داستان کوتاه جکسون و آقای اسمیت | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 826
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
عنوان: جکسون و آقای اسمیت
نام نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، اجتماعی
ناظر: کروئلا
خلاصه: جکسون اسمیت پسری که به خواندن کتاب علاقه‌ی بسیاری داشت، او در کشوری به نام آمریکا در روستایی دور افتاده و بی‌امکانات به نام کابو پولونیو¹ زندگی می‌کند. جکسون به علت این‌که اندکی نابیناست و پدر و مادر او، او را ترک کرده‌اند و به آلمان اعزام شده‌اند در این روستا زندگی می‌کند، عمویش آقای اسمیت قهرمان زندگی اوست اما در این میان... .
Cabo Polonio
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : NADIYA

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,946
لایک‌ها
14,321
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,895
Points
70,000,256
سطح
  1. حرفه‌ای
تایید رمان۲.png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
مقدمه:
یک فرد موفق کسی است که می‌تواند با آجر‌هایی که دیگران به سمت او پرتاب کرده‌اند، پایه و اساس محکمی برای خود بنا کند.
«دیوید برینکلی»
#جکسون_و_ آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مقدمه:
یک فرد موفق کسی است که می‌تواند با آجر‌هایی که دیگران به سمت او پرتاب کرده‌اند، پایه و اساس محکمی برای خود بنا کند.
«دیوید برینکلی»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
کتاب‌هایی را که عمویش برایش از آلمان و فرانسه آورده بود را بر روی هم گذاشت، با خنده‌ی زیبایی که صورت لطیفش را قاب گرفته بود. دستان زخم‌آلودش را بر روی آن می‌کشید و با ذوق و شوقی که داشت آن‌ها را در قفسه میچید، زبان بر ل*ب کشید و در حینی که چهارپایه را با چند حرکت جابه‌جا می‌کرد عمویش ل*ب زد:
- جکسون؟
جکسون چهارپایه‌ای که دو برابر جثه‌ی خود بود را با تمام سعی و تلاشش جا‌به‌جا کرد و در حینی که نفس در س*ی*نه‌اش حبس شده بود نفس‌زنان ل*ب ورچید:
- بله عمو؟
آقای اسمیت که عمویش بود در حینی که کتابی دیگر میان دستان زمختش گرفته بود، با لبخندی بی‌جان اما صمیمانه‌ای رو‌به جکسون کرد و گفت:
- اگر گفتی این چیه؟
جکسون با گشاده‌رویی و متانت رویش را به طرف آقای اسمیت چرخاند و در حینی که لبخندی زیبا صورت گردش را قاب می‌گرفت، از ذوق و شوق دستانش را به هم کوبید و گفت:
- خشم و هیاهو؟
آقای اسمیت چند گام نهاد و در حینی که عینکش را روی چشمانش تنظیم می‌کرد گفت:
- آره، همون نویسنده‌ی معروف... اسمش چی بود؟
جکسون چنگی به موهای فر و فندوقی‌رنگش زد و در حینی که خودکار را میان دستانش رد و بدل می‌کرد ل*ب ورچید:
- ویلیام فاکنر!
آقای اسمیت ناخودآگاه یک تای ابروان مشکی و پرپشت و بلندش بالا پرید و در حینی که پی‌در‌پی و اتوماتیک‌وار سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌داد، گفت:
- همون‌همون، شنیدم این کتاب خیلی خوبه.
حتماً بخون‌شون و نظرت رو راجب همه‌شون بگو؟
جکسون به طرف عمویش دوید و دستان کوچکش را از هم باز کرد و دور کمر عمویش حلقه کرد و گفت:
- چشم، قول میدم زمانی که باز برگشتی به روستای کابو پولونیو تموم کتاب‌ها رو خونده باشم!
عمویش که انگار چیزی به یادش آمده است زبان بر ل*ب کشید و گوشه‌ی سرش را با خودکاری که میان انگشتانش را پُر کرده بود خاراند و گفت:
- ها راستی... یادت نره زمانی که خوندی همه‌ش رو برام تعریف کنی، خیله‌خب؟
جکسون در حینی که کتاب را در آ*غ*و*ش می‌کشید و آن را بسیار دوست می‌داشت و مطمئن بود که از همین الان تا زمانی که عمویش بیاید این کتاب را تمام کرده است. با سری به نشانه‌ی تایید اکتفا کرد.
سکوت مرگباری میان جکسون و آقای اسمیت فرا گرفت، سکوت حکم‌فرمایی که انگار دیگر قرار نیست هیچ صدایی این سکوت را در هم بشکند.
آقای اسمیت با یک حرکت از جای برخاست و اندکی خود را در آینه‌ی قدی برانداز کرد و از کتاب‌خانه‌ی کوچکِ جکسون بیرون رفت.
نگاهی به اطراف روستا انداخت و کلافه پوفی کشید و گفت:
- ای کاش می‌تونستم جکسون رو از این روستا دور نگه دارم، این‌جا نه برق و نه آبی هست نه امکانات زیادی!
آهی زیر ل*ب می‌کشد و اشک در تیله‌های آبی رنگش هویدا می‌شود.
اما سریع خود را جمع و جور می‌کند و بطری‌های آبی که خریده است را در خانه می‌گذارد، به علت این‌که برق در دسترس نیست مجبور شده است که چیزهایی بخرد که اگر بیرون از یخچال نگه‌داری شد، خ*را*ب نشوند.
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
کتاب‌هایی را که عمویش برایش از آلمان و فرانسه آورده بود را بر روی هم گذاشت، با خنده‌ی زیبایی که صورت لطیفش را قاب گرفته بود. دستان زخم‌آلودش را بر روی آن می‌کشید و با ذوق و شوقی که داشت آن‌ها را در قفسه میچید، زبان بر ل*ب کشید و در حینی که چهارپایه را با چند حرکت جابه‌جا می‌کرد عمویش ل*ب زد:

- جکسون؟

جکسون چهارپایه‌ای که دو برابر جثه‌ی خود بود را با تمام سعی و تلاشش جا‌به‌جا کرد و در حینی که نفس در س*ی*نه‌اش حبس شده بود نفس‌زنان ل*ب ورچید:

- بله عمو؟

آقای اسمیت که عمویش بود در حینی که کتابی دیگر میان دستان زمختش گرفته بود، با لبخندی بی‌جان اما صمیمانه‌ای رو‌به جکسون کرد و گفت:

- اگر گفتی این چیه؟

جکسون با گشاده‌رویی و متانت رویش را به طرف آقای اسمیت چرخاند و در حینی که لبخندی زیبا صورت گردش را قاب می‌گرفت، از ذوق و شوق دستانش را به هم کوبید و گفت:

- خشم و هیاهو؟

آقای اسمیت چند گام نهاد و در حینی که عینکش را روی چشمانش تنظیم می‌کرد گفت:

- آره، همون نویسنده‌ی معروف... اسمش چی بود؟

جکسون چنگی به موهای فر و فندوقی‌رنگش زد و در حینی که خودکار را میان دستانش رد و بدل می‌کرد ل*ب ورچید:

- ویلیام فاکنر!

آقای اسمیت ناخودآگاه یک تای ابروان مشکی و پرپشت و بلندش بالا پرید و در حینی که پی‌در‌پی و اتوماتیک‌وار سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌داد، گفت:

- همون‌همون، شنیدم این کتاب خیلی خوبه.

حتماً بخون‌شون و نظرت رو راجب همه‌شون بگو؟

جکسون به طرف عمویش دوید و دستان کوچکش را از هم باز کرد و دور کمر عمویش حلقه کرد و گفت:

- چشم، قول میدم زمانی که باز برگشتی به روستای کابو پولونیو تموم کتاب‌ها رو خونده باشم!

عمویش که انگار چیزی به یادش آمده است زبان بر ل*ب کشید و گوشه‌ی سرش را با خودکاری که میان انگشتانش را پُر کرده بود خاراند و گفت:

- ها راستی... یادت نره زمانی که خوندی همه‌ش رو برام تعریف کنی، خیله‌خب؟

جکسون در حینی که کتاب را در آ*غ*و*ش می‌کشید و آن را بسیار دوست می‌داشت و مطمئن بود که از همین الان تا زمانی که عمویش بیاید این کتاب را تمام کرده است. با سری به نشانه‌ی تایید اکتفا کرد.

سکوت مرگباری میان جکسون و آقای اسمیت فرا گرفت، سکوت حکم‌فرمایی که انگار دیگر قرار نیست هیچ صدایی این سکوت را در هم بشکند.

آقای اسمیت با یک حرکت از جای برخاست و اندکی خود را در آینه‌ی قدی برانداز کرد و از کتاب‌خانه‌ی کوچکِ جکسون بیرون رفت.

نگاهی به اطراف روستا انداخت و کلافه پوفی کشید و گفت:

- ای کاش می‌تونستم جکسون رو از این روستا دور نگه دارم، این‌جا نه برق و نه آبی هست نه امکانات زیادی!

آهی زیر ل*ب می‌کشد و اشک در تیله‌های آبی رنگش هویدا می‌شود.

اما سریع خود را جمع و جور می‌کند و بطری‌های آبی که خریده است را در خانه می‌گذارد، به علت این‌که برق در دسترس نیست مجبور شده است که چیزهایی بخرد که اگر بیرون از یخچال نگه‌داری شد، خ*را*ب نشوند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
دلش می‌خواهد جکسون که هوش و ذکاوت بالایی دارد را به عنوان فرزند خواندگی بپذیرد و با خود به آلمان ببرد، اما همسرش خانوم بیلی هرگز این خواسته را نمی‌پذیرد، اما آقای اسمیت هم‌چنان روی این موضوع تاکید دارد و پافشاری می‌کند. البته که جکسون هم، چندان از آن زن عموی بدجنس و خودخواه‌اش خوشش نمی‌آید و آبش در یک جوی نمی‌رود؛ زیرا آخرین بار تصمیم داشت جکسون را از بالای ساختمان ده طبقه‌ای پایین بیندازد و بارها او را از خانه بیرون انداخته بود. جکسون به طرز عجیبی از زن عموی خود ترس داشت و نام او را «کوهِ شیطان» گذاشته بود. جکسون برگه‌های رنگ و وارنگ را از کمد کشویی‌اش بیرون کشید و با قلم زیبای خود متن‌هایی که از ویلیام فاکنر به‌ چشمانش زیبا می‌آمدند را بر روی کاغذ حکاکی می‌کرد و با لبخندی که گوشه‌ی لبانش نقش بسته بود. از چهار پایه بالا می‌رفت و آن‌ها را به بند آویزان می‌کرد و گیره‌ای را به کاغذ آویزان می‌کرد که باد شدید آن‌ها را با خود نبرد و این متن‌های زیبا در هوا و این روستایی که کم و بیش کسی در آن زندگی می‌کردند؛ پراکنده نشوند و همانند پرنده یا پروانه بال‌بال نزنند.
نوشته را زیر ل*ب خواند:
- بدبختی آدمی آن وقتی نیست که پی ببرد هیچ‌چیز نمی‌تواند یاری‌اش کند؛ نه مذهب، نه غرور، نه هیچ چیز دیگر، بدبختی آدمی آن وقتی است که پی ببرد به یاری نیاز ندارد!
زبان بر ل*ب کشید و دستان کوچک و لطیفش را به هم کوبید و کتاب را میان دستانش گرفت و بر روی تختش دراز کشید، پاهایش را چند مرتبه تکان داد و دو جفت کفش‌هایش را پرتاب کرد.
یک جفت کفشش جلوی در اتاقش، و جفت دیگرش از پنجره‌ی بزرگی که باد شدیدی می‌وزید بیرون افتاد.
بدون این‌که به دو جفت کفشش که کجا می‌تواند افتاده باشد؟ توجه‌ای کند. نگاهش سمت کتاب دقیق‌تر شد و به این‌جای متن که رسید، یک تای ابروان پر پشت و بورش بالا پرید، «پدرمان می‌گفت ساعت‌ها زمان را می‌کشند. می‌گفت زمان تا وقتی چرخ‌های کوچک با تق‌تق پیش می‌بردندش مرده است؛ زمان تنها وقتی زنده می‌شود که ساعت بازایستد»
فهمیدن و درک کردن این کتاب برایش چندان سخت نیست، با توجه به این‌که یادش می‌آید عمویش به او گفت، «پسرم؟ تو چه‌طور کتاب‌های ویلیام فاکنر رو می‌خونی؟ فهم و درکش خیلی سخته، یک زمان که کتاب‌هاش رو تهیه می‌کردم. دو خط اولش رو خوندم اما متوجه نشدم، میشه به من هم یاد بدی؟»
جکسون لبخند گ*شا*دی روی لبانش نقش بست
کاغذ دیگری که به رنگ قرمز بود را در دستانش گرفت و قلم را با یک حرکت برداشت و آن را در دست چپش قرار داد و شروع به نوشتن کرد:
- باد از جنوب شرقی می‌آمد. دمادم به گونه‌اش می‌وزید. انگار احساس می‌کرد که وزش مداوم آن به درون کاسه سرش نفوذ می‌کند، و ناگهان با احساس خطر دیرینه‌ای ترمز کرد و کاملاً آرام در جای خود نشست.
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دلش می‌خواهد جکسون که هوش و ذکاوت بالایی دارد را به عنوان فرزند خواندگی بپذیرد و با خود به آلمان ببرد، اما همسرش خانوم بیلی هرگز این خواسته را نمی‌پذیرد، اما آقای اسمیت هم‌چنان روی این موضوع تاکید دارد و پافشاری می‌کند. البته که جکسون هم، چندان از آن زن عموی بدجنس و خودخواه‌اش خوشش نمی‌آید و آبش در یک جوی نمی‌رود؛ زیرا آخرین بار تصمیم داشت جکسون را از بالای ساختمان ده طبقه‌ای پایین بیندازد و بارها او را از خانه بیرون انداخته بود. جکسون به طرز عجیبی از زن عموی خود ترس داشت و نام او را «کوهِ شیطان» گذاشته بود. جکسون برگه‌های رنگ و وارنگ را از کمد کشویی‌اش بیرون کشید و با قلم زیبای خود متن‌هایی که از ویلیام فاکنر به‌ چشمانش زیبا می‌آمدند را بر روی کاغذ حکاکی می‌کرد و با لبخندی که گوشه‌ی لبانش نقش بسته بود. از چهار پایه بالا می‌رفت و آن‌ها را به بند آویزان می‌کرد و گیره‌ای را به کاغذ آویزان می‌کرد که باد شدید آن‌ها را با خود نبرد و این متن‌های زیبا در هوا و این روستایی که کم و بیش کسی در آن زندگی می‌کردند؛ پراکنده نشوند و همانند پرنده یا پروانه بال‌بال نزنند.

نوشته را زیر ل*ب خواند:

- بدبختی آدمی آن وقتی نیست که پی ببرد هیچ‌چیز نمی‌تواند یاری‌اش کند؛ نه مذهب، نه غرور، نه هیچ چیز دیگر، بدبختی آدمی آن وقتی است که پی ببرد به یاری نیاز ندارد!

زبان بر ل*ب کشید و دستان کوچک و لطیفش را به هم کوبید و کتاب را میان دستانش گرفت و بر روی تختش دراز کشید، پاهایش را چند مرتبه تکان داد و دو جفت کفش‌هایش را پرتاب کرد.

یک جفت کفشش جلوی در اتاقش، و جفت دیگرش از پنجره‌ی بزرگی که باد شدیدی می‌وزید بیرون افتاد.

بدون این‌که به دو جفت کفشش که کجا می‌تواند افتاده باشد؟ توجه‌ای کند. نگاهش سمت کتاب دقیق‌تر شد و به این‌جای متن که رسید، یک تای ابروان پر پشت و بورش بالا پرید، «پدرمان می‌گفت ساعت‌ها زمان را می‌کشند. می‌گفت زمان تا وقتی چرخ‌های کوچک با تق‌تق پیش می‌بردندش مرده است؛ زمان تنها وقتی زنده می‌شود که ساعت بازایستد»

فهمیدن و درک کردن این کتاب برایش چندان سخت نیست، با توجه به این‌که یادش می‌آید عمویش به او گفت، «پسرم؟ تو چه‌طور کتاب‌های ویلیام فاکنر رو می‌خونی؟ فهم و درکش خیلی سخته، یک زمان که کتاب‌هاش رو تهیه می‌کردم. دو خط اولش رو خوندم اما متوجه نشدم، میشه به من هم یاد بدی؟»

جکسون لبخند گ*شا*دی روی لبانش نقش بست

کاغذ دیگری که به رنگ قرمز بود را در دستانش گرفت و قلم را با یک حرکت برداشت و آن را در دست چپش قرار داد و شروع به نوشتن کرد:

- باد از جنوب شرقی می‌آمد. دمادم به گونه‌اش می‌وزید. انگار احساس می‌کرد که وزش مداوم آن به درون کاسه سرش نفوذ می‌کند، و ناگهان با احساس خطر دیرینه‌ای ترمز کرد و کاملاً آرام در جای خود نشست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آقای اسمیت کلافه چند بار به موهای ژولیده‌اش که توسط باد به رقصی زیبا در آمده است چنگی می‌زند و در حینی که کفِ کفشش را که آغشته به خاک است را می‌تکاند و با لبخند ملیحی که کنج لبانش جای خوش کرده است نیم نگاهی گذرا به خانه‌ی کوچک می‌اندازد.
با ابروانی در هم گره خورده یک نخ سیگار از پاکت بیرون می‌آورد و بر روی لبان سرخ رنگ و خشکیده‌اش می‌گذارد. دسته‌ی در ماشین را می‌گیرد و به آرامی می‌کشد، با چند حرکت سوار ماشین می‌شود.
داشبرد ماشین را چنگ می‌زند و او را با شتاب و تندی باز می‌کند و فندک طوسی رنگش را میان دستانش رد و بدل می‌کند و بلافاصله سیگارش را روشن می‌کند و پی‌در‌پی چند کام سنگین از او می‌گیرد.
جکسون که متوجه می‌شود لنگه‌ای از کفشش ناپدید شده است، کتاب را کنار می‌گذارد و از خانه خارج می‌شود. در حینی که گوشه‌ی سرش را می‌خاراند.
با دو تیله‌های آبی رنگش به دنبال لنگه کفشش می‌گردد. آقای اسمیت با حالت خاصی به تماشای جکسون می‌پردازد.
جکسون با دیدن لنگه‌ کفشش که به چوبی بزرگ که ارتفاع بلندی دارد، آویزان شده است. کلافه پوفی می‌‌کشد و سرگردان چند مرتبه چنگی به موهایش می‌زند و در حینی که اطراف را آنالیز می‌کند.
با دیدن عمویش که در ماشین در حال سیگار کشیدن است و در کنارش هم او را تماشا می‌کند، دستان کوچک و لطیفش را بالا می‌آورد و چند بار تکان می‌دهد.
آقای اسمیت ته مانده سیگارش را از شیشه بیرون می‌اندازد و دستان مردانه‌اش را بالا می‌آورد و چند بار تکان می‌دهد.
اما نگاه جکسون به سوی لنگه‌ی کفشی است که به چوب آویز شده است و بند کفش سفید رنگش همانند مار به دور چوب چنبره زده است.
آقای اسمیت زمانی که رد چشمان جکسون را می‌گیرد متوجه می‌شود که لنگه‌ای از کفش جکسون به بالای چوب آویزان شده است زیر ل*ب تک خنده‌ای می‌کند و در حینی که آخرین کام از سیگارش را می‌گیرد دسته‌ی در ماشین را به آرامی می‌گیرد و در را باز می‌کند. بلافاصله ته مانده‌ی سیگار را بر روی زمین که غرق از خاک و شن‌های ریزی‌ست می‌اندازد و با کفشش ته مانده سیگار را له می‌کند. در حالی که چند گام برمی‌دارد نگاهش به سمت کُت و شلوارش که غرق از خاک شده است جلب می‌شود و چند باری با دستانش خاک‌ها را از روی لباسش کنار می‌زند و رو‌به جکسون که در تلاش است تا کفش‌اش را از بالای چوب پایین بیاورد می‌گوید:
- پسرم چیزی شده؟
جکسون در حالی که دچار سرگیجه می‌شود و چیزی باقی نمانده است تا زمین بخورد آقای اسمیت جکسون را در آ*غ*و*ش می‌کشد و با حالت صمیمانه‌ای ادامه می‌دهد:
- حالت خوبه؟
جکسون در چشمان آبی رنگ عمویش خیره می‌شود و اندکی بعد سر خود را پایین می‌اندازد و با لکنت زبان می‌گوید:
- ع... عمو... چیزی... چیزی... نی... نیست.. م... من... خوب... خوبم.
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آقای اسمیت کلافه چند بار به موهای ژولیده‌اش که توسط باد به رقصی زیبا در آمده است چنگی می‌زند و در حینی که کفِ کفشش را که آغشته به خاک است را می‌تکاند و با لبخند ملیحی که کنج لبانش جای خوش کرده است نیم نگاهی گذرا به خانه‌ی کوچک می‌اندازد.

با ابروانی در هم گره خورده یک نخ سیگار از پاکت بیرون می‌آورد و بر روی لبان سرخ رنگ و خشکیده‌اش می‌گذارد. دسته‌ی در ماشین را می‌گیرد و به آرامی می‌کشد، با چند حرکت سوار ماشین می‌شود.

داشبرد ماشین را چنگ می‌زند و او را با شتاب و تندی باز می‌کند و فندک طوسی رنگش را میان دستانش رد  و بدل می‌کند و بلافاصله سیگارش را روشن می‌کند و پی‌در‌پی چند کام سنگین از او می‌گیرد.

جکسون که متوجه می‌شود لنگه‌ای از کفشش ناپدید شده است، کتاب را کنار می‌گذارد و از خانه خارج می‌شود. در حینی که گوشه‌ی سرش را می‌خاراند.

با دو تیله‌های آبی رنگش به دنبال لنگه کفشش می‌گردد. آقای اسمیت با حالت خاصی به تماشای جکسون می‌پردازد.

جکسون با دیدن لنگه‌ کفشش که به چوبی بزرگ که  ارتفاع بلندی دارد، آویزان شده است. کلافه پوفی می‌‌کشد و سرگردان چند مرتبه چنگی به موهایش می‌زند و در حینی که اطراف را آنالیز می‌کند.

با دیدن عمویش که در ماشین در حال سیگار کشیدن است و در کنارش هم او را تماشا می‌کند، دستان کوچک و لطیفش را بالا می‌آورد و چند بار تکان می‌دهد.

آقای اسمیت ته مانده سیگارش را از شیشه بیرون می‌اندازد و دستان مردانه‌اش را بالا می‌آورد و چند بار تکان می‌دهد.

اما نگاه جکسون به سوی لنگه‌ی کفشی است که به چوب آویز شده است و بند کفش سفید رنگش همانند مار به دور چوب چنبره زده است.

آقای اسمیت زمانی که رد چشمان جکسون را می‌گیرد متوجه می‌شود که لنگه‌ای از کفش جکسون به بالای چوب آویزان شده است زیر ل*ب تک خنده‌ای می‌کند و در حینی که آخرین کام از سیگارش را می‌گیرد دسته‌ی در ماشین را به آرامی می‌گیرد و در را باز می‌کند. بلافاصله ته مانده‌ی سیگار را بر روی زمین که غرق از خاک و شن‌های ریزی‌ست می‌اندازد و با کفشش ته مانده سیگار را له می‌کند. در حالی که چند گام برمی‌دارد نگاهش به سمت کُت و شلوارش که غرق از خاک شده است جلب می‌شود و چند باری با دستانش خاک‌ها را از روی لباسش کنار می‌زند و رو‌به جکسون که در تلاش است تا کفش‌اش را از بالای چوب پایین بیاورد می‌گوید:

- پسرم چیزی شده؟

جکسون در حالی که دچار سرگیجه می‌شود و چیزی باقی نمانده است تا زمین بخورد آقای اسمیت جکسون را در آ*غ*و*ش می‌کشد و با حالت صمیمانه‌ای ادامه می‌دهد:

- حالت خوبه؟

جکسون در چشمان آبی رنگ عمویش خیره می‌شود و اندکی بعد سر خود را پایین می‌اندازد و با لکنت زبان می‌گوید:

- ع... عمو... چیزی... چیزی... نی... نیست.. م... من... خوب... خوبم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آقای اسمیت که قدش بیش از یک متر و نود سانت است به راحتی دستانش را بالا می‌برد و کفش را از بالای چوب آزاد می‌کند و رو‌به جکسون می‌کند و می‌گوید:
- اصلاً خجالت نکش پسرم، من هم یه روز هم اندازه تو بودم و انجام خیلی از کارها برام سخت بود درست مثل خودت خیلی تلاش می‌کردم اما باز هم سختم بود تا از عهده‌ی کاری بر بیام، پدرم تو چنین شرایطی کمکم می‌کرد تا بتونم به راحتی از عهده‌ی کارهام بر بیام.
جکسون لبخند گ*شا*دی می‌زند و بلافاصله لنگه‌ی دیگر کفشش را از عمویش می‌گیرد و با حالت خاص و صمیمانه‌ای رو‌به عمویش می‌گوید:
- ممنونم.
آقای اسمیت دستانش را به طرف موهای بور و نسبتاً بلند جکسون می‌برد و چند باری موهای او را نوازش می‌کند و ادامه می‌دهد:
- تو برو داخل هوا سرده ممکنه سرما بخوری
من یک تماس تلفنی دارم جواب بدم باز برمی‌گردم!
جکسون سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و به سرعت وارد خانه شد. روی صندلی کنار پنجره نشست و به تماشای عمویش پرداخت.
آقای اسمیت که دیگر به ماشین رسیده بود کلافه پوفی کشید و شماره تماس خانوم بیلی را گرفت، بعد از گذشت چند بوق خانوم بیلی با عصبانیت و تنش زیادی فریاد زد:
- کدوم گوری هستی؟ چرا جواب تماس و مسیج‌هام رو نمیدی؟
آقای اسمیت طبق معمول با متانت و آرامی جواب او را داد و گفت:
- اومدم یه سر به پسر داداشم بزنم ببینم حالش خوبِ یا نه چیزی کم و کثری نداره!
خانوم بیلی نیشخندی زد و در حالی که فنجان قهوه‌اش را بر روی میز کوچک بنفش رنگ می‌گذاشت ل*ب گشود:
- اون بچه حالش خوبِ حتی بهتر از من و تو هست برگرد خونه اون خودش پدر و مادر داره اون‌ها باید به فکرش باشن نه من و تو!
آقای اسمیت مردمک چشمانش را به پنجره‌ی کوچکی که جکسون از پشت آن به او خیره شده بود چرخاند و ادامه داد:
- تا کی می‌خوای این‌قدر بد خلقی کنی؟ بیلی بسه دیگه خسته شدم!
بیلی تک خنده‌ای از روی حرص و عصبانیت کرد و در حالی که جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌خورد ادامه داد:
- از من خسته شدی؟ اون من هستم که از کارهای تو خسته شدم و سرسام گرفتم. یا باید جکسون رو انتخاب کنی یا باید من و پسر و دخترم و انتخاب کنی! تصمیم با خودته.
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آقای اسمیت که قدش بیش از یک متر و نود سانت است به راحتی دستانش را بالا می‌برد و کفش را از بالای چوب آزاد می‌کند و رو‌به جکسون می‌کند و می‌گوید:

- اصلاً خجالت نکش پسرم، من هم یه روز هم اندازه تو بودم و انجام خیلی از کارها برام سخت بود درست مثل خودت خیلی تلاش می‌کردم اما باز هم سختم بود تا از عهده‌ی کاری بر بیام، پدرم تو چنین شرایطی کمکم می‌کرد تا بتونم به راحتی از عهده‌ی کارهام بر بیام.

جکسون لبخند گ*شا*دی می‌زند و بلافاصله لنگه‌ی دیگر کفشش را از عمویش می‌گیرد و با حالت خاص و صمیمانه‌ای رو‌به عمویش می‌گوید:

- ممنونم.

آقای اسمیت دستانش را به طرف موهای بور و نسبتاً بلند جکسون می‌برد و چند باری موهای او را نوازش می‌کند و ادامه می‌دهد:

- تو برو داخل هوا سرده ممکنه سرما بخوری

من یک تماس تلفنی دارم جواب بدم باز برمی‌گردم!

جکسون سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و به سرعت وارد خانه شد. روی صندلی کنار پنجره نشست و به تماشای عمویش پرداخت.

آقای اسمیت که دیگر به ماشین رسیده بود کلافه پوفی کشید و شماره تماس خانوم بیلی را گرفت، بعد از گذشت چند بوق خانوم بیلی با عصبانیت و تنش زیادی فریاد زد:

- کدوم گوری هستی؟ چرا جواب تماس و مسیج‌هام رو نمیدی؟

آقای اسمیت طبق معمول با متانت و آرامی جواب او را داد و گفت:

- اومدم یه سر به پسر داداشم بزنم ببینم حالش خوبِ یا نه چیزی کم و کثری نداره!

خانوم بیلی نیشخندی زد و در حالی که فنجان قهوه‌اش را بر روی میز کوچک بنفش رنگ می‌گذاشت ل*ب گشود:

- اون بچه حالش خوبِ حتی بهتر از من و تو هست برگرد خونه اون خودش پدر و مادر داره اون‌ها باید به فکرش باشن نه من و تو!

آقای اسمیت مردمک چشمانش را به پنجره‌ی کوچکی که جکسون از پشت آن به او خیره شده بود چرخاند و ادامه داد:

- تا کی می‌خوای این‌قدر بد خلقی کنی؟ بیلی بسه دیگه خسته شدم!

بیلی تک خنده‌ای از روی حرص و عصبانیت کرد و در حالی که جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌خورد ادامه داد:

- از من خسته شدی؟ اون من هستم که از کارهای تو خسته شدم و سرسام گرفتم. یا باید جکسون رو انتخاب کنی یا باید من و پسر و دخترم و انتخاب کنی! تصمیم با خودته.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
بلافاصله بعد از تمام شدن حرف‌هایش، تلفن را قطع کرد و اجازه جواب به آقای اسمیت را نداد.
آقای اسمیت در حالی که چند گام برمی‌داشت در پیام برای بیلی نوشت:
- جکسون رو انتخاب می‌کنم، چون اون به من نیاز داره!
بلافاصله گوشی‌اش را در جیبش نهاد و یک سیگار از میان دیگر سیگارها برداشت و بر روی لبانش گذاشت و فندک را زیر سیگارش گرفت و پس از این‌که سیگار روشن شد فندک را در جیبش گذاشت. جکسون سرش را برمی‌گرداند و مردمک چشمانش به سوی کتاب‌هایی که عمویش به او هدیه داده است میخ‌کوب می‌شود، تعداد کتاب‌هایی که تا به حال خوانده است بیش از سی جلد می‌رسد، او علاقه‌ی نامحسوسی به خواندنِ کتاب دارد.
آقای اسمیت در حینی که کفش‌هایش را از پاهایش بیرون می‌آورد و آن‌ها را گوشه‌ای از خانه می‌گذارد رو به جکسون می‌گوید:
- جکسون پسرم، دوست داری که یه مدت دیگه از این روستای دور افتاده به یه شهر ببرمت؟
جکسون نگاهش را از کتاب‌ها می‌گیرد و مردمک چشمانش را به سوی صورتِ آقای اسمیت می‌چرخاند و زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- نه عمو!
ابروانِ آقای اسمیت از شدت تعجب بالا می‌پرد و در حینی که بر روی صندلی کنارِ جکسون می‌نشیند دستانش را در موهایِ بور و فرِ او فرو می‌برد و ل*ب می‌گشاید:
- می‌تونم بپرسم علتش چیه؟
جکسون رویش را برمی‌گرداند و چهره‌اش از شدت غم همانند کاغذ مچاله می‌شود و ل*ب می‌زند:
- اون زن خیلی بد جنسه!
در چشمانِ آبی رنگِ آقایِ اسمیت خیره می‌شود و ادامه می‌دهد:
- زمانی که خیلی بچه بودم رو همیشه به یاد میارم، عمو! همسرت خانوم بیلی، اون... اون من رو مورد آزار و اذیتِ خودش قرار میده. نه، نه من اون‌جا نمیام!
لبخندی بی‌جان اما صمیمانه‌ای بر رویِ ل*ب‌های آقای اسمیت جای می‌گیرد، در حینی که دستان زمختش را بر روی دستانِ ظریف و کوچکِ جکسون می‌گذارد ل*ب می‌زند:
- قرار نیست تو رو ببرم اون‌جا، می‌خوام تو رو ببرم جایی که هیچ آدمی نمی‌تونه بهت صدمه بزنه. حتی دوست‌های خوبی هم پیدا می‌کنی!
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بلافاصله بعد از تمام شدن حرف‌هایش، تلفن را قطع کرد و اجازه جواب به آقای اسمیت را نداد.
آقای اسمیت در حالی که چند گام برمی‌داشت در پیام برای بیلی نوشت:
- جکسون رو انتخاب می‌کنم، چون اون به من نیاز داره!
بلافاصله گوشی‌اش را در جیبش نهاد و یک سیگار از میان دیگر سیگارها برداشت و بر روی لبانش گذاشت و فندک را زیر سیگارش گرفت و پس از این‌که سیگار روشن شد فندک را در جیبش گذاشت. جکسون سرش را برمی‌گرداند و مردمک چشمانش به سوی کتاب‌هایی که عمویش به او هدیه داده است میخ‌کوب می‌شود، تعداد کتاب‌هایی که تا به حال خوانده است بیش از سی جلد می‌رسد، او علاقه‌ی نامحسوسی به خواندنِ کتاب دارد.
آقای اسمیت در حینی که کفش‌هایش را از پاهایش بیرون می‌آورد و آن‌ها را گوشه‌ای از خانه می‌گذارد رو به جکسون می‌گوید:
- جکسون پسرم، دوست داری که یه مدت دیگه از این روستای دور افتاده به یه شهر ببرمت؟
جکسون نگاهش را از کتاب‌ها می‌گیرد و مردمک چشمانش را به سوی صورتِ آقای اسمیت می‌چرخاند و زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- نه عمو!
ابروانِ آقای اسمیت از شدت تعجب بالا می‌پرد و در حینی که بر روی صندلی کنارِ جکسون می‌نشیند دستانش را در موهایِ بور و فرِ او فرو می‌برد و ل*ب می‌گشاید:
- می‌تونم بپرسم علتش چیه؟
جکسون رویش را برمی‌گرداند و چهره‌اش از شدت غم همانند کاغذ مچاله می‌شود و ل*ب می‌زند:
- اون زن خیلی بد جنسه!
در چشمانِ آبی رنگِ آقایِ اسمیت خیره می‌شود و ادامه می‌دهد:
- زمانی که خیلی بچه بودم رو همیشه به یاد میارم، عمو! همسرت خانوم بیلی، اون... اون من رو مورد آزار و اذیتِ خودش قرار میده. نه، نه من اون‌جا نمیام!
لبخندی بی‌جان اما صمیمانه‌ای بر رویِ ل*ب‌های آقای اسمیت جای می‌گیرد، در حینی که دستان زمختش را بر روی دستانِ ظریف و کوچکِ جکسون می‌گذارد ل*ب می‌زند:
- قرار نیست تو رو ببرم اون‌جا، می‌خوام تو رو ببرم جایی که هیچ آدمی نمی‌تونه بهت صدمه بزنه. حتی دوست‌های خوبی هم پیدا می‌کنی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
جکسون همچنان در افکار پوسیده‌اش پرسه می‌زند. اما صدای آقای اسمیت باعث می‌شود تا افکار پوسیده‌اش پاره شود.
- درخواستم رو قبول می‌کنی؟
جکسون نگاهش را از نقطه کور و مبهم می‌گیرد و مردمکِ چشمانش را به سوی صورتِ آقای اسمیت می‌چرخاند و زبان بر ل*ب می‌کشد.
- بله!
لبانِ آقایِ اسمیت از شدت خنده کش می‌آید و با یک حرکت جکسون را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و می‌گوید:
- پس برو چمدونت رو آماده کن، من هم کتاب‌هات رو توی کارتون می‌چینم می‌ذارم صندوق عقبِ ماشین، خیله‌خب؟
جکسون زیر چشمی نگاهی به آقای اسمیت می‌اندازد و چند بار پی‌در‌پی سرش را تکان می‌دهد و از جای بر می‌خیزد و به سمت اتاق دیگری روانه می‌شود.
آقای اسمیت نگاهش را از جکسون می‌گیرد و مردمکِ چشمانش به سوی کتاب‌هایی که در قفسه س*ی*نه به س*ی*نه‌ی یکدیگر خوابیده‌اند، میخ‌کوب می‌شود. با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و دستی بر روی کتاب‌ها می‌کشد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- خیلی خوش‌حالم از این‌که درخواستم رو پذیرفتی پسر باهوش!
چند کارتون را از انباری کوچک خارج می‌کند و گوشه‌ای از خانه می‌گذارد و کتاب‌ها را یکی‌یکی بر می‌دارد و در کارتون قرار می‌دهد، هر بار که این کارها را انجام می‌دهد، نامِ کتاب‌ها را زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- خشم و هیاهو، یک گلِ سرخ برای امیلی!
سپس چند کتاب جدیدتر را در گوشه‌ی کارتون قرار می‌دهد و در حینی که زیر ل*ب عنوان کتاب را می‌خواند، جکسون سنجاب کوچکی که در قفسه است را جلوی عمویش می‌گیرد و چهره‌اش را معصوم می‌کند و می‌گوید:
- عمو، میشه این سنجاب هم با خودم بیارم؟ آخه اون دوستمه!
آقای اسمیت در حینی که کتاب گور به گور را در کارتون قرار می‌دهد، با دستانش صورتِ معصوم و زیبای جکسون را قاب می‌گیرد و می‌گوید:
- می‌تونی بیاری، می‌تونم سنجاب کوچولو رو ببینم؟
جکسون با ذوق و شوق درب قفسه را می‌گشاید و با دستان کوچکش سنجاب را از قفسه بیرون می‌آورد و او را به سوی آقای اسمیت می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- عمو، اگر گفتی این رو از کجا آوردم؟
یک تای ابروانِ آقای اسمیت بالا می‌پرد و در حینی که چینی به بینیِ قلمی‌اش می‌دهد ل*ب می‌گشاید:
- از کجا آوردی؟
جکسون چنگی به موهای فر مانندش می‌زند و اکنون ل*ب می‌گشاید:
- داشتم اطرافِ روستا قدم می‌زدم، این رو دیدم. گفتم نه اون تنها باشه نه من، تصمیم گرفتم بیارمش پیشِ خودم!
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
جکسون همچنان در افکار پوسیده‌اش پرسه می‌زند. اما صدای آقای اسمیت باعث می‌شود تا افکار پوسیده‌اش پاره شود.
- درخواستم رو قبول می‌کنی؟
جکسون نگاهش را از نقطه کور و مبهم می‌گیرد و مردمکِ چشمانش را به سوی صورتِ آقای اسمیت می‌چرخاند و زبان بر ل*ب می‌کشد.
- بله!
لبانِ آقایِ اسمیت از شدت خنده کش می‌آید و با یک حرکت جکسون را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و می‌گوید:
- پس برو چمدونت رو آماده کن، من هم کتاب‌هات رو توی کارتون می‌چینم می‌ذارم صندوق عقبِ ماشین، خیله‌خب؟
جکسون زیر چشمی نگاهی به آقای اسمیت می‌اندازد و چند بار پی‌در‌پی سرش را تکان می‌دهد و از جای بر می‌خیزد و به سمت اتاق دیگری روانه می‌شود.
آقای اسمیت نگاهش را از جکسون می‌گیرد و مردمکِ چشمانش به سوی کتاب‌هایی که در قفسه س*ی*نه به س*ی*نه‌ی یکدیگر خوابیده‌اند، میخ‌کوب می‌شود. با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و دستی بر روی کتاب‌ها می‌کشد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- خیلی خوش‌حالم از این‌که درخواستم رو پذیرفتی پسر باهوش!
چند کارتون را از انباری کوچک خارج می‌کند و گوشه‌ای از خانه می‌گذارد و کتاب‌ها را یکی‌یکی بر می‌دارد و در کارتون قرار می‌دهد، هر بار که این کارها را انجام می‌دهد، نامِ کتاب‌ها را زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- خشم و هیاهو، یک گلِ سرخ برای امیلی!
سپس چند کتاب جدیدتر را در گوشه‌ی کارتون قرار می‌دهد و در حینی که زیر ل*ب عنوان کتاب را می‌خواند، جکسون سنجاب کوچکی که در قفسه است را جلوی عمویش می‌گیرد و چهره‌اش را معصوم می‌کند و می‌گوید:
- عمو، میشه این سنجاب هم با خودم بیارم؟ آخه اون دوستمه!
آقای اسمیت در حینی که کتاب گور به گور را در کارتون قرار می‌دهد، با دستانش صورتِ معصوم و زیبای جکسون را قاب می‌گیرد و می‌گوید:
- می‌تونی بیاری، می‌تونم سنجاب کوچولو رو ببینم؟
جکسون با ذوق و شوق درب قفسه را می‌گشاید و با دستان کوچکش سنجاب را از قفسه بیرون می‌آورد و او را به سوی آقای اسمیت می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- عمو، اگر گفتی این رو از کجا آوردم؟
یک تای ابروانِ آقای اسمیت بالا می‌پرد و در حینی که چینی به بینیِ قلمی‌اش می‌دهد ل*ب می‌گشاید:
- از کجا آوردی؟
جکسون چنگی به موهای فر مانندش می‌زند و اکنون ل*ب می‌گشاید:
- داشتم اطرافِ روستا قدم می‌زدم، این رو دیدم. گفتم نه اون تنها باشه نه من، تصمیم گرفتم بیارمش پیشِ خودم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آقای اسمیت سنجاب را از دستانِ جکسون می‌گیرد و در حینی‌ که او را به نوازش دستانِ مردانه‌ی خود دعوت می‌کند رو به جکسون می‌گوید:
- باشه عموجون، هر چیزی که دوست داری می‌تونی با خودت بیاری! چمدونت رو آماده کردی؟
ذوق و شوق را می‌توان از چشمانِ جکسون دید، در حینی که از شادی دستانش را بر هم می‌کوبد ل*ب می‌گشاید:
- آره عمو!
سپس فاصله‌ی بینِ خود و عمویش را می‌شکند و با دستانِ کوچکش دستانِ آقای اسمیت را می‌گیرد و ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل می‌کارد و ل*ب می‌گشاید:
- دوست دارم!
چشمانِ آقای اسمیت برق خاصی می‌زند. سپس بر روی زانوهایش می‌نشیند و ب*وسه‌ای بر رویِ سرِ جکسون می‌زند و لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:
- من هم دوست دارم پسرم!
جکسون در تیله‌های آبی رنگِ آقای اسمیت خیره می‌شود و سپس ل*ب می‌زند:
- عمو، میشه بدونم چرا مامان و بابام من رو ترک کردن؟
آقای اسمیت سرش را پایین می‌اندازد و به نقطه کور و مبهمی خیره می‌شود و سپس رو به جکسون می‌گوید:
- پسرم الان اون‌قدر سن نداری که بخوای چیزی رو متوجه شی و درک کنی. میشه هر وقت زمانش رسید خودم از سیر تا پیاز رو برات تعریف کنم؟
جکسون دستانش را از میانِ دستانِ آقای اسمیت بیرون می‌آورد و رویش را بر می‌گرداند و با چشمانی‌ که اشک در آن هویداست ل*ب می‌گشاید:
- خودم می‌دونم، اون‌ها من رو دوست نداشتن!
سپس جکسون بر روی صندلیِ کوچک می‌نشیند و سرش را بر رویِ زانوهایش قرار می‌دهد، قطره اشکِ گرمی گونه‌هایش را نوازش و گلگون می‌کند.
آقای اسمیت بغضِ نیمه کاره‌اش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد و سپس به سوی جکسون می‌رود و دستی بر رویِ موهایِ فر و بورش را به نوازش می‌کشد و می‌گوید:
- عموجون، مگه میشه کسی تو رو دوست نداشته باشه؟
جکسون زیر چشمی‌ نگاهی به آقای اسمیت می‌اندازد و سکوت را به حرف زدن ترجیح می‌دهد.
آقای اسمیت با دستِ راستش چانه‌ی جکسون را بالا می‌آورد و با دستِ دیگرش اشک‌های او را پاک‌ می‌کند و ادامه می‌دهد:
- اون‌ها تو رو دوست دارن، ولی مامانت و پدرت به‌خاطر یه مشکل مجبور شدن برن آلمان!
جکسون گریه‌اش شدت می‌گیرد و با صدایی که بغض در آن سرشار است در چشمانِ آقای اسمیت خیره می‌شود و می‌گوید:
- پس چرا من رو با خودشون نبردن؟ نکنه مشکلشون من بودم که رفتن آلمان؟
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آقای اسمیت سنجاب را از دستانِ جکسون می‌گیرد و در حینی‌ که او را به نوازش دستانِ مردانه‌ی خود دعوت می‌کند رو به جکسون می‌گوید:

- باشه عموجون، هر چیزی که دوست داری می‌تونی با خودت بیاری! چمدونت رو آماده کردی؟

ذوق و شوق را می‌توان از چشمانِ جکسون دید، در حینی که از شادی دستانش را بر هم می‌کوبد ل*ب می‌گشاید:

- آره عمو!

سپس فاصله‌ی بینِ خود و عمویش را می‌شکند و با دستانِ کوچکش دستانِ آقای اسمیت را می‌گیرد و ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل می‌کارد و ل*ب می‌گشاید:

- دوست دارم!

چشمانِ آقای اسمیت برق خاصی می‌زند. سپس بر روی زانوهایش می‌نشیند و ب*وسه‌ای بر رویِ سرِ جکسون می‌زند و لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:

- من هم دوست دارم پسرم!

جکسون در تیله‌های آبی رنگِ آقای اسمیت خیره می‌شود و سپس ل*ب می‌زند:

- عمو، میشه بدونم چرا مامان و بابام من رو ترک کردن؟

آقای اسمیت سرش را پایین می‌اندازد و به نقطه کور و مبهمی خیره می‌شود و سپس رو به جکسون می‌گوید:

- پسرم الان اون‌قدر سن نداری که بخوای چیزی رو متوجه شی و درک کنی. میشه هر وقت زمانش رسید خودم از سیر تا پیاز رو برات تعریف کنم؟

جکسون دستانش را از میانِ دستانِ آقای اسمیت بیرون می‌آورد و رویش را بر می‌گرداند و با چشمانی‌ که اشک در آن هویداست ل*ب می‌گشاید:

- خودم می‌دونم، اون‌ها من رو دوست نداشتن!

سپس جکسون بر روی صندلیِ کوچک می‌نشیند و سرش را بر رویِ زانوهایش قرار می‌دهد، قطره اشکِ گرمی گونه‌هایش را نوازش و گلگون می‌کند.

آقای اسمیت بغضِ نیمه کاره‌اش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد و سپس به سوی جکسون می‌رود و دستی بر رویِ موهایِ فر و بورش را به نوازش می‌کشد و می‌گوید:

- عموجون، مگه میشه کسی تو رو دوست نداشته باشه؟

جکسون زیر چشمی‌ نگاهی به آقای اسمیت می‌اندازد و سکوت را به حرف زدن ترجیح می‌دهد.

آقای اسمیت با دستِ راستش چانه‌ی جکسون را بالا می‌آورد و با دستِ دیگرش اشک‌های او را پاک‌ می‌کند و ادامه می‌دهد:

- اون‌ها تو رو دوست دارن، ولی مامانت و پدرت به‌خاطر یه مشکل مجبور شدن برن آلمان!

جکسون گریه‌اش شدت می‌گیرد و با صدایی که بغض در آن سرشار است در چشمانِ آقای اسمیت خیره می‌شود و می‌گوید:

- پس چرا من رو با خودشون نبردن؟ نکنه مشکلشون من بودم که رفتن آلمان؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA
بالا