داستان دهم: سوال
پرسید:
- اعتماد؟
جواب دادم:
- دستی که گمان داشتم ناجی من است، مرا غرق کرد.
سکوت کرد. جواب واقعی و حس حقیقی که نسبت به اعتماد داشتم، در همین جمله نهفته بود.
- عشق؟
- مقولهی مضحکی است.
- بغض؟
- حرفهای بالا نیامده از گلویت، که در دو راهی حنجرهات مانده و سنگ میشوند.
- دوستت دارم!
- دروغ زیبایی است.
باورش از جانب هر کسی برایم سخت شده بود؛ اما هنوز اگر او به من این جمله را میگفت، میتوانستم با حماقت تمام باورش کنم.
- چقدر بدبینی!
تلخند زدم. من خیلی وقت بود بدبین بودم؛ چرا که خوشبینی به روحم زخم زده بود و مرا تا لبهی مرگ کشانده بود.
پرسید:
- اعتماد؟
جواب دادم:
- دستی که گمان داشتم ناجی من است، مرا غرق کرد.
سکوت کرد. جواب واقعی و حس حقیقی که نسبت به اعتماد داشتم، در همین جمله نهفته بود.
- عشق؟
- مقولهی مضحکی است.
- بغض؟
- حرفهای بالا نیامده از گلویت، که در دو راهی حنجرهات مانده و سنگ میشوند.
- دوستت دارم!
- دروغ زیبایی است.
باورش از جانب هر کسی برایم سخت شده بود؛ اما هنوز اگر او به من این جمله را میگفت، میتوانستم با حماقت تمام باورش کنم.
- چقدر بدبینی!
تلخند زدم. من خیلی وقت بود بدبین بودم؛ چرا که خوشبینی به روحم زخم زده بود و مرا تا لبهی مرگ کشانده بود.
داستان دهم: سوال
پرسید:
- اعتماد؟
جواب دادم:
- دستی که گمان داشتم ناجی من است، مرا غرق کرد.
سکوت کرد. جواب واقعی و حس حقیقی که نسبت به اعتماد داشتم، در همین جمله نهفته بود.
- عشق؟
- مقولهی مضحکی است.
- بغض؟
- حرفهای بالا نیامده از گلویت، که در دو راهی حنجرهات مانده و سنگ میشوند.
- دوستت دارم!
- دروغ زیبایی است.
باورش از جانب هر کسی برایم سخت شده بود؛ اما هنوز اگر او به من این جمله را میگفت، میتوانستم با حماقت تمام باورش کنم.
- چقدر بدبینی!
تلخند زدم. من خیلی وقت بود بدبین بودم؛ چرا که خوشبینی به روحم زخم زده بود و مرا تا لبهی مرگ کشانده بود.
پرسید:
- اعتماد؟
جواب دادم:
- دستی که گمان داشتم ناجی من است، مرا غرق کرد.
سکوت کرد. جواب واقعی و حس حقیقی که نسبت به اعتماد داشتم، در همین جمله نهفته بود.
- عشق؟
- مقولهی مضحکی است.
- بغض؟
- حرفهای بالا نیامده از گلویت، که در دو راهی حنجرهات مانده و سنگ میشوند.
- دوستت دارم!
- دروغ زیبایی است.
باورش از جانب هر کسی برایم سخت شده بود؛ اما هنوز اگر او به من این جمله را میگفت، میتوانستم با حماقت تمام باورش کنم.
- چقدر بدبینی!
تلخند زدم. من خیلی وقت بود بدبین بودم؛ چرا که خوشبینی به روحم زخم زده بود و مرا تا لبهی مرگ کشانده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: