خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

ساعت تک رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت دهم:


“اما تو چطور؟ خودت، خودت را دوست داری؟ می‌دانم که مادرم این را از تو خواهد پرسید.”
“نه، نه، واقعاً. هیچوقت تا به حال بهش فکر نکردم.”
“خُب، من دیگر باید بروم. امروز، روز تعطیلی من است و می‌خواهم به خانه بروم تا در کارهای خانه به مادرم کمک کنم. خداحافظ دوشیزه. بعدا می‌بینمت.”
وقتی مارتا آنجا را ترک کرد، ماری بیشتر از همیشه احساس تنهایی کرد. پس تصمیم گرفت از خانه بیرون بزند.
نور طلایی آفتاب، بر باغ تابیده بود و چهره ی متفاوتی به آن بخشیده بود.
تغییر هوا حتی روی بِن هم تاثیر گذاشته بود و راحت تر از همیشه حرف می‌زد.
از ماری پرسید “بوی بهار را در هوا حس می‌کنی؟ همه چیز در حال رویش است، از اعماق زمین. به زودی شاخه‌های سبز را بر روی درختان جوان می‌بینی.”
ماری جواب داد “خواهم دید. اوه، آنجا را نگاه کن. سـ*ـینه سرخ!”
پرنده ی کوچک کنار بیلچه ی بِن، در حال جست و خیز بود.
“آیا در باغی که او زندگی می‌کند نیز همه چیز از نو خواهد رویید؟”
بِن، لحن صدایش دوباره بداخلاق شد و گفت “کدام باغ را می‌گویی؟”
“خودت می‌دانی. همان باغ اسرارآمیز. آیا گل‌ها در انجا مرده اند؟”
ماری واقعا دلش می‌خواست جواب این سوال را بداند.
بن با عصبانیت گفت “از سـ*ـینه سرخ بپرس. او تنها کسی است که در این ده سال، آنجا بوده.”
ماری با خودش فکر کرد “ده سال، زمان زیادی است. او خودش ده سال پیش به دنیا آمده بود.”
در حالی که در افکار خودش غرق شده بود، از آنجا دور شد.
ماری کم کم داشت به باغ‌ها علاقمند می‌شد و همینطور به سـ*ـینه سرخ و مارتا و دیکون و مادرش.
او تا قبل از اینکه پایش را به یورکشایر بگذارد، هیچوقت هیچ کسی را دوست نداشت.
کنار دیوار باغ اسرارآمیز ایستاده بود، وقتی که آن اتفاق شگفت انگیز رخ داد.
او ناگهان متوجه سـ*ـینه سرخ شد که او را دنبال می‌کرد و ناگهان نتوانست هیجان و احساس خوشایندش را پنهان کند و فریاد زد:
“تو مرا دوست داری، مگه نه؟ من هم تو را دوست دارم!”
سـ*ـینه سرخ کنارش جست و خیز می‌کرد و ماری هم همینطور و با خوشحالی آواز می‌خواند تا به سـ*ـینه سرخ نشان دهد که با او دوست است.
ناگهان سـ*ـینه سرخ، کنار گودالی که جایی از زمین کنده شده بود ایستاد،
و همانطور که ماری داشت به آن گودال نگاه می‌کرد، متوجه ی شیئی شد که در میان خاکها مدفون شده بود.
دستش را زیر خاکها کرد و آن را بیرون کشید. یک کلید قدیمی‌ بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت یازدهم:
با خودش فکر کرد:“شاید این همون کلیدیه که ده سال پیش زیر خاک مدفون شده بود.
شاید این همون کلید باغ مخفی باشه!”
برای مدت طولانی به آن خیره شد.
با خودش فکر کرد چقدردوست داشتنی می‌شد اگر باغ مخفی را پیدا می‌کرد و می‌دید که در این ده سال گذشته چگونه شده است
تازه می‌توانست هر وقت هم که دلش می‌خواست در آنجا بازی کند و هیچکس هم نفهمد.
با احتیاط، کلید را درون جیبش گذاشت.

روز بعد، مارتا از ملک اربابی میستل‌ویت برگشت و همه چیز را از اوقاتی که در کنار خانواده اش به سر برده بود، برای ماری تعریف کرد.
“خیلی به من خوش گذشت. من تمام روز را به مادرم در شست و شو و آشپزی کمک کردم. کلی هم از تو برای بچه‌ها تعریف کردم.
آنها دوست داشتند بیشتر در مورد خدمتکارهایت بدانند و از آن کشتی ای که تو ر ا از هندوستان به انگلستان آورد، و کلاً همه چیز را!”


“اونا دوست دارن براشون از سوار شدن به روی فیل‌ها و شترها بگم، همینطوره؟”
“اوه، همین طور است، دوشیزه! حالا اینجا را نگاه کن. مادرم یک هدیه برایت فرستاده!”
“یک هدیه؟ چه جوری خانواده ی چهارده تا آدم گرسنه، می‌تونه به کسی هدیه بده؟”
“مادر این را از یک فروشنده ی دوره گرد خرید و به من گفت “مارتا، تو دستمزدت را برای من می‌آوری، مانند یک دختر خوب، و همه ی ما هم به آن نیاز داریم، اما من قصد دارم اینبار با آن، چیزی برای آن بچه ی تنها در مانور بخرم.””
این بود که آن را خرید و همین است که می‌بینی!”
آن هدیه، یک طناب برای طناب بازی بود.
ماری به آن نگاه کرد و گفت “این چیه؟”
“توی هندوستان، ندیده بودی کسی طناب بازی کند؟
خُب. ببین. باید اینطوری ازش استفاده کنی. فقط به من نگاه کن.”

مارتا طناب را در دستانش گرفت و با آن تا وسط اتاق دوید.
همانطور که می‌پرید، یکی یکی هم می‌شمرد تا اینکه به صد رسید.
ماری گفت “دوست داشتنی به نظر می‌رسه. تو چه مادر مهربونی داری. فکر می‌کنی من هم میتونم باهاش بپرم؟”
مارتا گفت “می‌توانی، فقط باید سعی کنی. مادر می‌گوید این تو را قوی تر و سالم تر خواهد کرد”.

حالا برو بیرون توی هوای آزاد باهاش بازی کن و بالا پایین بپر.”
ماری کتش را پوشید و طناب را برداشت و همانطور که در را باز می‌کرد، انگار داشت به چیزی فکر می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت دوازدهم:

بعد سرش را برگرداند و گفت:
- مارتا، این پول واقعا مال تو بود. ازت متشکرم.
ماری تا بحال توی عمرش از کسی تشکر نکرده بود و نمی‌دانست چطور باید اینکار را انجام دهد.
پس با مارتا دست داد، چون دیده بود که بزرگترها برای تشکر کردن همین کار را می‌کنند.
مارتا دستش را تکان داد و زد زیر خنده و گفت:
- تو چه بچه عجیبی هستی، کارهات شبیه زن‌های بزرگ هست! حالا بدو برو بیرون بازی کن!
طناب بازی، شگفت انگیز بود. ماری می‌شمرد و می‌پرید، می‌پرید و می‌شمرد.
آنقدر پریده بود که صورتش برافروخته و قرمز شده بود.
ماری از همیشه، بیشتر سرگرم بود و بهش خوش می‌گذشت.
همینطور که مشغول پریدن با طنابش بود، بن ویترستاف را دید که داشت قسمتی از زمین را می‌کند و در همان حال هم در حال حرف زدن با سـ*ـینه سرخ بود.
دلش می‌خواست هر دو آنها او را در حال بالا پایین بریدن ببینند.
بن گفت:
- چقدر خوب! تو امروز خیلی خوب و سالم به نظر می‌رسی. به بالا پایین پریدن ادامه بده. برایت خوب است.
ماری تمام راه، تا دیوارهای مجاور باغ مخفی را با طناب پرید.
سـ*ـینه سرخ هم حالا آنجا بود.

ماری خیلی خوشحال بود. با خنده به او گفت:
- تو دیروز جای کلیدو به من نشون دادی و من کلید رو گذاشتم توی جیبم. حالا امروز دیگه باید درِ باغ رو نشونم بدی.
سـ*ـینه سرخ در حالی که زیباترین آوازش را می‌خواند، روی گیاه پیچک رونده ای که دیوار را پوشانده بود، به جست و خیز پرداخت.
ناگهان بادی وزید و برگها را کمی‌کنار زد و ماری چیزی را زیر آن برگهای سبز تیره دید. بله. آن گیاه با برگهای زیاد و ضخیمش، روی یک در را پوشانده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت سیزدهم:
قلب ماری با دیدن آن در، شروع کرد به تاپ تاپ کردن و دست‌هایش می‌لرزیدند. با دست‌های لرزان برگ‌ها را کنار زد و سوراخ کلید را پیدا کرد. کلید را از جیبش درآورد و در آن چرخاند. مجبور بود برای باز کردن قفل، از دو دستش استفاده کند و بالاخره در باز شد. قبل از اینکه وارد باغ شود، دور و برش را نگاه کرد تا یکوقت کسی او را ندیده باشد. اما کسی آن دور و برها نبود.
در را کمی‌ هل داد و در، آرام، برای اولین بار بعد از ده سال، باز شد. سریع وارد باغ شد و در را پشت سرش بست. بالاخره پایش را در آن باغ اسرارآمیز گذاشت! آنجا دوست داشتنی ترین و هیجان انگیزترین جایی بود که تا به حال در عمرش دیده بود. گلهای رز قدیمی‌ همه جا به چشم می‌خوردند و دیوارها از رزهای زیبای رونده پوشیده شده بود. با دقت به شاخه‌های خاکستری شان چشم دوخت. رزها هنوز کاملاً زنده و شاداب بودند! بِن حتما باید بداند چطور؟
او قبل از دیدن این باغ، امیدوار بود که همه ی آنها از بین نرفته باشند، و حالا او در یک باغ زیبای شگفت انگیز ایستاده بود. آنجا خیلی عجیب و ساکت به نظر می‌رسید، اما هرگز احساس تنهایی به او دست نداد. بعد متوجه جوانه‌هایی شد که تازه از میان سبزه‌ها سر در آورده بودند. پس زندگی در آنجا هنوز جریان داشت. تصمیم گرفت برای اینکه نور و هوای بیشتری به آنها برسد، علف‌های بد*کاره اطرافشان را از زمین بیرون بکشد. خیلی گرمش شده بود پس کتش را درآورد و دو سه ساعتی مشغول شد. سـ*ـینه سرخ هم از اینکه می دید کسی بعد از مدتها در آنجا باغبانی می‌کند با خوشحالی در اطرافش جست و خیز می‌کرد.
او آنقدر مشغول باغبانی شده بود که تقریبا یادش رفته بود باید ناهار بخورد و وقتی به اتاقش برگشت، از همیشه گرسنه تر بود و با اشتهای زیاد - دو برابر همیشه- غذا خورد.
در حالی که غذا می‌خورد به مارتا گفت: “مارتا، من داشتم فکر می‌کردم توی این خانه ی بزرگ و ساکت که خیلی کاری برای من نیست که انجام بدم. فکر می‌کنی خوب می‌شه اگه یه بیلچه برای خودم بخرم و یک باغ برای خودم درست کنم؟”
مارتا جواب داد: “اتفاقاً این همان چیزی است که مادر گفت. تو حتماً از کندن زمین و کاشتن و مراقبت از گیاهان لـ*ـذت می‌بری. اگر دوست داشته باشی، دیکون می‌تواند یک بیلچه به تو بدهد و مقداری هم بذر برای کاشتن.”
- اوه. خیلی ممنونم مارتا! من کمی‌ پول دارم. خانم مدلاک به من داده. می‌تونی برای دیکون نامه بنویسی و از اون بخوای که اونا را برام بخره؟
- حتماً این کار را می‌کنم. و او به زودی آنها را برایت خواهد آورد.”
- اوه! خیلی خوب می‌شه. پس اینطوری، اونو هم خواهم دید.
ماری حسابی هیجان زده به نظر می‌رسید. بعد انگار چیزی را به یاد آورد.
- من، بازم صدای اون گریه رو شنیدم، مارتا. الان که دیگه بادی نمی‌وزه. این سومین باره که صدای اون گریه رو می‌شنوم. آخه اون کیه؟
مارتا، که انگار معذب شده بود، با احساس ناراحتی به ماری نگاه کرد و گفت:
- تو نباید توی این خانه، سرگردان بگردی. خودت می‌دانی که، آقای کراون دوست ندارد. حالا من دیگر باید بروم و به بقیه، در طبقه ی پایین کمک کنم. موقع صرف چای می‌بینمت.

وقتی در، پشت سرِ مارتا بسته شد، ماری با خودش فکر می‌کرد:
- اینجا عجیب ترین خونه‌ایه که کسی ممکنه توش زندگی کرده باشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت چهاردهم :

ماری تقریبا یک هفته وقت خود را با باغ مخفی سپری کرد .
هر روز جوانه های جدیدی که سر از خاک بیرون آورده بودند را پیدا می کرد .
به زودی می‌توانست گل های زیادی را ببیند که در سرتاسر باغ روییده اند .
هروقت ماری در این طرف دیوار بازی می کرد، کسی خبر نداشت که او کجاست . در طول این هفته او با بن صمیمی‌تر شده بود .
یک روز از او پرسید: گل مورد علاقه تو چیه، بن؟
" گل رز ... می‌دانی من قبلا برای بانویی کار می‌کردم که عاشق گل های رز بود و در باغش یک عالمه گل رز داشت . این مال 10 سال پیش بود . با مردنش خیلی ناراحت شدم."
ماری پرسید : چه اتفاقی برای گلای رز افتاد ؟!
" آنها همانجا در آن باغ به حال خود رها شدند. "
ماری دوباره پرسید “به نظر تو، اگه شاخه‌های رزها خاکستری و خشک به نظر برسن، نشون می‌ده که اونا هنوز زنده‌ان؟”
برایش مهم بود که جواب این سوال را بداند !
" آنها در بهار جوانه‌های سبزی می‌زنند – اما حالا چرا این سوال را پرسیدی؟
چی شده که اینقدر به رزها علاقمند شدی؟ "
صورت ماری سرخ شد
" من فقط … فقط می‌خواستم تظاهر به داشتن یه باغ بکنم. من اینجا هیچ همبازی‌ای ندارم"
بن گفت : خب درست میگی
به نظر می رسید دلش برای ماری سوخته است .
تصمیم گرفت که بن را دوست داشته باشد , اگرچه بعضی اوقات بسیار بداخلاق می شد !
همان‌طور که بازی می‌کرد به انتهای باغ رسید .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت پانزدهم :

ناگهان او یک صدای عجیب و غریب شنید و دید که در مقابل او یک پسر بچه زیر درخت نشسته است . و یک لوله چوبی در درهانش کرده و آواز می خواند .
او حدودا دوازده ساله بود , با چهره ای شاداب و چشم های آبی روشن .
یک سنجاق و یک کلاغ درون درخت بودند و دو خرگوش روی چمن در ن*زد*یک*ی او نشسته بودند .
ماری با خودش گفت "اونا دارن به یه آهنگ زیبا گوش می‌دن، نباید بترسونمشون " وآرام همانجا ایستاد .
پسر از آواز خواندن دست کشید . او گفت : " درست است حیوانات از حرکت ناگهانی ما می ترسند .
من دیکون هستم و توهم باید دوشیزه ماری باشی! من برایت بیلچه و مقداری بذر آورده ام ."
او خیلی راحت و دوستانه با ماری صحبت می کرد؛ ماری بلافاصله از او خوشش آمد .
همانطور که آن دو در حال نگاه کردن به پاکت بذرها بودند، سـ*ـینه سرخ روی شاخه ای نزدیک آنها نشست.
دیکون با دقت به آواز او گوش کرد و بعد به ماری گفت “او می‌گوید که با تو دوست است.”
“جدی؟ اوه، خیلی خوشحالم که اون منو دوست داره. تو می فهمی پرنده ها چی می‌گن ؟”
“فکر کنم می‌فهمم. آنها هم فکر می‌کنند من زبانشان را می‌فهمم.
خیلی وقت است که با آنها در دشت زندگی می‌کنم. حتی بعد از این همه وقت، دیگر فکر می‌کنم من هم یک پرنده یا یک حیوان هستم، نه یک پسر!” و لبخند زد.
لبخند او زیباترین لبخندی بود که ماری تا به حال دیده بود.
بعد او برای ماری توضیح داد که بذرها را چگونه باید بکارد.
و ناگهان گفت “من می‌توانم در کاشتن آنها به تو کمک کنم! باغت کجاست؟”
ماری اول سرخ شد. بعد سفید شد.
هرگز تا حالا به این جایش فکر نکرده بود. حالا می‌بایست چه بگوید؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت شانزدهم :

“می‌تونی رازی رو پیش خودت نگه داری؟ این یه راز بزرگه. اگه کسی اونو بفهمه من … من خواهم مرد!”
دیکون جواب داد “من راز همه ی پرنده‌ها و حیونات وحشی در دشت را پیش خودم نگه می‌دارم. پس راز تو را هم نگه خواهم داشت.”
ماری خیلی سریع جواب داد “من یه باغو دزدیدم. هیچ کس بهش وارد نمی‌شه.
هیچ کس اونو نمی‌خواد. اما من عاشقشم. ولی برای هیچکس اهمیت نداره.
اونها می‌خوان که از بین بره!”
و دستش را روی صورتش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن.
دیکون با مهربانی گفت “گریه نکن. به کسی نمی‌گویم حالا بگو ان باغ کجاست؟”
ماری گفت “با من بیا تا نشونت بدم.”
آنها با همدیگر به سمت باغ رفتند و وارد باغ شدند.
دیکون شروع کرد به قدم زدن در اطراف باغ و با دقت به همه چیز نگاه می‌کرد.
گفت “مارتا قبلا یک چیزهایی در مورد اینجا برایم گفته بود، اما هرگز فکر نمی‌کردم یک روز اینجا را از نزدیک ببینم. شگفت انگیز و جالب است!”
ماری با نگرانی پرسید “به نظرت این گل های رز زنده می‌مونن؟”
دیکون گفت “به جوانه‌ و گل های روی شاخه‌ها نگاه کن. بیشترشان کاملا زنده اند.”
بعد چاقویش را آورد و مشغول کندن بعضی شاخه‌های مرده از درخت‌های رز شد.
ماری هم باغبانی‌هایی را که کرده بود نشانش داد،
و درحین تمیز کزدن و هرس کردن باغ باهم صحبت می‌کردند.
ناگهان ماری گفت “دیکون. من از تو خیلی خوشم اومده.
من هیچوقت فکر نمی‌کردم روزی بتونم پنج نفر رو دوست داشته باشم.” دیکون خندید و گفت “فقط پنج نفر!”
ماری با خودش فکر کرد دیکون وقتی می‌خندد چقدر بامزه معلوم می‌شود. “بله. مادرت، مارتا، سـ*ـینه سرخ، بن و تو.”
بعد با لهجه ی یورکشایری که لهجه ی دیکون هم بود، از او یک سوال پرسید.
سوالش این بود “آیا آنها من را دوست دارند؟” و دیکون هم با همان لهجه ی یورکشایری، در حالی که لبخند تنبلی روی صورت گردش نشسته بود، جواب داد
“البته! "
ماری توی طول عمرش تا آن قدر احساس خوشحالی نکرده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت هفدهم :


وقتی برای خوردن ناهار به خانه بازگشت، داستان دیدارش با دیکون را کامل، برای مارتا تعریف کرد.
مارتا گفت “من هم برایت خبرهایی دارم. آقای کراون به خانه برگشته و می‌خواهد تو را ببیند!
او می‌خواهد فردا دوباره خانه را برای چندین ماه ترک کند!”
ماری گفت “اوه، چه خبر خوبی.” حالا می‌توانست تمام تابستان را با خیال راحت تا قبل از بازگشت او در باغ مخفی سپری کند.
اما به هر حال باید خیلی مراقب می‌بود. هیچکس نباید رازش را می‌فهمید.
درست همان موقع، خانم مدلاک با لباس مشکی اش سر رسید تا ماری را با خود به اتاق آقای کراون ببرد.
عموی ماری، موهای مشکی داشت که تعدادی موهای سفید در بین آنها دیده می‌شد.
قدی بلند داشت و کمری خمیده.
چهره ی زشتی نداشت اما صورتش خیلی گرفته و غمگین به نظر می‌رسید و با نگرانی به ماری نگاه می‌کرد.
شاید در همان موقع، چیزهای دیگری هم فکرش را مشغول کرده بود.
به آن بچه ی لاغر نگاه کرد و گفت “حالت خوبه؟”
ماری در حالی که سعی می‌کرد صدایش را خونسرد نگه دارد، جواب داد “من قوی‌تر و سالم‌تر شدم.”
“می‌خوای توی این خونه ی بزرگ و خلوت چیکار کنی؟”
“من… من فقط می‌خوام بیرون بازی کنم. ازش لـ*ـذت می‌برم.”
“بله. مادر مارتا، سوزان سوربای، یک روز در مورد تو با من صحبت کرد.
اون زن حساسیه و گفت که تو به هوای تازه احتیاج داری. اما بگو ببینم تو کجا بازی می‌کنی؟”
“هر جایی بشه. من فقط می‌پرم و می‌دوئم – و به جوانه‌های سبز گیاها نگاه می‌کنم. من به هیچ چیزی آسیب نمی‌زنم!”
“اینقدر نترس البته که بچه ای مثل تو نمی‌تونه به چیزی آسیب بزنه.هر کجا که دوست داری بازی کن عزیزم. آیا چیز دیگه‌ای هم هست که از من بخوای؟”
ماری یک قدم به او نزدیک‌تر شد و وقتی حرف می‌زد صدایش کمی‌ می‌لرزید.
“من می‌تونم – می‌تونم یه قسمت از باغو برای خودم داشته باشم؟”
آقای کراون با تعجب نگاهش کرد. ماری ادامه داد “برای کاشتن دونه‌ها در زمین… تا کمک کنم اونا رشد کنن و زنده شن!
تو هندوستان هوا خیلی گرم بود. برای همین من همیشه مریض و خسته بودم.
اما اینجا هوا خیلی فرق می‌کنه. من … من عاشق باغم!”
آقای کراون با دستش، سریع، قطره ای اشک را از کنار چشمش پاک کرد و با مهربانی به ماری نگاه کرد و گفت “یک روزی، من کسیو می‌شناختم که عاشق روییدن گلها و گیاهان بود. مثل تو.
بله بچه جان. هر قطعه از باغو که دوست داری برای خودت بردار.” و در حالی که با مهربانی لبخند می‌زد گفت “حالا دیگه منو تنها بگذار. خیلی خسته‌م.”
ماری از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و تمام راه را تا اتاقش دوید.
به اتاق که رسید فریاد زد “مارتا! آقای کراون واقعاً مرد نازنینیه، اما خیلی غمگین به نظر می‌رسه. اون خودش گفت که من می‌تونم باغ خودمو داشته باشم!”
از آن روز، ماری هر روز به کمک دیکون به گلها و گیاهان می‌رسید و از آنها مراقبت می‌کرد تا باغ را برای تابستان زیبا کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت هجدهم :


در نیمه شب ماری بیدار شد. آن شب باران تندی می‌بارید و باد شدیدی نیز در اطراف دیوارهای قدیمی‌ خانه زوزه می‌کشید.
ناگهان باز آن صدای گریه به گوش ماری رسید. این بار او تصمیم گرفت که بفهمد این صدا مال کیست. او رفت و در تاریکی صدای گریه را دنبال کرد.
اطراف خانه، گوشه‌ها، در میان درها، طبقه بالا، طبقه پایین و ... تا بالاخره اتاقی که صدای گریه از آنجا می‌آمد را پیدا کرد.
در اتاق را فشار داد و وارد شد. اتاق بزرگی بود با مبلمان قدیمی زیبا و تصاویر. در تـ*ـخت بزرگ پسری بود که خسته به نظر می‌رسید.
او با صورت نازک، سفید و اشکبار به ماری خیره شد.
”شما کی هستید؟”
او زمزمه کرد:”آیا شما یک رویا هستید؟”
“نه. رویا نیستم. من ماری لنوکس هستم. آقای کراون عموی منه.”
پسر گفت “او پدر من است. من کالین کراون هستم.”
ماری که حسابی تعجب کرده بود، گفت”پس چرا هیچکس به من نگفته بود که اون یه پسر داره!”
“خوب، هیچکس هم به من نگفته بود که تو برای زندگی کردن به اینجا آمده ای.
می‌دانی، من مریضم. دلم نمی‌خواهد دیگران مرا ببینند و در موردم حرف بزنند. اگر زنده بمانم ممکن است مثل پدرم قوز در بیاورم. اما احتمالا من زنده نمی‌مانم.”
ماری گفت “اینجا عجب خونۀ عجیب و غریبیه. یه عالمه راز داره! آیا پدرت هیچ سراغی ازت می‌گیره؟”
“نه خیلی. او دوست ندارد مرا ببیند، چون من او را یاد مادرم میندازم. آخر، وقتی من به دنیا آمدم، او از دنیا رفت. برای همین فکر می‌کنم پدرم از من متنفر است.”
ماری پرسید:“چرا می‌گی زنده نمی‌مونی؟”
“من همیشه بیمار بوده‌ام. چند بار هم تا دم مرگ پیش رفتم. دکترم فکر می‌کند مطمئناً من مردنی هستم و زنده نخواهم ماند.
البته او پسرعموی پدرم است و خیلی هم فقیر است و بدش نمی‌آید من بمیرم و بعد از مرگ پدرم همۀ پول و ثروتش را صاحب شود. همیشه به من دارو می‌دهد و می‌گوید که تو باید استراحت کنی.”
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
کیف پول من
47,763
Points
436
قسمت نوزدهم :


” قبلا یک دکتر خوب قدیمی‌ داشتیم که به من می‌گفت باید بروی توی هوای پاک و تازه و سعی کنی که بهتر شوی.
اما من از هوای تازه متنفرم. و یک چیز دیگر اینکه، خدمتکارها مجبورند هر کاری که من می‌خواهم انجام دهند، چون من همیشه عصبانی و مریض هستم.”
ماری حس کرد از پسر خوشش آمده، اگر چه به نظرش خیلی عجیب و غریب به نظر می‌رسید.
کالین چند سوال از ماری پرسید و او هم همه چیز را درباره زندگیش در هندوستان تعریف کرد.
ناگهانی پرسید “تو چند سالت هست؟”
ماری جواب داد “ده سال، و تو چند سالته؟”
فراموش کرده بود که باید مراقب باشد و فورا به سوال خودش جواب داد:“حتما تو هم ده سالته، چون وقتی تو به دنیا اومدی، در اون باغ قفل شد و کلیدش رو زیر خاک چال کردن. و می‌دونم که این موضوع، ده سال پیش اتفاق افتاده!”
کالین روی تختش نشسته بود و خیلی با علاقه و تعجب نگاه می‌کرد.
“کدام در؟ چه کسی آن را قفل کرد؟ کلیدش کجاست؟ دلم میخواهد بیشتر بدانم .
خدمتکارها را مجبور می‌کنم به من بگویند آن باغ کجاست. وقتی مرا آنجا بردند، تو هم می‌توانی همراه من بیایی.”
ماری فریاد زد “اوه، لطفا این کارو نکن – این کارو نکن!”
کالین با تعجب به ماری نگاه کرد!
“چرا نمی‌خواهی آنجا را ببینی؟”
“خوب اگه تو اونا را مجبور کنی تا در اونجا رو برات باز کنن، این دیگه یه راز باقی نمی‌مونه.
می‌دونی، اگه ما فقط خودمون در موردش بدونیم، اگه ما – اگه ما بتونیم کلیدش رو پیدا کنیم، اونوقت می‌تونیم هر روز به اونجا بریم و اونجا بازی کنیم.
ما می‌تونیم کاری کنیم که اون باغ دوباره سرسبز بشه و هیچکس هم چیزی در موردش ندونه – به جز ما!”
کالین آرام گفت “فهمیدم. باشد. من هم این پیشنهاد را دوست دارم.
این، باید یک راز بین من و تو باقی بماند. من تا حالا هیچ رازی نداشته ام.”
ماری با زیرکی و زرنگی اضافه کرد”بعد می‌تونیم یه پسری رو پیدا کنیم که تو رو روی یه صندلی چرخدار بذاره، اگر فکر می‌کنی که نمی‌تونی راه بری، و می‌تونیم بدون کمک دیگران با همدیگه به اون باغ بریم.
تو بیرون از این اتاق حالت بهتر می‌شه. من می‌دونم.”
کالین که گویی در خیالات و رویاهایش غرق شده بود گفت “من هم دوستش دارم. فکر کنم هوای تازه را دوست داشته باشم. آن هم در یک باغ مخفی”
بعد ماری شروع کرد به تعریف کردن از دشت و دیکون و بِن ویترستاف و سـ*ـینه سرخ، و کالین هم با علاقه به تعریفهای ماری گوش می‌کرد.
کالین شروع کرد به لبخند زدن و خیلی شادتر و خوشحالتر به نظر می‌رسید.
گفت “اینجا بودنت را دوست دارم. باید هر روز به دیدنم بیایی. اما الان خیلی خسته ام.”
ماری گفت “بذار برات آواز بخونم. خدمتکارم کامالا توی هند، همیشه اینو برام می‌خوند”،
و شروع کرد به خواندن و کالین خیلی زود به خواب رفت.
بعدازظهر فردای آن روز، ماری دوباره به دیدن کالین رفت. کالین از دیدن دوبارۀ او خیلی خوشحال بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا