قسمت دهم:
“اما تو چطور؟ خودت، خودت را دوست داری؟ میدانم که مادرم این را از تو خواهد پرسید.”
“نه، نه، واقعاً. هیچوقت تا به حال بهش فکر نکردم.”
“خُب، من دیگر باید بروم. امروز، روز تعطیلی من است و میخواهم به خانه بروم تا در کارهای خانه به مادرم کمک کنم. خداحافظ دوشیزه. بعدا میبینمت.”
وقتی مارتا آنجا را ترک کرد، ماری بیشتر از همیشه احساس تنهایی کرد. پس تصمیم گرفت از خانه بیرون بزند.
نور طلایی آفتاب، بر باغ تابیده بود و چهره ی متفاوتی به آن بخشیده بود.
تغییر هوا حتی روی بِن هم تاثیر گذاشته بود و راحت تر از همیشه حرف میزد.
از ماری پرسید “بوی بهار را در هوا حس میکنی؟ همه چیز در حال رویش است، از اعماق زمین. به زودی شاخههای سبز را بر روی درختان جوان میبینی.”
ماری جواب داد “خواهم دید. اوه، آنجا را نگاه کن. سـ*ـینه سرخ!”
پرنده ی کوچک کنار بیلچه ی بِن، در حال جست و خیز بود.
“آیا در باغی که او زندگی میکند نیز همه چیز از نو خواهد رویید؟”
بِن، لحن صدایش دوباره بداخلاق شد و گفت “کدام باغ را میگویی؟”
“خودت میدانی. همان باغ اسرارآمیز. آیا گلها در انجا مرده اند؟”
ماری واقعا دلش میخواست جواب این سوال را بداند.
بن با عصبانیت گفت “از سـ*ـینه سرخ بپرس. او تنها کسی است که در این ده سال، آنجا بوده.”
ماری با خودش فکر کرد “ده سال، زمان زیادی است. او خودش ده سال پیش به دنیا آمده بود.”
در حالی که در افکار خودش غرق شده بود، از آنجا دور شد.
ماری کم کم داشت به باغها علاقمند میشد و همینطور به سـ*ـینه سرخ و مارتا و دیکون و مادرش.
او تا قبل از اینکه پایش را به یورکشایر بگذارد، هیچوقت هیچ کسی را دوست نداشت.
کنار دیوار باغ اسرارآمیز ایستاده بود، وقتی که آن اتفاق شگفت انگیز رخ داد.
او ناگهان متوجه سـ*ـینه سرخ شد که او را دنبال میکرد و ناگهان نتوانست هیجان و احساس خوشایندش را پنهان کند و فریاد زد:
“تو مرا دوست داری، مگه نه؟ من هم تو را دوست دارم!”
سـ*ـینه سرخ کنارش جست و خیز میکرد و ماری هم همینطور و با خوشحالی آواز میخواند تا به سـ*ـینه سرخ نشان دهد که با او دوست است.
ناگهان سـ*ـینه سرخ، کنار گودالی که جایی از زمین کنده شده بود ایستاد،
و همانطور که ماری داشت به آن گودال نگاه میکرد، متوجه ی شیئی شد که در میان خاکها مدفون شده بود.
دستش را زیر خاکها کرد و آن را بیرون کشید. یک کلید قدیمی بود.
“اما تو چطور؟ خودت، خودت را دوست داری؟ میدانم که مادرم این را از تو خواهد پرسید.”
“نه، نه، واقعاً. هیچوقت تا به حال بهش فکر نکردم.”
“خُب، من دیگر باید بروم. امروز، روز تعطیلی من است و میخواهم به خانه بروم تا در کارهای خانه به مادرم کمک کنم. خداحافظ دوشیزه. بعدا میبینمت.”
وقتی مارتا آنجا را ترک کرد، ماری بیشتر از همیشه احساس تنهایی کرد. پس تصمیم گرفت از خانه بیرون بزند.
نور طلایی آفتاب، بر باغ تابیده بود و چهره ی متفاوتی به آن بخشیده بود.
تغییر هوا حتی روی بِن هم تاثیر گذاشته بود و راحت تر از همیشه حرف میزد.
از ماری پرسید “بوی بهار را در هوا حس میکنی؟ همه چیز در حال رویش است، از اعماق زمین. به زودی شاخههای سبز را بر روی درختان جوان میبینی.”
ماری جواب داد “خواهم دید. اوه، آنجا را نگاه کن. سـ*ـینه سرخ!”
پرنده ی کوچک کنار بیلچه ی بِن، در حال جست و خیز بود.
“آیا در باغی که او زندگی میکند نیز همه چیز از نو خواهد رویید؟”
بِن، لحن صدایش دوباره بداخلاق شد و گفت “کدام باغ را میگویی؟”
“خودت میدانی. همان باغ اسرارآمیز. آیا گلها در انجا مرده اند؟”
ماری واقعا دلش میخواست جواب این سوال را بداند.
بن با عصبانیت گفت “از سـ*ـینه سرخ بپرس. او تنها کسی است که در این ده سال، آنجا بوده.”
ماری با خودش فکر کرد “ده سال، زمان زیادی است. او خودش ده سال پیش به دنیا آمده بود.”
در حالی که در افکار خودش غرق شده بود، از آنجا دور شد.
ماری کم کم داشت به باغها علاقمند میشد و همینطور به سـ*ـینه سرخ و مارتا و دیکون و مادرش.
او تا قبل از اینکه پایش را به یورکشایر بگذارد، هیچوقت هیچ کسی را دوست نداشت.
کنار دیوار باغ اسرارآمیز ایستاده بود، وقتی که آن اتفاق شگفت انگیز رخ داد.
او ناگهان متوجه سـ*ـینه سرخ شد که او را دنبال میکرد و ناگهان نتوانست هیجان و احساس خوشایندش را پنهان کند و فریاد زد:
“تو مرا دوست داری، مگه نه؟ من هم تو را دوست دارم!”
سـ*ـینه سرخ کنارش جست و خیز میکرد و ماری هم همینطور و با خوشحالی آواز میخواند تا به سـ*ـینه سرخ نشان دهد که با او دوست است.
ناگهان سـ*ـینه سرخ، کنار گودالی که جایی از زمین کنده شده بود ایستاد،
و همانطور که ماری داشت به آن گودال نگاه میکرد، متوجه ی شیئی شد که در میان خاکها مدفون شده بود.
دستش را زیر خاکها کرد و آن را بیرون کشید. یک کلید قدیمی بود.