خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

ساعت تک رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
نام رمان: باغ مخفی | Secret Garden
نام نویسنده: فرانیس‌هاجنس برنت
نام مترجم: دیوا لیان
ژانر: تخیلی [ادبیات داستانی]
خلاصه:
داستان روی «ماری لِنوکس» متمرکز است. یک دختر جوان انگلیسی که با از دست دادن والدینش در بیماری همه‌گیر وبا، آسیب روحی شدیدی دیده است. با این حال، خاطرات او از پدر و مادرش خوشایند نیست؛ زیرا آن‌ها زوجی خودخواه، بی‌مسئولیت و لــذت‌جو بودند. ماری تحت مراقبت از دایی‌اش - آرچیبالد کراون - که هرگز ملاقاتش نکرده، قرار می‌گیرد. او به ملك اربابی میسل‌ویت واقع در یورک‌شایر سفر می‌کند.
هنگامی که عمویش از خانه دور است، ماری باغی زیبا و محصور شده توسط دیوار را کشف می‌کند که همیشه قفل نگه داشته می‌شود. این راز وقتی عمیق‌تر می‌شود که صدای هق هق گریه را از جایی در عمارت گسترده عمویش می‌شنود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت اول :

به نظر می‌رسید کسی به ماری اهمیت نمی‌دهد. او در هند متولد شد؛ جایی که پدرش یک مقام انگلیسی بود. او همیشه به کار خود مشغول بود و مادرش که زن بسیار زیبایی بود، تمام وقت خود را صرف مهمانی‌های مختلف می‌کرد. بنابراین یک زن هندی به نام کامالا برای نگهداری از دختر کوچک پول می‌گرفت.
ماری کودک زیبایی نبود؛ صورت لاغر و موهای زرد و نازکی داشت و همیشه به کامالا دستور می داد و کامالا هم مجبور بود اطاعت کند.
مری هرگز به دیگران فکر نمی‌کرد، بلکه فقط به فکر خودش بود. در واقع یک دختربچه بسیار خودخواه ناسازگار و بداخلاق بود.
یک‌ روز بسیار گرم وقتی که حدوداً ۹ سالش بود، از خواب بیدار شد و دید که به جای کامالا یک خدمتکار هندی دیگر در کنار تـ*ـخت او است.
قاطعانه پرسید:
- اینجا چه کار می‌کنی؟! گمشو و کامالا رو همین الآن به اینجا بفرست!
زن که بسیار ترسیده بود، نگاه کرد و گفت:
- متأسفم خانم مری. او... اون نمی‌تونه به این‌جا بیاد.

در آن روز اتفاق عجیبی افتاده بود. بیشتر کارکنان خانه گم شده بودند و همه ترسیده به نظر می‌رسیدند، و هیچ‌کس به مری چیزی نمی‌گفت و کاملا هنوز برنگشته بود.
بنابراین ماری به باغ رفت. زیر درخت نشست و گل قرمزی برداشت تا درزمین بکارد و وانمود می‌کرد که دارد باغ خودش را می‌سازد.
او مدام با خودش می‌گفت:
- من از کامالا متنفرم. وقتی برگرده می‌کشمش!

همان موقع مادر ماری با یک جوان انگلیسی وارد باغ شد و متوجه نشد که ماری داشت به حرف‌های آنان گوش می‌دهد.
مادر ماری با نگرانی از جوان انگلیسی پرسید:
- خیلی بده، درسته؟
او با جدیت پاسخ داد:
- خیلی بد. "مردم مثل مگس در حال مرگ هستن. موندن تو این شهر خطرناکه. حتی شده شما باید به تپه‌ها برید، اون‌جا هیچ بیماری نیست.
او با گریه گفت:
- اوه ، من می‌دونم! ما باید زود بریم!
ناگهان آن‌ها صدای گریه‌های بلندی را از اتاق خدمتکاران، در پشت خانه شنیدند.
مادر مری وحشت زده فریاد زد:
- چه اتفاقی افتاده؟
جوان انگلیسی گفت:
- من فکر می‌کنم یکی از خدمتکاران شما مرده. شما به من نگفتید که بیماری به خانه شما سرایت کرده!
زن جیغ کشید و گفت:
- من نمی دونستم! سریع، با من بیا!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت دوم :

ماری تازه داشت می‌فهمید که اوضاع از چه قرار است.
بیماری‌ای عجیب جان خیلی از مردم شهر را گرفته بود و باز هم داشت هر روز به همه‌ی خانه ها سرایت می‌کرد. در خانه ماری هم کامالا قربانی شده بود .
روز بعد، سه خدمتکار دیگر هم مردند.
آن شب و روز بعد، همه از ترس، از خانه‌ها به بیرون می‌دویدند و جیغ و فریاد می‌کشیدند.
هیچکس هم اصلاً به فکر ماری نبود. او در حالی که بسیار از این اوضاع و از صداهای عجیب و ترسناکی که از اطرافش می‌شنید ترسیده بود، خودش را در اتاقش قایم کرده بود و گاه گریه می‌کرد و گاه به خواب می‌گرفت. بالاخره بخواب رفت و صبح، وقتی بیدار شد ، متوجه شد خانه به طرزی خیلی عجیب ساکت است.
با خودش فکر کرد “شاید آن بیماری از اینجا رفته و همه دوباره خوب شده اند. فقط تعجب می‌کنم که چرا هیچکس به جای کامالا نمیاد تا از من مراقبت کنه؟ چرا هیچ‌کس برام غذا نمیاره؟ خیلی عجیبه که خونه تا این حد آروم شده.”
در حین همین فکرها، صدای دو مرد را از داخل سالن شنید. یکی از آنها می‌گفت:
- چه غم انگیز…! اون زن زیبا…!
و دیگری گفت:
- یه بچه هم اینجا بود؛ نبود؟ اگرچه فعلاً هیچ اثری ازش نیست.
ماری در میانه ی در ایستاده بود وقتی که آن دو مرد چند دقیقه ی بعد، در اتاقش را باز کردند.
آن دو از دیدن او جا خوردند و از تعجب به عقب رفتند.
ماری با لحنی عصبانی گفت:
- اسم من ماری لنوکسه. وقتی همه در این خانه مریض بودن، من خواب بودم و حالا هم گرسنه هستم.
مرد مسن‌تر به دیگری گفت:
- این همون بچه است! همه اون رو فراموش کرده بودن.
ماری باز با عصبانیت پرسید:
- چرا همه منو فراموش کرده بودن؟
چرا هیچ‌کس برای نگهداری از من به اینجا نمیاد؟

مرد جوان با چشمانی غمگین به او نگاه کرد و گفت:
- دخترک بیچاره! هیچ‌کس تو این خونه زنده نمونده؛ پس هیچ‌کسی هم نیست که برای مراقبت از تو به اینجا بیاد.
ماری به همین ناگهانی متوجه شد که پدر و مادرش مرده‌اند. آن چند خدمتکاری هم که از بیماری ، جان سالم به در برده بودند، شبانه از خانه فرار کرده بودند. هیچ کس به یاد ماری کوچولوی بیچاره نبود. او حالا دیگر، تنهای تنها بود.
البته چون هرگز اوقات زیادی را با پدر و مادرش به سر نبرده بود، خیلی هم بخاطر از دست دادنشان، غمگین و دلتنگ نشد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت سوم :

او فقط به خودش فکر می‌کرد. مثل همیشه.
با خودش می‌گفت “من قراره کجا و با چه کسایی زندگی کنم؟ فقط امیدوارم با آدمایی زندگی کنم که بذارن هر کاری دلم می‌خواد انجام بدم.”
ابتدا، او را به یک خانواده انگلیسی که با پدر و مادرش دوست بودند، دادند . او از خانه ی شلوغ و بچه‌های پر سر و صدای آنها بدش می آمد و ترجیح می‌داد در باغ با خودش بازی کند.

یک روز که بازی‌ اش را انجام می‌داد و مثل همیشه وانمود می‌کرد که دارد یک باغ برای خودش درست می‌کند، یکی از بچه‌ها که نامش بِیسیل بود خواست به او کمک کند، که ماری داد زد:
- نمی‌خوام. از اینجا برو! من به کمک تو نیازی ندارم!
بیسیل اول لحظه ای عصبانی شد اما بعد شروع کرد به خندیدن و همانطور که ر*ق*ص‌کنان دور ماری می‌چرخید، ترانه‌ی خنده داری در مورد خانم ماری و گل‌های احمقانه اش می‌خواند.
این کارش ماری را واقعا عصبانی کرد. تا به حال هیچکس اینقدر با بی‌مهری به او نخندیده بود.
بیسیل گفت:
- تو قراره به زودی به خونه‌ی دیگه‌ای بری و ما از رفتنت خیلی خوشحال می‌شیم.
ماری گفت:
- اتفاقا برای من هم باعث خوشحالیه. اما کدوم خونه؟
بیسیل دوباره زد زیر خنده و گفت:
- تو چقدر احمقی که اینو نمی‌دونی! خب معلومه دیگه، انگلستان! تو قراره با عموت زندگی کنی، آقای آرشیبالد کراوِن.
ماری با بی میلی گفت:
- من تا به حال حتی اسمش رو هم نشنیده بودم!
بیسیل گفت:
- اما من وقتی پدر و مادرم داشتن با هم حرف می‌زدن، اون رو شناختم. اینطور که معلومه اون تو یه خونه‌ی قدیمی ‌بزرگ زندگی می‌کنه. هیچ دوستی هم نداره، چون خیلی بداخلاق و ترشروئه. پشت خمیده ای هم داره و کلاً آدم نفرت انگیزیه.
ماری به گریه افتاد و گفت:
- حرفت رو باور نمی‌کنم!
اما روز بعد، پدر و مادر بیسیل برایش توضیح دادند که او قرار است از این پس، با عمویش در یورکشایر زندگی کند، در شمال انگلستان.
ماری بی حوصله و عصبانی بود و دیگر هیچ چیزی نگفت.
بعد از یک سفر دریایی طولانی، او در لندن با پیشخدمت آقای کراون، خانم مدلاک، ملاقات کرد. خانم مدلاک، زنی فربه و درشت هیکل بود که صورت قرمز و چشمهای مشکی درخشانی داشت.
ماری او را دوست نداشت، اما چیز عجیبی نبود، چون ماری اصولاً هیچ آدمی‌را دوست نداشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت چهارم :

خانم مدلاک هم از ماری خوشش نیامده بود. با خودش فکر کرد “چه بچه‌ی تلخی! اما شاید باید باهاش حرف بزنم.”
و بعد با صدای بلندی گفت:
- اگه دوست داشته باشی می‌تونم کمی ‌در مورد عموت برات بگم. اون در یک خونه‌ی بزرگ و قدیمی‌زندگی می‌کنه که از همه جا دوره. اونجا نزدیک به صد اتاق داره، اما درِ بیشتر اون اتاق‌ها همیشه بسته و قفله. پارک بزرگی هم اطراف خونه وجود داره و همه نوع باغی که فکرش رو بکنی. خب، حالا نظرت در موردش چیه؟”
ماری جواب داد:
- هیچی! برام مهم نیست.
خانم مدلاک خندید:
- عجب دختر سرسختی هستی! خب اگه برات اهمیتی نداره، باید بدونی که برای آقای کراون هم همینطوره و هیچ اهمیتی به تو نمی‌ده. او اصلاً هیچ‌وقت اوقاتش را با هیچ کسی نمی‌گذرونه. حالا اون رو می‌بینی که پشت خمیده ای هم داره. او اگرچه همیشه ثروتمند بوده اما هیچ‌وقت واقعاً از ته دل خوشحال نبود، تا وقتی که ازدواج کرد.
ماری با تعجب پرسید:
- ازدواج کرده؟
- بله. اون با یک دختر زیبا و دوست داشتنی ازدواج کرد و عمیقاً عاشقش بود. برای همین، وقتی که اون دختر مرد …
ماری که علاقمند شده بود در این مورد بیشتر بداند، پرسید:
- اوه! اون مرد؟
- بله، مرد. و حالا دیگه هیچکس براش اهمیت نداره. اگه در خونه باشه که تمام روز رو در اتاقش می‌مونه و هیچ‌کس رو نمی‌بینه. تو رو هم نخواهد دید. پس فراموش نکن که اطرافش آفتابی نشی و فقط هر کاری که به تو گفته می‌شه انجام بدی.
ماری سرش را به طرف پنجره برگرداند و به آسمان خاکستری، و بارانی که بی وقفه می‌بارید خیره شد. او هیچ علاقه ای به زندگی در خانه ی عمویش نداشت.
سفر آنها با قطار، یک روز تمام طول کشید و شب هنگام، وقتی شب شده بود و همه جا تاریک بود ، به ایستگاه رسیدند. بعد سوار ماشینی شدند و راه طولانی را تا خانه طی کردند.
آن شب، یک شب سرد بود و باد تندی می‌وزید.
دقایقی نگذشته بود که صدای ترسناکی به گوش ماری رسید. از پنجره بیرون را نگاه کرد، اما هیچ چیز به جز تاریکی در مقابل چشمهایش وجود نداشت.

از خانم مدلاک پرسید “این صدای چه بود؟ این – این که صدای دریا نیست، هست؟”
- نه. این صدا از سمت دشت میاد. صدای زوزه ی باده.
- دشت دیگه چیه و کجاست؟
- دشت، جاییه که فقط از کیلومترها و کیلومترها زمین تشکیل شده. اونجا نه درختی هست و نه خونه ای. خانه ی عموت، درست گوشه ی این دشت واقع شده.
ماری به صدای عجیب زوزه ی باد گوش سپرد. و بعد با خود فکر کرد “دوستش ندارم.”
ماری از همیشه هم، تلخ تر به نظر می‌رسید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت پنجم :

به نزدیک ساختمانی قدیمی‌رسیدند که از بیرون به طرز ناپسندی تاریک و غیردوستانه به نظر می‌رسید. وقتی وارد خانه شدند، ماری به اطراف سالن نیمه تاریک و بزرگ آن نگاه کرد و یک لحظه احساس کوچکی و غریبی کرد. آنها یک‌راست از پله‌ها بالا رفتند و به ماری، اتاقی نشان داده شد که آتشی گرم در شومینه ی آن در حال شعله‌ور شدن بود و روی میز هم مقداری غذا قرار داده شده بود.
خانم مدلاک گفت:
- این اتاق توئه. شامت رو که خوردی به تـ*ـخت‌خواب برو و بخواب. و یادت باشه که باید توی اتاقت بمانی! آقای کراون تمایلی نداره که تو باعث تعجب اهالی این خونه بشی!
وقتی صبح ماری از خواب بلند شد، دختر پیشخدمت جوانی را دید که مشغول تمیز کردن شومینه‌ی اتاقش بود. اتاق هنوز تاریک و بیشتر از آن، عجیب و غریب به نظر می‌رسید. مخصوصا با آن تابلوهای عکسی که از سگ‌ها و اسب‌ها و همچنین زن‌ها بر روی دیوار قرار داشت. به هر حال اصلا به اتاق یک کودک شباهتی نداشت.
از پنجره، هیچ خانه و درختی به چشم معلوم نمی‌شد، مگر دشتی پهناور و وحشی.
با سردی از پیشخدمت جوان پرسید:
- تو کی هستی؟
دختر با لبخندی پاسخ داد:
- مارتا، دوشیزه!
و ماری با بی تفاوتی ادامه داد:
- اون بیرون چیه؟
مارتا دوباره لبخندی زد و گفت:
- دشته. دوستش داری؟
ماری بدون معطلی جواب داد:
- نه، ازش متنفرم.
- بخاطر اینه که هنوز اونجا رو خوب نمی‌شناسی. می‌دونم که دوستش خواهی داشت. من خودم عاشقشم. اون جا در بهار و تابستان، بسیار دوست داشتنیه. وقتی که گلهای زیبا بر روی شاخه‌های سبز هستند و بوی خوش گلها، به مشام می‌رسد. هوایش بسیار تازه و روح بخش است و پرندگان در آنجا بسیار زیبا آواز می‌خوانند. من که دلم نمیخواهد هیچوقت این دشت را ترک کنم.”
ماری با بداخلاقی گفت “تو عجب پیشخدمت عجیبی هستی. هند که بودم هیچوقت مکالمه ای میان ما و پیشخدمت‌هایمان سر نمی‌گرفت. ما فقط به آنها دستور می‌دادیم و آنها هم باید اطاعت می‌کردند، همین و بس.”
به نظر می‌رسید مارتا اهمیتی به غر غر های ماری نداده است.
فقط خندید و گفت “می‌دانم. زیادی حرف زدم.”
ماری پرسید “آیا قراره تو پیشخدمت من باشی؟”
“خوب، نه، من برای خانم مدلاک کار می‌کنم. قصد دارم فقط اتاقت را تمیز کنم و برایت غذا بیاورم. تو به غیر از این دو مورد، دیگر به پیشخدمت نیازی نخواهد داشت.”
“پس قرار است چه کسی در لباس پوشاندن به من کمک کند؟”
مارتا از تمیز کردن اتاق دست کشید و با تعجب به ماری خیره شد.
با گویش عجیبی پرسید “قرار است چه کسی بر تو لباس بپوشد؟”
ماری گفت “منظورت چیه؟ من زبان تو رو نمی‌فهمم!”

“اوه، راستی فراموش کردم به تو بگویم که ما در اینجا به لهجه ی محلی یورکشایر صحبت می‌کنیم و البته که تو آن را نمی‌فهمی. منظورم این است که تو خودت نمی‌توانی لباس خودت را بپوشی؟”
“البته که نمی‌توانم! همیشه این خدمتکارها بودند که به من کمک می‌کردند لباسهایم را بپوشم.”
“خوب پس فکر کنم وقت آن رسیده که دیگر خودت یاد بگیری لباست را بپوشی.
مادر من همیشه می‌گوید آدم‌ها باید خودشان از پس کارهای خودشان بر بیایند، حتی اگر پولدار و مهم باشند.”
دوشیزه ماری کوچک که حسابی از دست مارتا عصبانی بود، با عصبانیت گفت “اینجا با هندوستان که من از اونجا اومدم فرق داره. تو هیچ چیز از هندوستان نمی‌دونی. در مورد خدمتکارهای آنجا هم چیزی نمی‌دونی. اصلا از هیچ چیز، هیچی نمی‌دونی! تو … تو…”
بیشتر از این نتوانست چیزی را که منظورش بود بیان کند. ناگهان احساس سردرگمی‌و اندوه و تنهایی شدیدی کرد. خودش را از روی تـ*ـخت پایین انداخت و زد زیر گریه.
مارتا با لحن نرمی‌گفت “حالا، حالا اینطوری گریه نکن. من متاسفم. حق با توست. من هیچ چیز در مورد هیچ چیزی نمی‌دانم. لطفا دیگر گریه نکن دوشیزه.”
مارتا به نظر، دختر مهربان و دوستانه ای می‌آمد و ماری حالا احساس بهتری داشت، و دیگر گریه نکرد.
مارتا همانطور که داشت تمیز کردن اتاق را تمام می‌کرد باز هم شروع به صحبت کردن کرد، اما ماری با بی حوصلگی، از پنجره بیرون را می‌نگریست و وانمود می‌کرد که چیزی نمی‌شنود.
” من ۱۱ تا خواهر و برادر دارم. ما پول زیادی در خانه نداریم و آنها همگی خیلی خوش خوراک هستند و زیاد غذا می‌خورند. مادر می‌گوید این هوای تازه و روح بخش دشت است که اشتهای آنها را اینقدر باز می‌کند. برادرم دیکون، همیشه بیرون از خانه و در دشت است. او دوازده سالش است و یک اسب دارد که گاهی با آن اسب سواری می‌کند.” ماری همیشه دلش می‌خواست یک اسب برای خودش داشته باشد، بدش هم نمی‌آمد در مورد دیکون بیشتر بداند. پس با علاقه ی بیشتری به گوش دادن ادامه داد.
“اوه، می‌دانی. آن یک اسب وحشی است. اما دیکون پسر مهربانی است و حیوانات دوستش دارند. حالا دیگر باید صبحانه تان را بخورید دوشیزه. همینجا روی میزتان است.”
ماری گفت “نمی‌خوام. گرسنه نیستم.”
مارتا فریاد کشید “چی؟ برادر و خواهرهای من اگر اینجا بودند در عرض ۵ دقیقه همه ی اینها را یک لقمه ی چپ می‌کردند!”
ماری با بی تقاوتی پرسید “چرا؟”
“چون آنها هیچوقت نمی‌توانند به اندازه ی کافی غذا بخورند تا سیر شوند. به خاطر همین هم هست که همیشه گرسنه اند. تو خیلی خوش شانسی که غذا به اندازه ی کافی برای خوردن داری، دوشیزه.”
ماری دیگر چیزی نگفت. اما کمی‌ چای نوشید و قطعه ای از نان را به د*ه*ان برد.
بعد مارتا گفت “حالا کتت را بپوش و بدو بیرون بازی کن. توی هوای تازه، کلی سرحال می‌شوی.”

ماری از پنجره به بیرون نگاه کرد که سرتاسر آسمان را ابرهای خاکستری پوشانده بود و پرسید “چرا باید در چنین روز سردی برم بیرون؟”
مارتا جواب داد “خوب آخر، داخل خانه چیزی برای بازی کردن نیست. هست؟”
ماری فهمید که حق با مارتا است و گفت “اما کی می‌آد که با من بازی کنه؟”
مارتا نگاهش کرد و گفت “هیچکس. تو باید یاد بگیری خودت با خودت بازی کنی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت ششم :

دیکون ساعتها در دشت با خودش بازی می‌کند،
با پرنده‌ها، با گوسفندها و یه عالمه حیوان دیگر.”
بعد یک لحظه به پنجره نگاه کرد و به دوردست‌ها چشم دوخت و ادامه داد “شاید نباید این را به تو بگویم، اما – اما درِ یکی از باغ‌های این خانه همیشه قفل است. ده سال تمام می‌شود که هیچکس به آن باغ نرفته است. آقای کراون درش را قفل کرده و کلیدش را خاک کرده است. اوه، دیگر باید بروم، صدای زنگ خانم مدلاک می‌آید. این یعنی مرا صدا می‌زند.”
ماری به طبقه ی پایین رفت و سرگردان از میان باغ بزرگی که میوه و سبزیجات زیادی در آن وجود داشت، شروع به قدم زدن کرد. اما هر چه چشم انداخت درِ قفل شده ای را پیدا نکرد.
پیرمردی آن طرف‌تر داشت در یکی از باغ‌های سبزیجات، زمین را می‌کند. اما چهره ی عصبانی و غیردوستانه ای داشت، پس از کنارش رد شد.
همینطور که راه می‌رفت در افکار خود غرق شده بود و با خود فکر می‌کرد “اینجا در زمستان، چقدر زشت به نظر خواهد رسید. اما راستی، راز باغ قفل شده چیست؟ چرا عموی من کلیدش را در زمین مدفون کرده؟ اگر اینقدر عاشق همسرش بوده پس چرا از باغ او متنفر شده؟ شاید هیچوقت نتوانم از این راز سر در بیاورم. فکر نکنم اگر او را ببینم دوستش داشته باشم و فکر نکنم او هم از من خوشش بیاید. پس هیچوقت نمی‌توانم از او در این مورد چیزی بپرسم.”
همان لحظه متوجه شد که پرنده ی سـ*ـینه سرخی در حالی که آواز می‌خواند از روی شاخه ی درختی به آنطرف دیوار پرواز کرد.
دوباره با خودش فکر کرد “من فکر می‌کنم این درختان در باغ اسرارآمیز باشند. یک دیوار اضافی اینجا هست اما هیچ راهی از آن به داخل وجود ندارد.”
بعد به همان جایی که باغبان در حال کندن زمین بود برگشت و با او شروع به صحبت کردن کرد.
باغبان، اولش با بی میلی و بداخلاقی جوابش را داد، اما ناگهان سـ*ـینه سرخ به آنها نزدیک شد.
پیرمرد با دیدن او، به یکباره گل از گلش شکفت و لبخندی بر روی لبانش نشست.

انگار آدم دیگری شده بود و ماری با خودش فکر کرد که آدم‌ها وقتی لبخند می‌زنند چقدر دوست داشتنی‌تر به نظر می‌رسند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت هفتم :


پیرمرد به او اشاره کرد و گفت “این دوست من است. در این باغ، سـ*ـینه سرخ دیگری وجود ندارد، بخاطر همین، او کمی‌تنهاست.”
او با همان لهجه ی غلیظ یورکشایری صحبت می‌کرد، برای همین ماری مجبور بود گوشش را تیز کند و با دقت به حرفهایش گوش کند تا شاید بهتر از حرفهایش سر در بیاورد. بعد به سختی نگاهی به سـ*ـینه سرخ انداخت و گفت “من هم خیلی تنهام.”
تا قبل از این، اینقدر واضح، متوجه ی تنهایی خودش نشده بود.
رو به باغبان کرد و از او پرسید “اسمت چیه؟”
“بن ویترستاف. من هم تنهام. سـ*ـینه سرخ، همینطور که میبینی، تنها دوستی است که من دارم.”
ماری گفت “من که اصلاً هیچ دوستی ندارم.”
مردم یورکشایر آدم‌های رُکی بودند و هر چه را که در فکرشان بود به زبان می‌آوردند.
پیرمرد هم که یک مرد یورکشایری بود، به ماری گفت:
“ما دو تا خیلی به هم شبیهیم. هر دویمان نه قیافه ی خوبی داریم و نه آدمهای خوشایندی هستیم!”
تا به حال هیچکس چنین حرفی به ماری نزده بود.
خیلی جا خورد و با خوش فکر کرد “یعنی من واقعاً به زشتی و تلخی بِن‌ام؟”
ناگهان سـ*ـینه سرخ پر گشود و روی شاخه ی درختی نزدیک ماری نشست و شروع به آواز خواندن برای او کرد.
بن با صدای بلند زد زیر خنده و گفت “خوب است! او می‌خواهد با تو دوست باشد.”
ماری آهسته به سـ*ـینه سرخ گفت “اوه! آیا از دوستی با من خوشحال می‌شی؟”

این جمله را ماری با صدایی آرام و نرم و دلنشین بیان کرد و بن پیر به محض شنیدنش، با تعجب سرش را به طرف او برگرداند.
نگاهش کرد و گفت “تو چقدر این جمله را لطیف و با ظرافت گفتی. مرا یاد دیکون انداختی، وقتی که با حیوانات حرف می‌زند.”
ماری پرسید “تو دیکون را می‌شناسی؟” همان موقع سـ*ـینه سرخ به سمت دیگر باغ پرواز کرد.
“اوه! نگاش کن. اون بدون اینکه نیازی به در داشته باشه وارد آن باغ شد! بن، لطفا بگو من چه جوری می‌تونم به اونجا برم.”
بن از لبخند دست کشید و بیلچه اش را از روی زمین برداشت.
“تو نمی‌توانی. همین است که هست. این چیزها به تو به مربوط نیست. هیچکس نمی‌تواند در آن باغ را پیدا کند. برو و بازی ات را بکن. می‌روی؟ من باید به کارم برسم.”
این را گفت و از آنجا دور شد. حتی خداحافظی هم نکرد.
در روزهای آتی، ماری اغلب وقتش را در باغ‌ها می‌گذراند.
هوای تازه ای که از سمت دشت می‌آمد، حسابی اشتهایش را باز کرده بود و حالا دیگر خیلی قوی‌تر و سالم‌تر از قبل به نظر می‌رسید.
یک روز دوباره سـ*ـینه سرخ توجهش را جلب کرد. او بالای یک درخت نشسته بود و برایش آواز می‌خواند.
به نظر می‌رسید می‌گوید “صبح بخیر! این سرگرمی‌نیست! از این طرف بیا!”
و بعد روی لبه ی دیوار جست و خیز می‌کرد.
ماری همانطور که ر*ق*ص کنان کنارش راه می‌رفت شروع کرد به خندیدن و با هیجان با خودش فکر کرد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت هشتم :


“من راز باغ آن طرف دیوار را می‌دانم! و سـ*ـینه سرخ آنجا زندگی می‌کند! اما به راستی درِ این باغ کجاست؟”
آن شب از مارتا درخواست کرد تا قدری در اتاقش بماند و بعد از شام کنار شومینه بنشینند و کمی‌ با هم گپ بزنند.
آنها می‌توانستند صدای بادی که اطراف خانه ی قدیمی‌ می‌وزید را بشنوند، اما اتاق گرم و راحت بود.
ماری فقط یک فکر در سرش داشت. به مارتا گفت “در مورد باغ اسرارآمیز بیشتر برام حرف بزن.”
“خوب … دوشیزه، ما اجازه نداریم در مورد آن با کسی حرف بزنیم. می‌دانی … آن باغ، مورد علاقه ی خانم کراون بود و او و آقای کراون قبلاً همیشه خودشان به آن باغ می‌رسیدند. آن دو، ساعتها در آن باغ وقت می‌گذراندند، کتاب می‌خواندند و با همدیگر حرف می‌زدند. آنها آنجا خیلی با هم خوشحال بودند. همیشه هم از شاخه ی یک درخت به عنوان نشیمن گاه استفاده می‌کردند. اما یک روز وقتی خانم کراون روی شاخه ی درخت نشسته بود، شاخه شکست و او به روی زمین سقوط کرد. به طرز بدی صدمه دیده بود و یک روز بیشتر دوام نیاورد و جان سپرد. بخاطر همین است که آقای کراون تا این حد از آن باغ نفرت دارد و اجازه نمی‌دهد هیچ کس دیگری به آن وارد شود.”
ماری گفت “چه غم انگیز! بیچاره آقای کراون!”
اولین بار بود که او دلش به حال کسی می‌سوخت.
درست همان لحظه، همانطور که از بیرون، صدای باد به گوش می‌رسید، سر و صدای دیگری از داخل خانه شنید.
رو به مارتا کرد و از او پرسید “تو هم می‌شنوی؟ شبیه صدای گریه ی یک بچه است.”
مارتا سراسیمه به نظر می‌رسید. پاسخ داد “ار – نه… نه . من فکر نمی‌کنم … این باید صدای همان باد باشد.”
اما چند لحظه بعد، وزش باد، در را باز کرد و مارتا صدای گریه ی بچه را حالا خیلی واضح تر می‌شنید.
ماری فریاد زد “دیدی بهت گفتم.”
مارتا بلافاصله بلند شد و در را بست و دوباره تکرار کرد “این صدای باد بود.”
اما حرف زدنش اینبار مثل همیشه طبیعی نبود، و ماری حرفش را باور نکرد.
روز بعد باران شدیدی می‌بارید و بخاطر همین ماری آن روز از خانه بیرون نرفت.
تصمیم گرفت بجای آن، چرخی در داخل خانه بزند و نگاهی به داخل چند تا از آن صد اتاقی بیندازد که خانم مدلاک قبلا از آنها برایش تعریف کرده بود.
او تمام آن صبح را با رفتن و بیرون آمدن از آن اتاقهای تاریک و ساکت گذراند که پر بودند از مبلمان‌های سنگین و تابلوهای قدیمی.
هیچ خدمتکاری هم به چشمش نخورد و در راه برگشت به اتاقش برای صرف ناهار بود که صدای گریه ای به گوشش خورد.
با خودش فکر کرد “یک کمی‌شبیه همون گریه‌ایه که دیشب شنیدم.”
یکدفعه خانم مدلاک با کلیدهایی در دست، جلوی پایش ظاهر شد.
با عصبانیت پرسید “تو اینجا چکار می‌کنی؟”
ماری جواب داد “من نمی‌دونستم از کدوم قسمت برم و شنیدم که کسی داره گریه می‌کنه.”
“تو هیچ چیزی نشنیدی! همین الان به اتاقت برگرد. و اگر در اتاقت نمانی مجبورم در را به رویت قفل کنم!”
ماری از خانم مدلاک احساس تنفر کرد.
با خودش گفت “صدای گریه ی کسی می‌اومد. من مطمئنم که صدای گریه بود. به زودی کشف می‌کنم که اون کیه.”
او کم کم داشت از زندگی در یورکشایر لـ*ـذت می‌برد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت نهم :


دور روز پس از آن، صبح وقتی ماری از خواب برخاست، متوجه شد که دیگر هیچ خبری از باد و باران روزهای گذشته نیست و آسمان در تلألؤ نور آبی می‌درخشد.
مارتا با صدایی که نشان از خوشحالی زیادی داشت گفت:“بهار دارد از راه می‌رسد. می‌دانم که وقتی که به هر جای آن نگاه کنی، گلها و پرندگان را ببینی، عاشق این دشت می‌شوی.”
ماری پرسید “من می‌تونم به دشت برم؟”
“تو هرگز نمی‌توانی آن همه راه بروی. می‌توانی؟ بعید می‌دانم بتوانی ۵ کیلومتر تا کلبه ی ما پیاده روی کنی.”

ماری گفت “اما من دوست دارم خانواده ی تو رو ببینم.”
مارتا برای لحظاتی به دختر کوچولو چشم دوخت.
یادش امد که او وقتی تازه به آنجا آمده بود چه دختربچه ی تلخ و ناسازگاری بود.
اما حالا خیلی دوستانه و سرگرم کننده به نظر می‌رسید.
مارتا گفت “به مادرم می‌گویم. او همیشه می‌تواند نقشه‌های خوبی بریزد.
مادرم زنی عاقل، سخت کوش و مهربان است. می‌دانم که دوستش خواهی داشت.”
“من دیکون رو دوست دارم، با اینکه هرگز اون رو ندیدم.”
“کنجکاوم دیکون در موردِ تو چه فکری خواهد کرد.”
ماری جواب داد “می‌دانم، او منو دوست نخواهد داشت. هیچکس منو دوست نداره.”
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا