خودش را به ندانستن زد و شانه بالا انداخت. ستاره خانم با لبی خندان، چادر مجلسی گل درشتش را روی سرش مرتب کرد و سر مبل، کنار طلعت خانم نشست.
- ببخشید که بیخبر اومدیم، باید زودتر از اینها خدمت میرسیدیم.
مادرش که یک بوهایی میبرد، لبخند ساختگی زد و گفت:
- این چه حرفیه! خونهی خودتونه.
پدرش هم در حالی که انتظار این مهمانی یک دفعهای را نداشت؛ اما در ظاهر رسم مهمانداری را ادا کرد و با خوشرویی، گرم خوش و بش با رفیق گرمابه و گلستانش، یعنی حاجحسین شد. حاجحسین فلاح مال و مکنت زیادی داشت و در بازار حرف اول تاجران پارچه را میزد؛ این شغل ریشه در آبا و اجدادشان داشت و امری موروثی بود که نسل به نسل انتقال پیدا کرده بود. صحبتهای اولیه، حول محور بحثهای کسل کنندهای چون کار و اقتصاد و اوضاع مملکت میچرخید. برای چای ریختن به آشپزخانه رفت که صدای حاجحسین برای لحظهای جو سنگینی بین افراد حاضر در سالن ایجاد کرد.
- نیت از اومدن ما امشب، جز اینکه خواستم یه تجدید خاطرهای شه و دوباره دور هم جمع شیم، دلیل دیگهای هم داره.
دستهی قوری خالقرمزی، در دستش لرزید. او داشت چه کار میکرد؟ عرق سرد روی پیشانیاش نشست. پدرش بود که کنجکاو پرسید:
- چه دلیلی حاجی؟ مشتاقم بدونم.
با آن زبان پرچرب و نرمش خوب بلد بود چه حرفی را چطور ادا کند؛ الحق که این مرد بازاری بود. سینی چای را که به سالن برد، تمام نگاهها به سمتش برگشت. ستاره خانم لبخند پررنگی روی ل*بش نشست که او محو چالگونهی سمت راست صورتش شد.
- چه به موقع! زحمت کشیدی دخترم.
یک سینی حمل کردن مگر چقدر وزن داشت؟! دوست داشت هر چه زودتر این مراسم مسخره تمام شود. جلوی حسام سینی را گرفت، موقع برداشتن فنجان، نگاه عمیقی به صورت مضطرب دخترک انداخت که عرق از تیرهی کمرش سرازیر شد. خودش را به آشپزخانه رساند و شیر ظرفشویی را باز کرد، چند مشت آب سرد حالش را جا آورد. سرش مثل بازار شام بود و دلش آشوب. انگار هر چه زمان میگذشت تازه سختی شرایط را درک میکرد. نمیفهمید چه گفتند و چه شد. ساعاتی در آنجا ماندند و او بیرون نیامد تا زمانی که عزم رفتن کردند. چهرهی رنگ پریدهاش حسابی ضایع بود. حسام قبل از اینکه برود، با پدرش دست داد و گفت:
- من منتظر جوابتون میمونم حاجی، نمیخوام ناامید باشم.
کنار مادرش ایستاد و نگاهش را به پدرش داد که دست روی شانهی حسام گذاشت و تبسمی کرد.
- انشاالله هر چی خیره همون پیش میاد.
تا جلوی در حیاط بدرقهشان کردند. بعد از رفتنشان زودتر از همه وارد خانه شد. مادرش با غرغر، در حالی که ظرفهای کثیف میوهخوری را برمیداشت گفت:
- حیف حاجحسین که همچین اولادی داره. حداقل اگه پسرش خوب بود یه چیزی. مردم چه اعتماد به نفسی دارند!
روی مبل وا رفت و سر پایین انداخت. حرفی برای گفتن نداشت، حرف و حدیث زیادی از ناخلف بودن حسام در بین مردم میچرخید؛ واقعیت یا بیراه، آن مرد با امیرعلی یا مجید فرقهای زیادی داشت. مهران برزخی وارد سالن شد و انگار منتظر بود تا آنها بروند و حرصش را خالی کند.
- گول حرفهاشون رو نخورید ها! اونها فقط میخوان پسرشون رو زن ب*دن تا از سرشون باز کنند. ماهبانو زیادی حیفه براش.
بغض کرده به برادرش نگریست. چه خبر داشت که خودش را قربانی کرده بود؟ پدر در جواب حرف مهران سر تکان داد و نگاهش را به دخترک ساکتش دوخت.
- کمحرفی! انگار زیاد هم از اومدنشون متعجب نشدی.
چیزی نگفت و نگاه دزدید. مهران که این روی مظلوم و آرام خواهرکش برایش عجیب بود، نیشخند زد و روی کاناپه ولو شد.
- چی شد؟ دیگه از داد و قالت خبری نیست که؟!
نگاهش را از گلهای سرخ قالی گرفت. شاید باید همین حالا حرفش را میزد و خلاص. یک نفس عمیق کشید و در دل فاتحهی خود را خواند.
- من جوابم مثبته!
اولش همه شوکه نگاهش کردند. مادرش رنگ صورتش شد مثل گچ دیوار! نرسیده به مبل، روی زمین وا رفت و ذکر یا فاطمهی زهرا زیر ل*بش جنبید. دستهی مبل در میان انگشتان پدرش فشرده شد. زودتر از همه، مهران بود که به خودش آمد. یکجوری از روی مبل بلند شد که وحشت کرد و ناخودآگاه ل*بهایش را گ*از گرفت. با چند قدم بلند و محکم نزدیکش شد و بالای سرش ایستاد. جرعت سر بالا گرفتن نداشت.
- یه بار دیگه این زری که زدی رو تکرار کن ببینم.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
- ببخشید که بیخبر اومدیم، باید زودتر از اینها خدمت میرسیدیم.
مادرش که یک بوهایی میبرد، لبخند ساختگی زد و گفت:
- این چه حرفیه! خونهی خودتونه.
پدرش هم در حالی که انتظار این مهمانی یک دفعهای را نداشت؛ اما در ظاهر رسم مهمانداری را ادا کرد و با خوشرویی، گرم خوش و بش با رفیق گرمابه و گلستانش، یعنی حاجحسین شد. حاجحسین فلاح مال و مکنت زیادی داشت و در بازار حرف اول تاجران پارچه را میزد؛ این شغل ریشه در آبا و اجدادشان داشت و امری موروثی بود که نسل به نسل انتقال پیدا کرده بود. صحبتهای اولیه، حول محور بحثهای کسل کنندهای چون کار و اقتصاد و اوضاع مملکت میچرخید. برای چای ریختن به آشپزخانه رفت که صدای حاجحسین برای لحظهای جو سنگینی بین افراد حاضر در سالن ایجاد کرد.
- نیت از اومدن ما امشب، جز اینکه خواستم یه تجدید خاطرهای شه و دوباره دور هم جمع شیم، دلیل دیگهای هم داره.
دستهی قوری خالقرمزی، در دستش لرزید. او داشت چه کار میکرد؟ عرق سرد روی پیشانیاش نشست. پدرش بود که کنجکاو پرسید:
- چه دلیلی حاجی؟ مشتاقم بدونم.
با آن زبان پرچرب و نرمش خوب بلد بود چه حرفی را چطور ادا کند؛ الحق که این مرد بازاری بود. سینی چای را که به سالن برد، تمام نگاهها به سمتش برگشت. ستاره خانم لبخند پررنگی روی ل*بش نشست که او محو چالگونهی سمت راست صورتش شد.
- چه به موقع! زحمت کشیدی دخترم.
یک سینی حمل کردن مگر چقدر وزن داشت؟! دوست داشت هر چه زودتر این مراسم مسخره تمام شود. جلوی حسام سینی را گرفت، موقع برداشتن فنجان، نگاه عمیقی به صورت مضطرب دخترک انداخت که عرق از تیرهی کمرش سرازیر شد. خودش را به آشپزخانه رساند و شیر ظرفشویی را باز کرد، چند مشت آب سرد حالش را جا آورد. سرش مثل بازار شام بود و دلش آشوب. انگار هر چه زمان میگذشت تازه سختی شرایط را درک میکرد. نمیفهمید چه گفتند و چه شد. ساعاتی در آنجا ماندند و او بیرون نیامد تا زمانی که عزم رفتن کردند. چهرهی رنگ پریدهاش حسابی ضایع بود. حسام قبل از اینکه برود، با پدرش دست داد و گفت:
- من منتظر جوابتون میمونم حاجی، نمیخوام ناامید باشم.
کنار مادرش ایستاد و نگاهش را به پدرش داد که دست روی شانهی حسام گذاشت و تبسمی کرد.
- انشاالله هر چی خیره همون پیش میاد.
تا جلوی در حیاط بدرقهشان کردند. بعد از رفتنشان زودتر از همه وارد خانه شد. مادرش با غرغر، در حالی که ظرفهای کثیف میوهخوری را برمیداشت گفت:
- حیف حاجحسین که همچین اولادی داره. حداقل اگه پسرش خوب بود یه چیزی. مردم چه اعتماد به نفسی دارند!
روی مبل وا رفت و سر پایین انداخت. حرفی برای گفتن نداشت، حرف و حدیث زیادی از ناخلف بودن حسام در بین مردم میچرخید؛ واقعیت یا بیراه، آن مرد با امیرعلی یا مجید فرقهای زیادی داشت. مهران برزخی وارد سالن شد و انگار منتظر بود تا آنها بروند و حرصش را خالی کند.
- گول حرفهاشون رو نخورید ها! اونها فقط میخوان پسرشون رو زن ب*دن تا از سرشون باز کنند. ماهبانو زیادی حیفه براش.
بغض کرده به برادرش نگریست. چه خبر داشت که خودش را قربانی کرده بود؟ پدر در جواب حرف مهران سر تکان داد و نگاهش را به دخترک ساکتش دوخت.
- کمحرفی! انگار زیاد هم از اومدنشون متعجب نشدی.
چیزی نگفت و نگاه دزدید. مهران که این روی مظلوم و آرام خواهرکش برایش عجیب بود، نیشخند زد و روی کاناپه ولو شد.
- چی شد؟ دیگه از داد و قالت خبری نیست که؟!
نگاهش را از گلهای سرخ قالی گرفت. شاید باید همین حالا حرفش را میزد و خلاص. یک نفس عمیق کشید و در دل فاتحهی خود را خواند.
- من جوابم مثبته!
اولش همه شوکه نگاهش کردند. مادرش رنگ صورتش شد مثل گچ دیوار! نرسیده به مبل، روی زمین وا رفت و ذکر یا فاطمهی زهرا زیر ل*بش جنبید. دستهی مبل در میان انگشتان پدرش فشرده شد. زودتر از همه، مهران بود که به خودش آمد. یکجوری از روی مبل بلند شد که وحشت کرد و ناخودآگاه ل*بهایش را گ*از گرفت. با چند قدم بلند و محکم نزدیکش شد و بالای سرش ایستاد. جرعت سر بالا گرفتن نداشت.
- یه بار دیگه این زری که زدی رو تکرار کن ببینم.
کد:
خودش را به ندانستن زد و شانه بالا انداخت. ستاره خانم با لبی خندان، چادر مجلسی گل درشتش را روی سرش مرتب کرد و سر مبل، کنار طلعت خانم نشست.
- ببخشید که بیخبر اومدیم، باید زودتر از اینها خدمت میرسیدیم.
مادرش که یک بوهایی میبرد، لبخند ساختگی زد و گفت:
- این چه حرفیه! خونهی خودتونه.
پدرش هم در حالی که انتظار این مهمانی یک دفعهای را نداشت؛ اما در ظاهر رسم مهمانداری را ادا کرد و با خوشرویی، گرم خوش و بش با رفیق گرمابه و گلستانش، یعنی حاجحسین شد. حاجحسین فلاح مال و مکنت زیادی داشت و در بازار حرف اول تاجران پارچه را میزد؛ این شغل ریشه در آبا و اجدادشان داشت و امری موروثی بود که نسل به نسل انتقال پیدا کرده بود. صحبتهای اولیه، حول محور بحثهای کسل کنندهای چون کار و اقتصاد و اوضاع مملکت میچرخید. برای چای ریختن به آشپزخانه رفت که صدای حاجحسین برای لحظهای جو سنگینی بین افراد حاضر در سالن ایجاد کرد.
- نیت از اومدن ما امشب، جز اینکه خواستم یه تجدید خاطرهای شه و دوباره دور هم جمع شیم، دلیل دیگهای هم داره.
دستهی قوری خالقرمزی، در دستش لرزید. او داشت چه کار میکرد؟ عرق سرد روی پیشانیاش نشست. پدرش بود که کنجکاو پرسید:
- چه دلیلی حاجی؟ مشتاقم بدونم.
با آن زبان پرچرب و نرمش خوب بلد بود چه حرفی را چطور ادا کند؛ الحق که این مرد بازاری بود. سینی چای را که به سالن برد، تمام نگاهها به سمتش برگشت. ستاره خانم لبخند پررنگی روی ل*بش نشست که او محو چالگونهی سمت راست صورتش شد.
- چه به موقع! زحمت کشیدی دخترم.
یک سینی حمل کردن مگر چقدر وزن داشت؟! دوست داشت هر چه زودتر این مراسم مسخره تمام شود. جلوی حسام سینی را گرفت، موقع برداشتن فنجان، نگاه عمیقی به صورت مضطرب دخترک انداخت که عرق از تیرهی کمرش سرازیر شد. خودش را به آشپزخانه رساند و شیر ظرفشویی را باز کرد، چند مشت آب سرد حالش را جا آورد. سرش مثل بازار شام بود و دلش آشوب. انگار هر چه زمان میگذشت تازه سختی شرایط را درک میکرد. نمیفهمید چه گفتند و چه شد. ساعاتی در آنجا ماندند و او بیرون نیامد تا زمانی که عزم رفتن کردند. چهرهی رنگ پریدهاش حسابی ضایع بود. حسام قبل از اینکه برود، با پدرش دست داد و گفت:
- من منتظر جوابتون میمونم حاجی، نمیخوام ناامید باشم.
کنار مادرش ایستاد و نگاهش را به پدرش داد که دست روی شانهی حسام گذاشت و تبسمی کرد.
- انشاالله هر چی خیره همون پیش میاد.
تا جلوی در حیاط بدرقهشان کردند. بعد از رفتنشان زودتر از همه وارد خانه شد. مادرش با غرغر، در حالی که ظرفهای کثیف میوهخوری را برمیداشت گفت:
- حیف حاجحسین که همچین اولادی داره. حداقل اگه پسرش خوب بود یه چیزی. مردم چه اعتماد به نفسی دارند!
روی مبل وا رفت و سر پایین انداخت. حرفی برای گفتن نداشت، حرف و حدیث زیادی از ناخلف بودن حسام در بین مردم میچرخید؛ واقعیت یا بیراه، آن مرد با امیرعلی یا مجید فرقهای زیادی داشت. مهران برزخی وارد سالن شد و انگار منتظر بود تا آنها بروند و حرصش را خالی کند.
- گول حرفهاشون رو نخورید ها! اونها فقط میخوان پسرشون رو زن ب*دن تا از سرشون باز کنند. ماهبانو زیادی حیفه براش.
بغض کرده به برادرش نگریست. چه خبر داشت که خودش را قربانی کرده بود؟ پدر در جواب حرف مهران سر تکان داد و نگاهش را به دخترک ساکتش دوخت.
- کمحرفی! انگار زیاد هم از اومدنشون متعجب نشدی.
چیزی نگفت و نگاه دزدید. مهران که این روی مظلوم و آرام خواهرکش برایش عجیب بود، نیشخند زد و روی کاناپه ولو شد.
- چی شد؟ دیگه از داد و قالت خبری نیست که؟!
نگاهش را از گلهای سرخ قالی گرفت. شاید باید همین حالا حرفش را میزد و خلاص. یک نفس عمیق کشید و در دل فاتحهی خود را خواند.
- من جوابم مثبته!
اولش همه شوکه نگاهش کردند. مادرش رنگ صورتش شد مثل گچ دیوار! نرسیده به مبل، روی زمین وا رفت و ذکر یا فاطمهی زهرا زیر ل*بش جنبید. دستهی مبل در میان انگشتان پدرش فشرده شد. زودتر از همه، مهران بود که به خودش آمد. یکجوری از روی مبل بلند شد که وحشت کرد و ناخودآگاه ل*بهایش را گ*از گرفت. با چند قدم بلند و محکم نزدیکش شد و بالای سرش ایستاد. جرعت سر بالا گرفتن نداشت.
- یه بار دیگه این زری که زدی رو تکرار کن ببینم.