي شب فرمانروايي داشت. براي اينكه از جريان وقايع با خبر بشود، آهسته بسوي در
رفت و با نيش خود كه بالاخره به فايده آن داشت پي مي برد كوركورانه اطراف خود را لمس مي كرد. طرف
چپش تأثير يك زخم طويل و مهيج را داشت و يك رج از پاهايش مي لنگيدند. يكي از آنهـا در طـي وقـايع
صبح به طرز شديدي صدمه ديده بود معجزه بود كه فقط اين يك پا اين طور شده بود، آن پا مثل يك عضو
مرده دنبالش مي آمد و به زمين كشيده مي شد .
وقتي كه جلو در رسيد، فهميد كه چه چيز او را جلب كرده: بوي خوراك آن. جا يك كاسه شير شـيرين
شده كه رويش تكه هاي نان شناور بود گذاشته بودند. از شدت وجد، تقريباً خنديد چون از صبح تا حـالا بـه
اشتهايش افزوده شده بود. سرش را تا چشم در كاسه كوچك فرو برد ولي به زودي نااميدانـه بيـرون كشـيد؛
اين پهلوي صدمه ديده شوم، اسباب زحمتش مي شد. زيرا نمي توانست غذا بخورد، مگر اين كه با تمام ب*دن
نفس بكشد. بعد هم، شير به دهنش مزه نمي كرد؛ گرچه سابقاً به اين نوشـيدني علاقـه داشـت و بـي شـك
خواهرش از راه توجه مخصوص برايش گذاشته بود، سرش را با تنفر از كاسه برگردانيد و ميان اتاق آم .د
از درز در ديده مي شد كه در اتاق ناهارخوري، چراغ گ*از مي سوخت. در اين وقت، معمولاً پـدر بـراي
خانواده اش روزنامه عصر را مي خواند، گره گوار هـيچ صـدايي بـه گوشـش نمـي رسـيد . شـايد ايـن قرائـت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
تشريفاتي كه خواهرش هميشه در گفت و گو و كاغذهايش براي او شرح مي داد اخيراً از سر خـانواده افتـاده
بود. ولي همه جا همان سكوت بود در صورتي كه حتماً كساني در آپارتمان بودند. گره گوار به تاريكي، خيره
مي نگريست و فكر كرد «: خانواده چه زندگي بي دغدغه اي كرده است » ! و به خود بالي د زيرا از دست رنج او
بود كه پدر و مادر و خواهرش، چنين زندگي آرام را در چنين آپارتما ن قشنگي مي كردند. آيا حالا چـه مـي
شد، اگر اين آرامش و اين رضايت و راحتي با خسارت و جار و جنجال به پايان نمي رسيد؟ گـره گـوار بـراي
اينكه افكار شوم را دور كند، ترجيح داد كمي ورزش كند و صد قدمي روي شكم راه رفت .
طرف غروب ديد، يك مرتبه در سمت چپ و يك دفعه در سمت راست باز شد و كسـي مـي خواسـت
وارد بشود، اما اين معامله را بسيار االله بختكي تلقي كرد. گره گوار تصميم گرفت كه جلو در اتاق ناهارخوري
ايست بكند و عزمش را جزم كرد، تا حدي كه مقدور بود، بازديد كننده مشكوك را در اتاق بياورد و يـا اقـلاً
بشناسد. اما ديگر در باز نشد و انتظار گره گوار بيهوده بود. صبح وقتي كه درها بسته بود، همه اهل خانه مي
خواستند به اتاقش هجوم بياورند و حالا كه درها باز بود كسي نمي آمد او را ببيند؛ حتي كليدها را از پشـت
به در گذاشته بودند !
خيلي از شب گذشته بود كه روشنايي در اتاق ناهارخوري خاموش شد و گره گوار به آساني دريافت كه
پدر و مادر و خواهرش تا آن وقت بيدار مانده بودند. صداي پاي هر سه آنها را شـنيد كـه پـاورچين راه مـي
رفتند. طبيعتاً تا صبح كسي به سراغ او نيامد؛ او مدت كافي براي تفكر راجـع بـه سـازمان زنـدگي نـوين در
تحت اختيار داشت، اما اين اتاق بزرگ كه ناگزير بود در آنجا دمر يروو زمين بماند بي آنكه علتش را بدانـد
او را مي ترسانيد . زيرا پنج سال مي گذشت كه در آنجا مسكن داشت و بوسيله عكس العمـل عصـباني و بـي
اختيار، با وجودي كه كمي شرمنده شد به تعجيل زير نيم تخت رفت. هرچند پشتش را پايين مـي گرفـت و
نمي توانست سرش را بلند بكند؛ ولي فوراً آنجا را پسنديد فقط تأسف مي خورد كه تنش زياد پهن بود براي
اينكه تمام بدنش زير مبل جاي بگيرد .
تمام شب را در آنجا گذرانيد: گاهي چرت مي زد و از وحشت گرسنگي از خواب يم پريد؛ گاهي با فكر
مضطرب و اميدهاي مبهم مي گذرانيد و هميشه نتيجه مي گرفت كه موقتاً وظيفه اش اين بود كه آرام باشد
و ملاحظه بكند و به اين وسيله، وضعيت ناگواري را كه برخلاف ميلش ايجاد شده بـود بـه خويشـانش قابـل
تحمل بنمايد

کد:
تشريفاتي كه خواهرش هميشه در گفت و گو و كاغذهايش براي او شرح مي داد اخيراً از سر خـانواده افتـاده
بود. ولي همه جا همان سكوت بود در صورتي كه حتماً كساني در آپارتمان بودند. گره گوار به تاريكي، خيره
مي نگريست و فكر كرد «: خانواده چه زندگي بي دغدغه اي كرده است » ! و به خود بالي د زيرا از دست رنج او
بود كه پدر و مادر و خواهرش، چنين زندگي آرام را در چنين آپارتما ن قشنگي مي كردند. آيا حالا چـه مـي
شد، اگر اين آرامش و اين رضايت و راحتي با خسارت و جار و جنجال به پايان نمي رسيد؟ گـره گـوار بـراي
اينكه افكار شوم را دور كند، ترجيح داد كمي ورزش كند و صد قدمي روي شكم راه رفت .
طرف غروب ديد، يك مرتبه در سمت چپ و يك دفعه در سمت راست باز شد و كسـي مـي خواسـت
وارد بشود، اما اين معامله را بسيار االله بختكي تلقي كرد. گره گوار تصميم گرفت كه جلو در اتاق ناهارخوري
ايست بكند و عزمش را جزم كرد، تا حدي كه مقدور بود، بازديد كننده مشكوك را در اتاق بياورد و يـا اقـلاً
بشناسد. اما ديگر در باز نشد و انتظار گره گوار بيهوده بود. صبح وقتي كه درها بسته بود، همه اهل خانه مي
خواستند به اتاقش هجوم بياورند و حالا كه درها باز بود كسي نمي آمد او را ببيند؛ حتي كليدها را از پشـت
به در گذاشته بودند !
خيلي از شب گذشته بود كه روشنايي در اتاق ناهارخوري خاموش شد و گره گوار به آساني دريافت كه
پدر و مادر و خواهرش تا آن وقت بيدار مانده بودند. صداي پاي هر سه آنها را شـنيد كـه پـاورچين راه مـي
رفتند. طبيعتاً تا صبح كسي به سراغ او نيامد؛ او مدت كافي براي تفكر راجـع بـه سـازمان زنـدگي نـوين در
تحت اختيار داشت، اما اين اتاق بزرگ كه ناگزير بود در آنجا دمر يروو زمين بماند بي آنكه علتش را بدانـد
او را مي ترسانيد . زيرا پنج سال مي گذشت كه در آنجا مسكن داشت و بوسيله عكس العمـل عصـباني و بـي
اختيار، با وجودي كه كمي شرمنده شد به تعجيل زير نيم تخت رفت. هرچند پشتش را پايين مـي گرفـت و
نمي توانست سرش را بلند بكند؛ ولي فوراً آنجا را پسنديد فقط تأسف مي خورد كه تنش زياد پهن بود براي
اينكه تمام بدنش زير مبل جاي بگيرد .
تمام شب را در آنجا گذرانيد: گاهي چرت مي زد و از وحشت گرسنگي از خواب يم پريد؛ گاهي با فكر
مضطرب و اميدهاي مبهم مي گذرانيد و هميشه نتيجه مي گرفت كه موقتاً وظيفه اش اين بود كه آرام باشد
و ملاحظه بكند و به اين وسيله، وضعيت ناگواري را كه برخلاف ميلش ايجاد شده بـود بـه خويشـانش قابـل
تحمل بنمايد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
از صبح خيلي زود فرصت بدست آورد تا تصميمات جديدي را كه گرفته بود به مورد اجرا بگذارد. هنوز
تقريباً شب بود، خواهرش كه كاملاً لباس نپوشيده بود در دالان را باز كرد و با كنجكـاوي نگـاه كـرده، فـوراً
ملتفت گره گوار نشد؛ اما زماني كه او را زير نيمكت ديد با خودش گفت «: عجب، بايد يك جايي باشد! در هر
صورت پر كه نزده!...» احساس وحشتي كرد كه نتوانست خودداري بنمايد و بيرون رفت و در را باز كرد و تك
پا وارد شد؛ مثل اينكه وارد اتاق شخص خارجي و يا ناخوش رو به قبله شده باشد. گره گوار كه سـرش را تـالب نيمكت آورده بود، او را نگاه مي كرد آيا خواهرش متوجه
مي شد كه شير را نخـورده اسـت و علـتش نداشـتن اشـتها
نبود؟ آيا براي او چيز ديگري كه بيشـتر بـه مـذاقش بيايـد،
خواهد آورد؟ اگر به خودي خود اين كـار را نمـي كـرد و بـا
وجود ميل شديدي كه به او دسـت داده بـود كـه ناگهـان از
محلي كه نهان شده بـود بيـرون بيايـد و بـه دسـت و پـاي
خواهرش بيفتد و از او خوراكي بخواهد، ترجيح مي داد كه از
گرسنگي بميرد تا توجه او را به اين مطلب جلب نكند، ولـي
خواهر متوجه شد كه كاسه پر اسـت و تعجـب كـرد دور آن
چند قطره شير چكيده بود. كاسه را برداشت بي آنكـه آن را
لمس كند با يك تكه كاغذ اين كار را كـرد و بـه آشـپزخانه
برد. گره گوار، از روي كنجكاوي انتظار چيزي را داشت كه بجاي آن مي آورد و در درياي فكر غوطه ور بـود
كه پيش بيني بكند. اما هرگز تصور نمي كرد كه مهرباني خواهرش تا اين درجه باشد؛ زيرا براي اينكه سليقه
برادرش را بدست بياورد، خوراكي هاي گوناگون روي يك روزنامه كهنه چيد: روي آن آشـغال سـبزي هـاي
نيمه گنديده، استخوان هاي غذاي ديروز كه سس سفيدي به آن خشك شده بود، انگور كورنت، بـادام، يـك
تكه نان كره ماليده نمك زده و يك تكه بي نمك گذاشته بود و به منظور تكميل كاسه را كه به نظر مي آمد،
ديروز قطعاً توي ذوق گره گوار زده بود، پر از آب كرده. بعد به تصور اينكه برادرش جلو او غذا نخواهد خورد.
ظرفت را به حدي رسانيد كه بيرون رفت و در با كليد بست، به طوري كه بـه او بفهمانـد كـه مختـار اسـت
هرچه بخواهد بخورد. حال كه ميز خوراك او به اين ترتيب مهيا شده بود. گره گوار حس مي كرد كـه تمـام
پاهايش به جنبش افتاده بودند.

کد:
ل*ب نيمكت آورده بود، او را نگاه مي كرد آيا خواهرش متوجه
مي شد كه شير را نخـورده اسـت و علـتش نداشـتن اشـتها
نبود؟ آيا براي او چيز ديگري كه بيشـتر بـه مـذاقش بيايـد،
خواهد آورد؟ اگر به خودي خود اين كـار را نمـي كـرد و بـا
وجود ميل شديدي كه به او دسـت داده بـود كـه ناگهـان از
محلي كه نهان شده بـود بيـرون بيايـد و بـه دسـت و پـاي
خواهرش بيفتد و از او خوراكي بخواهد، ترجيح مي داد كه از
گرسنگي بميرد تا توجه او را به اين مطلب جلب نكند، ولـي
خواهر متوجه شد كه كاسه پر اسـت و تعجـب كـرد دور آن
چند قطره شير چكيده بود. كاسه را برداشت بي آنكـه آن را
لمس كند با يك تكه كاغذ اين كار را كـرد و بـه آشـپزخانه
برد. گره گوار، از روي كنجكاوي انتظار چيزي را داشت كه بجاي آن مي آورد و در درياي فكر غوطه ور بـود
كه پيش بيني بكند. اما هرگز تصور نمي كرد كه مهرباني خواهرش تا اين درجه باشد؛ زيرا براي اينكه سليقه
برادرش را بدست بياورد، خوراكي هاي گوناگون روي يك روزنامه كهنه چيد: روي آن آشـغال سـبزي هـاي
نيمه گنديده، استخوان هاي غذاي ديروز كه سس سفيدي به آن خشك شده بود، انگور كورنت، بـادام، يـك
تكه نان كره ماليده نمك زده و يك تكه بي نمك گذاشته بود و به منظور تكميل كاسه را كه به نظر مي آمد،
ديروز قطعاً توي ذوق گره گوار زده بود، پر از آب كرده. بعد به تصور اينكه برادرش جلو او غذا نخواهد خورد.
ظرفت را به حدي رسانيد كه بيرون رفت و در با كليد بست، به طوري كه بـه او بفهمانـد كـه مختـار اسـت
هرچه بخواهد بخورد. حال كه ميز خوراك او به اين ترتيب مهيا شده بود. گره گوار حس مي كرد كـه تمـام
پاهايش به جنبش افتاده بودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
بعد هم زخم هايش بهبودي يافته بود، چون كمترين احساس درد نمي كرد.
اين موضوع او را كاملاً به تعجب انداخت و به فكر افتاد زماني كه آدمي زاده بود، تقريباً يك ماه پيش، يكي از
انگشتانش كمي بريد و تا ديروز درد مي كرد. فكر كرد «: آيا حس من كمتر شـده؟ » امـا بـه طـرز ناگهـان و
ضروري، بين تمام غذلهاي ديگر او مشغول مكيدن پنير شده بود. مثل يك نفر آدم شكمو پي در پي با چشم
هايي كه از خوشحالي تر شده بود پنير و سبزي ها و سس را بلع . دي ولي تره بـار بـه مـذاقش خـوش نيامـد؛
همچنين بوي آن توي ذوقش مي زد و در موقع خوردن، آنها را از چيزهاي ديگر جدا مي كرد مدتي گذشت
كه كارش را تمام كرده بود و در همان جا به حالت تنبل مانده بود كه هضم كند. ناگهان خواهرش كليد را به
تأني در قفل چرخانيد، براي اينكه علامت عقب نشيني را به او بدهد با وجود كرختي كه به او دست داده بود
وحشت بزرگي به او عارض شد و تعجيل كرد كه زير نيم تخت برود. در موقع كوتاهي كه خواهر مشغول پاك
كردن اتاق بود، با وجود غذاي مفصلي كه خورده و شكمش باد كرده بود به طوري كه در كـنج عـزلتش بـه زحمت نفس مي كشيد، خيلي همت لازم داشت براي اينكه آن زير بماند. بين دو عارضه خفقان چشم هـاي
ورم كرده خواهرش را از زور گريه ديد كه بدون نيت بد باقي مانده خوراكش، چيزهايي را هـم كـه او دسـت
نزده بود، جارو مي كرد؛ مثل اينكه به هيچ وجه به درد نمي خورد و همه آنها را در سطلي ريخت و در چوبي
آن را گذشت و دستپاچه بيرون برد به محض اينكه بيرون رفـت، گـره گـوا ر بـراي اينكـه خميـازه بكشـد و
شكمش را به حجم معمولي برگرداند از گوشه انزواي خود خارج شد .
به اين ترتيب، هر روز به او غذا مي دادند؛ صبح پيش از بيدار شدن پدر و مادر و كلفت و بعد از ظهـر،
ناهار كه تمام مي شد؛ وقتي كه پدر و مادرش چرت مي زدند و اما كلفت، در اين اوقات هميشـه، خـواهرش
براي او كاري در خارج مي تراشيد. واضح است آنهاي ديگر نيز نمي خواستند كه او از گرسنگي بميرد، ولـي
ترجيح مي دادن د كه از امر خوراك او بوسيله ديگران مستحضر بشوند. شايد تحمل اين تماشا را نمي آوردند؛
شايد آن قدرها هم بيزار نبودند؛ شايد دختر جوان مي خواست از زحمت آنها بكاهد. بايـد تصـديق كـرد كـه
بدبختي آنها به حد اعلا بود

کد:
زحمت نفس مي كشيد، خيلي همت لازم داشت براي اينكه آن زير بماند. بين دو عارضه خفقان چشم هـاي
ورم كرده خواهرش را از زور گريه ديد كه بدون نيت بد باقي مانده خوراكش، چيزهايي را هـم كـه او دسـت
نزده بود، جارو مي كرد؛ مثل اينكه به هيچ وجه به درد نمي خورد و همه آنها را در سطلي ريخت و در چوبي
آن را گذشت و دستپاچه بيرون برد به محض اينكه بيرون رفـت، گـره گـوا ر بـراي اينكـه خميـازه بكشـد و
شكمش را به حجم معمولي برگرداند از گوشه انزواي خود خارج شد .
به اين ترتيب، هر روز به او غذا مي دادند؛ صبح پيش از بيدار شدن پدر و مادر و كلفت و بعد از ظهـر،
ناهار كه تمام مي شد؛ وقتي كه پدر و مادرش چرت مي زدند و اما كلفت، در اين اوقات هميشـه، خـواهرش
براي او كاري در خارج مي تراشيد. واضح است آنهاي ديگر نيز نمي خواستند كه او از گرسنگي بميرد، ولـي
ترجيح مي دادن د كه از امر خوراك او بوسيله ديگران مستحضر بشوند. شايد تحمل اين تماشا را نمي آوردند؛
شايد آن قدرها هم بيزار نبودند؛ شايد دختر جوان مي خواست از زحمت آنها بكاهد. بايـد تصـديق كـرد كـه
بدبختي آنها به حد اعلا بود
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
گره گوار هرگز نتوانست بفهمد كه روز اول به چه بهانه اي دكتر و قفل ساز را از سر بـاز كردنـد؛ زيـرا
هيچ كس نمي توانست ر*اب*طه فكري با او داشته باشد. هيچ كس بي آنكه خواهرش را مسـتثني بكنـد تصـور
نمي كرد كه او بتواند فكر ديگران را دريابد. او فقط راضي بود هنگامي كه خواهر در اتاقش مي آمد صداي او
را بشنود كه بين دو آه نام مقدسين را به زبان مي آورد. اين بعدها اتفاق افتاد، آن هم زماني كه گرت به اين
وضع جديد سر تمكين فرود آورده بود. گرچه به آن هرگز عادت نكرده بود گره گوار بعـدها گـاهي روي لـب
هاي دختر جوان تفكري كه لطف و مهرباني مي رساند و يا اجازه مي داد كه چنين حدسي را بز ند ديده بود.
زماني كه همان غذاها را مي خورد، دختر مي گفت «: امروز به دهنش مزه كرده » ! دفعه هاي ديگر وقتي كـه
از خود اشتهايي نشان نداده بود، چيزي كه اغلب اتفاق مي افتاد با لحن غمناكي اظهار مي كرد «: باز هـم بـه
هيچ چيز دست نزده »!
اما اگر گره گوار، مستقيماً از اخبار اطلاعي حاصل نمي كرد، به گفتگوهايي كه در اتاق ناهارخوري مي
شد، گوش مي داد. به محض اينكه صداي حرفي مي شنيد، به طرف دري كه مساعدتر بود مي شـتافت و بـا
تمام ب*دن به آن مي چسبيد. در اوايل تقريباً صحبتي نمي شد مگر اينكه كم و بيش مستقيماً راجع به او بود.
در طي دو روز، موقع غذا، گفتگوها راجع به وضع جديد رفتار با او اختصاص داشت. اين مانع نمـي شـد كـه
بين خوراك ها راجع به اين موضوع مباحثه بشود؛ زيرا اكنون خانه هميشه از طرف دو عضو خانواده پاسباني
مي شد. هيچ كس نمي خواست تنها بماند و نه بخصوص بدون پاسبان خانه را ترك كند. اما راجع به كلفت؛
درست معلوم نبود كه چگونه به اين پيشامد پي برد؛ آنچه مي شود گفت اين است كه از همان روز اول زانـو
زد و عجز و لابه كرد كه مادر، فوراً او را بيرون بكند. يك ربع بعد اجازه مرخصي خـود را از خـانواده بدسـت
آورد و اشك هايي از روي نمك شناسي ريخت و به منزله بزرگ ترين اظهار لطف كه در اين خانواده نسـبت

کد:
گره گوار هرگز نتوانست بفهمد كه روز اول به چه بهانه اي دكتر و قفل ساز را از سر بـاز كردنـد؛ زيـرا
هيچ كس نمي توانست ر*اب*طه فكري با او داشته باشد. هيچ كس بي آنكه خواهرش را مسـتثني بكنـد تصـور
نمي كرد كه او بتواند فكر ديگران را دريابد. او فقط راضي بود هنگامي كه خواهر در اتاقش مي آمد صداي او
را بشنود كه بين دو آه نام مقدسين را به زبان مي آورد. اين بعدها اتفاق افتاد، آن هم زماني كه گرت به اين
وضع جديد سر تمكين فرود آورده بود. گرچه به آن هرگز عادت نكرده بود گره گوار بعـدها گـاهي روي لـب
هاي دختر جوان تفكري كه لطف و مهرباني مي رساند و يا اجازه مي داد كه چنين حدسي را بز ند ديده بود.
زماني كه همان غذاها را مي خورد، دختر مي گفت «: امروز به دهنش مزه كرده » ! دفعه هاي ديگر وقتي كـه
از خود اشتهايي نشان نداده بود، چيزي كه اغلب اتفاق مي افتاد با لحن غمناكي اظهار مي كرد «: باز هـم بـه
هيچ چيز دست نزده »!
اما اگر گره گوار، مستقيماً از اخبار اطلاعي حاصل نمي كرد، به گفتگوهايي كه در اتاق ناهارخوري مي
 شد، گوش مي داد. به محض اينكه صداي حرفي مي شنيد، به طرف دري كه مساعدتر بود مي شـتافت و بـا
تمام ب*دن به آن مي چسبيد. در اوايل تقريباً صحبتي نمي شد مگر اينكه كم و بيش مستقيماً راجع به او بود.
در طي دو روز، موقع غذا، گفتگوها راجع به وضع جديد رفتار با او اختصاص داشت. اين مانع نمـي شـد كـه
بين خوراك ها راجع به اين موضوع مباحثه بشود؛ زيرا اكنون خانه هميشه از طرف دو عضو خانواده پاسباني
مي شد. هيچ كس نمي خواست تنها بماند و نه بخصوص بدون پاسبان خانه را ترك كند. اما راجع به كلفت؛
درست معلوم نبود كه چگونه به اين پيشامد پي برد؛ آنچه مي شود گفت اين است كه از همان روز اول زانـو
زد و عجز و لابه كرد كه مادر، فوراً او را بيرون بكند. يك ربع بعد اجازه مرخصي خـود را از خـانواده بدسـت
آورد و اشك هايي از روي نمك شناسي ريخت و به منزله بزرگ ترين اظهار لطف كه در اين خانواده نسـبت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
به او شده باشد؛ از اين كه جوابش نمودند، تشكر كرد. ضمناً سوگند موحشي خورد كه هرگز بـه هـيچ كـ س
اين موضوع را ابراز نكند. نه، نه، هرگز به هيچ كس بروز نخواهد داد. حالا خواهر و مادر، آشپزي را به گـردن
گرفته بودند و چندان باعث زحمت آنها نبود؛ زيرا اشتها از اين خانه رفته بود. گره گوار هر دم مي شنيد كـه
يكي از اعضاي خانواده اش به ديگري بيهوده اندرز مي داد كه غذا بخورد و هميشه همين پاسخ را مي شنيد:
«متشكرم! سيرم » . يا يك چيزي شبيه اين جواب را مي شنيد. شايد م*ش*رو*ب هم نمي خوردند! اغلب خـواهر
از پدر مي پرسيد كه آيا مايل نيست كه آ*بجو بخورد؟ و با كمال ميل داوطلب مي شد كه شخصاً برود و بخرد.
در مقابل سكوت پدر، براي اينكه رودربايستي مانع نشود، مي گفت كه ممكن است دربـان را بفرسـتد؟ ولـي
پدر با يك «نه» تزلزل ناپذير جواب مي داد كه موضوع منتفي مي شد .
در طي روزهاي اول، آقاي سامسا به زن و دخترش وضعيت و دورنماي مالي خانه را توضيح داد. فاصله
به فاصله بلند مي شد، مي رفت كاغذ يا دفترچه قبض هايي را از صندوق ورت هايم (Wertheim (كه پنج
سال پيش آن را از غرق شدن نجات داده بود - همان وقت كه ورشكسـت شـد - بـر مـي داشـت و مـي آورد .
صداي باز كردن قفل پر چم و خم و بستن آن، بعد از آن كه آنچه را كه مي جست پيدا كرده بود، شنيده مي
. شد هيچ چيز در ايام اسارت گره گوار جز اين توضيحات مالي و يا اقلاً بعضـي از نكـات آن بـرايش آن قـدر
كيف نداشت. زيرا هميشه تصور مي كرد، آقاي سامسا پس از آن شكست نتوانسته بود حتي يك «فنيك را »
هم نجات بدهد. در هر حال، پدر چيزي نگفته بود براي اينكه او را از اشتباه بيرون بياورد و گره گوار هم از او
نپرسيده بود؛ بلكه سعي كرده بود همه كارها را رو به راه كند؛ بـراي اينكـه خويشـانش، هرچـه زودتـر، ايـن
پيشامد ناگوار را كه همه آنها را نااميد كرده بود، فراموش بكنند و با فعاليت شاياني تن خـود را بـه كـار داد .
ابتدا، مستخدم بي اهميتي بود و در اندك زماني به عنوان شاگرد تاجر مسافرت كننده - با تمام منـافعي كـه
اين شغل در بر داشت - نامزد گرديد و در سايه ساعده ترقياتش، بزودي به پول نقدي مبدل گرديد كه ممكن
بود توي خانه در مقابل خانواده متعجب و مسرور، روي ميز به معرض نمايش بگذارد. ايام خوشي بود..

کد:
به او شده باشد؛ از اين كه جوابش نمودند، تشكر كرد. ضمناً سوگند موحشي خورد كه هرگز بـه هـيچ كـ س
اين موضوع را ابراز نكند. نه، نه، هرگز به هيچ كس بروز نخواهد داد. حالا خواهر و مادر، آشپزي را به گـردن
گرفته بودند و چندان باعث زحمت آنها نبود؛ زيرا اشتها از اين خانه رفته بود. گره گوار هر دم مي شنيد كـه
يكي از اعضاي خانواده اش به ديگري بيهوده اندرز مي داد كه غذا بخورد و هميشه همين پاسخ را مي شنيد:
«متشكرم! سيرم » . يا يك چيزي شبيه اين جواب را مي شنيد. شايد م*ش*رو*ب هم نمي خوردند! اغلب خـواهر
از پدر مي پرسيد كه آيا مايل نيست كه آ*بجو بخورد؟ و با كمال ميل داوطلب مي شد كه شخصاً برود و بخرد.
در مقابل سكوت پدر، براي اينكه رودربايستي مانع نشود، مي گفت كه ممكن است دربـان را بفرسـتد؟ ولـي
پدر با يك «نه» تزلزل ناپذير جواب مي داد كه موضوع منتفي مي شد .
در طي روزهاي اول، آقاي سامسا به زن و دخترش وضعيت و دورنماي مالي خانه را توضيح داد. فاصله
به فاصله بلند مي شد، مي رفت كاغذ يا دفترچه قبض هايي را از صندوق ورت هايم (Wertheim (كه پنج
سال پيش آن را از غرق شدن نجات داده بود - همان وقت كه ورشكسـت شـد - بـر مـي داشـت و مـي آورد .
صداي باز كردن قفل پر چم و خم و بستن آن، بعد از آن كه آنچه را كه مي جست پيدا كرده بود، شنيده مي
. شد هيچ چيز در ايام اسارت گره گوار جز اين توضيحات مالي و يا اقلاً بعضـي از نكـات آن بـرايش آن قـدر
كيف نداشت. زيرا هميشه تصور مي كرد، آقاي سامسا پس از آن شكست نتوانسته بود حتي يك «فنيك را »
هم نجات بدهد. در هر حال، پدر چيزي نگفته بود براي اينكه او را از اشتباه بيرون بياورد و گره گوار هم از او
نپرسيده بود؛ بلكه سعي كرده بود همه كارها را رو به راه كند؛ بـراي اينكـه خويشـانش، هرچـه زودتـر، ايـن
پيشامد ناگوار را كه همه آنها را نااميد كرده بود، فراموش بكنند و با فعاليت شاياني تن خـود را بـه كـار داد .
ابتدا، مستخدم بي اهميتي بود و در اندك زماني به عنوان شاگرد تاجر مسافرت كننده - با تمام منـافعي كـه
اين شغل در بر داشت - نامزد گرديد و در سايه ساعده ترقياتش، بزودي به پول نقدي مبدل گرديد كه ممكن
بود توي خانه در مقابل خانواده متعجب و مسرور، روي ميز به معرض نمايش بگذارد. ايام خوشي بود..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
بعـد،
ديگر پرتو آن ناپديد شد. هرچند گره گوار بعد هم آن قدرها به چنگ مي آورد كه همه خانواده سامسا را نان
بدهد و در حقيقت، اين كار را مي كرد. همه خويشانش و خود او به اين كار عادت كرده بودند. خـانواده اش،
با تشكر، پول را مي گرفت و او هم با ميل و رغبت مي داد ولي اين داد و سـتد ديگـر بـ ه تظـاهر احساسـات
مخصوصي صورت نمي گرفت، فقط خواهر علاقه بيشتري به گره گوار نشان مي داد؛ آن هم بـراي اينكـه در
خفا، قرار گذاشته بود كه سال آينده او را به هنرستان موسيقي بفرستد، بي آنكه به مخارج فـوق العـاده ايـن
اقدام، كه سعي داشت از راه ديگري تأمين بكند، وقعي بگذارد. در اين قسمت كه بسيار شيفته موسيقي بـود
گرت با او اختلاف نظر داشت. وقتي كه گره گوار مي آمد چند روز را بين خويشانش بگذراند، اغلب، موضـوع
هنرستان موسيقي در صحبت برادر و خواهر رد و بدل مي شد. آنها طوري راجع به اين موضوع گفـت و گـو
مي كردند، مثل آرزويي كه عمل كردن آن غير مقدور است. پدر و مـادر اشـارات بـي ريـاي آنهـا را در ايـن
وع نمي پسنديدند، اما گره گوار در اين خصوص، به طور جدي فكر م ي كرد و به خود وعده مي داد كـه
شب عيد نوئل عملي كردن آن را رسماً اعلام بنمايد .
از اين گونه افكار، افكاري كه با موقعيت كنوني او به هيچ وجه سازش نداشت، در مغزش جـولان مـي
داد در حالي كه ايستاده به در چسبيده بود، براي اينكه صحبت ها را بشنود. گاهي به قدري خسته مي شـد
كه هيچ نمي شنيد اختيار از دستش در مي رفت؛ سرش به در مي خـورد . فـوراً آن را بلنـد مـي كـرد؛ زيـرا
كوچك ترين صدايي بي درنگ در اتاق ناهارخوري شنيده مي شد و دنبالش سكوت برقرار مي گرديد. پس از
لحظه اي پدرش مي گفت « : آيا باز چه كار مي كند؟» و بي شك رويش را به طرف اتاق مي كرد، و صـحبتي
كه قطع شده بود، آهسته از سر نو برقرار مي گرديد

کد:
وع نمي پسنديدند، اما گره گوار در اين خصوص، به طور جدي فكر م ي كرد و به خود وعده مي داد كـه
شب عيد نوئل عملي كردن آن را رسماً اعلام بنمايد .
از اين گونه افكار، افكاري كه با موقعيت كنوني او به هيچ وجه سازش نداشت، در مغزش جـولان مـي
داد در حالي كه ايستاده به در چسبيده بود، براي اينكه صحبت ها را بشنود. گاهي به قدري خسته مي شـد
كه هيچ نمي شنيد اختيار از دستش در مي رفت؛ سرش به در مي خـورد . فـوراً آن را بلنـد مـي كـرد؛ زيـرا
كوچك ترين صدايي بي درنگ در اتاق ناهارخوري شنيده مي شد و دنبالش سكوت برقرار مي گرديد. پس از
لحظه اي پدرش مي گفت « : آيا باز چه كار مي كند؟» و بي شك رويش را به طرف اتاق مي كرد، و صـحبتي
كه قطع شده بود، آهسته از سر نو برقرار مي گرديد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas
بالا