درحال تایپ رمان یادگارهای کبود | لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Leila.navel80
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 75
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
459
لایک‌ها
1,562
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,743
Points
527
خودش را به ندانستن زد و شانه بالا انداخت. ستاره خانم با لبی خندان، چادر مجلسی‌ گل‌ درشتش را روی سرش مرتب کرد و سر مبل، کنار طلعت خانم نشست.
- ببخشید که بی‌خبر اومدیم، باید زودتر از این‌ها خدمت می‌رسیدیم.
مادرش که یک بوهایی می‌برد، لبخند ساختگی زد و گفت:
- این چه حرفیه! خونه‌ی خودتونه‌.
پدرش هم در حالی که انتظار این مهمانی یک دفعه‌ای را نداشت؛ اما در ظاهر رسم مهمان‌داری را ادا کرد و با خوش‌رویی، گرم خوش و بش با رفیق گرمابه و گلستانش، یعنی حاج‌حسین شد. حاج‌حسین فلاح مال و مکنت زیادی داشت و در بازار حرف اول تاجران پارچه را میزد؛ این شغل ریشه در آبا و اجدادشان داشت و امری موروثی بود که نسل به نسل انتقال پیدا کرده بود. صحبت‌های اولیه، حول محور بحث‌های کسل کننده‌ای چون کار و اقتصاد و اوضاع مملکت می‌چرخید. برای چای ریختن به آشپزخانه رفت که صدای حاج‌حسین برای لحظه‌ای جو سنگینی بین افراد حاضر در سالن ایجاد کرد.
- نیت از اومدن ما امشب، جز اینکه خواستم یه تجدید خاطره‌ای شه و دوباره دور هم جمع شیم، دلیل دیگه‌ای هم داره.
دسته‌ی قوری خال‌قرمزی، در دستش لرزید. او داشت چه کار می‌کرد؟ عرق سرد روی پیشانی‌اش نشست. پدرش بود که کنجکاو پرسید:
- چه دلیلی حاجی؟ مشتاقم بدونم.
با آن زبان پرچرب و نرمش خوب بلد بود چه حرفی را چطور ادا کند؛ الحق که این مرد بازاری بود. سینی چای را که به سالن برد، تمام نگاه‌ها به سمتش برگشت. ستاره خانم لبخند پررنگی روی ل*بش نشست که او محو چال‌گونه‌ی سمت راست صورتش شد.
- چه به موقع! زحمت کشیدی دخترم.
یک سینی حمل کردن مگر چقدر وزن داشت؟! دوست داشت هر چه زودتر این مراسم مسخره تمام شود. جلوی حسام سینی را گرفت، موقع برداشتن فنجان، نگاه عمیقی به صورت مضطرب دخترک انداخت که عرق از تیره‌ی کمرش سرازیر شد. خودش را به آشپزخانه رساند و شیر ظرف‌شویی را باز کرد، چند مشت آب سرد حالش را جا آورد. سرش مثل بازار شام بود و دلش آشوب. انگار هر چه زمان می‌گذشت تازه سختی‌ شرایط را درک می‌کرد. نمی‌فهمید چه گفتند و چه شد. ساعاتی در آن‌جا ماندند و او بیرون نیامد تا زمانی که عزم رفتن کردند. چهره‌ی رنگ پریده‌اش حسابی ضایع بود. حسام قبل از اینکه برود، با پدرش دست داد و گفت:
- من منتظر جوابتون می‌مونم حاجی، نمی‌خوام ناامید باشم.
کنار مادرش ایستاد و نگاهش را به پدرش داد که دست روی شانه‌‌ی حسام گذاشت و تبسمی کرد.
- انشاالله هر چی خیره همون پیش میاد.
تا جلوی در حیاط بدرقه‌شان کردند. بعد از رفتنشان زودتر از همه وارد خانه شد. مادرش با غرغر، در حالی که ظرف‌های کثیف میوه‌خوری را برمی‌داشت گفت:
- حیف حاج‌حسین که همچین اولادی داره. حداقل اگه پسرش خوب بود یه چیزی. مردم چه اعتماد به نفسی دارند!
روی مبل وا رفت و سر پایین انداخت. حرفی برای گفتن نداشت، حرف و حدیث زیادی از ناخلف بودن حسام در بین مردم می‌چرخید؛ واقعیت یا بی‌راه، آن مرد با امیرعلی یا مجید فرق‌های زیادی داشت. مهران برزخی وارد سالن شد و انگار منتظر بود تا آن‌ها بروند و حرصش را خالی کند‌.
- گول حرف‌هاشون رو نخورید ها! اون‌ها فقط می‌خوان پسرشون رو زن ب*دن تا از سرشون باز کنند. ماه‌بانو زیادی حیفه براش.
بغض کرده به برادرش نگریست. چه خبر داشت که خودش را قربانی کرده بود؟ پدر در جواب حرف مهران سر تکان داد و نگاهش را به دخترک ساکتش دوخت.
- کم‌حرفی! انگار زیاد هم از اومدنشون متعجب نشدی.
چیزی نگفت و نگاه دزدید. مهران که این روی مظلوم و آرام خواهرکش برایش عجیب بود، نیشخند زد و روی کاناپه ولو شد.
- چی شد؟ دیگه از داد و قالت خبری نیست که؟!
نگاهش را از گل‌های سرخ قالی گرفت. شاید باید همین حالا حرفش را میزد و خلاص. یک نفس عمیق کشید و در دل فاتحه‌ی خود را خواند.
- من جوابم مثبته!
اولش همه شوکه نگاهش کردند. مادرش رنگ صورتش شد مثل گچ دیوار! نرسیده به مبل، روی زمین وا رفت و ذکر یا فاطمه‌ی زهرا زیر ل*بش جنبید. دسته‌ی مبل در میان انگشتان پدرش فشرده شد. زودتر از همه، مهران بود که به خودش آمد. یک‌جوری از روی مبل بلند شد که وحشت کرد و ناخودآگاه ل*ب‌هایش را گ*از گرفت. با چند قدم بلند و محکم نزدیکش شد و بالای سرش ایستاد. جرعت سر بالا گرفتن نداشت.
- یه بار دیگه این زری که زدی رو تکرار کن ببینم.
کد:
خودش را به ندانستن زد و شانه بالا انداخت. ستاره خانم با لبی خندان، چادر مجلسی‌ گل‌ درشتش را روی سرش مرتب کرد و سر مبل، کنار طلعت خانم نشست.
- ببخشید که بی‌خبر اومدیم، باید زودتر از این‌ها خدمت می‌رسیدیم.
مادرش که یک بوهایی می‌برد، لبخند ساختگی زد و گفت:
- این چه حرفیه! خونه‌ی خودتونه‌.
پدرش هم در حالی که انتظار این مهمانی یک دفعه‌ای را نداشت؛ اما در ظاهر رسم مهمان‌داری را ادا کرد و با خوش‌رویی، گرم خوش و بش با رفیق گرمابه و گلستانش، یعنی حاج‌حسین شد. حاج‌حسین فلاح مال و مکنت زیادی داشت و در بازار حرف اول تاجران پارچه را میزد؛ این شغل ریشه در آبا و اجدادشان داشت و امری موروثی بود که نسل به نسل انتقال پیدا کرده بود. صحبت‌های اولیه، حول محور بحث‌های کسل کننده‌ای چون کار و اقتصاد و اوضاع مملکت می‌چرخید. برای چای ریختن به آشپزخانه رفت که صدای حاج‌حسین برای لحظه‌ای جو سنگینی بین افراد حاضر در سالن ایجاد کرد.
- نیت از اومدن ما امشب، جز اینکه خواستم یه تجدید خاطره‌ای شه و دوباره دور هم جمع شیم، دلیل دیگه‌ای هم داره.
دسته‌ی قوری خال‌قرمزی، در دستش لرزید. او داشت چه کار می‌کرد؟ عرق سرد روی پیشانی‌اش نشست. پدرش بود که کنجکاو پرسید:
- چه دلیلی حاجی؟ مشتاقم بدونم.
با آن زبان پرچرب و نرمش خوب بلد بود چه حرفی را چطور ادا کند؛ الحق که این مرد بازاری بود. سینی چای را که به سالن برد، تمام نگاه‌ها به سمتش برگشت. ستاره خانم لبخند پررنگی روی ل*بش نشست که او محو چال‌گونه‌ی سمت راست صورتش شد.
- چه به موقع! زحمت کشیدی دخترم.
یک سینی حمل کردن مگر چقدر وزن داشت؟! دوست داشت هر چه زودتر این مراسم مسخره تمام شود. جلوی حسام سینی را گرفت، موقع برداشتن فنجان، نگاه عمیقی به صورت مضطرب دخترک انداخت که عرق از تیره‌ی کمرش سرازیر شد. خودش را به آشپزخانه رساند و شیر ظرف‌شویی را باز کرد، چند مشت آب سرد حالش را جا آورد. سرش مثل بازار شام بود و دلش آشوب. انگار هر چه زمان می‌گذشت تازه سختی‌ شرایط را درک می‌کرد. نمی‌فهمید چه گفتند و چه شد. ساعاتی در آن‌جا ماندند و او بیرون نیامد تا زمانی که عزم رفتن کردند. چهره‌ی رنگ پریده‌اش حسابی ضایع بود. حسام قبل از اینکه برود، با پدرش دست داد و گفت:
- من منتظر جوابتون می‌مونم حاجی، نمی‌خوام ناامید باشم.
کنار مادرش ایستاد و نگاهش را به پدرش داد که دست روی شانه‌‌ی حسام گذاشت و تبسمی کرد.
- انشاالله هر چی خیره همون پیش میاد.
تا جلوی در حیاط بدرقه‌شان کردند. بعد از رفتنشان زودتر از همه وارد خانه شد. مادرش با غرغر، در حالی که ظرف‌های کثیف میوه‌خوری را برمی‌داشت گفت:
- حیف حاج‌حسین که همچین اولادی داره. حداقل اگه پسرش خوب بود یه چیزی. مردم چه اعتماد به نفسی دارند!
روی مبل وا رفت و سر پایین انداخت. حرفی برای گفتن نداشت، حرف و حدیث زیادی از ناخلف بودن حسام در بین مردم می‌چرخید؛ واقعیت یا بی‌راه، آن مرد با امیرعلی یا مجید فرق‌های زیادی داشت. مهران برزخی وارد سالن شد و انگار منتظر بود تا آن‌ها بروند و حرصش را خالی کند‌.
- گول حرف‌هاشون رو نخورید ها! اون‌ها فقط می‌خوان پسرشون رو زن ب*دن تا از سرشون باز کنند. ماه‌بانو زیادی حیفه براش.
بغض کرده به برادرش نگریست. چه خبر داشت که خودش را قربانی کرده بود؟ پدر در جواب حرف مهران سر تکان داد و نگاهش را به دخترک ساکتش دوخت.
- کم‌حرفی! انگار زیاد هم از اومدنشون متعجب نشدی.
چیزی نگفت و نگاه دزدید. مهران که این روی مظلوم و آرام خواهرکش برایش عجیب بود، نیشخند زد و روی کاناپه ولو شد.
- چی شد؟ دیگه از داد و قالت خبری نیست که؟!
نگاهش را از گل‌های سرخ قالی گرفت. شاید باید همین حالا حرفش را میزد و خلاص. یک نفس عمیق کشید و در دل فاتحه‌ی خود را خواند.
- من جوابم مثبته!
اولش همه شوکه نگاهش کردند. مادرش رنگ صورتش شد مثل گچ دیوار! نرسیده به مبل، روی زمین وا رفت و ذکر یا فاطمه‌ی زهرا زیر ل*بش جنبید. دسته‌ی مبل در میان انگشتان پدرش فشرده شد. زودتر از همه، مهران بود که به خودش آمد. یک‌جوری از روی مبل بلند شد که وحشت کرد و ناخودآگاه ل*ب‌هایش را گ*از گرفت. با چند قدم بلند و محکم نزدیکش شد و بالای سرش ایستاد. جرعت سر بالا گرفتن نداشت.
- یه بار دیگه این زری که زدی رو تکرار کن ببینم.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
459
لایک‌ها
1,562
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,743
Points
527
پلک بست. از اول هم می‌دانست کار سختی در پیش دارد، نباید به این زودی کم می‌آورد. سعی کرد موقع حرف زدن صدایش نلرزد.
- هم... همون که گفتم... .
آب دهانش را قورت داد و نگاهش را به مشت گره کرده‌اش داد که از بس فشرده بود، خون روی پنجه‌هایش را می‌توانست ببیند.
- حس... حسام... مرد خوب... .
انگار مار افعی، نیش زهرآگینش را به جانش زد که لال شد. مهران بود که مثل ببر زخمی نعره‌ میزد.
- خفه شو! خفه شو تا دهنت رو پر خون نکردم.
مادرش مابین انگشتش را گ*از گرفت و به پایش کوبید.
- حیا کن دختر! اصلاً می‌فهمی داری چی میگی؟
این قائله باید همین‌جا ختم میشد، اگر ساکت می‌ماند عروس مستوفی‌ها میشد و دیگر کار تمام. خواست از جایش برخیزد که صدای بی‌نرمش پدرش او را بی‌حرکت گذاشت.
- همین‌جا بمون ماه‌بانو.
نگاهش به چشمان گشاد شده از خشم پدر و سگرمه‌های درهمش سوق پیدا کرد. چانه‌ی لرزانش را پنهان کرد و چند بار پلک زد تا اشکش فرو نریزد.
- شاید بگید خیلی پرروئم که همچین حرفی رو دارم جلوتون می‌زنم؛ اما... اما من از تصمیمم برنمی‌گردم حاج‌بابا.
مهران که مثل پدر نمی‌توانست خوددار بماند، چشمانش را روی همه چیز می‌بست و برایش مهم نبود طرف مقابلش کیست. از روی شال به موهایش چنگ زد که از درد جیغش به هوا رفت.
- تو غلط می‌کنی دختره‌ی پِتیاره! از کی تا حالا سرخود شدی؟ مثل اینکه حسام رو نمی‌شناسی! می‌دونی زندگی با اون چه عواقبی برات داره؟ اصلاً تویی که تا دیروز اسم امیرعلی زیر زبونت بود، چطور شده می‌خوای به حسام بله بدی، هان؟!
تا به اکنون این‌قدر برادرش را عصبانی ندیده بود. پدرش پیش آمد و او را از چنگال دست مهران نجات داد.
- بسه دیگه، تمومش کنید. هنوز نمردم که دست روی خواهرت بلند کنی.
ریشه موهایش از درد تیر می‌کشید‌. بی‌صدا هق‌هق سر داد. مهران چشم‌غره‌ای حواله‌اش کرد و رو به حاج‌بابا گفت:
- آخه پدر من، این دختره عقلش رو از دست داده، نمی‌فهمه داره چی میگه. خانوم فکر کرده به چه کسی هم می‌خواد بله بده... .
با مسخرگی ادامه داد:
- حسام فلاح!
خواست جیغ بکشد و بگوید: «همین شماهایی که حالا آینده‌ی من بخت برگشته براتون مهم شده، باعث شدین تن به این ازدواج اجباری بدم» وگرنه جای حسام باید امیر در خانه‌شان می‌نشست و از دستش چای می‌گرفت.
پدرش غرق در فکر دوباره روی مبل نشست و شقیقه‌اش را چند بار بین دو انگشتش مالید. مهران تیشه گرفته بود دستش و دست از طعنه زدن برنمی‌داشت.
- خواهر ما رو باش! بابا ایول، زدی روی دست آفتاب‌پرست! چه سریع رنگ عوض کردی.
ذهن آشفته‌ و تمام فشارهای این مدت روی هم تلمبار شدند و نتیجه‌اش شد، جیغ، نتیجه‌اش غرشی بود از عمق بغض و کینه‌ی درونش.
- زندگی خودمه، اگه با حسام ازدواج نکنم به خواب ببینید که به پسر حاج مستوفی جواب بله بدم! تا ابد همین‌جا می‌مونم، تا موقعی که موهام رنگ دندون‌هام شه، اون موقع این شمایید که پشیمون می‌شید.
این را گفت و در مقابل نگاه بهت‌زده‌شان از جا برخاست و به سمت اتاقش پرواز کرد. در را چنان محکم به‌هم بست که حتم داشت لولاهایش از کار می‌افتند. اگر آن زمان می‌دانست که با دستان خودش دارد روی جوانی و آینده‌اش قم*ار می‌کند، ممکن نبود که بنده‌ی خوی غرور و لجبازی‌اش شود، ممکن نبود؛ آخ که آدمی از فردای خودش خبر نداشت. دست‌گیره‌ی در اتاقش تکان خورد و چند بار بالا و پایین شد، مهران وقتی فهمید که در را از داخل قفل کرده است، بیشتر جری شد و با مشت و لگد به جان در بی‌نوا افتاد.
- حیا رو قی کردی و حرمت بزرگ‌تر و کوچیک‌تر سرت نمی‌شه. فقط از این در بیا بیرون، نشونت میدم.
اشکی که می‌آمد روی گونه‌اش بنشیند را با حرص گرفت و پنجره را گشود. به هوای تازه نیاز داشت، به یک ماه‌بانوی جدید که دیگر عشق و احساساتش را ارزان به کسی نفروشد. حاج‌طاهر از پشت در، خطاب به دخترک صدایش را بلند کرد:
- مادرت جوری بزرگت نکرده که بی‌شرمی کنی و همچین حرفی تحویل خانواده‌ات بدی.
در این وضعیت، زورش فقط به خودش می‌رسید. به موهایش چنگ انداخت، دور اتاق شروع به قدم زدن کرد و پو*ست دور ناخنش را جوید. صدای تک‌تکشان از پشت در می‌آمد و حالش را لحظه به لحظه بدتر می‌کرد.
- این چه بلایی بود؟! حتماً طلسممون کردن، آره.
گوش‌هایش می‌شنید؛ اما خودش را به کری زده بود! به گمانش فکر می‌کرد اگر زندگی‌اش خ*را*ب شود، خانواده‌اش هستند که ضربه می‌بینند. مهران از سکوت دخترک، خنده‌ی هیستریکی زد و عصبی، مشت به در کوبید.
- فکر کرده زندگی بچه بازیه! گول چیش رو خوردی؟ یه هفته نشده سیاه و کبود برمی‌گردی بدبخت.
روی زمین نشست. سوز بد و سردی از بیرون به اتاق می‌آمد. خودش را ب*غ*ل کرد و سر به کاسه‌ی زانوهایش چسباند. در این لحظه به هیچ چیز فکر نمی‌کرد، افتاده بود روی دنده‌ی چپ، که الا و بلا حسام! می‌دانست غیرت زیادی داشت، می‌دانست مرد بددل و خشنی است، با تمام این‌ها او انتخابش را کرده بود.
***
بعد از آن شب، همه چیز انگار رنگ و بوی دیگری گرفت، خیلی سریع خبر خواستگاری پسر حاج حسین از دختر حاج‌طاهر به گوش اهالی محل رسید. مگر میشد د*ه*ان مردم را بست؟! مادر مجید بعد از شنیدن ماجرا با دلی پر شکوه نزد مادرش آمده بود و می‌گفت:
- مگه پسرم چه عیب و ایرادی داشت که دخترت جوابش کرد؟
مادر بیچاره‌اش هم از شرمندگی روی سر بالا گرفتن نداشت. زمانی که می‌خواست برود، تا چشمش به او در آستانه‌ی راهرو‌ی خانه افتاد، بی‌آن‌که جواب سلامش را دهد پوزخند زد و با تاسف گفت:
- فکر کردی با حسام خوشبخت میشی؟ نه دختر، خوشبختی که پیشکشت کرده بودند رو خودت پس زدی! من تو رو عین دختر خودم دوست داشتم، حتی حالا که دل پسرم شکسته شده. امیدوارم از انتخابت پشیمون نشی.
نگاه آخرش هنوز جلوی چشمانش بود. بعد از رفتنش خودش را در اتاق انداخت و با حرص موهایش را دور انگشتش پیچاند. همه نگران آینده‌اش بودند، جز آن کسی که باید می‌بود. هر چقدر که می‌گذشت در تصمیممش مصمم‌تر میشد. تا الان باید خبر به او می‌رسید.
«چیه ماهی؟ نکنه منتظرشی؟!»
دل عاشق که حرف حساب سرش نمی‌شد. تا لحظه‌ی آخر چشم به راه نشسته بود که باز بانو صدایش بزند و قلبش را به تپش بیندازد، او هم به شوخی جناب سرگرد صدایش میزد. یادش هست روزی به او گفت: «آخه این سرگرد چیه به ریش ما می‌بندی خانوم؟ کو تا به اون درجه برسم.»
کد:
پلک بست. از اول هم می‌دانست کار سختی در پیش دارد، نباید به این زودی کم می‌آورد. سعی کرد موقع حرف زدن صدایش نلرزد.
- هم... همون که گفتم... .
آب دهانش را قورت داد و نگاهش را به مشت گره کرده‌اش داد که از بس فشرده بود، خون روی پنجه‌هایش را می‌توانست ببیند.
- حس... حسام... مرد خوب... .
انگار مار افعی، نیش زهرآگینش را به جانش زد که لال شد. مهران بود که مثل ببر زخمی نعره‌ میزد.
- خفه شو! خفه شو تا دهنت رو پر خون نکردم.
مادرش مابین انگشتش را گ*از گرفت و به پایش کوبید.
- حیا کن دختر! اصلاً می‌فهمی داری چی میگی؟
این قائله باید همین‌جا ختم میشد، اگر ساکت می‌ماند عروس مستوفی‌ها میشد و دیگر کار تمام. خواست از جایش برخیزد که صدای بی‌نرمش پدرش او را بی‌حرکت گذاشت.
- همین‌جا بمون ماه‌بانو.
نگاهش به چشمان گشاد شده از خشم پدر و سگرمه‌های درهمش سوق پیدا کرد. چانه‌ی لرزانش را پنهان کرد و چند بار پلک زد تا اشکش فرو نریزد.
- شاید بگید خیلی پرروئم که همچین حرفی رو دارم جلوتون می‌زنم؛ اما... اما من از تصمیمم برنمی‌گردم حاج‌بابا.
مهران که مثل پدر نمی‌توانست خوددار بماند، چشمانش را روی همه چیز می‌بست و برایش مهم نبود طرف مقابلش کیست. از روی شال به موهایش چنگ زد که از درد جیغش به هوا رفت.
- تو غلط می‌کنی دختره‌ی پِتیاره! از کی تا حالا سرخود شدی؟ مثل اینکه حسام رو نمی‌شناسی! می‌دونی زندگی با اون چه عواقبی برات داره؟ اصلاً تویی که تا دیروز اسم امیرعلی زیر زبونت بود، چطور شده می‌خوای به حسام بله بدی، هان؟!
تا به اکنون این‌قدر برادرش را عصبانی ندیده بود. پدرش پیش آمد و او را از چنگال دست مهران نجات داد.
- بسه دیگه، تمومش کنید. هنوز نمردم که دست روی خواهرت بلند کنی.
ریشه موهایش از درد تیر می‌کشید‌. بی‌صدا هق‌هق سر داد. مهران چشم‌غره‌ای حواله‌اش کرد و رو به حاج‌بابا گفت:
- آخه پدر من، این دختره عقلش رو از دست داده، نمی‌فهمه داره چی میگه. خانوم فکر کرده به چه کسی هم می‌خواد بله بده... .
با مسخرگی ادامه داد:
- حسام فلاح!
خواست جیغ بکشد و بگوید: «همین شماهایی که حالا آینده‌ی من بخت برگشته براتون مهم شده، باعث شدین تن به این ازدواج اجباری بدم» وگرنه جای حسام باید امیر در خانه‌شان می‌نشست و از دستش چای می‌گرفت.
پدرش غرق در فکر دوباره روی مبل نشست و شقیقه‌اش را چند بار بین دو انگشتش مالید. مهران تیشه گرفته بود دستش و دست از طعنه زدن برنمی‌داشت.
- خواهر ما رو باش! بابا ایول، زدی روی دست آفتاب‌پرست! چه سریع رنگ عوض کردی.
ذهن آشفته‌ و تمام فشارهای این مدت روی هم تلمبار شدند و نتیجه‌اش شد، جیغ، نتیجه‌اش غرشی بود از عمق بغض و کینه‌ی درونش.
- زندگی خودمه، اگه با حسام ازدواج نکنم به خواب ببینید که به پسر حاج مستوفی جواب بله بدم! تا ابد همین‌جا می‌مونم، تا موقعی که موهام رنگ دندون‌هام شه، اون موقع این شمایید که پشیمون می‌شید.
این را گفت و در مقابل نگاه بهت‌زده‌شان از جا برخاست و به سمت اتاقش پرواز کرد. در را چنان محکم به‌هم بست که حتم داشت لولاهایش از کار می‌افتند. اگر آن زمان می‌دانست که با دستان خودش دارد روی جوانی و آینده‌اش قم*ار می‌کند، ممکن نبود که بنده‌ی خوی غرور و لجبازی‌اش شود، ممکن نبود؛ آخ که آدمی از فردای خودش خبر نداشت. دست‌گیره‌ی در اتاقش تکان خورد و چند بار بالا و پایین شد، مهران وقتی فهمید که در را از داخل قفل کرده است، بیشتر جری شد و با مشت و لگد به جان در بی‌نوا افتاد.
- حیا رو قی کردی و حرمت بزرگ‌تر و کوچیک‌تر سرت نمی‌شه. فقط از این در بیا بیرون، نشونت میدم.
اشکی که می‌آمد روی گونه‌اش بنشیند را با حرص گرفت و پنجره را گشود. به هوای تازه نیاز داشت، به یک ماه‌بانوی جدید که دیگر عشق و احساساتش را ارزان به کسی نفروشد. حاج‌طاهر از پشت در، خطاب به دخترک صدایش را بلند کرد:
- مادرت جوری بزرگت نکرده که بی‌شرمی کنی و همچین حرفی تحویل خانواده‌ات بدی.
در این وضعیت، زورش فقط به خودش می‌رسید. به موهایش چنگ انداخت، دور اتاق شروع به قدم زدن کرد و پو*ست دور ناخنش را جوید. صدای تک‌تکشان از پشت در می‌آمد و حالش را لحظه به لحظه بدتر می‌کرد.
- این چه بلایی بود؟! حتماً طلسممون کردن، آره.
گوش‌هایش می‌شنید؛ اما خودش را به کری زده بود! به گمانش فکر می‌کرد اگر زندگی‌اش خ*را*ب شود، خانواده‌اش هستند که ضربه می‌بینند. مهران از سکوت دخترک، خنده‌ی هیستریکی زد و عصبی، مشت به در کوبید.
- فکر کرده زندگی بچه بازیه! گول چیش رو خوردی؟ یه هفته نشده سیاه و کبود برمی‌گردی بدبخت.
روی زمین نشست. سوز بد و سردی از بیرون به اتاق می‌آمد. خودش را ب*غ*ل کرد و سر به کاسه‌ی زانوهایش چسباند. در این لحظه به هیچ چیز فکر نمی‌کرد، افتاده بود روی دنده‌ی چپ، که الا و بلا حسام! می‌دانست غیرت زیادی داشت، می‌دانست مرد بددل و خشنی است، با تمام این‌ها او انتخابش را کرده بود.
***
بعد از آن شب، همه چیز انگار رنگ و بوی دیگری گرفت، خیلی سریع خبر خواستگاری پسر حاج حسین از دختر حاج‌طاهر به گوش اهالی محل رسید. مگر میشد د*ه*ان مردم را بست؟! مادر مجید بعد از شنیدن ماجرا با دلی پر شکوه نزد مادرش آمده بود و می‌گفت:
- مگه پسرم چه عیب و ایرادی داشت که دخترت جوابش کرد؟
مادر بیچاره‌اش هم از شرمندگی روی سر بالا گرفتن نداشت. زمانی که می‌خواست برود، تا چشمش به او در آستانه‌ی راهرو‌ی خانه افتاد، بی‌آن‌که جواب سلامش را دهد پوزخند زد و با تاسف گفت:
- فکر کردی با حسام خوشبخت میشی؟ نه دختر، خوشبختی که پیشکشت کرده بودند رو خودت پس زدی! من تو رو عین دختر خودم دوست داشتم، حتی حالا که دل پسرم شکسته شده. امیدوارم از انتخابت پشیمون نشی.
نگاه آخرش هنوز جلوی چشمانش بود. بعد از رفتنش خودش را در اتاق انداخت و با حرص موهایش را دور انگشتش پیچاند. همه نگران آینده‌اش بودند، جز آن کسی که باید می‌بود. هر چقدر که می‌گذشت در تصمیممش مصمم‌تر میشد. تا الان باید خبر به او می‌رسید.
«چیه ماهی؟ نکنه منتظرشی؟!»
دل عاشق که حرف حساب سرش نمی‌شد. تا لحظه‌ی آخر چشم به راه نشسته بود که باز بانو صدایش بزند و قلبش را به تپش بیندازد، او هم به شوخی جناب سرگرد صدایش میزد. یادش هست روزی به او گفت: «آخه این سرگرد چیه به ریش ما می‌بندی خانوم؟ کو تا به اون درجه برسم.»
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
459
لایک‌ها
1,562
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,743
Points
527
قطره‌ اشکی که بی‌اجازه از گوشه‌ی چشمش چکید را با سرانگشت گرفت. تمام این حس‌های خوب با آن جمله‌ی لعنتی دود میشد و به هوا می‌رفت؛ زخمش انگار کهنه نمی‌شد. «آخ امیرعلی، چرا با من این کار رو کردی؟ چرا ماه‌بانو رو زیر چکمه‌های بی‌رحمت له کردی و گذشتی؟ چرا؟»
***
آن روز فاطمه با توپ پر به خانه‌شان آمد، حتماً مهران خبرش کرده بود که او را از خر شیطان پیاده کند. با دیدنش، جلوی میز آرایشش نشست و دستش را به سمت رژ مسی رنگی برد.
- راسته ماه‌بانو؟ یه چیزی بگو؟ یه حرفی بزن. این سکوتت چه معنی میده؟
غمگین از داخل آینه به چهره‌ی سرخ و نفس‌زنانش نگاه کرد و بغضش را قورت داد. فاطمه درمانده چادرش را از سرش برداشت و تلو‌خوران به سمت تخت رفت.
- یعنی تو دوستش نداشتی؟ عشق امیرعلی به این زودی فراموش شد؟!
«نگو فاطمه، ادامه نده، تو خبر نداری از برادرت که با من چه کرد.»
اگر د*ه*ان باز می‌کرد همه خفه می‌شدند.
- از اول باید می‌دونستم این پسره ریگی به کفششه.
به طرفش برگشت، دل‌دل کرد واقعیت را بگوید و جفای یک‌دانه برادرش را تعریف کند؛ اما مهلت حرفی نداد و پوزخند تلخی زد.
- چیه؟ حتماً می‌خوایش! چشمت پول و موقعیتش رو گرفته، کارش هم تهرانه.
مات شده ل*ب فرو بست. انگار قضاوت در خون این برادر و خواهر ژنتیکی بود. قلبش لحظه به لحظه سردتر میشد و ریشه‌ی نفرت در دلش عمیق‌تر. رو به آینه به چشمان سیاهی که برقی در آن موج نمی‌زد خیره شد و ل*ب باز کرد.
- برو از اینجا، می‌دونم مهران اومده سراغت تا من رو از تصمیمم منصرف کنی؛ ولی دیگه واسه این حرف‌ها دیر شده.
فاطمه دست به قلبش گرفت و یا علی گویان روی تخت وا رفت. آخ برادرش اگر به گوشش می‌رسید چه حالی میشد؟ این دختر زده بود به سیم آخر! یکهو چه بر سرش آمده بود؟ نکند آن مرد چیزخورش کرده باشد! افکار مالیخولایی ذهنش سر و تهی نداشتند.
- تو جای من نیستی تا تصمیم بگیری، امیر پشتم رو خالی کرد، جلوی خانواده‌ام کوچیک شدم، میگی چی کار کنم؟
فاطمه این حرف‌ها را متوجه نمی‌شد. یک طرف برادرش و ماه‌بانو را مثل خواهر خودش دوست داشت، نمی‌خواست دستی‌دستی خودش را در چاه بیندازد. به سمتش رفت و شانه‌هایش را گرفت.
- به من نگاه کن آبجی، الان که مستوفی‌ها هم کنار کشیدن، یه نه بگو و خلاص. مگه دلت با علی نیست، هان؟
بی‌حوصله و کج‌خلق دستش را پس زد و اخم کرد.
- در موردم چه فکری کردی؟ من صبر ایوب ندارم تا این علی آقاتون از ماموریت پاشن، بیان.
وحشت کرد، از برق عجیب در چشمان ماه‌بانو، از لحن سرد و تلخش؛ یک جای کار می‌لنگید. موقع برگشت به خانه، به خود گفت که باید به علی یک زنگ بزند، نباید این‌طور تمام میشد. هر دویشان عقلشان را از دست داده بودند. ماه‌بانو یک شبه که به حسام علاقه‌مند نشده بود! چه بله‌ای می‌خواست به آن مرد فرصت‌طلب بدهد؟
***
به در تکیه داد و بغضش را بیرون انداخت. حالش با آمدن و حرف‌هایش بد که بود، بدتر شد. لعنت به این عشق که حال و روزش را خ*را*ب کرده بود، لعنت بر امیر که کنارش نماند. حرص و بغض انباشته شده در گلویش، وجودش را به آتش می‌کشید. با غیض نگاهش را از پنجره‌ی اتاق به تراس خانه‌‌ی روبه‌رویی‌شان داد، از این‌جا به اتاقش دید داشت.
«هدفت چی بود؟ حتی یه معذرت‌خواهی هم نکردی! نمی‌گی این ماه‌بانوی پاسوخته چه عذابی می‌کشه.»
درمانده و پژمرده، زانوهایش را در ب*غ*ل جمع کرد و آه پردردی کشید. زندگی‌اش روی لبه‌ی تیغ قرار داشت، نمی‌دانست چه درست است و چه غلط.
***
این روزها شب و روزش را گم کرده بود. قرار بود همین جمعه خانواده‌ی حسام برای حرف‌های آخر بیایند. بعد از اینکه جواب مثبتش را داد مهران یک دعوای حسابی با او انداخت و گفت که به هیچ وجه در مراسم بدبخت شدنش حاضر نمی‌شود.
کد:
قطره‌ اشکی که بی‌اجازه از گوشه‌ی چشمش چکید را با سرانگشت گرفت. تمام این حس‌های خوب با آن جمله‌ی لعنتی دود میشد و به هوا می‌رفت؛ زخمش انگار کهنه نمی‌شد. «آخ امیرعلی، چرا با من این کار رو کردی؟ چرا ماه‌بانو رو زیر چکمه‌های بی‌رحمت له کردی و گذشتی؟ چرا؟»
***
آن روز فاطمه با توپ پر به خانه‌شان آمد، حتماً مهران خبرش کرده بود که او را از خر شیطان پیاده کند. با دیدنش، جلوی میز آرایشش نشست و دستش را به سمت رژ مسی رنگی برد.
- راسته ماه‌بانو؟ یه چیزی بگو؟ یه حرفی بزن. این سکوتت چه معنی میده؟
غمگین از داخل آینه به چهره‌ی سرخ و نفس‌زنانش نگاه کرد و بغضش را قورت داد. فاطمه درمانده چادرش را از سرش برداشت و تلو‌خوران به سمت تخت رفت.
- یعنی تو دوستش نداشتی؟ عشق امیرعلی به این زودی فراموش شد؟!
«نگو فاطمه، ادامه نده، تو خبر نداری از برادرت که با من چه کرد.»
اگر د*ه*ان باز می‌کرد همه خفه می‌شدند.
- از اول باید می‌دونستم این پسره ریگی به کفششه.
به طرفش برگشت، دل‌دل کرد واقعیت را بگوید و جفای یک‌دانه برادرش را تعریف کند؛ اما مهلت حرفی نداد و پوزخند تلخی زد.
- چیه؟ حتماً می‌خوایش! چشمت پول و موقعیتش رو گرفته، کارش هم تهرانه.
مات شده ل*ب فرو بست. انگار قضاوت در خون این برادر و خواهر ژنتیکی بود. قلبش لحظه به لحظه سردتر میشد و ریشه‌ی نفرت در دلش عمیق‌تر. رو به آینه به چشمان سیاهی که برقی در آن موج نمی‌زد خیره شد و ل*ب باز کرد.
- برو از اینجا، می‌دونم مهران اومده سراغت تا من رو از تصمیمم منصرف کنی؛ ولی دیگه واسه این حرف‌ها دیر شده.
فاطمه دست به قلبش گرفت و یا علی گویان روی تخت وا رفت. آخ برادرش اگر به گوشش می‌رسید چه حالی میشد؟ این دختر زده بود به سیم آخر! یکهو چه بر سرش آمده بود؟ نکند آن مرد چیزخورش کرده باشد! افکار مالیخولایی ذهنش سر و تهی نداشتند.
- تو جای من نیستی تا تصمیم بگیری، امیر پشتم رو خالی کرد، جلوی خانواده‌ام کوچیک شدم، میگی چی کار کنم؟
فاطمه این حرف‌ها را متوجه نمی‌شد. یک طرف برادرش و ماه‌بانو را مثل خواهر خودش دوست داشت، نمی‌خواست دستی‌دستی خودش را در چاه بیندازد. به سمتش رفت و شانه‌هایش را گرفت.
- به من نگاه کن آبجی، الان که مستوفی‌ها هم کنار کشیدن، یه نه بگو و خلاص. مگه دلت با علی نیست، هان؟
بی‌حوصله و کج‌خلق دستش را پس زد و اخم کرد.
- در موردم چه فکری کردی؟ من صبر ایوب ندارم تا این علی آقاتون از ماموریت پاشن، بیان.
وحشت کرد، از برق عجیب در چشمان ماه‌بانو، از لحن سرد و تلخش؛ یک جای کار می‌لنگید. موقع برگشت به خانه، به خود گفت که باید به علی یک زنگ بزند، نباید این‌طور تمام میشد. هر دویشان عقلشان را از دست داده بودند. ماه‌بانو یک شبه که به حسام علاقه‌مند نشده بود! چه بله‌ای می‌خواست به آن مرد فرصت‌طلب بدهد؟
***
به در تکیه داد و بغضش را بیرون انداخت. حالش با آمدن و حرف‌هایش بد که بود، بدتر شد. لعنت به این عشق که حال و روزش را خ*را*ب کرده بود، لعنت بر امیر که کنارش نماند. حرص و بغض انباشته شده در گلویش، وجودش را به آتش می‌کشید. با غیض نگاهش را از پنجره‌ی اتاق به تراس خانه‌‌ی روبه‌رویی‌شان داد، از این‌جا به اتاقش دید داشت.
«هدفت چی بود؟ حتی یه معذرت‌خواهی هم نکردی! نمی‌گی این ماه‌بانوی پاسوخته چه عذابی می‌کشه.»
درمانده و پژمرده، زانوهایش را در ب*غ*ل جمع کرد و آه پردردی کشید. زندگی‌اش روی لبه‌ی تیغ قرار داشت، نمی‌دانست چه درست است و چه غلط.
***
این روزها شب و روزش را گم کرده بود. قرار بود همین جمعه خانواده‌ی حسام برای حرف‌های آخر بیایند. بعد از اینکه جواب مثبتش را داد مهران یک دعوای حسابی با او انداخت و گفت که به هیچ وجه در مراسم بدبخت شدنش حاضر نمی‌شود.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
459
لایک‌ها
1,562
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,743
Points
527
به خیالش با این کار، از تصمیمش برمی‌گشت، غافل از این‌که مرغ او یک پا داشت! پدرش هم از آن روز به بعد با او سرسنگین تا می‌کرد. یک روز که در اتاقش تنها بود پیشش آمد، داخل نه، در آستانه‌ی در ایستاد و نفس بلندی کشید.
- بعد از جواب ردت به خانواده مستوفی، دیگه نمی‌شه دهن مردم رو بست. حالا که خودت می‌خوای جلوت رو نمی‌گیرم؛ اما عاقبتش هر چی شد تاوانش به خودت برمی‌گرده دختر.
همین گفت و او را با یک دنیا غم عالم تنها گذاشت. نه آرزوی خوشبختی کرد و نه نصیحت پدرانه‌؛ حتی راه برگشتی هم برای خود نگذاشته بود. پدرش همین اول راه گفت که به حمایت او تکیه نکند. مادرش تنها غم‌خواری بود که همه‌ی کارها روی دوشش افتاده بود. چند نوع پارچه از بازار خریده بود و از او می‌خواست یکی‌شان را برای شب بله‌برون انتخاب کند. با بی‌حوصلگی نگاهی به پارچه‌های مرغوب و نرم انداخت و چانه جمع کرد.
- خودتون انتخاب کنین، من نمی‌دونم.
طلعت خانم اخمی کرد. بی‌آن‌که متر نواری‌ را از دور گ*ردنش بردارد، از پشت میز خیاطی‌اش بیرون آمد.
- یعنی چی ماهی؟ تو اصلاً با خودت چند چندی؟! مگه خودت چشم‌سفیدی نکردی و جلوی پدرت نگفتی می‌خوایش؟ حالا غمبرک گرفتی که چی؟
ل*بش را با حرص جوید و برای این‌که از دست سوال و جواب‌های مادرش راحت شود به پارچه‌ی سبز مخملی اشاره کرد و کوتاه گفت:
- همین خوبه.
راهش را به سمت اتاقش کشید و مجال جوابی به مادرش نداد‌. دوست داشت به خواب عمیقی فرو برود و دو سال دیگر بیدار بشود. یعنی آن‌موقع امیرعلی از ماموریت برمی‌گشت؟ تا چه حد سادگی؟! آن مرد این‌قدر سرگرم کارش بود که خبر نداشت ماه‌بانویی شکسته می‌شود. شاید اگر پدرش از همان اول موافقت می‌کرد همه چیز طور دیگری اتفاق می‌افتاد، شاید. با صدای زنگ تلفن شانه‌هایش بالا پرید. از دیدن شماره نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. بعد از مدت‌ها بالاخره به او زنگ زده بود. ضربان قلبش اوج گرفت، دست و پایش را گم کرد. بی‌اختیار دستش روی دکمه‌ی سبز لغزید.
- ا... الو!
چقدر صدایش می‌لرزید. اصلاً جواب داده بود چه بشنود؟ صدای نعره‌اش گوشش را لرزاند.
- بهت گفته بودم با غیرتم بازی نکن. من اون بی‌پدری که بهت نگاه بد داشته رو می‌کشم. پام که برسه تهران اول حساب اون حسام ن*ا*موس‌دزد و بعد توی نفهم رو می‌رسم.
به دنبال حرفش فحش بدی داد که موهای تنش سیخ شد. هیچ‌وقت او را در این حد عصبانی ندیده بود. هنوز در شوک بود. دلش هنوز شیرینی حساسیت‌ها و غیرت مردانه‌اش را نچشیده بود که بار همان روز شوم به یادش آمد، باز حمله‌ی عصبی‌اش عود کرد. دیگر نفهمید که این شخص پشت‌خط امیر است، وجودش را کینه سیاهی فرا گرفت. موبایل در دستش فشرده شد.
- ازت متنفرم... تو همون روز بارونی من رو کشتی. حسا...
هنوز اسمش را کامل صدا نزده بود که آتش گرفت و فریادش به هوا رفت:
- ببر صدات رو! اسم اون ع*و*ضی رو نیار. نذار به حرف اون روزم مطمئن شم، نذار.
لبخند تلخی زد. مطمئن شود؟ بغضش را پس زد.
- دیگه بهم زنگ نزن علی‌آقا، بهتره با کسی حرفی نزنی که به مرد دیگه‌ای چراغ سبز نشون میده.
این را گفت و به ماه‌بانو گفتن‌های ناباورش توجهی نکرد. تلفن را خاموش کرد و خودش را روی تخت انداخت.
***
یک هفته، یک هفته کذایی که برایش مثل برق و باد گذشت. کاش می‌توانست زمان را نگه دارد؛ ولی همه چیز داشت دست به دست هم می‌داد که یک اتفاق هولناک و مهیب در زندگی‌اش رخ بدهد. از شب بله‌برونش چیزی نفهمید. مهران به زور حاج‌بابا که می‌گفت نبودنش یک‌جور بی‌احترامی است با اخم و تخم در مراسم حاضر شده و هیچ نمی‌گفت؛ چقدر دلش هوای برادرانه‌هایش را داشت. او هم مثل مادر‌مرده‌ها خودش را زیر آرایش و لباس زیبایش مخفی کرده بود تا کسی از دل پاره‌پاره شده‌اش خبردار نشود. از بعد آن تماس لعنتی انگار باز هوایی شده بود و گهگاهی در خلوت، ذهنش هرز می‌رفت و به سوی امیرعلی می‌چرخید. دوست داشت خودش را خفه کند، تکلیفش با خودش هم مشخص نبود. زمان روی دور تند قرار گرفته بود. قرار شد عقد و عروسی با هم برگزار بشود. هر چقدر خانواده‌اش اصرار کردند که چند ماهی نامزد بمانند، حاج‌حسین زیر بار نرفت. خندید و ظرف شیرینی را به سمت حاج‌‌بابا گرفت.
- بهونه نیار مرد مومن. دخترت که راه دور نمی‌ره، دو قدم راهه. بیا دهنت رو شیرین کن.
کد:
به خیالش با این کار، از تصمیمش برمی‌گشت، غافل از این‌که مرغ او یک پا داشت! پدرش هم از آن روز به بعد با او سرسنگین تا می‌کرد. یک روز که در اتاقش تنها بود پیشش آمد، داخل نه، در آستانه‌ی در ایستاد و نفس بلندی کشید.
- بعد از جواب ردت به خانواده مستوفی، دیگه نمی‌شه دهن مردم رو بست. حالا که خودت می‌خوای جلوت رو نمی‌گیرم؛ اما عاقبتش هر چی شد تاوانش به خودت برمی‌گرده دختر.
همین گفت و او را با یک دنیا غم عالم تنها گذاشت. نه آرزوی خوشبختی کرد و نه نصیحت پدرانه‌؛ حتی راه برگشتی هم برای خود نگذاشته بود. پدرش همین اول راه گفت که به حمایت او تکیه نکند. مادرش تنها غم‌خواری بود که همه‌ی کارها روی دوشش افتاده بود. چند نوع پارچه از بازار خریده بود و از او می‌خواست یکی‌شان را برای شب بله‌برون انتخاب کند. با بی‌حوصلگی نگاهی به پارچه‌های مرغوب و نرم انداخت و چانه جمع کرد.
- خودتون انتخاب کنین، من نمی‌دونم.
طلعت خانم اخمی کرد. بی‌آن‌که متر نواری‌ را از دور گ*ردنش بردارد، از پشت میز خیاطی‌اش بیرون آمد.
- یعنی چی ماهی؟ تو اصلاً با خودت چند چندی؟! مگه خودت چشم‌سفیدی نکردی و جلوی پدرت نگفتی می‌خوایش؟ حالا غمبرک گرفتی که چی؟
ل*بش را با حرص جوید و برای این‌که از دست سوال و جواب‌های مادرش راحت شود به پارچه‌ی سبز مخملی اشاره کرد و کوتاه گفت:
- همین خوبه.
راهش را به سمت اتاقش کشید و مجال جوابی به مادرش نداد‌. دوست داشت به خواب عمیقی فرو برود و دو سال دیگر بیدار بشود. یعنی آن‌موقع امیرعلی از ماموریت برمی‌گشت؟ تا چه حد سادگی؟! آن مرد این‌قدر سرگرم کارش بود که خبر نداشت ماه‌بانویی شکسته می‌شود. شاید اگر پدرش از همان اول موافقت می‌کرد همه چیز طور دیگری اتفاق می‌افتاد، شاید. با صدای زنگ تلفن شانه‌هایش بالا پرید. از دیدن شماره نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. بعد از مدت‌ها بالاخره به او زنگ زده بود. ضربان قلبش اوج گرفت، دست و پایش را گم کرد. بی‌اختیار دستش روی دکمه‌ی سبز لغزید.
- ا... الو!
چقدر صدایش می‌لرزید. اصلاً جواب داده بود چه بشنود؟ صدای نعره‌اش گوشش را لرزاند.
- بهت گفته بودم با غیرتم بازی نکن. من اون بی‌پدری که بهت نگاه بد داشته رو می‌کشم. پام که برسه تهران اول حساب اون حسام ن*ا*موس‌دزد و بعد توی نفهم رو می‌رسم.
به دنبال حرفش فحش بدی داد که موهای تنش سیخ شد. هیچ‌وقت او را در این حد عصبانی ندیده بود. هنوز در شوک بود. دلش هنوز شیرینی حساسیت‌ها و غیرت مردانه‌اش را نچشیده بود که بار همان روز شوم به یادش آمد، باز حمله‌ی عصبی‌اش عود کرد. دیگر نفهمید که این شخص پشت‌خط امیر است، وجودش را کینه سیاهی فرا گرفت. موبایل در دستش فشرده شد.
- ازت متنفرم... تو همون روز بارونی من رو کشتی. حسا...
هنوز اسمش را کامل صدا نزده بود که آتش گرفت و فریادش به هوا رفت:
- ببر صدات رو! اسم اون ع*و*ضی رو نیار. نذار به حرف اون روزم مطمئن شم، نذار.
لبخند تلخی زد. مطمئن شود؟ بغضش را پس زد.
- دیگه بهم زنگ نزن علی‌آقا، بهتره با کسی حرفی نزنی که به مرد دیگه‌ای چراغ سبز نشون میده.
این را گفت و به ماه‌بانو گفتن‌های ناباورش توجهی نکرد. تلفن را خاموش کرد و خودش را روی تخت انداخت.
***
یک هفته، یک هفته کذایی که برایش مثل برق و باد گذشت. کاش می‌توانست زمان را نگه دارد؛ ولی همه چیز داشت دست به دست هم می‌داد که یک اتفاق هولناک و مهیب در زندگی‌اش رخ بدهد. از شب بله‌برونش چیزی نفهمید. مهران به زور حاج‌بابا که می‌گفت نبودنش یک‌جور بی‌احترامی است با اخم و تخم در مراسم حاضر شده و هیچ نمی‌گفت؛ چقدر دلش هوای برادرانه‌هایش را داشت. او هم مثل مادر‌مرده‌ها خودش را زیر آرایش و لباس زیبایش مخفی کرده بود تا کسی از دل پاره‌پاره شده‌اش خبردار نشود. از بعد آن تماس لعنتی انگار باز هوایی شده بود و گهگاهی در خلوت، ذهنش هرز می‌رفت و به سوی امیرعلی می‌چرخید. دوست داشت خودش را خفه کند، تکلیفش با خودش هم مشخص نبود. زمان روی دور تند قرار گرفته بود. قرار شد عقد و عروسی با هم برگزار بشود. هر چقدر خانواده‌اش اصرار کردند که چند ماهی نامزد بمانند، حاج‌حسین زیر بار نرفت. خندید و ظرف شیرینی را به سمت حاج‌‌بابا گرفت.
- بهونه نیار مرد مومن. دخترت که راه دور نمی‌ره، دو قدم راهه. بیا دهنت رو شیرین کن.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
459
لایک‌ها
1,562
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,743
Points
527
مادرش لبخند دستپاچه‌ای زد و گره روسری‌اش را کمی شل‌تر کرد.
- حداقل فرصت بدید جهاز ماه‌بانو رو آماده کنم.
ستاره‌خانم سریع به میان بحث آمد و با یک جمله د*ه*ان مادرش را بست.
- والا خونه‌ی حسامم پر از اساسه. می‌دونم قبول نمی‌کنید؛ اما بهتره کارها زودتر پیش بره، بعد هر مبلغی باشه به حساب خود ماه‌بانو جان واریز کنید.
این همه عجله چه معنی داشت؟!
نگاهش را به حسام داد که کنار پدرش با سری پایین نشسته بود. باید می‌گفت بدون ریش هم جذابیت خودش را داشت. چهره‌‌ی مردانه شرقی و وحشی، با آن چشمان درشت و کشیده‌ی براق که تیله‌های مثل انگور سیاهش در آن برق می‌زدند هر کسی را برای لحظاتی به خود خیره می‌کرد. ابروهای تمیز و مرتبش، به خط اخم ظریفی مزین شده بود که او را کمی خشن جلوه می‌داد. همه می‌دانستند که حاج‌حسین، خون اربابی در خود داشت، اصالت مازندرانی داشتند و پدربزرگ و جدش همه در گذشته خان‌زاده بودند. شاید خلق و خوی تند و ارباب‌گونه حسام هم از همین نشات می‌گرفت. باور نمی کرد که به زودی عروس میشد. خانم‌جون، یعنی مادرِ مادرش، صبح آمده بود و برخلاف بقیه ذوق‌زده از همان بالای پله‌ها کل کشید. طلعت خانم ل*ب گزید و به پیشواز مادرش رفت.
- ای بابا مادرجون، سر صبح بین در و همسایه زشته‌!
خانم‌جون اخم به ابروان کوتاه سیاهش نشاند و در حالی که چپ‌چپ نگاهش می‌کرد او را در آ*غ*و*ش گرفت و دو طرف صورتش را ب*و*سید.
- چه حرف‌ها! عروسی تنها نوه دختریمه. چیش زشته؟ سفید بخت بشی ماه‌بانو جان، عروس حاج‌حسین شدی، مبارک‌ها باشه.
لبخند غمگینی زد و هیچ نگفت. مادرش با تاسف سری تکان داد و خانم‌جون را به خانه دعوت کرد. خواست به اتاقش برود که خانم‌جون صدایش زد. راه رفته را برگشت.
- جانم؟ الان میام.
نچ‌نچ کنان یک نگاه به سرتاپایش انداخت که تعجب کرد و پرسید:
- مشکلی هست؟
همان لحظه طلعت خانم با سینی چای و شیرینی به هال برگشت. خانم‌جون در حالی که شیرینی پادرازی از داخل ظرف برمی‌داشت، چشم‌غره‌ی کوتاهی برایش رفت و گفت:
- مثلاً داری عروس میشی دختر! این چه سر و شکلیه؟ داماد که نگرفته پس می‌افته!
در دل گفت: «کاش بشه. چی میشه پشیمون بشه؟!» به خودش تشر زد:
«چته ماهی؟ هیچی نشده دلت باز که لغزید.»
طلعت خانم سینی چای را روی میز گذاشت و یک نگاه به دخترش انداخت و بعد به مادرش داد و کنارش نشست.
- دلتون خوشه مادر، من که دلم هنوز رضا نیست. آخه حسام اصلاً... .
نگذاشت ادامه دهد و پشت چشمی نازک کرد:
- خبه‌خبه! داماد به این برازنده‌ای. چرا روی جوون مردم عیب می‌چسبونین؟
هر دو با دهانی باز و چشمان درشت شده به خانم‌جون چشم دوختند که چایش را مز‌ه‌مزه کرد و گفت:
- پسر خوبیه، اصل و نصب داره. یه‌کم اخلاقش تنده که اون هم می‌دونم ماه‌بانو بلده سر به راهش بیاره. تو و طاهر هر دو توی هپروتین، این دختر بهتر از شما خوب و بد رو می‌فهمه. من تو رو به بازاری جماعت دادم، ماه‌بانو هم مثل خودت.
دیگر نماند تا جواب مادرش را بشنود، از راهرو گذشت و خودش را به اتاق رساند. یک نگاه به خودش در آینه انداخت. صورت بی‌روح و چشمان کدر و ماتش اصلاً به نوعروس‌های خوشحال می‌خورد؟ دوست داشت یک جایی خودش را گم و نیست کند که دست کسی به او نرسد. سرش را بین دستانش فشرد و روی زمین نشست. دلش از همه‌ی دنیا پر بود، از خانواده‌ای که احساسات دخترشان برایشان ارزشی نداشت و با خودخواهی او را به این راه کشاندند، از مردی که ادعای عاشقی می‌کرد و پشتش را خالی کرد. نفس‌هایش کش‌دار و سنگین شدند. اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد و بینی‌اش را بالا کشید.
«یه روزی پشیمون می‌شید، همتون.»
کد:
مادرش لبخند دستپاچه‌ای زد و گره روسری‌اش را کمی شل‌تر کرد.
- حداقل فرصت بدید جهاز ماه‌بانو رو آماده کنم.
ستاره‌خانم سریع به میان بحث آمد و با یک جمله د*ه*ان مادرش را بست.
- والا خونه‌ی حسامم پر از اساسه. می‌دونم قبول نمی‌کنید؛ اما بهتره کارها زودتر پیش بره، بعد هر مبلغی باشه به حساب خود ماه‌بانو جان واریز کنید.
این همه عجله چه معنی داشت؟!
نگاهش را به حسام داد که کنار پدرش با سری پایین نشسته بود. باید می‌گفت بدون ریش هم جذابیت خودش را داشت. چهره‌‌ی مردانه شرقی و وحشی، با آن چشمان درشت و کشیده‌ی براق که تیله‌های مثل انگور سیاهش در آن برق می‌زدند هر کسی را برای لحظاتی به خود خیره می‌کرد. ابروهای تمیز و مرتبش، به خط اخم ظریفی مزین شده بود که او را کمی خشن جلوه می‌داد. همه می‌دانستند که حاج‌حسین، خون اربابی در خود داشت، اصالت مازندرانی داشتند و پدربزرگ و جدش همه در گذشته خان‌زاده بودند. شاید خلق و خوی تند و ارباب‌گونه حسام هم از همین نشات می‌گرفت. باور نمی کرد که به زودی عروس میشد. خانم‌جون، یعنی مادرِ مادرش، صبح آمده بود و برخلاف بقیه ذوق‌زده از همان بالای پله‌ها کل کشید. طلعت خانم ل*ب گزید و به پیشواز مادرش رفت.
- ای بابا مادرجون، سر صبح بین در و همسایه زشته‌!
خانم‌جون اخم به ابروان کوتاه سیاهش نشاند و در حالی که چپ‌چپ نگاهش می‌کرد او را در آ*غ*و*ش گرفت و دو طرف صورتش را ب*و*سید.
- چه حرف‌ها! عروسی تنها نوه دختریمه. چیش زشته؟ سفید بخت بشی ماه‌بانو جان، عروس حاج‌حسین شدی، مبارک‌ها باشه.
لبخند غمگینی زد و هیچ نگفت. مادرش با تاسف سری تکان داد و خانم‌جون را به خانه دعوت کرد. خواست به اتاقش برود که خانم‌جون صدایش زد. راه رفته را برگشت.
- جانم؟ الان میام.
نچ‌نچ کنان یک نگاه به سرتاپایش انداخت که تعجب کرد و پرسید:
- مشکلی هست؟
همان لحظه طلعت خانم با سینی چای و شیرینی به هال برگشت. خانم‌جون در حالی که شیرینی پادرازی از داخل ظرف برمی‌داشت، چشم‌غره‌ی کوتاهی برایش رفت و گفت:
- مثلاً داری عروس میشی دختر! این چه سر و شکلیه؟ داماد که نگرفته پس می‌افته!
در دل گفت: «کاش بشه. چی میشه پشیمون بشه؟!»
به خودش تشر زد:
«چته ماهی؟ هیچی نشده دلت باز که لغزید.»
طلعت خانم سینی چای را روی میز گذاشت و یک نگاه به دخترش انداخت و بعد به مادرش داد و کنارش نشست.
- دلتون خوشه مادر، من که دلم هنوز رضا نیست. آخه حسام اصلاً... .
نگذاشت ادامه دهد و پشت چشمی نازک کرد:
- خبه‌خبه! داماد به این برازنده‌ای. چرا روی جوون مردم عیب می‌چسبونین؟
هر دو با دهانی باز و چشمان درشت شده به خانم‌جون چشم دوختند که چایش را مز‌ه‌مزه کرد و گفت:
- پسر خوبیه، اصل و نصب داره. یه‌کم اخلاقش تنده که اون هم می‌دونم ماه‌بانو بلده سر به راهش بیاره. تو و طاهر هر دو توی هپروتین، این دختر بهتر از شما خوب و بد رو می‌فهمه. من تو رو به بازاری جماعت دادم، ماه‌بانو هم مثل خودت.
دیگر نماند تا جواب مادرش را بشنود، از راهرو گذشت و خودش را به اتاق رساند. یک نگاه به خودش در آینه انداخت. صورت بی‌روح و چشمان کدر و ماتش اصلاً به نوعروس‌های خوشحال می‌خورد؟ دوست داشت یک جایی خودش را گم و نیست کند که دست کسی به او نرسد. سرش را بین دستانش فشرد و روی زمین نشست. دلش از همه‌ی دنیا پر بود، از خانواده‌ای که احساسات دخترشان برایشان ارزشی نداشت و با خودخواهی او را به این راه کشاندند، از مردی که ادعای عاشقی می‌کرد و پشتش را خالی کرد. نفس‌هایش کش‌دار و سنگین شدند. اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد و بینی‌اش را بالا کشید.
«یه روزی پشیمون می‌شید، همتون.»
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
459
لایک‌ها
1,562
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,743
Points
527
***
قرار بود امروز برای خرید اقلام عروسی به بازار بروند و او هنوز مثل مجسمه‌ها در ایوان ایستاده بود. مادرش که وقتی حسام آمد فقط برای سلام و علیک و آوردن چای بیرون آمد و بعد داخل رفت؛ انگار هنوز حسام را به عنوان داماد این خانه نپذیرفته بود. با سقلمه‌ا‌ی به خودش آمد، خانم‌جون بود. اخم تصنعی بین ابرو‌های پهن و مرتب سیاهش نشست و برایش چشم و ابرویی آمد.
- دختر می‌خوای آبرومون رو ببری؟! چرا ماتت برده؟ آقا حسام منتظر توعه‌ ها.
پلکی زد و نگاهش را به حسامی داد که در این سرما، روی تخت وسط حیاط نشسته بود و چای می‌نوشید. کاش کسی درد او را می‌فهمید، او از همراه بودن با این مرد می‌ترسید. خانم‌جون که رفت، حسام فنجان خالی‌اش را روی سینی گذاشت و بعد از برداشتن سوئیچ ماشینش ایستاد.
- بابت چای از مادرت تشکر کن. بریم که دیر شد.
اشاره‌ای به ساعتش کرد و جلوتر از او از خانه بیرون زد. مثل مرده‌ای متحرک کفش‌هایش را پوشید و پشت سرش روانه‌ی بیرون شد. نزدیک ماشین بودند که حسام از گوشه چشم نگاهش کرد. چینی وسط پیشانی‌اش نشست. دخترک رنگ به صورت نداشت و سرتاپا سیاه پوشیده بود؛ کم از عزادارها نداشت.
- درست بگیر این لامصب رو. چته تو؟
کم مانده بود اشکش فرو بریزد، فقط با دهانی باز نگاهش کرد. بی‌توجه جلو نشست. پلک بار و بسته کرد و نفس عمیقی کشید.
«به خودت مسلط باش ماه‌بانو، خودت رو نباز.»
روی صندلی شاگرد جا گرفت. صدای جادویی ابی بود که سکوت بینشان را می‌شکست.
- به تو از تو می‌نويسم
به تو ای هميشه در ياد
ای هميشه از تو زنده
لحظه های رفته بر باد
وقتی که بن بست غربت
سايه‌سار قفسم بود
زير رگبار مصيبت
بی کسی تنها کسم بود... ‌‌.
حالش با آهنگ خ*را*ب‌تر شد. رویش را به سمت شیشه برد و بغضش را قورت داد.
- وقتی از آزار پاييز
برگ و باغم گريه می‌کرد
قاصد چشم تو آمد
مژده‌ی روييدن آورد
به تو نامه می‌نويسم
ای عزيز رفته از دست
ای که خوشبختی پس از تو
گم شد و به قصه پيوست.
انگشتانش را روی شیشه‌ی بخار گرفته حرکت داد و رویش خط‌های فرضی کشید. کنارش مرد آشنایی نشسته بود که به عنوان همسر هیچ شناختی از او نداشت. صدای تک‌تک فندکش و دودی که از بینی‌هایش خارج شد او را به سرفه انداخت. امیرعلی از دود متنفر بود. به خودش نهیب زد: «قرار نیست که امیرعلی جونت از هر چی بدش بیاد حسام بدبخت هم مثل اون باشه!»
حسام نیم‌نگاهی به دخترک انداخت و دکمه‌ی برف پاک‌کن را زد.
- یه لحظه برگرد ببینم.
درست حرفش را متوجه نشد، سوالی به طرفش برگشت. پوفی کشید و ضبط را خاموش کرد. دومرتبه نگاهش را به صورت رنگ پریده‌ و بدون آرایشش داد.
- فکر نکن چیزی نمی‌گم حواسم بهت نیست، پریشب هم کم مونده بود توی بله‌برون همه چی رو خ*را*ب کنی.
می‌خواست از همین اول دخترک را با شرایط جدیدش آشنا کند، نباید به او رو می‌داد. ماه‌بانو منتظر یک تلنگر بود که از هم بپاشد، گریه‌اش را با دست خفه کرد. همین حرکتش مرد مقابلش را عصبی کرد، فرمان را میان انگشتانش فشرد و شاکی نگاهش را از جاده به نیم‌رخ خیس دخترک داد.
- گریه نمی‌کنی. نکنه یادت رفته چه قراری گذاشتیم! علی رو فراموش می‌کنی.
هق‌هقش را نمی‌توانست کنترل کند. معده‌اش غل‌غل‌ می‌کرد؛ دیشب که غذای درست و حسابی نخورد و صبحش هم صبحانه نخورده از خانه بیرون زد. چرا این مرد مراعات حالش را نمی‌کرد؟ وقتی به مقصد رسیدند خواست پیاده شود که قفل مرکزی را زد. اخم کرده سر به طرفش برگرداند.
- چرا در رو قفل کردی؟ حالم خوب نیست.
بی‌تفاوت کمربندش را باز کرد، خم شد تا از داشبورد چیزی بردارد که آرنجش روی پایش نشست و باعث شد لرز خفیفی بگیرد، به صندلی چسبید.
- میشه دستت رو برداری؟
چقدر ترسیده بود! حسام کیف پولش را که برداشت نگاهش را به چهره‌ی عرق زده و چشمان درشت شده دخترک داد. آرنجش را با پوزخند برداشت؛ اما فاصله‌اش را کم نکرد، سرش را نزدیک صورتش برد که عقب کشید. تقلایش اخم بین ابروهایش انداخت، دستش را بالای سرش به صندلی تکیه داد و یک‌جوری او را در حصار خود گرفت.
- بذار روشنت کنم ماه‌بانو، اون شب بله‌برون محرمم شدی... ‌‌‌.
بغض‌آلود نگاهش کرد که اخمش شدیدتر شد و دندان به‌هم ساباند.
- ناموسم شدی. بخوای کج بری، فکرت سمت اون مرد بچرخه، اون روم رو می‌بینی که اصلاً به نفعت نیست.
کد:
***
قرار بود امروز برای خرید اقلام عروسی به بازار بروند و او هنوز مثل مجسمه‌ها در ایوان ایستاده بود. مادرش که وقتی حسام آمد فقط برای سلام و علیک و آوردن چای بیرون آمد و بعد داخل رفت؛ انگار هنوز حسام را به عنوان داماد این خانه نپذیرفته بود. با سقلمه‌ا‌ی به خودش آمد، خانم‌جون بود. اخم تصنعی بین ابرو‌های پهن و مرتب سیاهش نشست و برایش چشم و ابرویی آمد.
- دختر می‌خوای آبرومون رو ببری؟! چرا ماتت برده؟ آقا حسام منتظر توعه‌ ها.
پلکی زد و نگاهش را به حسامی داد که در این سرما، روی تخت وسط حیاط نشسته بود و چای می‌نوشید. کاش کسی درد او را می‌فهمید، او از همراه بودن با این مرد می‌ترسید. خانم‌جون که رفت، حسام فنجان خالی‌اش را روی سینی گذاشت و بعد از برداشتن سوئیچ ماشینش ایستاد.
- بابت چای از مادرت تشکر کن. بریم که دیر شد.
اشاره‌ای به ساعتش کرد و جلوتر از او از خانه بیرون زد. مثل مرده‌ای متحرک کفش‌هایش را پوشید و پشت سرش روانه‌ی بیرون شد. نزدیک ماشین بودند که حسام از گوشه چشم نگاهش کرد. چینی وسط پیشانی‌اش نشست. دخترک رنگ به صورت نداشت و سرتاپا سیاه پوشیده بود؛ کم از عزادارها نداشت.
- درست بگیر این لامصب رو. چته تو؟
کم مانده بود اشکش فرو بریزد، فقط با دهانی باز نگاهش کرد. بی‌توجه جلو نشست. پلک بار و بسته کرد و نفس عمیقی کشید.
«به خودت مسلط باش ماه‌بانو، خودت رو نباز.»
روی صندلی شاگرد جا گرفت. صدای جادویی ابی بود که سکوت بینشان را می‌شکست.
- به تو از تو می‌نويسم
به تو ای هميشه در ياد
ای هميشه از تو زنده
لحظه های رفته بر باد
وقتی که بن بست غربت
سايه‌سار قفسم بود
زير رگبار مصيبت
بی کسی تنها کسم بود... ‌‌.
حالش با آهنگ خ*را*ب‌تر شد. رویش را به سمت شیشه برد و بغضش را قورت داد.
- وقتی از آزار پاييز
برگ و باغم گريه می‌کرد
قاصد چشم تو آمد
مژده‌ی روييدن آورد
به تو نامه می‌نويسم
ای عزيز رفته از دست
ای که خوشبختی پس از تو
گم شد و به قصه پيوست.
انگشتانش را روی شیشه‌ی بخار گرفته حرکت داد و رویش خط‌های فرضی کشید. کنارش مرد آشنایی نشسته بود که به عنوان همسر هیچ شناختی از او نداشت. صدای تک‌تک فندکش و دودی که از بینی‌هایش خارج شد او را به سرفه انداخت. امیرعلی از دود متنفر بود. به خودش نهیب زد: «قرار نیست که امیرعلی جونت از هر چی بدش بیاد حسام بدبخت هم مثل اون باشه!»
حسام نیم‌نگاهی به دخترک انداخت و دکمه‌ی برف پاک‌کن را زد.
- یه لحظه برگرد ببینم.
درست حرفش را متوجه نشد، سوالی به طرفش برگشت. پوفی کشید و ضبط را خاموش کرد. دومرتبه نگاهش را به صورت رنگ پریده‌ و بدون آرایشش داد.
- فکر نکن چیزی نمی‌گم حواسم بهت نیست، پریشب هم کم مونده بود توی بله‌برون همه چی رو خ*را*ب کنی.
می‌خواست از همین اول دخترک را با شرایط جدیدش آشنا کند، نباید به او رو می‌داد. ماه‌بانو منتظر یک تلنگر بود که از هم بپاشد، گریه‌اش را با دست خفه کرد. همین حرکتش مرد مقابلش را عصبی کرد، فرمان را میان انگشتانش فشرد و شاکی نگاهش را از جاده به نیم‌رخ خیس دخترک داد.
- گریه نمی‌کنی. نکنه یادت رفته چه قراری گذاشتیم! علی رو فراموش می‌کنی.
هق‌هقش را نمی‌توانست کنترل کند. معده‌اش غل‌غل‌ می‌کرد؛ دیشب که غذای درست و حسابی نخورد و صبحش هم صبحانه نخورده از خانه بیرون زد. چرا این مرد مراعات حالش را نمی‌کرد؟ وقتی به مقصد رسیدند خواست پیاده شود که قفل مرکزی را زد. اخم کرده سر به طرفش برگرداند.
- چرا در رو قفل کردی؟ حالم خوب نیست.
بی‌تفاوت کمربندش را باز کرد، خم شد تا از داشبورد چیزی بردارد که آرنجش روی پایش نشست و باعث شد لرز خفیفی بگیرد، به صندلی چسبید.
- میشه دستت رو برداری؟
چقدر ترسیده بود! حسام کیف پولش را که برداشت نگاهش را به چهره‌ی عرق زده و چشمان درشت شده دخترک داد. آرنجش را با پوزخند برداشت؛ اما فاصله‌اش را کم نکرد، سرش را نزدیک صورتش برد که عقب کشید. تقلایش اخم بین ابروهایش انداخت، دستش را بالای سرش به صندلی تکیه داد و یک‌جوری او را در حصار خود گرفت.
- بذار روشنت کنم ماه‌بانو، اون شب بله‌برون محرمم شدی... ‌‌‌.
بغض‌آلود نگاهش کرد که اخمش شدیدتر شد و دندان به‌هم ساباند.
- ناموسم شدی. بخوای کج بری، فکرت سمت اون مرد بچرخه، اون روم رو می‌بینی که اصلاً به نفعت نیست.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
459
لایک‌ها
1,562
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,743
Points
527
این را گفت و در مقابل نگاه وق زده‌اش از او فاصله گرفت و لحظه‌ای بعد صدای بسته شدن درب، خبر از پیاده شدنش می‌داد. وارد یک پاساژ بزرگ شدند که همه چیز در آن یافت میشد. کنار حسام شروع به قدم زدن کرد و اجناس فروشگاه‌ها را از نظر می‌گذراند. چه مسخره! او قرار بود عروس بشود؟ همه‌ی دخترها موقع خرید کردن کلی ذوق داشتند؛ اما او چه؟ حسام مرد دست و دل‌بازی بود و از چیزی که خوشش می‌آمد به او نشان می‌داد و نظرش را می‌پرسید. تا ن*زد*یک*ی‌های ظهر مشغول خرید کردن بودند. هنوز کلی از خریدشان مانده بود که باید انجامش می‌دادند. از دیدن لباس عروس‌ها اشک به چشمش نشست، اشک شوق نه، یک اشک تلخ و غمناک.‌
***
- ماه‌خانم، هر کدوم رو که دوست داشتی انتخاب کن.
با تعجب نگاهی به لباس‌های پفی و دنباله‌دار داخل مزون انداخت.
- چی میگی امیر؟! منظورت چیه؟
لبخند گرمی زد و با عشق نگاهش کرد.
- می‌خوام عروسم بشی. نکنه می‌خوای من رو آرزو به دل بذاری؟!
در مقابل بی‌پروایی‌اش ل*ب گزید و خدا نکنه‌ای گفت که قهقهه خنده‌اش به هوا رفت. این دختر تمام خوشبختی‌اش بود، آخ که تمام آرزویش دیدنش در آن لباس سفید بود که فقط مثل یک اثر هنری ساعت‌ها خیره نگاهش کند.
***
یک قطره اشک از چشمش چکید که از نگاه تیزبین حسام دور نماند. گذشته او را رها نمی‌کرد، حالا باید با دیدن هر چیزی یاد امیر و خاطراتش می‌افتاد.
«بیا ببین امیر، ببین آرزوت داره برآورده میشه. دارم عروس میشم؛ اما سهم تو نمی‌شم، نخواستم که بشم.»
دستی پشتش قرار گرفت و او را به جلو هل داد. با ترس سر برگرداند و به چشم‌های تاریکی که حالا برق خشم درونش موج میزد خیره شد. از برخورد دستش روی کمرش حس بدی گرفت. نگاه دلخورش رو به او نشان داد تا بفهمد که نباید زیاد از حد نزدیکش بشود. به مزاج مرد مقابلش خوش نیامد، خم شد و زیر گوشش غرید:
- تو قراره زن من شی، پس این رفتارهات رو کنار بذار.
ضربان قلبش کند شد. از شنیدن این حقیقت که این روزها می‌دید و می‌شنید فراری بود. او چه کار داشت می‌کرد؟ کاش می‌توانست این ازدواج مسخره را به‌هم بزند؛ اما چطور؟ اصلاً حسام قبول می‌کرد؟ کاش بتواند حرف‌های دلش را به او بزند. بعد از ناهار دنبال فرصتی بود تا با او صحبت کند، برای همین خستگی را بهانه کرد و خیلی زود از پاساژ بیرون زدند. بین راه در ماشین بودند که سکوت را شکست:
- من باید چیزی رو بهت بگم.
کف دستانش چفت عرق بود. حالا که در شرایطش قرار گرفته بود چقدر بیان کردنش سخت بود. نفسی گرفت، با عجله و دستپاچه چادرش را بین انگشتانش چلاند و جمله‌ای سرهم کرد.
- من... من نمی‌تونم باهات ازدواج کنم.
حرفش تمام نشده بود که به طرز وحشتناکی روی ترمز زد؛ اگر هر دو کمربند نبسته بودند به طور قطع سرشان محکم به شیشه برخورد می‌کرد. سر بالا گرفت و به چشمانش که حالا مثل دو گوی خونی دیده میشد خیره شد.
- آقا‌ حسام‌... به خدا من... .
«وایی ماهی زبونت چرا گیر کرده؟ درست حرف بزن. خب چی کار کنم؟ مثل گرگ درنده بهم زل زده، مگه می‌تونم نگاهش کنم؟ چه برسه حرف زدن!»
با خشم دند‌ان قروچه‌ای کرد و چنگی به موهای خوش‌حالتش زد. دخترک چه به زبان می‌آورد؟! حتماً دیوانه شده بود.
نگاه از صورت مضطربش گرفت و فرمان را در بین دستانش فشرد.
- چی فکر کردی با خودت؟ برای این حرف‌ها دیره ماه‌بانو خانم. تو فرصت داشتی، الان تموم فک و فامیل خبر دارن. از من چی می‌خوای؟ که عروسی رو به هم بزنم؟! آبرو سر چوبه‌ی دار بذارم همه تماشا کنند؟ بهت اولتیماتوم داده بودم.
آخرش را با تحکم گفت که شانه‌هایش بالا پرید. وای بر او! دیگر نه راه پس داشت و نه راه پیش. دل نافرمانش بی‌هوا آرزو کرد که کاش امیر بیاید، کاش. با بغض و گریه به چهره‌ی سخت و غیرقابل نفوذش نگاه کرد.
- یعنی... یعنی برات مهم نیست... زنت قبلاً... .
نگذاشت جمله‌اش به فعل برسد، نگاه تندی حواله‌اش کرد و انگشت جلوی بینی‌اش گذاشت.
- هیش! دیگه نشنوم. همین‌جا این حرف‌ها رو چال می‌کنی. بار دیگه بخوای حرفی از اون مر*تیکه بیاری کلاهمون بدجور میره توی هم.
کد:
این را گفت و در مقابل نگاه وق زده‌اش از او فاصله گرفت و لحظه‌ای بعد صدای بسته شدن درب، خبر از پیاده شدنش می‌داد. وارد یک پاساژ بزرگ شدند که همه چیز در آن یافت میشد. کنار حسام شروع به قدم زدن کرد و اجناس فروشگاه‌ها را از نظر می‌گذراند. چه مسخره! او قرار بود عروس بشود؟ همه‌ی دخترها موقع خرید کردن کلی ذوق داشتند؛ اما او چه؟ حسام مرد دست و دل‌بازی بود و از چیزی که خوشش می‌آمد به او نشان می‌داد و نظرش را می‌پرسید. تا ن*زد*یک*ی‌های ظهر مشغول خرید کردن بودند. هنوز کلی از خریدشان مانده بود که باید انجامش می‌دادند. از دیدن لباس عروس‌ها اشک به چشمش نشست، اشک شوق نه، یک اشک تلخ و غمناک.‌
***
- ماه‌خانم، هر کدوم رو که دوست داشتی انتخاب کن.
با تعجب نگاهی به لباس‌های پفی و دنباله‌دار داخل مزون انداخت.
- چی میگی امیر؟! منظورت چیه؟
لبخند گرمی زد و با عشق نگاهش کرد.
- می‌خوام عروسم بشی. نکنه می‌خوای من رو آرزو به دل بذاری؟!
در مقابل بی‌پروایی‌اش ل*ب گزید و خدا نکنه‌ای گفت که قهقهه خنده‌اش به هوا رفت. این دختر تمام خوشبختی‌اش بود، آخ که تمام آرزویش دیدنش در آن لباس سفید بود که فقط مثل یک اثر هنری ساعت‌ها خیره نگاهش کند.
***
یک قطره اشک از چشمش چکید که از نگاه تیزبین حسام دور نماند. گذشته او را رها نمی‌کرد، حالا باید با دیدن هر چیزی یاد امیر و خاطراتش می‌افتاد.
«بیا ببین امیر، ببین آرزوت داره برآورده میشه. دارم عروس میشم؛ اما سهم تو نمی‌شم، نخواستم که بشم.»
دستی پشتش قرار گرفت و او را به جلو هل داد. با ترس سر برگرداند و به چشم‌های تاریکی که حالا برق خشم درونش موج میزد خیره شد. از برخورد دستش روی کمرش حس بدی گرفت. نگاه دلخورش رو به او نشان داد تا بفهمد که نباید زیاد از حد نزدیکش بشود. به مزاج مرد مقابلش خوش نیامد، خم شد و زیر گوشش غرید:
- تو قراره زن من شی، پس این رفتارهات رو کنار بذار.
ضربان قلبش کند شد. از شنیدن این حقیقت که این روزها می‌دید و می‌شنید فراری بود. او چه کار داشت می‌کرد؟ کاش می‌توانست این ازدواج مسخره را به‌هم بزند؛ اما چطور؟ اصلاً حسام قبول می‌کرد؟ کاش بتواند حرف‌های دلش را به او بزند. بعد از ناهار دنبال فرصتی بود تا با او صحبت کند، برای همین خستگی را بهانه کرد و خیلی زود از پاساژ بیرون زدند. بین راه در ماشین بودند که سکوت را شکست:
- من باید چیزی رو بهت بگم.
کف دستانش چفت عرق بود. حالا که در شرایطش قرار گرفته بود چقدر بیان کردنش سخت بود. نفسی گرفت، با عجله و دستپاچه چادرش را بین انگشتانش چلاند و جمله‌ای سرهم کرد.
- من... من نمی‌تونم باهات ازدواج کنم.
حرفش تمام نشده بود که به طرز وحشتناکی روی ترمز زد؛ اگر هر دو کمربند نبسته بودند به طور قطع سرشان محکم به شیشه برخورد می‌کرد. سر بالا گرفت و به چشمانش که حالا مثل دو گوی خونی دیده میشد خیره شد.
- آقا‌ حسام‌... به خدا من... .
«وایی ماهی زبونت چرا گیر کرده؟ درست حرف بزن. خب چی کار کنم؟ مثل گرگ درنده بهم زل زده، مگه می‌تونم نگاهش کنم؟ چه برسه حرف زدن!»
با خشم دند‌ان قروچه‌ای کرد و چنگی به موهای خوش‌حالتش زد. دخترک چه به زبان می‌آورد؟! حتماً دیوانه شده بود.
نگاه از صورت مضطربش گرفت و فرمان را در بین دستانش فشرد.
- چی فکر کردی با خودت؟ برای این حرف‌ها دیره ماه‌بانو خانم. تو فرصت داشتی، الان تموم فک و فامیل خبر دارن. از من چی می‌خوای؟ که عروسی رو به هم بزنم؟! آبرو سر چوبه‌ی دار بذارم همه تماشا کنند؟ بهت اولتیماتوم داده بودم.
آخرش را با تحکم گفت که شانه‌هایش بالا پرید. وای بر او! دیگر نه راه پس داشت و نه راه پیش. دل نافرمانش بی‌هوا آرزو کرد که کاش امیر بیاید، کاش. با بغض و گریه به چهره‌ی سخت و غیرقابل نفوذش نگاه کرد.
- یعنی... یعنی برات مهم نیست... زنت قبلاً... .
نگذاشت جمله‌اش به فعل برسد، نگاه تندی حواله‌اش کرد و انگشت جلوی بینی‌اش گذاشت.
- هیش! دیگه نشنوم. همین‌جا این حرف‌ها رو چال می‌کنی. بار دیگه بخوای حرفی از اون مر*تیکه بیاری کلاهمون بدجور میره توی هم.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
459
لایک‌ها
1,562
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,743
Points
527
با حالی نزار و بیچارگی اشک‌هایش را پاک کرد.
«این دیگه آخر راهه ماه‌بانو. دیگه همه چی تموم شد. حالا حتی بدتر هم شده، حالا که می‌دونی چه مردی قراره وارد زندگیت بشه و یه عمر باید باهاش سر کنی، یه عمر قراره خودت رو بزنی به اون راه و جلوی بقیه نقش یه آدم عاشق‌پیشه رو بازی کنی.»
تازه می‌فهمید که چه بلایی سر خودش آورده بود. آدم که روی زندگی‌اش قم*ار نمی‌کرد! متوجه شد که با رفتارهایش حسام عصبی‌تر شده است؛ ناخواسته داشت او را بدبین‌ می‌کرد. خود کرده را تدبیر نبود.
***
مادرجون، با دیدن خریدها چشمان سیاهش مثل چلچراغ می‌درخشید. برق کم‌رنگی را در نگاه تیره پدرش می‌دید که گواه بر رضایت خاطرش داشت. دید که مادرش، با چشمان اشکی و دلی پر بغض روانه‌ی آشپزخانه شد تا با خودش خلوت کند. تنها کسی که انگار حس در وجودش مرده بود، ماه‌بانو بود. گوشه‌ی دیوار اتاق، زانوهایش را در ب*غ*ل جمع کرد و نگاهش را به لباس عروسش دوخت؛ یک لباس پرنسسی و پوشیده که حسام حسابی پول بابتش داده بود و او هیچ ذوقی برای پوشیدنش نداشت. نمی‌دانست آخر این بازی قرار بود به کجا ختم شود. حسابی سردرگم بود و هر آن منتظر یک اتفاق بود که همه چیز عوض بشود. چه خیال خامی! «اون مرد هیچ تلاشی واسه داشتنت نمی‌کنه، به چی دلت رو خوش کردی؟» کاش جلویش بود تا حداقل کمی از دلخوری‌اش را بیرون بریزد. گله و شکایتش را باید پیش که می‌برد؟
***
هر چقدر به روز موعود نزدیک‌تر می‌شدند استرسش هم به مراتب افزایش پیدا می‌کرد؛ کم مانده بود مریض شود و کنج خانه بیفتد. تلویزیون روشن بود؛ ولی حواسش جای دیگری می‌چرخید. مادرش چند بار صدایش زد؛ اما نشنید. سر آخر کنترل را برداشت و با حرص تلویزیون را خاموش کرد.
- به چی یک‌ساعته خیره شدی؟! با توام‌ ها دختر!
نگاه بی فروغش را به مادرش دوخت.
- چیزی شده مامان؟ نشنیدم.
انگار در گلویش خار گذاشته بودند. چپ‌چپ نگاهش کرد و موهای تازه رنگ شده‌اش را مرتب کرد.
- خانوم رو باش، تازه میگه چیزی شده! ببینم مگه قرار نبود تو و حسام امروز بیرون برین؟
با شنیدن اسمش پوفی کشید.
«حسام!» اسمی که این روزها در گوشش طنین می‌انداخت. این مرد که بود؟
- نه نمی‌ریم، میشه تو رو خدا یه امروز من رو به حال خودم بذارین؟
طلعت خانم تعجب کرد؛ اما صلاح دید به پر و پایش نپیچد. به سمت آشپزخانه رفت تا یک جوشونده دم کند. دخترک مثل میت شده بود! فردا عروسی‌اش بود، آخر این دیگر چه بساطی بود؟! با اصرارهای مادرش کمی از جوشونده را خورد و رفت تا کمی بخوابد. به رفتار مادرش فکر می‌کرد، چه زود با شرایط اخت شد! انگار نه انگار تا دیروز مخالف صد در صد این ازدواج بود، حالا با دیدن خرج‌هایی که خانواده‌ی حسام برایش می‌کردند روی زمین سیر نمی‌کرد و نظرش برگشته بود.
می‌گفت: «این مرد مثل امیرعلی یا حتی مجید نیست، جنم داره. معلومه که دوست داره.»
عقیده داشت که زن و شوهر وقتی زیر یک سقف بروند بعضی از رفتارهایشان تغییر می‌کند. پوزخند زد و خودش را روی تخت انداخت و طاق باز دراز کشید. معلوم نبود خانم‌جون در این مدت چه زیر گوشش خوانده بود که مادرش حسام را با جنم فرض می‌کرد. آن مرد زمین تا آسمان با امیرعلی فرق داشت، سریع عصبی میشد. تعصب و غیرتش یک جور غریبی بود که هیچ دوست نداشت؛ نه مثل پدرش و نه مثل مردانی که دور و اطرافش بودند. سر یک چادر کنار رفتن برایش چشم‌غره می‌رفت. چطور می‌توانست با اخلاق‌هایش سر ‌کند؟ در این چند روز به زورگو بودنش هم پی برده بود. وقتی که برای خرید حلقه رفتند و او یک انگشتر تک نگین ظریف را به او نشان داد اخم کرده بود و می‌گفت: «یه چیز سنگین انتخاب کن که بشه نگاش کرد!» آخر سر هم یک حلقه‌ی طلا‌ی زرد و‌ گران که دو ردیف نگین کاری شده بود را برایش انتخاب کرد. اصلاً مگر مهم بود چه اخلاقی دارد؟ خوب یا بدش چه توفیری به حالش داشت؟! او که خوب می‌دانست از فردا وقتی رسمی و شرعی همسر حسام فلاح شود دیگر روز خوش بر او حرام خواهد بود.
***
از صبح دلشوره داشت، انگار در قلبش داشتند رخت می‌شستند. زیر ل*ب مشغول دعا خواندن شد تا کمی دلش قرار گیرد. طلعت خانم با اسپند وارد اتاق شد.
- چشم حسود و بخیل بترکه ایشاالله!
اسپند دور سر دخترکش گرداند و ب*وسه‌ی نرمی به روی صورتش نشاند.
- خوشبخت بشی دخترم، نمی‌شه جلوی قسمت آدمی رو گرفت، فقط می‌تونم برات دعا کنم.
کد:
با حالی نزار و بیچارگی اشک‌هایش را پاک کرد.
«این دیگه آخر راهه ماه‌بانو. دیگه همه چی تموم شد. حالا حتی بدتر هم شده، حالا که می‌دونی چه مردی قراره وارد زندگیت بشه و یه عمر باید باهاش سر کنی، یه عمر قراره خودت رو بزنی به اون راه و جلوی بقیه نقش یه آدم عاشق‌پیشه رو بازی کنی.»
تازه می‌فهمید که چه بلایی سر خودش آورده بود. آدم که روی زندگی‌اش قم*ار نمی‌کرد! متوجه شد که با رفتارهایش حسام عصبی‌تر شده است؛ ناخواسته داشت او را بدبین‌ می‌کرد. خود کرده را تدبیر نبود.
***
مادرجون، با دیدن خریدها چشمان سیاهش مثل چلچراغ می‌درخشید. برق کم‌رنگی را در نگاه تیره پدرش می‌دید که گواه بر رضایت خاطرش داشت. دید که مادرش، با چشمان اشکی و دلی پر بغض روانه‌ی آشپزخانه شد تا با خودش خلوت کند. تنها کسی که انگار حس در وجودش مرده بود، ماه‌بانو بود. گوشه‌ی دیوار اتاق، زانوهایش را در ب*غ*ل جمع کرد و نگاهش را به لباس عروسش دوخت؛ یک لباس پرنسسی و پوشیده که حسام حسابی پول بابتش داده بود و او هیچ ذوقی برای پوشیدنش نداشت. نمی‌دانست آخر این بازی قرار بود به کجا ختم شود. حسابی سردرگم بود و هر آن منتظر یک اتفاق بود که همه چیز عوض بشود. چه خیال خامی! «اون مرد هیچ تلاشی واسه داشتنت نمی‌کنه، به چی دلت رو خوش کردی؟» کاش جلویش بود تا حداقل کمی از دلخوری‌اش را بیرون بریزد. گله و شکایتش را باید پیش که می‌برد؟
***
هر چقدر به روز موعود نزدیک‌تر می‌شدند استرسش هم به مراتب افزایش پیدا می‌کرد؛ کم مانده بود مریض شود و کنج خانه بیفتد. تلویزیون روشن بود؛ ولی حواسش جای دیگری می‌چرخید. مادرش چند بار صدایش زد؛ اما نشنید. سر آخر کنترل را برداشت و با حرص تلویزیون را خاموش کرد.
- به چی یک‌ساعته خیره شدی؟! با توام‌ ها دختر!
نگاه بی فروغش را به مادرش دوخت.
- چیزی شده مامان؟ نشنیدم.
انگار در گلویش خار گذاشته بودند. چپ‌چپ نگاهش کرد و موهای تازه رنگ شده‌اش را مرتب کرد.
- خانوم رو باش، تازه میگه چیزی شده! ببینم مگه قرار نبود تو و حسام امروز بیرون برین؟
با شنیدن اسمش پوفی کشید.
«حسام!» اسمی که این روزها در گوشش طنین می‌انداخت. این مرد که بود؟
- نه نمی‌ریم، میشه تو رو خدا یه امروز من رو به حال خودم بذارین؟
طلعت خانم تعجب کرد؛ اما صلاح دید به پر و پایش نپیچد. به سمت آشپزخانه رفت تا یک جوشونده دم کند. دخترک مثل میت شده بود! فردا عروسی‌اش بود، آخر این دیگر چه بساطی بود؟! با اصرارهای مادرش کمی از جوشونده را خورد و رفت تا کمی بخوابد. به رفتار مادرش فکر می‌کرد، چه زود با شرایط اخت شد! انگار نه انگار تا دیروز مخالف صد در صد این ازدواج بود، حالا با دیدن خرج‌هایی که خانواده‌ی حسام برایش می‌کردند روی زمین سیر نمی‌کرد و نظرش برگشته بود.
می‌گفت: «این مرد مثل امیرعلی یا حتی مجید نیست، جنم داره. معلومه که دوست داره.»
عقیده داشت که زن و شوهر وقتی زیر یک سقف بروند بعضی از رفتارهایشان تغییر می‌کند. پوزخند زد و خودش را روی تخت انداخت و طاق باز دراز کشید. معلوم نبود خانم‌جون در این مدت چه زیر گوشش خوانده بود که مادرش حسام را با جنم فرض می‌کرد. آن مرد زمین تا آسمان با امیرعلی فرق داشت، سریع عصبی میشد. تعصب و غیرتش یک جور غریبی بود که هیچ دوست نداشت؛ نه مثل پدرش و نه مثل مردانی که دور و اطرافش بودند. سر یک چادر کنار رفتن برایش چشم‌غره می‌رفت. چطور می‌توانست با اخلاق‌هایش سر ‌کند؟ در این چند روز به زورگو بودنش هم پی برده بود. وقتی که برای خرید حلقه رفتند و او یک انگشتر تک نگین ظریف را به او نشان داد اخم کرده بود و می‌گفت: «یه چیز سنگین انتخاب کن که بشه نگاش کرد!» آخر سر هم یک حلقه‌ی طلا‌ی زرد و‌ گران که دو ردیف نگین کاری شده بود را برایش انتخاب کرد. اصلاً مگر مهم بود چه اخلاقی دارد؟ خوب یا بدش چه توفیری به حالش داشت؟! او که خوب می‌دانست از فردا وقتی رسمی و شرعی همسر حسام فلاح شود دیگر روز خوش بر او حرام خواهد بود.
***
از صبح دلشوره داشت، انگار در قلبش داشتند رخت می‌شستند. زیر ل*ب مشغول دعا خواندن شد تا کمی دلش قرار گیرد. طلعت خانم با اسپند وارد اتاق شد.
- چشم حسود و بخیل بترکه ایشاالله!
اسپند دور سر دخترکش گرداند و ب*وسه‌ی نرمی به روی صورتش نشاند.
- خوشبخت بشی دخترم، نمی‌شه جلوی قسمت آدمی رو گرفت، فقط می‌تونم برات دعا کنم.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
459
لایک‌ها
1,562
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,743
Points
527
بغض مادرش به او هم سرایت کرد و نگاهش به اشک نشست. یعنی می‌توانست این عروسی را به‌هم بزند؟ تمام دیشب را چشم روی هم نگذاشته بود و هزار جور فکر و خیال کرده بود؛ این‌که عروسی را به‌هم بزند، یا حتی از اینجا فرار کند! با تمام دل‌چرکین بودن از خانواده‌اش، دلش رضا نمی‌داد که آبرویشان را ببرد، همان یک‌بار که جلوی مستوفی‌‌ها سرافکنده شدند بس بود. جرئت ترک شهر و خانواده‌اش را هم نداشت. اصلاً به کجا می‌رفت؟ شیرینی خورده‌ی مردی شده بود و این امر به نظر محال می‌رسید. ستاره خانم این‌بار همراه حنانه به خانه‌شان آمد. در این مدت به جز شب بله‌برون حنا را ندیده بود. یک جور دیگری شده بود، نمی‌دانست؛ اما به جای اینکه از خاطر داماد شدن برادرش خوشحال باشد غباری از غم چشمان عسلی‌اش را پوشانده بود. کنارشان در سالن نشست که ستاره خانم دست در کیفش کرد و جعبه‌ی کادو‌پیچ شده‌ای را به سمتش گرفت.
- قابل عروس خوشگلم رو نداره، بازش کن ببین خوشت میاد.
در این هفته مدام با دادن هدایا علاقه‌‌ی خانوادگی‌شان را نشان می‌دادند. مادرش به او اشاره کرد که معطل نکند. لبخند زورکی زد و با تشکر زیرلبی جعبه مخملی که رویش روبان قرمز چسبانده شده بود را از دستش گرفت و بازش کرد. برق نگین‌های گردنبند آویز چشمانش را گرفت. شاید هر کَس دیگری به جایش بود از خوشی پس می‌افتاد؛ ولی برای او فرق داشت. دل عاشق شده‌اش که دل‌بسته‌ی زرق و برق این چیزها نمی‌شد! حالا تو دنیا را به او بده! فقط توانست تشکر کند و قدردانی‌اش را نشان دهد. نگاهش به چشمان دلسوز حنانه افتاد. او از عشقش به امیر خبر داشت و نشان می‌داد که از حال دلش خبر دارد. هیچ از ترحم خوشش نمی‌آمد. وقتی که برای رفتن به آرایشگاه آماده شد ستاره خانم از جایش بلند شد و رو به مادرش گفت:
- دستت درد نکنه طلعت جان، این مدت زیاد زحمت دادیم، ایشاالله که از این به بعد بتونیم جبران محبت‌هات رو کنیم.
طلعت خانم از سر تواضع لبخندی زد و به احترامش از جا برخاست.
- این چه حرفیه؟ کاری نکردم.
دست روی شانه‌اش گذاشت و با خنده و شیطنت به ماه‌بانویی که کنار حنانه ایستاده بود اشاره کرد و گفت:
- یه دختر دسته‌گل بهمون دادی، از این بیشتر؟
در جواب این همه فروتنی‌اش روا نبود مات و گیج نگاهش کند. حرف‌هایش همه بوی صداقت و یک‌رنگی می‌داد. اگر همه مثل ستاره خانم بودند دنیا یک‌ رنگ دیگری میشد.
موقع خروج از خانه، حنانه زیر گوشش آهسته گفت:
- قول بده قوی باشی ماه‌بانو، قول بده.
متعجب سر جایش مکث کرد و یک نگاه به ستاره خانم انداخت که جلوتر از آن‌ها سوار تاکسی شد. سوالی به حنانه نگاه کرد که چیزی نگفت و لبخند بی‌جانی به رویش پاشید.
-بهتره بریم، تاکسی منتظرمونه.
با گفتن این حرف از کنارش گذشت و به سمت اتومبیل زرد رنگ رفت. دلشوره‌اش بیشتر شد. منظورش چه بود؟ او دیگر جانی برایش نمانده بود، از درون فرو ریخته بود و اگر گاهی لبخند میزد آن هم به زور بود. پوفی کشید و پشت سرش از خانه بیرون زد. حس می‌کرد دستی‌دستی دارد خودش را بدبخت می‌کند. اگر به خودش بود، نه امیر را انتخاب می‌کرد و نه حسام تا آخر عمرش مجرد می‌ماند؛ اما خودش هم خوب می‌دانست که این کار شدنی نبود، سرنوشتش را باید می‌پذیرفت، حتی به اجبار!
***
وارد یک ساختمان بزرگ و مدرن شدند که سالن زیبایی در طبقه‌ی دومش قرار داشت. آرایشگر که از قبل ستاره خانم را می‌شناخت، با گرمی احوال‌پرسی کرد. نگاهش که به ماه‌بانو افتاد، لبخند پررنگی روی لبان رژ زده‌‌ی سرخش جا گرفت.
- چه عروسی گرفتی ستاره جون! عین پنجه‌ی آفتاب می‌مونه.
در جواب تعریف‌ آرایشگر، به زدن لبخند بی‌روحی اکتفا کرد.
ستاره خانم با تحسین به سرتاپای دخترک نگاهی انداخت و دستی به شانه‌اش زد.
- خدا برای پسرم حفظش کنه. دخترم مانتوت رو دربیار.
انگار به پاهایش وزنه وصل کرده بودند. دکمه‌های مانتویش را باز کرد. داشت خفه میشد؛ با یک تاپ نازک بندی هم بدنش مثل گرمای خرما‌پزان بود. هوای سالن خفه به نظر می‌رسید؛ شاید به خاطر بوی مواد آرایشی و ا*ل*ک*ل عطرها بود.
کد:
بغض مادرش به او هم سرایت کرد و نگاهش به اشک نشست. یعنی می‌توانست این عروسی را به‌هم بزند؟ تمام دیشب را چشم روی هم نگذاشته بود و هزار جور فکر و خیال کرده بود؛ این‌که عروسی را به‌هم بزند، یا حتی از اینجا فرار کند! با تمام دل‌چرکین بودن از خانواده‌اش، دلش رضا نمی‌داد که آبرویشان را ببرد، همان یک‌بار که جلوی مستوفی‌‌ها سرافکنده شدند بس بود. جرئت ترک شهر و خانواده‌اش را هم نداشت. اصلاً به کجا می‌رفت؟ شیرینی خورده‌ی مردی شده بود و این امر به نظر محال می‌رسید. ستاره خانم این‌بار همراه حنانه به خانه‌شان آمد. در این مدت به جز شب بله‌برون حنا را ندیده بود. یک جور دیگری شده بود، نمی‌دانست؛ اما به جای اینکه از خاطر داماد شدن برادرش خوشحال باشد غباری از غم چشمان عسلی‌اش را پوشانده بود. کنارشان در سالن نشست که ستاره خانم دست در کیفش کرد و جعبه‌ی کادو‌پیچ شده‌ای را به سمتش گرفت.
- قابل عروس خوشگلم رو نداره، بازش کن ببین خوشت میاد.
در این هفته مدام با دادن هدایا علاقه‌‌ی خانوادگی‌شان را نشان می‌دادند. مادرش به او اشاره کرد که معطل نکند. لبخند زورکی زد و با تشکر زیرلبی جعبه مخملی که رویش روبان قرمز چسبانده شده بود را از دستش گرفت و بازش کرد. برق نگین‌های گردنبند آویز چشمانش را گرفت. شاید هر کَس دیگری به جایش بود از خوشی پس می‌افتاد؛ ولی برای او فرق داشت. دل عاشق شده‌اش که دل‌بسته‌ی زرق و برق این چیزها نمی‌شد! حالا تو دنیا را به او بده! فقط توانست تشکر کند و قدردانی‌اش را نشان دهد. نگاهش به چشمان دلسوز حنانه افتاد. او از عشقش به امیر خبر داشت و نشان می‌داد که از حال دلش خبر دارد. هیچ از ترحم خوشش نمی‌آمد. وقتی که برای رفتن به آرایشگاه آماده شد ستاره خانم از جایش بلند شد و رو به مادرش گفت:
- دستت درد نکنه طلعت جان، این مدت زیاد زحمت دادیم، ایشاالله که از این به بعد بتونیم جبران محبت‌هات رو کنیم.
طلعت خانم از سر تواضع لبخندی زد و به احترامش از جا برخاست.
- این چه حرفیه؟ کاری نکردم.
دست روی شانه‌اش گذاشت و با خنده و شیطنت به ماه‌بانویی که کنار حنانه ایستاده بود اشاره کرد و گفت:
- یه دختر دسته‌گل بهمون دادی، از این بیشتر؟
در جواب این همه فروتنی‌اش روا نبود مات و گیج نگاهش کند. حرف‌هایش همه بوی صداقت و یک‌رنگی می‌داد. اگر همه مثل ستاره خانم بودند دنیا یک‌ رنگ دیگری میشد.
موقع خروج از خانه، حنانه زیر گوشش آهسته گفت:
- قول بده قوی باشی ماه‌بانو، قول بده.
متعجب سر جایش مکث کرد و یک نگاه به ستاره خانم انداخت که جلوتر از آن‌ها سوار تاکسی شد. سوالی به حنانه نگاه کرد که چیزی نگفت و لبخند بی‌جانی به رویش پاشید.
-بهتره بریم، تاکسی منتظرمونه.
با گفتن این حرف از کنارش گذشت و به سمت اتومبیل زرد رنگ رفت. دلشوره‌اش بیشتر شد. منظورش چه بود؟ او دیگر جانی برایش نمانده بود، از درون فرو ریخته بود و اگر گاهی لبخند میزد آن هم به زور بود. پوفی کشید و پشت سرش از خانه بیرون زد. حس می‌کرد دستی‌دستی دارد خودش را بدبخت می‌کند. اگر به خودش بود  نه امیر را انتخاب می‌کرد و نه حسام تا آخر عمرش مجرد می‌ماند؛ اما خودش هم خوب می‌دانست که این کار شدنی نبود، سرنوشتش را باید می‌پذیرفت، حتی به اجبار!
***
وارد یک ساختمان بزرگ و مدرن شدند که سالن زیبایی در طبقه‌ی دومش قرار داشت. آرایشگر که از قبل ستاره خانم را می‌شناخت، با گرمی احوال‌پرسی کرد. نگاهش که به ماه‌بانو افتاد، لبخند پررنگی روی لبان رژ زده‌‌ی سرخش جا گرفت.
- چه عروسی گرفتی ستاره جون! عین پنجه‌ی آفتاب می‌مونه.
در جواب تعریف‌ آرایشگر، به زدن لبخند بی‌روحی اکتفا کرد.
ستاره خانم با تحسین به سرتاپای دخترک نگاهی انداخت و دستی به شانه‌اش زد.
- خدا برای پسرم حفظش کنه. دخترم مانتوت رو دربیار.
انگار به پاهایش وزنه وصل کرده بودند. دکمه‌های مانتویش را باز کرد. داشت خفه میشد؛ با یک تاپ نازک بندی هم بدنش مثل گرمای خرما‌پزان بود. هوای سالن خفه به نظر می‌رسید؛ شاید به خاطر بوی مواد آرایشی و ا*ل*ک*ل عطرها بود.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
459
لایک‌ها
1,562
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,743
Points
527
تن کوفته‌اش را جلوی آینه نشاند. حنانه به اوضاع و احوالش پی برد و لیوان آبی به دستش داد. با قدردانی نگاهش کرد. چقدر خوب بود که او را می‌فهمید. جواب نگاهش را با لبخند مضطربی داد و کنارش نشست.
- تو رو خدا به خودت مسلط باش... .
یک نگاه به مادرش که مشغول نگاه به کاتالوگ‌ها بود انداخت و پچ‌پچ‌وار ادامه داد:
- این‌جوری خودت رو ازبین می‌بری ماه‌بانو.
چیزی نگفت و فقط آهی کشید. آرایشگر ماهرانه، شروع به اصلاح و آرایش صورتش کرد.
- ماشا‌الله! خدا برات کم نذاشته دختر. یه ملاحت خاصی توی چهره‌اته، با یه آرایش کم از این رو به اون رو میشی.
چه فایده‌ای برایش داشت؟ زیبا بودن در شرایط فعلی شاید آخرین چیزی بود که می‌توانست به آن فکر کند. بعد از چندین ساعت بالاخره کارش تمام شد. با تحسین نگاهی به چهره‌ی دخترک انداخت و لبخند‌ی از نتیجه‌ی کارش گوشه‌ی ل*بش نشست.
- خب حالا چشم‌هات رو باز کن عزیزم. اسمت چی بود؟
پلک‌هایش را گشود و نفهمید چرا گفت:
- بانو!
آرایشگر کمی با شگفتی، به نیش اشک در چشمان سیاه دخترک خیره شد. از بی‌حواسی‌اش ل*ب گزید و سریع حرفش را اصلاح کرد:
- اسمم ماه‌بانوعه.
ابرویش بالا رفت و چند لحظه بعد خندید.
- چه اسم زیبایی! ماه بودی، ماه‌تر شدی.
نگاهش را به خودش در آینه داد. انگار یک نفر دیگر روبه‌رویش بود. چرا این‌قدر تغییر کرده بود؟! چشم‌های درشت مشکی‌اش حالا زیر آن سایه‌ی دودی رنگ، کشیده و درشت‌تر دیده می‌شدند. ابروهایش را مدل هلالی برداشته بود که به صورت گردش حسابی می‌آمد. موهایش هم به طرز زیبایی، یک شنیون ساده اروپایی درآورده بود. لبخند تلخی روی ل*بش نشست. به زور جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت. ستاره خانم یک‌سره در حال قربان‌صدقه رفتنش بود. حنانه از دور با آن چهره‌ی نیمه آرایش شده و موهایی که نیمش بالای سرش جمع شده بود، بوسی در هوا برایش فرستاد. باید در این روز خوشحال‌ترین زن دنیا میشد؛ اما نبود، چیزی روی دلش سنگینی می‌کرد. با کمک آرایشگر لباس عروسی که به تنش حسابی سنگین می‌آمد را پوشید و تورش را روی سرش تنظیم کرد. پا کردن آن کفش‌های پاشنه‌بلند برایش سخت بود، آخر تا حالا از این مدل‌ها نپوشیده بود. کمی بعد ورود داماد را اعلام کردند. باز هم تمام غم‌هایش یادش آمد. دست و پایش یخ زد. با کمک حنانه از اتاقک مخصوص عروس خارج شد. داماد یک نفر دیگر بود. چهره‌ی امیرعلی را در ذهنش مجسم کرد. لبخندش، آن بانو گفتن‌هایش. فکر ترسناکی به ذهنش هجوم آورد، این‌که عروسی را به‌هم بزند و خودش را از این کابوس نجات دهد. با دسته‌گلی که جلوی صورتش قرار گرفت، ذهنش فرصت نتیجه گرفتن پیدا نکرد. نگاهش از گل‌های ریز صورتی و سفید عروس، به سمت مرد روبه‌رویش چرخید. کت و شلوار مشکی، برازنده‌ی هیکل چهار‌شانه و ورزشکاری‌اش بود. زیرش ژیله‌ی نوک‌مدادی با پیراهن جذب سفیدی پوشیده بود که رویش کروات ستش به چشم می‌خورد. موهای پرپشت مشکی‌اش رو به بالا مدل داده شده بود و صورت سه‌تیغ شده‌اش برق میزد. جذابیت این مرد، برای اویی که یک‌بار دلش لرزیده بود ارزشی نداشت. چهره‌اش زیر تور مخفی شده بود و حسام تیز نگاهش می‌کرد. با اشاره‌ی فیلم‌بردار گل را از دستش گرفت که پشت دستش د*اغ شد. مات ماند، عرق سرد روی تیره‌ی کمرش نشست. نمی‌توانست در چشمان مرد مقابلش نگاه کند. در دل حس بدی توام با عذاب‌وجدان گریبان‌گیرش شده بود.
«حق نداشت من رو ببوسه! چطور تونست؟ وای ماهی! کی می‌خوای بفهمی که تو قراره زن حسام شی، نه اون امیر بی‌لیاقت.»
به خودش تشر زد: «بی‌لیاقت نیست، امیر سر حرفش می‌مونه، برمی‌گرده.»
حسابی دیوانه شده بود و هنوز هم امید به آمدن امیرعلی داشت. در دل استغفار کرد. او محرم مرد دیگری بود، گناه بود، مگر نه؟ آخ که چقدر سخت بود یاد و خاطرش را از ذهن و قلب بی‌افسارش براند.
کد:
تن کوفته‌اش را جلوی آینه نشاند. حنانه به اوضاع و احوالش پی برد و لیوان آبی به دستش داد. با قدردانی نگاهش کرد. چقدر خوب بود که او را می‌فهمید. جواب نگاهش را با لبخند مضطربی داد و کنارش نشست.
- تو رو خدا به خودت مسلط باش... .
یک نگاه به مادرش که مشغول نگاه به کاتالوگ‌ها بود انداخت و پچ‌پچ‌وار ادامه داد:
- این‌جوری خودت رو ازبین می‌بری ماه‌بانو.
چیزی نگفت و فقط آهی کشید. آرایشگر ماهرانه، شروع به اصلاح و آرایش صورتش کرد.
- ماشا‌الله! خدا برات کم نذاشته دختر. یه ملاحت خاصی توی چهره‌اته، با یه آرایش کم از این رو به اون رو میشی.
چه فایده‌ای برایش داشت؟ زیبا بودن در شرایط فعلی شاید آخرین چیزی بود که می‌توانست به آن فکر کند. بعد از چندین ساعت بالاخره کارش تمام شد. با تحسین نگاهی به چهره‌ی دخترک انداخت و لبخند‌ی از نتیجه‌ی کارش گوشه‌ی ل*بش نشست.
- خب حالا چشم‌هات رو باز کن عزیزم. اسمت چی بود؟
پلک‌هایش را گشود و نفهمید چرا گفت:
- بانو!
آرایشگر کمی با شگفتی، به نیش اشک در چشمان سیاه دخترک خیره شد. از بی‌حواسی‌اش ل*ب گزید و سریع حرفش را اصلاح کرد:
- اسمم ماه‌بانوعه.
ابرویش بالا رفت و چند لحظه بعد خندید.
- چه اسم زیبایی! ماه بودی، ماه‌تر شدی.
نگاهش را به خودش در آینه داد. انگار یک نفر دیگر روبه‌رویش بود. چرا این‌قدر تغییر کرده بود؟! چشم‌های درشت مشکی‌اش حالا زیر آن سایه‌ی دودی رنگ، کشیده و درشت‌تر دیده می‌شدند. ابروهایش را مدل هلالی برداشته بود که به صورت گردش حسابی می‌آمد. موهایش هم به طرز زیبایی، یک شنیون ساده اروپایی درآورده بود. لبخند تلخی روی ل*بش نشست. به زور جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت. ستاره خانم یک‌سره در حال قربان‌صدقه رفتنش بود. حنانه از دور با آن چهره‌ی نیمه آرایش شده و موهایی که نیمش بالای سرش جمع شده بود، بوسی در هوا برایش فرستاد. باید در این روز خوشحال‌ترین زن دنیا میشد؛ اما نبود، چیزی روی دلش سنگینی می‌کرد. با کمک آرایشگر لباس عروسی که به تنش حسابی سنگین می‌آمد را پوشید و تورش را روی سرش تنظیم کرد. پا کردن آن کفش‌های پاشنه‌بلند برایش سخت بود، آخر تا حالا از این مدل‌ها نپوشیده بود. کمی بعد ورود داماد را اعلام کردند. باز هم تمام غم‌هایش یادش آمد. دست و پایش یخ زد. با کمک حنانه از اتاقک مخصوص عروس خارج شد. داماد یک نفر دیگر بود. چهره‌ی امیرعلی را در ذهنش مجسم کرد. لبخندش، آن بانو گفتن‌هایش. فکر ترسناکی به ذهنش هجوم آورد، این‌که عروسی را به‌هم بزند و خودش را از این کابوس نجات دهد. با دسته‌گلی که جلوی صورتش قرار گرفت، ذهنش فرصت نتیجه گرفتن پیدا نکرد. نگاهش از گل‌های ریز صورتی و سفید عروس، به سمت مرد روبه‌رویش چرخید. کت و شلوار مشکی، برازنده‌ی هیکل چهار‌شانه و ورزشکاری‌اش بود. زیرش ژیله‌ی نوک‌مدادی با پیراهن جذب سفیدی پوشیده بود که رویش کروات ستش به چشم می‌خورد. موهای پرپشت مشکی‌اش رو به بالا مدل داده شده بود و صورت سه‌تیغ شده‌اش برق میزد. جذابیت این مرد، برای اویی که یک‌بار دلش لرزیده بود ارزشی نداشت. چهره‌اش زیر تور مخفی شده بود و حسام تیز نگاهش می‌کرد. با اشاره‌ی فیلم‌بردار گل را از دستش گرفت که پشت دستش د*اغ شد. مات ماند، عرق سرد روی تیره‌ی کمرش نشست. نمی‌توانست در چشمان مرد مقابلش نگاه کند. در دل حس بدی توام با عذاب‌وجدان گریبان‌گیرش شده بود.
«حق نداشت من رو ببوسه! چطور تونست؟ وای ماهی! کی می‌خوای بفهمی که تو قراره زن حسام شی، نه اون امیر بی‌لیاقت.»
به خودش تشر زد: «بی‌لیاقت نیست، امیر سر حرفش می‌مونه، برمی‌گرده.»
حسابی دیوانه شده بود و هنوز هم امید به آمدن امیرعلی داشت. در دل استغفار کرد. او محرم مرد دیگری بود، گناه بود، مگر نه؟ آخ که چقدر سخت بود یاد و خاطرش را از ذهن و قلب بی‌افسارش براند.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا