درحال تایپ رمان یادگارهای کبود | لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Leila.navel80
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 65
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
440
لایک‌ها
1,510
امتیازها
73
کیف پول من
7,519
Points
508
نفسش به زور در می‌آمد. دوست داشت تمام غبار دلش را با جیغ زدن و گریه خالی کند، اما بغض سنگی راه گلویش را بسته بود‌. باز دلش نافرمانی کرد و روی شماره‌اش لغزید، می‌خواست از امروز برایش بگوید. «می‌بینی امیرعلی، کسی به جز خودت من رو بانو صدا زد. کجا رفتی که هر کسی و ناکسی به ماه‌بانو کوچولوت نزدیک میشه؟!»
***
دود از پشت خاک‌ریزها بلند شده بود. چشمانش اول همه چیز را تار می‌دید و بعد کم‌کم به حالت قبلی برگشت. تپانچه‌ی ساچمه‌ایش را به کمر بست و از تپه خودش را بالا کشید. آفتاب بی‌رحمانه می‌تابید و حشرات گزنده و مزاحم در هوا، زخم پشت گ*ردنش را به سوزش می‌انداخت. از دور متوجه‌ی سرباز جوانی شد که با دو به سمتش می‌آمد. سورجان، پسرک جوانی با پو*ست سبزه و چشمان درشت سیاه، یکی از بومی‌های منطقه بود که به تازگی به پاسگاه مرزی منتقل شده بود. جلو آمد و خوشحال از دیدنش احترام نظامی گذاشت.
- ستوان خیلی دنبالتون گشتیم، خدا رو شکر که زنده و سالمید.
لبخند کم‌جانی به رویش پاشید و همان‌طور که به سمت جاده می‌رفت پرسید:
- بقیه کجان؟ محمد و صالح رفتن؟
قدم‌هایش را تند‌تر برداشت تا به او برسد.
- محمد تیر خورده بود، منتقلش کردن به بهداری.
سوار تویوتا سفیدش شد و پشت فرمان جا گرفت.
- حالش که الحمدالله خوب بود؟
جلو نشست و لحظه‌ای کلاه از سر برداشت و خاک روی موهایش را تکاند.
- شانس آورد به بازوش خورد ستوان، صالح چند ساعت پیش زنگ زد گفت بهداری‌ان، بعد از اون دیگه خبری ندارم.
سر تکان داد و ماشین را به حرکت در آورد. تا خود شهر یک ساعتی راه بود. وقتی به بهداری رسیدند، سراغ زخمی‌اش را از پرستار گرفت که اتاق جلوی راهرو را نشان داد. وارد شد. چند ردیف تخت در اتاق قرار داشت که مجروح و مریض رویشان دراز کشیده بودند، از بینشان چشمش به محمد افتاد که با بازوی بانداژ شده، سرمی به دستش وصل بود. صالح از دیدنش برخاست و احترام گذاشت. برایش سر تکان داد. محمد متوجه‌اش که شد خواست روی تخت نیم‌خیز شود که نگذاشت و مانعش شد. صندلی کنار تخت را عقب کشید و نشست‌.
- چی کار کردی با خودت شیرمرد؟
با همان صورت جمع شده از درد خنده‌ی بی‌رمقی سر داد و سر روی بالش گذاشت.
- چیزی نیست، یه زخم جزئیه قربان. صالح زیادی بزرگش کرده، وگرنه به خودم بود الان مرخص شده بودم.
اخم شیرینی کرد. صالح و محمد پسرعموی هم بودند، مثل دو برادر که هر دو هم در یک ارگان خدمت می‌کردند. دستی به سر کم‌موی محمد کشید و نگاه گذرایی به صالح انداخت.
- قدر داداشت رو بدون، توی این زمونه کم آدم‌هایی مثل آقاصالح ما پیدا میشه.
محمد لبخند زد و سر تکان داد. از جا برخاست و دست روی شانه‌ی صالح گذاشت.
- برو دست و روت رو بشور، باید خودت رو برای عملیات بعدی آماده کنی. این‌جور که معلومه جور آق محمد ما رو هم باید بکشی.
تا خواست جواب دهد، موبایلش زنگ خورد. دست بالا گرفت و یک نگاه به شماره انداخت، ماه‌بانو بود. در پاسخ دادن مردد شد؛ به خودش لعنت فرستاد بابت سایلنت نکردن موبایلش. از بهداری خارج شد و دکمه‌ی سبز را فشرد.
- بله؟
کد:
نفسش به زور در می‌آمد. دوست داشت تمام غبار دلش را با جیغ زدن و گریه خالی کند، اما بغض سنگی راه گلویش را بسته بود‌. باز دلش نافرمانی کرد و روی شماره‌اش لغزید، می‌خواست از امروز برایش بگوید. «می‌بینی امیرعلی، کسی به جز خودت من رو بانو صدا زد. کجا رفتی که هر کسی و ناکسی به ماه‌بانو کوچولوت نزدیک میشه؟!»
***
دود از پشت خاک‌ریزها بلند شده بود. چشمانش اول همه چیز را تار می‌دید و بعد کم‌کم به حالت قبلی برگشت. تپانچه‌ی ساچمه‌ایش را به کمر بست و از تپه خودش را بالا کشید. آفتاب بی‌رحمانه می‌تابید و حشرات گزنده و مزاحم در هوا، زخم پشت گ*ردنش را به سوزش می‌انداخت. از دور متوجه‌ی سرباز جوانی شد که با دو به سمتش می‌آمد. سورجان، پسرک جوانی با پو*ست سبزه و چشمان درشت سیاه، یکی از بومی‌های منطقه بود که به تازگی به پاسگاه مرزی منتقل شده بود. جلو آمد و خوشحال از دیدنش احترام نظامی گذاشت.
- ستوان خیلی دنبالتون گشتیم، خدا رو شکر که زنده و سالمید.
لبخند کم‌جانی به رویش پاشید و همان‌طور که به سمت جاده می‌رفت پرسید:
- بقیه کجان؟ محمد و صالح رفتن؟
قدم‌هایش را تند‌تر برداشت تا به او برسد.
- محمد تیر خورده بود، منتقلش کردن به بهداری.
سوار تویوتا سفیدش شد و پشت فرمان جا گرفت.
- حالش که الحمدالله خوب بود؟
جلو نشست و لحظه‌ای کلاه از سر برداشت و خاک روی موهایش را تکاند.
- شانس آورد به بازوش خورد ستوان، صالح چند ساعت پیش زنگ زد گفت بهداری‌ان، بعد از اون دیگه خبری ندارم.
سر تکان داد و ماشین را به حرکت در آورد. تا خود شهر یک ساعتی راه بود. وقتی به بهداری رسیدند، سراغ زخمی‌اش را از پرستار گرفت که اتاق جلوی راهرو را نشان داد. وارد شد. چند ردیف تخت در اتاق قرار داشت که مجروح و مریض رویشان دراز کشیده بودند، از بینشان چشمش به محمد افتاد که با بازوی بانداژ شده، سرمی به دستش وصل بود. صالح از دیدنش برخاست و احترام گذاشت. برایش سر تکان داد. محمد متوجه‌اش که شد خواست روی تخت نیم‌خیز شود که نگذاشت و مانعش شد. صندلی کنار تخت را عقب کشید و نشست‌.
- چی کار کردی با خودت شیرمرد؟
با همان صورت جمع شده از درد خنده‌ی بی‌رمقی سر داد و سر روی بالش گذاشت.
- چیزی نیست، یه زخم جزئیه قربان. صالح زیادی بزرگش کرده، وگرنه به خودم بود الان مرخص شده بودم.
اخم شیرینی کرد. صالح و محمد پسرعموی هم بودند، مثل دو برادر که هر دو هم در یک ارگان خدمت می‌کردند. دستی به سر کم‌موی محمد کشید و نگاه گذرایی به صالح انداخت.
- قدر داداشت رو بدون، توی این زمونه کم آدم‌هایی مثل آقاصالح ما پیدا میشه.
محمد لبخند زد و سر تکان داد. از جا برخاست و دست روی شانه‌ی صالح گذاشت.
- برو دست و روت رو بشور، باید خودت رو برای عملیات بعدی آماده کنی. این‌جور که معلومه جور آق محمد ما رو هم باید بکشی.
تا خواست جواب دهد، موبایلش زنگ خورد. دست بالا گرفت و یک نگاه به شماره انداخت، ماه‌بانو بود. در پاسخ دادن مردد شد؛ به خودش لعنت فرستاد بابت سایلنت نکردن موبایلش. از بهداری خارج شد و دکمه‌ی سبز را فشرد.
- بله؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
440
لایک‌ها
1,510
امتیازها
73
کیف پول من
7,519
Points
508
دیگر به صدای غمگین و بغض‌های همیشگی‌اش عادت کرده بود.
- فکر کردم فراموشت شدم!
چیزی نگفت و نفس پر صدایی کشید. در محوطه‌ی بیرون به دیوار ساختمان تکیه داد و دست لای موهایش کشید.
بادکنک دل دخترک، مدام بزرگ و بزرگ‌تر میشد. حتی صدایش را هم از او دریغ می‌کرد. دو زن وقتی از کنارش گذشتند با تعجب به سرتاپایش نگاهی انداختند و پیش خودشان چیزی را پچ‌پچ کردند. از روی جدول بلند شد؛ ماشینی با سرعت در کنارش ترمز کرد که تمام آب روی آسفالت روی چادرش پاشیده شد. راننده رو به او پرخاش کرد: «که آخه اینجا جای ایستادنه خانم؟!»
اما او بی هیچ حرفی مغموم از آن‌جا دور شد. امیرعلی از پشت تلفن نگران صدایش زد.
- دختر تو کجایی؟ اون صدای کی بود؟
سردرگم به مغاز‌ه‌های دور و اطرافش نگاه کرد. انگار در برزخ گیر کرده باشد.
امیرعلی بین دو ابرویش را فشرد. سرش داشت می‌ترکید، صدای تیر هنوز در گوشش زنگ میزد.
- جواب من رو بده. چی میگن ماهی؟ راسته اون مر*تیکه‌ی دوهزاری اومده خواستگاریت؟
در جای خلوتی ایستاد و چادر خیس و گلی‌اش را کمی مرتب کرد. فکر کرد منظورش از مر*تیکه‌ی دوهزاری با کیست؟ مجید یا حسام؟ که جواب سوالش را گرفت.
- با غیرتم بازی نکن. یعنی قبول کار من این‌قدر برات سخته؟ کار به جایی رسیده اون حسام بی‌وجود میاد ازت خواستگاری می‌کنه؟ من این وسط پس چی‌ام هان؟ یه چیزی بگو لعنتی!
آب دهانش را به سختی فرو داد. چرا او را مقصر می‌دانست؟ مگر چیز زیادی از او خواسته بود؟ چرا یک نگاه به خودش نمی‌کرد؟ مادرش می‌گفت وقتی در زندگی زن و شوهر من و تو به میان بیاورند عاقبت خوشی ندارد. نگاه پر ترحم و کنجکاو عابرین اذیتش می‌کرد، کاش یک جایی می‌رفت که چشم هیچ‌کَس او را پیدا نکند.
- بهت گفته بودم حاج بابا قبول نمی‌کنه، اما... اما تو جدی نگرفتی.
صدای مردی از پشت‌خط به گوش رسید که امیر را صدا میزد‌، بعدش دیگر چیزی نفهمید چون امیرعلی به زبان بیگانه‌ چیزی به او گفت و بعد از دقیقه‌‌ای باز صدای خش‌دار و بمش در گوشی پیچید.
- گوشت با منه؟
تحمل این لحن تلخ و سردش را نداشت، این امیر یک چیزش شده بود. به خودش تکانی داد و پیاده راه خانه را در پیش گرفت. اشک‌هایش مثل آب رقصان در میان سیاه‌چاله‌های چشمانش می‌درخشیدند‌.
- گولم زدی، قرارمون این نبود، قرار نبود عاشقم کنی و بچسبی به کار کوفتیت.
لحظه به لحظه تن صدایش بالاتر می‌رفت. امیرعلی هم با تمام فشارهای ذهنی‌اش، از شنیدن این جمله، انگار کارد به استخوانش رسید که در یک آن کنترلش را از دست داد و آن چیزی که نباید از دهانش خارج میشد، را بر زبان آورد:
- بفهم چی میگی، این کاری که بهش میگی کوفتی جزئی از منه، اگه قرار باشه مثل پدرت فکر کنی دیگه چه ارزشی داره اصلاً زنم شی؟! تا الان هم سکوت کردم و سرم جلوی حاج‌بابات خم بود به حرمت علاقه و نون‌ و نمکیه که کنار هم خوردیم اما دیگه نمی‌‌کشم.
قلبش نزد، پاهایش از حرکت ایستاد. کسی به او تنه زد و با اخم هوی خطابش کرد. حس می‌کرد سرش به دوران می‌رود. منظورش از این حرف چه بود؟ صدایش زد، با بغض، با گریه، با تمام وجودش؛ اما این مرد عجیب غریبه شده بود و تازه فرصت یافته بود که تبر به تن زخمی و نحیفش بزند.
- چیه؟ من بی‌وجود کمتر از اون حسام یه لاقبام که وقتی این سر دنیام، عشقم، همه کَسم سوار ماشینش میشه، بعد چند روز هم خبر خواستگاریش میاد.
«نگو بی‌معرفت! چرا امروز این‌قدر دلت پره؟»
دست به تیر چراغ برق گرفت. هوا دیگر داشت تاریک میشد.
- چرا حرف نمی‌زنی؟
تلخ خندید.
- پس راسته؟ باهاش ازدواج کن و خلاص‌. کارش هم تهرانه، همونیه که حاج‌بابات می‌خواد.
وا رفته نامش را خواند.
- امیرعلی!
از کوره در رفت.
- امیرعلی مرد. معلوم نیست چه برخوردی با اون ع*و*ضی داشتی! مگه فقط تو دختر اون محله‌ای که همه سر راهت سبز میشن؟
موبایل در دستش لرزید.
- من... منظورت... چی... چیه؟
- اگه فقط پسر حاج‌مستوفی بود یه چیزی؛ اما وقتی اون حسام میاد خواستگاریت، حتماً از یه جایی چراغ سبز گرفته که به خودش جرعت این غلط‌ها رو داده.
کد:
دیگر به صدای غمگین و بغض‌های همیشگی‌اش عادت کرده بود.
- فکر کردم فراموشت شدم!
چیزی نگفت و نفس پر صدایی کشید. در محوطه‌ی بیرون به دیوار ساختمان تکیه داد و دست لای موهایش کشید.
بادکنک دل دخترک، مدام بزرگ و بزرگ‌تر میشد. حتی صدایش را هم از او دریغ می‌کرد. دو زن وقتی از کنارش گذشتند با تعجب به سرتاپایش نگاهی انداختند و پیش خودشان چیزی را پچ‌پچ کردند. از روی جدول بلند شد؛ ماشینی با سرعت در کنارش ترمز کرد که تمام آب روی آسفالت روی چادرش پاشیده شد. راننده رو به او پرخاش کرد: «که آخه اینجا جای ایستادنه خانم؟!»
اما او بی هیچ حرفی مغموم از آن‌جا دور شد. امیرعلی از پشت تلفن نگران صدایش زد.
- دختر تو کجایی؟ اون صدای کی بود؟
سردرگم به مغاز‌ه‌های دور و اطرافش نگاه کرد. انگار در برزخ گیر کرده باشد.
امیرعلی بین دو ابرویش را فشرد. سرش داشت می‌ترکید، صدای تیر هنوز در گوشش زنگ میزد.
- جواب من رو بده. چی میگن ماهی؟ راسته اون مر*تیکه‌ی دوهزاری اومده خواستگاریت؟
در جای خلوتی ایستاد و چادر خیس و گلی‌اش را کمی مرتب کرد. فکر کرد منظورش از مر*تیکه‌ی دوهزاری با کیست؟ مجید یا حسام؟ که جواب سوالش را گرفت.
- با غیرتم بازی نکن. یعنی قبول کار من این‌قدر برات سخته؟ کار به جایی رسیده اون حسام بی‌وجود میاد ازت خواستگاری می‌کنه؟ من این وسط پس چی‌ام هان؟ یه چیزی بگو لعنتی!
آب دهانش را به سختی فرو داد. چرا او را مقصر می‌دانست؟ مگر چیز زیادی از او خواسته بود؟ چرا یک نگاه به خودش نمی‌کرد؟ مادرش می‌گفت وقتی در زندگی زن و شوهر من و تو به میان بیاورند عاقبت خوشی ندارد. نگاه پر ترحم و کنجکاو عابرین اذیتش می‌کرد، کاش یک جایی می‌رفت که چشم هیچ‌کَس او را پیدا نکند.
- بهت گفته بودم حاج بابا قبول نمی‌کنه، اما... اما تو جدی نگرفتی.
صدای مردی از پشت‌خط به گوش رسید که امیر را صدا میزد‌، بعدش دیگر چیزی نفهمید چون امیرعلی به زبان بیگانه‌ چیزی به او گفت و بعد از دقیقه‌‌ای باز صدای خش‌دار و بمش در گوشی پیچید.
- گوشت با منه؟
تحمل این لحن تلخ و سردش را نداشت، این امیر یک چیزش شده بود. به خودش تکانی داد و پیاده راه خانه را در پیش گرفت. اشک‌هایش مثل آب رقصان در میان سیاه‌چاله‌های چشمانش می‌درخشیدند‌.
- گولم زدی، قرارمون این نبود، قرار نبود عاشقم کنی و بچسبی به کار کوفتیت.
لحظه به لحظه تن صدایش بالاتر می‌رفت. امیرعلی هم با تمام فشارهای ذهنی‌اش، از شنیدن این جمله، انگار کارد به استخوانش رسید که در یک آن کنترلش را از دست داد و آن چیزی که نباید از دهانش خارج میشد، را بر زبان آورد:
- بفهم چی میگی، این کاری که بهش میگی کوفتی جزئی از منه، اگه قرار باشه مثل پدرت فکر کنی دیگه چه ارزشی داره اصلاً زنم شی؟! تا الان هم سکوت کردم و سرم جلوی حاج‌بابات خم بود به حرمت علاقه و نون‌ و نمکیه که کنار هم خوردیم اما دیگه نمی‌‌کشم.
قلبش نزد، پاهایش از حرکت ایستاد. کسی به او تنه زد و با اخم هوی خطابش کرد. حس می‌کرد سرش به دوران می‌رود. منظورش از این حرف چه بود؟ صدایش زد، با بغض، با گریه، با تمام وجودش؛ اما این مرد عجیب غریبه شده بود و تازه فرصت یافته بود که تبر به تن زخمی و نحیفش بزند.
- چیه؟ من بی‌وجود کمتر از اون حسام یه لاقبام که وقتی این سر دنیام، عشقم، همه کَسم سوار ماشینش میشه، بعد چند روز هم خبر خواستگاریش میاد.
«نگو بی‌معرفت! چرا امروز این‌قدر دلت پره؟»
دست به تیر چراغ برق گرفت. هوا دیگر داشت تاریک میشد.
- چرا حرف نمی‌زنی؟
تلخ خندید.
- پس راسته؟ باهاش ازدواج کن و خلاص‌. کارش هم تهرانه، همونیه که حاج‌بابات می‌خواد.
وا رفته نامش را خواند.
- امیرعلی!
از کوره در رفت.
- امیرعلی مرد. معلوم نیست چه برخوردی با اون ع*و*ضی داشتی! مگه فقط تو دختر اون محله‌ای که همه سر راهت سبز میشن؟
موبایل در دستش لرزید.
- من... منظورت... چی... چیه؟
- اگه فقط پسر حاج‌مستوفی بود یه چیزی؛ اما وقتی اون حسام میاد خواستگاریت، حتماً از یه جایی چراغ سبز گرفته که به خودش جرعت این غلط‌ها رو داده.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
440
لایک‌ها
1,510
امتیازها
73
کیف پول من
7,519
Points
508
ته قلبش خالی شد. انگار کسی او را از بالای صخره به دره پرت کرده باشد. شانه‌های نحیفش خم شدند و با زانو روی کف سخت سنگی فرود آمد. دستان سر شده‌اش نمی‌توانست موبایل را در خود نگه دارد. صدای بوق ممتد گوشی مثل ناقوس مرگ بود. کسی تکانش می‌داد و صدایش میزد؛ اما او مثل مرده‌ی متحرک به نقطه‌ای نامعلومی خیره بود. چقدر صدایش آشنا بود. کمی بعد مایع شیرینی درون حلقش ریخته شد و بعد چیزی نفهمید، فقط لحظه‌ی آخر نگاهش به چهره‌ی نگران و وحشت‌زده‌ی حنانه افتاد و بعد پرده سیاهی جلوی چشمانش را پوشاند.

***
« خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا می‌نگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشق است که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده.»
در با صدای محکمی باز شد. طلعت خانم یک نگاه پرغضب به دخترکش که مثل دل‌مرده‌ها گوشه‌ی اتاق کز کرده بود انداخت و بعد به سراغ پنجره رفت و پرده‌اش را کنار زد. نور، چشمش را گرفت، سریع ساعدش را روی پلک‌هایش گذاشت.
- پرده رو نکش مامان، بذار تاریک بمونه.
از این جواب حرصش گرفت و یک دستش را به کمر زد.
- تو چته دختر؟ یعنی ازدواج کردن این‌قدر ترس داره که به خاطرش تن به نمایش میدی؟
پوزخند زد و به هوای گرفتن اشک، گوشه‌ی چشمش را خاراند. نمایش؟! به گمانشان خودش را به مریضی زده بود تا مراسم خواستگاری را عقب بیندازد؟ او همان دو روز پیش مرد، در آن خیابان کذایی. هنوز هم جمله‌ی آخرش در گوشش زنگ میزد. موهای تنش سیخ میشد. چه فکری درباره‌اش کرده بود؟ یعنی تا این حد به او بی‌اطمینان شده بود؟ مادر بیچاره‌اش از حال تنها دخترش کم آورد، روی زمین نشست و زانوهایش را دراز کرد.
- باید ببرمت دکتر، تو یه چیزیت شده.
گریه‌اش به هوا رفت و دست روی پشت دستش کشید.
- دیدی چه خاکی به سرمون شد! آخر هفته قراره واسه حرف‌های آخر بیان دختر. بزرگت کردم واسه خودت خانم شدی که آخر سر اون علی خیر ندیده تو رو به این حال و روز دربیاره؟!
دوست داشت گوش‌هایش را با قدرت بگیرد که دیگر اسم آن مرد را نشنود.
«بانوی من مثل برگ گل پاکه! بهت قول میدم سر ماه بیام، با گل و شیرینی.»
اشک مثل فواره از کاسه‌ی چشمانش بیرون زد. «آخ امیرعلی تو با ماه‌بانو چه کردی، این رسم عشق و وفا نبود.»
طلعت خانم از گریه‌های بی‌صدای دخترکش، دل‌خون نزدیکش شد و ترسیده ل*ب گزید.
- مادر این‌جوری نکن با خودت. اصلاً... اصلاً خودم یه کاریش می‌کنم. دلت باهاشه مادر؟ آره؟
نفسش درست یاری نمی‌کرد، از آن بدتر مغز مریض و مه گرفته‌اش جمله‌ی مادرش را نمی‌توانست تحلیل کند. در عرض چند ثانیه این‌قدر زود نظرش عوض شد؟ میان آ*غ*و*ش کم‌یاب و پرمهرش که مدت‌ها از او دریغ شده بود فرو رفت. تن نحیف و لرزانش را به خود فشرد و موهایش را نوازش کرد.
- با حاجی صحبت می‌کنم، من که دلم رضا نیست تو با خودت این‌جوری کنی. باهاش صحبت می‌کنم بلکه رضایت بده امیرعلی بیاد خواستگاریت، نامزد که بشین اون هم دلش طاقت نمیاره، راه دوری رو ول می‌کنه و تهران میاد.
حالا؟ نوش‌دارو بعد مرگ سهراب؟! حالا که دلش را هیچ پینه‌ای وصل نبود، نامزد آن مردی میشد که با قساوت قلب شیدا و فریفته‌اش را له کرده بود؟ نه... نه! وحشت‌زده از آ*غ*و*ش مادرش بیرون آمد و در مقابل نگاه حیرت‌ زده‌اش سر به طرفین تکان داد.
- نم... نمی‌خوام... نمی‌خوامش.
انگار جنون یک آن به او دست داده باشد. عقب‌عقب می‌رفت و این کلمات را با خودش تکرار می‌کرد.
کد:
ته قلبش خالی شد. انگار کسی او را از بالای صخره به دره پرت کرده باشد. شانه‌های نحیفش خم شدند و با زانو روی کف سخت سنگی فرود آمد. دستان سر شده‌اش نمی‌توانست موبایل را در خود نگه دارد. صدای بوق ممتد گوشی مثل ناقوس مرگ بود. کسی تکانش می‌داد و صدایش میزد؛ اما او مثل مرده‌ی متحرک به نقطه‌ای نامعلومی خیره بود. چقدر صدایش آشنا بود. کمی بعد مایع شیرینی درون حلقش ریخته شد و بعد چیزی نفهمید، فقط لحظه‌ی آخر نگاهش به چهره‌ی نگران و وحشت‌زده‌ی حنانه افتاد و بعد پرده سیاهی جلوی چشمانش را پوشاند.

***
« خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا می‌نگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشق است که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده.»
در با صدای محکمی باز شد. طلعت خانم یک نگاه پرغضب به دخترکش که مثل دل‌مرده‌ها گوشه‌ی اتاق کز کرده بود انداخت و بعد به سراغ پنجره رفت و پرده‌اش را کنار زد. نور، چشمش را گرفت، سریع ساعدش را روی پلک‌هایش گذاشت.
- پرده رو نکش مامان، بذار تاریک بمونه.
از این جواب حرصش گرفت و یک دستش را به کمر زد.
- تو چته دختر؟ یعنی ازدواج کردن این‌قدر ترس داره که به خاطرش تن به نمایش میدی؟
پوزخند زد و به هوای گرفتن اشک، گوشه‌ی چشمش را خاراند. نمایش؟! به گمانشان خودش را به مریضی زده بود تا مراسم خواستگاری را عقب بیندازد؟ او همان دو روز پیش مرد، در آن خیابان کذایی. هنوز هم جمله‌ی آخرش در گوشش زنگ میزد. موهای تنش سیخ میشد. چه فکری درباره‌اش کرده بود؟ یعنی تا این حد به او بی‌اطمینان شده بود؟ مادر بیچاره‌اش از حال تنها دخترش کم آورد، روی زمین نشست و زانوهایش را دراز کرد.
- باید ببرمت دکتر، تو یه چیزیت شده.
گریه‌اش به هوا رفت و دست روی پشت دستش کشید.
- دیدی چه خاکی به سرمون شد! آخر هفته قراره واسه حرف‌های آخر بیان دختر. بزرگت کردم واسه خودت خانم شدی که آخر سر اون علی خیر ندیده تو رو به این حال و روز دربیاره؟!
دوست داشت گوش‌هایش را با قدرت بگیرد که دیگر اسم آن مرد را نشنود.
«بانوی من مثل برگ گل پاکه! بهت قول میدم سر ماه بیام، با گل و شیرینی.»
اشک مثل فواره از کاسه‌ی چشمانش بیرون زد. «آخ امیرعلی تو با ماه‌بانو چه کردی، این رسم عشق و وفا نبود.»
طلعت خانم از گریه‌های بی‌صدای دخترکش، دل‌خون نزدیکش شد و ترسیده ل*ب گزید.
- مادر این‌جوری نکن با خودت. اصلاً... اصلاً خودم یه کاریش می‌کنم. دلت باهاشه مادر؟ آره؟
نفسش درست یاری نمی‌کرد، از آن بدتر مغز مریض و مه گرفته‌اش جمله‌ی مادرش را نمی‌توانست تحلیل کند. در عرض چند ثانیه این‌قدر زود نظرش عوض شد؟ میان آ*غ*و*ش کم‌یاب و پرمهرش که مدت‌ها از او دریغ شده بود فرو رفت. تن نحیف و لرزانش را به خود فشرد و موهایش را نوازش کرد.
- با حاجی صحبت می‌کنم، من که دلم رضا نیست تو با خودت این‌جوری کنی. باهاش صحبت می‌کنم بلکه رضایت بده امیرعلی بیاد خواستگاریت، نامزد که بشین اون هم دلش طاقت نمیاره، راه دوری رو ول می‌کنه و تهران میاد.
حالا؟ نوش‌دارو بعد مرگ سهراب؟! حالا که دلش را هیچ پینه‌ای وصل نبود، نامزد آن مردی میشد که با قساوت قلب شیدا و فریفته‌اش را له کرده بود؟ نه... نه! وحشت‌زده از آ*غ*و*ش مادرش بیرون آمد و در مقابل نگاه حیرت‌ زده‌اش سر به طرفین تکان داد.
- نم... نمی‌خوام... نمی‌خوامش.
انگار جنون یک آن به او دست داده باشد. عقب‌عقب می‌رفت و این کلمات را با خودش تکرار می‌کرد.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
440
لایک‌ها
1,510
امتیازها
73
کیف پول من
7,519
Points
508
***
سه شبانه روز عزاداری کرد برای خود بیچاره‌اش، برای دلی که حالا زیر خاکسترهایش شعله‌ای زبانه نمی‌کشید. با پای پیاده راه بازار را در پیش گرفت؛ چادر از سر برداشته بود و مثل کولی‌ها از کنار حجره‌ها می‌گذشت. این فکر همان دیشب به ذهنش آمد. حالا که داغش سرد شده بود نفرت جایش را به آن علاقه می‌داد. عشقش حرمت داشت، صادقانه بود و پاک. چطور می‌توانست به او انگ بچسباند؟ هنوز او را نشناخته بود! ماه‌بانویی که به وقتش افسار غرورش را دست می‌گرفت، می‌تاخت و کسی نمی‌توانست جلودارش شود. جلوی حجره‌ی بزرگش دست به زانو‌ی لرزان و خسته‌اش گرفت و نفسی تازه کرد. یک مرد جوان تا او را دید تعجب کرد، سریع وارد حجره شد و رو به حسام چیزی گفت. بزاق دهانش را قورت داد. شانس آورد که در این هوای سرد و آماده به سیل، بازار خلوت بود، وگرنه به طور قطع رسوا میشد. راسته‌ی بازار دست حسام بود. با آمدنش به بیرون خودش را جمع و جور کرد. کف دستان عرق زده‌اش را داخل جیب پالتوی خزدار کرمی‌اش مشت کرد. تمام دیشب را چشم روی هم نگذاشته بود. این مرد همان پسر همسایه‌ای که از بچگی اذیتش می‌کرد، می‌توانست همسر آینده‌اش شود؟ نگاه به قد و بالایش کرد، یک سر و گر*دن از او بلند‌تر بود. شانه‌های پهن و هیکل کشیده و روی فرمی داشت. با سری بالا یک دستش را در جیب شلوار کتان مشکی‌اش فرو کرد و به سمتش آمد. حتی قدم برداشتنش هم متفاوت بود، انگار روی فرش قرمز راه می‌رفت! به یاد حساسیت‌های بی‌جایی که روی حنانه داشت افتاد. پلک بست.
«دیگه وقت فکر کردن نیست ماهی!»
بوی ادکلن تند و تلخش در بینی‌اش پیچید. نفهمید جوشش معده‌اش از سر بوی ادکلنش بود، یا نخوردگی‌های این مدت. صدایش، افکارش را بی‌نتیجه گذاشت.
- از این‌ورها! وسط روز اینجا چی کار داری؟
پلک‌های لرزانش را از هم باز کرد و ناخودآگاه قدمی عقب رفت. آخ خدا! انگار همیشه دعوا داشت. آن چشمان درشت سیاه که مثل یک کارآگاه سرتاپایش را می‌کاوید، هراس بیشتری به دلش می‌انداخت. از حنانه شنیده بود که برادرش برای سفر دو روزه‌ی کاری به جنوب رفته است. احتمالاً تازه برگشته بود. نگاهش را از اخم‌های درهم و صورت پرسش‌گرش برداشت و به مچ دست راست و آزادش که ساعت استیل گران‌قیمتی دورش بسته شده بود داد. بازدمش را از سی*ن*ه خارج کرد و ل*بش را با زبان تر کرد.
- باهات حرف دارم، زیاد وقتت رو نمی‌گیره.
اخم‌هایش باز شد. این دخترک با این سر و شکل در این هوا آمده بود اینجا که با او چه حرفی بزند؟! یک نگاه اجمالی به دور و اطرافش انداخت و پشتش را به او کرد‌.
- بیا داخل، خوب نیست بیرون باشی.
فقط همین! چیز زیادی نگفت، او را دعوت به حجره‌اش کرد. اولین قدمش سنگین و سست بود. صورت امیر در مقابل دیدگانش نقش بست و نیش اشک به چشمانش حمله کرد. دومین قدم مصادف شد با آن تماس کذایی؛ به یاد آخرین مکالمه‌شان که می‌افتاد نفرت و سردی جایش را به آن همه عشق می‌داد. «خودت خواستی امیر، آتیشم زدی، می‌سوزونمت.»
باید به آن مرد می‌فهماند که نمی‌تواند به راحتی او را بازی دهد و دلش را بشکند. فکر می‌کرد ماه‌بانو همیشه بست منتظرش نشسته است؟! با تمام این سختی‌ها و گوشه و کنایه از مردم، حرف خوردن از معشوق عذاب بیشتری داشت. قدم‌های بعدی را سعی کرد محکم‌تر بردارد. او ماه‌بانو بود، تک دختر حاج‌طاهر آذین. قبل از اینکه یک دختر ساده‌ی عاشق باشد، غروری داشت به وسعت دریا. شاید سرش را به باد می‌داد؛ اما آدم پا پس کشیدن نبود. وارد حجره‌ی بزرگش شد. بوی نوی پارچه‌ها زیر بینی‌اش پیچید. دورتا‌دورش را قفسه‌های بزرگ گذاشته بودند که رویشان انواع پارچه‌های اعلا و گران از جمله مخمل، ابریشم و ساتن و حریر به چشم می‌خورد.
- سرپا واینستا، بیا بشین.
به پشت برگشت و وقتی او را نزدیک به خود دید هین خفه‌ای از دهانش خارج شد. حسام اول تعجب کرد و بعد، گوشه‌ی ل*ب‌هایش کمی کش آمد‌.
- ترسیدی؟
لحنش مهربان‌تر شده بود؛ اما انگار اخم، عضو جدا نشدنی صورتش بود. به تماشای او که که پشت میزش می‌نشست و دفتر و دستک‌های مقابلش را جمع می‌کرد، روی مبل تکی چرمی یاسی رنگ نشست. همان لحظه، مرد نسبتاً مسنی با پیراهن و شلوار خاکی رنگ و جلیقه‌ی نقره‌ای رویش، سینی به دست، به سمتشان آمد.
کد:
***
سه شبانه روز عزاداری کرد برای خود بیچاره‌اش، برای دلی که حالا زیر خاکسترهایش شعله‌ای زبانه نمی‌کشید. با پای پیاده راه بازار را در پیش گرفت؛ چادر از سر برداشته بود و مثل کولی‌ها از کنار حجره‌ها می‌گذشت. این فکر همان دیشب به ذهنش آمد. حالا که داغش سرد شده بود نفرت جایش را به آن علاقه می‌داد. عشقش حرمت داشت، صادقانه بود و پاک. چطور می‌توانست به او انگ بچسباند؟ هنوز او را نشناخته بود! ماه‌بانویی که به وقتش افسار غرورش را دست می‌گرفت، می‌تاخت و کسی نمی‌توانست جلودارش شود. جلوی حجره‌ی بزرگش دست به زانو‌ی لرزان و خسته‌اش گرفت و نفسی تازه کرد. یک مرد جوان تا او را دید تعجب کرد، سریع وارد حجره شد و رو به حسام چیزی گفت. بزاق دهانش را قورت داد. شانس آورد که در این هوای سرد و آماده به سیل، بازار خلوت بود، وگرنه به طور قطع رسوا میشد. راسته‌ی بازار دست حسام بود. با آمدنش به بیرون خودش را جمع و جور کرد. کف دستان عرق زده‌اش را داخل جیب پالتوی خزدار کرمی‌اش مشت کرد. تمام دیشب را چشم روی هم نگذاشته بود. این مرد همان پسر همسایه‌ای که از بچگی اذیتش می‌کرد، می‌توانست همسر آینده‌اش شود؟ نگاه به قد و بالایش کرد، یک سر و گر*دن از او بلند‌تر بود. شانه‌های پهن و هیکل کشیده و روی فرمی داشت. با سری بالا یک دستش را در جیب شلوار کتان مشکی‌اش فرو کرد و به سمتش آمد. حتی قدم برداشتنش هم متفاوت بود، انگار روی فرش قرمز راه می‌رفت! به یاد حساسیت‌های بی‌جایی که روی حنانه داشت افتاد. پلک بست.
«دیگه وقت فکر کردن نیست ماهی!»
بوی ادکلن تند و تلخش در بینی‌اش پیچید. نفهمید جوشش معده‌اش از سر بوی ادکلنش بود، یا نخوردگی‌های این مدت. صدایش، افکارش را بی‌نتیجه گذاشت.
- از این‌ورها! وسط روز اینجا چی کار داری؟
پلک‌های لرزانش را از هم باز کرد و ناخودآگاه قدمی عقب رفت. آخ خدا! انگار همیشه دعوا داشت. آن چشمان درشت سیاه که مثل یک کارآگاه سرتاپایش را می‌کاوید، هراس بیشتری به دلش می‌انداخت. از حنانه شنیده بود که برادرش برای سفر دو روزه‌ی کاری به جنوب رفته است. احتمالاً تازه برگشته بود. نگاهش را از اخم‌های درهم و صورت پرسش‌گرش برداشت و به مچ دست راست و آزادش که ساعت استیل گران‌قیمتی دورش بسته شده بود داد. بازدمش را از سی*ن*ه خارج کرد و ل*بش را با زبان تر کرد.
- باهات حرف دارم، زیاد وقتت رو نمی‌گیره.
اخم‌هایش باز شد. این دخترک با این سر و شکل در این هوا آمده بود اینجا که با او چه حرفی بزند؟! یک نگاه اجمالی به دور و اطرافش انداخت و پشتش را به او کرد‌.
- بیا داخل، خوب نیست بیرون باشی.
فقط همین! چیز زیادی نگفت، او را دعوت به حجره‌اش کرد. اولین قدمش سنگین و سست بود. صورت امیر در مقابل دیدگانش نقش بست و نیش اشک به چشمانش حمله کرد. دومین قدم مصادف شد با آن تماس کذایی؛ به یاد آخرین مکالمه‌شان که می‌افتاد نفرت و سردی جایش را به آن همه عشق می‌داد. «خودت خواستی امیر، آتیشم زدی، می‌سوزونمت.»
باید به آن مرد می‌فهماند که نمی‌تواند به راحتی او را بازی دهد و دلش را بشکند. فکر می‌کرد ماه‌بانو همیشه بست منتظرش نشسته است؟! با تمام این سختی‌ها و گوشه و کنایه از مردم، حرف خوردن از معشوق عذاب بیشتری داشت. قدم‌های بعدی را سعی کرد محکم‌تر بردارد. او ماه‌بانو بود، تک دختر حاج‌طاهر آذین. قبل از اینکه یک دختر ساده‌ی عاشق باشد، غروری داشت به وسعت دریا. شاید سرش را به باد می‌داد؛ اما آدم پا پس کشیدن نبود. وارد حجره‌ی بزرگش شد. بوی نوی پارچه‌ها زیر بینی‌اش پیچید. دورتا‌دورش را قفسه‌های بزرگ گذاشته بودند که رویشان انواع پارچه‌های اعلا و گران از جمله مخمل، ابریشم و ساتن و حریر به چشم می‌خورد.
- سرپا واینستا، بیا بشین.
به پشت برگشت و وقتی او را نزدیک به خود دید هین خفه‌ای از دهانش خارج شد. حسام اول تعجب کرد و بعد، گوشه‌ی ل*ب‌هایش کمی کش آمد‌.
- ترسیدی؟
لحنش مهربان‌تر شده بود؛ اما انگار اخم، عضو جدا نشدنی صورتش بود. به تماشای او که که پشت میزش می‌نشست و دفتر و دستک‌های مقابلش را جمع می‌کرد، روی مبل تکی چرمی یاسی رنگ نشست. همان لحظه، مرد نسبتاً مسنی با پیراهن و شلوار خاکی رنگ و جلیقه‌ی نقره‌ای رویش، سینی به دست، به سمتشان آمد.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
440
لایک‌ها
1,510
امتیازها
73
کیف پول من
7,519
Points
508
با سری پایین سلام داد، شاید چون شرم داشت از اینکه کسی او را بشناسد. فنجان‌های چای را اول از همه جلوی حسام گذاشت و بعد او. قبل از اینکه برود پرسید:
- امری با من ندارید قربان؟
حسام یک نگاه گوشه چشمی به دخترک که به جان ل*بش افتاده بود کرد و برای مرد سر بالا انداخت.
- نه خیرالله، می‌تونی بری.
خیرالله که رفت، حسام فنجان چای د*اغ را به ل*بش نزدیک کرد و کلوچه‌ای از داخل ظرف برداشت.
- بخور، سوغات بوشهره.
با تعجب نگاهش را از او، که د*اغ چایش را می‌نوشید گرفت و به کلوچه‌های سنتی داخل ظرف بلورین داد. تپش‌های قلبش نامنظم شده بودند. بی‌اختیار بغض کرد. آخر با چه عقل و منطقی به بازار آمده بود و حالا پیش روی حسام فلاح نشسته بود؟! در دل جواب خودش را داد:
«این‌طوری همه‌ی حرف‌های امیرعلی به حقیقت می‌پیونده.» چه توفیری داشت؟ حتی اگر هم با حسام ازدواج نکند، بار آن تهمت روی شانه‌هایش زیادی سنگین بود. حسام استکان خالی از چایش را روی میز گذاشت و دور ل*بش را پاک کرد. این ماه‌بانوی ساکت و گرفته برایش غریب بود، چه شد آن دخترک تخس و حاضر‌جواب؟! هر دو آرنجش را به میز چسباند و سر حرف را باز کرد.
- گفتی اومدی باهام صحبت کنی، خب می‌شنوم.
دستش را دور فنجان شیشه‌ای حلقه کرد و با خود فکر کرد قرار بود چه حرف‌هایی بزند؟ «اَه دختره‌ی گیج! احمق نباش.»
این روزها بی‌حواسی هم زیاد دم‌پرش می‌چرخید. حسام کم‌حوصله و اخم‌آلود دست به شقیقه‌اش کشید و به صندلی چرم مشکی ریاستش تکیه داد.
- اومدی فقط سکوت کنی؟ خانواده‌ات خبر دارن اومدی اینجا؟
نگاهش به چشمان توبیخ‌گرش گره خورد و اخم محوی پیشانی‌اش را چین داد.
- نه!
ابرویش بالا رفت، خودش را کمی جلو کشید.
- نه؟
سر بالا و پایین کرد و لبه‌های ضخیم پالتویش را فشرد.
- آره... یعنی... یعنی اصلاً قرار نیست که خبردار بشن.
چشم تنگ کرد. این دختر داشت از چه حرف میزد؟
- ماه‌بانو، میگی واسه چی اومدی یا نه؟
از اینکه او را به اسم صدا زد خوشش نیامد؛ اما دیگر سکوت جایز نبود، مرگ یک بار، شیون هم یک بار! پلک بست و در دل چند بار سه دو یک کرد تا حرفش را بزند و خلاص؛ اما هر بار پشیمان میشد. اضطراب در تمام سلوهای تنش رخنه کرده بود. ناگهان بدون هیچ فکری، بی‌مقدمه‌ ل*ب گشود و در یک لحظه گفت:
- من می‌خوام باهات ازدواج کنم.

***
وقتی که به خانه برگشت شب شده بود. دو ساعتی بود که در امام‌زاده با خدا خلوت کرده بود و از خاطر سرنوشت ناکوکش می‌گریست. هنوز آن چهره‌ی شوکه‌ی حسام بعد از گفتن آن جمله، پیش چشمانش رژه می‌رفت. فکر نمی‌کرد چنین واکنشی از خود نشان دهد. مطمئن شد که در زمان عصبانیت کسی به اندازه‌ی او ترسناک‌ نمی‌شود. مثل یک گرگ درنده نگاهش می‌کرد. صدایش در گوشش زنگ میزد. می‌گفت: «از دختری مثل تو انتظار نداشتم بیای و همچین حرفی تحویلم بدی.» دختره‌ی بی‌عقل خطابش کرده بود و بعدش هم با هزار ضرب و زور در آن هوای طوفانی از حجره بیرونش کرد. گیج بود و منگ. مگر حسام دوست نداشت با او ازدواج کند؟ پس چرا؟! به خانه که رسید یکی‌یکی باید به همه جواب پس می‌داد. اول از همه مهران، مثل ببر زخمی جلوی راهش سبز شد.
- می‌موندی نصفه‌شب می‌اومدی! یه نگاه به ساعت کردی؟
با چشمان بی‌فروغ و ماتش به عقربه‌های ساعت مچی چرم سفید مردانه‌اش، که انگشت اشاره به سمتش گرفته بود نگاه انداخت، هشت شب بود. وسط‌ پله‌ها پاهایش خشک شدند. مادرش چارقد به سر تا جلوی ایوان آمد و ملامت‌آمیز نگاهش کرد.
- جواب حاج‌بابات رو باید خودت بدی. مهران کاریش نداشته باش.
ضعف داشت. در گلویش انگار خار گذاشته بودند. همه چیزش را باخته بود، یک طرف امیرعلی دیگر به او اعتماد نداشت و حالا از چشم حسام هم افتاده بود. شده بود سکه‌ی بی‌ارزشی که در بازار قیمت نداشت.
کد:
با سری پایین سلام داد، شاید چون شرم داشت از اینکه کسی او را بشناسد. فنجان‌های چای را اول از همه جلوی حسام گذاشت و بعد او. قبل از اینکه برود پرسید:
- امری با من ندارید قربان؟
حسام یک نگاه گوشه چشمی به دخترک که به جان ل*بش افتاده بود کرد و برای مرد سر بالا انداخت.
- نه خیرالله، می‌تونی بری.
خیرالله که رفت، حسام فنجان چای د*اغ را به ل*بش نزدیک کرد و کلوچه‌ای از داخل ظرف برداشت.
- بخور، سوغات بوشهره.
با تعجب نگاهش را از او، که د*اغ چایش را می‌نوشید گرفت و به کلوچه‌های سنتی داخل ظرف بلورین داد. تپش‌های قلبش نامنظم شده بودند. بی‌اختیار بغض کرد. آخر با چه عقل و منطقی به بازار آمده بود و حالا پیش روی حسام فلاح نشسته بود؟! در دل جواب خودش را داد:
«این‌طوری همه‌ی حرف‌های امیرعلی به حقیقت می‌پیونده.» چه توفیری داشت؟ حتی اگر هم با حسام ازدواج نکند، بار آن تهمت روی شانه‌هایش زیادی سنگین بود. حسام استکان خالی از چایش را روی میز گذاشت و دور ل*بش را پاک کرد. این ماه‌بانوی ساکت و گرفته برایش غریب بود، چه شد آن دخترک تخس و حاضر‌جواب؟! هر دو آرنجش را به میز چسباند و سر حرف را باز کرد.
- گفتی اومدی باهام صحبت کنی، خب می‌شنوم.
دستش را دور فنجان شیشه‌ای حلقه کرد و با خود فکر کرد قرار بود چه حرف‌هایی بزند؟ «اَه دختره‌ی گیج! احمق نباش.»
این روزها بی‌حواسی هم زیاد دم‌پرش می‌چرخید. حسام کم‌حوصله و اخم‌آلود دست به شقیقه‌اش کشید و به صندلی چرم مشکی ریاستش تکیه داد.
- اومدی فقط سکوت کنی؟ خانواده‌ات خبر دارن اومدی اینجا؟
نگاهش به چشمان توبیخ‌گرش گره خورد و اخم محوی پیشانی‌اش را چین داد.
- نه!
ابرویش بالا رفت، خودش را کمی جلو کشید.
- نه؟
سر بالا و پایین کرد و لبه‌های ضخیم پالتویش را فشرد.
- آره... یعنی... یعنی اصلاً قرار نیست که خبردار بشن.
چشم تنگ کرد. این دختر داشت از چه حرف میزد؟
- ماه‌بانو، میگی واسه چی اومدی یا نه؟
از اینکه او را به اسم صدا زد خوشش نیامد؛ اما دیگر سکوت جایز نبود، مرگ یک بار، شیون هم یک بار! پلک بست و در دل چند بار سه دو یک کرد تا حرفش را بزند و خلاص؛ اما هر بار پشیمان میشد. اضطراب در تمام سلوهای تنش رخنه کرده بود. ناگهان بدون هیچ فکری، بی‌مقدمه‌ ل*ب گشود و در یک لحظه گفت:
- من می‌خوام باهات ازدواج کنم.

***
وقتی که به خانه برگشت شب شده بود. دو ساعتی بود که در امام‌زاده با خدا خلوت کرده بود و از خاطر سرنوشت ناکوکش می‌گریست. هنوز آن چهره‌ی شوکه‌ی حسام بعد از گفتن آن جمله، پیش چشمانش رژه می‌رفت. فکر نمی‌کرد چنین واکنشی از خود نشان دهد. مطمئن شد که در زمان عصبانیت کسی به اندازه‌ی او ترسناک‌ نمی‌شود. مثل یک گرگ درنده نگاهش می‌کرد. صدایش در گوشش زنگ میزد. می‌گفت: «از دختری مثل تو انتظار نداشتم بیای و همچین حرفی تحویلم بدی.» دختره‌ی بی‌عقل خطابش کرده بود و بعدش هم با هزار ضرب و زور در آن هوای طوفانی از حجره بیرونش کرد. گیج بود و منگ. مگر حسام دوست نداشت با او ازدواج کند؟ پس چرا؟! به خانه که رسید یکی‌یکی باید به همه جواب پس می‌داد. اول از همه مهران، مثل ببر زخمی جلوی راهش سبز شد.
- می‌موندی نصفه‌شب می‌اومدی! یه نگاه به ساعت کردی؟
با چشمان بی‌فروغ و ماتش به عقربه‌های ساعت مچی چرم سفید مردانه‌اش، که انگشت اشاره به سمتش گرفته بود نگاه انداخت، هشت شب بود. وسط‌ پله‌ها پاهایش خشک شدند. مادرش چارقد به سر تا جلوی ایوان آمد و ملامت‌آمیز نگاهش کرد.
- جواب حاج‌بابات رو باید خودت بدی. مهران کاریش نداشته باش.
ضعف داشت. در گلویش انگار خار گذاشته بودند. همه چیزش را باخته بود، یک طرف امیرعلی دیگر به او اعتماد نداشت و حالا از چشم حسام هم افتاده بود. شده بود سکه‌ی بی‌ارزشی که در بازار قیمت نداشت.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
440
لایک‌ها
1,510
امتیازها
73
کیف پول من
7,519
Points
508
هوای گرم داخل خانه بدنش را به لرزش انداخت؛ دندان‌هایش چیلیک‌چیلیک صدا می‌دادند. پدرش در حال سجده بود. فرصت خوبی بود که خودش را در اتاق بچپاند؛ اما نه رمقی در جان داشت و نه حوصله‌ای برای فرار. از روی در سر خورد و روی فرش زانوهایش را در ب*غ*ل گرفت. مادرش بین سالن و آشپزخانه در رفت و آمد بود و هر چند ثانیه یک بار به او نگاه می‌کرد و با تاسف سر تکان می‌داد.
- پاشو لباس‌هات رو عوض کن. آدم باید بی‌عقل باشه که توی این بارون بیرون بزنه.
بی‌عقل؟ اگر عقل داشت که مثل دختران خیا*با*نی چشم در چشم حسام نمی‌شد و با پررویی از او درخواست نمی‌کرد که شب چهارشنبه با خانواده به خانه‌‌ی آن‌ها بیاید. هنوز تحقیر نگاهش جگرش را آتش میزد. «لعنت به تو امیر! باعث و بانی این خفت فقط تویی.»
حاج‌طاهر سلام داد و از روی سجاده برخاست. نگاه گذرایی به چهره‌ی رنگ باخته‌ی دخترکش انداخت و لا اله الا الله‌ گویان دست به زانو گرفت و ایستاد. این سکوت پدر چه معنی داشت؟ دیگر آ*غ*و*ش بزرگش برای او جا نبود. شاید او هم فهمیده بود که دیگر ماه‌بانو کوچولویش خط قرمزها را دور زده و آن دختر فهمیده و عاقلش نیست. مهران با همان اخم‌های درهمش وارد هال شد. تیشرت ساده‌ی مشکی و شلوار گرم‌کن قهوه‌ای با خط‌های کرمی به تن داشت. وقتی خواهرش را در آن وضعیت دید نگاه خاکستری‌اش به سرزنش نشست.
- ماه‌بانو، بلند شو بیا سر سفره، امروز به اندازه‌ی کافی چوب‌خطتت پر شده.
دست برد و خیسی صورتش را گرفت. پدر در راس سفره نشسته بود. خوب می‌دانست از اینکه یک نفر از اعضای خانواده دیر سر غذا حاضر شود خوشش نمی‌آمد. بالاجبار از جایش بلند شد و راه اتاقش را در پیش گرفت. حتی خودش هم رغبت نمی‌‌کرد که در آینه به چهره‌اش نگاه کند؛ گونه‌هایش آب رفته بود و صورت اصلاح نشده‌ و ابروهایی که حالا پیوسته شده بودند در ذوق میزد. لباس‌های چروک و کثیفش را درون سبد رخت چرک‌ها انداخت و بلیز و شلوار دخترانه‌ی آبی کاربنی پوشید. موهایی که از فرط شانه نزدن گره خورده بود را همان‌طور بی‌رحمانه بالای سرش محکم بست. مادر یک غذای شمالی درست کرده بود، انارویج! غذای محبوبش که با زیتون‌پرورده عالمی داشت. در سکوت مشغول خوردن شام بودند. هر چه می‌گذشت نمی‌دانست چرا غذایش تمام نمی‌شد! سر دلش سنگینی می‌کرد و فقط با قاشق و چنگال بازی می‌کرد. بعد از تمام شدن شام اجازه نداد مادرش کاری کند و خودش ظرف‌ها را شست. بیرون از آشپزخانه، سه نفر به انتظار توضیح از جانبش بودند. دوست نداشت خودش را در اتاق حبس کند، چون آن‌وقت فکر و خیال مثل موریانه به مغزش حمله می‌کردند و او عاجز از نابود کردنشان می‌ماند. با دستانی لرزان سه فنجان چای ریخت. از بس استرس داشت که چای به گوشه و کنار سینی ریخته میشد تا خود فنجان! کنارش حلوا و خرمایی که همیشه در خانه‌شان بود گذاشت و روانه‌ی سالن شد. با ورودش، پدر چشم از تلویزیون و سریالی که همیشه با هم به تماشایش می‌نشستند گرفت و به او داد. مادرش در حال نقطه‌کاری روی سفال‌ها، از بالای عینک نگاهی به دخترک که در دهانه‌ی آشپزخانه ایستاده بود کرد و گفت:
- بشین، چرا وایسادی دختر؟
انگار منتظر کسب اجازه بود، ل*ب گزید و کنار مادرش روی مبل‌ سه‌ نفره نشست و سینی را وسط میز عسلی گذاشت. سکوت سنگینی میانشان حکم‌فرما بود. تیتراژ پایانی سریال به استرسش بیشتر دامن زد. پدر تلویزیون را خاموش کرد، فنجان چای را برداشت و بدون هیچ نرمشی به صورت ماه‌بانو چشم دوخت.
- امروز عصر کجا رفتی؟
طلعت خانم دست از کار کشید و با دلهره به دخترکش چشم دوخت. چه جوابی داشت؟
اشکش جوشید. صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد:
- رفته بودم بازار، دلم گرفته بود.
دروغ که نگفته بود، رفته بود بازار. مهران رو به صفحه‌ی روشن موبایلش نیشخند زد.
کد:
هوای گرم داخل خانه بدنش را به لرزش انداخت؛ دندان‌هایش چیلیک‌چیلیک صدا می‌دادند. پدرش در حال سجده بود. فرصت خوبی بود که خودش را در اتاق بچپاند؛ اما نه رمقی در جان داشت و نه حوصله‌ای برای فرار. از روی در سر خورد و روی فرش زانوهایش را در ب*غ*ل گرفت. مادرش بین سالن و آشپزخانه در رفت و آمد بود و هر چند ثانیه یک بار به او نگاه می‌کرد و با تاسف سر تکان می‌داد.
- پاشو لباس‌هات رو عوض کن. آدم باید بی‌عقل باشه که توی این بارون بیرون بزنه.
بی‌عقل؟ اگر عقل داشت که مثل دختران خیا*با*نی چشم در چشم حسام نمی‌شد و با پررویی از او درخواست نمی‌کرد که شب چهارشنبه با خانواده به خانه‌‌ی آن‌ها بیاید. هنوز تحقیر نگاهش جگرش را آتش میزد. «لعنت به تو امیر! باعث و بانی این خفت فقط تویی.»
حاج‌طاهر سلام داد و از روی سجاده برخاست. نگاه گذرایی به چهره‌ی رنگ باخته‌ی دخترکش انداخت و لا اله الا الله‌ گویان دست به زانو گرفت و ایستاد. این سکوت پدر چه معنی داشت؟ دیگر آ*غ*و*ش بزرگش برای او جا نبود. شاید او هم فهمیده بود که دیگر ماه‌بانو کوچولویش خط قرمزها را دور زده و آن دختر فهمیده و عاقلش نیست. مهران با همان اخم‌های درهمش وارد هال شد. تیشرت ساده‌ی مشکی و شلوار گرم‌کن قهوه‌ای با خط‌های کرمی به تن داشت. وقتی خواهرش را در آن وضعیت دید نگاه خاکستری‌اش به سرزنش نشست.
- ماه‌بانو، بلند شو بیا سر سفره، امروز به اندازه‌ی کافی چوب‌خطتت پر شده.
دست برد و خیسی صورتش را گرفت. پدر در راس سفره نشسته بود. خوب می‌دانست از اینکه یک نفر از اعضای خانواده دیر سر غذا حاضر شود خوشش نمی‌آمد. بالاجبار از جایش بلند شد و راه اتاقش را در پیش گرفت. حتی خودش هم رغبت نمی‌‌کرد که در آینه به چهره‌اش نگاه کند؛ گونه‌هایش آب رفته بود و صورت اصلاح نشده‌ و ابروهایی که حالا پیوسته شده بودند در ذوق میزد. لباس‌های چروک و کثیفش را درون سبد رخت چرک‌ها انداخت و بلیز و شلوار دخترانه‌ی آبی کاربنی پوشید. موهایی که از فرط شانه نزدن گره خورده بود را همان‌طور بی‌رحمانه بالای سرش محکم بست. مادر یک غذای شمالی درست کرده بود، انارویج! غذای محبوبش که با زیتون‌پرورده عالمی داشت. در سکوت مشغول خوردن شام بودند. هر چه می‌گذشت نمی‌دانست چرا غذایش تمام نمی‌شد! سر دلش سنگینی می‌کرد و فقط با قاشق و چنگال بازی می‌کرد. بعد از تمام شدن شام اجازه نداد مادرش کاری کند و خودش ظرف‌ها را شست. بیرون از آشپزخانه، سه نفر به انتظار توضیح از جانبش بودند. دوست نداشت خودش را در اتاق حبس کند، چون آن‌وقت فکر و خیال مثل موریانه به مغزش حمله می‌کردند و او عاجز از نابود کردنشان می‌ماند. با دستانی لرزان سه فنجان چای ریخت. از بس استرس داشت که چای به گوشه و کنار سینی ریخته میشد تا خود فنجان! کنارش حلوا و خرمایی که همیشه در خانه‌شان بود گذاشت و روانه‌ی سالن شد. با ورودش، پدر چشم از تلویزیون و سریالی که همیشه با هم به تماشایش می‌نشستند گرفت و به او داد. مادرش در حال نقطه‌کاری روی سفال‌ها، از بالای عینک نگاهی به دخترک که در دهانه‌ی آشپزخانه ایستاده بود کرد و گفت:
- بشین، چرا وایسادی دختر؟
انگار منتظر کسب اجازه بود، ل*ب گزید و کنار مادرش روی مبل‌ سه‌ نفره نشست و سینی را وسط میز عسلی گذاشت. سکوت سنگینی میانشان حکم‌فرما بود. تیتراژ پایانی سریال به استرسش بیشتر دامن زد. پدر تلویزیون را خاموش کرد، فنجان چای را برداشت و بدون هیچ نرمشی به صورت ماه‌بانو چشم دوخت.
- امروز عصر کجا رفتی؟
طلعت خانم دست از کار کشید و با دلهره به دخترکش چشم دوخت. چه جوابی داشت؟
اشکش جوشید. صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد:
- رفته بودم بازار، دلم گرفته بود.
دروغ که نگفته بود، رفته بود بازار. مهران رو به صفحه‌ی روشن موبایلش نیشخند زد.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
440
لایک‌ها
1,510
امتیازها
73
کیف پول من
7,519
Points
508
- تا هشت شب تنها توی بازار؟!
با تای ابروهای بالا زده‌اش سر بالا گرفت و اضافه کرد:
- خرید هم که نکردی!
برادرش خوب می‌دانست که محال بود به بازار برود و دست خالی برگردد. مستاصل نگاهش را به صورت جدی پدرش دوخت.
- حاج‌بابا... من... .
آخ که حرف زدن در این شرایط سخت بود، آن هم درباره‌ی چنین موضوع تکراری که بارها پیش روی پدرش گر*دن کج کرده بود. حاج‌طاهر این بار نگاهش آرام‌تر شد، می‌خواست بداند درد این دختر چیست که انگار تمامی ندارد. باقی‌مانده‌ی چایش را نوشید و دستی پشت ل*بش کشید.
- بگو، راحت باش.
کمی از تشنج درونی‌اش کاسته شد. قولنج انگشتانش را شکست.
- من... من... .
نفسی گرفت و چشم بست.
- جوابم به پسر حاج‌مستوفی منفیه.
امروز یک بار بی‌مقدمه حرف زده بود و آتش حسام دامنش را گرفت. این‌ دفعه چه میشد؟ جرعت کرد و لای پلک‌هایش را گشود که نگاهش به چهره‌ی برافروخته پدرش برخورد کرد. مهران عصبی پایش را تکان می‌داد. یک نگاه به مادرش انداخت؟ خواهش و التماس را در چشمانش ریخت بلکه در این وضعیت کمکش کند. طلعت خانم با دیدن نگاه دخترش دلش ریش شد، رو به شوهرش کرد و گفت:
- حاجی ما امروز صبح با هم حرف زدیم، بهتر نیست به حاج‌مستوفی بگید یه‌کم دست نگه داره؟
اخم، پیوندی بین ابروهای مرتب پدر افکند.
- یعنی چی خانم؟ مگه مسخره‌ی مان؟! خودت خوب می‌دونی که من از روی حرفم برنمی‌گردم.
بغض کرده از جایش برخاست.
- پس آینده‌ی من این وسط چی میشه؟ نمی‌تونید با زور من رو مجبور به کاری کنید.
مادرش آستین لباسش را کشید و با هشدار نامش را صدا زد.
- ماه‌بانو! مراقب حرف زدنت باش.
جو بدی بود. مهران دست بین موهای پرپشت خرمایی‌اش فرو کرد و پوفی کشید.
- بابا به نظر منم یه‌کم صبر بد نباشه، الان اوضاع روحی ماه‌بانو اصلاً خوب نیست.
حاج‌طاهر با این حرف، از خشم منفجر شد و به ضرب برخاست.
- شما همتون با هم برنامه‌ریزی کردین. چه صبری؟ اوضاع ماه‌بانو فقط با ازدواج با مجید درست میشه.
از قدم‌های پدرش که به او نزدیک میشد ترسید. راه فراری نداشت. سر به زیر گرفت. شانه‌هایش می‌لرزید و نفس‌هایش یکی در میان از سی*ن*ه‌اش خارج می‌شدند.
- می‌خوای دست نگه دارم که فرصت به علی بدم، هان؟ دختر من با حاج‌مستوفی صحبت‌هام رو کردم، تو رو، روی سرشون می‌ذارن. چرا لگد به بختت می‌زنی؟
این همه کشمکش جان در تنش نگذاشته بود، کم آورده دست به سرش گرفت و روی مبل وا رفت.
- نه... نه! من با امیر ازدواج نمی‌کنم، با هیچ‌کَس ازدواج نمی‌کنم، نمی‌کنم.
آخرش را با جیغ کشید که گلویش را به سوزش انداخت.
***
صبح زود زنگ زده بود، نمی‌دانست شماره‌اش را از کجا یافته است، شاید از حنانه. می‌گفت کار مهمی با او دارد و آدرس یک کافه را به او داد. مهلت جوابی هم به او نداد و تماس را قطع کرد. دیشب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کرد، پدرش شمشیر را از رو بسته بود. می‌گفت اگر بخواهد با آبرویش بازی کند دیگر دختری به اسم او ندارد. هر چقدر برایش توضیح داد که امیر را فراموش کرده و دیگر او را نمی‌خواهد قبول نکرد؛ ترسیده بود که مبادا فرار کند! برای همین کلید نجات را شوهر دادنش می‌دانست. فقط دو روز فرصت داشت. ازدواج با مجید برایش مثل مرگ بود، هیچ جوره در کتش نمی‌رفت. باید کاری می‌کرد، این تنها راه ممکن بود. به پیامی که آدرس را داخلش نوشته بود نگاه انداخت و بعد سرش را بالا گرفت. کافه‌ی آفتاب! نه چندان بزرگ؛ اما دنج بود. با ورودش نوای آرام بی‌کلام موسیقی سنتی، آرامش به وجودش تزریق کرد. فضای نیمه تاریک کافه این سوال را در ذهنش ایجاد کرد که چرا اسم آفتاب برایش برگزیده بودند؟! چه تناقضی! بعد در دل گفت که حتماً نباید تمامی اسم‌ها به چیزی یا کسی ربط داشته باشند.
کد:
- تا هشت شب تنها توی بازار؟!
با تای ابروهای بالا زده‌اش سر بالا گرفت و اضافه کرد:
- خرید هم که نکردی!
برادرش خوب می‌دانست که محال بود به بازار برود و دست خالی برگردد. مستاصل نگاهش را به صورت جدی پدرش دوخت.
- حاج‌بابا... من... .
آخ که حرف زدن در این شرایط سخت بود، آن هم درباره‌ی چنین موضوع تکراری که بارها پیش روی پدرش گر*دن کج کرده بود. حاج‌طاهر این بار نگاهش آرام‌تر شد، می‌خواست بداند درد این دختر چیست که انگار تمامی ندارد. باقی‌مانده‌ی چایش را نوشید و دستی پشت ل*بش کشید.
- بگو، راحت باش.
کمی از تشنج درونی‌اش کاسته شد. قولنج انگشتانش را شکست.
- من... من... .
نفسی گرفت و چشم بست.
- جوابم به پسر حاج‌مستوفی منفیه.
امروز یک بار بی‌مقدمه حرف زده بود و آتش حسام دامنش را گرفت. این‌ دفعه چه میشد؟ جرعت کرد و لای پلک‌هایش را گشود که نگاهش به چهره‌ی برافروخته پدرش برخورد کرد. مهران عصبی پایش را تکان می‌داد. یک نگاه به مادرش انداخت؟ خواهش و التماس را در چشمانش ریخت بلکه در این وضعیت کمکش کند. طلعت خانم با دیدن نگاه دخترش دلش ریش شد، رو به شوهرش کرد و گفت:
- حاجی ما امروز صبح با هم حرف زدیم، بهتر نیست به حاج‌مستوفی بگید یه‌کم دست نگه داره؟
اخم، پیوندی بین ابروهای مرتب پدر افکند.
- یعنی چی خانم؟ مگه مسخره‌ی مان؟! خودت خوب می‌دونی که من از روی حرفم برنمی‌گردم.
بغض کرده از جایش برخاست.
- پس آینده‌ی من این وسط چی میشه؟ نمی‌تونید با زور من رو مجبور به کاری کنید.
مادرش آستین لباسش را کشید و با هشدار نامش را صدا زد.
- ماه‌بانو! مراقب حرف زدنت باش.
جو بدی بود. مهران دست بین موهای پرپشت خرمایی‌اش فرو کرد و پوفی کشید.
- بابا به نظر منم یه‌کم صبر بد نباشه، الان اوضاع روحی ماه‌بانو اصلاً خوب نیست.
حاج‌طاهر با این حرف، از خشم منفجر شد و به ضرب برخاست.
- شما همتون با هم برنامه‌ریزی کردین. چه صبری؟ اوضاع ماه‌بانو فقط با ازدواج با مجید درست میشه.
از قدم‌های پدرش که به او نزدیک میشد ترسید. راه فراری نداشت. سر به زیر گرفت. شانه‌هایش می‌لرزید و نفس‌هایش یکی در میان از سی*ن*ه‌اش خارج می‌شدند.
- می‌خوای دست نگه دارم که فرصت به علی بدم، هان؟ دختر من با حاج‌مستوفی صحبت‌هام رو کردم، تو رو، روی سرشون می‌ذارن. چرا لگد به بختت می‌زنی؟
این همه کشمکش جان در تنش نگذاشته بود، کم آورده دست به سرش گرفت و روی مبل وا رفت.
- نه... نه! من با امیر ازدواج نمی‌کنم، با هیچ‌کَس ازدواج نمی‌کنم، نمی‌کنم.
آخرش را با جیغ کشید که گلویش را به سوزش انداخت.
***
صبح زود زنگ زده بود، نمی‌دانست شماره‌اش را از کجا یافته است، شاید از حنانه. می‌گفت کار مهمی با او دارد و آدرس یک کافه را به او داد. مهلت جوابی هم به او نداد و تماس را قطع کرد. دیشب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کرد، پدرش شمشیر را از رو بسته بود. می‌گفت اگر بخواهد با آبرویش بازی کند دیگر دختری به اسم او ندارد. هر چقدر برایش توضیح داد که امیر را فراموش کرده و دیگر او را نمی‌خواهد قبول نکرد؛ ترسیده بود که مبادا فرار کند! برای همین کلید نجات را شوهر دادنش می‌دانست. فقط دو روز فرصت داشت. ازدواج با مجید برایش مثل مرگ بود، هیچ جوره در کتش نمی‌رفت. باید کاری می‌کرد، این تنها راه ممکن بود. به پیامی که آدرس را داخلش نوشته بود نگاه انداخت و بعد سرش را بالا گرفت. کافه‌ی آفتاب! نه چندان بزرگ؛ اما دنج بود. با ورودش نوای آرام بی‌کلام موسیقی سنتی، آرامش به وجودش تزریق کرد. فضای نیمه تاریک کافه این سوال را در ذهنش ایجاد کرد که چرا اسم آفتاب برایش برگزیده بودند؟! چه تناقضی! بعد در دل گفت که حتماً نباید تمامی اسم‌ها به چیزی یا کسی ربط داشته باشند.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
440
لایک‌ها
1,510
امتیازها
73
کیف پول من
7,519
Points
508
چند میز‌ چوبی مربع شکل قهوه‌ای سوخته، دور تا دور کافه قرار داشت. محو نقش و نگارهای دیوار بود. چه هنرمندی که چنین غزلیات زیبای مولانا را روی دیوار، با خط خوشش نوشته بود. چشمش که به حسام خورد باعث شد آن آسودگی خیال اندکی که در دلش جریان پیدا کرده بود ازبین برود و آشفتگی دوباره مهمانش شود. همان‌طور که به سمتش قدم برداشت نگاه گذرایی به ظاهرش انداخت. تیپش نه آن‌قدر جلف بود و نه به سنگینی دیدار دیروز. شلوار جین زغالی‌اش را با یک بلیز مردانه‌ی کرم که رویش پافر چرمی قهوه‌ای به تن داشت ست کرده بود. موهای براق مواد زده‌ی سیاهش را رو به بالا مدل داده بود. نگاه خیره‌ی سنگینش از نوک پا تا فرق سرش می‌چرخید. یک نگاه به خودش انداخت، تیپش زیادی ساده بود. مانتوی پشمی سفید که روی سی*ن*ه‌اش زیپ می‌خورد را با شال و شلوار آبی‌تیره پوشیده بود. هیچ شوقی برای رسیدن به خودش نداشت. به زور مادرش صورتش را اصلاح کرده بود که در مهمانی پنجشنبه شب خوب به نظر برسد. تا نشست سرش را پایین انداخت، از آن روز به بعد شرمش میشد چشم در چشمش بدوزد. به سلام ضعیفی اکتفا کرد که خودش هم به زور شنید. حسام در حالی که حواسش به دخترک بود دستی برای گارسون تکان داد و صدایش زد.
- داداش یه دو تا قهوه واسمون بیار.
با تعجب خواست چیزی بگوید که لبخند زد و خودش را کمی جلو کشید.
- قهوه‌های ترک اینجا بی‌نظیره، عاشقش میشی.
مات دندان‌های یک دست سفیدش ماند. هنوز این ملاقات برایش مرموز و کمی مشکوک به نظر می‌رسید. این حسامی که جلویش نشسته بود کجا و آن حسام دو روز پیش در حجره کجا!
با آوردن قهوه‌ها چانه‌اش جمع شد. آخر مادرش قهوه‌خور بود یا پدرش که بخواهد عاشق قهوه‌ی ترک شود؟! حتی امیرعلی هم دوست نداشت. همان یک باری که سرخودانه برای خودشان سفارش داده بود و می‌خواست مثلاً کلاس بگذارد، برای هفت پشتش بس بود. به گارسون سفارش داده بود که طرح قلب روی هر دو قهوه درست کند. هنوز عکسش را در موبایل خود داشت. برخلاف ظاهر زیبایش طعم تلخی داشت. امیرعلی هم به قیافه جمع شده‌‌اش می‌خندید و در حالی که در فنجانش شکر می‌ریخت می‌گفت:
«مگه مجبورت کردن دختر؟! خب همون چای خودمون چه اشکالی داره؟»
آهی از یادآوری‌ آن روز خوش از ته سی*ن*ه‌اش برخاست. نگاهش را از پشت پنجره‌ی قدی کافه، به باران تند و پاییزی که بی‌امان بغضش تمام نمی‌شد داد. قرار بود تا ابد هر کجا که پا می‌گذارد به یاد امیرعلی و خاطراتش بیفتد؟ حسام قهوه‌ی نصفه‌اش را روی میز گذاشت و با دستمال، آب دور ل*بش را سرسری گرفت. نگاهش به صورت بدون آرایش دخترک بود. قیافه‌ی افسانه‌ای نداشت که دل هر مردی برایش بلرزد؛ اما معصومیت خاصی داشت. ل*ب و د*ه*ان کوچک و سیاهی چشمانش او را بانمک جلوه می‌داد. موهای فر خورده سیاهش از دو طرف شالش بیرون زده بود و صورت گرد و روشنش را قاب گرفته بود. دخترک سر برگرداند، که چشم در چشمش شد. این بار خجالت نکشید و اخم کرد.
- واسه چی خواستین من رو ببینید؟ اگه حرف مهمی ندارید بهتره برم تا دیرم نشده.
نگاه به قهوه‌ی دست نخورده‌اش انداخت و یک تای ابرویش را بالا داد. خوب بود که بعد از آن بچه‌بازی دو روز پیش غرور خودش را حفظ کرده بود. پوزخند زد و با قسمت گوشتی بین انگشت شصت و اشاره‌اش گوشه ل*بش را دست کشید.
- هنوز هم سر حرفت هستی؟
از این حرف جا خورد. آن‌قدرها گیج نبود که نفهمد از چه صحبت می‌کند. هول کرده نگاه دزدید و به زوج جوانی که پشت میز بغلی نشسته بودند خیره شد. نگاه عاشقانه مرد از همین‌جا هم معلوم بود. لبخند آن زن او را به یاد ماه‌بانوی گذشته می‌انداخت‌.
- ماه‌بانو با توام.
به سختی نگاه از آن دو گرفت. گذشته تمام شده بود. به حسامی که منتظر به او چشم دوخته بود خیره شد. حالا او در مقابل این مرد نشسته بود. دنیا چقدر عجیب می‌توانست باشد، چقدر.
کد:
چند میز‌ چوبی مربع شکل قهوه‌ای سوخته، دور تا دور کافه قرار داشت. محو نقش و نگارهای دیوار بود. چه هنرمندی که چنین غزلیات زیبای مولانا را روی دیوار، با خط خوشش نوشته بود. چشمش که به حسام خورد باعث شد آن آسودگی خیال اندکی که در دلش جریان پیدا کرده بود ازبین برود و آشفتگی دوباره مهمانش شود. همان‌طور که به سمتش قدم برداشت نگاه گذرایی به ظاهرش انداخت. تیپش نه آن‌قدر جلف بود و نه به سنگینی دیدار دیروز. شلوار جین زغالی‌اش را با یک بلیز مردانه‌ی کرم که رویش پافر چرمی قهوه‌ای به تن داشت ست کرده بود. موهای براق مواد زده‌ی سیاهش را رو به بالا مدل داده بود. نگاه خیره‌ی سنگینش از نوک پا تا فرق سرش می‌چرخید. یک نگاه به خودش انداخت، تیپش زیادی ساده بود. مانتوی پشمی سفید که روی سی*ن*ه‌اش زیپ می‌خورد را با شال و شلوار آبی‌تیره پوشیده بود. هیچ شوقی برای رسیدن به خودش نداشت. به زور مادرش صورتش را اصلاح کرده بود که در مهمانی پنجشنبه شب خوب به نظر برسد. تا نشست سرش را پایین انداخت، از آن روز به بعد شرمش میشد چشم در چشمش بدوزد. به سلام ضعیفی اکتفا کرد که خودش هم به زور شنید. حسام در حالی که حواسش به دخترک بود دستی برای گارسون تکان داد و صدایش زد.
- داداش یه دو تا قهوه واسمون بیار.
با تعجب خواست چیزی بگوید که لبخند زد و خودش را کمی جلو کشید.
- قهوه‌های ترک اینجا بی‌نظیره، عاشقش میشی.
مات دندان‌های یک دست سفیدش ماند. هنوز این ملاقات برایش مرموز و کمی مشکوک به نظر می‌رسید. این حسامی که جلویش نشسته بود کجا و آن حسام دو روز پیش در حجره کجا!
با آوردن قهوه‌ها چانه‌اش جمع شد. آخر مادرش قهوه‌خور بود یا پدرش که بخواهد عاشق قهوه‌ی ترک شود؟! حتی امیرعلی هم دوست نداشت. همان یک باری که سرخودانه برای خودشان سفارش داده بود و می‌خواست مثلاً کلاس بگذارد، برای هفت پشتش بس بود. به گارسون سفارش داده بود که طرح قلب روی هر دو قهوه درست کند. هنوز عکسش را در موبایل خود داشت. برخلاف ظاهر زیبایش طعم تلخی داشت. امیرعلی هم به قیافه جمع شده‌‌اش می‌خندید و در حالی که در فنجانش شکر می‌ریخت می‌گفت:
«مگه مجبورت کردن دختر؟! خب همون چای خودمون چه اشکالی داره؟»
آهی از یادآوری‌ آن روز خوش از ته سی*ن*ه‌اش برخاست. نگاهش را از پشت پنجره‌ی قدی کافه، به باران تند و پاییزی که بی‌امان بغضش تمام نمی‌شد داد. قرار بود تا ابد هر کجا که پا می‌گذارد به یاد امیرعلی و خاطراتش بیفتد؟ حسام قهوه‌ی نصفه‌اش را روی میز گذاشت و با دستمال، آب دور ل*بش را سرسری گرفت. نگاهش به صورت بدون آرایش دخترک بود. قیافه‌ی افسانه‌ای نداشت که دل هر مردی برایش بلرزد؛ اما معصومیت خاصی داشت. ل*ب و د*ه*ان کوچک و سیاهی چشمانش او را بانمک جلوه می‌داد. موهای فر خورده سیاهش از دو طرف شالش بیرون زده بود و صورت گرد و روشنش را قاب گرفته بود. دخترک سر برگرداند، که چشم در چشمش شد. این بار خجالت نکشید و اخم کرد.
- واسه چی خواستین من رو ببینید؟ اگه حرف مهمی ندارید بهتره برم تا دیرم نشده.
نگاه به قهوه‌ی دست نخورده‌اش انداخت و یک تای ابرویش را بالا داد. خوب بود که بعد از آن بچه‌بازی دو روز پیش غرور خودش را حفظ کرده بود. پوزخند زد و با قسمت گوشتی بین انگشت شصت و اشاره‌اش گوشه ل*بش را دست کشید.
- هنوز هم سر حرفت هستی؟
از این حرف جا خورد. آن‌قدرها گیج نبود که نفهمد از چه صحبت می‌کند. هول کرده نگاه دزدید و به زوج جوانی که پشت میز بغلی نشسته بودند خیره شد. نگاه عاشقانه مرد از همین‌جا هم معلوم بود. لبخند آن زن او را به یاد ماه‌بانوی گذشته می‌انداخت‌.
- ماه‌بانو با توام.
به سختی نگاه از آن دو گرفت. گذشته تمام شده بود. به حسامی که منتظر به او چشم دوخته بود خیره شد. حالا او در مقابل این مرد نشسته بود. دنیا چقدر عجیب می‌توانست باشد، چقدر.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
440
لایک‌ها
1,510
امتیازها
73
کیف پول من
7,519
Points
508
حسام وقتی جوابی از او دریافت نکرد، خودش رشته‌ی کلام را به دست گرفت.
- تمام دیشب رو فکر کردم. خانواده‌ام از خیلی وقت پیش دلشون می‌خواست که من سر و سامون بگیرم؛ ولی زیر بار نمی‌رفتم... .
جرعه‌ای از باقی‌مانده‌ی قهوه‌اش را نوشید و گلویی تر کرد. او هم مثل مجسمه نگاهش می‌کرد.
- بهم حق بده که دیروز اون برخورد رو باهات کنم. نمی‌خوام سرخودانه تصمیم احمقانه و عجولانه‌ای بگیری.
به جان پو*ست دور ناخنش افتاد و ل*ب گزید.
- من دختر بدی نیستم آقاحسام!
مهم بود که این مرد درباره‌اش چه فکری می‌کند؟ حسام چند ثانیه متعجب نگاهش کرد و بعد اخم کرد و با سوئیچش روی میز ضرب گرفت.
- حالیته می‌خوای چی کار کنی؟
حرصش گرفت. باید او هم یک حرفی میزد.
- بله که حالیمه. مگه خود شما مادرت رو نفرستادی که ازم خواستگاری کنند؟! چرا یه جور رفتار می‌کنی انگار..‌. .
صدای نسبتاً بلند دخترک آرامش و سکوت کافه را درهم شکست؛ چند نفر با کنجکاوی سر به سمتشان چرخاندند. کلافه و عصبی مشتش را گوشه‌ی ل*بش گذاشت و پلک باز و بسته کرد تا بر اعصابش مسلط شود.
- صدات رو بیار پایین، هیچ معلوم هست چته؟
سرش از درد تیر می‌کشید. این چند شب درست و حسابی نخوابیده بود. دل‌دل کرد از جایش بلند شود. گور بابای حرف امیر! اصلاً تا ابد مجرد می‌ماند و برای خودش کار می‌کرد، به کجای دنیا برمی‌خورد؟
صدای جدی و خشن حسام رشته‌ی افکارش را پاره کرد.
- نمی‌دونم مادرم چی گفته که فکر کردی عاشق سی*ن*ه‌چاکتم! روز و شب به فکر اینه زن بگیرم تا بلکه آرامش توی زندگیم داشته باشم.
انتظار این اعتراف صریح را نداشت، یعنی فقط به خاطر تشکیل زندگی به سمتش آمده بود؟ نفهمید ناراحتی‌اش را چه پیش‌بینی کرد که تنش نگاهش کمی خوابید و دست به ته‌ریشش کشید.
- امیرعلی رو می‌خوای چی کار کنی؟
سر پایین انداخت. بند کیفش را چسبید. لرزش صدایش را به سختی کنترل کرد، نمی‌دانست موفق بود یا نه.
- امیرعلی وجود نداره!
انگار با همین یک جمله کوتاه جان از تنش رفته باشد. سر که بالا آورد پوزخند حسام به برجکش خورد. آب دهانش را فرو داد.
- درسته بهش علاقه داشتم؛ اما... اما زندگی با اون راه به جایی نداره.
سکوت کرد و با خودش گفت: «چرا گفتم بهش علاقه داشتم؟ یعنی الان ندارم؟!» ذهنش نه قاطع و محکمی به قلب زبان‌نفهمش گفت که در این لحظات خودش را گم و گور کند. حسام از حرف‌های دخترک، کم مانده بود شاخ در بیاورد! دست دور فنجانش حلقه کرد و کمی خودش را جلو کشید.
- انتظار داری باور کنم؟
این مرد تیز بود و مجاب کردنش سخت.
- امیرعلی از فرصت‌هاش استفاده نکرد. منم... منم که تا ابد نمی‌تونم به پاش بشینم! نمی‌تونم کنار مردی باشم که ندونم فردا زنده‌ست، یا نه.
بغض گلویش را به زور و زحمت فرو فرستاد و نگاهش را به نقطه‌ی نامعلومی داد.
- حاج‌بابام می‌خواد هر طور شده ازدواج کنم... .
نگاه پر آبش را نمی‌توانست از مرد مقابلش مخفی کند.
- من... من از پسر حاج‌مستوفی بدم میاد. نمی‌خوام... .
هق‌هق آرامش، اجازه نداد جمله‌اش را کامل کند. برایش مهم نبود که این مرد عجز و بیچارگی‌اش را ببیند. حسام به سمت دخترک گرفت. دروغ چرا، دلش برای اولین بار به حالش می‌سوخت، در بد منگنه‌ای قرار گرفته بود.
کد:
حسام وقتی جوابی از او دریافت نکرد، خودش رشته‌ی کلام را به دست گرفت.
- تمام دیشب رو فکر کردم. خانواده‌ام از خیلی وقت پیش دلشون می‌خواست که من سر و سامون بگیرم؛ ولی زیر بار نمی‌رفتم... .
جرعه‌ای از باقی‌مانده‌ی قهوه‌اش را نوشید و گلویی تر کرد. او هم مثل مجسمه نگاهش می‌کرد.
- بهم حق بده که دیروز اون برخورد رو باهات کنم. نمی‌خوام سرخودانه تصمیم احمقانه و عجولانه‌ای بگیری.
به جان پو*ست دور ناخنش افتاد و ل*ب گزید.
- من دختر بدی نیستم آقاحسام!
مهم بود که این مرد درباره‌اش چه فکری می‌کند؟ حسام چند ثانیه متعجب نگاهش کرد و بعد اخم کرد و با سوئیچش روی میز ضرب گرفت.
- حالیته می‌خوای چی کار کنی؟
حرصش گرفت. باید او هم یک حرفی میزد.
- بله که حالیمه. مگه خود شما مادرت رو نفرستادی که ازم خواستگاری کنند؟! چرا یه جور رفتار می‌کنی انگار..‌. .
صدای نسبتاً بلند دخترک آرامش و سکوت کافه را درهم شکست؛ چند نفر با کنجکاوی سر به سمتشان چرخاندند. کلافه و عصبی مشتش را گوشه‌ی ل*بش گذاشت و پلک باز و بسته کرد تا بر اعصابش مسلط شود.
- صدات رو بیار پایین، هیچ معلوم هست چته؟
سرش از درد تیر می‌کشید. این چند شب درست و حسابی نخوابیده بود. دل‌دل کرد از جایش بلند شود. گور بابای حرف امیر! اصلاً تا ابد مجرد می‌ماند و برای خودش کار می‌کرد، به کجای دنیا برمی‌خورد؟
صدای جدی و خشن حسام رشته‌ی افکارش را پاره کرد.
- نمی‌دونم مادرم چی گفته که فکر کردی عاشق سی*ن*ه‌چاکتم! روز و شب به فکر اینه زن بگیرم تا بلکه آرامش توی زندگیم داشته باشم.
انتظار این اعتراف صریح را نداشت، یعنی فقط به خاطر تشکیل زندگی به سمتش آمده بود؟ نفهمید ناراحتی‌اش را چه پیش‌بینی کرد که تنش نگاهش کمی خوابید و دست به ته‌ریشش کشید.
- امیرعلی رو می‌خوای چی کار کنی؟
سر پایین انداخت. بند کیفش را چسبید. لرزش صدایش را به سختی کنترل کرد، نمی‌دانست موفق بود یا نه.
- امیرعلی وجود نداره!
انگار با همین یک جمله کوتاه جان از تنش رفته باشد. سر که بالا آورد پوزخند حسام به برجکش خورد. آب دهانش را فرو داد.
- درسته بهش علاقه داشتم؛ اما... اما زندگی با اون راه به جایی نداره.
سکوت کرد و با خودش گفت: «چرا گفتم بهش علاقه داشتم؟ یعنی الان ندارم؟!» ذهنش نه قاطع و محکمی به قلب زبان‌نفهمش گفت که در این لحظات خودش را گم و گور کند. حسام از حرف‌های دخترک، کم مانده بود شاخ در بیاورد! دست دور فنجانش حلقه کرد و کمی خودش را جلو کشید.
- انتظار داری باور کنم؟
این مرد تیز بود و مجاب کردنش سخت.
- امیرعلی از فرصت‌هاش استفاده نکرد. منم... منم که تا ابد نمی‌تونم به پاش بشینم! نمی‌تونم کنار مردی باشم که ندونم فردا زنده‌ست، یا نه.
بغض گلویش را به زور و زحمت فرو فرستاد و نگاهش را به نقطه‌ی نامعلومی داد.
- حاج‌بابام می‌خواد هر طور شده ازدواج کنم... .
نگاه پر آبش را نمی‌توانست از مرد مقابلش مخفی کند.
- من... من از پسر حاج‌مستوفی بدم میاد. نمی‌خوام... .
هق‌هق آرامش، اجازه نداد جمله‌اش را کامل کند. برایش مهم نبود که این مرد عجز و بیچارگی‌اش را ببیند. حسام به سمت دخترک گرفت. دروغ چرا، دلش برای اولین بار به حالش می‌سوخت، در بد منگنه‌ای قرار گرفته بود.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
440
لایک‌ها
1,510
امتیازها
73
کیف پول من
7,519
Points
508
یک‌طرف دل‌خوش بود به آمدن امیرعلی و از آن طرف هم پافشاری خانواده‌اش به ازدواج با مجید، دست او را از همه جا کوتاه کرده بود.
- اشک‌هات رو پاک کن، با گریه چیزی درست نمی‌شه.
آب بینی‌اش را بالا کشید و فس‌فس‌کنان خیسی زیر چشمانش را پاک کرد. حسام نگاه زیر‌چشمی به دخترک انداخت و با همان جدیت و اخم رو به او گفت:
- فکر نمی‌کردم تا این حد احمق باشی!
شاکی با چشمان ریز شده نگاهش کرد تا منظورش از این حرف را بفهمد. مغرورانه به صندلی تکیه داد و گوشه‌ی ل*بش را به دندان گرفت.
- فکر کردی ازدواج الکیه؟ باید یادت باشه که با یه بله، قراره تا آخر عمر زندگیت رو در کنار من بگذرونی.
هوای کافه برایش تنگ شد. این حقیقت به خوبی برایش روشن بود؛ اما چاره چه بود؟! دست‌دست می‌کرد تا او را روی سفره عقد، کنار مجید بنشانند؟! حداقل حسام قابل‌تحمل‌تر از او بود.
- من زیاد فرصت ندارم.
شاید در ظاهر یک دختر آویزان و پررو به حساب می‌آمد اما در دلش غوغایی بود. امیرعلی چطور توانست او را در این شرایط ول کند و ککش هم نگزد؟ یعنی یک ذره هم پیشش ارزش نداشت؟
«آخ ماهی! هنوز هم منتظرشی برگرده.» قلب بی‌جنبه‌اش فریاد می‌کشید: «آره!» دلش می‌خواست از این کابوس طولانی بیدار شود و امیرعلی را با گل‌های ریز عروس جلوی درب‌ خانه‌شان ببیند.
«باران، ناگهانِ ابر است
اشک، ناگهانِ عشق
من، ناگهانِ تو
و تو از کنار این‌ همه ناگهان، آهسته و آرام گذشتی.»
***
به خانه که برگشت، یک‌راست وارد اتاقش شد و در مقابل سوال‌های مادرش ل*ب از ل*ب تکان نداد. در را از داخل قفل کرد و سه‌کنج دیوار زانوهایش را در ب*غ*ل گرفت. اشک‌های بی‌صدایش تبدیل به هق‌هق آرامی شدند‌. امروز آخرین روز عزاداری برای آن مرد بود. حرف آخر حسام هنوز در گوشش زنگ میزد. می‌گفت پس از این حق ندارد دیگر حتی به امیر فکر کند. گفته بود گذشته و تمام خاطرات را باید تا ابدیت فراموش کند. فراموش می‌کرد، میشد همانی که خودش گفته بود، کسی که به حسام خط داده بود! خبرش که به گوشش می‌رسید او هم نابود میشد؛ دلش می‌خواست حال آن موقعش را ببیند. کفش لجبازی‌اش را نمی‌خواست از پا در بیاورد، حتی شده به قیمت از دست دادن جوانی و خوشبختی‌اش.
***
با صدای زنگ خانه سریع‌تر از همه برخاست و پا در ایوان گذاشت. صندل‌های مشکی‌اش را پوشید و درب حیاط را باز کرد. از دیدن حاج‌حسین در را کامل باز کرد و دست به سمت شالش برد تا از سرش نیفتد.
- خوش اومدین، بفرمایید.
مرد مهربان و شوخی بود. باید می‌گفت ته‌چهره‌ی حسام شبیه به پدرش بود، فقط تنها فرقش، کم‌پشتی موهای حاج‌حسین بود که در اثر سن به آن دچار شده بود. نفر بعدی ستاره خانم بود که از دیدن ماه‌بانو گل از گلش شکفت و مادرانه در آغوشش گرفت.
- خوبی دخترم؟ وای که چقدر زیبا شدی.
خبری از حنانه نبود. از دیدن حسام در آن کت و شلوار نوک مدادی ل*ب گزید و گوشه‌ی دامن مشکی‌اش را دور انگشتانش پیچاند.
- خوش اومدین.
لبخند نزد، فقط گوشه‌های ل*بش کمی بالا رفت. اهل زن و زندگی داشتن نبود، الان هم اگر اینجا بود به اصرار خانواده‌اش بود تا یک جور از دست امر و نهی‌شان نجات پیدا کند. دسته گل را به سمتش گرفت و وارد حیاط شد.
- گل رو ازم نمی‌گیری؟!
حواسش جمع شد و سریع گل را از دستش گرفت که شال از سرش سر خورد و روی شانه‌هایش افتاد. معذب با یک دست شالش را درست کرد و در دل بر خودش لعنت فرستاد که حداقل یک چیز درست و درمان سرش می‌انداخت تا فرط و فرط مراقب افتادنش نباشد. در تمام این مدت حسام نگاهش روی خرمن باز موهای سیاه دخترک در گردش بود. باز هم همان نسیم عجیب از روی قلبش رد شد. جلوتر از دخترک وارد خانه شد و با همه مشغول احوال‌پرسی شد. قیافه‌ی همه‌شان با آن گل و جعبه‌ی شیرینی دیدنی بود. مهران جلوی در زیر گوش ماه‌بانو گفت:
- اینا امشب اینجا چی کار می‌کنند؟!
کد:
یک‌طرف دل‌خوش بود به آمدن امیرعلی و از آن طرف هم پافشاری خانواده‌اش به ازدواج با مجید، دست او را از همه جا کوتاه کرده بود.
- اشک‌هات رو پاک کن، با گریه چیزی درست نمی‌شه.
آب بینی‌اش را بالا کشید و فس‌فس‌کنان خیسی زیر چشمانش را پاک کرد. حسام نگاه زیر‌چشمی به دخترک انداخت و با همان جدیت و اخم رو به او گفت:
- فکر نمی‌کردم تا این حد احمق باشی!
شاکی با چشمان ریز شده نگاهش کرد تا منظورش از این حرف را بفهمد. مغرورانه به صندلی تکیه داد و گوشه‌ی ل*بش را به دندان گرفت.
- فکر کردی ازدواج الکیه؟ باید یادت باشه که با یه بله، قراره تا آخر عمر زندگیت رو در کنار من بگذرونی.
هوای کافه برایش تنگ شد. این حقیقت به خوبی برایش روشن بود؛ اما چاره چه بود؟! دست‌دست می‌کرد تا او را روی سفره عقد، کنار مجید بنشانند؟! حداقل حسام قابل‌تحمل‌تر از او بود.
- من زیاد فرصت ندارم.
شاید در ظاهر یک دختر آویزان و پررو به حساب می‌آمد اما در دلش غوغایی بود. امیرعلی چطور توانست او را در این شرایط ول کند و ککش هم نگزد؟ یعنی یک ذره هم پیشش ارزش نداشت؟
«آخ ماهی! هنوز هم منتظرشی برگرده.» قلب بی‌جنبه‌اش فریاد می‌کشید: «آره!» دلش می‌خواست از این کابوس طولانی بیدار شود و امیرعلی را با گل‌های ریز عروس جلوی درب‌ خانه‌شان ببیند.
«باران، ناگهانِ ابر است
اشک، ناگهانِ عشق
من، ناگهانِ تو
و تو از کنار این‌ همه ناگهان، آهسته و آرام گذشتی.»
***
به خانه که برگشت، یک‌راست وارد اتاقش شد و در مقابل سوال‌های مادرش ل*ب از ل*ب تکان نداد. در را از داخل قفل کرد و سه‌کنج دیوار زانوهایش را در ب*غ*ل گرفت. اشک‌های بی‌صدایش تبدیل به هق‌هق آرامی شدند‌. امروز آخرین روز عزاداری برای آن مرد بود. حرف آخر حسام هنوز در گوشش زنگ میزد. می‌گفت پس از این حق ندارد دیگر حتی به امیر فکر کند. گفته بود گذشته و تمام خاطرات را باید تا ابدیت فراموش کند. فراموش می‌کرد، میشد همانی که خودش گفته بود، کسی که به حسام خط داده بود! خبرش که به گوشش می‌رسید او هم نابود میشد؛ دلش می‌خواست حال آن موقعش را ببیند. کفش لجبازی‌اش را نمی‌خواست از پا در بیاورد، حتی شده به قیمت از دست دادن جوانی و خوشبختی‌اش.
***
با صدای زنگ خانه سریع‌تر از همه برخاست و پا در ایوان گذاشت. صندل‌های مشکی‌اش را پوشید و درب حیاط را باز کرد. از دیدن حاج‌حسین در را کامل باز کرد و دست به سمت شالش برد تا از سرش نیفتد.
- خوش اومدین، بفرمایید.
مرد مهربان و شوخی بود. باید می‌گفت ته‌چهره‌ی حسام شبیه به پدرش بود، فقط تنها فرقش، کم‌پشتی موهای حاج‌حسین بود که در اثر سن به آن دچار شده بود. نفر بعدی ستاره خانم بود که از دیدن ماه‌بانو گل از گلش شکفت و مادرانه در آغوشش گرفت.
- خوبی دخترم؟ وای که چقدر زیبا شدی.
خبری از حنانه نبود. از دیدن حسام در آن کت و شلوار نوک مدادی ل*ب گزید و گوشه‌ی دامن مشکی‌اش را دور انگشتانش پیچاند.
- خوش اومدین.
لبخند نزد، فقط گوشه‌های ل*بش کمی بالا رفت. اهل زن و زندگی داشتن نبود، الان هم اگر اینجا بود به اصرار خانواده‌اش بود تا یک جور از دست امر و نهی‌شان نجات پیدا کند. دسته گل را به سمتش گرفت و وارد حیاط شد.
- گل رو ازم نمی‌گیری؟!
حواسش جمع شد و سریع گل را از دستش گرفت که شال از سرش سر خورد و روی شانه‌هایش افتاد. معذب با یک دست شالش را درست کرد و در دل بر خودش لعنت فرستاد که حداقل یک چیز درست و درمان سرش می‌انداخت تا فرط و فرط مراقب افتادنش نباشد. در تمام این مدت حسام نگاهش روی خرمن باز موهای سیاه دخترک در گردش بود. باز هم همان نسیم عجیب از روی قلبش رد شد. جلوتر از دخترک وارد خانه شد و با همه مشغول احوال‌پرسی شد. قیافه‌ی همه‌شان با آن گل و جعبه‌ی شیرینی دیدنی بود. مهران جلوی در زیر گوش ماه‌بانو گفت:
- اینا امشب اینجا چی کار می‌کنند؟!
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا