پارت یک:
حیوانات در جنگل برای زیستن رقابت میکنند و دو دسته را تشکیل میدهند، شکار و شکارچی؛
این طبیعت آنهاست ولی در دنیای ما چی؟
اینجا میتوان آدم کشت و گفت برای زنده ماندن خودم این کار را کردم؟
آیا این دلیل قابل قبولیست که مرد داستان ما برای کارهای کثیف و انزجارآمیزش به کار میبرد؟
تراژدی غمانگیز زندگیاش از او یک هیولا ساخته، کاری کرده است که به این موجود بیرحم و بیانصاف تبدیل شود.
هر شب جانها میگیرد و صبح با خیالی آسوده و وجدانی آرام درست مثل بقیه انسانها و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده در جامعه قدم میزند.
اما در اینجا ما قرار نیست فقط راجع به یک قاتل و جنایتکار و جنایتهایش بگوییم.
قصهی ما از قلب سنگی این مرد است که چطور به دست دختر کم سن و سال داستان، سایرا نرم میشود.
نگاه دقیقی به مرد میاندازد.
این مرد هنوز هم مشکوک است و چیزی درست نیست، حتی بعد از گذشت یکماه هم؛
ولی این دختر برای فهمیدنش زیادی بزدل است.
لباسهایش را طبق عادت از تن بیرون میکشد و بدون هیچ صحبتی به سمت دستشویی میرود.
صدای پایش که نشان از دور شدنش میدهد سایرا برای اولین بار شجاعت به خرج میدهد و اولین قدم را برای سر در آوردن از کار مرد انجام میدهد و دستش را به امید یافتن چیزی درون جیبهای مرد فرو میبرد و موشکافانه جستوجو میکند.
با خوردن دستش به چیز نرمی با حس پیروزی آن را از جیب شلوار مرد خارج میکند و از دیدن دستمال سفید و تمیزی که به هیچ دردش نمیخورد نا امید نمیشود و به زیر تخت نفوذ میکند.
- دنبال چیزی میگردی؟
طبق برنامه پیش نرفت و حالا با شبیهخون مرد قلب سایرا مانند گنجشکی بیقرار به تالاپتلوپ افتاده و طبق عادت بچگی حتی نمیتواند زبان در د*ه*ان بچرخاند و به دروغ چیزی بگوید.
مرد اما انگار این قضیه برایش زیادی بیاهمیت است و مشکلی ندارد اگر سایرا درون وسایلش بگردد، پس با خیال آسوده روی کاناپه دراز میکشد و مچ دستش را به پیشانی میگذارد.