قسمت بیستم :
او پرستارش را مرخص کرده بود و درباره دیدارش با ماری هم به هیچکس، چیزی نگفته بود.
آنها روزها بیشتر با هم کتاب میخواندند و برای هم داستان تعریف میکردند.
یک روز در حال حرف زدن بودند و بلند میخندیدند که ناگهان در اتاق باز شد.
دکتر کراون و خانم مدلاک بودند که با هم وارد اتاق شدند. آنها تقریبا از تعجب دهانشان باز مانده بود.
آقای کراون پرسید “اینجا چه خبر است؟”
کالین، سیخ روی تـ*ـخت نشست. شبیه شاهزادههای هندی شده بود.
با خونسردی گفت “این، دختر عموی من است. ماری لنوکس. من دوستش دارم. او باید گهگاهی به دیدن من بیاید.”
خانم مدلاک بیچاره حسابی مستاصل شده بود.
رو به دکتر کرد و گفت “اوه، خیلی متاسفم آقا. من از این موضوع خبر نداشتم.
من به تمام خدمتکارها سپرده بودم که باید این راز را پیش خودشان نگه دارند.”
شاهزاده ی هندی دوباره با خونسردی گفت “احمق نباش، مدلاک! کسی چیزی به او نگفته.
او خودش صدای گریه ی مرا شنید و مرا پیدا کرد. حالا برایمان چای بیاور.”
آقای دکتر کراون گفت “میترسم تو زیادی دچار هیجان شده باشی پسرم. این برات خوب نیست. فراموش نکن که تو بیمار هستی.”
کالین گفت “میخواهم فراموش کنم! اگر ماری به دیدنم نیاید، عصبانی میشوم! او باعث شده حالم بهتر شود.”
آقای کراون وقتی اتاق را ترک میکرد، خوشحال به نظر نمیرسید.
پیشخدمت گفت “چقدر پسرک تغییر کرده، آقا! او همیشه اینقدر با ما مخالفت نمیکرد.
به نظر میرسد واقعا شبیه آن دختر بچه عجیب شده و البته حالش هم بهتر به نظر میرسد.”
دکتر کراون چاره ای جز موافقت با کالین نداشت.
او پرستارش را مرخص کرده بود و درباره دیدارش با ماری هم به هیچکس، چیزی نگفته بود.
آنها روزها بیشتر با هم کتاب میخواندند و برای هم داستان تعریف میکردند.
یک روز در حال حرف زدن بودند و بلند میخندیدند که ناگهان در اتاق باز شد.
دکتر کراون و خانم مدلاک بودند که با هم وارد اتاق شدند. آنها تقریبا از تعجب دهانشان باز مانده بود.
آقای کراون پرسید “اینجا چه خبر است؟”
کالین، سیخ روی تـ*ـخت نشست. شبیه شاهزادههای هندی شده بود.
با خونسردی گفت “این، دختر عموی من است. ماری لنوکس. من دوستش دارم. او باید گهگاهی به دیدن من بیاید.”
خانم مدلاک بیچاره حسابی مستاصل شده بود.
رو به دکتر کرد و گفت “اوه، خیلی متاسفم آقا. من از این موضوع خبر نداشتم.
من به تمام خدمتکارها سپرده بودم که باید این راز را پیش خودشان نگه دارند.”
شاهزاده ی هندی دوباره با خونسردی گفت “احمق نباش، مدلاک! کسی چیزی به او نگفته.
او خودش صدای گریه ی مرا شنید و مرا پیدا کرد. حالا برایمان چای بیاور.”
آقای دکتر کراون گفت “میترسم تو زیادی دچار هیجان شده باشی پسرم. این برات خوب نیست. فراموش نکن که تو بیمار هستی.”
کالین گفت “میخواهم فراموش کنم! اگر ماری به دیدنم نیاید، عصبانی میشوم! او باعث شده حالم بهتر شود.”
آقای کراون وقتی اتاق را ترک میکرد، خوشحال به نظر نمیرسید.
پیشخدمت گفت “چقدر پسرک تغییر کرده، آقا! او همیشه اینقدر با ما مخالفت نمیکرد.
به نظر میرسد واقعا شبیه آن دختر بچه عجیب شده و البته حالش هم بهتر به نظر میرسد.”
دکتر کراون چاره ای جز موافقت با کالین نداشت.