بگيرد و ناگزير بود كه فاصله به فاصله خستگي در بك . ند به علاوه كسي باعث نمي شد كه عجله بكنـد؛ زيـرا
برايش آزادي كامل قائل شده بودند. وقتي كه پيچ خورد فوراً شروع به حركت عقب نشيني كـرد و مسـتقيماً
به جلو رفت. از مسافتي كه هنوز او را از اتاقش جدا مي كرد، تعجب كرد و نمي توانست بفهمد - با وضعي كه
داشت - لحظه اي پيش، بي آنكه ملتفت شده باشد، چنين مسافتي را پيموده اسـت . خـانواده اش بـه وسـيله
هيچ گونه فرياد و يا اظهار تعجبي مزاحم او نگرديد. ولي او حتي متوجه اين هم نشد، زيرا تمام حواسش گرم
اين بود كه هرچه زودتر كار خود را انجام بدهد. وقتي كه به در اتاقش رسـيد، بـه فكـر افتـاد كـ ه سـرش را
برگرداند، آن هم نه كاملاً - به علت گ*ردنش كه خشك شده بود - بلكه به اين منظور كه ببيند آيا چيزي پشت
سر او تغييري نكرده است؟ فقط خواهرش بلند شده بود. آخرين نگاهش به مادر افتـاد كـه بـه طـور مسـلم
خوابيده بود .
به محض اين كه وارد اتاق شد، در بسته شد و كليد دو بار خودش گرديد، صداي آن به قدري شديد و
ناگهاني بود كه پاهايش را تا كرد. خواهرش بود كه آن قدر عجله داشت. زيرا به اولين لحظه بلند شده بود تا
آماده باشد و درست به موقع، به قدري چابك، به طرف در پريده بود كه صداي پايش را هم نشنيد. هنگـامي
كه كليد را در قفل مي چرخانيد، به پدر و مادرش گفت «: آه، بالاخره »...!
گره گوار در تاريكي دور خودش نگاه كرد و پرسيد «: خوب، حالا؟» به زودي پي برد نمي تواند بجنبد.
تعجبي نكرد؛ زيرا بيشتر تعجب داشت كه تاكنون روي پاهاي نازكي توانسته بود حركت بكند، به علاوه يـك
نوع آسايش نسبي به او دست . داد دردهايي در بدنش حس مي كرد. اما به نظرش آمد ايـن دردهـا فـروكش
كرده و بالاخره به كلي مرتفع خواهد شد. تقريباً نه از سيب گنديده اي كه در پشتش فرو رفتـه بـود و نـه از
ورم اطراف آنكه رويش را غبار نرمي پوشانيده بود، درد نمي كشيد. با شفقت حـزن انگيـزي دوبـاره بـه فكـر
خانواده اش افتاد. مي بايستي كه رفته باشد. خودش هم دانست و اگر اين كار مي شد عقيده خودش در اين
موضوع ثابت تر از عقيده خواهرش بود. او در اين حالت تفكر آرام ماند تا لحظه اي كه ساعت برج زنـگ سـه
صبح را زد. جلو پنجره، منظره خارج را كه شروع به روشن شدن كرده بود، د . يد خواهي نخواهي سرش پايين
افتاد و آخرين نفس با ناتواني از بيني او خارج شد .
وقتي كه صبح زود كلفت وارد شد، هرچند اغلب به او گوش زد كرده بودند وليكن درها را با خشونت و
عجله اي كه داشت چنان به شدت به هم مي زد كه بعد از ورود او، عملاً خوابيدن در ايـن خانـه غيـرمم كن
بود. ابتدا از بازديدي كه، معمولا،ً از گره گوار مي كـرد چيـز فـوق العـاده اي دسـتگيرش نشـد . تصـور كـرد
بخصوص بي حركت مانده بود؛ براي اينكه اداي آقاي رنجيده خاطري را در بياورد، زيـرا او را شايسـته بـراي
هرگونه ريزه كاري مي دانست. اما چون اتفاقاً جاروي بزرگي دستش بود، از توي در سعي كرد كه گره گوار را
قلقلك بدهد، همين كه شوخي اش اثر نكرد، خشمناك شد و چند بار با تك جارو او را هول داد؛ در اثر ايـن
كار جسم او بدون مقاومت عقب رفت، به كنجكاوي پيرزن افزود. به زودي، حقيقت را دانست و چشم هايش
برايش آزادي كامل قائل شده بودند. وقتي كه پيچ خورد فوراً شروع به حركت عقب نشيني كـرد و مسـتقيماً
به جلو رفت. از مسافتي كه هنوز او را از اتاقش جدا مي كرد، تعجب كرد و نمي توانست بفهمد - با وضعي كه
داشت - لحظه اي پيش، بي آنكه ملتفت شده باشد، چنين مسافتي را پيموده اسـت . خـانواده اش بـه وسـيله
هيچ گونه فرياد و يا اظهار تعجبي مزاحم او نگرديد. ولي او حتي متوجه اين هم نشد، زيرا تمام حواسش گرم
اين بود كه هرچه زودتر كار خود را انجام بدهد. وقتي كه به در اتاقش رسـيد، بـه فكـر افتـاد كـ ه سـرش را
برگرداند، آن هم نه كاملاً - به علت گ*ردنش كه خشك شده بود - بلكه به اين منظور كه ببيند آيا چيزي پشت
سر او تغييري نكرده است؟ فقط خواهرش بلند شده بود. آخرين نگاهش به مادر افتـاد كـه بـه طـور مسـلم
خوابيده بود .
به محض اين كه وارد اتاق شد، در بسته شد و كليد دو بار خودش گرديد، صداي آن به قدري شديد و
ناگهاني بود كه پاهايش را تا كرد. خواهرش بود كه آن قدر عجله داشت. زيرا به اولين لحظه بلند شده بود تا
آماده باشد و درست به موقع، به قدري چابك، به طرف در پريده بود كه صداي پايش را هم نشنيد. هنگـامي
كه كليد را در قفل مي چرخانيد، به پدر و مادرش گفت «: آه، بالاخره »...!
گره گوار در تاريكي دور خودش نگاه كرد و پرسيد «: خوب، حالا؟» به زودي پي برد نمي تواند بجنبد.
تعجبي نكرد؛ زيرا بيشتر تعجب داشت كه تاكنون روي پاهاي نازكي توانسته بود حركت بكند، به علاوه يـك
نوع آسايش نسبي به او دست . داد دردهايي در بدنش حس مي كرد. اما به نظرش آمد ايـن دردهـا فـروكش
كرده و بالاخره به كلي مرتفع خواهد شد. تقريباً نه از سيب گنديده اي كه در پشتش فرو رفتـه بـود و نـه از
ورم اطراف آنكه رويش را غبار نرمي پوشانيده بود، درد نمي كشيد. با شفقت حـزن انگيـزي دوبـاره بـه فكـر
خانواده اش افتاد. مي بايستي كه رفته باشد. خودش هم دانست و اگر اين كار مي شد عقيده خودش در اين
موضوع ثابت تر از عقيده خواهرش بود. او در اين حالت تفكر آرام ماند تا لحظه اي كه ساعت برج زنـگ سـه
صبح را زد. جلو پنجره، منظره خارج را كه شروع به روشن شدن كرده بود، د . يد خواهي نخواهي سرش پايين
افتاد و آخرين نفس با ناتواني از بيني او خارج شد .
وقتي كه صبح زود كلفت وارد شد، هرچند اغلب به او گوش زد كرده بودند وليكن درها را با خشونت و
عجله اي كه داشت چنان به شدت به هم مي زد كه بعد از ورود او، عملاً خوابيدن در ايـن خانـه غيـرمم كن
بود. ابتدا از بازديدي كه، معمولا،ً از گره گوار مي كـرد چيـز فـوق العـاده اي دسـتگيرش نشـد . تصـور كـرد
بخصوص بي حركت مانده بود؛ براي اينكه اداي آقاي رنجيده خاطري را در بياورد، زيـرا او را شايسـته بـراي
هرگونه ريزه كاري مي دانست. اما چون اتفاقاً جاروي بزرگي دستش بود، از توي در سعي كرد كه گره گوار را
قلقلك بدهد، همين كه شوخي اش اثر نكرد، خشمناك شد و چند بار با تك جارو او را هول داد؛ در اثر ايـن
كار جسم او بدون مقاومت عقب رفت، به كنجكاوي پيرزن افزود. به زودي، حقيقت را دانست و چشم هايش
کد:
بگيرد و ناگزير بود كه فاصله به فاصله خستگي در بك . ند به علاوه كسي باعث نمي شد كه عجله بكنـد؛ زيـرا
برايش آزادي كامل قائل شده بودند. وقتي كه پيچ خورد فوراً شروع به حركت عقب نشيني كـرد و مسـتقيماً
به جلو رفت. از مسافتي كه هنوز او را از اتاقش جدا مي كرد، تعجب كرد و نمي توانست بفهمد - با وضعي كه
داشت - لحظه اي پيش، بي آنكه ملتفت شده باشد، چنين مسافتي را پيموده اسـت . خـانواده اش بـه وسـيله
هيچ گونه فرياد و يا اظهار تعجبي مزاحم او نگرديد. ولي او حتي متوجه اين هم نشد، زيرا تمام حواسش گرم
اين بود كه هرچه زودتر كار خود را انجام بدهد. وقتي كه به در اتاقش رسـيد، بـه فكـر افتـاد كـ ه سـرش را
برگرداند، آن هم نه كاملاً - به علت گ*ردنش كه خشك شده بود - بلكه به اين منظور كه ببيند آيا چيزي پشت
سر او تغييري نكرده است؟ فقط خواهرش بلند شده بود. آخرين نگاهش به مادر افتـاد كـه بـه طـور مسـلم
خوابيده بود .
به محض اين كه وارد اتاق شد، در بسته شد و كليد دو بار خودش گرديد، صداي آن به قدري شديد و
ناگهاني بود كه پاهايش را تا كرد. خواهرش بود كه آن قدر عجله داشت. زيرا به اولين لحظه بلند شده بود تا
آماده باشد و درست به موقع، به قدري چابك، به طرف در پريده بود كه صداي پايش را هم نشنيد. هنگـامي
كه كليد را در قفل مي چرخانيد، به پدر و مادرش گفت «: آه، بالاخره »...!
گره گوار در تاريكي دور خودش نگاه كرد و پرسيد «: خوب، حالا؟» به زودي پي برد نمي تواند بجنبد.
تعجبي نكرد؛ زيرا بيشتر تعجب داشت كه تاكنون روي پاهاي نازكي توانسته بود حركت بكند، به علاوه يـك
نوع آسايش نسبي به او دست . داد دردهايي در بدنش حس مي كرد. اما به نظرش آمد ايـن دردهـا فـروكش
كرده و بالاخره به كلي مرتفع خواهد شد. تقريباً نه از سيب گنديده اي كه در پشتش فرو رفتـه بـود و نـه از
ورم اطراف آنكه رويش را غبار نرمي پوشانيده بود، درد نمي كشيد. با شفقت حـزن انگيـزي دوبـاره بـه فكـر
خانواده اش افتاد. مي بايستي كه رفته باشد. خودش هم دانست و اگر اين كار مي شد عقيده خودش در اين
موضوع ثابت تر از عقيده خواهرش بود. او در اين حالت تفكر آرام ماند تا لحظه اي كه ساعت برج زنـگ سـه
صبح را زد. جلو پنجره، منظره خارج را كه شروع به روشن شدن كرده بود، د . يد خواهي نخواهي سرش پايين
افتاد و آخرين نفس با ناتواني از بيني او خارج شد .
وقتي كه صبح زود كلفت وارد شد، هرچند اغلب به او گوش زد كرده بودند وليكن درها را با خشونت و
عجله اي كه داشت چنان به شدت به هم مي زد كه بعد از ورود او، عملاً خوابيدن در ايـن خانـه غيـرمم كن
بود. ابتدا از بازديدي كه، معمولا،ً از گره گوار مي كـرد چيـز فـوق العـاده اي دسـتگيرش نشـد . تصـور كـرد
بخصوص بي حركت مانده بود؛ براي اينكه اداي آقاي رنجيده خاطري را در بياورد، زيـرا او را شايسـته بـراي
هرگونه ريزه كاري مي دانست. اما چون اتفاقاً جاروي بزرگي دستش بود، از توي در سعي كرد كه گره گوار را
قلقلك بدهد، همين كه شوخي اش اثر نكرد، خشمناك شد و چند بار با تك جارو او را هول داد؛ در اثر ايـن
كار جسم او بدون مقاومت عقب رفت، به كنجكاوي پيرزن افزود. به زودي، حقيقت را دانست و چشم هايش