درحال ترجمه ترجمه داستان کوتاه باغ مخفی | دیوا لیان

ساعت تک رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
لایک‌ها
631
امتیازها
63
کیف پول من
47,762
Points
436
قسمت بیستم :


او پرستارش را مرخص کرده بود و درباره دیدارش با ماری هم به هیچکس، چیزی نگفته بود.
آنها روزها بیشتر با هم کتاب می‌خواندند و برای هم داستان تعریف می‌کردند.
یک روز در حال حرف زدن بودند و بلند می‌خندیدند که ناگهان در اتاق باز شد.
دکتر کراون و خانم مدلاک بودند که با هم وارد اتاق شدند. آنها تقریبا از تعجب دهانشان باز مانده بود.
آقای کراون پرسید “اینجا چه خبر است؟”
کالین، سیخ روی تـ*ـخت نشست. شبیه شاهزاده‌های هندی شده بود.
با خونسردی گفت “این، دختر عموی من است. ماری لنوکس. من دوستش دارم. او باید گهگاهی به دیدن من بیاید.”
خانم مدلاک بیچاره حسابی مستاصل شده بود.
رو به دکتر کرد و گفت “اوه، خیلی متاسفم آقا. من از این موضوع خبر نداشتم.
من به تمام خدمتکارها سپرده بودم که باید این راز را پیش خودشان نگه دارند.”
شاهزاده ی هندی دوباره با خونسردی گفت “احمق نباش، مدلاک! کسی چیزی به او نگفته.
او خودش صدای گریه ی مرا شنید و مرا پیدا کرد. حالا برایمان چای بیاور.”
آقای دکتر کراون گفت “می‌ترسم تو زیادی دچار هیجان شده باشی پسرم. این برات خوب نیست. فراموش نکن که تو بیمار هستی.”
کالین گفت “می‌خواهم فراموش کنم! اگر ماری به دیدنم نیاید، عصبانی می‌شوم! او باعث شده حالم بهتر شود.”
آقای کراون وقتی اتاق را ترک می‌کرد، خوشحال به نظر نمی‌رسید.
پیشخدمت گفت “چقدر پسرک تغییر کرده، آقا! او همیشه اینقدر با ما مخالفت نمی‌کرد.
به نظر میرسد واقعا شبیه آن دختر بچه عجیب شده و البته حالش هم بهتر به نظر می‌رسد.”
دکتر کراون چاره ای جز موافقت با کالین نداشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساچلی

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
لایک‌ها
631
امتیازها
63
کیف پول من
47,762
Points
436
قسمت بیست و یکم :


تمام هفته ی بعد باران بارید و ماری نتوانست به باغ سر بزند. اما به جای آن، هر روز به دیدن کالین می‌رفت و با هم صحبت می‌کردند.
یک روز صبح وقتی چشمانش را باز کرد، آفتاب درخشانی بر اتاقش تابیده بود.
فوراً از جای برخاست و بیرون دوید تا بعد از یک هفته، دوباره به سراغ باغ مخفی برود.
حتی برای صبحانه هم صبر نکرد.
آن روز، یک روز آفتابی و گرم و زیبا بود و هزاران جوانه سبز از زمین سر در آورده بودند.
دیکون هم آنجا بود و داشت زمین را می‌کند. یک سنجاب و یک روباه جوان هم در کنارش بودند.
از ماری پرسید “سـ*ـینه سرخ را دیده ای؟”
پرنده ی کوچک با سرعت زیادی، مشغول پرواز بود و مرتب با تکه‌های خشک علفی که بر نوک گرفته بود، می‌رفت و بر می‌گشت.
ماری آهسته گفت “اون دار لونه می‌سازه.”
آنها برای دقایقی به سـ*ـینه سرخ و تلاشش برای ساختن لانه نگاه کردند.
بعد ماری گفت “دیکون. باید یه چیزی رو بهت بگم. احتمالا تو هم در مورد کالین کراون یه چیزایی می‌دونی. اینطور نیست؟ خوب، من اونو ملاقات کردم و قصد دارم بهش کمک کنم تا حالش بهتر بشه.”
باز لبخند بزرگی بر روی صورت دوست داشتنی دیکون نشست و گفت “چه خبر خوبی.”
“اون می‌ترسه که مثل پدرش قوز در بیاره. من فکر می‌کنم همین ترس باعث بیماریش شده.”
“شاید بتوانیم او را با خودمان به اینجا بیاوریم تا زیر درختان استراحت کند. این کار، می‌تواند حالش را خوب کند. باید همین کار را بکنیم.”
آنها مدت دیگری مشغول باغبانی شدند و برای کارهایی که باید انجام میشد برنامه ریزی کردند و ماری نتوانست آن روز به دیدن کالین برود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساچلی

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
لایک‌ها
631
امتیازها
63
کیف پول من
47,762
Points
436
وقتی نزدیک غروب شد به خانه برگشت، مارتا به او گفت که “کالین امروز بدخلق شده بود و خدمتکارها را از دست خودش حسابی کلافه و عصبانی کرد. همه اش هم به این خاطر بود که تو امروز به دیدنش نرفته بودی، دوشیزه ماری. ”
ماری با سردی جواب داد “خوب من امروز سرم شلوغ بود. اون باید یاد بگیره اینقدر مغرور و خودخواه نباشه.”
ماری فراموش کرده بود که خودش هم وقتی در هند زندگی می‌کرد چقدر ازخودراضی بود.
“الان به ملاقاتش می‌رم.”
وقتی ماری وارد اتاق کالین شد، او در تختخش دراز کشیده بود و بی حوصله به نظر می‌رسید و با بی محلی ، حتی برنگشت که ماری را ببیند.
ماری با عصبانیت پرسید “چِت شده؟”
“پشتم درد می‌کند. سرم هم. چرا امروز به دیدنم نیامدی؟”
“من داشتم با دیکون توی باغ کار می‌کردم.”
“من اجازه نمی‌دهم آن پسر به باغ بیاید، اگر بخواهی همه اش پیش او باشی، به جای اینکه به دیدن من بیایی و با من حرف بزنی. “
ماری عصبانی شد و فریاد زد “اگه دیکونو به باغ راه ندی، من هم دیگه هرگز پامو توی اتاقت نمی‌گذارم.”
“مجبوری این کار را بکنی. خدمتکارها را مجبور می‌کنم تا تو را به اینجا بیاورند.”
“اوه! تو می‌خوای منو مجبور کنی، شاهزاده ی والا مقام!
اما اینو بدون که هیچکس نمی‌تونه منو برخلاف میلم مجبور به حرف زدن با تو بکنه. من حتی به تو نگاه هم نخواهم کرد. همین الان هم دارم به کف اتاق نگاه می‌کنم.”
کالین فریاد کشید “تو خیلی از خودراضی هستی.”
“جدی؟ تو که از من مغرور تری. توی عمرم ندیدم آدمی‌ به اندازه ی تو مغرور باشه.”
“او با اینکه می‌داند من چقدر مریض و تنها هستم، تو را آن بیرون با بازیِ با خودش مشغول می‌کند.”
ماری از شدت عصبانیت از کوره در رفت و فریاد زد “دیکون دوست داشتنی ترین پسر دنیاست. اصلاً اون یک فرشته است.”
“فرشته؟ من رو نخندون! او فقط یک پسرِ دهاتیِ فقیر است. با آن کفش‌های پاره پوره اش.”
“هر چی باشه از تو هزار بار بهتره.”
کالین تا آن موقع، اینطور با کسی شبیه خودش، جرّ و بحث نکرده بود و در حقیقت این برایش خوب بود.
اما حالا دلش برای خودش سوخته بود و داشت به حال خودش افسوس می‌خورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساچلی
بالا