با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
بنام خالق قلم
در این دفتر، تمام آرزوها و رویاهایم را به آوازه کلمات میسپارم.
در تاریکی شب، خیال محبت مهربانی دیگران، همچون یک شعله روشن در دلم تاب میزند؛ وجودم را شعلهور میکند. احساس میکنم هر نگاهی، هر لبخندی، یا هر کلمهای میتواند نشانهای از آن محبت باشد که طولانی مدت در انتظارش بودهام. اما بیماری انتظار، دلم را تنگ و تار کرده و در این تاریکی، تنهایی، بیشتر احساس میشود. دوستی میگفت تنهایی، تنها نبضیست که هرگز بریده نمیشود، آسیب نمیبیند... .
" .Belinay. "
آرزو میکنم یک روز، آن محبت که در خیالم تجسم کردهام، به واقعیت تبدیل شود و قلبم را به گرمی محبت فرا گیرد.
دلم گرفته،
از آدمهایی که رفتارشان مانند هوا، بیثبات است.
روزهای تکراری، آدمی را پیر میکند.
انتظار، امید میآورد؛ دلتنگی میآورد.
گاه آنقدر در انتظار محبت مینشینم که دلم میخواهد به زادگاهم برگردم؛ به خاک... .
گاه با خود میگویم؛ کاش این جهان، محبت را از دیگران دریغ نکنند.
آخر، هیچ درختی
به خاطر پناه دادن به پرندهها
بیبار و برگ نشده است…
تکیه گاه باشیم.
مهربانی سخت نیست..!
در انتظار محبت ماندن، سخت است؛
اما من همچنان، خیال محبت در سر دارم...!
۱۴۰۳/۴/۳۰
۱:۴۸
باشد که به یادگار بماند!
مهربانیِ یک نفر عاشقم کرد
آن هم در حدِ معجزه
از باقیِ دوست داشتنها
فقط یاد گرفتم که
معجزه کردن کارِ هرکسی نیست!
محبتش در دلم جوانه زد،
این جوانه رشد کرد... .
قوتش، محبت معشوقم بود،
او که رفت، پژمرده شد؛
اما نشکست!
آری، هنوز هم خیال محبت در سر دارد... .
۱۴۰۳/۵/۳
۱:۲۸
باشد که به یادگار بماند!
خیالهای محبت،
گاهی به مانند گلهای پژمردهای هستند که در دشتهای بیپایان زندگی میرویند،
اما به زودی، زیر بارانهای بیرحم غم و ناامیدی،
پژمرده میشوند.
آیا کسی میتواند در این دشت،
صدای فغان من را بشنود؟
آیا کسی میتواند در این خیالها،
عشق را پیدا کند یا تنها به تماشای آن مینشیند؟
۱۴۰۳/۵/۱۹
۰۲: ۱۳
باشد که به یادگار بماند!
در باغهای مهتابی،
جایی که عطر یاس در هوای شب میپیچید،
غرق در خالصترین خیالات عاشقانه شدم.
قلب من،
بوم پر از عواطف،
مشتاق زمزمه های باد،
ضربات قلموی نرم لمس معشوقم و
باران ملایم کلماتش بود.
۱۴۰۳/۵/۲۷
۲۳:۵
باشد که به یادگار بماند!
همانطور که در میان سایهها پرسه میزدم،
ماه، یک هلال درخشان،
نوری اثیری بر گلبرگهای شبنمدار گلها میافکند.
سنگینی فانی بودن خودم،
ماهیت زودگذر عشق انسانی و
ناپایداری زندگی را احساس کردم.
با این حال،
حتی در میان ناامیدی،
روح من آرزوی غیرممکن ها،
دست نیافتنی ها،
و اتحاد دو روح را داشت.
۱۴۰۳/۵/۲۷
۲۳:۹
هر شامگاه،
با دیدن ماه، دلم میگیرد.
فغان قلب سرکشم،
با نسیم همسو میشود و
کلامش را به گوش زمین میرساند:
چرا باید عشق ما به زنجیر واقعیت بسته شود،
در حالی که قلبهایمان میتواند بر بالهای خیال اوج بگیرد؟
۱۴۰۳/۵/۲۷
۲۳:۱۱
باشد که به یادگار بماند!
در سکوت،
باد از لابهلای برگها میپیچد
و رازهای گذشته،
عشق و از دست دادن،
رویاها و آرزوها را زمزمه می کند.
چشمانم را میبندم و
اجازه میدهم زمزمههای عاشقانه
مرا در موجی از اشتیاق با خود ببرد.
۱۴۰۳/۵/۲۷
۲۳:۱۳
باشد که به یادگار بماند!
در حالی که سپیده دم بر افق خزید
و باغ را در نور طلایی گرم غوطهور کرد،
حضور معشوقم را احساس کردم،
کسی که دوستش داشتم،
کسی که با تمام وجود مرا دوست داشت.
او در مقابل من ایستاده بود،
چشمانش از شوری شدید میسوخت،
صدایش از احساس میلرزید.
سوز چشمانش، قلبم را به آتش کشید!
۱۴۰۳/۵/۲۷
۱۱:۱۷
باشد که به یادگار بماند!
محبوب من،
عشق من به تو سمفونی
از هرج و مرج است،
ملیلهای بافته شده از
تارهای عمیقترین آرزوهای ما.
تا ابد،
قول میدهم
که دوستت داشته باشم،
تو را بپرستم،
تا روز رستاخیز و بعد از آن!
۱۴۰۳/۵/۲۷
۲۳:۱۹
باشد که به یادگار بماند!