با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
نام رمان: نُتهای بیآوا
نویسنده: آوا اسدی
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: .Ana. خلاصه: ماجرای اتفاقی پیشپا افتاده که باعث جدایی شد و دختری که مجبور به ترک دین و کشورش شد، دختری زخم خورده از زندگی که در سن کم دو بچه به دنیا میآورد. درحالیکه زندگی خودش هم در دست باد است. او دروغهای زیادی را برای نبود یکی از فرزندانش میشنود، او برای بازگشت و به دست آوردن زندگیِ پوچ شدهی خود هرکاری میکند اما باز هم درها قفل و زنجیراند.
کد:
نام رمان: نُتهای بیآوا
نویسنده: آوا اسدی
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه: ماجرای اتفاقی پیشپا افتاده که باعث جدایی شد و دختری که مجبور به ترک دین و کشورش شد، دختری زخم خورده از زندگی که در سن کم دو بچه به دنیا میآورد. درحالیکه زندگی خودش هم در دست باد است. او دروغهای زیادی را برای نبود یکی از فرزندانش میشنود، او برای بازگشت و به دست آوردن زندگیِ پوچ شدهی خود هرکاری میکند اما باز هم درها قفل و زنجیراند.
بسم الله الرحمن الرحیم نویسندگان عزیز با توجه به قوانین - | قوانین درخواست تگ رمان | در این تاپیک درخواست تگ رمان خود را اعلام نمایید و برای درخواست تگ پرطرفدار مانند مثال زیر درخواست دهید: مثال: درخواست تگ پرطرفدار رو دارم تمامی پست ها بالای100لایک دارند و بازدید بالای600تاست. نام...
بسم الله الرحمن الرحیم این تایپک جهت اعلام پایان تایپ رمان شما ایجاد شده. درصورتی که تایپ رمان شما به پایان رسید، میتوانید در همین تایپک اعلام کنید. {حتما لینک رمان خود را قرار دهید} پس از اعلام پایان تایپ رمان، رمان شما به بخش ویرایش منتقل و پس از ویرایش برای دانلود فرستاده می شود.
این فیلم خیلی برای من مهمه! چون این اولین فیلمیه که میسازم و از روی زندگی خودمه.
نقشهای اصلی فیلم شخصیتهای واقعی این داستان هستن، شاید یکم گیج شده باشید پس بزارید راحت براتون توضیح بدم.
این فیلم داستان واقعیه زندگیه خودم و خانوادمه که خودم و خانوادمم بازیش میکنم، یعنی مادرم نقش خودشو پدرم نقشه خودشو... .
بخوام کامل توضیح بدم طولانی میشه.
او انگار وقته شروع فیلمبرداریه!
- شروع
- مانی یکلحظه صبر کن، مانی توروخدا صبر کن برات توضیح میدم.
مانی رو به من کرد و گفت:
- چیه؟ چی میخوای بگی؟
ایلیا که پشت سر ما اومده بود رو به من کرد و سرشو به معنیه چشه تکون داد، سرمو تکون دادم و گفتم:
- تو فهمیدی به منم بگو!
مانی کلافه دستی روی صورتش کشید و گفت:
- برید خوش باشید، عادت کردم به این اتفاقا! ولی از تو توقع نداشتم آوا.
با حالتی عصبی گفتم:
- مانی این ایلیاست، نوه خالمه.
مانی دستی توی موهاش برد و گفت:
- تو الان انتظار داری باور کنم؟
صلیب داخل گردنم رو کمی بالا آوردم و گفتم:
- به مسیح قسم.
مانی مسلمان بود اما میدونست که من الکی قسم نمیخورم، نمیدونم اینبار چی شده بود که صلیبم رو گرفت و سفت کشیدش طوری که زنجیرش پاره شد. انداختش روی زمین و گفت:
- بسه دیگه هی مسیح مسیح نکن، زندگیت رو با مسیح نابود کردی؛ دیگه نمیتونی بری پیش خانوادت حتی یک زنگم بهت نمیزنن بگن خوبی یا نه، مُردی یا زندهای. اوندفعه که داشتی توی تب میسوختی، مریم مقدس و عیسی مسیح کجا بودن، یادت رفته داشتی میمردی؟
روی زمین نشستم و در حال جمع کردن صلیب و زنجیرم، گفتم:
- تو حق نداری اینجوری حرف بزنی مانی! چت شده تو؟!
ایلیا جلو اومد و منو از روی زمین بلند کرد و رو به مانی کرد و گفت:
- آقا آروم باش، آوا راست میگه، من نوه خالشم!
مانی نیشخندی زد و گفت:
- تو انتظار داری باور کنم؟ آوا با همهی اعضای خانوادش قطع ارتباط کرده.
کد:
Part_01
"روز شروع فیلمبرداری"
این فیلم خیلی برای من مهمه! چون این اولین فیلمیه که میسازم و از روی زندگی خودمه.
نقشهای اصلی فیلم شخصیتهای واقعی این داستان هستن، شاید یکم گیج شده باشید پس بزارید راحت براتون توضیح بدم.
این فیلم داستان واقعیه زندگیه خودم و خانوادمه که خودم و خانوادمم بازیش میکنم، یعنی مادرم نقش خودشو پدرم نقشه خودشو... .
بخوام کامل توضیح بدم طولانی میشه.
او انگار وقته شروع فیلمبرداریه!
- شروع
- مانی یکلحظه صبر کن، مانی توروخدا صبر کن برات توضیح میدم.
مانی رو به من کرد و گفت:
- چیه؟ چی میخوای بگی؟
ایلیا که پشت سر ما اومده بود رو به من کرد و سرشو به معنیه چشه تکون داد، سرمو تکون دادم و گفتم:
- تو فهمیدی به منم بگو!
مانی کلافه دستی روی صورتش کشید و گفت:
- برید خوش باشید، عادت کردم به این اتفاقا! ولی از تو توقع نداشتم آوا.
با حالتی عصبی گفتم:
- مانی این ایلیاست، نوه خالمه.
مانی دستی توی موهاش برد و گفت:
- تو الان انتظار داری باور کنم؟
صلیب داخل گردنم رو کمی بالا آوردم و گفتم:
- به مسیح قسم.
مانی مسلمان بود اما میدونست که من الکی قسم نمیخورم، نمیدونم اینبار چی شده بود که صلیبم رو گرفت و سفت کشیدش طوری که زنجیرش پاره شد. انداختش روی زمین و گفت:
- بسه دیگه هی مسیح مسیح نکن، زندگیت رو با مسیح نابود کردی؛ دیگه نمیتونی بری پیش خانوادت حتی یک زنگم بهت نمیزنن بگن خوبی یا نه، مُردی یا زندهای. اوندفعه که داشتی توی تب میسوختی، مریم مقدس و عیسی مسیح کجا بودن، یادت رفته داشتی میمردی؟
روی زمین نشستم و در حال جمع کردن صلیب و زنجیرم، گفتم:
- تو حق نداری اینجوری حرف بزنی مانی! چت شده تو؟!
ایلیا جلو اومد و منو از روی زمین بلند کرد و رو به مانی کرد و گفت:
- آقا آروم باش، آوا راست میگه، من نوه خالشم!
مانی نیشخندی زد و گفت:
- تو انتظار داری باور کنم؟ آوا با همهی اعضای خانوادش قطع ارتباط کرده.
آروین و آوش با حالتی عصبی گفتن:
- پس ما چیشیم؟! بزیم؟! پسر داییهاشیم.
مانی ابروهاش رو بالا انداخت و باحالتی که معلوم بود داره مسخره میکنه گفت:
- خوش به حالتون، منم شوهرشم.
آروین درحالیکه سرش رو تکون میداد گفت:
- بله و احترامت برامون واجبه، ولی این به این معنا نیست که هر چی میخوای به دختر عمهمون بگی ماهم چیزی نگیم.
مانی دستاش رو بالا برد و گفت:
- باشه، باشه! تسلیم! رفت و آمدای مشکوکشم به لابراتوار جدی نگیرم؟!
لباسام رو توی تنم مرتب کردم و گفتم:
- مانی تو حالت خوب نیست، من میرم خونه بعداً حرف میزنیم.
روی ایلیا کردم و گفتم:
- ایلیا بیا بریم.
همراه ایلیا به سمت ماشینش حرکت کردیم؛ ایلیا رو به من کرد و گفت:
- این چرا اینجوری کرد؟ اینجوری که تو ازش تعریف میکردی فکر نمیکردم اینجوری کنه، دیوونه؛ ببینمت داری گریه میکنی؟ چرا؟
دستم رو گرفتم سمتش و گفتم:
- این یک هدیه بود.
صلیب و زنجیر رو از دستم گرفت و گفت:
- صلیبت که سالمه زنجیرت هم برات درست میکنم
سرم رو بالا گرفتم وگفتم:
- واقعاً!؟ میتونی درستش کنی.
لبخندی زد و گفت:
- معلومه.
سرش رو بالا گرفت و با ناراحتی گفت:
- نگفتی، چرا اینجوری رفتار کرد؟
دوباره سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- نمیدونم، کلا بهم شک داره! همش داد و بیداد میکنه، یک بار هم میخواست با کمربند بزنتم.
ایلیا عصبانی شد و گفت:
- چه غلطا! بزار برم حالش رو جا بیارم.
راهش رو کج کرد و برگشت سمت مانی، هرچی میدویدیم بهش نمیرسیدم، تا اینکه بالاخره ایستاد؛ بهش که رسیدم دیدم زل زده به روبهرو، رد نگاهش رو گرفتم رسیدم به مانی. با یک دختر بود، نشسته بودن و با هم حرف میزدن، ایلیا عصبیتر از قبل به راهش ادامه داد منم همراهش رفتم، بهشون که رسیدیم ایلیا گفت:
- مر*تیکه کثیف، همیشه وقتی با زنت دعوات میشه میری با دخترا حرف میزنی؟! خجالت نمیکشی؟ با شما هم هستم خانم، ایشون زن دارن به زودی هم قراره بچه دار بشن، پس بهتره پاتو از زندگیشون بکشی بیرون.
مانی با تعجب گفت:
- بچه؟ داستان این بچه چیه؟!
جلو رفتم و گفتم:
- آره بچه! بچهای که از ترس بهت نگفتم وجود داره مانی!
ایلیا رو به مانی کرد و گفت:
- پس خبر نداشتی، آوا بارداره!؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- اگه میدونست الان پیش این نبود!
همون موقع دختره بلند شد و رو به من کرد، مانی خندید و گفت:
- حالا کی ایسگا شد آوا خانم؟! من یا تو؟!
با دهنی نیمه باز به سودا نگاه میکردم، سودا خندید و گفت:
- ببخشید آوا جان، مانی گفت جواب آزمایشش رو بیارم اینجا براش! خودمم قرار بود یه مسئله ایی رو براش توضیح بدم.
مانی سرشو تکون داد و گفت:
- بله آوا خانم، من پیج این اقا ایلیای شما رو دنبال میکنم! میدونستم امروز میاد اینجا بهخاطر همین وقتی اوش زنگ زد و گفت با یه پسر تو پارکی فهمیدم داستان چیه.
ایلیا سرش تکون داد و رو به من گفت:
- اینو داری راحتی ها!
خندیدم و گفتم:
- خیلی! حالا داستان این ازمایش چیه؟!
سودا برگهای جلوم گرفت و گفت:
- توی جواب آزمایشاتون دست برده بودن، جوری که نشون بده مانی کلا نمیتونه بچه دار بشه! منم شک کردم. یه ازمایش دیگه از مانی گرفتم و فهمیدم شکم درست بوده، شما میتونید بچه دار بشید و هیچ مانعی ندارید.
بعد از یکم حرف زدن آروین و آوش خداحافظی کردن و رفتن، چند دقیقه بعدش هم ما راه افتادیم سمت خونه.
وقتی رسیدیم خونه مانی بهم اشاره کرد که برم بالا، وقتی وارد اتاق شدم مانی بلوز سفیدش رو تنش کرد و گفت:
- چرا اینقدر ضعیفی آوا؟
بغض گلوم رو بسته بود، نمیدونستم چی بگم! ساکت ایستاده بودم و نگاهش میکردم که مانی ادامه داد:
- چرا دربارهی بارداریت چیزی بهم نگفتی؟
با همون بغض گفتم:
- چون نمیخواستم این بچه رو نگه دارم، میخواستم از بین ببرمش!
چشماش از تعجب گرد شده بود، پرسید:
- چرا میخوای این کار رو بکنی؟!
با ترس گفتم:
- چون میترسم نتونم بزرگشون کنم! نباشم که بزرگشون کنم.
مانی محکم بغلم کرد و گفت:
- نترس من پیشتم، تازشم تو جوونی و سالم هیچ اتفاقی نمیوفته.
کد:
آروین و آوش با حالتی عصبی گفتن:
- پس ما چیشیم؟! بزیم؟! پسر داییهاشیم.
مانی ابروهاش رو بالا انداخت و باحالتی که معلوم بود داره مسخره میکنه گفت:
- خوش به حالتون، منم شوهرشم.
آروین درحالیکه سرش رو تکون میداد گفت:
- بله و احترامت برامون واجبه، ولی این به این معنا نیست که هر چی میخوای به دختر عمهمون بگی ماهم چیزی نگیم.
مانی دستاش رو بالا برد و گفت:
- باشه، باشه! تسلیم! رفت و آمدای مشکوکشم به لابراتوار جدی نگیرم؟!
لباسام رو توی تنم مرتب کردم و گفتم:
- مانی تو حالت خوب نیست، من میرم خونه بعداً حرف میزنیم.
روی ایلیا کردم و گفتم:
- ایلیا بیا بریم.
همراه ایلیا به سمت ماشینش حرکت کردیم؛ ایلیا رو به من کرد و گفت:
- این چرا اینجوری کرد؟ اینجوری که تو ازش تعریف میکردی فکر نمیکردم اینجوری کنه، دیوونه؛ ببینمت داری گریه میکنی؟ چرا؟
دستم رو گرفتم سمتش و گفتم:
- این یک هدیه بود.
صلیب و زنجیر رو از دستم گرفت و گفت:
- صلیبت که سالمه زنجیرت هم برات درست میکنم
سرم رو بالا گرفتم وگفتم:
- واقعاً!؟ میتونی درستش کنی.
لبخندی زد و گفت:
- معلومه.
سرش رو بالا گرفت و با ناراحتی گفت:
- نگفتی، چرا اینجوری رفتار کرد؟
دوباره سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- نمیدونم، کلا بهم شک داره! همش داد و بیداد میکنه، یک بار هم میخواست با کمربند بزنتم.
ایلیا عصبانی شد و گفت:
- چه غلطا! بزار برم حالش رو جا بیارم.
راهش رو کج کرد و برگشت سمت مانی، هرچی میدویدیم بهش نمیرسیدم، تا اینکه بالاخره ایستاد؛ بهش که رسیدم دیدم زل زده به روبهرو، رد نگاهش رو گرفتم رسیدم به مانی. با یک دختر بود، نشسته بودن و با هم حرف میزدن، ایلیا عصبیتر از قبل به راهش ادامه داد منم همراهش رفتم، بهشون که رسیدیم ایلیا گفت:
- مر*تیکه کثیف، همیشه وقتی با زنت دعوات میشه میری با دخترا حرف میزنی؟! خجالت نمیکشی؟ با شما هم هستم خانم، ایشون زن دارن به زودی هم قراره بچه دار بشن، پس بهتره پاتو از زندگیشون بکشی بیرون.
مانی با تعجب گفت:
- بچه؟ داستان این بچه چیه؟!
جلو رفتم و گفتم:
- آره بچه! بچهای که از ترس بهت نگفتم وجود داره مانی!
ایلیا رو به مانی کرد و گفت:
- پس خبر نداشتی، آوا بارداره!؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- اگه میدونست الان پیش این نبود!
همون موقع دختره بلند شد و رو به من کرد، مانی خندید و گفت:
- حالا کی ایسگا شد آوا خانم؟! من یا تو؟!
با دهنی نیمه باز به سودا نگاه میکردم، سودا خندید و گفت:
- ببخشید آوا جان، مانی گفت جواب آزمایشش رو بیارم اینجا براش! خودمم قرار بود یه مسئله ایی رو براش توضیح بدم.
مانی سرشو تکون داد و گفت:
- بله آوا خانم، من پیج این اقا ایلیای شما رو دنبال میکنم! میدونستم امروز میاد اینجا بهخاطر همین وقتی اوش زنگ زد و گفت با یه پسر تو پارکی فهمیدم داستان چیه.
ایلیا سرش تکون داد و رو به من گفت:
- اینو داری راحتی ها!
خندیدم و گفتم:
- خیلی! حالا داستان این ازمایش چیه؟!
سودا برگهای جلوم گرفت و گفت:
- توی جواب آزمایشاتون دست برده بودن، جوری که نشون بده مانی کلا نمیتونه بچه دار بشه! منم شک کردم. یه ازمایش دیگه از مانی گرفتم و فهمیدم شکم درست بوده، شما میتونید بچه دار بشید و هیچ مانعی ندارید.
بعد از یکم حرف زدن آروین و آوش خداحافظی کردن و رفتن، چند دقیقه بعدش هم ما راه افتادیم سمت خونه.
وقتی رسیدیم خونه مانی بهم اشاره کرد که برم بالا، وقتی وارد اتاق شدم مانی بلوز سفیدش رو تنش کرد و گفت:
- چرا اینقدر ضعیفی آوا؟
بغض گلوم رو بسته بود، نمیدونستم چی بگم! ساکت ایستاده بودم و نگاهش میکردم که مانی ادامه داد:
- چرا دربارهی بارداریت چیزی بهم نگفتی؟
با همون بغض گفتم:
- چون نمیخواستم این بچه رو نگه دارم، میخواستم از بین ببرمش!
چشماش از تعجب گرد شده بود، پرسید:
- چرا میخوای این کار رو بکنی؟!
با ترس گفتم:
- چون میترسم نتونم بزرگشون کنم! نباشم که بزرگشون کنم.
مانی محکم بغلم کرد و گفت:
- نترس من پیشتم، تازشم تو جوونی و سالم هیچ اتفاقی نمیوفته.
مانی یک مدت خیلی مهربون بود، ولی این مهربونی زیاد ادامه پیدا نکرد، یک شب با اعصابی به هم ریخته اومد خونه، آنقدر اعصابش خورد بود که الکی سرم داد کشید و چون جوابش رو دادم تا میخوردم کتکم زد.
نشسته بودم کنار پاتختی، دستامو گرفته بودم جلوی دهنم و بیصدا گریه میکردم.
نگاهم به ساعت افتاد، احتمالاً الان همه خواب بودن! ولی آروین و اوین همیشه جمعهها با دوستاشون شبنشینی داشتن.
پاشدم رفتم توی دستشویی، توی آینه به خودم نگاه کردم، به قیافه زخم و زیلیم که انقدر زشت شده بود!
جای دستاش روی گردنم کبود شده بود، صورتم پر خون شده بود.
اروم آبی به صورتم زدم، ست مانتو و شلوار سیاهم رو پوشیدم، با کلی ترس وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم سمت خونه آروین و آوین.
در که باز شد سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- آوین جان، اروین خونه نیست؟
آوین کمی صداش رو بلند کرد و گفت:
- آروین عزیزم، آوا اومده.
آروین اومد جلوی در، نگاهی به من انداخت، احتمالاً داشت با خودش میگفت بازم این مزاحم اومد، از شوخی بگذریم.
من تا الان هزار بار مزاحم این بیچارهها شدم، اروین با تعجب پرسید:
- آوا چیزی شده؟! سرت رو بگیر بالا.
سرم رو گرفتم بالا، همه دوستاشونم اومده بودن شانس من! اروین روی زمین افتاد و گفت:
- یا مریم مقدس کی این بلا رو سرت آورده؟
درحالی هقهق کردن بودم، سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- مانی.
دوتا از دوستای اروین کمکش کردن بشینه یه گوشه.
آوین با یک پلاستیک یخ و بسته کمکهای اولیه جلو آمد و یک صندلی از توی آشپزخونه بیرون کشید و گفت:
- بیا بشین زخمات رو پاک کنم ببینم باهات چیکار کرده، صورتت پر خون شده! سپهر یه لیوان آب بیار لطفاً.
اروین روی یکی از پلهها نشست و گفت:
- بچش، سالمه؟
سپهر یه لیوان آب دستم داد و گفت:
- به شکمت، پهلوت یا کمرت ضربه خورده؟
با گریه گفتم:
- نمیدونم! اصلا سرم که خورد به دیوار دیگه نفهمیدم چیشد.
اوین از روی صندلی بلند شد، رو به اروین کرد و گفت:
- آروین پاشو ماشین رو روشن کن، باید بریم بیمارستان.
بعد از آزمایش و مطمئن شدن از اینکه بچه سالمه برگشتیم خونه.
ساعت هشت بود با صدای داد و بی داد از خواب بیدار شدم، مطمئن بودم صدای مانیه، خودم رو رسوندم جلوی در، آوین و آروین جلوی در وایساده بودن؛ سرم رو چرخوندم سمت در و رو به مانی گفتم:
- چته؟ چرا سر این دوتا بیچاره داد میزنی؟
با حالتی عصبی به من نگاه کرد و گفت:
- کی به تو اجازه داد از خونه بیای بیرون؟
چهقدر این بچه پررو شده، دیگه باید برای بیرون رفتنم هم از این اجازه بگیرم؛ نیشخندی زدم و گفتم:
- نمیدونستم باید اجازه بگیرم.
مانی عصبی سرشو تکون داد و گفت:
- آوا برگشتم خونه باید خونه باشی ها!
حوصله جر و بحث کردن با مانی رو نداشتم، رفتم نشستم روی مبل، بعد از چند دقیقه آروین اومد و کنارم نشست و گفت:
- چرا اینجوری میکنید شما دوتا؟
دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:
- ولم کن آروین، میخوام برم کلیسا، تو هم میای!؟
لبخندی زد وگفت:
- یازده نشده اونجام.
به کلیسا که رسیدم، بعد از دعا کردن میخواستم برم پیش پدر تا اعتراف کنم ولی منصرف شدم، نشستم روی صندلی و منتظر شدم بقیه بیان، احساس کردم کسی کنارم نشسته سرم رو که سمتش چرخوندم گفت:
- میدونی، الان سه هفته میشه که اعتراف نکردی.
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
- سلام پدر، ببخشید هدیهای که بهم داده بودید خ*را*ب شد.
صلیب و زنجیری از توی جیبش در آورد و جلوم گرفت و گفت:
- این رو بهت میدم، ولی شرط داره.
شرط! پدر هیچوقت برای هیچچیزی شرط نمیزاشت، با تعجب پرسیدم:
- چه شرطی؟!
لبخندی زد و گفت:
- وقتی کسی نیست نباید بهم بگی پدر، من پزشک هم هستم، چرا توی بیمارستان بهم میگی جان، اینجا بهم میگی پدر؟
با خنده گفتم:
- چون اینجا کلیساست.
شروع کرد به خندیدن، صلیب و زنجیر را دستم داد و بلند شد که بره، سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- هنوز وقت اعتراف دارم یا باید وایستم بعد از دعا؟
کنار رفت و گفت:
- مشتاقم اعترافات رو بشنوم، بیا دیگه، منتظر کارت دعوتی؟
- پدر، من به سخنان خداوند و عیسی مسیح عمل نکردم.
گفته بودند"توی بدترین شرایط یک زن باید پشت همسرش باشه" ولی من با بیاحساسی از خونه بیرون اومدم.
جان با صدایی آرام و مهربان گفت:
- فرزندم، خداوند میدونه که تو زن صبوری بودی، مطمئن باش اگه دلیل مناسبی برای ترک خونه نداشتی، خداوند نمیزاشت از خونه خارج بشی.
بغض کرده بودم، حرف زدنش من رو یاد پدر آدلر مینداخت.
سرفهای کردم تا گلوم صاف بشه، ادامه دادم:
- من بهخاطر زنده موندن بچم از اون خونه بیرون اومدم.
جان با همون صدای آرامش که هروقت میشنیدم، تمام غم هایم غمهایم را فراموش میکردم گفت:
- بچه تو هدیهای از طرف خداست، امیدوارم سالمت. از آنچه که فکرش رو میکنی چشم به دنیا باز کنه.
در همانلحظه ایلیا، آروین و آوین وارد کلیسا شدن.
ایلیا درحالیکه به من نگاه میکرد، از آروین پرسید:
- آوا چیکار میکنه؟
آروین که تازه متوجه من شده بود گفت:
- داره اعتراف میکنه، عادتشه هروقت میاد کلیسا، اعترافی هم میکنه.
آوین خندید و گفت:
- یادمه آوا هر سه روز یک بار میومد کلیسا و اعتراف میکرد همیشه پدر جلوی در منتظرش میموند.
من و آروین همیشه به این فکر میکردیم این دختر بچه با نوزده سال سن چیکار میکنه که هر سه روز یک بار میاد اعتراف میکنه
از پشت سرم صدای آروین اومد که با خنده میگفت:
- پدر، پدر بزرگ بیا کارت دارم.
آروین هنوز از مرگ پدر آدلر خبر نداشت، جان از بیرون اومد و سرش رو پایین انداخت، گفت:
- سلام آروین جان.
آروین با تعجب به جان نگاه کرد و پرسید:
- پس پدر آدلر کجاست؟!
جان روبه من کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت، با صدایی گرفته گفت:
- واقعاً متاسفم آروین، خدا رحمتش کنه.
کد:
مانی یک مدت خیلی مهربون بود، ولی این مهربونی زیاد ادامه پیدا نکرد، یک شب با اعصابی به هم ریخته اومد خونه، آنقدر اعصابش خورد بود که الکی سرم داد کشید و چون جوابش رو دادم تا میخوردم کتکم زد.
نشسته بودم کنار پاتختی، دستامو گرفته بودم جلوی دهنم و بیصدا گریه میکردم.
نگاهم به ساعت افتاد، احتمالاً الان همه خواب بودن! ولی آروین و اوین همیشه جمعهها با دوستاشون شبنشینی داشتن.
پاشدم رفتم توی دستشویی، توی آینه به خودم نگاه کردم، به قیافه زخم و زیلیم که انقدر زشت شده بود!
جای دستاش روی گردنم کبود شده بود، صورتم پر خون شده بود.
اروم آبی به صورتم زدم، ست مانتو و شلوار سیاهم رو پوشیدم، با کلی ترس وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم سمت خونه آروین و آوین.
در که باز شد سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- آوین جان، اروین خونه نیست؟
آوین کمی صداش رو بلند کرد و گفت:
- آروین عزیزم، آوا اومده.
آروین اومد جلوی در، نگاهی به من انداخت، احتمالاً داشت با خودش میگفت بازم این مزاحم اومد، از شوخی بگذریم.
من تا الان هزار بار مزاحم این بیچارهها شدم، اروین با تعجب پرسید:
- آوا چیزی شده؟! سرت رو بگیر بالا.
سرم رو گرفتم بالا، همه دوستاشونم اومده بودن شانس من! اروین روی زمین افتاد و گفت:
- یا مریم مقدس کی این بلا رو سرت آورده؟
درحالی هقهق کردن بودم، سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- مانی.
دوتا از دوستای اروین کمکش کردن بشینه یه گوشه.
آوین با یک پلاستیک یخ و بسته کمکهای اولیه جلو آمد و یک صندلی از توی آشپزخونه بیرون کشید و گفت:
- بیا بشین زخمات رو پاک کنم ببینم باهات چیکار کرده، صورتت پر خون شده! سپهر یه لیوان آب بیار لطفاً.
اروین روی یکی از پلهها نشست و گفت:
- بچش، سالمه؟
سپهر یه لیوان آب دستم داد و گفت:
- به شکمت، پهلوت یا کمرت ضربه خورده؟
با گریه گفتم:
- نمیدونم! اصلا سرم که خورد به دیوار دیگه نفهمیدم چیشد.
اوین از روی صندلی بلند شد، رو به اروین کرد و گفت:
- آروین پاشو ماشین رو روشن کن، باید بریم بیمارستان.
بعد از آزمایش و مطمئن شدن از اینکه بچه سالمه برگشتیم خونه.
ساعت هشت بود با صدای داد و بی داد از خواب بیدار شدم، مطمئن بودم صدای مانیه، خودم رو رسوندم جلوی در، آوین و آروین جلوی در وایساده بودن؛ سرم رو چرخوندم سمت در و رو به مانی گفتم:
- چته؟ چرا سر این دوتا بیچاره داد میزنی؟
با حالتی عصبی به من نگاه کرد و گفت:
- کی به تو اجازه داد از خونه بیای بیرون؟
چهقدر این بچه پررو شده، دیگه باید برای بیرون رفتنم هم از این اجازه بگیرم؛ نیشخندی زدم و گفتم:
- نمیدونستم باید اجازه بگیرم.
مانی عصبی سرشو تکون داد و گفت:
- آوا برگشتم خونه باید خونه باشی ها!
حوصله جر و بحث کردن با مانی رو نداشتم، رفتم نشستم روی مبل، بعد از چند دقیقه آروین اومد و کنارم نشست و گفت:
- چرا اینجوری میکنید شما دوتا؟
دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:
- ولم کن آروین، میخوام برم کلیسا، تو هم میای!؟
لبخندی زد وگفت:
- یازده نشده اونجام.
به کلیسا که رسیدم، بعد از دعا کردن میخواستم برم پیش پدر تا اعتراف کنم ولی منصرف شدم، نشستم روی صندلی و منتظر شدم بقیه بیان، احساس کردم کسی کنارم نشسته سرم رو که سمتش چرخوندم گفت:
- میدونی، الان سه هفته میشه که اعتراف نکردی.
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
- سلام پدر، ببخشید هدیهای که بهم داده بودید خ*را*ب شد.
صلیب و زنجیری از توی جیبش در آورد و جلوم گرفت و گفت:
- این رو بهت میدم، ولی شرط داره.
شرط! پدر هیچوقت برای هیچچیزی شرط نمیزاشت، با تعجب پرسیدم:
- چه شرطی؟!
لبخندی زد و گفت:
- وقتی کسی نیست نباید بهم بگی پدر، من پزشک هم هستم، چرا توی بیمارستان بهم میگی جان، اینجا بهم میگی پدر؟
با خنده گفتم:
- چون اینجا کلیساست.
شروع کرد به خندیدن، صلیب و زنجیر را دستم داد و بلند شد که بره، سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- هنوز وقت اعتراف دارم یا باید وایستم بعد از دعا؟
کنار رفت و گفت:
- مشتاقم اعترافات رو بشنوم، بیا دیگه، منتظر کارت دعوتی؟
- پدر، من به سخنان خداوند و عیسی مسیح عمل نکردم.
گفته بودند"توی بدترین شرایط یک زن باید پشت همسرش باشه" ولی من با بیاحساسی از خونه بیرون اومدم.
جان با صدایی آرام و مهربان گفت:
- فرزندم، خداوند میدونه که تو زن صبوری بودی، مطمئن باش اگه دلیل مناسبی برای ترک خونه نداشتی، خداوند نمیزاشت از خونه خارج بشی.
بغض کرده بودم، حرف زدنش من رو یاد پدر آدلر مینداخت.
سرفهای کردم تا گلوم صاف بشه، ادامه دادم:
- من بهخاطر زنده موندن بچم از اون خونه بیرون اومدم.
جان با همون صدای آرامش که هروقت میشنیدم، تمام غم هایم غمهایم را فراموش میکردم گفت:
- بچه تو هدیهای از طرف خداست، امیدوارم سالمت. از آنچه که فکرش رو میکنی چشم به دنیا باز کنه.
در همانلحظه ایلیا، آروین و آوین وارد کلیسا شدن.
ایلیا درحالیکه به من نگاه میکرد، از آروین پرسید:
- آوا چیکار میکنه؟
آروین که تازه متوجه من شده بود گفت:
- داره اعتراف میکنه، عادتشه هروقت میاد کلیسا، اعترافی هم میکنه.
آوین خندید و گفت:
- یادمه آوا هر سه روز یک بار میومد کلیسا و اعتراف میکرد همیشه پدر جلوی در منتظرش میموند.
من و آروین همیشه به این فکر میکردیم این دختر بچه با نوزده سال سن چیکار میکنه که هر سه روز یک بار میاد اعتراف میکنه
از پشت سرم صدای آروین اومد که با خنده میگفت:
- پدر، پدر بزرگ بیا کارت دارم.
آروین هنوز از مرگ پدر آدلر خبر نداشت، جان از بیرون اومد و سرش رو پایین انداخت، گفت:
- سلام آروین جان.
آروین با تعجب به جان نگاه کرد و پرسید:
- پس پدر آدلر کجاست؟!
جان روبه من کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت، با صدایی گرفته گفت:
- واقعاً متاسفم آروین، خدا رحمتش کنه.
آروین جلو رفت و گفت:
- داری دروغ میگی، پدر آدلر، جیسون!
دستم رو روی شونه آروین گذاشتم و گفتم:
- آروین، پدر آدلر مرده.
آروین درحالیکه گریه میکرد گفت:
- آخه چطور ممکنه؟ من همین دیروز باهاش حرف زدم.
دیروز! پدر آدلر یک هفته میشه که مرده، رو به آروین کردم و گفتم:
- آروین، پدر آدلر هفته پیش مرده.
آروین با صدایی که داشت میلرزید گفت:
- الان زنگ میزنم بهش، تا باورتون بشه.
گوشیش رو از توی جیب کت چرمیه سیاهی که تنش بود درآورد و شماره پدر آدلر رو گرفت، بعد از خوردن چند تا بوق تماس پاسخ داده شده:
- الو، آروین جان.
چشمای هممون از تعجب گرد شده بود، واقعا پدر آدلر بود، ادامه داد:
- آروین جان رفتی توی کلیسا بهم زنگ نزنی، نمیدونم امروز اونجا مراسم دعا دارید، اگه میری بگو بهت زنگ نزنم.
صدام داشم میلرزید، ولی هرطوری بود گفتم:
- پ...پدر آدلر، خودتونید؟!
معلوم بود از شنیدن صدای من تعجب کرده، خطاب به آروین گفت:
- آروین من قبلاً هم بهت گفته بودم که توی کلیسا بهم زنگ نزنی.
آروین صورتش رو پاک کرد و گفت:
- اخه، گفتن مردی.
بعد از تموم شدن حرفای جان با جیسون، رو به ما کرد و گفت:
- شما برید، منو ایلیا هم میایم.
بعد از پنچ دقیقه ایلیا اومد و کنارم نشست، چون پدر به انگلیسی حرف میزد ترسیدم ایلیا نفهمه برای همین، رو به ایلیا کردم و گفتم:
- ایلیا، میفهمی پدر چی میگه؟
ایلیا لبخندی زد و گفت:
-نترس، میفهمم.
توی کلیسا همه هم رو میشناختن، برای همین هر وقت کسی به کلیسا اضافه میشد به همه معرفی میشد.
جان (پدر) روبه ایلیا کرد و ازش خواست تا بره پیشش.
جان از همه خواست تا خودشون حدس بزنن ایلیا پیرو کدوم دینه، همه درست جواب دادن، جان انگشترش رو بالا آورد و گفت:
- ولی، ولی اومد وسط، اگه تونستید حدس بزنید این ولی چیه.
خانم کرو که پنج تا صندلی با من فاصله داشت، از روی صندلی بلند شد و گفت:
- قراره از دین خارج بشه؟
جان لبخندی زد و گفت:
- درسته خانم کرو، ممنونم.
جان سرش رو چرخوند و گفت:
- اینجا سه نفر هستن که با سن کمشون، نسبت به همه کسایی که میان اینجا قدیمیترن، میدونم همتون میشناسیدشون.
روبه ما کرد و با صدای بلند گفت:
- خانم اسدی، آقای یاری و آقای حسینی.
آخرین فامیل رو که گفت انگار سطل آب یخی ریخته بودن روم، پدر لوییس یک صلیب از روی میز برداشت و گفت:
- این صلیب و اینم آب مقدس، شما باید انتخاب کنید، بین این سه نفر دو نفرش رو انتخاب کنید، که بعد از تموم شدن دعا، این صلیب رو با آب مقدس و دعایی که خیلی برامون مهمه به عنوان صلیب مقدس گر*دن ایلیا بندازن.
بعد روبه ایلیا کرد و گفت:
- این صلیب رو تا روزی که به عیسی مسیح ایمان داری نگه دار.
و آروم جوری که فقط ایلیا بفهمه گفت:
- و دعا میکنیم که در روز غسل خفهاش نکنیم.
ایلیا با چشمایی که از تعجب گرد شده بود به جان زل زده بود، جان خندید و گفت:
- شوخی کردم.
همه شروع کردن خندیدن، جان با تعجب پرسید:
- مگه فهمیدین چی گفتم؟!
همه سرشون رو به نشونه آره تکون دادن.
جان گفت:
- پس باید روی آروم حرف زدنم تمرکز کنم، خوب انتخاب کنید تا بریم سراغ دعا.
قبل از اینکه کسی چیزی بگه، آروین دستم رو گرفت و گفت( ببخشید) و نشست.
جان به من و مانی نگاه کرد و گفت:
- پس خانم اسدی و آقای محمدی موندن.
بعد از تموم شدن دعا، همه داشتن به من و مانی نگاه میکردن، بعد از طلب بخشش از خدا روی صندلی نشستم.
جان نگاهی به ما کرد و گفت:
- خوب شما باید توضیح بدید چرا مارو الاف کردید!
خندیدم و گفتم:
- به دستور خودتون، از خداوند طلب بخشش میکردم.
جان سری تکان داد و گفت:
- خوب، ایلیا، آوا و مانی، بیاید اینجا.
جان به یکی از صندلیها اشاره کرد و گفت:
- ایلیا تو اونجا بشین.
بعد از تموم شدن کارمون، جان رو به ایلیا کرد و گفت:
- ایلیا جان بیا اینجا روبه مردم بایست
صلیب رو از دستم گرفت و گر*دن ایلیا انداخت و آروم گفت:
- امروز میمونی؟
کد:
آروین جلو رفت و گفت:
- داری دروغ میگی، پدر آدلر، جیسون!
دستم رو روی شونه آروین گذاشتم و گفتم:
- آروین، پدر آدلر مرده.
آروین درحالیکه گریه میکرد گفت:
- آخه چطور ممکنه؟ من همین دیروز باهاش حرف زدم.
دیروز! پدر آدلر یک هفته میشه که مرده، رو به آروین کردم و گفتم:
- آروین، پدر آدلر هفته پیش مرده.
آروین با صدایی که داشت میلرزید گفت:
- الان زنگ میزنم بهش، تا باورتون بشه.
گوشیش رو از توی جیب کت چرمیه سیاهی که تنش بود درآورد و شماره پدر آدلر رو گرفت، بعد از خوردن چند تا بوق تماس پاسخ داده شده:
- الو، آروین جان.
چشمای هممون از تعجب گرد شده بود، واقعا پدر آدلر بود، ادامه داد:
- آروین جان رفتی توی کلیسا بهم زنگ نزنی، نمیدونم امروز اونجا مراسم دعا دارید، اگه میری بگو بهت زنگ نزنم.
صدام داشم میلرزید، ولی هرطوری بود گفتم:
- پ...پدر آدلر، خودتونید؟!
معلوم بود از شنیدن صدای من تعجب کرده، خطاب به آروین گفت:
- آروین من قبلاً هم بهت گفته بودم که توی کلیسا بهم زنگ نزنی.
آروین صورتش رو پاک کرد و گفت:
- اخه، گفتن مردی.
بعد از تموم شدن حرفای جان با جیسون، رو به ما کرد و گفت:
- شما برید، منو ایلیا هم میایم.
بعد از پنچ دقیقه ایلیا اومد و کنارم نشست، چون پدر به انگلیسی حرف میزد ترسیدم ایلیا نفهمه برای همین، رو به ایلیا کردم و گفتم:
- ایلیا، میفهمی پدر چی میگه؟
ایلیا لبخندی زد و گفت:
-نترس، میفهمم.
توی کلیسا همه هم رو میشناختن، برای همین هر وقت کسی به کلیسا اضافه میشد به همه معرفی میشد.
جان (پدر) روبه ایلیا کرد و ازش خواست تا بره پیشش.
جان از همه خواست تا خودشون حدس بزنن ایلیا پیرو کدوم دینه، همه درست جواب دادن، جان انگشترش رو بالا آورد و گفت:
- ولی، ولی اومد وسط، اگه تونستید حدس بزنید این ولی چیه.
خانم کرو که پنج تا صندلی با من فاصله داشت، از روی صندلی بلند شد و گفت:
- قراره از دین خارج بشه؟
جان لبخندی زد و گفت:
- درسته خانم کرو، ممنونم.
جان سرش رو چرخوند و گفت:
- اینجا سه نفر هستن که با سن کمشون، نسبت به همه کسایی که میان اینجا قدیمیترن، میدونم همتون میشناسیدشون.
روبه ما کرد و با صدای بلند گفت:
- خانم اسدی، آقای یاری و آقای حسینی.
آخرین فامیل رو که گفت انگار سطل آب یخی ریخته بودن روم، پدر لوییس یک صلیب از روی میز برداشت و گفت:
- این صلیب و اینم آب مقدس، شما باید انتخاب کنید، بین این سه نفر دو نفرش رو انتخاب کنید، که بعد از تموم شدن دعا، این صلیب رو با آب مقدس و دعایی که خیلی برامون مهمه به عنوان صلیب مقدس گر*دن ایلیا بندازن.
بعد روبه ایلیا کرد و گفت:
- این صلیب رو تا روزی که به عیسی مسیح ایمان داری نگه دار.
و آروم جوری که فقط ایلیا بفهمه گفت:
- و دعا میکنیم که در روز غسل خفهاش نکنیم.
ایلیا با چشمایی که از تعجب گرد شده بود به جان زل زده بود، جان خندید و گفت:
- شوخی کردم.
همه شروع کردن خندیدن، جان با تعجب پرسید:
- مگه فهمیدین چی گفتم؟!
همه سرشون رو به نشونه آره تکون دادن.
جان گفت:
- پس باید روی آروم حرف زدنم تمرکز کنم، خوب انتخاب کنید تا بریم سراغ دعا.
قبل از اینکه کسی چیزی بگه، آروین دستم رو گرفت و گفت( ببخشید) و نشست.
جان به من و مانی نگاه کرد و گفت:
- پس خانم اسدی و آقای محمدی موندن.
بعد از تموم شدن دعا، همه داشتن به من و مانی نگاه میکردن، بعد از طلب بخشش از خدا روی صندلی نشستم.
جان نگاهی به ما کرد و گفت:
- خوب شما باید توضیح بدید چرا مارو الاف کردید!
خندیدم و گفتم:
- به دستور خودتون، از خداوند طلب بخشش میکردم.
جان سری تکان داد و گفت:
- خوب، ایلیا، آوا و مانی، بیاید اینجا.
جان به یکی از صندلیها اشاره کرد و گفت:
- ایلیا تو اونجا بشین.
بعد از تموم شدن کارمون، جان رو به ایلیا کرد و گفت:
- ایلیا جان بیا اینجا روبه مردم بایست
صلیب رو از دستم گرفت و گر*دن ایلیا انداخت و آروم گفت:
- امروز میمونی؟
جلو رفتم و گفتم:
- این نوه خالم رو میسپارم به شما، عصر باید برگرده خونه، خبر مرگش رو برام نیاری.
جان شروع کرد خندیدن، موهاش رو مرتب کرد و گفت:
- من حواسم هست، الانم یک کار خیلی مهم دارم، باید برم، ایلیا اگه میمونی بگو.
ایلیا خندید و گفت:
- باشه، میمونم.
بعد از خداحافظی از جان و ایلیا، راه افتادم سمت خونه تا وسایلی که لازم داشتم رو بردارم، به خونه که رسیدم کلید رو توی قفل در چرخوندم و در رو باز کردم.
از پلهها بالا رفتم و از توی اتاق مهمان ساکهایی که برای مانی گرفته بودم رو برداشتم و رفتم توی اتاق خودمون، در کمدم رو باز کردم و لباسهایی که لازم داشتم رو برداشتم، داشتم سعی میکردم از بالای کمد مدارکم رو بردارم ولی دستم نرسید.
احساس کردم کسی توی اتاقِ، برگشتم، مانی رو دیدم، نمیدونم چرا آنقدر ترسیدم، برگشتم و رفتم سمت دیوار.
مانی کمی دستش رو بالا آورد و گفت:
- نترس، منم مانی، شوهرت!
بدنم داشت میلرزید، نمیدونستم چیکار کنم، آنقدر از کار دیشبش ترسیده بودم که نمیتونستم جلو برم.
ولی مانی، هرکلمهای میگفت، یه قدم جلو میومد، بهم که رسید دستم رو گرفت و منو کشید سمت خودش، مردی که همیشه در آغوشش احساس امنیت میکردم، الان از اینکه در آغوشش بودم میترسیدم.
با دستش سرم رو بالا گرفت و گفت:
- چی شده اِلن خانم؟!
اِلن خانم! خیلی وقت بود بهم نگفته بود اِلن خانم، قبل از اینکه ازدواج کنیم بهم میگفت اِلن خانم، چون اون موقع یه فیلم میدیدیم داخلش یه دختر بود به اسم اِلن، اِلن عاشق یه پسر پولدار بود، ولی پسرِ بخاطر کارای باباش توسط یه گروه قاتل دزدیده میشه و اِلن نجاتش میده.
ولی وقتی ازدواج کردیم بهم گفت آوا، هرچی پرسیدم چرا دیگه بهم نمیگی اِلن خانم میگفت:
( چون اسمت به معنیه آوازِ، تو هم شدی آواز زندگیه من)
دستش رو روی موهام کشید و گفت:
- از من میترسی؟!
داشتم میلرزیدم، دستانم رو مشت کردم تا شاید از لرزش بدنم کم بشه، سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- انتظار داری بعد از کاری که دیشب کردی ازت نترسم؟!
مانی دستاش رو روی صورتش کشید و گفت:
- دو دقیقه بیا پایین بشین با هم حرف میزنیم.
کیف مدارک رو از بالای کمد پایین آورد و دستم داد و گفت:
- اگه به توافق نرسیدیم، برو درخواست طلاق بده، باشه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- فقط دو دقیقه.
وسایلم رو جلوی در گذاشتم و رفتم نشستم روی مبل، پاکت سیگار مانی رو از روی میز برداشتم و یک نخ سیگار از توی پاکت برداشتم، پاکت سیگار رو سر جای خودش گذاشتم.
داشتم سیگار رو روشن میکردم که مانی از اشپزخونه بیرون اومد، به من نگاه کرد و گفت:
- از کی تا حالا سیگار میکشی؟
یک پک از سیگار کشیدم و گفتم:
- مانی من چند سالمه؟
مانی که انگار از حرفم تعجب کرده بود، با همون قیافه متعجبش گفت:
- نوزده، تو بگیر بیست سال.
خندیدم و گفتم:
- دخترا مردم بیست سالشونه با پدر و مادرشون میرن بیرون، من باید بشینم خونه بچه بزرگ کنم.
بعد رو به مانی کردم و گفتم:
- فقط تا تموم شدن این سیگار وقت داری حرف بزنی.
مانی روی مبل روبهروی من نشست و گفت:
- تو که درباره کار من همه چیز رو میدونی، یکی از بیمارا، توی اتاق عمل بخاطر اشتباه یکی از تکنسینهای مرد، خانواده اون بیمار هم از من شکایت کردن، منم که دسته خودم نبود عصبانی شدم، استعفا نامم رو دادم به مدیر بیمارستان و گفتم کار تکنسین اتاق عمل بوده نه من.
شبم که اومدم خونه اعصابم خرد بود، من اشتباه کردم، ولی قبول کن تو اون لحظه نباید شوخی میکردی.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- میدونی که میخواستم از اون حال بیای بیرون. من که مرض ندارم حرصت بدم.
آخرین پک سیگارم رو زدم و اونو توی جا سیگاریه روی میز خاموش کردم، از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت وسایلم، ساک لباس هام رو از روی زمین برداشتم بردم گذاشتم روی پلهها، روبه مانی کردم و گفتم:
- انتظار نداری که با دوتا بچه اینا رو خودم ببرم بالا!
لبخندی زد، از روی مبل بلند شد و اومد سمت من، کیف و ساکم رو از روی پلهها بالا برد.
خندیدم و زیر ل*ب گفتم:
- مثل بچهای که بهش آبنبات دادن خوشحال میشه.
صدای در خونه منو به خودم آورد، کسی با ضربههای محکم و سریع به در میکوبید، مانی از پلهها پایین اومد و گفت:
- خودم در رو باز میکنم.
کد:
جلو رفتم و گفتم:
- این نوه خالم رو میسپارم به شما، عصر باید برگرده خونه، خبر مرگش رو برام نیاری.
جان شروع کرد خندیدن، موهاش رو مرتب کرد و گفت:
- من حواسم هست، الانم یک کار خیلی مهم دارم، باید برم، ایلیا اگه میمونی بگو.
ایلیا خندید و گفت:
- باشه، میمونم.
بعد از خداحافظی از جان و ایلیا، راه افتادم سمت خونه تا وسایلی که لازم داشتم رو بردارم، به خونه که رسیدم کلید رو توی قفل در چرخوندم و در رو باز کردم.
از پلهها بالا رفتم و از توی اتاق مهمان ساکهایی که برای مانی گرفته بودم رو برداشتم و رفتم توی اتاق خودمون، در کمدم رو باز کردم و لباسهایی که لازم داشتم رو برداشتم، داشتم سعی میکردم از بالای کمد مدارکم رو بردارم ولی دستم نرسید.
احساس کردم کسی توی اتاقِ، برگشتم، مانی رو دیدم، نمیدونم چرا آنقدر ترسیدم، برگشتم و رفتم سمت دیوار.
مانی کمی دستش رو بالا آورد و گفت:
- نترس، منم مانی، شوهرت!
بدنم داشت میلرزید، نمیدونستم چیکار کنم، آنقدر از کار دیشبش ترسیده بودم که نمیتونستم جلو برم.
ولی مانی، هرکلمهای میگفت، یه قدم جلو میومد، بهم که رسید دستم رو گرفت و منو کشید سمت خودش، مردی که همیشه در آغوشش احساس امنیت میکردم، الان از اینکه در آغوشش بودم میترسیدم.
با دستش سرم رو بالا گرفت و گفت:
- چی شده اِلن خانم؟!
اِلن خانم! خیلی وقت بود بهم نگفته بود اِلن خانم، قبل از اینکه ازدواج کنیم بهم میگفت اِلن خانم، چون اون موقع یه فیلم میدیدیم داخلش یه دختر بود به اسم اِلن، اِلن عاشق یه پسر پولدار بود، ولی پسرِ بخاطر کارای باباش توسط یه گروه قاتل دزدیده میشه و اِلن نجاتش میده.
ولی وقتی ازدواج کردیم بهم گفت آوا، هرچی پرسیدم چرا دیگه بهم نمیگی اِلن خانم میگفت:
( چون اسمت به معنیه آوازِ، تو هم شدی آواز زندگیه من)
دستش رو روی موهام کشید و گفت:
- از من میترسی؟!
داشتم میلرزیدم، دستانم رو مشت کردم تا شاید از لرزش بدنم کم بشه، سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- انتظار داری بعد از کاری که دیشب کردی ازت نترسم؟!
مانی دستاش رو روی صورتش کشید و گفت:
- دو دقیقه بیا پایین بشین با هم حرف میزنیم.
کیف مدارک رو از بالای کمد پایین آورد و دستم داد و گفت:
- اگه به توافق نرسیدیم، برو درخواست طلاق بده، باشه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- فقط دو دقیقه.
وسایلم رو جلوی در گذاشتم و رفتم نشستم روی مبل، پاکت سیگار مانی رو از روی میز برداشتم و یک نخ سیگار از توی پاکت برداشتم، پاکت سیگار رو سر جای خودش گذاشتم.
داشتم سیگار رو روشن میکردم که مانی از اشپزخونه بیرون اومد، به من نگاه کرد و گفت:
- از کی تا حالا سیگار میکشی؟
یک پک از سیگار کشیدم و گفتم:
- مانی من چند سالمه؟
مانی که انگار از حرفم تعجب کرده بود، با همون قیافه متعجبش گفت:
- نوزده، تو بگیر بیست سال.
خندیدم و گفتم:
- دخترا مردم بیست سالشونه با پدر و مادرشون میرن بیرون، من باید بشینم خونه بچه بزرگ کنم.
بعد رو به مانی کردم و گفتم:
- فقط تا تموم شدن این سیگار وقت داری حرف بزنی.
مانی روی مبل روبهروی من نشست و گفت:
- تو که درباره کار من همه چیز رو میدونی، یکی از بیمارا، توی اتاق عمل بخاطر اشتباه یکی از تکنسینهای مرد، خانواده اون بیمار هم از من شکایت کردن، منم که دسته خودم نبود عصبانی شدم، استعفا نامم رو دادم به مدیر بیمارستان و گفتم کار تکنسین اتاق عمل بوده نه من.
شبم که اومدم خونه اعصابم خرد بود، من اشتباه کردم، ولی قبول کن تو اون لحظه نباید شوخی میکردی.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- میدونی که میخواستم از اون حال بیای بیرون. من که مرض ندارم حرصت بدم.
آخرین پک سیگارم رو زدم و اونو توی جا سیگاریه روی میز خاموش کردم، از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت وسایلم، ساک لباس هام رو از روی زمین برداشتم بردم گذاشتم روی پلهها، روبه مانی کردم و گفتم:
- انتظار نداری که با دوتا بچه اینا رو خودم ببرم بالا!
لبخندی زد، از روی مبل بلند شد و اومد سمت من، کیف و ساکم رو از روی پلهها بالا برد.
خندیدم و زیر ل*ب گفتم:
- مثل بچهای که بهش آبنبات دادن خوشحال میشه.
صدای در خونه منو به خودم آورد، کسی با ضربههای محکم و سریع به در میکوبید، مانی از پلهها پایین اومد و گفت:
- خودم در رو باز میکنم.
سرش رو پایین انداخت و رفت سمت در، در رو که باز کرد، رو به من کرد و گفت:
- برو توی اتاق، در رو پشت سرت قفل کن و تا وقتی گفتم بیا بیرون.
با تعجب پرسیدم:
- چرا؟ کیه!
صداش رو بلند کرد و گفت:
- گفتم برو.
سریع از پله ها بالا رفتم، رفتم توی اتاق و در رو پشت سرم قفل کردم.
از صدایی که میومد معلوم بود دوباره اون دوست
بیادب مانی اومده، احمدِ!
آخرین باری که اومد خونمون دعوای شدیدی راه افتاد؛ باید میرفتم پایین وگرنه یا خون احمد میافتاد گر*دن مانی، یا خون مانی میافتاد گر*دن احمد.
سرم رو چسبوندم به در، صدای پسری که میومد صدای احمد نبود، چرا احساس کردم احمدِ؟!
در هر صورت احتیات شرط عقله.
از توی کمد یه شال که مال زمانی بود که ایران بودم درآورم، روی سرم گذاشتم و رفتم جلوی آینه، اصلا یادم نیست شالم رو قبلا چطوری میبستم، حتی یادم نیست قیافم یا شال چطوری میشد.
در اتاق رو باز کردم، میخواستم از پله ها پایین برام ولی نتونستم. نشتم روی اولین پله، صداشون رو راحت میشنیدم، پسره یاشار بود، وکیل مانی.
یاشار داشت حرف میزه، میگفت:
- مانی تا آخر عمرت نمیتونی به زنت دروغ بگی، میدونی که نمیتونید بچه دار بشید، انقدر سخته قبول کنی مشکل داری؟!
اون دختر جوونه میتونه دوباره ازدواج کنه، زندگیش رو خ*را*ب نکن، برو طلاق بگیر، بزار اونم راحت باشه.
مانی با صدای عصبانی گفت:
- تو مثلا وکیلمی، داری میگی از زنم طلاق بگیرم؟! چیه نکنه ازش خوشت اومده؟ تو نگران بچه دار شدن ما نباش؛ آوا بارداره.
انگار به یاشار سیم برق وصل کردن، از صداش معلوم بود، گفت:
- چطوری امکان داره مانی، تو خودت هم جواب آزمایش هارو دیدی، اصلا امکان نداشت شما بچه دار بشید، اگه پیش هزارتا دکتر هم میرفتی بهت میگفت که نمیتونید بچه دار بشید.
مانی با تعجب پرسید:
- منظورت چیه؟!
چندتا پله پایین رفتم، یاشار درحالی که داشت به مانی نگاه میکرد گفت:
- اصلا شک نکردی مانی؟! شما نمیتونسید بچه دار بشید، پس داستان این بچه چیه؟!
مانی با تعجب پرسید:
- تو داری میگی ممکنه آوا...
یاشار حرفش رو قطع کرد و گفت:
- دقیقا منظورم همینه.
از پله ها پایین رفتم، رفتم سمت یاشار و گفتم:
- اومدی اینجا زندگیه منو خ*را*ب کنی، داری میگی به شوهرم خیانت کردم!؟
مانی رو به من کرد و گفت:
- مگه نگفتم وایسا تا خودم صدات کنم؟
رو به مانی کردم و گفتم:
- همینجوری وایسادی هر چیزی دلش میخواد درباره من بگه؟!
مانی سرش رو تکون داد و گفت:
- تو به من خیانت هم کرده باشی به این ربطی نداره.
پامو روی زمین کوبیدم و گفتم:
- مانی بس کن، من چرا باید به تو خیانت کنم؟! اونم وقتی که خودم بهت گفتم بچه برای من مهم نیست؟!
یاشار به مانی نگاه کرد و گفت:
- دیگه تصمیمش با خودته، تصمیمت رو که گرفتی به منم خبر بده.
آستین لباسش رو گرفتم و گفتم:
- دیر اومدی نخواه زود برو، تو حرفاتو زدی، حالا نوبت منه از خودم دفاع کنم.
آستینش رو از توی دستم بیرون کشید، مچ دستش رو گرفتم و محکم کشیدمش عقب، صدامو بلند کردم و گفتم:
بهتر مراقب کارهایی که میکنی باشی آقای وکیل، اگه شما وکیلی باید بدونی که حق دفاع از خودم رو دارم.
یاشار رو به من کرد و گفت:
- مگه دفاعی هم داری که ازخودت بکنی؟!
سرش رو آورد جلوی صورتم و گفت:
- خانم اسدی، واقعا مشتاقم با وکیلتون حرف بزنم.
نیش خندی زدم و گفتم:
- وکیل من مثل شما بیکار نیست عزیزم، تازه اگه کاری هم نداشته باشه توی زندگی شخصی من سرک نمیکشه.
از پشت پله ها یه نفر گفت:
- انگار بهتر این بار رو سرک بکشم، چون یه نفر بیش از حد داره به موکل من توهین میکنه.
سرم رو چرخوندم سمتش، محض دیدن رایا گفتم:
- تو از کی تا حالا اینجایی؟!
لبخندی زد و گفت:
- اول سلام، دقیقا از وقتی اومدی توی خونه من اینجا.
یاشار خندید و گفت:
- شما که گفتی وکیلتون توی زندگیتون سرک نمیکشه.
رایا خندید و گفت:
- درسته، منم نیومدم سرک کشی، مرکز پلیس یه آگهی زده و برای همه روان پزشک ها فرستاده، رفته بودم مطب که منشی دادش بهم و گفت با کسی که این اگهی رو آورده بود حرف زده، و اونم گفته که اگه بتونی یه سر بری مرکز پلیس خوشحال میشن، چون روان پزشکی که اونجا بوده بخاطر مرگ بچش نمیتونه بره سرکار.
یاشار رو به مانی کرد و گفت:
- فکراتو بکن! من هنوز جواب ازمایش ها رو دارم.
رایا عصبی رفت سمت یاشار و گفت:
- همین الان بیرون! میریم کلانتری.
بعد از رفت یاشار و رایا از پله ها بالا رفتم، در اتاق رو باز کردم، شالم رو از روی سرم برداشتم و گذاشتم سر جاش، سرم درد میکرد، دراز کشیدم روی تخت تا بخوابم، دوباده صدای زنگ اومد.
این دفعه کیه؟!
کد:
سرش رو پایین انداخت و رفت سمت در، در رو که باز کرد، رو به من کرد و گفت:
- برو توی اتاق، در رو پشت سرت قفل کن و تا وقتی گفتم بیا بیرون.
با تعجب پرسیدم:
- چرا؟ کیه!
صداش رو بلند کرد و گفت:
- گفتم برو.
سریع از پله ها بالا رفتم، رفتم توی اتاق و در رو پشت سرم قفل کردم.
از صدایی که میومد معلوم بود دوباره اون دوست
بیادب مانی اومده، احمدِ!
آخرین باری که اومد خونمون دعوای شدیدی راه افتاد؛ باید میرفتم پایین وگرنه یا خون احمد میافتاد گر*دن مانی، یا خون مانی میافتاد گر*دن احمد.
سرم رو چسبوندم به در، صدای پسری که میومد صدای احمد نبود، چرا احساس کردم احمدِ؟!
در هر صورت احتیات شرط عقله.
از توی کمد یه شال که مال زمانی بود که ایران بودم درآورم، روی سرم گذاشتم و رفتم جلوی آینه، اصلا یادم نیست شالم رو قبلا چطوری میبستم، حتی یادم نیست قیافم یا شال چطوری میشد.
در اتاق رو باز کردم، میخواستم از پله ها پایین برام ولی نتونستم. نشتم روی اولین پله، صداشون رو راحت میشنیدم، پسره یاشار بود، وکیل مانی.
یاشار داشت حرف میزه، میگفت:
- مانی تا آخر عمرت نمیتونی به زنت دروغ بگی، میدونی که نمیتونید بچه دار بشید، انقدر سخته قبول کنی مشکل داری؟!
اون دختر جوونه میتونه دوباره ازدواج کنه، زندگیش رو خ*را*ب نکن، برو طلاق بگیر، بزار اونم راحت باشه.
مانی با صدای عصبانی گفت:
- تو مثلا وکیلمی، داری میگی از زنم طلاق بگیرم؟! چیه نکنه ازش خوشت اومده؟ تو نگران بچه دار شدن ما نباش؛ آوا بارداره.
انگار به یاشار سیم برق وصل کردن، از صداش معلوم بود، گفت:
- چطوری امکان داره مانی، تو خودت هم جواب آزمایش هارو دیدی، اصلا امکان نداشت شما بچه دار بشید، اگه پیش هزارتا دکتر هم میرفتی بهت میگفت که نمیتونید بچه دار بشید.
مانی با تعجب پرسید:
- منظورت چیه؟!
چندتا پله پایین رفتم، یاشار درحالی که داشت به مانی نگاه میکرد گفت:
- اصلا شک نکردی مانی؟! شما نمیتونسید بچه دار بشید، پس داستان این بچه چیه؟!
مانی با تعجب پرسید:
- تو داری میگی ممکنه آوا...
یاشار حرفش رو قطع کرد و گفت:
- دقیقا منظورم همینه.
از پله ها پایین رفتم، رفتم سمت یاشار و گفتم:
- اومدی اینجا زندگیه منو خ*را*ب کنی، داری میگی به شوهرم خیانت کردم!؟
مانی رو به من کرد و گفت:
- مگه نگفتم وایسا تا خودم صدات کنم؟
رو به مانی کردم و گفتم:
- همینجوری وایسادی هر چیزی دلش میخواد درباره من بگه؟!
مانی سرش رو تکون داد و گفت:
- تو به من خیانت هم کرده باشی به این ربطی نداره.
پامو روی زمین کوبیدم و گفتم:
- مانی بس کن، من چرا باید به تو خیانت کنم؟! اونم وقتی که خودم بهت گفتم بچه برای من مهم نیست؟!
یاشار به مانی نگاه کرد و گفت:
- دیگه تصمیمش با خودته، تصمیمت رو که گرفتی به منم خبر بده.
آستین لباسش رو گرفتم و گفتم:
- دیر اومدی نخواه زود برو، تو حرفاتو زدی، حالا نوبت منه از خودم دفاع کنم.
آستینش رو از توی دستم بیرون کشید، مچ دستش رو گرفتم و محکم کشیدمش عقب، صدامو بلند کردم و گفتم:
بهتر مراقب کارهایی که میکنی باشی آقای وکیل، اگه شما وکیلی باید بدونی که حق دفاع از خودم رو دارم.
یاشار رو به من کرد و گفت:
- مگه دفاعی هم داری که ازخودت بکنی؟!
سرش رو آورد جلوی صورتم و گفت:
- خانم اسدی، واقعا مشتاقم با وکیلتون حرف بزنم.
نیش خندی زدم و گفتم:
- وکیل من مثل شما بیکار نیست عزیزم، تازه اگه کاری هم نداشته باشه توی زندگی شخصی من سرک نمیکشه.
از پشت پله ها یه نفر گفت:
- انگار بهتر این بار رو سرک بکشم، چون یه نفر بیش از حد داره به موکل من توهین میکنه.
سرم رو چرخوندم سمتش، محض دیدن رایا گفتم:
- تو از کی تا حالا اینجایی؟!
لبخندی زد و گفت:
- اول سلام، دقیقا از وقتی اومدی توی خونه من اینجا.
یاشار خندید و گفت:
- شما که گفتی وکیلتون توی زندگیتون سرک نمیکشه.
رایا خندید و گفت:
- درسته، منم نیومدم سرک کشی، مرکز پلیس یه آگهی زده و برای همه روان پزشک ها فرستاده، رفته بودم مطب که منشی دادش بهم و گفت با کسی که این اگهی رو آورده بود حرف زده، و اونم گفته که اگه بتونی یه سر بری مرکز پلیس خوشحال میشن، چون روان پزشکی که اونجا بوده بخاطر مرگ بچش نمیتونه بره سرکار.
یاشار رو به مانی کرد و گفت:
- فکراتو بکن! من هنوز جواب ازمایش ها رو دارم.
رایا عصبی رفت سمت یاشار و گفت:
- همین الان بیرون! میریم کلانتری.
بعد از رفت یاشار و رایا از پله ها بالا رفتم، در اتاق رو باز کردم، شالم رو از روی سرم برداشتم و گذاشتم سر جاش، سرم درد میکرد، دراز کشیدم روی تخت تا بخوابم، دوباده صدای زنگ اومد.
این دفعه کیه؟!