• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان سایرا| محیآم کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
26
لایک‌ها
107
امتیازها
28
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
407
Points
31
رمان: سایرا
نویسنده: محیا عزیزی
ژانر: جنایی، عاشقانه
ناظر: MINERVA
خلاصه: دستی که به خون آلوده است را نوازش وار به صورتش می‌کشد.
پو*ست سفید و رنگ‌پریده‌ی دختر با خون آرایش می‌شود.
چشمانش اما دیگر دو‌دو نمی‌زند؟ نمی‌ترسد؟ او می‌تواند در هر حال و شرایط با یک قاتل دیوانه بماند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

امضا : محیآم

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
530
لایک‌ها
3,270
امتیازها
73
کیف پول من
62,202
Points
713

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
26
لایک‌ها
107
امتیازها
28
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
407
Points
31
پارت یک:

حیوانات در جنگل برای زیستن رقابت می‌کنند و دو دسته را تشکیل می‌دهند، شکار و شکارچی؛
این طبیعت آن‌هاست ولی در دنیای ما چی؟
اینجا می‌توان آدم کشت و گفت برای زنده ماندن خودم این کار را کردم؟
آیا این دلیل قابل قبولیست که مرد داستان ما برای کارهای کثیف و انزجار‌آمیزش به کار می‌برد؟
تراژدی غم‌انگیز زندگی‌اش از او یک هیولا ساخته، کاری کرده است که به این موجود بی‌رحم و بی‌انصاف تبدیل شود.
هر شب جان‌ها میگیرد و صبح با خیالی آسوده و وجدانی آرام درست مثل بقیه انسان‌ها و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده در جامعه قدم می‌زند.
اما در این‌جا ما قرار نیست فقط راجع به یک قاتل و جنایتکار و جنایت‌هایش بگوییم.
قصه‌ی ما از قلب سنگی این مرد است که چطور به دست دختر کم ‌سن و سال داستان، سایرا نرم می‌شود.
نگاه دقیقی به مرد می‌اندازد.
این مرد هنوز هم مشکوک است و چیزی درست نیست، حتی بعد از گذشت یک‌ماه هم؛
ولی این دختر برای فهمیدنش زیادی بزدل است.
لباس‌هایش را طبق عادت از تن بیرون می‌کشد و بدون هیچ صحبتی به سمت دست‌شویی می‌رود.
صدای پایش که نشان از دور شدنش می‌دهد سایرا برای اولین بار شجاعت به خرج می‌دهد و اولین قدم را برای سر در آوردن از کار مرد انجام می‌دهد و دستش را به امید یافتن چیزی درون جیب‌های مرد فرو می‌برد و موشکافانه جست‌و‌جو می‌کند.
با خوردن دستش به چیز نرمی با حس پیروزی آن را از جیب شلوار مرد خارج می‌کند و از دیدن دستمال سفید و تمیزی که به هیچ دردش نمی‌خورد نا امید نمی‌شود و به زیر تخت نفوذ می‌کند.
- دنبال چیزی می‌گردی؟
طبق برنامه پیش نرفت‌ و حالا با شبیهخون مرد قلب سایرا مانند گنجشکی بی‌قرار به تالاپ‌تلوپ افتاده و طبق عادت بچگی حتی نمی‌تواند زبان در د*ه*ان بچرخاند و به دروغ چیزی بگوید.
مرد اما انگار این قضیه برایش زیادی بی‌اهمیت است و مشکلی ندارد اگر سایرا درون وسایلش بگردد، پس با خیال آسوده روی کاناپه دراز می‌کشد و مچ دستش را به پیشانی می‌گذارد.

#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان
کد:
پارت یک:


حیوانات در جنگل برای زیستن رقابت می‌کنند و دو دسته را تشکیل می‌دهند، شکار و شکارچی؛

این طبیعت آن‌هاست ولی در دنیای ما چی؟

اینجا می‌توان آدم کشت و گفت برای زنده ماندن خودم این کار را کردم؟

آیا این دلیل قابل قبولیست که مرد داستان ما برای کارهای کثیف و انزجار‌آمیزش به کار می‌برد؟

تراژدی غم‌انگیز زندگی‌اش از او یک هیولا ساخته، کاری کرده است که به این موجود بی‌رحم و بی‌انصاف تبدیل شود.

هر شب جان‌ها میگیرد و صبح با خیالی آسوده و وجدانی آرام درست مثل بقیه انسان‌ها و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده در جامعه قدم می‌زند.

اما در این‌جا ما قرار نیست فقط راجع به یک قاتل و جنایتکار و جنایت‌هایش بگوییم.

قصه‌ی ما از قلب سنگی این مرد است که چطور به دست دختر کم ‌سن و سال داستان، سایرا نرم می‌شود.

نگاه دقیقی به مرد می‌اندازد.

این مرد هنوز هم مشکوک است و چیزی درست نیست، حتی بعد از گذشت یک‌ماه هم؛

ولی این دختر برای فهمیدنش زیادی بزدل است.

لباس‌هایش را طبق عادت از تن بیرون می‌کشد و بدون هیچ صحبتی به سمت دست‌شویی می‌رود.

صدای پایش که نشان از دور شدنش می‌دهد سایرا برای اولین بار شجاعت به خرج می‌دهد و اولین قدم را برای سر در آوردن از کار مرد انجام می‌دهد و دستش را به امید یافتن چیزی درون جیب‌های مرد فرو می‌برد و موشکافانه جست‌و‌جو می‌کند.

با خوردن دستش به چیز نرمی با حس پیروزی آن را از جیب شلوار مرد خارج می‌کند و از دیدن دستمال سفید و تمیزی که به هیچ دردش نمی‌خورد نا امید نمی‌شود و به زیر تخت نفوذ می‌کند.

- دنبال چیزی می‌گردی؟

طبق برنامه پیش نرفت‌ و حالا با شبیهخون مرد قلب سایرا مانند گنجشکی بی‌قرار به تالاپ‌تلوپ افتاده و طبق عادت بچگی حتی نمی‌تواند زبان در د*ه*ان بچرخاند و به دروغ چیزی بگوید.

مرد اما انگار این قضیه برایش زیادی بی‌اهمیت است و مشکلی ندارد اگر سایرا درون وسایلش بگردد، پس با خیال آسوده روی کاناپه دراز می‌کشد و مچ دستش را به پیشانی می‌گذارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
26
لایک‌ها
107
امتیازها
28
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
407
Points
31
سایرا دختر خونسردی به‌نظر می‌رسد اما باطنی پرخروش دارد، او مقابل تنش‌ها و اضطراب‌های زندگی حتی بیش از حد و اندازه فکر و خیال می‌کند، حتی بیشتر از بزرگی مشکل!
اگر پولی برای خرید خانه داشت هیچ‌وقت با یک مرد آن هم به این مرموزی هم‌خانه نمی‌شد.
مردی که ادعا می‌کرد شب‌ها کار می‌کند و بارها به سوالاتش در مورد کارش جواب نداده و طفره رفته.
خرد‌ کردن گوجه‌ها که تمام می‌شود برای برداشتن عسل به سمت یخچال می‌رود.
تنها چیز قابل توجه و استعداد و ویژگی بارز سایرا آشپزی است؛ دست‌پخت محشری دارد و هرکس که از آن خورده راضی بوده.
صدای قیژ مانند کشیدن صندلی نشان از نشستنش روی میز می‌دهد.
سایرا هنوز هم بابت اتفاق آن ‌شب استرس دارد و می‌ترسد که مرد بخواهد واکنش جدی نشان دهد.
- چرا خودت نمی‌شینی؟
- من لازانیا دوست ندارم، برای خودم پ...
- باشه.
کفری ابرو در‌هم می‌کند و دوباره مشغول می‌شود.
- ناراحت شدی؟
ابرو بالا می‌اندازد و به زور ل*ب می‌زند:
- نه اصلا!
کتش را بر‌می‌دارد و بی‌تفاوت از در خارج می‌شود. این مرد استاد کنخ کردن و رژه رفتن روی مخ‌هاست!
خوردن غذا و شستن ظرف‌ها که به اتمام می‌رسد به سمت تی‌وی حرکت می‌کند و آن را روشن می‌کند؛ همان‌طور که غرق دیدن قسمت دیگری از سریال جنایی مورد علاقه‌اش است صدای جیغ و داد زن همسایه توجه‌اش را جلب می‌کند و او بدون توجه و پا‌بر*ه*نه وارد حیاط می‌شود و از حصار درب و داغان شده به پنجره‌ی اتاق هایلی نگاه می‌کند.
- هایلی؟ حالت خوبه؟ هایلی صدام رو می‌شنوی؟
مردد پایش را آن طرف حصار می‌گذارد و به سمت خانه‌ی هایلی قدم بر‌می‌دارد اما به پشت کشیده می‌شود.
- جلوتر نرو!
بلند می‌گوید:
- برای چ... .
- هیس! آروم‌تر صحبت کن.
انگشت اشاره دختر‌بچه را که حالا روی ل*ب‌های سرخ سایرا قرار دارد پایین می‌آورد.
دختربچه‌ی چشم تیله‌ای هم مانند سایرا کنجکاو و متعجب به او نگاه می‌کند.
#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان

کد:
سایرا دختر خونسردی به‌نظر می‌رسد اما باطنی پرخروش دارد، او مقابل تنش‌ها و اضطراب‌های زندگی حتی بیش از حد و اندازه فکر و خیال می‌کند، حتی بیشتر از بزرگی مشکل!

اگر پولی برای خرید خانه داشت هیچ‌وقت با یک مرد آن هم به این مرموزی هم‌خانه نمی‌شد.

مردی که ادعا می‌کرد شب‌ها کار می‌کند و بارها به سوالاتش در مورد کارش جواب نداده و طفره رفته.

خرد‌کردن گوجه‌ها که تمام می‌شود برای برداشتن عسل به سمت یخچال می‌رود.

تنها چیز قابل توجه و استعداد و ویژگی بارز سایرا آشپزی است؛ دست‌پخت محشری دارد و هرکس که از آن خورده راضی بوده.

صدای قیژ مانند کشیدن صندلی نشان از نشستنش روی میز می‌دهد.

سایرا هنوز هم بابت اتفاق آن ‌شب استرس دارد و می‌ترسد که مرد بخواهد واکنش جدی نشان دهد.

- چرا خودت نمی‌شینی؟

- من لازانیا دوست ندارم، برای خودم پ...

- باشه.

کفری ابرو در‌هم می‌کند و دوباره مشغول می‌شود.

- ناراحت شدی؟

ابرو بالا می‌اندازد و به زور ل*ب می‌زند:

- نه اصلا!

کتش را بر‌می‌دارد و  بی‌تفاوت از در خارج می‌شود.

این مرد استاد کنخ کردن و رژه رفتن روی مخ‌هاست!

خوردن غذا و شستن ظرف‌ها که به اتمام می‌رسد به سمت تی‌وی حرکت می‌کند و آن را روشن می‌کند؛ همان‌طور که غرق دیدن قسمت دیگری از سریال جنایی مورد علاقه‌اش است صدای جیغ و داد زن همسایه توجه‌اش را جلب می‌کند و او بدون توجه و پا‌بر*ه*نه وارد حیاط می‌شود و از حصار درب و داغان شده به پنجره‌ی اتاق هایلی نگاه می‌کند.

- هایلی؟ حالت خوبه؟ هایلی صدام رو می‌شنوی؟

مردد پایش را آن طرف حصار می‌گذارد و به سمت خانه‌ی هایلی قدم بر‌می‌دارد اما به پشت کشیده می‌شود.

- جلوتر نرو!

بلند می‌گوید:

- برای چ... .

- هیس! آروم‌تر صحبت کن.

انگشت اشاره دختر‌بچه را که حالا روی ل*ب‌های سرخ سایرا قرار دارد پایین می‌آورد.

دختربچه‌ی چشم تیله‌ای هم مانند سایرا کنجکاو و متعجب به او نگاه می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
26
لایک‌ها
107
امتیازها
28
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
407
Points
31
سایرا لبخندی از ج*ن*س اطمینان می‌زند و دستش را جلو می‌آورد:
- سلام دختر کوچولوی چشم تیله‌ای! من سایرام!
- سلام. من هم امیم.
- خب امی کوچولو من تو رو این طرف‌ها ندیدم! می‌خوای توضیح بدی که توی حیاط خونه من چی‌ کار می‌کنی و چرا نذاشتی من به هایلی کمک کنم؟
سرش را به بالا و پایین تکان می‌دهد.
سایرا با انگشت اشاره ضربه‌ی آرامی به بینیش می‌زند:
- می‌شنوم
- من این طرف‌ها زندگی نمی‌کنم اما خیلی وقت‌ها برای بازی با دوچرخم میام این‌جا آخه این‌جا زمین خیلی بزرگی واسه دوچرخه‌سواری داره!
- بقیش؟
دختر کوچولوی خوش سر و زبان از هایلی چیزی می‌دانست که باعث شد سایرا از تنها ماندن در خانه وحشت داشته باشد و دیگر نتواند به روال قبلی بی‌خیال و سرخوش تک و تنها در خانه بماند.
دختربچه خیلی با اطمینان حرف می‌زد و انگار جا برای هیچ شک و تردیدی باقی نگذاشته بود؛ از طرفی هم با حرف‌هایش حس مزخرف کنجکاوی را در سایرا به وجود آورده بود.
با تنی که به آن رعشه افتاده بود روی مبل نشست و دستش را به سمت تلفن برد و وسط راه پشیمان شد.
چشمانش را پر درد بست و بعد از کمی به آرامش رسیدن فکری به ذهنش خطور کرد، بلند شد و کلید در را برداشت تا در را قفل کند اما ورود بی‌محابای هم‌خانه‌ی همیشه‌ی خدا عجیب و غریب و مزاحمش مانع از‌ بستن در می‌شود نگاه سایرا روی خون‌مردگی و ک*بودی‌های صورتش می‌چرخد و روی قطره‌های خون پیرهن سفیدش متوقف می‌شود.
‌نفس زنان طلب آب می‌کند و یقه‌اش را آزاد می‌کند:
- حالت خوبه؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان برات آب میارم.
لیوان شیشه‌ای ترک خورده‌ی گوشه‌ی ظرف‌شویی را آب می‌زند، از شیر ظرف‌شویی آب پر می‌کند و به دست مرد می‌دهد.

#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان
کد:
سایرا لبخندی از ج*ن*س اطمینان می‌زند و دستش را جلو می‌آورد:

- سلام دختر کوچولوی چشم تیله‌ای! من سایرام!

- سلام. من هم امیم.

- خب امی کوچولو من تو رو این طرف‌ها ندیدم! میخوای توضیح بدی که توی حیاط خونه من چی‌ کار میکنی و چرا نذاشتی من به هایلی کمک کنم؟

سرش را به بالا و پایین تکان می‌دهد.

سایرا با انگشت اشاره ضربه‌ی آرامی به بینیش می‌زند:

- می‌شنوم

- من این طرفا زندگی نمی‌کنم اما خیلی وقت‌هاا برای بازی با دوچرخم میام این‌جا آخه این‌جا زمین خیلی بزرگی واسه دوچرخه‌سواری داره!

- بقیش؟

دختر کوچولوی خوش سر و زبان از هایلی چیزی می‌دانست که باعث شد سایرا از تنها ماندن در خانه وحشت داشته باشد و دیگر نتواند به روال قبلی بی‌خیال و سرخوش تک و تنها در خانه بماند.

دختربچه خیلی با اطمینان حرف می‌زد و انگار جا برای هیچ شک و تردیدی باقی نگذاشته بود؛

  از طرفی هم با حرف‌هایش حس مزخرف کنجکاوی را در سایرا به وجود آورده بود.

با تنی که به آن رعشه افتاده بود روی مبل نشست و دستش را به سمت تلفن برد و وسط راه پشیمان شد.

چشمانش را پر درد بست و بعد از کمی به آرامش رسیدن فکری به ذهنش خطور کرد، بلند شد و کلید در را برداشت تا در را قفل کند اما ورود بی‌محابای همخانه‌ی همیشه‌ی خدا عجیب و غریب و مزاحمش مانع از‌ بستن در می‌شود نگاه سایرا روی خون‌مردگی و ک*بودی‌های صورتش می‌چرخد و روی قطره‌های خون پیرهن سفیدش متوقف می‌شود.

‌نفس زنان طلب آب می‌کند و یقه‌اش را آزاد می‌کند:

- حالت خوبه؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان برات آب میارم.

لیوان شیشه‌ای ترک خورده‌ی گوشه‌ی ظرف‌شویی را آب می‌زند، از شیر ظرف‌شویی آب پر می‌کند و به دست مرد می‌دهد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
26
لایک‌ها
107
امتیازها
28
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
407
Points
31
- آقا حالتون خوبه؟ چه اتفاقی براتون افتاده؟
- لوکاس.
تای ابرویش بالا می‌پرد؛ سایرا بالاخره چیزی از هم‌خانه‌ی مرموزش فهمیده.
- جناب لوکاس میشه بگید چرا این شکلی شدین؟
با انگشت باریکش، به سر‌تا‌پای لوکاس اشاره می‌کند‌. لوکاس بی‌حرف خودش را روی تخت رها می‌کند و به ترک روی دیوار خیره می‌شود:
- چرا به اون ترک زل زدید؟
- من خستم می‌خوام دراز بکشم به‌خاطر امنیت خودت میگم در رو قفل کن.
ولی او برای امنیت و جان خودش هم که شده، نمی‌تواند این بحث را نیمه‌کاره ول کند. چنگی به موهای بورش می‌زند و دسته‌ای را پشت گوشش هل می‌دهد‌. ریتمیک با پایش کف زمین ضرب می‌گیرد و دست به س*ی*نه به لوکاسی که پشت به او خوابیده، زل می‌زند.
حتی این‌طوری هم می‌شود صورت جهنمی و اخم‌های درهم لوکاس را تصور کرد.
- تمومش کن!
می‌ایستد و ل*بش را از زیر دندانش بیرون می‌کشد. بلاخره زبان در د*ه*ان می‌چرخاند:
- ازت خواهش می‌کنم بهم بگو تو کی هستی و برای چی با من هم‌خونه شدی؟ چرا شب‌ها کار می‌کنی؟
- هرچی کمتر بفهمی، بیشتر به نفعته.

#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان

کد:
- آقا حالتون خوبه؟ چه اتفاقی براتون افتاده؟

- لوکاس.

تای ابرویش بالا می‌پرد؛ سایرا بالاخره چیزی از هم‌خانه‌ی مرموزش فهمیده.

- جناب لوکاس میشه بگید چرا این شکلی شدین؟

 با انگشت باریکش، به سر‌تا‌پای لوکاس اشاره می‌کند‌. لوکاس بی‌حرف خودش را روی تخت رها می‌کند و به ترک روی دیوار خیره می‌شود:

- چرا به اون ترک زل زدید؟

- من خستم می‌خوام دراز بکشم به‌خاطر امنیت خودت میگم در رو قفل کن.

ولی او برای امنیت و جان خودش هم که شده، نمی‌تواند این بحث را نیمه‌کاره ول کند. چنگی به موهای بورش می‌زند و دسته‌ای را پشت گوشش هل می‌دهد‌. ریتمیک با پایش کف زمین ضرب می‌گیرد و دست به س*ی*نه به لوکاسی که پشت به او خوابیده، زل می‌زند.

حتی این‌طوری هم می‌شود صورت جهنمی و اخم‌های درهم لوکاس را تصور کرد.

- تمومش کن!

می‌ایستد و ل*بش را از زیر دندانش بیرون می‌کشد. بلاخره زبان در د*ه*ان می‌چرخاند:

- ازت خواهش می‌کنم بهم بگو تو کی هستی و برای چی با من هم‌خونه شدی؟ چرا شب‌ها کار می‌کنی؟

- هرچی کمتر بفهمی، بیشتر به نفعته.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
26
لایک‌ها
107
امتیازها
28
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
407
Points
31
نگاهی به کارد روی میز می‌اندازد، دستش به سمت کارد می‌لغزد و محکم تیزی کارد را به دست می‌گیرد. انقدر محکم که از فشار دستانش قطره‌های خون روی زمین چکه می‌کند، کارد را مقابل صورت بهت‌زده و تحسین‌گر لوکاس می‌گیرد:
- یا بگو یا از خونه‌ی من برو بیرون!
- Here we go again
(دوباره شروع شد)
- جواب من رو بده!
آهسته کارد را از لای انگشتان ظریفش بیرون می‌کشد، مسخ شده و مات به حرکاتش نگاه می‌کند، انگار دست خودش نیست، نیرویی نمی‌گذارد جلوی لوکاس را بگیرد.
- sit down sayra
(بشین سایرا)
بی حرف روی صندلی می‌نشیند و خودش را لعنت می‌کند، صدایی در سرش می‌گوید خیلی بی‌جنبه است.
- من رو نگاه کن.
سرش را بالا می‌آورد و در چشمان نافذ و طوسی رنگش دقیق می‌شود، چه رنگ عجیب و آشنایی!
لوکاس صاحب نیمی از بهشت است، بهشتی در گوی زیبا و فریبنده‌ی چشمانش!
- می‌خوای بدونی من کیم؟
سرش را تکان می‌دهد.
- من یه قاتلم.
#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان
کد:
نگاهی به کارد روی میز می‌اندازد، دستش به سمت کارد می‌لغزد و محکم تیزی کارد را به دست می‌گیرد. انقدر محکم که از فشار دستانش قطره‌های خون روی زمین چکه می‌کند، کارد را مقابل صورت بهت‌زده و تحسین‌گر لوکاس می‌گیرد:

- یا بگو یا از خونه‌ی من برو بیرون!

- Here     we    go    again

*به فارسی میشه: دوباره شروع شد!*

- جواب من رو بده!

آهسته کارد را از لای انگشتان ظریفش بیرون می‌کشد، مسخ شده و مات به حرکاتش نگاه می‌کند، انگار دست خودش نیست، نیرویی نمی‌گذارد جلوی لوکاس را بگیرد.

- sit down sayra

بی‌حرف روی صندلی می‌نشیند و خودش را لعنت می‌کند، صدایی در سرش می‌گوید خیلی بی‌جنبه است.

- من رو نگاه کن.

سرش را بالا می‌آورد و در چشمان نافذ و طوسی رنگش دقیق می‌شود، چه رنگ عجیب و آشنایی!

لوکاس صاحب نیمی از بهشت است، بهشتی در گوی زیبا و فریبنده‌ی چشمانش!

- می‌خوای بدونی من کیم؟

سرش را تکان می‌دهد.

- من یه قاتلم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
26
لایک‌ها
107
امتیازها
28
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
407
Points
31
- Don't say nonsense (مزخرف نگو)
- حقیقت داره.
پوزخندی به نیم‌رخ خونی‌اش می‌زند، ل*ب تر می‌کند.
- من تصمیم گرفتم همین الان تو رو از خونم بیرون کنم، یه فرصت داری که خودت بری بیرون.
- اگه می‌تونی بیرونم کن دختر کوچولو!
دختر کوچولو؟
***
چند سالِ قبل:
- بستنیت افتاد زمین؟ اوه من واقعا معذرت می‌خوام دختر کوچولو!
- کوچولو صدام نکن!
- ولی تو کوچولویی، خیلی‌هم کوچولویی!
اخم بچه‌گانه‌ای می‌کند، آرام اسلحه‌ای ‌را که از مارتین قرض گرفته بود بیرون می‌کشد.
- ت..تو..ت..تو این رو از کجا آوردی!
- حالا بهت ثابت شد که من بچه نیستم مرد جوان؟
دختر کوچولوی بلبل‌زبان لوله‌ی تفنگش را به سوی مارتین گرفته بود، مارتین وحشت‌زده دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا گرفته بود و به چشمان تیز دختر نگاه می‌کرد.
حال:
- آخرین نفری که بهم گفت دختر کوچولو مغزش پاشید کف زمین!
- خیلی شجاعی که با من اینجوری صحبت می‌کنی، از این شجاعتت خوشم میاد اما دیگه بسه.
قامت بلندش خم می‌شود، چمدان سیاه رنگی از زیر تخت فلزی بیرون می‌کشد و آن را مقابل سایرا می‌‌گذارد.
#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان

کد:
- Don't say nonsense

(مزخرف نگو)

- حقیقت داره.

پوزخندی به نیم‌رخ خونی‌اش می‌زند، ل*ب تر می‌کند.

- من تصمیم گرفتم همین الان تو رو از خونم بیرون کنم، یه فرصت داری که خودت بری بیرون.

- اگه می‌تونی بیرونم کن دختر کوچولو!

دختر کوچولو؟
***
چند سالِ قبل:

- بستنیت افتاد زمین؟ اوه من واقعا معذرت می‌خوام دختر کوچولو!

- کوچولو صدام نکن!

- ولی تو کوچولویی، خیلیم کوچولویی!

اخم بچه‌گانه‌ای می‌کند، آرام اسلحه‌ای ‌را که از مارتین قرض گرفته بود بیرون می‌کشد.

- ت..تو..ت..تو اینو از کجا آوردی!

- حالا بهت ثابت شد که من بچه نیستم مرد جوان؟

دختر کوچولوی بلبل‌زبان لوله‌ی تفنگش را به سوی مارتین گرفته بود، مارتین وحشت‌زده دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا گرفته بود و به چشمان تیز دختر نگاه می‌کرد.

حال:

- آخرین نفری که بهم گفت دختر کوچولو مغزش پاشید کف زمین!

- خیلی شجاعی که با من اینجوری صحبت می‌کنی، از این شجاعتت خوشم میاد اما دیگه بسه.

قامت بلندش خم میشود، چمدان سیاه‌رنگی از زیر تخت فلزی بیرون می‌کشد و آن را مقابل سایرا می‌‌گذارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
26
لایک‌ها
107
امتیازها
28
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
407
Points
31
- داخلش چیه؟
- بازش کن.
زیپ طلایی‌اش را می‌کشد و چشمان بسته‌اش را آرام باز می‌کند.
- لعنتی!
- گفتی توی بچگی یه مرد رو کشتی؟
- Amputated limbs (اندام بریده شده-منظورش محتوای داخل جعبه است)
- این یکی خیلی سمج بود، نمی‌خواست بمیره.
- زود باش برو بیرون، زودتر!
- سای... .
- تا نظرم عوض نشده از جلوی چشم‌هام دور شو.
لوکاس دست به س*ی*نه به سایرا نگاه می‌کند، انگار قصدش این است روی مغزش راه برود، سایرا عصبی و تیک‌وار دندان‌قروچه می‌کند؛
- در رو باز کن! کمکم کن! سایرا اون دنبالم کرده!
سایرا وحشت‌زده بود، نمی‌توانست جسم لوکاس را از جلوی در تکان دهد، حس می‌کرد توی منجلاب بدی گیر کرده، حس می‌کند همه چیز فقط یک فیلم سینمایی جنایی است، نمی‌خواست هویت خود را لو دهد، نمی‌خواست فریاد بکشد که من هم یک قاتلم!
بهتر بود نقش همان
برّه‌ی مظلوم و از همه‌جا بی‌خبر را بازی کند.
- در و...‌ .
سنگینی جسمش روی در می‌افتد، جسم غرق خونش روی در کشیده می‌شود و چهره‌ی ریلکس هایلی یک سوال به سوال‌های مغز سایرا اضافه می‌کند.
- من می‌دونم تو کی هستی، خودت رو انکار نکن.
با نگاه مرموزی که از روی تن لرزان سایرا برداشته نمی‌شد روی صندلی می‌نشیند و سیگاری روشن می‌کند.
#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان
کد:
- داخلش چیه؟

- بازش کن.

زیپ طلایی‌اش را می‌کشد و چشمان بسته‌اش را آرام باز می‌کند.

- لعنتی!

- گفتی تو بچگی یه مرد رو کشتی؟

- Amputated limbs (اندام بریده شده-منظورش محتوای داخل جعبه است)

- این یکی خیلی سمج بود، نمی‌خواست بمیره.

- زود باش برو بیرون، زودتر!

- سای..

- تا نظرم عوض نشده از جلوی چشم‌هام دور شو.

لوکاس دست به س*ی*نه به سایرا نگاه می‌کند، انگار قصدش این است روی مغزش راه برود، سایرا عصبی و تیک‌وار دندان‌قروچه می‌کند؛

- درو باز کن! کمکم کن! سایرا اون دنبالم کرده!

سایرا وحشت‌زده بود، نمی‌توانست جسم لوکاس را از جلوی در تکان دهد، حس می‌کرد توی منجلاب بدی گیر کرده، حس می‌کند همه چیز فقط یک فیلم سینمایی جنایی است، نمی‌خواست هویت خود را لو دهد، نمی‌خواست فریاد بکشد که من هم یک قاتلم!

بهتر بود نقش همان بره مظلوم و از همه‌جا بی‌خبر را بازی کند.

- در و...

سنگینی جسمش روی در می‌افتد، جسم غرق خونش روی در کشیده می‌شود و چهره‌ی ریلکس هایلی یک سوال به سوال‌های مغز سایرا اضافه می‌کند.

- من می‌دونم تو کی هستی، خودت و انکار نکن.

با نگاه مرموزی که از روی تن لرزان سایرا برداشته نمی‌شد روی صندلی می‌نشیند و سیگاری روشن می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
26
لایک‌ها
107
امتیازها
28
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
407
Points
31
***
یک هفته بعد:
- دستت و بکش!
- چرا؟ مگه نخریدی با هم بخوریم؟
- این‌ها فقط مالِ منه.
به صندلی تکیه می‌زند، لوکاس با اشتها می‌خورد و توجهی به سایرا نمی‌کند.
- قرار نیست کسی ازت بگیرتش، انقدر عجله نکن.
- اگه زد به سرت، مخ منم مثل مارتین ریختی کف ماشین چی؟
-you are very stupid( تو خیلی احمقی!)
هیستریک می‌خندد، خنده‌اش هم مثل چشمانش زیباست! همه چیز در مورد این مرد از نظر سایرا دوست‌داشتنی است، تحسین برانگیز است، زیباست.
- به چی نگاه می‌کنی؟ نکنه واقعا می‌خوای من رو بکشی؟
ببین میتونیم با صحبت حلش کنیم هوم؟ اصلا اینا مالِ تو نخواستیم!
پوزخندی از پیروزی روی ل*ب‌هایش می‌آید، لوکاس خیره و عجیب به لبخندش نگاه می‌کند، معذب دستان عرق کرده‌اش را به هم می‌مالد.
باز ضربان قلبش بالا رفته، باز صدای قلبش در سرش اکو می‌شود، باز به خودش تلنگر می‌زند.
- اولین قتل دو نفرمون کی باشه؟
- من آدم‌های بی‌گناه رو نمی‌کشم.
- ولی من هرکی گیرم بیاد رو می‌کشم.
- حرفت اصلا منطقی نیست، اگه قراره با هم کار کنیم فقط میریم بالاسر آدمای خ*را*ب‌کار.
- تو هنوزم دل داری و ادعا می‌کنی آدم خوبی هستی؟
- منظورت چیه؟
- تو همین الانش هم سی نفر و به بدترین شکل‌های ممکن کشتی! چطور روت می‌شه بگی من فقط آدمای بد رو می‌کشم؟ پس گناه برادر کوچیک‌ترت چی بود؟
دهانش خشک شده، چه بهانه‌ای برایش بیاورد؟ او که همه‌چیز را می‌داند؛
#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان
کد:
***

یک هفته بعد:

- دستت و بکش!

- چرا؟ مگه نخریدی با هم بخوریم؟

- این‌ها فقط مالِ منه.

به صندلی تکیه می‌زند، لوکاس با اشتها می‌خورد و توجهی به سایرا نمی‌کند.

- قرار نیست کسی ازت بگیرتش، انقدر عجله نکن.

- اگه زد به سرت، مخ منم مثل مارتین ریختی کف ماشین چی؟

-you are very stupid( تو خیلی احمقی!)

هیستریک می‌خندد، خنده‌اش هم مثل چشمانش زیباست! همه چیز در مورد این مرد از نظر سایرا دوست‌داشتنی است، تحسین برانگیز است، زیباست.

- به چی نگاه می‌کنی؟ نکنه واقعا می‌خوای من رو بکشی؟

ببین میتونیم با صحبت حلش کنیم هوم؟ اصلا اینا مالِ تو نخواستیم!

پوزخندی از پیروزی روی ل*ب‌هایش می‌آید، لوکاس خیره و عجیب به لبخندش نگاه می‌کند، معذب دستان عرق کرده‌اش را به هم می‌مالد.

باز ضربان قلبش بالا رفته، باز صدای قلبش در سرش اکو می‌شود، باز به خودش تلنگر می‌زند.

- اولین قتل دو نفرمون کی باشه؟

- من آدم‌های بی‌گناه رو نمی‌کشم.

- ولی من هرکی گیرم بیاد رو می‌کشم.

- حرفت اصلا منطقی نیست، اگه قراره با هم کار کنیم فقط میریم بالاسر آدمای خ*را*ب‌کار.

- تو هنوزم دل داری و ادعا می‌کنی آدم خوبی هستی؟

- منظورت چیه؟

- تو همین الانش هم سی نفر و به بدترین شکل‌های ممکن کشتی! چطور روت می‌شه بگی من فقط آدمای بد رو می‌کشم؟ پس گناه برادر کوچیک‌ترت چی بود؟

دهانش خشک شده، چه بهانه‌ای برایش بیاورد؟ او که همه‌چیز را می‌داند؛
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : محیآم
بالا