نفسش به زور در میآمد. دوست داشت تمام غبار دلش را با جیغ زدن و گریه خالی کند، اما بغض سنگی راه گلویش را بسته بود. باز دلش نافرمانی کرد و روی شمارهاش لغزید، میخواست از امروز برایش بگوید. «میبینی امیرعلی، کسی به جز خودت من رو بانو صدا زد. کجا رفتی که هر کسی و ناکسی به ماهبانو کوچولوت نزدیک میشه؟!»
***
دود از پشت خاکریزها بلند شده بود. چشمانش اول همه چیز را تار میدید و بعد کمکم به حالت قبلی برگشت. تپانچهی ساچمهایش را به کمر بست و از تپه خودش را بالا کشید. آفتاب بیرحمانه میتابید و حشرات گزنده و مزاحم در هوا، زخم پشت گ*ردنش را به سوزش میانداخت. از دور متوجهی سرباز جوانی شد که با دو به سمتش میآمد. سورجان، پسرک جوانی با پو*ست سبزه و چشمان درشت سیاه، یکی از بومیهای منطقه بود که به تازگی به پاسگاه مرزی منتقل شده بود. جلو آمد و خوشحال از دیدنش احترام نظامی گذاشت.
- ستوان خیلی دنبالتون گشتیم، خدا رو شکر که زنده و سالمید.
لبخند کمجانی به رویش پاشید و همانطور که به سمت جاده میرفت پرسید:
- بقیه کجان؟ محمد و صالح رفتن؟
قدمهایش را تندتر برداشت تا به او برسد.
- محمد تیر خورده بود، منتقلش کردن به بهداری.
سوار تویوتا سفیدش شد و پشت فرمان جا گرفت.
- حالش که الحمدالله خوب بود؟
جلو نشست و لحظهای کلاه از سر برداشت و خاک روی موهایش را تکاند.
- شانس آورد به بازوش خورد ستوان، صالح چند ساعت پیش زنگ زد گفت بهداریان، بعد از اون دیگه خبری ندارم.
سر تکان داد و ماشین را به حرکت در آورد. تا خود شهر یک ساعتی راه بود. وقتی به بهداری رسیدند، سراغ زخمیاش را از پرستار گرفت که اتاق جلوی راهرو را نشان داد. وارد شد. چند ردیف تخت در اتاق قرار داشت که مجروح و مریض رویشان دراز کشیده بودند، از بینشان چشمش به محمد افتاد که با بازوی بانداژ شده، سرمی به دستش وصل بود. صالح از دیدنش برخاست و احترام گذاشت. برایش سر تکان داد. محمد متوجهاش که شد خواست روی تخت نیمخیز شود که نگذاشت و مانعش شد. صندلی کنار تخت را عقب کشید و نشست.
- چی کار کردی با خودت شیرمرد؟
با همان صورت جمع شده از درد خندهی بیرمقی سر داد و سر روی بالش گذاشت.
- چیزی نیست، یه زخم جزئیه قربان. صالح زیادی بزرگش کرده، وگرنه به خودم بود الان مرخص شده بودم.
اخم شیرینی کرد. صالح و محمد پسرعموی هم بودند، مثل دو برادر که هر دو هم در یک ارگان خدمت میکردند. دستی به سر کمموی محمد کشید و نگاه گذرایی به صالح انداخت.
- قدر داداشت رو بدون، توی این زمونه کم آدمهایی مثل آقاصالح ما پیدا میشه.
محمد لبخند زد و سر تکان داد. از جا برخاست و دست روی شانهی صالح گذاشت.
- برو دست و روت رو بشور، باید خودت رو برای عملیات بعدی آماده کنی. اینجور که معلومه جور آق محمد ما رو هم باید بکشی.
تا خواست جواب دهد، موبایلش زنگ خورد. دست بالا گرفت و یک نگاه به شماره انداخت، ماهبانو بود. در پاسخ دادن مردد شد؛ به خودش لعنت فرستاد بابت سایلنت نکردن موبایلش. از بهداری خارج شد و دکمهی سبز را فشرد.
- بله؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
***
دود از پشت خاکریزها بلند شده بود. چشمانش اول همه چیز را تار میدید و بعد کمکم به حالت قبلی برگشت. تپانچهی ساچمهایش را به کمر بست و از تپه خودش را بالا کشید. آفتاب بیرحمانه میتابید و حشرات گزنده و مزاحم در هوا، زخم پشت گ*ردنش را به سوزش میانداخت. از دور متوجهی سرباز جوانی شد که با دو به سمتش میآمد. سورجان، پسرک جوانی با پو*ست سبزه و چشمان درشت سیاه، یکی از بومیهای منطقه بود که به تازگی به پاسگاه مرزی منتقل شده بود. جلو آمد و خوشحال از دیدنش احترام نظامی گذاشت.
- ستوان خیلی دنبالتون گشتیم، خدا رو شکر که زنده و سالمید.
لبخند کمجانی به رویش پاشید و همانطور که به سمت جاده میرفت پرسید:
- بقیه کجان؟ محمد و صالح رفتن؟
قدمهایش را تندتر برداشت تا به او برسد.
- محمد تیر خورده بود، منتقلش کردن به بهداری.
سوار تویوتا سفیدش شد و پشت فرمان جا گرفت.
- حالش که الحمدالله خوب بود؟
جلو نشست و لحظهای کلاه از سر برداشت و خاک روی موهایش را تکاند.
- شانس آورد به بازوش خورد ستوان، صالح چند ساعت پیش زنگ زد گفت بهداریان، بعد از اون دیگه خبری ندارم.
سر تکان داد و ماشین را به حرکت در آورد. تا خود شهر یک ساعتی راه بود. وقتی به بهداری رسیدند، سراغ زخمیاش را از پرستار گرفت که اتاق جلوی راهرو را نشان داد. وارد شد. چند ردیف تخت در اتاق قرار داشت که مجروح و مریض رویشان دراز کشیده بودند، از بینشان چشمش به محمد افتاد که با بازوی بانداژ شده، سرمی به دستش وصل بود. صالح از دیدنش برخاست و احترام گذاشت. برایش سر تکان داد. محمد متوجهاش که شد خواست روی تخت نیمخیز شود که نگذاشت و مانعش شد. صندلی کنار تخت را عقب کشید و نشست.
- چی کار کردی با خودت شیرمرد؟
با همان صورت جمع شده از درد خندهی بیرمقی سر داد و سر روی بالش گذاشت.
- چیزی نیست، یه زخم جزئیه قربان. صالح زیادی بزرگش کرده، وگرنه به خودم بود الان مرخص شده بودم.
اخم شیرینی کرد. صالح و محمد پسرعموی هم بودند، مثل دو برادر که هر دو هم در یک ارگان خدمت میکردند. دستی به سر کمموی محمد کشید و نگاه گذرایی به صالح انداخت.
- قدر داداشت رو بدون، توی این زمونه کم آدمهایی مثل آقاصالح ما پیدا میشه.
محمد لبخند زد و سر تکان داد. از جا برخاست و دست روی شانهی صالح گذاشت.
- برو دست و روت رو بشور، باید خودت رو برای عملیات بعدی آماده کنی. اینجور که معلومه جور آق محمد ما رو هم باید بکشی.
تا خواست جواب دهد، موبایلش زنگ خورد. دست بالا گرفت و یک نگاه به شماره انداخت، ماهبانو بود. در پاسخ دادن مردد شد؛ به خودش لعنت فرستاد بابت سایلنت نکردن موبایلش. از بهداری خارج شد و دکمهی سبز را فشرد.
- بله؟
کد:
نفسش به زور در میآمد. دوست داشت تمام غبار دلش را با جیغ زدن و گریه خالی کند، اما بغض سنگی راه گلویش را بسته بود. باز دلش نافرمانی کرد و روی شمارهاش لغزید، میخواست از امروز برایش بگوید. «میبینی امیرعلی، کسی به جز خودت من رو بانو صدا زد. کجا رفتی که هر کسی و ناکسی به ماهبانو کوچولوت نزدیک میشه؟!»
***
دود از پشت خاکریزها بلند شده بود. چشمانش اول همه چیز را تار میدید و بعد کمکم به حالت قبلی برگشت. تپانچهی ساچمهایش را به کمر بست و از تپه خودش را بالا کشید. آفتاب بیرحمانه میتابید و حشرات گزنده و مزاحم در هوا، زخم پشت گ*ردنش را به سوزش میانداخت. از دور متوجهی سرباز جوانی شد که با دو به سمتش میآمد. سورجان، پسرک جوانی با پو*ست سبزه و چشمان درشت سیاه، یکی از بومیهای منطقه بود که به تازگی به پاسگاه مرزی منتقل شده بود. جلو آمد و خوشحال از دیدنش احترام نظامی گذاشت.
- ستوان خیلی دنبالتون گشتیم، خدا رو شکر که زنده و سالمید.
لبخند کمجانی به رویش پاشید و همانطور که به سمت جاده میرفت پرسید:
- بقیه کجان؟ محمد و صالح رفتن؟
قدمهایش را تندتر برداشت تا به او برسد.
- محمد تیر خورده بود، منتقلش کردن به بهداری.
سوار تویوتا سفیدش شد و پشت فرمان جا گرفت.
- حالش که الحمدالله خوب بود؟
جلو نشست و لحظهای کلاه از سر برداشت و خاک روی موهایش را تکاند.
- شانس آورد به بازوش خورد ستوان، صالح چند ساعت پیش زنگ زد گفت بهداریان، بعد از اون دیگه خبری ندارم.
سر تکان داد و ماشین را به حرکت در آورد. تا خود شهر یک ساعتی راه بود. وقتی به بهداری رسیدند، سراغ زخمیاش را از پرستار گرفت که اتاق جلوی راهرو را نشان داد. وارد شد. چند ردیف تخت در اتاق قرار داشت که مجروح و مریض رویشان دراز کشیده بودند، از بینشان چشمش به محمد افتاد که با بازوی بانداژ شده، سرمی به دستش وصل بود. صالح از دیدنش برخاست و احترام گذاشت. برایش سر تکان داد. محمد متوجهاش که شد خواست روی تخت نیمخیز شود که نگذاشت و مانعش شد. صندلی کنار تخت را عقب کشید و نشست.
- چی کار کردی با خودت شیرمرد؟
با همان صورت جمع شده از درد خندهی بیرمقی سر داد و سر روی بالش گذاشت.
- چیزی نیست، یه زخم جزئیه قربان. صالح زیادی بزرگش کرده، وگرنه به خودم بود الان مرخص شده بودم.
اخم شیرینی کرد. صالح و محمد پسرعموی هم بودند، مثل دو برادر که هر دو هم در یک ارگان خدمت میکردند. دستی به سر کمموی محمد کشید و نگاه گذرایی به صالح انداخت.
- قدر داداشت رو بدون، توی این زمونه کم آدمهایی مثل آقاصالح ما پیدا میشه.
محمد لبخند زد و سر تکان داد. از جا برخاست و دست روی شانهی صالح گذاشت.
- برو دست و روت رو بشور، باید خودت رو برای عملیات بعدی آماده کنی. اینجور که معلومه جور آق محمد ما رو هم باید بکشی.
تا خواست جواب دهد، موبایلش زنگ خورد. دست بالا گرفت و یک نگاه به شماره انداخت، ماهبانو بود. در پاسخ دادن مردد شد؛ به خودش لعنت فرستاد بابت سایلنت نکردن موبایلش. از بهداری خارج شد و دکمهی سبز را فشرد.
- بله؟