• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

کتاب در حال تایپ مسخ | اثر فرانتس کافکا

  • نویسنده موضوع gilas
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 340
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
هاي برفي، روي زمين مي غلتيدند و به هم مي خوردند. يك سيب كه به آرامي پرتاب شده بود، روي پشـت
گره گوار لغزيد. بي آنكه صدمه برساند. ولي سيب بعدي تماماً در پشتش فرو رفت. خواسـت دورتـر بـرود تـا
شايد به وسيله اين حركت از درد شديدي كه به او عارض شده بود، بكاهد؛ ولي حس كـرد كـه سـر جـايش
ميخكوب شده و خميازه اي كشيد، بي آنكه بداند كه چه مي كند. در آخرين نگـاهي كـه انـداخت، ديـد در
اتاقش ناگهان باز شد؛ خواهرش فرياد مي زد و مادر به تعجيل دنبال او مي آمد. دختر جوان بدون سينه بند
بود، زيرا لباسش را كنده بود؛ براي اينكه موقع بي هوشي تنفس مصنوعي به مادر بدهد. مادرش حالا هم كه
به طرف پدر مي دويد، دامن لباسش به زمين كشيده مي شد و خرده خرده تـوي پاهـايش مـي پيچيـد . بـه
طرف شوهرش پرش كرد، او را در آ*غ*و*ش كشيد و به خودش چسبانيد. دست هايش را، به شكل صليب، روي
گر*دن شوهر گذاشت و از او خواهش مي كرد كه به جان بچه شان سوءقصدي نكند. گره گوار ديگـر چيـزي
نمي ديد .
سيبي را كه هيچ كس جرأت نكرد از پشت گره گـوار در بيـاورد در گوشـت تـنش بـه من زلـه يـادبود
محسوسي از آن پيشامد باقي ماند و زخم خطرنـاكي كـه
بيش از يك ماه مي گذشت كه گره گوار برداشته بود، به
نظر آمد كه بالاخره به پدر فهماند كه پسـرش، بـا وجـود
تغييـر شـكل غمنـاك و تنفـر آميـزش، يكـي از اعضـاي
خانواده بوده و نمي بايستي با او مانند يك دشمن معامله
بكند. برعكس، وظيفه چنين تقاضا مي كرد كه جلو تنفر
خود را بگيرد و گـره گـوار را متحمـل بشـود، فقـط او را
تحمل بكند .
زخمي كه برداشته بود، به طور حتمي و علاج ناپذيري از چالاكي او كاست. فقط براي پيمودن اتاقش،
مثل يك نفر معيوب، زمان طويلي را لازم داشت، اما راجع به گردش هاي روي ديوار مي بايستي كـه فاتحـه
اش را بخواند. ولي از طرف ديگر، به عقيده او اين وخامت حالش جبران مي شد، به اين معني كـه حـ الا هـر
شب در اتاق ناهارخوري باز مي گذاشتند. انتظار اين پيشامد را دو ساعت مي كشيد و در سايه اتاقش كز مي
كرد؛ به طوري كه براي كساني كه مشغول صرف غذا بودند، نامرئي بود اما او مي توانسـت همـه خـانواده را،
جلو روشنايي لامپ ها جمع شده بودند، ببيند و با اجازه همه حق داشت گفت و گوي آنهـا را بشـنود و ايـن
خيلي بهتر از سابق بود .
به طور يقين، حالا موضوع صحبت به گرمي قديم نبـود؛ زيـرا پـيش تـر وقتـي كـه مـي خواسـت در
تختخواب نمناك يكي از اتاق هاي كوچك مهمان خانه بلغزد با تأسف به ياد آن مي افتاد. اغلب، حتي بعد از
غذا هم چيز زيادي نمي گفتند. پدر به زودي روي صندلي راحتي چرت مي زد. مادر و دختر، در خاموشي به

کد:
هاي برفي، روي زمين مي غلتيدند و به هم مي خوردند. يك سيب كه به آرامي پرتاب شده بود، روي پشـت
گره گوار لغزيد. بي آنكه صدمه برساند. ولي سيب بعدي تماماً در پشتش فرو رفت. خواسـت دورتـر بـرود تـا
شايد به وسيله اين حركت از درد شديدي كه به او عارض شده بود، بكاهد؛ ولي حس كـرد كـه سـر جـايش
ميخكوب شده و خميازه اي كشيد، بي آنكه بداند كه چه مي كند. در آخرين نگـاهي كـه انـداخت، ديـد در
اتاقش ناگهان باز شد؛ خواهرش فرياد مي زد و مادر به تعجيل دنبال او مي آمد. دختر جوان بدون سينه بند
بود، زيرا لباسش را كنده بود؛ براي اينكه موقع بي هوشي تنفس مصنوعي به مادر بدهد. مادرش حالا هم كه
به طرف پدر مي دويد، دامن لباسش به زمين كشيده مي شد و خرده خرده تـوي پاهـايش مـي پيچيـد . بـه
طرف شوهرش پرش كرد، او را در آ*غ*و*ش كشيد و به خودش چسبانيد. دست هايش را، به شكل صليب، روي
گر*دن شوهر گذاشت و از او خواهش مي كرد كه به جان بچه شان سوءقصدي نكند. گره گوار ديگـر چيـزي
نمي ديد .
سيبي را كه هيچ كس جرأت نكرد از پشت گره گـوار در بيـاورد در گوشـت تـنش بـه من زلـه يـادبود
محسوسي از آن پيشامد باقي ماند و زخم خطرنـاكي كـه
بيش از يك ماه مي گذشت كه گره گوار برداشته بود، به
نظر آمد كه بالاخره به پدر فهماند كه پسـرش، بـا وجـود
تغييـر شـكل غمنـاك و تنفـر آميـزش، يكـي از اعضـاي
خانواده بوده و نمي بايستي با او مانند يك دشمن معامله
بكند. برعكس، وظيفه چنين تقاضا مي كرد كه جلو تنفر
خود را بگيرد و گـره گـوار را متحمـل بشـود، فقـط او را
تحمل بكند .
زخمي كه برداشته بود، به طور حتمي و علاج ناپذيري از چالاكي او كاست. فقط براي پيمودن اتاقش،
مثل يك نفر معيوب، زمان طويلي را لازم داشت، اما راجع به گردش هاي روي ديوار مي بايستي كـه فاتحـه
اش را بخواند. ولي از طرف ديگر، به عقيده او اين وخامت حالش جبران مي شد، به اين معني كـه حـ الا هـر
شب در اتاق ناهارخوري باز مي گذاشتند. انتظار اين پيشامد را دو ساعت مي كشيد و در سايه اتاقش كز مي
كرد؛ به طوري كه براي كساني كه مشغول صرف غذا بودند، نامرئي بود اما او مي توانسـت همـه خـانواده را،
جلو روشنايي لامپ ها جمع شده بودند، ببيند و با اجازه همه حق داشت گفت و گوي آنهـا را بشـنود و ايـن
خيلي بهتر از سابق بود .
به طور يقين، حالا موضوع صحبت به گرمي قديم نبـود؛ زيـرا پـيش تـر وقتـي كـه مـي خواسـت در
تختخواب نمناك يكي از اتاق هاي كوچك مهمان خانه بلغزد با تأسف به ياد آن مي افتاد. اغلب، حتي بعد از
غذا هم چيز زيادي نمي گفتند. پدر به زودي روي صندلي راحتي چرت مي زد. مادر و دختر، در خاموشي به
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
هم نصيحت مي كردند. مادر زير روشنايي خميده بود و پارچه هاي كتاني براي مغازه لباس زير فروشي مـي
دوخت و خواهر كه به عنوان فروشنده در محلي استخدام شده بود، تندنويسي و يا فرانسه مطالعه مـي كـ رد؛
به اميد اينكه بعدها وضع خود را بهتر كند. گاهي پدر از خواب مي پريد، مثل اينكه نمي دانست خواب بوده،
به مادر مي گفت «: امروز چقدر چيز مي دوزي » ! بعد به خواب مي رفت، در صورتي كه مادر و خواهر لبخنـد
خسته اي با هم رد و بدل مي كردند .
پدر، با لجاجت بوالهوسانه، از كندن لباس رسمي پرهيز مي كرد. لباده خانگي او، مانند چيز بي مصرف،
به رخت آويز بود. حتي در داخل منزل، با لباس متحدالشكل چرت مي زد؛ مثـل اينكـه مـي خواسـت بـراي
اجراي فرمان مافوق، هميشه آماده باشد و حتي در خانه به نظر مي آمد كه گوش به زنگ فرمان رئيس است.
از اين قرار، لباس رسمي - كه وقتي به او داده بودند نو نبود - با وجود دقت اين دو زن هر روز از جلايش مي
كاست و گره گوار اغلب شب هايش را به تماشاي اين لباس، كه پر از لك بود و دكمه هاي برق انداختـه ا ش
هميشه مي درخشيد و زير آن مرد مسن در سكوت و ناراحتي مي خوابيد، مي گذرانيد .
ساعت ديواري كه زنگ ده را مي زد، مادر سعي مي كرد كه با صداي خفه اي پدر را بيدار كنـد و او را
اجباراً به رختخواب ببرد و مي گفت كه خواب در حالت نشسته سر جمع خـواب نيسـت و بـراي اينكـه سـر
ساعت شش پي خدمت برود، بايد به طور معمول استراحت بنمايد. ولي از زماني كه دستورهاي اكيد از طرف
بانك به او مي داندند، سرسختي نشان مي داد و لجاجت مي كرد كه سر ميز بماند. هرچند مرتب بـه خـواب
مي رفت و خيلي دشوار بود كه صندلي راحتي را مبدل به تختخواب بكنند. مادر و خواهر بيهـوده او را وادار
مي كردند و اندرزهاي پياپي مي دادند، ولي او ربع ساعت هايي را در آنجا مـي گذرانيـد و سـرش را آهسـته
تكان مي داد؛ چشم هايش بسته بود و نمي خواست بلند بشود. مادر آسـتين او را مـي كشـيد و در گوشـش
چيزهاي خوشايند مي گفت. خواهر، تكاليف خود را كنار مي گذاشت؛ براي اينكه به او كمك بكند. ولي همه
اين كارها بي نتيجه بود. فقط در صندلي راحتي، قدري بيشتر، فرو مي رفت و بايستي زن ها زير بـازويش را
بگيرند تا مژه هايش باز بشوند. آن وقت آنها را يكي يكـي نگـاه مـي كـرد و معمـولاً مـي گفـت «: ايـن هـم
زندگيست! مثلاً اين آسايش سر پيري من است؟» بعد، تكيه به دو زن مي كرد و به زحمـت بلنـد مـي شـد؛
مثل اينكه براي خودش هم بار سنگيني بود و تا دم در، زن و دخترش، او را مي بردند. بعد به آنها اشاره مي
كرد كه بروند و باقي راه را به تنهايي مي پيمود، در صورتي كه مادر و خواهر، دستپاچه، يكي قلم و ديگـري
سوزنش را زمين مي گذاشت و دنبال او دويدند كه باز هم كمكش بكنند .
در اين خانواده، كه اعضاي آن از كار و خستگي درمانده بودند به جز در مـوارد ضـروري، كـي فرصـت
داشت كه به فكر گره گوار باشد؟ بودجه منزل را كم كم تقليل دادند و بالاخره كلفت را جواب كردنـد . يـك
زن تنومند سرپايي با استخوان بندي درشت و موهاي سفيد كـه دور سـرش مـوج مـي زد، ا ز ايـن بـه بعـد،
جانشين شد كه صبح و عصر كارهاي سنگين را بكند. حال، باقي كارها را مادر با وجود وصله زدن به جوراب

کد:
هم نصيحت مي كردند. مادر زير روشنايي خميده بود و پارچه هاي كتاني براي مغازه لباس زير فروشي مـي
دوخت و خواهر كه به عنوان فروشنده در محلي استخدام شده بود، تندنويسي و يا فرانسه مطالعه مـي كـ رد؛
به اميد اينكه بعدها وضع خود را بهتر كند. گاهي پدر از خواب مي پريد، مثل اينكه نمي دانست خواب بوده،
به مادر مي گفت «: امروز چقدر چيز مي دوزي » ! بعد به خواب مي رفت، در صورتي كه مادر و خواهر لبخنـد
خسته اي با هم رد و بدل مي كردند .
پدر، با لجاجت بوالهوسانه، از كندن لباس رسمي پرهيز مي كرد. لباده خانگي او، مانند چيز بي مصرف،
به رخت آويز بود. حتي در داخل منزل، با لباس متحدالشكل چرت مي زد؛ مثـل اينكـه مـي خواسـت بـراي
اجراي فرمان مافوق، هميشه آماده باشد و حتي در خانه به نظر مي آمد كه گوش به زنگ فرمان رئيس است.
از اين قرار، لباس رسمي - كه وقتي به او داده بودند نو نبود - با وجود دقت اين دو زن هر روز از جلايش مي
كاست و گره گوار اغلب شب هايش را به تماشاي اين لباس، كه پر از لك بود و دكمه هاي برق انداختـه ا ش
هميشه مي درخشيد و زير آن مرد مسن در سكوت و ناراحتي مي خوابيد، مي گذرانيد .
ساعت ديواري كه زنگ ده را مي زد، مادر سعي مي كرد كه با صداي خفه اي پدر را بيدار كنـد و او را
اجباراً به رختخواب ببرد و مي گفت كه خواب در حالت نشسته سر جمع خـواب نيسـت و بـراي اينكـه سـر
ساعت شش پي خدمت برود، بايد به طور معمول استراحت بنمايد. ولي از زماني كه دستورهاي اكيد از طرف
بانك به او مي داندند، سرسختي نشان مي داد و لجاجت مي كرد كه سر ميز بماند. هرچند مرتب بـه خـواب
مي رفت و خيلي دشوار بود كه صندلي راحتي را مبدل به تختخواب بكنند. مادر و خواهر بيهـوده او را وادار
مي كردند و اندرزهاي پياپي مي دادند، ولي او ربع ساعت هايي را در آنجا مـي گذرانيـد و سـرش را آهسـته
تكان مي داد؛ چشم هايش بسته بود و نمي خواست بلند بشود. مادر آسـتين او را مـي كشـيد و در گوشـش
چيزهاي خوشايند مي گفت. خواهر، تكاليف خود را كنار مي گذاشت؛ براي اينكه به او كمك بكند. ولي همه
اين كارها بي نتيجه بود. فقط در صندلي راحتي، قدري بيشتر، فرو مي رفت و بايستي زن ها زير بـازويش را
بگيرند تا مژه هايش باز بشوند. آن وقت آنها را يكي يكـي نگـاه مـي كـرد و معمـولاً مـي گفـت «: ايـن هـم
زندگيست! مثلاً اين آسايش سر پيري من است؟» بعد، تكيه به دو زن مي كرد و به زحمـت بلنـد مـي شـد؛
مثل اينكه براي خودش هم بار سنگيني بود و تا دم در، زن و دخترش، او را مي بردند. بعد به آنها اشاره مي
كرد كه بروند و باقي راه را به تنهايي مي پيمود، در صورتي كه مادر و خواهر، دستپاچه، يكي قلم و ديگـري
سوزنش را زمين مي گذاشت و دنبال او دويدند كه باز هم كمكش بكنند .
در اين خانواده، كه اعضاي آن از كار و خستگي درمانده بودند به جز در مـوارد ضـروري، كـي فرصـت
داشت كه به فكر گره گوار باشد؟ بودجه منزل را كم كم تقليل دادند و بالاخره كلفت را جواب كردنـد . يـك
زن تنومند سرپايي با استخوان بندي درشت و موهاي سفيد كـه دور سـرش مـوج مـي زد، ا ز ايـن بـه بعـد،
جانشين شد كه صبح و عصر كارهاي سنگين را بكند. حال، باقي كارها را مادر با وجود وصله زدن به جوراب
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
هايي كه تمامي نداشت، به عهده گرفته بود . ناچار شدند جواهرهاي خانواده را كه سابقاً در مجالس پذيرايي و
جشن ها باعث سرافرازي مادر و خواهر بود بفروشند. گره گوار در يكي از شب زنده داري هاي خود شنيد كه
راجع به ارزش آنها مباحثه مي كردند. ولي موضوع عمده، بخصوص شكايت از كرايه ايـن آپارتمـان بـود كـه
براي كيسه خانه گران تمام مي شد و اشكال سر گره گوار بود؛ نمي دانستند چطور بايد حملـش كـرد؛ زيـرا
نمي توانستند او را ترك بگويند. هيهات! گره گوار به خوبي مي فهميد كـه ملاحظـه او مـانع اساسـي تغييـر
منزل نبود، زيرا به خوبي مي توانستند او را در صندوق چوبي كه هواخـور داشـته باشـد بگذا رنـد و حملـش
بكنند. نه، مانع اساسي، نااميدي خانواده اش بود؛ فكر اين كه بدبختي بـي سـابقه اي در تـاريخ خـانوادگ ي و
محيط به آنها روي آورده بود و از جمله بلايي كه روزگار ممكن است به درماندگان تحميل بكند. حالا، هـيچ
يك را درباره آنها فرو گذار نكرده بود. پدر مأمور حمل ناهار كارمندان جزء بانك بـود . مـادر خـودش را مـي
كشت كه لباس زير خارجي ها را بشويد. خواهر، پشت پيش بساطي، سفارش مشتري هـا را انجـام مـي داد .
بيش از اين نمي شد متوقع بود؛ زيرا توانايي آنها اجازه نمي داد. گره گوار بيچاره حس كرد كه زخمش سرباز
كرده، وقتي كه مادر و خواهرش، بعد از آنكه پدر را خوابانيدند، كار خود را ول كردند و صندلي هايشان را به
هم نزديك برده تقريباً پهلوي هم نشستند و مادر در حالي كه اتاق گره گوار را نشان مي داد، گفت «: گـرت،
در را ببند » ! گره گوار در سايه واقع شده بود. در صورتي كه در آن طرف اشك هاي دو زن به هم آميخته مي
شد و يا بدتر با چشم خشك، خيره خيره، به ميز نگاه مي كردند. گره گوار شب ها و روزها خوابش نمي بـرد .
گاه گاهي به فكر مي افتاد كه مثل سابق، به محض اينكه در باز بشود، كارهاي خانواده را به عهده بگيرد، بعد
از مدت ها فراموشي، يك روز، رئيس، معاون، مأمورين تجارت خانه، مباشرين جزء، خدمت گزاران را با افكـار
محدودشان و دو سه تا رفيق كه در تجارت خانه هاي ديگر كار مي كردند، همه را به خاطر آور . د يك كلفـت
مهمان خانه شهرهاي اطراف را كه يادبود گذرنده و پر خرجي برايش گذاشته بود و يك زن صندوق دار كلاه
فروشي را كه جدا،ً ولي خيلي با تأني او را تعقيب مي كرد، به ياد آورد. آدم ها از برابرش، در ميـان ابـر، مـي
گذشتند و به طور مبهمي قيافه هاي خارجي ها و صورت هايي كه فراموش كرده بود و بـا آن همـه مخلـوط
مي شد، ولي هيچ كدام از آنها نمي توانست نه به او و نه به خانواده اش كمك بكند. آنها به درد نمي خوردند
و خوش وقت بود كه از بين رفته بودند. اين منظره، ميل آن را كه در خويشانش علاقه به خرج بدهد، سـلب
كرد. برعكس، فكر شورش در او توليد شد؛ زيرا به زخمش رسيدگي نمي كردند و هرچنـد روزي كـه بتوانـد
اشتهاي او را تهييج بنمايد نمي شد تصور كرد، او مايل بود به محل اغذيه سركشي كند و خوراك هايي را كه
طبيعتاً باب دندانش بود - گرچه اشتها نداشت - از نظر بگذراند . حالا خواهرش دقت نمي كرد كه چه چيز بـه
دهنش مزه مي كند. روزي دو بار صبح و بعد از ظهر، پيش از اينكه به مغازه برود، مثل باد وارد مي شد و بـا
پاهايش يك تكه از هر چيز به دست مي آورد از لاي در، در جلو او مي سرانيد و شب، بي آنكه اعتنايي بكند
كه آيا اين خوراك تصدق سري را صرف كرده يا نه، پس مانده را با تك جارو بر مي داشت، حالا پاك كـردن

کد:
هايي كه تمامي نداشت، به عهده گرفته بود . ناچار شدند جواهرهاي خانواده را كه سابقاً در مجالس پذيرايي و
جشن ها باعث سرافرازي مادر و خواهر بود بفروشند. گره گوار در يكي از شب زنده داري هاي خود شنيد كه
راجع به ارزش آنها مباحثه مي كردند. ولي موضوع عمده، بخصوص شكايت از كرايه ايـن آپارتمـان بـود كـه
براي كيسه خانه گران تمام مي شد و اشكال سر گره گوار بود؛ نمي دانستند چطور بايد حملـش كـرد؛ زيـرا
نمي توانستند او را ترك بگويند. هيهات! گره گوار به خوبي مي فهميد كـه ملاحظـه او مـانع اساسـي تغييـر
منزل نبود، زيرا به خوبي مي توانستند او را در صندوق چوبي كه هواخـور داشـته باشـد بگذا رنـد و حملـش
بكنند. نه، مانع اساسي، نااميدي خانواده اش بود؛ فكر اين كه بدبختي بـي سـابقه اي در تـاريخ خـانوادگ ي و
محيط به آنها روي آورده بود و از جمله بلايي كه روزگار ممكن است به درماندگان تحميل بكند. حالا، هـيچ
يك را درباره آنها فرو گذار نكرده بود. پدر مأمور حمل ناهار كارمندان جزء بانك بـود . مـادر خـودش را مـي
كشت كه لباس زير خارجي ها را بشويد. خواهر، پشت پيش بساطي، سفارش مشتري هـا را انجـام مـي داد .
بيش از اين نمي شد متوقع بود؛ زيرا توانايي آنها اجازه نمي داد. گره گوار بيچاره حس كرد كه زخمش سرباز
كرده، وقتي كه مادر و خواهرش، بعد از آنكه پدر را خوابانيدند، كار خود را ول كردند و صندلي هايشان را به
هم نزديك برده تقريباً پهلوي هم نشستند و مادر در حالي كه اتاق گره گوار را نشان مي داد، گفت «: گـرت،
در را ببند » ! گره گوار در سايه واقع شده بود. در صورتي كه در آن طرف اشك هاي دو زن به هم آميخته مي
شد و يا بدتر با چشم خشك، خيره خيره، به ميز نگاه مي كردند. گره گوار شب ها و روزها خوابش نمي بـرد .
گاه گاهي به فكر مي افتاد كه مثل سابق، به محض اينكه در باز بشود، كارهاي خانواده را به عهده بگيرد، بعد
از مدت ها فراموشي، يك روز، رئيس، معاون، مأمورين تجارت خانه، مباشرين جزء، خدمت گزاران را با افكـار
محدودشان و دو سه تا رفيق كه در تجارت خانه هاي ديگر كار مي كردند، همه را به خاطر آور . د يك كلفـت
مهمان خانه شهرهاي اطراف را كه يادبود گذرنده و پر خرجي برايش گذاشته بود و يك زن صندوق دار كلاه
فروشي را كه جدا،ً ولي خيلي با تأني او را تعقيب مي كرد، به ياد آورد. آدم ها از برابرش، در ميـان ابـر، مـي
گذشتند و به طور مبهمي قيافه هاي خارجي ها و صورت هايي كه فراموش كرده بود و بـا آن همـه مخلـوط
مي شد، ولي هيچ كدام از آنها نمي توانست نه به او و نه به خانواده اش كمك بكند. آنها به درد نمي خوردند
و خوش وقت بود كه از بين رفته بودند. اين منظره، ميل آن را كه در خويشانش علاقه به خرج بدهد، سـلب
كرد. برعكس، فكر شورش در او توليد شد؛ زيرا به زخمش رسيدگي نمي كردند و هرچنـد روزي كـه بتوانـد
اشتهاي او را تهييج بنمايد نمي شد تصور كرد، او مايل بود به محل اغذيه سركشي كند و خوراك هايي را كه
طبيعتاً باب دندانش بود - گرچه اشتها نداشت - از نظر بگذراند . حالا خواهرش دقت نمي كرد كه چه چيز بـه
دهنش مزه مي كند. روزي دو بار صبح و بعد از ظهر، پيش از اينكه به مغازه برود، مثل باد وارد مي شد و بـا
پاهايش يك تكه از هر چيز به دست مي آورد از لاي در، در جلو او مي سرانيد و شب، بي آنكه اعتنايي بكند
كه آيا اين خوراك تصدق سري را صرف كرده يا نه، پس مانده را با تك جارو بر مي داشت، حالا پاك كـردن
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
اتاق هم - كه عصرها مي شد - به طرز سرسركي انجام مي گرفت. قشرهاي كثافت روي ديوار ممتد مـي شـد .
توده هاي كوچك خاك و آشغال در هر گوشه جمع شده بود. ابتدا، موقع ورود خواهرش، گره گوار در كثيف
ترين جاها توقف مي كرد تا به اين وسيله به او سرزنش بدهد. اما ممكن بود هفته ها آنجا بماند، بي آنكـه در
رفتار گرت تغييري حاصل بشود. او نيز، مانند گره گوار، كثافت را مي ديد؛ اما فقط تصميم قطعي داشت كـه
آنها را سر جايش بگذارد .
اين موضوع، مانع نمي شد كه خواهر با سرسختي بيشتري مراقب تميز كردن اتاق برادرش كه انحصـار
خود مي دانست، نباشد. و دل نازكي او در اين مورد، به صورت يك ناخوشي مسري درآمده بود زيرا يك روز
كه مادر دست به شست و شوي اتاق زد و چندين سطل آب به مصرف رسانيد - و در نتيجه باعث شرمندگي
سخت گره گوار گرديد كه روي نيم تخت خود بي حركت و تلخ كام خشكش زده بود - وليكن انتقـامش، بـه
زودي، گرفته شد؛ زيرا خواهر همين كه عصر به خانه برگشت و متوجه ابتكار شـد سـخت رنجيـد . فـورا،ً بـه
طرف اتاق ناهارخوري دويد و گريه زاري سر داد؛ هرچند مادر التماسش مي كرد و دست خـود را بـه طـرف
آسمان بلند مي نمود، پدر كه نشسته بود از جايش جست. ابتدا، با تعجب عاجزانه شاهد ايـن مـاتم شـدند و
بعد در اثر دستپاچگي، پدر كه نعره سر داده بود مادر را به طرف راستش كشيد؛ چون تميز كردن اتاق را بـه
عهده دختر نگذاشته بود و از طرف چپ، به دخترش قدغن كرد كه ديگر اتاق را پاك نكند. مادر سـعي كـرد
پدر خشمناك را به اتاق خواب راهنمايي بكند و دختر كه هق هق مي كرد و با دست هاي كوچكش مشغول
مرتب كردن سفره بود و گره گوار از شدت اوقات تلخي سوت مي كشيد و مي ديد كسي بـه فكـر بسـتن در
نيست تا اين منظره و جنجال را از او بپوشاند .
براي خواهر بسيار دشوار بود كه پس از خستگي كار مغازه، مثل سابق، به دقت به گره گوار رسـيدگي
بنمايد. آيا مي توانستند طوري ترتيب بدهند كه درباره او كوتاهي نشود و ضمناً احتياجي به مادر هم نداشته
باشند؟ يك خدمت كار سرپايي، بيوه پيري، در اختيار آنها بود كه استخوان بندي درشتي داشت. او در طـي
زندگي طويلش از بليه هاي سختي نجات يافته بود و نمي شد گفت كه حقيقتـاً از گـره گـوار متنفـر اسـت .
هرچند كنجكاو نبود، يك مرتبه اتفاق افتاد كه در را باز كرد و سـر جـايش خشـك شـد؛ دسـت هـا را روي
شكمش گذاشت و از منظره جانوري كه به هر سو مي خراميد، كاملاً تعجب كرد كـه چطـور هـيچ كـس بـه
فكرش نرسيده آن را بيرون بيندازد. از اين روز به بعد صبح و عصر پيرزن فراموش نمـي كـرد كـه از لاي در
نگاهي به او بكند. ابتدا براي اينكه گره گوار را از پناهگاه خود بيرون بياورد دوستانه مي گفت «: اين سنده گر
پير رو بسه» و يا «خرپسونه جون بيا اينجا» در مقابل چنين اظهار ملاطفتي، گره گـوار خـاموش بـود و سـر
جايش بي حركت مي ماند؛ انگار كه كسي به سراغ او نيامده است. گره گوار معتقد بود: عوض اينكه بگذارنـد
اين زن جيره خوار تفريح كند و مخل آسايشش بشود، بهتر بود كه به او دستور مي دادند تا هر روز اتاقش را
بروبد. يك روز صبح كه باران پيش قدم بهار به شدت به شيشه پنجره مي خورد، گره گوار به حدي از شيرين

کد:
اتاق هم - كه عصرها مي شد - به طرز سرسركي انجام مي گرفت. قشرهاي كثافت روي ديوار ممتد مـي شـد .
توده هاي كوچك خاك و آشغال در هر گوشه جمع شده بود. ابتدا، موقع ورود خواهرش، گره گوار در كثيف
ترين جاها توقف مي كرد تا به اين وسيله به او سرزنش بدهد. اما ممكن بود هفته ها آنجا بماند، بي آنكـه در
رفتار گرت تغييري حاصل بشود. او نيز، مانند گره گوار، كثافت را مي ديد؛ اما فقط تصميم قطعي داشت كـه
آنها را سر جايش بگذارد .
اين موضوع، مانع نمي شد كه خواهر با سرسختي بيشتري مراقب تميز كردن اتاق برادرش كه انحصـار
خود مي دانست، نباشد. و دل نازكي او در اين مورد، به صورت يك ناخوشي مسري درآمده بود زيرا يك روز
كه مادر دست به شست و شوي اتاق زد و چندين سطل آب به مصرف رسانيد - و در نتيجه باعث شرمندگي
سخت گره گوار گرديد كه روي نيم تخت خود بي حركت و تلخ كام خشكش زده بود - وليكن انتقـامش، بـه
زودي، گرفته شد؛ زيرا خواهر همين كه عصر به خانه برگشت و متوجه ابتكار شـد سـخت رنجيـد . فـورا،ً بـه
طرف اتاق ناهارخوري دويد و گريه زاري سر داد؛ هرچند مادر التماسش مي كرد و دست خـود را بـه طـرف
آسمان بلند مي نمود، پدر كه نشسته بود از جايش جست. ابتدا، با تعجب عاجزانه شاهد ايـن مـاتم شـدند و
بعد در اثر دستپاچگي، پدر كه نعره سر داده بود مادر را به طرف راستش كشيد؛ چون تميز كردن اتاق را بـه
عهده دختر نگذاشته بود و از طرف چپ، به دخترش قدغن كرد كه ديگر اتاق را پاك نكند. مادر سـعي كـرد
پدر خشمناك را به اتاق خواب راهنمايي بكند و دختر كه هق هق مي كرد و با دست هاي كوچكش مشغول
مرتب كردن سفره بود و گره گوار از شدت اوقات تلخي سوت مي كشيد و مي ديد كسي بـه فكـر بسـتن در
نيست تا اين منظره و جنجال را از او بپوشاند .
براي خواهر بسيار دشوار بود كه پس از خستگي كار مغازه، مثل سابق، به دقت به گره گوار رسـيدگي
بنمايد. آيا مي توانستند طوري ترتيب بدهند كه درباره او كوتاهي نشود و ضمناً احتياجي به مادر هم نداشته
باشند؟ يك خدمت كار سرپايي، بيوه پيري، در اختيار آنها بود كه استخوان بندي درشتي داشت. او در طـي
زندگي طويلش از بليه هاي سختي نجات يافته بود و نمي شد گفت كه حقيقتـاً از گـره گـوار متنفـر اسـت .
هرچند كنجكاو نبود، يك مرتبه اتفاق افتاد كه در را باز كرد و سـر جـايش خشـك شـد؛ دسـت هـا را روي
شكمش گذاشت و از منظره جانوري كه به هر سو مي خراميد، كاملاً تعجب كرد كـه چطـور هـيچ كـس بـه
فكرش نرسيده آن را بيرون بيندازد. از اين روز به بعد صبح و عصر پيرزن فراموش نمـي كـرد كـه از لاي در
نگاهي به او بكند. ابتدا براي اينكه گره گوار را از پناهگاه خود بيرون بياورد دوستانه مي گفت «: اين سنده گر
پير رو بسه» و يا «خرپسونه جون بيا اينجا» در مقابل چنين اظهار ملاطفتي، گره گـوار خـاموش بـود و سـر
جايش بي حركت مي ماند؛ انگار كه كسي به سراغ او نيامده است. گره گوار معتقد بود: عوض اينكه بگذارنـد
اين زن جيره خوار تفريح كند و مخل آسايشش بشود، بهتر بود كه به او دستور مي دادند تا هر روز اتاقش را
بروبد. يك روز صبح كه باران پيش قدم بهار به شدت به شيشه پنجره مي خورد، گره گوار به حدي از شيرين
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
زباني هاي زن پير خشمناك شد كه به طرف او چرخيد، آن هم با وضع سنگين و مشكوك، مثل اينكـه مـي
خواست به او حمله بكند و ليكن آن زن از گره گوار نترسيد، فقط صندليي كه نزديك در بود را برداشت و در
هوا بلند كرد و به طوري دهنش را باز كرده بود؛ مثل اينكه، به طور واضح قصد داشت تا ضربتي به پشت گره
گوار وارد نياورد، دهنش را دوباره نبندد. همين كه گره گوار به وضع سابق خود برگشت، زن پير گفت «: بيـا،
همين » ! بعد صندلي را به آرامي در كناري گذاشت .
اكنون گره گوار، تقريبا،ً هيچ نمي خورد. وقتي كه به طور اتفاق از جلو غذاي تصدق سري مي گذشت،
براي تفريح يك تكه از آن ساعت ها در دهن مي گرفت و معمولاً آن را تف مي كرد. ابتدا، بي اشتهايي خـود
را به حالت حزن آور اتاق نسبت مي داد. بي شك، او اشتباه مي كرد، زيرا مدتي بود كه با منظره جديد كلبه
اش خو گرفته بود. عادت كرده بودند كه به هر چيز احتياج نداشتند، آن را توي اتاق او مي چپانيدند و حـالا
كه يكي از اتاق هاي آپارتمان را به سه نفر آقا اجازه داده بودند، چيزهايي كه در اتاقش انداخته بودند خيلـي
زياد شده بود. مهمانان آدم هاي عبوسي بودند كه ريش داشتند. زيرا گره گوار يك روز، از لاي درز در، آنها را
ديده بود و نه فقط در اتاق شخصي خودشان، بلكه در تمـام خانـه و بخصـوص، در آشـپزخانه طرفـدار نظـم
دقيقي بودند؛ چون اينجا را به عنوان خانه انتخاب كرده بودند. تقريباً مايحتاج خود را همـراه آورده بودنـد و
اين پيش بيني وجود بسياري از اشيا را كه نه مي شد فروخت و نه دور انداخت، بي مصرف كرده بود و همـه
آنها را اتاق گره گوار را پيش مي گرفتند. دنبال اين اشيا به زودي، جعبه خاكروبه و زير سـيگاري هـم آمـد .
آنچه موقتاً بي مصرف بود زن سرپايي كه هميشه شتاب زده بود آن را در اتاق گره گوار بيچاره مي انـداخت .
گره گوار فقط مي ديد كه دستي دراز مي شد و ظرفي كه طرف احتياج نبود از در تو مي كرد و اين طور هم
بهتر بود. شايد مقصود پيرزن اين بود كه اشياي وازده را سر فرصت، وقتي كه مجال داشت، بيايد و جسـت و
جو بكند و يا يكجا همه را دور بريزد؛ اما؛ در حقيقت همان جايي كه روز اول در اتاق به زمين گذاشـته بـود،
مي ماندند. گره گوار ناگزير بود بين چيزهاي درهم و برهم گردش كند تا جايي براي خود پيـدا بنمايـد و بـا
وجود تأثر و خستگي شديدي كه از اين گشت و گذارها حاصل مي شد و ساعت هاي دراز او را بي حس مي
كرد، به اين كار رغبت روز افزوني مي نمود .
چون اجاره نشين ها گاهي در خانه و در اتاق مشترك، صرف ناهار مي كردند؛ بعضي شب هـا در اتـاق
گره گوار بسته بود، او هم وقعي به اين موضوع نمي گذاشت، در اين اواخر چندين بار برايش اتفاق افتاده بود
كه از باز گذاشتن در استفاده نكند و در تاريك ترين كنج اتاقش بخوابد، بي آنكه خانواده اش ملتفـت بشـود .
اما يك روز، زن سرپايي فراموش كرد كه كاملاً در اتاق ناهارخوري را ببندد و تا هنگامي كه اجاره نشـين هـا
آمدند و چراغ گ*از را روشن كردند نيمه باز ماند. آنها سر ميز رفتند و در جاهايي كه سابق پدر و مادر و گـره
گوار مي نشستند، قرا گرفتند. دستمال سفره خود را باز كردند و كارد و چنگال را بدست گرفتند. فوراً مـادر،
با يك ظرف گوشت، در چهار چوبه در ظاهر شد خواهر، پشت در، يك بشقاب ديگر پر از سيب زمينـي آورد .

کد:
زباني هاي زن پير خشمناك شد كه به طرف او چرخيد، آن هم با وضع سنگين و مشكوك، مثل اينكـه مـي
خواست به او حمله بكند و ليكن آن زن از گره گوار نترسيد، فقط صندليي كه نزديك در بود را برداشت و در
هوا بلند كرد و به طوري دهنش را باز كرده بود؛ مثل اينكه، به طور واضح قصد داشت تا ضربتي به پشت گره
گوار وارد نياورد، دهنش را دوباره نبندد. همين كه گره گوار به وضع سابق خود برگشت، زن پير گفت «: بيـا،
همين » ! بعد صندلي را به آرامي در كناري گذاشت .
اكنون گره گوار، تقريبا،ً هيچ نمي خورد. وقتي كه به طور اتفاق از جلو غذاي تصدق سري مي گذشت،
براي تفريح يك تكه از آن ساعت ها در دهن مي گرفت و معمولاً آن را تف مي كرد. ابتدا، بي اشتهايي خـود
را به حالت حزن آور اتاق نسبت مي داد. بي شك، او اشتباه مي كرد، زيرا مدتي بود كه با منظره جديد كلبه
اش خو گرفته بود. عادت كرده بودند كه به هر چيز احتياج نداشتند، آن را توي اتاق او مي چپانيدند و حـالا
كه يكي از اتاق هاي آپارتمان را به سه نفر آقا اجازه داده بودند، چيزهايي كه در اتاقش انداخته بودند خيلـي
زياد شده بود. مهمانان آدم هاي عبوسي بودند كه ريش داشتند. زيرا گره گوار يك روز، از لاي درز در، آنها را
ديده بود و نه فقط در اتاق شخصي خودشان، بلكه در تمـام خانـه و بخصـوص، در آشـپزخانه طرفـدار نظـم
دقيقي بودند؛ چون اينجا را به عنوان خانه انتخاب كرده بودند. تقريباً مايحتاج خود را همـراه آورده بودنـد و
اين پيش بيني وجود بسياري از اشيا را كه نه مي شد فروخت و نه دور انداخت، بي مصرف كرده بود و همـه
آنها را اتاق گره گوار را پيش مي گرفتند. دنبال اين اشيا به زودي، جعبه خاكروبه و زير سـيگاري هـم آمـد .
آنچه موقتاً بي مصرف بود زن سرپايي كه هميشه شتاب زده بود آن را در اتاق گره گوار بيچاره مي انـداخت .
گره گوار فقط مي ديد كه دستي دراز مي شد و ظرفي كه طرف احتياج نبود از در تو مي كرد و اين طور هم
بهتر بود. شايد مقصود پيرزن اين بود كه اشياي وازده را سر فرصت، وقتي كه مجال داشت، بيايد و جسـت و
جو بكند و يا يكجا همه را دور بريزد؛ اما؛ در حقيقت همان جايي كه روز اول در اتاق به زمين گذاشـته بـود،
مي ماندند. گره گوار ناگزير بود بين چيزهاي درهم و برهم گردش كند تا جايي براي خود پيـدا بنمايـد و بـا
وجود تأثر و خستگي شديدي كه از اين گشت و گذارها حاصل مي شد و ساعت هاي دراز او را بي حس مي
كرد، به اين كار رغبت روز افزوني مي نمود .
چون اجاره نشين ها گاهي در خانه و در اتاق مشترك، صرف ناهار مي كردند؛ بعضي شب هـا در اتـاق
گره گوار بسته بود، او هم وقعي به اين موضوع نمي گذاشت، در اين اواخر چندين بار برايش اتفاق افتاده بود
كه از باز گذاشتن در استفاده نكند و در تاريك ترين كنج اتاقش بخوابد، بي آنكه خانواده اش ملتفـت بشـود .
اما يك روز، زن سرپايي فراموش كرد كه كاملاً در اتاق ناهارخوري را ببندد و تا هنگامي كه اجاره نشـين هـا
آمدند و چراغ گ*از را روشن كردند نيمه باز ماند. آنها سر ميز رفتند و در جاهايي كه سابق پدر و مادر و گـره
گوار مي نشستند، قرا گرفتند. دستمال سفره خود را باز كردند و كارد و چنگال را بدست گرفتند. فوراً مـادر،
با يك ظرف گوشت، در چهار چوبه در ظاهر شد خواهر، پشت در، يك بشقاب ديگر پر از سيب زمينـي آورد .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
از غذاها بخار غليظي متصاعد مي شد. وقتي كه غذا را جلو آنها گذاشتند، اجاره نشين ها روي غذا خم شدند؛
براي اينكه قبلاً امتحان كرده باشند و كسي كه در ميان آنها نشسته بود و بـه نظـر مـي آمـد مقـام رسـمي
داشت، يك تكه گوشت را در ظرف بريد؛ ظاهرا،ً براي اين بود كه بداند مغز پخت شده و يا بايد به آشـ پزخانه
بفرستد. اظهار رضايت كرد و دو زن را كه با اضطراب متوجه عمليات او بودند، لبخند خوشحالي زدند .
خانواده در آشپزخانه غذا نمي خورد. مع هذا پدر قبل از آنكه به آنجا برود، آمد به اتاق ناهار سركشـي
بكند، كلاه را به دست گرفته، يك بار به همه مهمانان كرنش كرد و ميز را دور زد. اجاره نشين ها بلند شدند
و با هم از توي ريششان چيزي زمزمه كردند و به محض اينكه تنها ماندند، بـدون كلمـه اي حـرف مشـغول
خوردن شدند. گره گوار تعجب كرد كه بين تمام صداهاي روي ميز، جرغ جرغ آرواره هاي آنها كه كـار مـي
كرد، قطع نمي شد. مانند اينكه مي خواستند به او ثابت كنند كه براي خـوردن، دنـدان هـاي حقيقـي لازم
است و شاخك حشرات، هرچند كه خوب و قوي باشد، از عهده اين كار بـر نمـي آيـد . گـره گـوار، بـه حـال
غمناك فكر كرد «: من گرسنه ام؛ اما اشتها براي خوردن اين جور چيزها ندارم، چقدر اين آقايـان چيـز مـي
خوردند! در اين مدت من فقط بايد بميرم »!
يادش نمي آمد كه بعد از آمدن اجاره نشين ها خواهرش ساز زده باشد. واي در اين شب صداي ويلون
از توي آشپزخانه در آمد. سه نفر آقا شامشان را صرف كرده بودند. شخصي كه ميان نشسته بود، روزنامـه اي
درآورد و هر يك از صفحاتش را به دو نفر ديگر داده بو . د حالا هر سه آنها در حالي كه روزنامه مي خواندند و
سيگار مي كشيدند روي صندلي يله داده بودند. گوش آنها به صداي ويلـون تيـز شـد، برخاسـتند و تـك پـا
نزديك دالان جمع شدند و پهلوي هم ايستادند. با وجود همه احتياطي كه كردند، در آشپزخانه صـداي آنهـا
شنيده شد؛ زيرا پدر، بلند گفت «: اگر ويلون مزاحم آقايان است ديگر نمي زنند » . آقـاي وسـطي جـواب داد :
«برعكس، اگر خانم كوچك مايل باشند كه بيايند در اتاق ناهارخوري، پيش ما راحت تر خواهند بـود؛ چـون
وسايل آسايش مهياتر است. پدر مثل اينكه خودش نوازنده بود، گفت «: البته كه اين طور است » . آقايـا ن وارد
اتاق شدند و انتظار كشيدند. پدر با سه پايه آمد و مادر با نت موسيقي و خواهر هم با ويلون، خواهر، به آرامي
قطعات موسيقي را آماده كرد. پدر و مادر كه براي اولين مرتبـه اتاقشـان را اجـاره داده بودنـد، در تواضـع و
تكريم نسبت به مهمانان زياده روي مي كردند. روي صندلي هاي خود نمي نشسـتند، از تـرس اينكـه مبـادا
مهمانان برنجند. پدر به در تكيه كرد و يك دستش را بين دكمه هـاي لبـاس رسـمي اش گذاشـت . يكـي از
آقايان به مادر تعارف كرد ولي او جرأت نكرد جايش را عـوض بكنـد و در تمـام مـدت جلسـه در گوشـه اي
جداگانه نشست .

کد:
از غذاها بخار غليظي متصاعد مي شد. وقتي كه غذا را جلو آنها گذاشتند، اجاره نشين ها روي غذا خم شدند؛
براي اينكه قبلاً امتحان كرده باشند و كسي كه در ميان آنها نشسته بود و بـه نظـر مـي آمـد مقـام رسـمي
داشت، يك تكه گوشت را در ظرف بريد؛ ظاهرا،ً براي اين بود كه بداند مغز پخت شده و يا بايد به آشـ پزخانه
بفرستد. اظهار رضايت كرد و دو زن را كه با اضطراب متوجه عمليات او بودند، لبخند خوشحالي زدند .
خانواده در آشپزخانه غذا نمي خورد. مع هذا پدر قبل از آنكه به آنجا برود، آمد به اتاق ناهار سركشـي
بكند، كلاه را به دست گرفته، يك بار به همه مهمانان كرنش كرد و ميز را دور زد. اجاره نشين ها بلند شدند
و با هم از توي ريششان چيزي زمزمه كردند و به محض اينكه تنها ماندند، بـدون كلمـه اي حـرف مشـغول
خوردن شدند. گره گوار تعجب كرد كه بين تمام صداهاي روي ميز، جرغ جرغ آرواره هاي آنها كه كـار مـي
كرد، قطع نمي شد. مانند اينكه مي خواستند به او ثابت كنند كه براي خـوردن، دنـدان هـاي حقيقـي لازم
است و شاخك حشرات، هرچند كه خوب و قوي باشد، از عهده اين كار بـر نمـي آيـد . گـره گـوار، بـه حـال
غمناك فكر كرد «: من گرسنه ام؛ اما اشتها براي خوردن اين جور چيزها ندارم، چقدر اين آقايـان چيـز مـي
خوردند! در اين مدت من فقط بايد بميرم »!
يادش نمي آمد كه بعد از آمدن اجاره نشين ها خواهرش ساز زده باشد. واي در اين شب صداي ويلون
از توي آشپزخانه در آمد. سه نفر آقا شامشان را صرف كرده بودند. شخصي كه ميان نشسته بود، روزنامـه اي
درآورد و هر يك از صفحاتش را به دو نفر ديگر داده بو . د حالا هر سه آنها در حالي كه روزنامه مي خواندند و
سيگار مي كشيدند روي صندلي يله داده بودند. گوش آنها به صداي ويلـون تيـز شـد، برخاسـتند و تـك پـا
نزديك دالان جمع شدند و پهلوي هم ايستادند. با وجود همه احتياطي كه كردند، در آشپزخانه صـداي آنهـا
شنيده شد؛ زيرا پدر، بلند گفت «: اگر ويلون مزاحم آقايان است ديگر نمي زنند » . آقـاي وسـطي جـواب داد :
«برعكس، اگر خانم كوچك مايل باشند كه بيايند در اتاق ناهارخوري، پيش ما راحت تر خواهند بـود؛ چـون
وسايل آسايش مهياتر است. پدر مثل اينكه خودش نوازنده بود، گفت «: البته كه اين طور است » . آقايـا ن وارد
اتاق شدند و انتظار كشيدند. پدر با سه پايه آمد و مادر با نت موسيقي و خواهر هم با ويلون، خواهر، به آرامي
قطعات موسيقي را آماده كرد. پدر و مادر كه براي اولين مرتبـه اتاقشـان را اجـاره داده بودنـد، در تواضـع و
تكريم نسبت به مهمانان زياده روي مي كردند. روي صندلي هاي خود نمي نشسـتند، از تـرس اينكـه مبـادا
مهمانان برنجند. پدر به در تكيه كرد و يك دستش را بين دكمه هـاي لبـاس رسـمي اش گذاشـت . يكـي از
آقايان به مادر تعارف كرد ولي او جرأت نكرد جايش را عـوض بكنـد و در تمـام مـدت جلسـه در گوشـه اي
جداگانه نشست .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
دختر شروع به نواختن كرد؛ در حالي كه پدر و مـادر از
دو طرف مختلف، به حركات دستش نگاه مي كردند. گره گوار
كه به آهنگ موسيقي جلب شده بود، جرأت كرد، كمي جلـو
آمد و حالا تمام سرش توي اتاق بود، تعجبي نداشـت كـه در
اين اواخر ترس دايمي مزاحم شدن را كـه سـابق بـه آن مـي
باليد، فراموش كرده باشد و بعد هم هيچ علتي نداشت كه آن
قدر خودش را پنهان بكند، زيرا به سبب كثافتي كه در اتاقش
گسترده بود و به كمترين حركت به هوا بلند مي شد، هميشه گردآلـود بـود و تكـه نـخ و مـو و پـس مانـده
خوراكي، روي پشت و به پاهايش چسبيده بود و او آنها را با خودش به همه جا مـي كشـانيد . سسـتي او بـه
قدري زياد شده بود كه به فكر نمي افتاد، مثل سابق، چندين بار در روز خودش را در روي قالي بمالد و پاك
كند و كثافت مانع نشد كه باز بدون رودربايستي روز زمين پاك جلو برود .
بايد گفت كه هيچ كس متوجه او نشده بود و پدر و مادر غرق در آهنگ ويلون بودند و اجاره نشين ها
كه ابتدا دست ها در جيب و خيلي نزديك به سه پايه نت ويلون نشسته بودند - چيزي كه ناچار باعث زحمت
خواهرش مي شد و مجبور بود كه در ميان نت، تصوير آنهـا را كـه در حـال رقـص بودنـد ببينـد - بـه زودي
خودشان را به طرف پنجره كشيدند و با سر خميده وراجي م ي كردند و نگاه پريشان پدر آنها را به دقت مـي
پاييد. آشكارا ديده مي شد كه اميد آنها از شنيدن يك قطعه ويلون و يا اقلا،ً ملودي مفرح كوچكي منجر بـه
يأس شده بود و همه اينها ايشان را خسته مي كرد و فقط از لحاظ احتـرام بـه آداب و رسـوم، متحمـل ايـن
دردسر شده بودند. از اينكه دود سيگارشان را به شدت با دماغ و با دهن به طرف سقف مـي فرسـتادند، بـي
تابي آنها ديده مي شد. مع هذا خواهر چقدر خوب مي زد! چهره اش را خم كرده بود و به نـت موسـيقي بـا
نگاه عميق و غم انگيز مي نگريست. گره گوار براي اينكه اين نگاه را ببيند باز هم كمي جلوتر آمد و سرش را
به طرف زمين خم كرد آيا او جانوري نبود؟ اين موسيقي او را بي اندازه متأثر كرد. حس مي كرد كه راه تازه
اي جلوش باز شده و او را به سوي خوراك ناشناسي كه به شـدت آرزويـش را داشـت راهنمـايي مـي نمـود .
تصميم داشت راهي به سوي خواهرش باز كند؛ دامن لباسش را بكشد و به او بفهماند كه بايد پيش او بيايـد؛
زيرا هيچ كس اينجا نمي توانست پاداشي كه در خور موسيقي او بود به او بدهد، ديگر او را نمي گذاشت كـه
از اتاقش بيرون برود؛ يعني تا مدتي كه زنده بود . اقلا،ً هيكل مهيب او براي اولين بار به دردي مي خورد. آن
وقت در عين حال جلو همه درها كشيك مي داد و با نفس دو رگه اش مهاجمين را مي تارانيد. موضوع ايـن
است كه نمي خواست خواهرش را وادار كند كه پهلوي او باشد؛ فقط اگر دلش مي خواست، پيش او مي ماند.
گره گوار هم، پهلويش روي تخت مي نشست و به سازش گوش مي داد. آن وقت به طور محرمانـه اي بـه او
حالي مي كرد كه تصميم قطعي داشته او را به هنرستان موسيقي بفرسـتد و بـي آنكـه از اعتـراض ديگـران

کد:
دختر شروع به نواختن كرد؛ در حالي كه پدر و مـادر از
دو طرف مختلف، به حركات دستش نگاه مي كردند. گره گوار
كه به آهنگ موسيقي جلب شده بود، جرأت كرد، كمي جلـو
آمد و حالا تمام سرش توي اتاق بود، تعجبي نداشـت كـه در
اين اواخر ترس دايمي مزاحم شدن را كـه سـابق بـه آن مـي
باليد، فراموش كرده باشد و بعد هم هيچ علتي نداشت كه آن
قدر خودش را پنهان بكند، زيرا به سبب كثافتي كه در اتاقش
گسترده بود و به كمترين حركت به هوا بلند مي شد، هميشه گردآلـود بـود و تكـه نـخ و مـو و پـس مانـده
خوراكي، روي پشت و به پاهايش چسبيده بود و او آنها را با خودش به همه جا مـي كشـانيد . سسـتي او بـه
قدري زياد شده بود كه به فكر نمي افتاد، مثل سابق، چندين بار در روز خودش را در روي قالي بمالد و پاك
كند و كثافت مانع نشد كه باز بدون رودربايستي روز زمين پاك جلو برود .
بايد گفت كه هيچ كس متوجه او نشده بود و پدر و مادر غرق در آهنگ ويلون بودند و اجاره نشين ها
كه ابتدا دست ها در جيب و خيلي نزديك به سه پايه نت ويلون نشسته بودند - چيزي كه ناچار باعث زحمت
خواهرش مي شد و مجبور بود كه در ميان نت، تصوير آنهـا را كـه در حـال رقـص بودنـد ببينـد - بـه زودي
خودشان را به طرف پنجره كشيدند و با سر خميده وراجي م ي كردند و نگاه پريشان پدر آنها را به دقت مـي
پاييد. آشكارا ديده مي شد كه اميد آنها از شنيدن يك قطعه ويلون و يا اقلا،ً ملودي مفرح كوچكي منجر بـه
يأس شده بود و همه اينها ايشان را خسته مي كرد و فقط از لحاظ احتـرام بـه آداب و رسـوم، متحمـل ايـن
دردسر شده بودند. از اينكه دود سيگارشان را به شدت با دماغ و با دهن به طرف سقف مـي فرسـتادند، بـي
تابي آنها ديده مي شد. مع هذا خواهر چقدر خوب مي زد! چهره اش را خم كرده بود و به نـت موسـيقي بـا
نگاه عميق و غم انگيز مي نگريست. گره گوار براي اينكه اين نگاه را ببيند باز هم كمي جلوتر آمد و سرش را
 به طرف زمين خم كرد آيا او جانوري نبود؟ اين موسيقي او را بي اندازه متأثر كرد. حس مي كرد كه راه تازه
اي جلوش باز شده و او را به سوي خوراك ناشناسي كه به شـدت آرزويـش را داشـت راهنمـايي مـي نمـود .
تصميم داشت راهي به سوي خواهرش باز كند؛ دامن لباسش را بكشد و به او بفهماند كه بايد پيش او بيايـد؛
زيرا هيچ كس اينجا نمي توانست پاداشي كه در خور موسيقي او بود به او بدهد، ديگر او را نمي گذاشت كـه
از اتاقش بيرون برود؛ يعني تا مدتي كه زنده بود . اقلا،ً هيكل مهيب او براي اولين بار به دردي مي خورد. آن
وقت در عين حال جلو همه درها كشيك مي داد و با نفس دو رگه اش مهاجمين را مي تارانيد. موضوع ايـن
است كه نمي خواست خواهرش را وادار كند كه پهلوي او باشد؛ فقط اگر دلش مي خواست، پيش او مي ماند.
گره گوار هم، پهلويش روي تخت مي نشست و به سازش گوش مي داد. آن وقت به طور محرمانـه اي بـه او
حالي مي كرد كه تصميم قطعي داشته او را به هنرستان موسيقي بفرسـتد و بـي آنكـه از اعتـراض ديگـران
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
واهمه داشته باشد، اين مطلب را جلو همه اقرار مي كرد. موعدش ديرتر از عيد نوئل گذشته نبود - . آيا نوئـل
گذشته بود؟ - كاش بدبختي به اين زودي روي نمي داد! خواهر از اين توضيح متأثر مي شد. حتماً بـه گريـه
مي افتاد و گره گوار از روي شانه اش بالا مي رفت و روي گ*ردنش را مي بوسيد. ايـن كـار آسـان بـود؛ زيـرا
خواهر نه يقه داشت و نه روبان از وقتي كه به مغازه مي رفت، هميشه لباس سينه باز مي پوشيد .
آقايي كه در ميان نشسته بود، با انگشت سبابه گره گوار را كه آهسته جلو مي آمد، نشـان داد و فريـاد
«: زد آقاي سامسا »! ويلون خفه شد. آقاي وسطي با لبخندي سرش را تكان داد و به طرف رفقايش برگشت و
نگاه ها را متوجه پسر نمود. پدر لازم دانست، ابتدا كرايه نشين هايش را خاطر جمع بكند تا پسرش را از اتاق
براند. گرچه آقايان از منظره گره گوار مضطرب نشدند و نيز به نظر آمد كه گره گـور از ويلـون بيشـتر باعـث
تفريح آنها را فراهم آورده است. پدر بازوها را به شكل صليب به هم پيوست و به طرف آن سه دويـد و سـعي
كرد آنها را به اتاق خودشان برگرداند و با تنه اش جلو منظره گره گوار را گرفت. آنها جداً خشـمناك شـدند؛
اما معلوم نبود به علت حركت پدر بود و يا به جهت همسايه اي كه بدون اطلاع قبلي به آنهـا تحميـل كـرده
بودند و حالا ناگهان از وجودش آگاه شدند. آنها هم بازوهاي خود را بلند كردند و توضـيحاتي خواسـتند . بـه
حالت عصباني، چندين بار، ريش خود را كشيدند و به طرف در اتاقشان عقب رفتند. در ايـن بـين، تشـويش
خواهر از قطع، نابهنگام موسيقي اش برطرف شد - با ويلون و آرشه كه به دستش آويزان بود لحظه اي كاملاً
بي تكليف ماند؛ به نت موسيقي مي نگريست؛ مثل اينكه هنوز مشغول نواختن است - ناگهان بـه خـود آمـد،
آلت موسيقي را در ب*غ*ل مادرش گذاشت، كه در روي صندلي خودش به حالت تنگ نفس مانده بود، و به اتاق
مجاور پريد كه اجاره نشين ها با سرعت بيش از پيش در تحت فشار آقاي سامسا به آن نزديـك مـي شـدند .
زير دست هاي كار كشته گرت بالش ها و لحاف ها به هوا مي پريد و سپس با نظم خوبي روي تخت ها مـي
افتاد. سه نفر آقا هنوز به اتاقشان كاملاً نرسيده بودند كه رختخواب آنها حاضر شده بود و گرت نزد آنه ا خارج
مي شد. اما بدخلقي عجيبي گريبان گير پدر شد كه ظاهراً احترامي را كه در خور اجاره نشـين هـايش بـود
فراموش كرده بود آنها را زور مي داد و تا در اتاقشان عقب مي زد. آنجا آقايي كه در وسط بـود، ناگهـان او را
نگه داشت. پاهايش را با صداي برق آسايي به زمين كوبيد. دستش را بلند كرد و زن ها را بـا نگـاه جسـتجو
نمود و گفت «: به سبب وضع متعفني كه در اين خانه حكمفرماست و باعث رسوايي اين چهار ديوار مي شود
-به اينجا كه رسيد تصميم ناگهاني گرفت و به زمين تف كرد - مرخصي فوري خودم را به شما ابلاغ مي كنم .
طبيعتاً براي مدتي كه پيش شما بوده ام، يك شاهي نخواهم پرداخت و شايد جبران خسارت هم تقاضا بكنم.
باور كنيد كه اين مطلبي است كه درباره اش تصميم خواهم گرفت ». بعد ساكت شد و در فضـاي تهـي نگـاه
كرد؛ مثل اينكه منتظر چيزي بود. در حقيقت، دو رفيقش نيز شروع به صـحبت كردنـد «: مـا هـم بـه شـما
مرخصي فوري خود را ابلاغ مي كنيم » . آقايي كه آن ميان بود. بي درنگ، دستك در را گرفت و بيرون رفت و
در را به هم زد .

کد:
مسخ  35
واهمه داشته باشد، اين مطلب را جلو همه اقرار مي كرد. موعدش ديرتر از عيد نوئل گذشته نبود - . آيا نوئـل
گذشته بود؟ - كاش بدبختي به اين زودي روي نمي داد! خواهر از اين توضيح متأثر مي شد. حتماً بـه گريـه
مي افتاد و گره گوار از روي شانه اش بالا مي رفت و روي گ*ردنش را مي بوسيد. ايـن كـار آسـان بـود؛ زيـرا
خواهر نه يقه داشت و نه روبان از وقتي كه به مغازه مي رفت، هميشه لباس سينه باز مي پوشيد .
آقايي كه در ميان نشسته بود، با انگشت سبابه گره گوار را كه آهسته جلو مي آمد، نشـان داد و فريـاد
«: زد آقاي سامسا »! ويلون خفه شد. آقاي وسطي با لبخندي سرش را تكان داد و به طرف رفقايش برگشت و
نگاه ها را متوجه پسر نمود. پدر لازم دانست، ابتدا كرايه نشين هايش را خاطر جمع بكند تا پسرش را از اتاق
براند. گرچه آقايان از منظره گره گوار مضطرب نشدند و نيز به نظر آمد كه گره گـور از ويلـون بيشـتر باعـث
تفريح آنها را فراهم آورده است. پدر بازوها را به شكل صليب به هم پيوست و به طرف آن سه دويـد و سـعي
كرد آنها را به اتاق خودشان برگرداند و با تنه اش جلو منظره گره گوار را گرفت. آنها جداً خشـمناك شـدند؛
اما معلوم نبود به علت حركت پدر بود و يا به جهت همسايه اي كه بدون اطلاع قبلي به آنهـا تحميـل كـرده
بودند و حالا ناگهان از وجودش آگاه شدند. آنها هم بازوهاي خود را بلند كردند و توضـيحاتي خواسـتند . بـه
حالت عصباني، چندين بار، ريش خود را كشيدند و به طرف در اتاقشان عقب رفتند. در ايـن بـين، تشـويش
خواهر از قطع، نابهنگام موسيقي اش برطرف شد - با ويلون و آرشه كه به دستش آويزان بود لحظه اي كاملاً
بي تكليف ماند؛ به نت موسيقي مي نگريست؛ مثل اينكه هنوز مشغول نواختن است - ناگهان بـه خـود آمـد،
آلت موسيقي را در ب*غ*ل مادرش گذاشت، كه در روي صندلي خودش به حالت تنگ نفس مانده بود، و به اتاق
مجاور پريد كه اجاره نشين ها با سرعت بيش از پيش در تحت فشار آقاي سامسا به آن نزديـك مـي شـدند .
زير دست هاي كار كشته گرت بالش ها و لحاف ها به هوا مي پريد و سپس با نظم خوبي روي تخت ها مـي
افتاد. سه نفر آقا هنوز به اتاقشان كاملاً نرسيده بودند كه رختخواب آنها حاضر شده بود و گرت نزد آنه ا خارج
مي شد. اما بدخلقي عجيبي گريبان گير پدر شد كه ظاهراً احترامي را كه در خور اجاره نشـين هـايش بـود
فراموش كرده بود آنها را زور مي داد و تا در اتاقشان عقب مي زد. آنجا آقايي كه در وسط بـود، ناگهـان او را
نگه داشت. پاهايش را با صداي برق آسايي به زمين كوبيد. دستش را بلند كرد و زن ها را بـا نگـاه جسـتجو
نمود و گفت «: به سبب وضع متعفني كه در اين خانه حكمفرماست و باعث رسوايي اين چهار ديوار مي شود
-به اينجا كه رسيد تصميم ناگهاني گرفت و به زمين تف كرد - مرخصي فوري خودم را به شما ابلاغ مي كنم .
طبيعتاً براي مدتي كه پيش شما بوده ام، يك شاهي نخواهم پرداخت و شايد جبران خسارت هم تقاضا بكنم.
باور كنيد كه اين مطلبي است كه درباره اش تصميم خواهم گرفت ». بعد ساكت شد و در فضـاي تهـي نگـاه
كرد؛ مثل اينكه منتظر چيزي بود. در حقيقت، دو رفيقش نيز شروع به صـحبت كردنـد «: مـا هـم بـه شـما
مرخصي فوري خود را ابلاغ مي كنيم » . آقايي كه آن ميان بود. بي درنگ، دستك در را گرفت و بيرون رفت و
در را به هم زد .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
پدر افتان و خيزان به طرف صندلي راحتي رفت و مثل توده سنگيني در آن افتاد. به نظر مي آمد كـه
براي چرت شبانه دراز كشيده، ولي به طرزي كه سرش را با حركات بلند، مثل فنري كه شكسته باشد، تكان
مي داد به خوبي ديده مي شد كه به چيز ديگري وراي خواب فكر مي كند. گره گوار تمام ايـن مـدت را بـي
حركت در محلي كه اجاره نشينان او را ديده بودند، مانده بود. از نااميديي كه در اثر به هم خوردن نقشه اش
به او عارض شده بود و شايد نيز به علت روزه هاي طويلي كه گرفته بود، خود را كاملاً مفلوج حس مي كرد.
مي ترسيد كه بالاخره تمام خانه روي سر او خ*را*ب شود و درست وقوع اين بليه را در دقيقه آينده تصور مـي
كرد و چشم به راه بود. همچنين ويلون هم كه تا آن وقت روي زانوي ماردش بود، با صداي جـان گـدازي از
بين انگشت هاي لرزانش به زمين خورد در او توليد وحشت نكرد .
خواهر به عنوان تمهيد مقدمه دستش را روي ميز كوبيد و اظهار داشت «: پدر و مادر عزيزم، اين وضـع
نمي تواند ادامه پيدا كند. اگر شما ملتفت نمي شويد من آن را حس مي كنم. نمي خواهم نـام بـرادرم را بـه
موجود عجيبي كه اين جاست نسبت بدهم، پس صاف و پو*ست كنده مي گويم: بايد به وسـيله اي ايـن را از
سرمان باز بكنيم. ما آنچه از لحاظ بشر دوستي از دستمان بر مي آمد بـراي پرسـتاري او تحمـل كـرده ايـم .
تصور مي كنم كه هيچ كس نخواهد توانست كوچك ترين ملامتي به ما بكند ».
پدر گفت «: كاملاً حق داد. ولي مادر كه نفسش بالا نمي آمد، سرفه خفيفي در دسـتش كـرد و چشـم
هايش خيره شد ».
خواهر به طرف او رفت، براي اينكه پيشاني اش را نگه دارد. پدر كه اظهـارات گـرت نقشـه او را تأييـد
كرده بود، روي صندلي راحتي قد برافراشت و بين بشقاب ها، كه بعد از شام اجاره نشينان هنوز جمع نشـده
بود، با كلاه رسمي خود روي ميز بازي مي كرد و فاصله به فاصله نگاهش را بي حركـت بـه گـره گـوار مـ ي
دوخت .
خواهر تكرار كرد «: بايد او را از سر خودمان باز بكنيم» به پدرش خطاب مي كرد؛ چون مادر كه از زور
سرفه تكان مي خورد چيزي نمي شنيد - بالاخره شما را به زودي در گور خواهد كرد. از طرف ديگر، مـا كـه
تمام روز مشغوليم، در موقع ورود به خانه نمي توانيم اين عذاب دايمي را داشته باشيم براي من كـه طاقـت
فرساست » . و گريه پر زوري به او دست داد. به قدري گريه اش شديد بود كه اشك هايش روي صورتش مـي
چكيد و او خود به خود آنها را پاك مي كرد .
پدر با لحن ترحم آميزي، جواب داد: اما دختر كوچكم چه بايدمان كرد؟ به طرز شگفت آوري مطالـب
دختر را به خوبي درك مي كرد .
خواهر براي اينكه ترديد خود را نشان بدهد - كه در هنگام گريه اين ترديد جانشين اطميناني شده بود
كه قبلاً از خود بروز داده بود - به بالا انداختن شانه اكتفا كرد

کد:
پدر افتان و خيزان به طرف صندلي راحتي رفت و مثل توده سنگيني در آن افتاد. به نظر مي آمد كـه
براي چرت شبانه دراز كشيده، ولي به طرزي كه سرش را با حركات بلند، مثل فنري كه شكسته باشد، تكان
مي داد به خوبي ديده مي شد كه به چيز ديگري وراي خواب فكر مي كند. گره گوار تمام ايـن مـدت را بـي
حركت در محلي كه اجاره نشينان او را ديده بودند، مانده بود. از نااميديي كه در اثر به هم خوردن نقشه اش
به او عارض شده بود و شايد نيز به علت روزه هاي طويلي كه گرفته بود، خود را كاملاً مفلوج حس مي كرد.
مي ترسيد كه بالاخره تمام خانه روي سر او خ*را*ب شود و درست وقوع اين بليه را در دقيقه آينده تصور مـي
كرد و چشم به راه بود. همچنين ويلون هم كه تا آن وقت روي زانوي ماردش بود، با صداي جـان گـدازي از
بين انگشت هاي لرزانش به زمين خورد در او توليد وحشت نكرد .
خواهر به عنوان تمهيد مقدمه دستش را روي ميز كوبيد و اظهار داشت «: پدر و مادر عزيزم، اين وضـع
نمي تواند ادامه پيدا كند. اگر شما ملتفت نمي شويد من آن را حس مي كنم. نمي خواهم نـام بـرادرم را بـه
موجود عجيبي كه اين جاست نسبت بدهم، پس صاف و پو*ست كنده مي گويم: بايد به وسـيله اي ايـن را از
سرمان باز بكنيم. ما آنچه از لحاظ بشر دوستي از دستمان بر مي آمد بـراي پرسـتاري او تحمـل كـرده ايـم .
تصور مي كنم كه هيچ كس نخواهد توانست كوچك ترين ملامتي به ما بكند ».
پدر گفت «: كاملاً حق داد. ولي مادر كه نفسش بالا نمي آمد، سرفه خفيفي در دسـتش كـرد و چشـم
هايش خيره شد ».
خواهر به طرف او رفت، براي اينكه پيشاني اش را نگه دارد. پدر كه اظهـارات گـرت نقشـه او را تأييـد
كرده بود، روي صندلي راحتي قد برافراشت و بين بشقاب ها، كه بعد از شام اجاره نشينان هنوز جمع نشـده
بود، با كلاه رسمي خود روي ميز بازي مي كرد و فاصله به فاصله نگاهش را بي حركـت بـه گـره گـوار مـ ي
دوخت .
خواهر تكرار كرد «: بايد او را از سر خودمان باز بكنيم» به پدرش خطاب مي كرد؛ چون مادر كه از زور
سرفه تكان مي خورد چيزي نمي شنيد - بالاخره شما را به زودي در گور خواهد كرد. از طرف ديگر، مـا كـه
تمام روز مشغوليم، در موقع ورود به خانه نمي توانيم اين عذاب دايمي را داشته باشيم براي من كـه طاقـت
فرساست » . و گريه پر زوري به او دست داد. به قدري گريه اش شديد بود كه اشك هايش روي صورتش مـي
چكيد و او خود به خود آنها را پاك مي كرد .
پدر با لحن ترحم آميزي، جواب داد: اما دختر كوچكم چه بايدمان كرد؟ به طرز شگفت آوري مطالـب
دختر را به خوبي درك مي كرد .
خواهر براي اينكه ترديد خود را نشان بدهد - كه در هنگام گريه اين ترديد جانشين اطميناني شده بود
كه قبلاً از خود بروز داده بود - به بالا انداختن شانه اكتفا كرد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

مدیریت آزمایشی تالار انیمه + تایپیست + ناظر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر انجمن
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
141
امتیازها
43
کیف پول من
14,550
Points
493
پدر به طور نيمه سؤال گفت «: شايد او حرف هاي ما را مي فهمد » . واي خواهر بي آنكه گريه اش قطع
بشود، حركت شديدي با دستش كرد؛ براي اينكه نشان بدهد كـه بـه طـور قطـع بايـد ايـن فرضـيه را كنـار
گذاشت .
پدر تكرار كرد «: كاش او مي فهميد » ! و در موقع حرف زدن چشمش را بست. انگاري كه مي خواسـت
نشان بدهد، راجع به بطلان چنين فرضي با دخترش هم عقيده است «: اگر درك مي كـرد . شـايد وسـيله اي
بود كه با او كنار بياييم ولي با اين شرايط »...
خواهر جيغ زد «: پدر جان! يگانه راه حل اين است كه به درك برود. و بايد از فكرت بيـرون كنـي كـه
اين گره گوار است. مدت طويلي است كه ما اين تصور را كرده اي م و همين منشأ همه بدبختي هـاي ماسـت .
چطور مي تواند اين گره گوار باشد؟ اگر او بود، مدت ها قبل به محال بودن هم منزلي آدم ها با چنين حشره
كريهي پي برده و خودش رفته بود. بدون ترديد، ما برادر نخواهيم داشت. اما باز هم ممكن است زندگي كنيم
و ما به يادبود او احترام مي گذاريم. عوض اينكه هميشه اين جانور را داشته باشيم كه دنبالمـان مـي كنـد و
اجاره نشين هايمان را بيرون مي كند. شايد مي خواهد تمام آپارتمان را غصب كند و ما توي كوچه بخوابيم؟
ناگهان فريادي كشيد، پدر جان ببين! تماشا كن باز هم شروع كرد! و از شدت وحشتي كه گره گوار به علتش
پي نمي برد، ناگهان مادرش را بغتتاً ول كرد؛ به طوري كه صندلي لرزيد. چنين به نظر مي آمد كه حتي فدا
كردن مادرش را ترجيح مي داد تا نزديك گره گوار
باشد. به پشت پـدرش پنـاه بـرد و رفتـارش باعـث
وحشت او نيز گرديد پدر بلند شد و دست هايش را
باز كرد؛ مثل اينكه از او حمايت مي كند .
اما گره گوار به چيزي فكـر نمـي كـرد، چـه
برسد كه بخواهد كسي را بترساند؛ آن هم خواهرش
. را فقط به قصد برگشتن، شروع بـه حركـت كـرده
بود؛ براي اينكه به اتاقش برود. بايد اقـرار كـرد كـه
تأثير زننده اي مي نمود؛ زيرا به علت نـاتواني، سـر
پيچ هاي دشوار مجبور بود كه از سرش نيز كمـك
بگيرد و ديده مي شد كه چندين بار سرش را بلند مي كرد و شاخك هايش را به زمين مي كوفـت . بـالاخره
براي اينكه خانواده را ببيند، ايستاد. به نظر مي آمد كه ظاهراً به حسن نيت او پي بردند، همه با تأثر سـاكني
به او نگاه مي كردند. مادر در صندلي راحتي پاها را دراز كرده و چشم هايش از خستگي تقريباً به هـم رفتـه
بود. پدر و خواهر پهلوي يكديگر نشسته بودند و خواهر دست به گر*دن پدر انداخته بود. گره گوار فكـر كـرد :
«حالا بي شك مانع نمي شوند كه برگردم » . و مشغول كار شد. نمي توانست، از خستگي، جلـو نفـس زدن را

کد:
مسخ  37
پدر به طور نيمه سؤال گفت «: شايد او حرف هاي ما را مي فهمد » . واي خواهر بي آنكه گريه اش قطع
بشود، حركت شديدي با دستش كرد؛ براي اينكه نشان بدهد كـه بـه طـور قطـع بايـد ايـن فرضـيه را كنـار
گذاشت .
پدر تكرار كرد «: كاش او مي فهميد » ! و در موقع حرف زدن چشمش را بست. انگاري كه مي خواسـت
نشان بدهد، راجع به بطلان چنين فرضي با دخترش هم عقيده است «: اگر درك مي كـرد . شـايد وسـيله اي
بود كه با او كنار بياييم ولي با اين شرايط »...
خواهر جيغ زد «: پدر جان! يگانه راه حل اين است كه به درك برود. و بايد از فكرت بيـرون كنـي كـه
اين گره گوار است. مدت طويلي است كه ما اين تصور را كرده اي م و همين منشأ همه بدبختي هـاي ماسـت .
چطور مي تواند اين گره گوار باشد؟ اگر او بود، مدت ها قبل به محال بودن هم منزلي آدم ها با چنين حشره
كريهي پي برده و خودش رفته بود. بدون ترديد، ما برادر نخواهيم داشت. اما باز هم ممكن است زندگي كنيم
و ما به يادبود او احترام مي گذاريم. عوض اينكه هميشه اين جانور را داشته باشيم كه دنبالمـان مـي كنـد و
اجاره نشين هايمان را بيرون مي كند. شايد مي خواهد تمام آپارتمان را غصب كند و ما توي كوچه بخوابيم؟
ناگهان فريادي كشيد، پدر جان ببين! تماشا كن باز هم شروع كرد! و از شدت وحشتي كه گره گوار به علتش
پي نمي برد، ناگهان مادرش را بغتتاً ول كرد؛ به طوري كه صندلي لرزيد. چنين به نظر مي آمد كه حتي فدا
كردن مادرش را ترجيح مي داد تا نزديك گره گوار
باشد. به پشت پـدرش پنـاه بـرد و رفتـارش باعـث
وحشت او نيز گرديد پدر بلند شد و دست هايش را
باز كرد؛ مثل اينكه از او حمايت مي كند .
اما گره گوار به چيزي فكـر نمـي كـرد، چـه
برسد كه بخواهد كسي را بترساند؛ آن هم خواهرش
. را فقط به قصد برگشتن، شروع بـه حركـت كـرده
بود؛ براي اينكه به اتاقش برود. بايد اقـرار كـرد كـه
تأثير زننده اي مي نمود؛ زيرا به علت نـاتواني، سـر
پيچ هاي دشوار مجبور بود كه از سرش نيز كمـك
بگيرد و ديده مي شد كه چندين بار سرش را بلند مي كرد و شاخك هايش را به زمين مي كوفـت . بـالاخره
براي اينكه خانواده را ببيند، ايستاد. به نظر مي آمد كه ظاهراً به حسن نيت او پي بردند، همه با تأثر سـاكني
به او نگاه مي كردند. مادر در صندلي راحتي پاها را دراز كرده و چشم هايش از خستگي تقريباً به هـم رفتـه
بود. پدر و خواهر پهلوي يكديگر نشسته بودند و خواهر دست به گر*دن پدر انداخته بود. گره گوار فكـر كـرد :
«حالا بي شك مانع نمي شوند كه برگردم » . و مشغول كار شد. نمي توانست، از خستگي، جلـو نفـس زدن را
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas
بالا