• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان سایرا| محیآم کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
26
لایک‌ها
107
امتیازها
28
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
407
Points
31
- چرا تو باید از خصوصی‌ترین چیز‌های زندگی من با خبر باشی؟ تو کی هستی؟
-‌ یکی که تو براش مثل آسمون روشنی و از همه‌ی گند و ک*ثافت هات خبر داره.
تمام راه به حرف‌های لوکاس فکر می‌کند، این مرد خطرناک است، اگر همه‌چیز را به پلیس لو بدهد؟ نه، امکان ندارد، او مدرکی برای اثبات حرف‌هایش ندارد.
***
(شش سال قبل)
- خب نوبت کادوی منه، بازش کن پسرم!
- چرا پارسال برای من تولد نگرفتین؟
انگار او وجود ندارد، چرا هیچکس صدایش را نمی‌شنود؟ چرا هیچکس او را نمی‌بیند؟ شاید او از ج*ن*س خلأ است. به سختی پای شکسته‌اش را تکان می‌دهد و می‌ایستد، راه پله را با هزار جان کندن طی می‌کند و در گوشه‌ای از راهروی طویل و دراز می‌نشیند و می‌گرید.
احساسات جریحه‌دار شده‌اش بر سرش کوبیده می‌شود و باز چشمه‌ی اشکش می‌جوشد.
- سایرا! بیا این کادوی من مال تو!
نگاهی به اریک برادر کوچک‌ترش می‌کند.
در نگاهش انزجار و خشم نهفته اما در کمالش ساز خوشحالی سر می‌دهد:
- واقعا؟ می‌شه بیاریش ببینمش؟
اریک خوشحال از شادی خواهر بزرگ‌ترش زود خودش را به آن می‌رساند، سایرا فورا گر*دن نحیفش را بین دستانش می‌گیرد، می‌فشارد، آن‌قدر می‌فشارد تا چشمان سبزش سیاهی برود و روح از تنش خارج شود، انقدر‌ می‌فشارد تا اریک دیگر فرصتی برای رسیدن به آرزو‌های در دل مانده‌اش نداشته باشد، انقدر می‌فشارد تا صورتش کبود شود و نفسی برای کشیدن نداشته باشد؛
ناراحت است؟ نه، ناراحت نیست، پشیمان نیست، غصه نمی‌خورد، اتفاقا بلعکس! خوشحال است، خوشحال است که مزاحم کوچولوی خانواده‌اش را کشته و حالا تمام احساسات مادرانه‌ی لیزی برای اوست.
#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان
کد:
- چرا تو باید از خصوصی‌ترین چیز‌های زندگی من با خبر باشی؟ تو کی هستی؟

-‌ یکی که تو براش مثل آسمون روشنی و از همه‌ی گند و ک*ثافت هات خبر داره.

تمام راه به حرف‌های لوکاس فکر می‌کند، این مرد خطرناک است، اگر همه‌چیز را به پلیس لو بدهد؟ نه، امکان ندارد، او مدرکی برای اثبات حرف‌هایش ندارد.

***

شش سال قبل:

- خب نوبت کادوی منه، بازش کن پسرم!

- چرا پارسال برای من تولد نگرفتین؟

انگار او وجود ندارد، چرا هیچکس صدایش را نمی‌شنود؟ چرا هیچکس او را نمی‌بیند؟ شاید او از ج*ن*س خلأ است. به سختی پای شکسته‌اش را تکان می‌دهد و می‌ایستد، راه پله را با هزار جان کندن طی می‌کند و در گوشه‌ای از راهروی طویل و دراز می‌نشیند و می‌گرید.

احساسات جریحه‌دار شده‌اش بر سرش کوبیده می‌شود و باز چشمه‌ی اشکش می‌جوشد.

- سایرا! بیا این کادوی من مال تو!

نگاهی به اریک برادر کوچک‌ترش می‌کند.

در نگاهش انزجار و خشم نهفته اما در کمالش ساز خوشحالی سر می‌دهد:

- واقعا؟ می‌شه بیاریش ببینمش؟

اریک خوشحال از شادی خواهر بزرگ‌ترش زود خودش را به آن می‌رساند، سایرا فورا گر*دن نحیفش را بین دستانش می‌گیرد، می‌فشارد، آن‌قدر می‌فشارد تا چشمان سبزش سیاهی برود و روح از تنش خارج شود، انقدر‌ می‌فشارد تا اریک دیگر فرصتی برای رسیدن به آرزو‌های در دل مانده‌اش نداشته باشد، انقدر می‌فشارد تا صورتش کبود شود و نفسی برای کشیدن نداشته باشد؛

ناراحت است؟ نه، ناراحت نیست، پشیمان نیست، غصه نمی‌خورد، اتفاقا بلعکس! خوشحال است، خوشحال است که مزاحم کوچولوی خانواده‌اش را کشته و حالا تمام احساسات مادرانه‌ی لیزی برای اوست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم
بالا