درحال ترجمه ترجمه داستان کوتاه باغ مخفی | دیوا لیان

ساعت تک رمان

ساچلی

کاندیدای مدیریت تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
کاندیدای مدیریت
مترجم آزمایشی
کپیست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
47
لایک‌ها
81
امتیازها
18
کیف پول من
12,988
Points
80
قسمت دهم:


“اما تو چطور؟ خودت، خودت را دوست داری؟ می‌دانم که مادرم این را از تو خواهد پرسید.”
“نه، نه، واقعاً. هیچوقت تا به حال بهش فکر نکردم.”
“خُب، من دیگر باید بروم. امروز، روز تعطیلی من است و می‌خواهم به خانه بروم تا در کارهای خانه به مادرم کمک کنم. خداحافظ دوشیزه. بعدا می‌بینمت.”
وقتی مارتا آنجا را ترک کرد، ماری بیشتر از همیشه احساس تنهایی کرد. پس تصمیم گرفت از خانه بیرون بزند.
نور طلایی آفتاب، بر باغ تابیده بود و چهره ی متفاوتی به آن بخشیده بود.
تغییر هوا حتی روی بِن هم تاثیر گذاشته بود و راحت تر از همیشه حرف می‌زد.
از ماری پرسید “بوی بهار را در هوا حس می‌کنی؟ همه چیز در حال رویش است، از اعماق زمین. به زودی شاخه‌های سبز را بر روی درختان جوان می‌بینی.”
ماری جواب داد “خواهم دید. اوه، آنجا را نگاه کن. سـ*ـینه سرخ!”
پرنده ی کوچک کنار بیلچه ی بِن، در حال جست و خیز بود.
“آیا در باغی که او زندگی می‌کند نیز همه چیز از نو خواهد رویید؟”
بِن، لحن صدایش دوباره بداخلاق شد و گفت “کدام باغ را می‌گویی؟”
“خودت می‌دانی. همان باغ اسرارآمیز. آیا گل‌ها در انجا مرده اند؟”
ماری واقعا دلش می‌خواست جواب این سوال را بداند.
بن با عصبانیت گفت “از سـ*ـینه سرخ بپرس. او تنها کسی است که در این ده سال، آنجا بوده.”
ماری با خودش فکر کرد “ده سال، زمان زیادی است. او خودش ده سال پیش به دنیا آمده بود.”
در حالی که در افکار خودش غرق شده بود، از آنجا دور شد.
ماری کم کم داشت به باغ‌ها علاقمند می‌شد و همینطور به سـ*ـینه سرخ و مارتا و دیکون و مادرش.
او تا قبل از اینکه پایش را به یورکشایر بگذارد، هیچوقت هیچ کسی را دوست نداشت.
کنار دیوار باغ اسرارآمیز ایستاده بود، وقتی که آن اتفاق شگفت انگیز رخ داد.
او ناگهان متوجه سـ*ـینه سرخ شد که او را دنبال می‌کرد و ناگهان نتوانست هیجان و احساس خوشایندش را پنهان کند و فریاد زد:
“تو مرا دوست داری، مگه نه؟ من هم تو را دوست دارم!”
سـ*ـینه سرخ کنارش جست و خیز می‌کرد و ماری هم همینطور و با خوشحالی آواز می‌خواند تا به سـ*ـینه سرخ نشان دهد که با او دوست است.
ناگهان سـ*ـینه سرخ، کنار گودالی که جایی از زمین کنده شده بود ایستاد،
و همانطور که ماری داشت به آن گودال نگاه می‌کرد، متوجه ی شیئی شد که در میان خاکها مدفون شده بود.
دستش را زیر خاکها کرد و آن را بیرون کشید. یک کلید قدیمی‌ بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کاندیدای مدیریت تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
کاندیدای مدیریت
مترجم آزمایشی
کپیست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
47
لایک‌ها
81
امتیازها
18
کیف پول من
12,988
Points
80
قسمت یازدهم:
با خودش فکر کرد:“شاید این همون کلیدیه که ده سال پیش زیر خاک مدفون شده بود.
شاید این همون کلید باغ مخفی باشه!”
برای مدت طولانی به آن خیره شد.
با خودش فکر کرد چقدردوست داشتنی می‌شد اگر باغ مخفی را پیدا می‌کرد و می‌دید که در این ده سال گذشته چگونه شده است
تازه می‌توانست هر وقت هم که دلش می‌خواست در آنجا بازی کند و هیچکس هم نفهمد.
با احتیاط، کلید را درون جیبش گذاشت.

روز بعد، مارتا از ملک اربابی میستل‌ویت برگشت و همه چیز را از اوقاتی که در کنار خانواده اش به سر برده بود، برای ماری تعریف کرد.
“خیلی به من خوش گذشت. من تمام روز را به مادرم در شست و شو و آشپزی کمک کردم. کلی هم از تو برای بچه‌ها تعریف کردم.
آنها دوست داشتند بیشتر در مورد خدمتکارهایت بدانند و از آن کشتی ای که تو ر ا از هندوستان به انگلستان آورد، و کلاً همه چیز را!”


“اونا دوست دارن براشون از سوار شدن به روی فیل‌ها و شترها بگم، همینطوره؟”
“اوه، همین طور است، دوشیزه! حالا اینجا را نگاه کن. مادرم یک هدیه برایت فرستاده!”
“یک هدیه؟ چه جوری خانواده ی چهارده تا آدم گرسنه، می‌تونه به کسی هدیه بده؟”
“مادر این را از یک فروشنده ی دوره گرد خرید و به من گفت “مارتا، تو دستمزدت را برای من می‌آوری، مانند یک دختر خوب، و همه ی ما هم به آن نیاز داریم، اما من قصد دارم اینبار با آن، چیزی برای آن بچه ی تنها در مانور بخرم.””
این بود که آن را خرید و همین است که می‌بینی!”
آن هدیه، یک طناب برای طناب بازی بود.
ماری به آن نگاه کرد و گفت “این چیه؟”
“توی هندوستان، ندیده بودی کسی طناب بازی کند؟
خُب. ببین. باید اینطوری ازش استفاده کنی. فقط به من نگاه کن.”

مارتا طناب را در دستانش گرفت و با آن تا وسط اتاق دوید.
همانطور که می‌پرید، یکی یکی هم می‌شمرد تا اینکه به صد رسید.
ماری گفت “دوست داشتنی به نظر می‌رسه. تو چه مادر مهربونی داری. فکر می‌کنی من هم میتونم باهاش بپرم؟”
مارتا گفت “می‌توانی، فقط باید سعی کنی. مادر می‌گوید این تو را قوی تر و سالم تر خواهد کرد”.

حالا برو بیرون توی هوای آزاد باهاش بازی کن و بالا پایین بپر.”
ماری کتش را پوشید و طناب را برداشت و همانطور که در را باز می‌کرد، انگار داشت به چیزی فکر می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساچلی

کاندیدای مدیریت تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
کاندیدای مدیریت
مترجم آزمایشی
کپیست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
47
لایک‌ها
81
امتیازها
18
کیف پول من
12,988
Points
80
قسمت دوازدهم:

بعد سرش را برگرداند و گفت:
- مارتا، این پول واقعا مال تو بود. ازت متشکرم.
ماری تا بحال توی عمرش از کسی تشکر نکرده بود و نمی‌دانست چطور باید اینکار را انجام دهد.
پس با مارتا دست داد، چون دیده بود که بزرگترها برای تشکر کردن همین کار را می‌کنند.
مارتا دستش را تکان داد و زد زیر خنده و گفت:
- تو چه بچه عجیبی هستی، کارهات شبیه زن‌های بزرگ هست! حالا بدو برو بیرون بازی کن!
طناب بازی، شگفت انگیز بود. ماری می‌شمرد و می‌پرید، می‌پرید و می‌شمرد.
آنقدر پریده بود که صورتش برافروخته و قرمز شده بود.
ماری از همیشه، بیشتر سرگرم بود و بهش خوش می‌گذشت.
همینطور که مشغول پریدن با طنابش بود، بن ویترستاف را دید که داشت قسمتی از زمین را می‌کند و در همان حال هم در حال حرف زدن با سـ*ـینه سرخ بود.
دلش می‌خواست هر دو آنها او را در حال بالا پایین بریدن ببینند.
بن گفت:
- چقدر خوب! تو امروز خیلی خوب و سالم به نظر می‌رسی. به بالا پایین پریدن ادامه بده. برایت خوب است.
ماری تمام راه، تا دیوارهای مجاور باغ مخفی را با طناب پرید.
سـ*ـینه سرخ هم حالا آنجا بود.

ماری خیلی خوشحال بود. با خنده به او گفت:
- تو دیروز جای کلیدو به من نشون دادی و من کلید رو گذاشتم توی جیبم. حالا امروز دیگه باید درِ باغ رو نشونم بدی.
سـ*ـینه سرخ در حالی که زیباترین آوازش را می‌خواند، روی گیاه پیچک رونده ای که دیوار را پوشانده بود، به جست و خیز پرداخت.
ناگهان بادی وزید و برگها را کمی‌کنار زد و ماری چیزی را زیر آن برگهای سبز تیره دید. بله. آن گیاه با برگهای زیاد و ضخیمش، روی یک در را پوشانده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا