• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

کتاب در حال تایپ مسخ | اثر فرانتس کافکا

  • نویسنده موضوع gilas
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 340
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
بگيرد و ناگزير بود كه فاصله به فاصله خستگي در بك . ند به علاوه كسي باعث نمي شد كه عجله بكنـد؛ زيـرا
برايش آزادي كامل قائل شده بودند. وقتي كه پيچ خورد فوراً شروع به حركت عقب نشيني كـرد و مسـتقيماً
به جلو رفت. از مسافتي كه هنوز او را از اتاقش جدا مي كرد، تعجب كرد و نمي توانست بفهمد - با وضعي كه
داشت - لحظه اي پيش، بي آنكه ملتفت شده باشد، چنين مسافتي را پيموده اسـت . خـانواده اش بـه وسـيله
هيچ گونه فرياد و يا اظهار تعجبي مزاحم او نگرديد. ولي او حتي متوجه اين هم نشد، زيرا تمام حواسش گرم
اين بود كه هرچه زودتر كار خود را انجام بدهد. وقتي كه به در اتاقش رسـيد، بـه فكـر افتـاد كـ ه سـرش را
برگرداند، آن هم نه كاملاً - به علت گ*ردنش كه خشك شده بود - بلكه به اين منظور كه ببيند آيا چيزي پشت
سر او تغييري نكرده است؟ فقط خواهرش بلند شده بود. آخرين نگاهش به مادر افتـاد كـه بـه طـور مسـلم
خوابيده بود .
به محض اين كه وارد اتاق شد، در بسته شد و كليد دو بار خودش گرديد، صداي آن به قدري شديد و
ناگهاني بود كه پاهايش را تا كرد. خواهرش بود كه آن قدر عجله داشت. زيرا به اولين لحظه بلند شده بود تا
آماده باشد و درست به موقع، به قدري چابك، به طرف در پريده بود كه صداي پايش را هم نشنيد. هنگـامي
كه كليد را در قفل مي چرخانيد، به پدر و مادرش گفت «: آه، بالاخره »...!
گره گوار در تاريكي دور خودش نگاه كرد و پرسيد «: خوب، حالا؟» به زودي پي برد نمي تواند بجنبد.
تعجبي نكرد؛ زيرا بيشتر تعجب داشت كه تاكنون روي پاهاي نازكي توانسته بود حركت بكند، به علاوه يـك
نوع آسايش نسبي به او دست . داد دردهايي در بدنش حس مي كرد. اما به نظرش آمد ايـن دردهـا فـروكش
كرده و بالاخره به كلي مرتفع خواهد شد. تقريباً نه از سيب گنديده اي كه در پشتش فرو رفتـه بـود و نـه از
ورم اطراف آنكه رويش را غبار نرمي پوشانيده بود، درد نمي كشيد. با شفقت حـزن انگيـزي دوبـاره بـه فكـر
خانواده اش افتاد. مي بايستي كه رفته باشد. خودش هم دانست و اگر اين كار مي شد عقيده خودش در اين
موضوع ثابت تر از عقيده خواهرش بود. او در اين حالت تفكر آرام ماند تا لحظه اي كه ساعت برج زنـگ سـه
صبح را زد. جلو پنجره، منظره خارج را كه شروع به روشن شدن كرده بود، د . يد خواهي نخواهي سرش پايين
افتاد و آخرين نفس با ناتواني از بيني او خارج شد .
وقتي كه صبح زود كلفت وارد شد، هرچند اغلب به او گوش زد كرده بودند وليكن درها را با خشونت و
عجله اي كه داشت چنان به شدت به هم مي زد كه بعد از ورود او، عملاً خوابيدن در ايـن خانـه غيـرمم كن
بود. ابتدا از بازديدي كه، معمولا،ً از گره گوار مي كـرد چيـز فـوق العـاده اي دسـتگيرش نشـد . تصـور كـرد
بخصوص بي حركت مانده بود؛ براي اينكه اداي آقاي رنجيده خاطري را در بياورد، زيـرا او را شايسـته بـراي
هرگونه ريزه كاري مي دانست. اما چون اتفاقاً جاروي بزرگي دستش بود، از توي در سعي كرد كه گره گوار را
قلقلك بدهد، همين كه شوخي اش اثر نكرد، خشمناك شد و چند بار با تك جارو او را هول داد؛ در اثر ايـن
كار جسم او بدون مقاومت عقب رفت، به كنجكاوي پيرزن افزود. به زودي، حقيقت را دانست و چشم هايش

کد:
بگيرد و ناگزير بود كه فاصله به فاصله خستگي در بك . ند به علاوه كسي باعث نمي شد كه عجله بكنـد؛ زيـرا
برايش آزادي كامل قائل شده بودند. وقتي كه پيچ خورد فوراً شروع به حركت عقب نشيني كـرد و مسـتقيماً
به جلو رفت. از مسافتي كه هنوز او را از اتاقش جدا مي كرد، تعجب كرد و نمي توانست بفهمد - با وضعي كه
داشت - لحظه اي پيش، بي آنكه ملتفت شده باشد، چنين مسافتي را پيموده اسـت . خـانواده اش بـه وسـيله
هيچ گونه فرياد و يا اظهار تعجبي مزاحم او نگرديد. ولي او حتي متوجه اين هم نشد، زيرا تمام حواسش گرم
اين بود كه هرچه زودتر كار خود را انجام بدهد. وقتي كه به در اتاقش رسـيد، بـه فكـر افتـاد كـ ه سـرش را
برگرداند، آن هم نه كاملاً - به علت گ*ردنش كه خشك شده بود - بلكه به اين منظور كه ببيند آيا چيزي پشت
سر او تغييري نكرده است؟ فقط خواهرش بلند شده بود. آخرين نگاهش به مادر افتـاد كـه بـه طـور مسـلم
خوابيده بود .
به محض اين كه وارد اتاق شد، در بسته شد و كليد دو بار خودش گرديد، صداي آن به قدري شديد و
ناگهاني بود كه پاهايش را تا كرد. خواهرش بود كه آن قدر عجله داشت. زيرا به اولين لحظه بلند شده بود تا
آماده باشد و درست به موقع، به قدري چابك، به طرف در پريده بود كه صداي پايش را هم نشنيد. هنگـامي
كه كليد را در قفل مي چرخانيد، به پدر و مادرش گفت «: آه، بالاخره »...!
گره گوار در تاريكي دور خودش نگاه كرد و پرسيد «: خوب، حالا؟» به زودي پي برد نمي تواند بجنبد.
تعجبي نكرد؛ زيرا بيشتر تعجب داشت كه تاكنون روي پاهاي نازكي توانسته بود حركت بكند، به علاوه يـك
نوع آسايش نسبي به او دست . داد دردهايي در بدنش حس مي كرد. اما به نظرش آمد ايـن دردهـا فـروكش
كرده و بالاخره به كلي مرتفع خواهد شد. تقريباً نه از سيب گنديده اي كه در پشتش فرو رفتـه بـود و نـه از
ورم اطراف آنكه رويش را غبار نرمي پوشانيده بود، درد نمي كشيد. با شفقت حـزن انگيـزي دوبـاره بـه فكـر
خانواده اش افتاد. مي بايستي كه رفته باشد. خودش هم دانست و اگر اين كار مي شد عقيده خودش در اين
موضوع ثابت تر از عقيده خواهرش بود. او در اين حالت تفكر آرام ماند تا لحظه اي كه ساعت برج زنـگ سـه
صبح را زد. جلو پنجره، منظره خارج را كه شروع به روشن شدن كرده بود، د . يد خواهي نخواهي سرش پايين
افتاد و آخرين نفس با ناتواني از بيني او خارج شد .
وقتي كه صبح زود كلفت وارد شد، هرچند اغلب به او گوش زد كرده بودند وليكن درها را با خشونت و
عجله اي كه داشت چنان به شدت به هم مي زد كه بعد از ورود او، عملاً خوابيدن در ايـن خانـه غيـرمم كن
بود. ابتدا از بازديدي كه، معمولا،ً از گره گوار مي كـرد چيـز فـوق العـاده اي دسـتگيرش نشـد . تصـور كـرد
بخصوص بي حركت مانده بود؛ براي اينكه اداي آقاي رنجيده خاطري را در بياورد، زيـرا او را شايسـته بـراي
هرگونه ريزه كاري مي دانست. اما چون اتفاقاً جاروي بزرگي دستش بود، از توي در سعي كرد كه گره گوار را
قلقلك بدهد، همين كه شوخي اش اثر نكرد، خشمناك شد و چند بار با تك جارو او را هول داد؛ در اثر ايـن
كار جسم او بدون مقاومت عقب رفت، به كنجكاوي پيرزن افزود. به زودي، حقيقت را دانست و چشم هايش
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
خيره باز ماند. سوت كشيد؛ اما در اتاق نماند. به طرف اتاق خواب دويد؛ در را مثـل طوفـان بـاز كـرد و ايـن
كلمات را در تاريكي به زبان آورد «: بياييد! تماشا كنيد! يارو تركيده! آنجاست؛ روي زمين خوابيده مثل يـك
موش مرده »!
زن و شوهر سامسـا روي تخـت سـ ر جايشـان
نشستند و قبل از اينكه معني پيام پيرزن را دريابند،
سعي مي كردند از وحشتي كه به آنها دست داده بود
جلوگيري كنند. طولي نكشيد كه آقـا لحـاف را روي
دوشش انداخت و خانم با پيـراهن خـواب و بـه ايـن
ريخت، وارد اتاق گره گـوار شـدند . در ايـن بـين، در
اتاق ناهارخوري باز شد و گرت كه بعد از ورود اجاره
نشين ها در اين اتاق مي خوابيد، بيرون آمـد . كـاملاً
لباس پوشيده بود؛ مثل اينكه نخوابيده و پريدگي رنگش گواه بي خوابي او بود. خانم سامسا زن سرپايي را به
حالت پرسش نگاه مي كرد و پرسيد: مرده؟! در صورتي كه خودش مي توانست امتحان بكنـد و حتـي بـدون
امتحان، مرده را مشاهده بنمايد. زن سرپايي در تأييد بيان خود با سر جـارو جسـد گـره گـوار را عقـب زد و
گفت «: چه جور هم كه مرده » ! خانم سامسا حركتي كرد، مثل اينكه مي خواست جلوي جاروي او را بگيـرد،
اما حركتش را به اتمام نرسانيد. آقاي سامسا گفت: خب مي توانيم شكر خدا را بكنيم » . علامت صليب كشيد
و هر سه زن از او تقليد كردند. گرت كه چشمش را از مرده بر نمي داشت گفت «: ببينيد چه لاغر است! آخر
خيلي وقت بود كه هيچ چيز نمي خورد. غذا همان طور كه به اتاقش مي رفت بيرون مي آمـد » . در حقيقـت
جسد گره گوار از نا رفته و خشكيده بود. حالا به خوبي ديده مي شد كه پاهـايش قابليـت حمـل جثـه او را
نداشتند و تماشاي آن خوش آيند نبود. خانم سامسا با لبخند اندوهناكي گفت «: گرت، يك دقيقه بيـا پـيش
» !ما گرت چند بار سرش را برگردانيد تا مرده را ببيند و دنبال پدر و مادرش به اتاق خواب رفت، زن سرپايي
در را بست و دو لت پنجره را باز كرد. با وجود اينكه صبح زود بود هواي تازه گرمي مخصوصي همراه داشت.
اواخر ماه مارس .بود
سه نفر اجاره نشين از اتاقشان خارج شده بودند و با تعجب، هر جايي چاشت خود را جست و جو مـي
كردند. به نظر مي آمد كه آنها فراموش شده بودند. آقايي كه ديشب وسط آنها ي ديگر بود زير ل*ب غرغر مـي
كرد «: صبحانه ما كجاست؟» اما زن سرپايي انگشت به ل*ب خود گذاشت و با حركت ساكت و دستپاچه اشاره
كرد كه دنبالش بروند. رفتند و دور جسد گره گوار، وسط اتاق كه خورشيد در آن مي تابيد، دسـت هـا را در
جيب كت هاي نميدار خود كردند و ايستادند .


کد:
مسخ  39
خيره باز ماند. سوت كشيد؛ اما در اتاق نماند. به طرف اتاق خواب دويد؛ در را مثـل طوفـان بـاز كـرد و ايـن
كلمات را در تاريكي به زبان آورد «: بياييد! تماشا كنيد! يارو تركيده! آنجاست؛ روي زمين خوابيده مثل يـك
موش مرده »!
زن و شوهر سامسـا روي تخـت سـ ر جايشـان
نشستند و قبل از اينكه معني پيام پيرزن را دريابند،
سعي مي كردند از وحشتي كه به آنها دست داده بود
جلوگيري كنند. طولي نكشيد كه آقـا لحـاف را روي
دوشش انداخت و خانم با پيـراهن خـواب و بـه ايـن
ريخت، وارد اتاق گره گـوار شـدند . در ايـن بـين، در
اتاق ناهارخوري باز شد و گرت كه بعد از ورود اجاره
نشين ها در اين اتاق مي خوابيد، بيرون آمـد . كـاملاً
لباس پوشيده بود؛ مثل اينكه نخوابيده و پريدگي رنگش گواه بي خوابي او بود. خانم سامسا زن سرپايي را به
حالت پرسش نگاه مي كرد و پرسيد: مرده؟! در صورتي كه خودش مي توانست امتحان بكنـد و حتـي بـدون
امتحان، مرده را مشاهده بنمايد. زن سرپايي در تأييد بيان خود با سر جـارو جسـد گـره گـوار را عقـب زد و
گفت «: چه جور هم كه مرده » ! خانم سامسا حركتي كرد، مثل اينكه مي خواست جلوي جاروي او را بگيـرد،
اما حركتش را به اتمام نرسانيد. آقاي سامسا گفت: خب مي توانيم شكر خدا را بكنيم » . علامت صليب كشيد
و هر سه زن از او تقليد كردند. گرت كه چشمش را از مرده بر نمي داشت گفت «: ببينيد چه لاغر است! آخر
خيلي وقت بود كه هيچ چيز نمي خورد. غذا همان طور كه به اتاقش مي رفت بيرون مي آمـد » . در حقيقـت
جسد گره گوار از نا رفته و خشكيده بود. حالا به خوبي ديده مي شد كه پاهـايش قابليـت حمـل جثـه او را
نداشتند و تماشاي آن خوش آيند نبود. خانم سامسا با لبخند اندوهناكي گفت «: گرت، يك دقيقه بيـا پـيش
» !ما گرت چند بار سرش را برگردانيد تا مرده را ببيند و دنبال پدر و مادرش به اتاق خواب رفت، زن سرپايي
در را بست و دو لت پنجره را باز كرد. با وجود اينكه صبح زود بود هواي تازه گرمي مخصوصي همراه داشت.
اواخر ماه مارس .بود
سه نفر اجاره نشين از اتاقشان خارج شده بودند و با تعجب، هر جايي چاشت خود را جست و جو مـي
كردند. به نظر مي آمد كه آنها فراموش شده بودند. آقايي كه ديشب وسط آنها ي ديگر بود زير ل*ب غرغر مـي
كرد «: صبحانه ما كجاست؟» اما زن سرپايي انگشت به ل*ب خود گذاشت و با حركت ساكت و دستپاچه اشاره
كرد كه دنبالش بروند. رفتند و دور جسد گره گوار، وسط اتاق كه خورشيد در آن مي تابيد، دسـت هـا را در
جيب كت هاي نميدار خود كردند و ايستادند .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
در اتاق زن و شوهر نيز باز شد. آقاي سامسا با لباس رسمي، در حالي كه زنش را با يك بازو و دخترش
را با بازوي ديگر گرفته بود، ظاهر شد. همه آنها به نظر مي آمدند كه گريه كـرده بودنـد و گـرت فاصـله بـه
فاصله صورت را به بازوي پدرش تكيه مي داد .
آقاي سامسا بي آنكه زن ها را از بازويش رها كند، در خروج را نشان داد و گفت «: فـوراً از منـزل مـن
برويد » ! آقايي كه در ميان بود كمي يكه خورد و با لبخند ملايمي پرسيد «: به چه مناسبت؟» آن دو نفر ديگر
دست ها را از پشت به هم متصل كردند و پي در پي، كف دستهايشان را به هـم مـي ماليدنـد؛ مثـل اينكـه
انتظار كشمكشي كه مي دانستند به فتح آنها تمام مي شد، ل*ذت مي بردند. آقاي سامسـا، بـا هـر دو زن، بـه
طرف اجاره نشين ها جلو رفت و جواب داد «: به همان مناسبتي كه گفتم » . اجاره نشـين وسـطي ابتـدا سـر
جايش ماند و چشم هايش را به زمين دوخت، مثل اينكه مي خواست راه تازه اي براي جمع كردن افكـارش
جست و جو بكند و گفت «: خيلي خوب ما مي رويم » . آقاي سامسا چشم هايش را به طرف او درانيد و فقـط
چند بار سرش را تكان داد. اجاره نشين وسطي فوراً خارج شد و به اتاق كفش كن رفت ود. رفيقش كه لحظه
اي بود دست ها را كندتر به هم مي فشردند و به او گوش مي دادند در عقب نشـيني از او پيـروي كردنـد و
تقريباً دنبال او خيز برداشتند؛ مثل اينكه اينكه مي ترسيدند آقاي سامسا قبل از آنها بـرود و در روابـط بـين
آنها و رئيسشان خللي وارد بيايد. به دالان كه رسيدند كلاه خـود را از گـل مـيخ برداشـتند و از جـاي چتـر،
عصاي خود را خارج كردند و كرنشي نمودند و از آپارتمان خارج شدند. آقاي سامسا از روي بـدگماني بسـيار
بي مورد، فوراً با دو زنش در دالانچه رفت روي نرده خم شد؛ براي اينكه رفتن آقايان را كه از پلكان بي انتهـا
به طرز آرام و موقري پايين مي رفتند، تماشا كند. سر هر اشكوب در موقع پيچ خوردن ناپديد مـي شـدند و
چند ثانيه بعد دوباره ظاهر مي گرديدند. به همان اندازه كه از پله ها پايين مي رفتند از علاقه خانواده سامسا
نسبت به آنها مي كاست و زماني كه به شاگرد قصابي برخوردند - كه بي باكانه با زنبيلي كه روي سرش بـود،
از اشكوب بالا مي آمد - و از او گذشت آ. ند قاي سامسا با زن هايش از نرده عقـب رفتنـد و هـر سـه بـا حالـت
آسوده وارد اتاق شدند .
فوراً تصميم گرفتند كه اين روز را به استراحت و گردش بگذرانند، كاملاً محتاج به ايـن تفـريح بودنـد .
جلو ميز مي نشستند تا سه كاغذ عذرخواهي بنويسند: آقاي سامسا به رئيس، خانم سامسا به اربـاب گـرت و
به رئيس قسمت مغازه. زن خدمتكار، در طي جلسه، وارد شد تا اعلام كند كه كارش تمام شده مي رود .
سه نفر نامه نويس اكتفا كردن كه سرشان را تكان بدهند، بي آنكه نگاه كنند، امـا چـون پيـرزن نمـي
خواست برود، بالاخره قلم را كنار گذاشتند و نگاه خشمناكي به او كرد . ند آقاي سامسا پرسيد «: خـوب؟ » زن
سرپايي با لبخند ميان چهارچوبه در ايستاده بود؛ مثل اينكه مي خواست خبر خوش مهمي بدهـد . امـا نمـي
خواست آن را بگويد، مگر اين كه نازش را بكشند. پر كوچك شترمرغ كه تقريباً به طور عمـودي كلاهـش را
زينت مي كرد - از زماني كه اين زن در اينجا كار مي كرد، هميشه اين پر، توي ذوق آقاي سامسـا زده بـود

کد:
در اتاق زن و شوهر نيز باز شد. آقاي سامسا با لباس رسمي، در حالي كه زنش را با يك بازو و دخترش
را با بازوي ديگر گرفته بود، ظاهر شد. همه آنها به نظر مي آمدند كه گريه كـرده بودنـد و گـرت فاصـله بـه
فاصله صورت را به بازوي پدرش تكيه مي داد .
آقاي سامسا بي آنكه زن ها را از بازويش رها كند، در خروج را نشان داد و گفت «: فـوراً از منـزل مـن
برويد » ! آقايي كه در ميان بود كمي يكه خورد و با لبخند ملايمي پرسيد «: به چه مناسبت؟» آن دو نفر ديگر
دست ها را از پشت به هم متصل كردند و پي در پي، كف دستهايشان را به هـم مـي ماليدنـد؛ مثـل اينكـه
انتظار كشمكشي كه مي دانستند به فتح آنها تمام مي شد، ل*ذت مي بردند. آقاي سامسـا، بـا هـر دو زن، بـه
طرف اجاره نشين ها جلو رفت و جواب داد «: به همان مناسبتي كه گفتم » . اجاره نشـين وسـطي ابتـدا سـر
جايش ماند و چشم هايش را به زمين دوخت، مثل اينكه مي خواست راه تازه اي براي جمع كردن افكـارش
جست و جو بكند و گفت «: خيلي خوب ما مي رويم » . آقاي سامسا چشم هايش را به طرف او درانيد و فقـط
چند بار سرش را تكان داد. اجاره نشين وسطي فوراً خارج شد و به اتاق كفش كن رفت ود. رفيقش كه لحظه
اي بود دست ها را كندتر به هم مي فشردند و به او گوش مي دادند در عقب نشـيني از او پيـروي كردنـد و
تقريباً دنبال او خيز برداشتند؛ مثل اينكه اينكه مي ترسيدند آقاي سامسا قبل از آنها بـرود و در روابـط بـين
آنها و رئيسشان خللي وارد بيايد. به دالان كه رسيدند كلاه خـود را از گـل مـيخ برداشـتند و از جـاي چتـر،
عصاي خود را خارج كردند و كرنشي نمودند و از آپارتمان خارج شدند. آقاي سامسا از روي بـدگماني بسـيار
بي مورد، فوراً با دو زنش در دالانچه رفت روي نرده خم شد؛ براي اينكه رفتن آقايان را كه از پلكان بي انتهـا
به طرز آرام و موقري پايين مي رفتند، تماشا كند. سر هر اشكوب در موقع پيچ خوردن ناپديد مـي شـدند و
چند ثانيه بعد دوباره ظاهر مي گرديدند. به همان اندازه كه از پله ها پايين مي رفتند از علاقه خانواده سامسا
نسبت به آنها مي كاست و زماني كه به شاگرد قصابي برخوردند - كه بي باكانه با زنبيلي كه روي سرش بـود،
از اشكوب بالا مي آمد - و از او گذشت آ. ند قاي سامسا با زن هايش از نرده عقـب رفتنـد و هـر سـه بـا حالـت
آسوده وارد اتاق شدند .
فوراً تصميم گرفتند كه اين روز را به استراحت و گردش بگذرانند، كاملاً محتاج به ايـن تفـريح بودنـد .
جلو ميز مي نشستند تا سه كاغذ عذرخواهي بنويسند: آقاي سامسا به رئيس، خانم سامسا به اربـاب گـرت و
به رئيس قسمت مغازه. زن خدمتكار، در طي جلسه، وارد شد تا اعلام كند كه كارش تمام شده مي رود .
سه نفر نامه نويس اكتفا كردن كه سرشان را تكان بدهند، بي آنكه نگاه كنند، امـا چـون پيـرزن نمـي
خواست برود، بالاخره قلم را كنار گذاشتند و نگاه خشمناكي به او كرد . ند آقاي سامسا پرسيد «: خـوب؟ » زن
سرپايي با لبخند ميان چهارچوبه در ايستاده بود؛ مثل اينكه مي خواست خبر خوش مهمي بدهـد . امـا نمـي
خواست آن را بگويد، مگر اين كه نازش را بكشند. پر كوچك شترمرغ كه تقريباً به طور عمـودي كلاهـش را
زينت مي كرد - از زماني كه اين زن در اينجا كار مي كرد، هميشه اين پر، توي ذوق آقاي سامسـا زده بـود
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
آهسته به هر طرف لنگر بر مي داشت. خانم سامسا كه پيرزن هميشه بيش از ديگران برايش احترامـي قائـل
بود، گفت «: خوب چه شده است؟» پيرزن كه خنده محبت آميزي تكانش مي داد، گفـت ! آه«: ايـن چيـز ...»
نتوانست توضيح بدهد «هيچ لازم نيست كه شما براي بردن اين چيـز پهلـوي اتاقتـان بـه خودتـان زحمـت
بده . دي كار درست شد » . خانم سامسا و گرت دوباره روي كاغذ خم شدند، مثل اينكه بـه نوشـتن ادامـه مـي
دهند. آقاي سامسا متوجه شد كه حالا اين زن به شرح جزئيات خواهد پرداخت. براي اينكـه تـوي حـرف او
رفته باشد دستش را بلند كرد و اشاره نمود. پس در صورتي كه نمي توانست قضيه را نقل كند، ناگهان يادش
افتاد كه خيلي عجله دارد از. روي رنجش گفـت «: خـداحافظ همگـي » مثـل بـاد بـه دور خـودش گشـت و
وحشيانه درها را به هم زد و رفت .
آقاي سامسا گفت «: امشب بيرونش مي كنم » . ولي تأثيري در زنـش و گـرت نكـرد . پيـرزن نتوانسـت
آرامشي را كه تازه به دست آورده بود مغشوش بكند. زن ها بلند شدند رفتند جلو پنجره و در آنجا در آ*غ*و*ش
هم افتادند آ. قاي سامسا در صندلي راحتي به طرف آنها گرديد و لحظه اي در سكوت تماشا كرد، بعد فريـاد
«: زد خوب بياييد اينجا، حكايت هاي گذشته را نشخوار نكنيد. شماها بايد اندكي به فكر من باشـيد » . زن هـا
فوراً اطاعت كردند و به سر و كول او افتادند و نوازشش كردند و تعجيل نمودند كه كاغذشان را تمام بكنند .
بعد با هم از آپارتمان بيرون رفتند و ماه ها بود كه چنين پيشامدي برايشان رخ نداده بود. براي رفـتن
به اطراف شهر ترامواي گرفتند. در داخل ترن كه آفتاب افتاده بود، مسافر ديگري جز آنهـا يافـت نمـي شـد .
گرماي چسبنده اي در آنجا وجود داشت. به راحتي روي پشتي ها يله دادند و راجع به موقعيت هـايي كـه -
گوش شيطان كرد - چندان بد نبود، صحبت كردند. موضوع مهم اين بود كه هر سه آنها كارهاي، حقيقتاً قابل
توجهي پيدا كرده بودند كه بخصوص، در آتيه بسيار اميدبخش بود. وضع كنـوني خـود را مـي توانسـتند بـه
وسيله اجاره كردن آپارتمان ارزان تر و كوچكتر اما عملي تر كه در محل بهتري واقع باشـد، جبـران بكننـد .
آپارتمان كنوني را گره گوار انتخاب كرده بود. آقا و خانم سامسا از مشاهده دختر خود كه، بيش از پـيش، بـا
حرارت گفت و گو مي كرد، تقريباً با هم متوجه شدند كه گرت با وجود اين كه كرم زيبايي، رنگ گونه هايش
را پرانيده بود، در اين ماه هاي اخير بسيار شكفته است و حالا دختر دلربايي است كه اندامش جا افتاده است.
شادي آنها كه فروكش كرد؛ تقريباً ندانسته نگاهي با هم رد و بدل كردند كه مفهومش آشكار بود. هر دو آنها
به فكر افتادن د كه موقع آن رسيده كه شوهر برازنده اي برايش زير سر بگذارند و زماني كه به مقصد رسيدند،
دختر پيش از آنها بلند شد تا خميازه بكشد و خستگي ب*دن جـوانش را در بكنـد . بـه نظرشـان آمـد كـه در
حركت دخترشان، آرزوهاي تازه آنها تأييد مي شود و نيت خير ايشان را تشويق مي كند

پایان

کد:
آهسته به هر طرف لنگر بر مي داشت. خانم سامسا كه پيرزن هميشه بيش از ديگران برايش احترامـي قائـل
بود، گفت «: خوب چه شده است؟» پيرزن كه خنده محبت آميزي تكانش مي داد، گفـت ! آه«: ايـن چيـز ...»
نتوانست توضيح بدهد «هيچ لازم نيست كه شما براي بردن اين چيـز پهلـوي اتاقتـان بـه خودتـان زحمـت
بده . دي كار درست شد » . خانم سامسا و گرت دوباره روي كاغذ خم شدند، مثل اينكه بـه نوشـتن ادامـه مـي
دهند. آقاي سامسا متوجه شد كه حالا اين زن به شرح جزئيات خواهد پرداخت. براي اينكـه تـوي حـرف او
رفته باشد دستش را بلند كرد و اشاره نمود. پس در صورتي كه نمي توانست قضيه را نقل كند، ناگهان يادش
افتاد كه خيلي عجله دارد از. روي رنجش گفـت «: خـداحافظ همگـي » مثـل بـاد بـه دور خـودش گشـت و
وحشيانه درها را به هم زد و رفت .
آقاي سامسا گفت «: امشب بيرونش مي كنم » . ولي تأثيري در زنـش و گـرت نكـرد . پيـرزن نتوانسـت
آرامشي را كه تازه به دست آورده بود مغشوش بكند. زن ها بلند شدند رفتند جلو پنجره و در آنجا در آ*غ*و*ش
هم افتادند آ. قاي سامسا در صندلي راحتي به طرف آنها گرديد و لحظه اي در سكوت تماشا كرد، بعد فريـاد
«: زد خوب بياييد اينجا، حكايت هاي گذشته را نشخوار نكنيد. شماها بايد اندكي به فكر من باشـيد » . زن هـا
فوراً اطاعت كردند و به سر و كول او افتادند و نوازشش كردند و تعجيل نمودند كه كاغذشان را تمام بكنند .
بعد با هم از آپارتمان بيرون رفتند و ماه ها بود كه چنين پيشامدي برايشان رخ نداده بود. براي رفـتن
به اطراف شهر ترامواي گرفتند. در داخل ترن كه آفتاب افتاده بود، مسافر ديگري جز آنهـا يافـت نمـي شـد .
گرماي چسبنده اي در آنجا وجود داشت. به راحتي روي پشتي ها يله دادند و راجع به موقعيت هـايي كـه -
گوش شيطان كرد - چندان بد نبود، صحبت كردند. موضوع مهم اين بود كه هر سه آنها كارهاي، حقيقتاً قابل
توجهي پيدا كرده بودند كه بخصوص، در آتيه بسيار اميدبخش بود. وضع كنـوني خـود را مـي توانسـتند بـه
وسيله اجاره كردن آپارتمان ارزان تر و كوچكتر اما عملي تر كه در محل بهتري واقع باشـد، جبـران بكننـد .
آپارتمان كنوني را گره گوار انتخاب كرده بود. آقا و خانم سامسا از مشاهده دختر خود كه، بيش از پـيش، بـا
حرارت گفت و گو مي كرد، تقريباً با هم متوجه شدند كه گرت با وجود اين كه كرم زيبايي، رنگ گونه هايش
را پرانيده بود، در اين ماه هاي اخير بسيار شكفته است و حالا دختر دلربايي است كه اندامش جا افتاده است.
شادي آنها كه فروكش كرد؛ تقريباً ندانسته نگاهي با هم رد و بدل كردند كه مفهومش آشكار بود. هر دو آنها
به فكر افتادن د كه موقع آن رسيده كه شوهر برازنده اي برايش زير سر بگذارند و زماني كه به مقصد رسيدند،
دختر پيش از آنها بلند شد تا خميازه بكشد و خستگي ب*دن جـوانش را در بكنـد . بـه نظرشـان آمـد كـه در
حركت دخترشان، آرزوهاي تازه آنها تأييد مي شود و نيت خير ايشان را تشويق مي كند
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas
بالا