قسمت پنجم :
به نزدیک ساختمانی قدیمیرسیدند که از بیرون به طرز ناپسندی تاریک و غیردوستانه به نظر میرسید. وقتی وارد خانه شدند، ماری به اطراف سالن نیمه تاریک و بزرگ آن نگاه کرد و یک لحظه احساس کوچکی و غریبی کرد. آنها یکراست از پلهها بالا رفتند و به ماری، اتاقی نشان داده شد که آتشی گرم در شومینه ی آن در حال شعلهور شدن بود و روی میز هم مقداری غذا قرار داده شده بود.
خانم مدلاک گفت:
- این اتاق توئه. شامت رو که خوردی به تـ*ـختخواب برو و بخواب. و یادت باشه که باید توی اتاقت بمانی! آقای کراون تمایلی نداره که تو باعث تعجب اهالی این خونه بشی!
وقتی صبح ماری از خواب بلند شد، دختر پیشخدمت جوانی را دید که مشغول تمیز کردن شومینهی اتاقش بود. اتاق هنوز تاریک و بیشتر از آن، عجیب و غریب به نظر میرسید. مخصوصا با آن تابلوهای عکسی که از سگها و اسبها و همچنین زنها بر روی دیوار قرار داشت. به هر حال اصلا به اتاق یک کودک شباهتی نداشت.
از پنجره، هیچ خانه و درختی به چشم معلوم نمیشد، مگر دشتی پهناور و وحشی.
با سردی از پیشخدمت جوان پرسید:
- تو کی هستی؟
دختر با لبخندی پاسخ داد:
- مارتا، دوشیزه!
و ماری با بی تفاوتی ادامه داد:
- اون بیرون چیه؟
مارتا دوباره لبخندی زد و گفت:
- دشته. دوستش داری؟
ماری بدون معطلی جواب داد:
- نه، ازش متنفرم.
- بخاطر اینه که هنوز اونجا رو خوب نمیشناسی. میدونم که دوستش خواهی داشت. من خودم عاشقشم. اون جا در بهار و تابستان، بسیار دوست داشتنیه. وقتی که گلهای زیبا بر روی شاخههای سبز هستند و بوی خوش گلها، به مشام میرسد. هوایش بسیار تازه و روح بخش است و پرندگان در آنجا بسیار زیبا آواز میخوانند. من که دلم نمیخواهد هیچوقت این دشت را ترک کنم.”
ماری با بداخلاقی گفت “تو عجب پیشخدمت عجیبی هستی. هند که بودم هیچوقت مکالمه ای میان ما و پیشخدمتهایمان سر نمیگرفت. ما فقط به آنها دستور میدادیم و آنها هم باید اطاعت میکردند، همین و بس.”
به نظر میرسید مارتا اهمیتی به غر غر های ماری نداده است.
فقط خندید و گفت “میدانم. زیادی حرف زدم.”
ماری پرسید “آیا قراره تو پیشخدمت من باشی؟”
“خوب، نه، من برای خانم مدلاک کار میکنم. قصد دارم فقط اتاقت را تمیز کنم و برایت غذا بیاورم. تو به غیر از این دو مورد، دیگر به پیشخدمت نیازی نخواهد داشت.”
“پس قرار است چه کسی در لباس پوشاندن به من کمک کند؟”
مارتا از تمیز کردن اتاق دست کشید و با تعجب به ماری خیره شد.
با گویش عجیبی پرسید “قرار است چه کسی بر تو لباس بپوشد؟”
ماری گفت “منظورت چیه؟ من زبان تو رو نمیفهمم!”
“اوه، راستی فراموش کردم به تو بگویم که ما در اینجا به لهجه ی محلی یورکشایر صحبت میکنیم و البته که تو آن را نمیفهمی. منظورم این است که تو خودت نمیتوانی لباس خودت را بپوشی؟”
“البته که نمیتوانم! همیشه این خدمتکارها بودند که به من کمک میکردند لباسهایم را بپوشم.”
“خوب پس فکر کنم وقت آن رسیده که دیگر خودت یاد بگیری لباست را بپوشی.
مادر من همیشه میگوید آدمها باید خودشان از پس کارهای خودشان بر بیایند، حتی اگر پولدار و مهم باشند.”
دوشیزه ماری کوچک که حسابی از دست مارتا عصبانی بود، با عصبانیت گفت “اینجا با هندوستان که من از اونجا اومدم فرق داره. تو هیچ چیز از هندوستان نمیدونی. در مورد خدمتکارهای آنجا هم چیزی نمیدونی. اصلا از هیچ چیز، هیچی نمیدونی! تو … تو…”
بیشتر از این نتوانست چیزی را که منظورش بود بیان کند. ناگهان احساس سردرگمیو اندوه و تنهایی شدیدی کرد. خودش را از روی تـ*ـخت پایین انداخت و زد زیر گریه.
مارتا با لحن نرمیگفت “حالا، حالا اینطوری گریه نکن. من متاسفم. حق با توست. من هیچ چیز در مورد هیچ چیزی نمیدانم. لطفا دیگر گریه نکن دوشیزه.”
مارتا به نظر، دختر مهربان و دوستانه ای میآمد و ماری حالا احساس بهتری داشت، و دیگر گریه نکرد.
مارتا همانطور که داشت تمیز کردن اتاق را تمام میکرد باز هم شروع به صحبت کردن کرد، اما ماری با بی حوصلگی، از پنجره بیرون را مینگریست و وانمود میکرد که چیزی نمیشنود.
” من ۱۱ تا خواهر و برادر دارم. ما پول زیادی در خانه نداریم و آنها همگی خیلی خوش خوراک هستند و زیاد غذا میخورند. مادر میگوید این هوای تازه و روح بخش دشت است که اشتهای آنها را اینقدر باز میکند. برادرم دیکون، همیشه بیرون از خانه و در دشت است. او دوازده سالش است و یک اسب دارد که گاهی با آن اسب سواری میکند.” ماری همیشه دلش میخواست یک اسب برای خودش داشته باشد، بدش هم نمیآمد در مورد دیکون بیشتر بداند. پس با علاقه ی بیشتری به گوش دادن ادامه داد.
“اوه، میدانی. آن یک اسب وحشی است. اما دیکون پسر مهربانی است و حیوانات دوستش دارند. حالا دیگر باید صبحانه تان را بخورید دوشیزه. همینجا روی میزتان است.”
ماری گفت “نمیخوام. گرسنه نیستم.”
مارتا فریاد کشید “چی؟ برادر و خواهرهای من اگر اینجا بودند در عرض ۵ دقیقه همه ی اینها را یک لقمه ی چپ میکردند!”
ماری با بی تقاوتی پرسید “چرا؟”
“چون آنها هیچوقت نمیتوانند به اندازه ی کافی غذا بخورند تا سیر شوند. به خاطر همین هم هست که همیشه گرسنه اند. تو خیلی خوش شانسی که غذا به اندازه ی کافی برای خوردن داری، دوشیزه.”
ماری دیگر چیزی نگفت. اما کمی چای نوشید و قطعه ای از نان را به د*ه*ان برد.
بعد مارتا گفت “حالا کتت را بپوش و بدو بیرون بازی کن. توی هوای تازه، کلی سرحال میشوی.”
ماری از پنجره به بیرون نگاه کرد که سرتاسر آسمان را ابرهای خاکستری پوشانده بود و پرسید “چرا باید در چنین روز سردی برم بیرون؟”
مارتا جواب داد “خوب آخر، داخل خانه چیزی برای بازی کردن نیست. هست؟”
ماری فهمید که حق با مارتا است و گفت “اما کی میآد که با من بازی کنه؟”
مارتا نگاهش کرد و گفت “هیچکس. تو باید یاد بگیری خودت با خودت بازی کنی.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان