اسم رمان: اشتباه سرنوشت ساز
نویسنده: سونیا مرادی
ناظر: gilas
ویراستار: MINERVA
ژانر: عاشقانه
خلاصه: رمان از زبان ماهور و گاهی راوی به تصویر کشیده میشود. ماهور برای رسیدن به اهدافش پا در راه اشتباهی میگذارد و شهرزاد برای حمایت از دوستش دردسری به اسم ایان گریبانگیرش میشود، در این بین حضور امیرعلی حامی باعث تلاطم بیشتر در زندگی ماهور میشود، اتفاقات و شخصیتهای داستان باعث میشوند ماهور تصمیماتی بگیرد که سرنوشت شخصیتهای رمان را رقم بزند.
***
مقدمه: همهی ما شیطان را در ظاهر یک دیو ترسناک با شاخهای بلند و تیز تصور میکنیم؛ اما شیطان اصلی کارها و پیشنهاداتی هستند که ما را وسوسه میکنند؛ اگر او میدانست شیطان در قالب آرزوی همیشگیاش ظاهر شده است هیچگاه آن تصمیم اشتباه را که زندگی خود و اطرافیانش را دست خوش تغییرات کرده را نمیگرفت؛ اما افسوس که نمیتوان جلوی سرنوشت را گرفت.
کد:
اسم رمان: اشتباه سرنوشت ساز
نویسنده: سونیا مرادی
ناظر: @Sarina_SA887
ویراستار: [USER=4056]MINERVA[/USER]
ژانر: عاشقانه
خلاصه: رمان از زبان ماهور و گاهی راوی به تصویر کشیده میشود. ماهور برای رسیدن به اهدافش پا در راه اشتباهی میگذارد و شهرزاد برای حمایت از دوستش دردسری به اسم ایان گریبانگیرش میشود، در این بین حضور امیرعلی حامی باعث تلاطم بیشتر در زندگی ماهور میشود، اتفاقات و شخصیتهای داستان باعث میشوند ماهور تصمیماتی بگیرد که سرنوشت شخصیتهای رمان را رقم بزند.
***
مقدمه: همهی ما شیطان را در ظاهر یک دیو ترسناک با شاخهای بلند و تیز تصور میکنیم؛ اما شیطان اصلی کارها و پیشنهاداتی هستند که ما را وسوسه میکنند؛ اگر او میدانست شیطان در قالب آرزوی همیشگیاش ظاهر شده است هیچگاه آن تصمیم اشتباه را که زندگی خود و اطرافیانش را دست خوش تغییرات کرده را نمیگرفت؛ اما افسوس که نمیتوان جلوی سرنوشت را گرفت.
پارت ۱
نگاهم بر روی اعداد نوشته شده روی تخته بود، تنها چیزی که متوجه آن میشدم، ل*بهای استاد بود که تکان میخورد، افکارم اینجا نبود و به همین دلیل متوجهی صحبتهای او نمیشدم. افکارم جایی حول محور مصاحبهی امروز بود. میدانستم اگر از این یکی هم رد شوم، قطعا با شرایط سختی روبهرو میشوم. میدانستم اینبار قطعا رگ خودم را میزدم. آهی از حماقت خودم کشیدم، اگر در گذشته رشتهای بهتر انتخاب میکردم، قطعا الان وضعیتم انقدر نابسامان نبود. بعد از آن که استاد پایان کلاس را اعلام کند، از جایم بلند شدم و به سمت غذاخوری دانشگاه رفتم و غذایم را برداشتم. در همان حین، چشمانم را در داخل محوطهی غذاخوری چرخاندم و توانستم سوگل را پیدا کنم که در کنار مهدی نشسته و دستش را برایم بلند کرده بود. به سمتشان رفتم و یکی از صندلیها را عقب کشیدم و روی آن نشستم. سلامی کردم و سوگل هم جوابم را داد.
- سلام، خوبی؟
سرم را به نشانهای منفی تکان دادم با صدایی گرفتهای جواب دادم:
- خودت چی فکر میکنی؟ داغونم.
مهدی ابروهایش را بالا انداخت.
- عه، چرا؟
شروع کردم به غذا خوردن و در همان حین گفتم:
- الان نزدیک به دو هفتهست دارم دنبال کار میگردم ولی مگه پیدا میشه؟
مهدی لقمهای که داخل دهانش بود را قورت داد.
- بابا خودت رو ناراحت نکن، این همه کار!
سوگل جعبهی دستمال کاغذی روی میز را برداشت و ضربهای تقریبا محکم به مهدی زد.
- خفه شو مهدی! دو هفتهست کار پیدا نکرده، چی میگی برای خودت؟
مهدی دستش را روی سرش گذاشت و غر زد.
- خب من چه بدونم!
و بعد رویش را سمت من کردو ادامه داد:
- آقا اصلاً این چه رشتهای هست؟ دو هفته دربهدر کار باشی و کار نباشه؟
خودم هم از این وضعیت کفری بودم. جوابش را دادم.
- شانس که نیست، پاره آجره، پاره آجر! والله تا دیروز هرجا میرفتی میگفتن خانم ما حسابدار لازم داریم کسی رو سراغ ندارین؟ الان مفت هم کار میکنی میگن نه نمیخوایم.
سوگل دستش را برای دلگرم کردنم روی شانهام قرار داد.
- خیلی خب، حالا انقدر حرص نخور. باز هم جوش میزنیها! بعد موندگار میشن.
به صورتم اشاره کردم تا دقیقتر نگاه کند.
- هنوز قبلیها نرفتن.
رو کردم به مهدی و گفتم:
- این پسره چیه، هم کلاسیت؛ گفتی که باباش مغازه داره، حسابدار نمیخواد؟ اصلاً باهاش حرف زدی؟
جملهای آخرم را با تأسف بیان کردم. احتمالش خیلی کم بود که با هم کلاسیاش دربارهی حسابدار حرف زده باشد اما برخلاف تصور من، گفت:
- چرا، چهار ساعت زرتوپرت کرد، آخرش هم فهمیدم میخواد مخت رو بزنه تا بهت کار بده.
سوگل از صحبتهای مهدی اعصابش خ*را*ب شد با عصبانیت زیاد غرید:
- از اول هم میدونستم که این پسره هیزه، صدبار گفتم بذارین من این رو بزنم بره بشینه ور دل ننش!
دست سوگل را گرفتم تا کمی از خشمش کم کنم.
- بیخیالش، بذار انقدر نگاه کنه تا چشمش در بیاد.
مهدی نگاهی به هردوی ما کرد.
- چرا انقدر شماها خشنید؟ حالا یک نگاه کرده باشه، چی میشه مگه؟!
دستم را روی هوا جوری تکان دادم که انگار با یک مگس طرف هستم. سوگل با تأسف به مهدی نگاه کرد.
- باورکن که از هر زاویه نگاه میکنم میبینم اون شب که من به این جواب بله رو دادم، چیزی مصرف کرده بودم.
مهدی اعتراض کرد.
- سوگل!
سوگل توجهی به او نشان نداد.
- ببین ماهور، خودت رو ناراحت نکن. بالأخره کار پیدا میکنی، ما هم الان کلاس داریم، فعلا میریم.
سرم را برایش تکان دادم و چشمکی زدم تا مطمئن شود که خیلی هم ناراحت نیستم.
- تهش اینه که شوهر میکنم.
سوگل و مهدی هردو از جایشان بلند شدن تا بروند به سر کلاسشان؛ در همان حال سوگل انگشت شستش را بالا آورد:
- آفرین! فکر خوبی کردی، فعلا.
به رفتنشان نگاه کردم، مهدی و سوگل زن و شوهری بودند که هردو حقوق میخواندند. آنها صد و هشتاد درجه با یک دیگر تفاوت داشتند. سوگل همیشه اهل دعوا و خشن بود؛ اما مهدی برخلاف او خوش برخورد بود. روز اولی که به دانشگاه آمدم، در یکی از درسهای عمومیام، کلاسم را با سوگل مشترک بودم و سر یک موضوعی با یکی از پسرهای کلاس دعوایم شد؛ جوری که خودم هم نمیدانستم علت دعوایمان چیست اما سوگل آن وسط نه سرپیاز بود و نه ته پیاز، خودش را وسط انداخت و تا جایی که میتوانست پسر مردم را کتک زد و این شد آغاز دوستی ما، سوگل من را با مهدی آشنا کرد؛ آن موقع که هنوز ازدواج نکرده بودند و فقط در حد عقد بودند. بعدها با مهران، برادر مهدی که رئیس بیمارستان بود آشنا شدم و من هم شهرزاد را با آنها آشنا کردم و ما پنج نفر با هم اکیپ شدیم. البته که با مهران زیاد احساس راحتی نمیکردم و خوشحال بودم که تعداد دوستانم بیشتر شدهاند ولی هنوز هم هیچکس نمیتوانست جای شهرزاد خودم را بگیرد. از جایم بلند شدم و چون دیگر کلاسی نداشتم، بهتر بود به دنبال کار میرفتم.
کد:
نگاهم بر روی اعداد نوشته شده روی تخته بود، تنها چیزی که متوجه آن میشدم، ل*بهای استاد بود که تکان میخورد، افکارم اینجا نبود و به همین دلیل متوجهی صحبتهای او نمیشدم. افکارم جایی حول محور مصاحبهی امروز بود. میدانستم اگر از این یکی هم رد شوم، قطعا با شرایط سختی روبهرو میشوم. میدانستم اینبار قطعا رگ خودم را میزدم. آهی از حماقت خودم کشیدم، اگر در گذشته رشتهای بهتر انتخاب میکردم، قطعا الان وضعیتم انقدر نابسامان نبود. بعد از آن که استاد پایان کلاس را اعلام کند، از جایم بلند شدم و به سمت غذاخوری دانشگاه رفتم و غذایم را برداشتم. در همان حین، چشمانم را در داخل محوطهی غذاخوری چرخاندم و توانستم سوگل را پیدا کنم که در کنار مهدی نشسته و دستش را برایم بلند کرده بود. به سمتشان رفتم و یکی از صندلیها را عقب کشیدم و روی آن نشستم. سلامی کردم و سوگل هم جوابم را داد.
- سلام، خوبی؟
سرم را به نشانهای منفی تکان دادم با صدایی گرفتهای جواب دادم:
- خودت چی فکر میکنی؟ داغونم.
مهدی ابروهایش را بالا انداخت.
- عه، چرا؟
شروع کردم به غذا خوردن و در همان حین گفتم:
- الان نزدیک به دو هفتهست دارم دنبال کار میگردم ولی مگه پیدا میشه؟
مهدی لقمهای که داخل دهانش بود را قورت داد.
- بابا خودت رو ناراحت نکن، این همه کار!
سوگل جعبهی دستمال کاغذی روی میز را برداشت و ضربهای تقریبا محکم به مهدی زد.
- خفه شو مهدی! دو هفتهست کار پیدا نکرده، چی میگی برای خودت؟
مهدی دستش را روی سرش گذاشت و غر زد.
- خب من چه بدونم!
و بعد رویش را سمت من کردو ادامه داد:
- آقا اصلاً این چه رشتهای هست؟ دو هفته دربهدر کار باشی و کار نباشه؟
خودم هم از این وضعیت کفری بودم. جوابش را دادم.
- شانس که نیست، پاره آجره، پاره آجر! والله تا دیروز هرجا میرفتی میگفتن خانم ما حسابدار لازم داریم کسی رو سراغ ندارین؟ الان مفت هم کار میکنی میگن نه نمیخوایم.
سوگل دستش را برای دلگرم کردنم روی شانهام قرار داد.
- خیلی خب، حالا انقدر حرص نخور. باز هم جوش میزنیها! بعد موندگار میشن.
به صورتم اشاره کردم تا دقیقتر نگاه کند.
- هنوز قبلیها نرفتن.
رو کردم به مهدی و گفتم:
- این پسره چیه، هم کلاسیت؛ گفتی که باباش مغازه داره، حسابدار نمیخواد؟ اصلاً باهاش حرف زدی؟
جملهای آخرم را با تأسف بیان کردم. احتمالش خیلی کم بود که با هم کلاسیاش دربارهی حسابدار حرف زده باشد اما برخلاف تصور من، گفت:
- چرا، چهار ساعت زرتوپرت کرد، آخرش هم فهمیدم میخواد مخت رو بزنه تا بهت کار بده.
سوگل از صحبتهای مهدی اعصابش خ*را*ب شد با عصبانیت زیاد غرید:
- از اول هم میدونستم که این پسره هیزه، صدبار گفتم بذارین من این رو بزنم بره بشینه ور دل ننش!
دست سوگل را گرفتم تا کمی از خشمش کم کنم.
- بیخیالش، بذار انقدر نگاه کنه تا چشمش در بیاد.
مهدی نگاهی به هردوی ما کرد.
- چرا انقدر شماها خشنید؟ حالا یک نگاه کرده باشه، چی میشه مگه؟!
دستم را روی هوا جوری تکان دادم که انگار با یک مگس طرف هستم. سوگل با تأسف به مهدی نگاه کرد.
- باورکن که از هر زاویه نگاه میکنم میبینم اون شب که من به این جواب بله رو دادم، چیزی مصرف کرده بودم.
مهدی اعتراض کرد.
- سوگل!
سوگل توجهی به او نشان نداد.
- ببین ماهور، خودت رو ناراحت نکن. بالأخره کار پیدا میکنی، ما هم الان کلاس داریم، فعلا میریم.
سرم را برایش تکان دادم و چشمکی زدم تا مطمئن شود که خیلی هم ناراحت نیستم.
- تهش اینه که شوهر میکنم.
سوگل و مهدی هردو از جایشان بلند شدن تا بروند به سر کلاسشان؛ در همان حال سوگل انگشت شستش را بالا آورد:
- آفرین! فکر خوبی کردی، فعلا.
به رفتنشان نگاه کردم، مهدی و سوگل زن و شوهری بودند که هردو حقوق میخواندند. آنها صد و هشتاد درجه با یک دیگر تفاوت داشتند. سوگل همیشه اهل دعوا و خشن بود؛ اما مهدی برخلاف او خوش برخورد بود. روز اولی که به دانشگاه آمدم، در یکی از درسهای عمومیام، کلاسم را با سوگل مشترک بودم و سر یک موضوعی با یکی از پسرهای کلاس دعوایم شد؛ جوری که خودم هم نمیدانستم علت دعوایمان چیست اما سوگل آن وسط نه سرپیاز بود و نه ته پیاز، خودش را وسط انداخت و تا جایی که میتوانست پسر مردم را کتک زد و این شد آغاز دوستی ما، سوگل من را با مهدی آشنا کرد؛ آن موقع که هنوز ازدواج نکرده بودند و فقط در حد عقد بودند. بعدها با مهران، برادر مهدی که رئیس بیمارستان بود آشنا شدم و من هم شهرزاد را با آنها آشنا کردم و ما پنج نفر با هم اکیپ شدیم. البته که با مهران زیاد احساس راحتی نمیکردم و خوشحال بودم که تعداد دوستانم بیشتر شدهاند ولی هنوز هم هیچکس نمیتوانست جای شهرزاد خودم را بگیرد. از جایم بلند شدم و چون دیگر کلاسی نداشتم، بهتر بود به دنبال کار میرفتم.
پارت۲
قید این مورد را هم زدم. کاملا مشخص بود که من را نمیخواهند. خب بگویند که نمیخواهیم که آدم دلش خوش نشود. اگر دفعه اولم بود، از خوشحالی زیاد بال در میآوردم! صدای زنگ گوشیم آمد از داخل کیفم بیرون آوردم. اسم مهران را روی صفحه گوشی دیدم، دکمه سبز رنگ را کشیدم فقط چند ثانیه طول کشید تا صدایش بیاید.
- سلام، خوبی؟
جوابش را دادم.
- سلام، خوبم. ممنون شما چطورید؟
- من هم خوبم. کجایی؟
- بیرونم.
- از مهدی شنیدم دنبال کار میگردی، درسته؟
- آره میگردم، چطور؟
- فکر کنم بتونم برات یک مورد خوب جور کنم.
- چطوری؟
- بیا حضوری هم رو ببینیم تا بهت بگم.
پایم را روی زمین کوبیدم ولی اعتراضی نکردم.
- باشه، کجا بیام؟
- کجایی؟ خودم میام دنبالت.
- نیازی نیست، خودم میام.
میدانست که مخالفت کردن فایدهای ندارد پس آدرس را برایم فرستاد و به سمت آن آدرس حرکت کردم.
در کافیشاپ را باز کردم و وارد شدم. محیط گرم و صمیمی داشت، توانستم مهران را که روی یکی از صندلیهای نزدیک به پنجره نشسته پیدا کنم و جلو رفتم.
- سلام.
مهران سرش را بلند کرد و نگاهم کرد، جوابم را داد.
- سلام، خوبی؟ راحت اینجا رو پیدا کردی؟
یکی از صندلیها را عقب کشیدم رویش نشستم.
- آره، راحت پیدا شد.
- خوبه، نگران بودم.
منو را به دستم داد.
- چی میخوری؟
لبخند کوچکی زدم برای این که فکر نکند فقط هدفم از آمدنم کار بوده، یک نسکافه سفارش دادم. او هم یک قهوه سفارش داد.
تا وقتی که سفارشهایمان را آوردند، حرف زیادی بینمان رد و بدل نشد. من هم دقیق نمیدانستم که چگونه موضوع حرف را به کار پیدا کردن بکشانم تا این که خود مهران به حرف آمد.
- مهدی میگفت خیلی دنبال کار گشتی، کار نبوده یا چی؟
سعی کردم به چشمهایش نگاه نکنم. همیشه نگاهش زیادی دوستانه بود. این کمی مرا اذیت میکرد.
- کار هست. مشکل اینجاست کاری که به شرایط من بخوره پیدا نشد.
مهران سرش را تکان داد. قلپی از قهوهاش خورد.
- متوجه منظورت شدم. حقیقتا میخوام بهت پیشنهاد بدم بیای پیش خودم کار کنی. بالاخره با هم دوستیم و شرایط برای تو راحتتره، نظرت چیه؟
بدون حتی مکث کوتاهی جوابش را دادم.
- آقا مهران، لطفا از حرفهام ناراحت نشید اما واقعا دوست ندارم پیش شما کار کنم. نه این که مشکل از شما باشه، مشکل اینه که دوست ندارم پیش آشنا کار کنم و هر حقوقی که بهم میدین، باعث میشه نتونم به راحتی ازش استفاده کنم. برای همین جوابم نه هست.
خواست اعتراض کند که جلویش را گرفتم.
- لطفا الکی اصرار نکنید. خوب میدونید که قبول نمیکنم.
مهران نفس عمیقی کشید.
- چون میدونم اصلا قبول نمیکنی دیگه اصرار نمیکنم.
خوشحال بودم که این بحث تموم شده. بیخیال معرفی کردن من به دوستش هم شده بودم و فکر میکردم که او هم فراموش کرده است اما مثل این که اشتباه میکردم.
- ببین ماهور، این که پیشنهاد من رو رد کردی رو به خاطر دلایلی که از نظر من مزخرف هستن و به خاطر ناراحت نشدن خودت پذیرفتم؛ اما این که به دوستم معرفیت کنم رو اصلا رد نکن که تحت هیچ شرایطی قبول نمیکنم.
لبخند تقریبا بزرگی زدم.
- شما من رو معرفی کنید خودم با سر میرم.
به حرفی که زدم، خندید.
- دوستم الآن ایران نیست اما همون لحظه بهش زنگ زدم، گفت که به حسابدار نیاز داره و تو میتونی فردا بری شرکتش تا با منشی مصاحبه کنی و مشغول به کار بشی.
- خوبه پس اگه لطف کنید آدرس رو بدین من فردا برای مصاحبه میرم.
- باشه برات میفرستم، حالا هم نسکافهت رو بخور.
دستم را به سمت لیوان نسکافه بردم و شروع به خوردن کردم.
کد:
قید این مورد را هم زدم. کاملا مشخص بود که من را نمیخواهند. خب بگویند که نمیخواهیم که آدم دلش خوش نشود. اگر دفعه اولم بود، از خوشحالی زیاد بال در میآوردم! صدای زنگ گوشیم آمد از داخل کیفم بیرون آوردم. اسم مهران را روی صفحه گوشی دیدم، دکمه سبز رنگ را کشیدم فقط چند ثانیه طول کشید تا صدایش بیاید.
- سلام، خوبی؟
جوابش را دادم.
- سلام، خوبم. ممنون شما چطورید؟
- من هم خوبم. کجایی؟
- بیرونم.
- از مهدی شنیدم دنبال کار میگردی، درسته؟
- آره میگردم، چطور؟
- فکر کنم بتونم برات یک مورد خوب جور کنم.
- چطوری؟
- بیا حضوری هم رو ببینیم تا بهت بگم.
پایم را روی زمین کوبیدم ولی اعتراضی نکردم.
- باشه، کجا بیام؟
- کجایی؟ خودم میام دنبالت.
- نیازی نیست، خودم میام.
میدانست که مخالفت کردن فایدهای ندارد پس آدرس را برایم فرستاد و به سمت آن آدرس حرکت کردم.
در کافیشاپ را باز کردم و وارد شدم. محیط گرم و صمیمی داشت، توانستم مهران را که روی یکی از صندلیهای نزدیک به پنجره نشسته پیدا کنم و جلو رفتم.
- سلام.
مهران سرش را بلند کرد و نگاهم کرد، جوابم را داد.
- سلام، خوبی؟ راحت اینجا رو پیدا کردی؟
یکی از صندلیها را عقب کشیدم رویش نشستم.
- آره، راحت پیدا شد.
- خوبه، نگران بودم.
منو را به دستم داد.
- چی میخوری؟
لبخند کوچکی زدم برای این که فکر نکند فقط هدفم از آمدنم کار بوده، یک نسکافه سفارش دادم. او هم یک قهوه سفارش داد.
تا وقتی که سفارشهایمان را آوردند، حرف زیادی بینمان رد و بدل نشد. من هم دقیق نمیدانستم که چگونه موضوع حرف را به کار پیدا کردن بکشانم تا این که خود مهران به حرف آمد.
- مهدی میگفت خیلی دنبال کار گشتی، کار نبوده یا چی؟
سعی کردم به چشمهایش نگاه نکنم. همیشه نگاهش زیادی دوستانه بود. این کمی مرا اذیت میکرد.
- کار هست. مشکل اینجاست کاری که به شرایط من بخوره پیدا نشد.
مهران سرش را تکان داد. قلپی از قهوهاش خورد.
- متوجه منظورت شدم. حقیقتا میخوام بهت پیشنهاد بدم بیای پیش خودم کار کنی. بالاخره با هم دوستیم و شرایط برای تو راحتتره، نظرت چیه؟
بدون حتی مکث کوتاهی جوابش را دادم.
- آقا مهران، لطفا از حرفهام ناراحت نشید اما واقعا دوست ندارم پیش شما کار کنم. نه این که مشکل از شما باشه، مشکل اینه که دوست ندارم پیش آشنا کار کنم و هر حقوقی که بهم میدین، باعث میشه نتونم به راحتی ازش استفاده کنم. برای همین جوابم نه هست.
خواست اعتراض کند که جلویش را گرفتم.
- لطفا الکی اصرار نکنید. خوب میدونید که قبول نمیکنم.
مهران نفس عمیقی کشید.
- چون میدونم اصلا قبول نمیکنی دیگه اصرار نمیکنم.
خوشحال بودم که این بحث تموم شده. بیخیال معرفی کردن من به دوستش هم شده بودم و فکر میکردم که او هم فراموش کرده است اما مثل این که اشتباه میکردم.
- ببین ماهور، این که پیشنهاد من رو رد کردی رو به خاطر دلایلی که از نظر من مزخرف هستن و به خاطر ناراحت نشدن خودت پذیرفتم؛ اما این که به دوستم معرفیت کنم رو اصلا رد نکن که تحت هیچ شرایطی قبول نمیکنم.
لبخند تقریبا بزرگی زدم.
- شما من رو معرفی کنید خودم با سر میرم.
به حرفی که زدم، خندید.
- دوستم الآن ایران نیست اما همون لحظه بهش زنگ زدم، گفت که به حسابدار نیاز داره و تو میتونی فردا بری شرکتش تا با منشی مصاحبه کنی و مشغول به کار بشی.
- خوبه پس اگه لطف کنید آدرس رو بدین من فردا برای مصاحبه میرم.
- باشه برات میفرستم، حالا هم نسکافهت رو بخور.
دستم را به سمت لیوان نسکافه بردم و شروع به خوردن کردم.
پارت۳
جلوی در خانهی شهرزاد ایستاده بودم و دستم را روی زنگ فشار میدادم، به گونهای که انگار قصدم از این کار این بود که زنگ در را خ*را*ب کنم؛ وقتهایی که میدانستم در خانه تنها است، اینگونه زنگ در را میزدم تا با روح و روانش بازی کنم. خیلی طول نکشید که در باز شد.
- ماهور تویی؟
نگاهی به موهای قهوهای رنگش که بلندیاش تا روی کمرش میرسید، کردم. برایش سری تکان دادم زیر ل*ب اوهومی گفتم. از صورتش مشخص بود که میخواهد مرا دک کند که برم و بتواند سریالش را ببیند.
- برای چی اومدی؟ چیزی شده؟
مدتی بود که سریال مورد علاقهاش در این ساعت پخش میشد و میدانستم شهرزاد از همه چیز میگذرد تا بتواند این سریال را ببیند.
- اومدم ببینمت.
چشمهایش گرد شد. با تعجب زیاد به صورتم خیره شد.
- چی؟ الان اومدی بهم سر بزنی؟ بیخیال ماهور! برو و بعداً بیا.
این را میدانستم که چقدر برایش حرص در بیار است که حتی یک قسمت از این سریال را از دست بدهد، برای همین من از هر فرصتی برای کرمریزی استفاده میکردم تا نگذارم سریال را ببیند.
- امکان نداره شهرزاد، من همین الان هوس کردم بهت سر بزنم.
بعد از اتمام حرفم، از جلوی در کنارش زدم و وارد خانه شدم. با ناامیدی زیاد، نگاهی به ساعت انداخت، اخمی کرد و گفت:
- اما یکم دیگه سریالم پخش میشه.
دو دستم را روی شانههایش قرار دادم و فشار زیادی به آن وارد کردم تا دردش بگیرد.
- اتفاقا چون میدونستم که الان پخش میشه، اومدم وگرنه چرا باید هوس دیدن تو رو بکنم؟
اطمینان داشتم کسی خانه نیست. خواهرش را دیده بودم که همراه با دوستش به بیرون میرفت و مادرش هم برای مراقبت از مادربزرگش به دهات رفته بود. میدانست که من علاقهای خاصی به آزار دادنش دارم، دیگر عادت کرده بود به این کرمریزیهای من، پس فقط اخمهایش را درهم فرو کرد و زیر ل*ب فحشی نثارم کرد.
- ع*و*ضی!
دستم را روی س*ی*نهام قرار دادم. خم شدم و به شوخی گفتم:
- ممنونم، ممنونم. نیازی نیست بگی، خودم میدونستم.
به مسخرهبازیهایم خندید با دستش به طبقهی بالا هلم داد، خانهی پدری شهرزاد متشکل از سه طبقه بود در طبقهی اول پذیرایی و آشپزخانه قرار داشت و در طبقهی دوم، دو اتاق خواب و در طبقهی آخر، فقط یک اتاق وجود داشت که تماماً متعلق به برادرش، آرش بود. با هم وارد اتاقش شدیم و روی تخت نشستيم.
- آخ! دردم گرفت.
به محض نشستنم و گذاشتن پایم جلوی تخت، با فرو رفتن یک چیزی درون کف پام جیغم بلند شد.
- چی شد؟
پایم را بلند کردم و به کف آن نگاهی میاندازم و میگویم:
- این گیره رفت توی پام، چطور میتونی انقدر شلخته باشی؟
نگاهی به گیرهی کوچکی که جلوی تخت افتاده است، میاندازد و جواب میدهد.
- مثل این که یادت رفته اینجا اتاق شادی هم هست.
نه قطعاً یادم نرفته بود. اتاق شهرزاد و شادی مشترک بود. در اتاق قهوهای رنگ و معمولی بود. یک طاقچه روی دیوار بود که همهی کتابهای شهرزاد را در خودش جای میداد. اتاقشان تنها یک پنجره بدون پرده داشت که سال تا سال در آن را باز نمیکردند، برای همین اکثر اوقات اتاق تاریک بود. تخت شهرزاد ملافههای بنفش رنگ داشت و تخت شادی ملافههای نارنجی رنگ؛ همیشهی خدا اتاقشان به هم ریخته بود، حالا این که تقصیر کدام یکی از آنها بود، خدا داند!
- کار پیدا کردی؟
با سوال شهرزاد، از فکر بیرون آمدم. روی تخت دراز کشیدم و نفسم را بیرون دادم.
- خودم گشتم کار پیدا نشد؛ اما مهران بهم کار پیشنهاد کرد.
ابروهایش بالا رفتند. پوزخندی زد و با طعنه نگاهم کرد.
- خب، چیزهای جدید میشنوم.
آهی کشیدم و چشمهایم را برایش چرخاندم. از حالت دراز کشیده بیرون آمدم و در یک حرکت ناگهانی با کف دستم یک ضربه به پشت سرش وارد کردم.
- فکرهای چرت و پرت نکن لطفا، پیشنهاد داد تا پیش دوستش کار کنم.
آخی گفت و دستش را روی محل درد گذاشت. بیشعوری زیر ل*ب گفت با لحن عصبی جوابم را داد.
- آها، پس یعنی پیشنهاد نداد بیای بیمارستان کار کنی؟
با لبخند شانههایم را بالا انداختم از روی تخت بلند شدم. به سمت پنجره قدم برداشتم.
- نمیدونم، میتونی جواب این سوال رو از رئیست بگیری.
دستش را روی چشمهایش گرفت تا نور پنجرهای که باز کردم، به چشمهایش برخورد نکند.
- اولاً مهران رئیس من نیست، دوماً بگو ببینم، کجا رو بهت معرفی کرده؟
- نمیدونم، هنوز نرفتم که.
او هم همانند من از روی تخت بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد. روبهرویم ایستاد، دستهایش را روی شانهام قرار داد و گفت:
- تا حالا به این فکر کردی اگه رشتهی موردعلاقت رو دنبال میکردی، الان کجا بودی؟
ناخودآگاه لبخند غمگینی زدم. نگاهم را از چشمهایش به دیوار سفید پشت سرش دادم. اگر میگذاشتند رشتهی موردعلاقهام را بخوانم، قطعا شرایط متفاوتتر بود. نمیدانم شرایط چگونه بود اما حتم دارم که همه چیز از شرایط موجود بهتر بود؛ اما آه که نگذاشتند من دنبال آرزوهایم بروم.
- آره، بارها فکر کردم؛ اما با فکر کردن من چیزی عوض نمیشه. باید بتونم اوضاع الان رو درست کنم.
سمت طاقچه رفتم. یکی از کتابهای رمانش را برداشتم و اشاره کردم.
- این رو با خودم میبرم.
سری تکان داد و گفت:
- ببر، هر وقت خوندی بیارش. نخوندی هم مهم نیست، فقط بیارش.
متلک میانداخت. قبلا عادت داشتم که وقتی کتاب را قرض میگرفتم، تا مدتها پس نمیدادم؛ به گونهای که کلا یادم میرفت چنین کتابی را قرض گرفتهام.
- باشه، باشه. قول میدم این دفعه یادم نره و برگردونمش.
نیمچه لبخندی زد.
- امیدوارم.
ناگهان به سمتش رفتم. با شوق و ذوق زیاد، او را در آ*غ*و*ش گرفتم و به خودم فشار دادم. با همان سرعت رهایش کردم. به سمت طبقه پایین رفتم چون میدانستم اگر سرعت عمل به خرج ندهم، موهای سرم را دانه دانه میکند. در همان حین بیرون رفتن از خانه، با صدای بلند داد زدم.
- من رفتم، بعداً میبینمت.
کد:
جلوی در خانهی شهرزاد ایستاده بودم و دستم را روی زنگ فشار میدادم، به گونهای که انگار قصدم از این کار این بود که زنگ در را خ*را*ب کنم؛ وقتهایی که میدانستم در خانه تنها است، اینگونه زنگ در را میزدم تا با روح و روانش بازی کنم. خیلی طول نکشید که در باز شد.
- ماهور تویی؟
نگاهی به موهای قهوهای رنگش که بلندیاش تا روی کمرش میرسید، کردم. برایش سری تکان دادم زیر ل*ب اوهومی گفتم. از صورتش مشخص بود که میخواهد مرا دک کند که برم و بتواند سریالش را ببیند.
- برای چی اومدی؟ چیزی شده؟
مدتی بود که سریال مورد علاقهاش در این ساعت پخش میشد و میدانستم شهرزاد از همه چیز میگذرد تا بتواند این سریال را ببیند.
- اومدم ببینمت.
چشمهایش گرد شد. با تعجب زیاد به صورتم خیره شد.
- چی؟ الان اومدی بهم سر بزنی؟ بیخیال ماهور! برو و بعداً بیا.
این را میدانستم که چقدر برایش حرص در بیار است که حتی یک قسمت از این سریال را از دست بدهد، برای همین من از هر فرصتی برای کرمریزی استفاده میکردم تا نگذارم سریال را ببیند.
- امکان نداره شهرزاد، من همین الان هوس کردم بهت سر بزنم.
بعد از اتمام حرفم، از جلوی در کنارش زدم و وارد خانه شدم. با ناامیدی زیاد، نگاهی به ساعت انداخت، اخمی کرد و گفت:
- اما یکم دیگه سریالم پخش میشه.
دو دستم را روی شانههایش قرار دادم و فشار زیادی به آن وارد کردم تا دردش بگیرد.
- اتفاقا چون میدونستم که الان پخش میشه، اومدم وگرنه چرا باید هوس دیدن تو رو بکنم؟
اطمینان داشتم کسی خانه نیست. خواهرش را دیده بودم که همراه با دوستش به بیرون میرفت و مادرش هم برای مراقبت از مادربزرگش به دهات رفته بود. میدانست که من علاقهای خاصی به آزار دادنش دارم، دیگر عادت کرده بود به این کرمریزیهای من، پس فقط اخمهایش را درهم فرو کرد و زیر ل*ب فحشی نثارم کرد.
- ع*و*ضی!
دستم را روی س*ی*نهام قرار دادم. خم شدم و به شوخی گفتم:
- ممنونم، ممنونم. نیازی نیست بگی، خودم میدونستم.
به مسخرهبازیهایم خندید با دستش به طبقهی بالا هلم داد، خانهی پدری شهرزاد متشکل از سه طبقه بود در طبقهی اول پذیرایی و آشپزخانه قرار داشت و در طبقهی دوم، دو اتاق خواب و در طبقهی آخر، فقط یک اتاق وجود داشت که تماماً متعلق به برادرش، آرش بود. با هم وارد اتاقش شدیم و روی تخت نشستيم.
- آخ! دردم گرفت.
به محض نشستنم و گذاشتن پایم جلوی تخت، با فرو رفتن یک چیزی درون کف پام جیغم بلند شد.
- چی شد؟
پایم را بلند کردم و به کف آن نگاهی میاندازم و میگویم:
- این گیره رفت توی پام، چطور میتونی انقدر شلخته باشی؟
نگاهی به گیرهی کوچکی که جلوی تخت افتاده است، میاندازد و جواب میدهد.
- مثل این که یادت رفته اینجا اتاق شادی هم هست.
نه قطعاً یادم نرفته بود. اتاق شهرزاد و شادی مشترک بود. در اتاق قهوهای رنگ و معمولی بود. یک طاقچه روی دیوار بود که همهی کتابهای شهرزاد را در خودش جای میداد. اتاقشان تنها یک پنجره بدون پرده داشت که سال تا سال در آن را باز نمیکردند، برای همین اکثر اوقات اتاق تاریک بود. تخت شهرزاد ملافههای بنفش رنگ داشت و تخت شادی ملافههای نارنجی رنگ؛ همیشهی خدا اتاقشان به هم ریخته بود، حالا این که تقصیر کدام یکی از آنها بود، خدا داند!
- کار پیدا کردی؟
با سوال شهرزاد، از فکر بیرون آمدم. روی تخت دراز کشیدم و نفسم را بیرون دادم.
- خودم گشتم کار پیدا نشد؛ اما مهران بهم کار پیشنهاد کرد.
ابروهایش بالا رفتند. پوزخندی زد و با طعنه نگاهم کرد.
- خب، چیزهای جدید میشنوم.
آهی کشیدم و چشمهایم را برایش چرخاندم. از حالت دراز کشیده بیرون آمدم و در یک حرکت ناگهانی با کف دستم یک ضربه به پشت سرش وارد کردم.
- فکرهای چرت و پرت نکن لطفا، پیشنهاد داد تا پیش دوستش کار کنم.
آخی گفت و دستش را روی محل درد گذاشت. بیشعوری زیر ل*ب گفت با لحن عصبی جوابم را داد.
- آها، پس یعنی پیشنهاد نداد بیای بیمارستان کار کنی؟
با لبخند شانههایم را بالا انداختم از روی تخت بلند شدم. به سمت پنجره قدم برداشتم.
- نمیدونم، میتونی جواب این سوال رو از رئیست بگیری.
دستش را روی چشمهایش گرفت تا نور پنجرهای که باز کردم، به چشمهایش برخورد نکند.
- اولاً مهران رئیس من نیست، دوماً بگو ببینم، کجا رو بهت معرفی کرده؟
- نمیدونم، هنوز نرفتم که.
او هم همانند من از روی تخت بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد. روبهرویم ایستاد، دستهایش را روی شانهام قرار داد و گفت:
- تا حالا به این فکر کردی اگه رشتهی موردعلاقت رو دنبال میکردی، الان کجا بودی؟
ناخودآگاه لبخند غمگینی زدم. نگاهم را از چشمهایش به دیوار سفید پشت سرش دادم. اگر میگذاشتند رشتهی موردعلاقهام را بخوانم، قطعا شرایط متفاوتتر بود. نمیدانم شرایط چگونه بود اما حتم دارم که همه چیز از شرایط موجود بهتر بود؛ اما آه که نگذاشتند من دنبال آرزوهایم بروم.
- آره، بارها فکر کردم؛ اما با فکر کردن من چیزی عوض نمیشه. باید بتونم اوضاع الان رو درست کنم.
سمت طاقچه رفتم. یکی از کتابهای رمانش را برداشتم و اشاره کردم.
- این رو با خودم میبرم.
سری تکان داد و گفت:
- ببر، هر وقت خوندی بیارش. نخوندی هم مهم نیست، فقط بیارش.
متلک میانداخت. قبلا عادت داشتم که وقتی کتاب را قرض میگرفتم، تا مدتها پس نمیدادم؛ به گونهای که کلا یادم میرفت چنین کتابی را قرض گرفتهام.
- باشه، باشه. قول میدم این دفعه یادم نره و برگردونمش.
نیمچه لبخندی زد.
- امیدوارم.
ناگهان به سمتش رفتم. با شوق و ذوق زیاد، او را در آ*غ*و*ش گرفتم و به خودم فشار دادم. با همان سرعت رهایش کردم. به سمت طبقه پایین رفتم چون میدانستم اگر سرعت عمل به خرج ندهم، موهای سرم را دانه دانه میکند. در همان حین بیرون رفتن از خانه، با صدای بلند داد زدم.
- من رفتم، بعداً میبینمت.
پارت۴
جلوی آینه ایستاده بودم و به خودم نگاه میکردم، آرایش کردن را دوست داشتم اما بلد نبودنم باعث میشد اکثر اوقات آرایش نکنم و تنها چیزی که بلد بودم، زدن یک رژلب بود و طبق معمول همان رژلب را زدم. داخل کمدم را نگاه کردم ترجیحم برای روز اول، پوشیدن یک مانتوی ساده بود، برای همین مانتوی آبی رنگم را که کمی برایم گشاد بود را برداشتم و آن را پوشیدم. پیش از حد آن را دوست داشتم؛ زیرا که مادرم آن را برایم خریده بود. مقنعهی سیاه را برداشتم و آن را سرم کردم. حدود نیم ساعت وقتم را برای درست کردنش گذاشتم، از کودکی تا همین الان، پوشیدن مقنعه برایم دشوار بود. از در خانه بیرون رفتم منتظر اتوبوس ماندم. حدوداً ده دقیقه طول کشید تا اتوبوس برسد. سوارش شدم و با سیلی از مردم روبهرو شدم میدانستم این ساعت مردم به سرکار میروند اما انتظار این شلوغی را نداشتم. هرچقدر چشمهایم را چرخاندم، نتوانستم صندلی خالی پیدا کنم؛ برای همین تا رسیدن به مقصد سرپا ایستادم. جلوی شرکت بزرگ ایستاده بودم و داشتم به عظمتش نگاه میکردم، نفس عمیقی کشیدم. پایم را داخل گذاشتم بعد از کمی نگاه کردن به اطراف سمت آسانسور رفتم سوار آن شدم دکمهی طبقهای آخر را زدم و آسانسور شروع به بالا رفتن کرد. وقتی دیگر حرکت نکرد و در آن باز شد، بیرون آمدم. به سمت زنی که پشت میز نشسته بود و مشغول چند پرونده بود، رفتم.
- سلام.
سرش را بالا آورد با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- سلام عزیزم، امرتون؟
زبانم را روی ل*بهای خشک شدهام کشیدم. آنها را خیس کردم لبخند کوچکی زدم و جوابش را دادم.
- راستش برای مصاحبه اومدم.
لبخند روی ل*بش بزرگتر و نگاهش براقتر شد، از جایش به نشانهای احترام بلند شد.
-خوش اومدی. آقای جانمیری خبر داده بودن که یک نفر امروز برای مصاحبه میاد، منتظرت بودم.
نفس حبس شدهام را بیرون دادم خدا را شکر کردم که رئیسش یا همان آقای جانمیری، از قبل او را مطلع کرده است درغیر این صورت من نمیتوانستم بگویم که چه کسی هستم و برای چه کاری به اینجا آمدهام.
- خداروشکر بهتون گفته بودن، یک لحظه فکر کردم از چیزی خبر ندارید.
گویا او هم متوجهی اضطراب من شده بود، این که شاید او از معرفی شدن من خبر داشته باشد، باعث میشد کمی خجالت بکشم.
- نه... نه فقط نشناختم. میدونید که اینجا آدمهای زیادی برای کارهای مختلف میان.
بعد از اتمام حرفش، به صندلی اشاره کرد و ادامه داد:
- بشین و راحت باش. من هم الان میگم دوتا چای بیارن.
روی صندلی نشستم و دیدم که تماس میگیرد تا برایمان چای بیاورند، به قیافهاش میخورد حدوداً سی یا سی و پنج سالش باشد. وقتی آبدارچی که مرد مسنی بود، برایمان چای آورد، تشکری کردیم و او رفت.
- خب، عزیزم مثل اینکه برای حسابداری اومدی، درسته؟
سرم را تکان دادم و تائید کردم.
- درسته.
- خب من شرایط رو بهت توضیح میدم؛ بعد اگر مشکلی نداشتی، به صورت موقتی استخدام میشی تا زمانی که آقای جانمیری تشریف بیارن.
تصورم از آقای جانمیری یک مرد چاق شکم بزرگ و کچل بود اما با یادآوری اینکه دوست مهران است تصوراتم خ*را*ب شد. احتمالاً او هم تقریباً مردی هم سن و سال مهران باشد.
- موافقم، مشکلی نیست.
سری برایم تکان داد شروع به حرف زدن کرد.
- خوبه، اول از همه خودم رو معرفی میکنم؛ اسم من ستاره هستش و سی هفت سالمه تقریباً پنج سالی میشه که اینجا به عنوان منشی آقای جانمیری کار میکنم و خوشحال میشم که تو هم خودت رو معرفی کنی.
سن او را با یکی و دوسال اختلاف، درست حدس زدم. سعی کردم من هم مثل او جواب بدهم و خودم را معرفی کنم.
- خوشبختم خانم ستاره، من ماهور سهیلی هستم و بیست و یک سالمه، رشتهم حسابداری هست.
سری برایم تکان داد و او هم از آشنا شدن با من ابراز خوشحالی کرد و دستش را به سمت کشوی میزش برد. بعد از چند ثانیه، چند عدد کاغذ که مطالبی روی آن نوشته شده بود را روی میز گذاشت و گفت:
- خب، ماهورجان شما باید هشت صبح اینجا باشی و ساعت تموم شدن کارمون هم شیش بعد از ظهر هست. کارهای حسابداری تماماً برعهدهی تو هست اما چون که اول کار هستی، فعلا کامل بهت نمیدیمشون تا یکم با کار آشنا بشی. خب مشکلی نداری؟ اگر نه، این فرم رو پرکن.
چند ثانیهای مکث کردم تا بتوانم حرفهایش را تحلیل کنم و در نهایت سری برایش تکان دادم تائید کردم.
- نه فکر نمیکنم مشکلی باشه.
فرم روی میز را با دست به سمتم هل داد تا بتوانم متن آن را بخوانم. حدود ده دقیقهای طول کشید تا متن کامل فرم را بخوانم و بتوانم آن را پر کنم. پس از آن که تکمیل کردم، دوباره به سمت خودش برگرداندم.
- خانم سهیلی، الان اتاقت رو بهت نشون میدم و بعدش میتونی کارت رو شروع کنی.
چشمانم از تعجب کمی گشاد شدند و گفتم:
- یعنی از الان شروع به کار کنم؟
سری در جوابم تکان داد با دست اشاره کرد تا بلند شوم و به دنبال بروم. بعد از آن که اتاقم را نشانم داد، چندین پرونده را روی میزم گذاشت تا روی آنها کار کنم در آخر با گفتن موفق باشی، اتاق را ترک کرد.
کد:
جلوی آینه ایستاده بودم و به خودم نگاه میکردم، آرایش کردن را دوست داشتم اما بلد نبودنم باعث میشد اکثر اوقات آرایش نکنم و تنها چیزی که بلد بودم، زدن یک رژلب بود و طبق معمول همان رژلب را زدم. داخل کمدم را نگاه کردم ترجیحم برای روز اول، پوشیدن یک مانتوی ساده بود، برای همین مانتوی آبی رنگم را که کمی برایم گشاد بود را برداشتم و آن را پوشیدم. پیش از حد آن را دوست داشتم؛ زیرا که مادرم آن را برایم خریده بود. مقنعهی سیاه را برداشتم و آن را سرم کردم. حدود نیم ساعت وقتم را برای درست کردنش گذاشتم، از کودکی تا همین الان، پوشیدن مقنعه برایم دشوار بود. از در خانه بیرون رفتم منتظر اتوبوس ماندم. حدوداً ده دقیقه طول کشید تا اتوبوس برسد. سوارش شدم و با سیلی از مردم روبهرو شدم میدانستم این ساعت مردم به سرکار میروند اما انتظار این شلوغی را نداشتم. هرچقدر چشمهایم را چرخاندم، نتوانستم صندلی خالی پیدا کنم؛ برای همین تا رسیدن به مقصد سرپا ایستادم. جلوی شرکت بزرگ ایستاده بودم و داشتم به عظمتش نگاه میکردم، نفس عمیقی کشیدم. پایم را داخل گذاشتم بعد از کمی نگاه کردن به اطراف سمت آسانسور رفتم سوار آن شدم دکمهی طبقهای آخر را زدم و آسانسور شروع به بالا رفتن کرد. وقتی دیگر حرکت نکرد و در آن باز شد، بیرون آمدم. به سمت زنی که پشت میز نشسته بود و مشغول چند پرونده بود، رفتم.
- سلام.
سرش را بالا آورد با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- سلام عزیزم، امرتون؟
زبانم را روی ل*بهای خشک شدهام کشیدم. آنها را خیس کردم لبخند کوچکی زدم و جوابش را دادم.
- راستش برای مصاحبه اومدم.
لبخند روی ل*بش بزرگتر و نگاهش براقتر شد، از جایش به نشانهای احترام بلند شد.
-خوش اومدی. آقای جانمیری خبر داده بودن که یک نفر امروز برای مصاحبه میاد، منتظرت بودم.
نفس حبس شدهام را بیرون دادم خدا را شکر کردم که رئیسش یا همان آقای جانمیری، از قبل او را مطلع کرده است درغیر این صورت من نمیتوانستم بگویم که چه کسی هستم و برای چه کاری به اینجا آمدهام.
- خداروشکر بهتون گفته بودن، یک لحظه فکر کردم از چیزی خبر ندارید.
گویا او هم متوجهی اضطراب من شده بود، این که شاید او از معرفی شدن من خبر داشته باشد، باعث میشد کمی خجالت بکشم.
- نه... نه فقط نشناختم. میدونید که اینجا آدمهای زیادی برای کارهای مختلف میان.
بعد از اتمام حرفش، به صندلی اشاره کرد و ادامه داد:
- بشین و راحت باش. من هم الان میگم دوتا چای بیارن.
روی صندلی نشستم و دیدم که تماس میگیرد تا برایمان چای بیاورند، به قیافهاش میخورد حدوداً سی یا سی و پنج سالش باشد. وقتی آبدارچی که مرد مسنی بود، برایمان چای آورد، تشکری کردیم و او رفت.
- خب، عزیزم مثل اینکه برای حسابداری اومدی، درسته؟
سرم را تکان دادم و تائید کردم.
- درسته.
- خب من شرایط رو بهت توضیح میدم؛ بعد اگر مشکلی نداشتی، به صورت موقتی استخدام میشی تا زمانی که آقای جانمیری تشریف بیارن.
تصورم از آقای جانمیری یک مرد چاق شکم بزرگ و کچل بود اما با یادآوری اینکه دوست مهران است تصوراتم خ*را*ب شد. احتمالاً او هم تقریباً مردی هم سن و سال مهران باشد.
- موافقم، مشکلی نیست.
سری برایم تکان داد شروع به حرف زدن کرد.
- خوبه، اول از همه خودم رو معرفی میکنم؛ اسم من ستاره هستش و سی هفت سالمه تقریباً پنج سالی میشه که اینجا به عنوان منشی آقای جانمیری کار میکنم و خوشحال میشم که تو هم خودت رو معرفی کنی.
سن او را با یکی و دوسال اختلاف، درست حدس زدم. سعی کردم من هم مثل او جواب بدهم و خودم را معرفی کنم.
- خوشبختم خانم ستاره، من ماهور سهیلی هستم و بیست و یک سالمه، رشتهم حسابداری هست.
سری برایم تکان داد و او هم از آشنا شدن با من ابراز خوشحالی کرد و دستش را به سمت کشوی میزش برد. بعد از چند ثانیه، چند عدد کاغذ که مطالبی روی آن نوشته شده بود را روی میز گذاشت و گفت:
- خب، ماهورجان شما باید هشت صبح اینجا باشی و ساعت تموم شدن کارمون هم شیش بعد از ظهر هست. کارهای حسابداری تماماً برعهدهی تو هست اما چون که اول کار هستی، فعلا کامل بهت نمیدیمشون تا یکم با کار آشنا بشی. خب مشکلی نداری؟ اگر نه، این فرم رو پرکن.
چند ثانیهای مکث کردم تا بتوانم حرفهایش را تحلیل کنم و در نهایت سری برایش تکان دادم تائید کردم.
- نه فکر نمیکنم مشکلی باشه.
فرم روی میز را با دست به سمتم هل داد تا بتوانم متن آن را بخوانم. حدود ده دقیقهای طول کشید تا متن کامل فرم را بخوانم و بتوانم آن را پر کنم. پس از آن که تکمیل کردم، دوباره به سمت خودش برگرداندم.
- خانم سهیلی، الان اتاقت رو بهت نشون میدم و بعدش میتونی کارت رو شروع کنی.
چشمانم از تعجب کمی گشاد شدند و گفتم:
- یعنی از الان شروع به کار کنم؟
سری در جوابم تکان داد با دست اشاره کرد تا بلند شوم و به دنبال بروم. بعد از آن که اتاقم را نشانم داد، چندین پرونده را روی میزم گذاشت تا روی آنها کار کنم در آخر با گفتن موفق باشی، اتاق را ترک کرد.
/CODE]
[/SPOILER]
پارت۵
مشغول انجام تعدادی از پروندههای بودم که ستاره به عهدهام گذاشته بود. بخشهایی را که از آنها سر در میآوردم، انجام میدادم؛ و بخشهای که توانایی انجامش را نداشتم، رها میکردم. صدای زنگ گوشیم باعث شد آن پروندهها را رها کنم. با نگاه کردن به صفحهی گوشی متوجهی این شدم که چه کسی پشت خط است. احتمال میدادم که بخواهد با من تماس بگیرد، اما نه انقدر سریع! به ناچار آیکون سبز رنگ را کشیدم و جواب دادم.
- سلام.
صدایش کمی خشدار و خسته به نظر میآمد؛ گویا سرما خورده بود.
- سلام، خوبی؟ امروز چطور پیش رفت؟
خندهام گرفت. مشخص بود که خیلی کنجکاو است. داشت با پرسیدن این سوال غیر مستقیم جویای اتفاقات امروز میشد.
- خوبم. خوب پیش رفت، الان هم مشغول کارم.
ادب حکم میکرد که متقابلا حالش را بپرسم، اما احساس میکردم اینگونه گفتوگویمان طولانی میشود.
- خب، خداروشکر. نگران بودم که مشکلی پیش بیاد.
آرامش صدایش کمی روی اعصابم میرفت. این که نگران من باشد، برایم خوشایند نبود.
- نه اتفاق خاصی نیفتاد.
هرچقدر من تلاش میکردم مکالمه را کوتاه کنم، او در تلاش بود تا طولانیترش کند، بیشتر حرف بزند.
- خوبه. اگه مشکلی پیش اومد حتما بهم بگو.
خداروشکر که روبهرویم ننشسته بود وگرنه چشم چرخاندنم را میدید.
- باشه حتما. ممنونم که من رو به اینجا معرفی کردی.
من هم او را نمیدیدم، اما میتوانستم بفهمم که لبخندی روی ل*بش آمده است. صدای اعتراضش باعث شد از فکر بیرون بیایم.
- اینطور تشکر کردن فایده ندارهها!
آهی کشیدم. به خوبی میدانستم منظورش چه بود. او همیشه میگفت که برای تشکر کردن نیاز است که طرف را به یک شام خوب دعوت کنی؛ و حالا با این حرف به من میفهماند که باید او را به یک شام دعوت کنم.
- پس هروقت که تونستیم، میریم به حساب من شام میخوریم.
صدایش از آن حالت گرفتی خارج شد، انرژی گرفت و جواب داد.
- عالیه. من قطع میکنم. مراقبت خودت باش.
من هیچگاه، اينگونه جواب کسی را نمیدهم، اما برخلاف همیشه با مهران بسیار بیادبانه سخن میگویم، اما انگار او متوجهی این قضیه نمیشود یا شاید هم خودش را به نفهمیدن میزند.
- خداحافظ.
بعد از گفتن خداحافظ به سرعت به تماس خاتمه دادم. چند ثانیهای به صفحهی گوشی خیره ماندم. در نهایت با لبخند کوچکی آن را روی میز گذاشتم.
دو هفته از روزی که استخدام شده بودم، میگذشت. به محیط کاریام عادت کرده بودم؛ فقط گاهی برای رفتن به دانشگاه به مشکل میخوردم. حسابی سرم شلوغ شده بود، به گونهای که در طول روز فقط نیم ساعت میتوانستم وقتم را با گوشیام بگذرانم. هوا روز به روز سردتر میشد، اما من همچنان علاقهای به پوشیدن پالتو نداشتم. زمانی که به مادرم اطلاع داده بودم که کار پیدا کردام؛ حسابی مرا تهدید کرد که نباید از درس و دانشگاه بیفتم، باید مراقبت خودم باشم. نگرانیهای پدر و مادرم هیچگاه تمامی نداشت. امروز به این دلیل که دانشگاه نداشتم، همان اول صبح به سرکار آمدم و به این فکر میکردم که چرا هنوز رئیس شرکت نیامده است، تا تکلیف من روشن شود و قرارداد رسمی را امضا کنیم. هنگامی که وارد آسانسور شدم، تنها من و یک پسر دیگر حضور داشتیم. توجه زیادی نکردم؛ ولی نگاه خیرهاش باعث شد سرم را بالا بیاورم، نگاهی به او بکنم. جوری نگاهم میکرد، انگار که توقع انجام کاری را از من داشت و من آن را انجام نداده بودم. ناخواسته و غیر ارادی سلامی کردم.
- سلام.
نگاهش را به چشمهایم داد. بعد از چند ثانیه متقابلاً سلام کرد.
- سلام.
صدایش مردانه بود. حس جدیت را به من میداد برای همین خودم را کمی جمعوجور کردم. سعی کردم دیگر نگاهش نکنم. زمانی که آسانسور در طبقه آخر ایستاد، نفسم را با خیال راحت بیرون دادم، گویا که او متوجهی این قضیه شد. نگاه کوچکی به من انداخت، به جهت مخالف من قدم برداشت. در راهرو غیب شد. من هم بعد از مدت کوتاهی نگاهم را از مسیر رفته شده، برداشتم به سمت اتاق خودم رفتم. در را بستم، کیفم را روی میز گذاشتم. این اولین بار بود که این مرد را میدیدم. احتمال میدادم که تازهوارد باشد، البته که من زیاد افراد اینجا را جز ستاره نمیشناختم.
کد:
پارت۵
مشغول انجام تعدادی از پروندههای بودم که ستاره به عهدهام گذاشته بود. بخشهایی را که از آنها سر در میآوردم، انجام میدادم؛ و بخشهای که توانایی انجامش را نداشتم، رها میکردم. صدای زنگ گوشیم باعث شد آن پروندهها را رها کنم. با نگاه کردن به صفحهی گوشی متوجهی این شدم که چه کسی پشت خط است. احتمال میدادم که بخواهد با من تماس بگیرد، اما نه انقدر سریع! به ناچار آیکون سبز رنگ را کشیدم و جواب دادم.
- سلام.
صدایش کمی خشدار و خسته به نظر میآمد؛ گویا سرما خورده بود.
- سلام، خوبی؟ امروز چطور پیش رفت؟
خندهام گرفت. مشخص بود که خیلی کنجکاو است. داشت با پرسیدن این سوال غیر مستقیم جویای اتفاقات امروز میشد.
- خوبم. خوب پیش رفت، الان هم مشغول کارم.
ادب حکم میکرد که متقابلا حالش را بپرسم، اما احساس میکردم اینگونه گفتوگویمان طولانی میشود.
- خب، خداروشکر. نگران بودم که مشکلی پیش بیاد.
آرامش صدایش کمی روی اعصابم میرفت. این که نگران من باشد، برایم خوشایند نبود.
- نه اتفاق خاصی نیفتاد.
هرچقدر من تلاش میکردم مکالمه را کوتاه کنم، او در تلاش بود تا طولانیترش کند، بیشتر حرف بزند.
- خوبه. اگه مشکلی پیش اومد حتما بهم بگو.
خداروشکر که روبهرویم ننشسته بود وگرنه چشم چرخاندنم را میدید.
- باشه حتما. ممنونم که من رو به اینجا معرفی کردی.
من هم او را نمیدیدم، اما میتوانستم بفهمم که لبخندی روی ل*بش آمده است. صدای اعتراضش باعث شد از فکر بیرون بیایم.
- اینطور تشکر کردن فایده ندارهها!
آهی کشیدم. به خوبی میدانستم منظورش چه بود. او همیشه میگفت که برای تشکر کردن نیاز است که طرف را به یک شام خوب دعوت کنی؛ و حالا با این حرف به من میفهماند که باید او را به یک شام دعوت کنم.
- پس هروقت که تونستیم، میریم به حساب من شام میخوریم.
صدایش از آن حالت گرفتی خارج شد، انرژی گرفت و جواب داد.
- عالیه. من قطع میکنم. مراقبت خودت باش.
من هیچگاه، اينگونه جواب کسی را نمیدهم، اما برخلاف همیشه با مهران بسیار بیادبانه سخن میگویم، اما انگار او متوجهی این قضیه نمیشود یا شاید هم خودش را به نفهمیدن میزند.
- خداحافظ.
بعد از گفتن خداحافظ به سرعت به تماس خاتمه دادم. چند ثانیهای به صفحهی گوشی خیره ماندم. در نهایت با لبخند کوچکی آن را روی میز گذاشتم.
دو هفته از روزی که استخدام شده بودم، میگذشت. به محیط کاریام عادت کرده بودم؛ فقط گاهی برای رفتن به دانشگاه به مشکل میخوردم. حسابی سرم شلوغ شده بود، به گونهای که در طول روز فقط نیم ساعت میتوانستم وقتم را با گوشیام بگذرانم. هوا روز به روز سردتر میشد، اما من همچنان علاقهای به پوشیدن پالتو نداشتم. زمانی که به مادرم اطلاع داده بودم که کار پیدا کردام؛ حسابی مرا تهدید کرد که نباید از درس و دانشگاه بیفتم، باید مراقبت خودم باشم. نگرانیهای پدر و مادرم هیچگاه تمامی نداشت. امروز به این دلیل که دانشگاه نداشتم، همان اول صبح به سرکار آمدم و به این فکر میکردم که چرا هنوز رئیس شرکت نیامده است، تا تکلیف من روشن شود و قرارداد رسمی را امضا کنیم. هنگامی که وارد آسانسور شدم، تنها من و یک پسر دیگر حضور داشتیم. توجه زیادی نکردم؛ ولی نگاه خیرهاش باعث شد سرم را بالا بیاورم، نگاهی به او بکنم. جوری نگاهم میکرد، انگار که توقع انجام کاری را از من داشت و من آن را انجام نداده بودم. ناخواسته و غیر ارادی سلامی کردم.
- سلام.
نگاهش را به چشمهایم داد. بعد از چند ثانیه متقابلاً سلام کرد.
- سلام.
صدایش مردانه بود. حس جدیت را به من میداد برای همین خودم را کمی جمعوجور کردم. سعی کردم دیگر نگاهش نکنم. زمانی که آسانسور در طبقه آخر ایستاد، نفسم را با خیال راحت بیرون دادم، گویا که او متوجهی این قضیه شد. نگاه کوچکی به من انداخت، به جهت مخالف من قدم برداشت. در راهرو غیب شد. من هم بعد از مدت کوتاهی نگاهم را از مسیر رفته شده، برداشتم به سمت اتاق خودم رفتم. در را بستم، کیفم را روی میز گذاشتم. این اولین بار بود که این مرد را میدیدم. احتمال میدادم که تازهوارد باشد، البته که من زیاد افراد اینجا را جز ستاره نمیشناختم.
حدود یک ساعت از آمدنم میگذشت. در اتاقم به صدا درآمد و باز شد. ستاره خود را به داخل اتاق انداخت. به احترامش از جایم بلند شدم.
- سلام، صبح بخیر.
لبخند عجیب و غریبی زد. من، اینگونه فکر میکردم یا واقعا اینطور بود، که او در تلاش بود تا این لبخند عجیب و غریباش را طبیعی نشان بدهد.
- صبح تو هم بخیر.
صدایش کمی میلرزید من علت آن را نمیدانستم، اما به نظر میآمد که مضطرب است. برای همین پرسیدم.
- ستاره، چیزی شده؟
آمد و روی صندلی روبهروی میزم نشست و زبانش را روی ل*بهای خشک شدهاش، کشید. آنها را خیس کرد و گفت:
- نمیدونم چطور بگم؛ اما آقای جانمیری تازه اومدن.
کمی تعجب کردم. این همه اضطراب برای گفتن این حرف بود؟ شانههایم را بالا انداختم.
- خب، اومده باشه.
کمی اینور و آنور را نگاه کرد؛ انگار که به دنبال دیدن شخص خاصی بگردد. وقتی که از امن بودن اتاق اطمینان پیدا کرد، خودش را جلوتر کشید، با صدایی آرام به حرف آمد.
- تو که نمیدونی چقدر سخت گیر و گند اخلاق هست. به خدا از لحظهای که اومده، همهی بچههای شرکت دارن از ترس میلرزن.
خندهام گرفته بود. مگر فیلم و سریال است که یک رئیس سخت گیر و گند اخلاق داشته باشد؟ ستاره دیگر داشت زیاد از حد بزرگنمایی میکرد. اگر آقای جانمیری انقدر ترسناک بود، قطعاً تا الان سر و صدایش میآمد؛ اما همه چیز در حالت عادی به سر میبرد.
- یعنی انقدر ترسناکه؟
مثل این که، این حرفم باعث از بین رفتن آن حال مضطرب ستاره شد. زیرا شروع به غش و ضعف کردن برای همان رئیس بد اخلاق کرد.
- قیافش ترسناک نیست؛ اما اخلاقش زیاد خوب نیست. یعنی مثلاً وقتی پیشش هستی، معذب میشی. متوجه منظورم شدی؟
سرم را برایش تکان دادم. از جایش بلند شد به سمت در قدم برداشت. آن را باز کرد و گفت:
- من برم به کارهام برسم.
زیر ل*ب یک فعلاً گفتم. هنوز کامل از در اتاق بیرون نرفته بود، که به سرعت چرخید و باعث ترسیدنم شد.
- وای. خاک بر سرم شد!
با تعجب پرسیدم.
- چی شده؟
آهی کشید و با قدمهای سریع و بلند خودش را به من رساند.
- ببخشید، ببخشید. ترسوندمت! پاک یادم رفته بود. آقای جانمیری گفت که به خانم سهیلی بگو بیاد اتاقم.
آب دهانم را قورت دادم. بخواهم حقیقت را بگویم، کمی از حرفهای ستاره ترسیده بودم. اینکه گفته بود، میخواهد من را ببیند، باعث میشد دست و پایم بیحس شوند.
- نگفت باهام چی کار داره؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و این یعنی نمیداند. حرصم گرفت. پس این دختر چه میدانست؟!
- باشه، تو برو. من هم الان میرم پیشش.
سری تکان داد و به سرعت نور از اتاق خارج شد. از جایم بلند شدم و دستی به لباسهایم کشیدم تا از مرتب بودن آنها، اطمینان حاصل کنم. سپس از اتاق خارج شدم. به سمت اتاق رئیس حرکت کردم. قبل از در زدنم، نفس عمیقی کشیدم. چند ثانیه بعد از در زدن، اجازهی ورود داد.
- بیا تو.
به آرامی در را باز کردم و وارد اتاق شدم. همانطور که در را باز کرده بودم، آن را بستم. سرم را بلند کردم. نگاهی به او که هنوز سرش پایین بود انداختم. سرش را بالا آورد دستور داد تا روی صندلی بنشینم.
- بشین.
از دیدن چهرهی آشنای فرد داخل آسانسور، متعجب بودم. سعی کردم تعجبم را نشان ندهم. به سمت صندلی رفتم و روی آن نشستم. در چند لحظه کامل آن را آنالیز کردم. یک مرد قد بلندِ هیکلی که نشان دهندهی ورزش کردن زیادش بود. کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود که کتش را به چوب لباسی اتاق آویزان کرده بود. اکنون تنها یک پیراهن سفید ساده به تن داشت. چشمهایش، همرنگ لباسش بود. مقداری ریش داشت؛ البته که بهتر است بگویم تهریش داشت. اگر در جایگاه رئیسم قرار نداشت و غرورم برایم مهم نبود، قطعا از این همه جذابیت، جیغ میزدم. دست از کارهایش کشید و با همان چشمهای سیاه رنگ، نگاهم کرد.
- سهیلی بودی، درسته؟
من احساس میکردم، لحنش بیادبانه است یا واقعا داشت بیادبانه با من حرف میزد؟ در هر صورت، به ناچار سرم را تکان دادم و حرفش را تائید کردم. به صندلیاش تکیه داد.
- خانم ماهور سهیلی، بیست و یکساله، دانشجوی رشتهی حسابداری که هیچ نکتهی مثبتی غیر از این که مهران ارجمند معرفیت کرده، نداری! خودت بگو. روی چه حسابی اومدی به شرکت و فکر کردی قراره حسابدار اینجا بشی، هان؟!
این دگر چه بود؟ توهین بود یا سوال؟! او الان داشت به من توهین میکرد یا چه؟ حرفهایش یا همان توهینهایش، باعث خشک شدن من شده بود.
کد:
حدود یک ساعت از آمدنم میگذشت. در اتاقم به صدا درآمد و باز شد. ستاره خود را به داخل اتاق انداخت. به احترامش از جایم بلند شدم.
- سلام، صبح بخیر.
لبخند عجیب و غریبی زد. من، اینگونه فکر میکردم یا واقعا اینطور بود، که او در تلاش بود تا این لبخند عجیب و غریباش را طبیعی نشان بدهد.
- صبح تو هم بخیر.
صدایش کمی میلرزید من علت آن را نمیدانستم، اما به نظر میآمد که مضطرب است. برای همین پرسیدم.
- ستاره، چیزی شده؟
آمد و روی صندلی روبهروی میزم نشست و زبانش را روی ل*بهای خشک شدهاش، کشید. آنها را خیس کرد و گفت:
- نمیدونم چطور بگم؛ اما آقای جانمیری تازه اومدن.
کمی تعجب کردم. این همه اضطراب برای گفتن این حرف بود؟ شانههایم را بالا انداختم.
- خب، اومده باشه.
کمی اینور و آنور را نگاه کرد؛ انگار که به دنبال دیدن شخص خاصی بگردد. وقتی که از امن بودن اتاق اطمینان پیدا کرد، خودش را جلوتر کشید، با صدایی آرام به حرف آمد.
- تو که نمیدونی چقدر سخت گیر و گند اخلاق هست. به خدا از لحظهای که اومده، همهی بچههای شرکت دارن از ترس میلرزن.
خندهام گرفته بود. مگر فیلم و سریال است که یک رئیس سخت گیر و گند اخلاق داشته باشد؟ ستاره دیگر داشت زیاد از حد بزرگنمایی میکرد. اگر آقای جانمیری انقدر ترسناک بود، قطعاً تا الان سر و صدایش میآمد؛ اما همه چیز در حالت عادی به سر میبرد.
- یعنی انقدر ترسناکه؟
مثل این که، این حرفم باعث از بین رفتن آن حال مضطرب ستاره شد. زیرا شروع به غش و ضعف کردن برای همان رئیس بد اخلاق کرد.
- قیافش ترسناک نیست؛ اما اخلاقش زیاد خوب نیست. یعنی مثلاً وقتی پیشش هستی، معذب میشی. متوجه منظورم شدی؟
سرم را برایش تکان دادم. از جایش بلند شد به سمت در قدم برداشت. آن را باز کرد و گفت:
- من برم به کارهام برسم.
زیر ل*ب یک فعلاً گفتم. هنوز کامل از در اتاق بیرون نرفته بود، که به سرعت چرخید و باعث ترسیدنم شد.
- وای. خاک بر سرم شد!
با تعجب پرسیدم.
- چی شده؟
آهی کشید و با قدمهای سریع و بلند خودش را به من رساند.
- ببخشید، ببخشید. ترسوندمت! پاک یادم رفته بود. آقای جانمیری گفت که به خانم سهیلی بگو بیاد اتاقم.
آب دهانم را قورت دادم. بخواهم حقیقت را بگویم، کمی از حرفهای ستاره ترسیده بودم. اینکه گفته بود، میخواهد من را ببیند، باعث میشد دست و پایم بیحس شوند.
- نگفت باهام چی کار داره؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و این یعنی نمیداند. حرصم گرفت. پس این دختر چه میدانست؟!
- باشه، تو برو. من هم الان میرم پیشش.
سری تکان داد و به سرعت نور از اتاق خارج شد. از جایم بلند شدم و دستی به لباسهایم کشیدم تا از مرتب بودن آنها، اطمینان حاصل کنم. سپس از اتاق خارج شدم. به سمت اتاق رئیس حرکت کردم. قبل از در زدنم، نفس عمیقی کشیدم. چند ثانیه بعد از در زدن، اجازهی ورود داد.
- بیا تو.
به آرامی در را باز کردم و وارد اتاق شدم. همانطور که در را باز کرده بودم، آن را بستم. سرم را بلند کردم. نگاهی به او که هنوز سرش پایین بود انداختم. سرش را بالا آورد دستور داد تا روی صندلی بنشینم.
- بشین.
از دیدن چهرهی آشنای فرد داخل آسانسور، متعجب بودم. سعی کردم تعجبم را نشان ندهم. به سمت صندلی رفتم و روی آن نشستم. در چند لحظه کامل آن را آنالیز کردم. یک مرد قد بلندِ هیکلی که نشان دهندهی ورزش کردن زیادش بود. کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود که کتش را به چوب لباسی اتاق آویزان کرده بود. اکنون تنها یک پیراهن سفید ساده به تن داشت. چشمهایش، همرنگ لباسش بود. مقداری ریش داشت؛ البته که بهتر است بگویم تهریش داشت. اگر در جایگاه رئیسم قرار نداشت و غرورم برایم مهم نبود، قطعا از این همه جذابیت، جیغ میزدم. دست از کارهایش کشید و با همان چشمهای سیاه رنگ، نگاهم کرد.
- سهیلی بودی، درسته؟
من احساس میکردم، لحنش بیادبانه است یا واقعا داشت بیادبانه با من حرف میزد؟ در هر صورت، به ناچار سرم را تکان دادم و حرفش را تائید کردم. به صندلیاش تکیه داد.
- خانم ماهور سهیلی، بیست و یکساله، دانشجوی رشتهی حسابداری که هیچ نکتهی مثبتی غیر از این که مهران ارجمند معرفیت کرده، نداری! خودت بگو. روی چه حسابی اومدی به شرکت و فکر کردی قراره حسابدار اینجا بشی، هان؟!
این دگر چه بود؟ توهین بود یا سوال؟! او الان داشت به من توهین میکرد یا چه؟ حرفهایش یا همان توهینهایش، باعث خشک شدن من شده بود.
پارت۷
سریع پلک میزدم. از حرفهایش شکه شده بودم. خودم هم میدانستم که نکتهی مثبتی در رزومهام ندارم؛ اما اصلاً آمادگی این حرفها را نداشتم. بنظر میآمد، که او متوجه شکه شدن من شده بود. به حرف آمد.
- تو حتی سابقهی کار نداری، درست هم تموم نشده و هیچ تجربهای هم نداری. چرا باید بین این گزینهها که کمه کمش حداقل ده سال سابقهی کار، تحصیلات بالا دارن تو رو انتخاب کنم؟
بالاخره تصمیم گرفتم که حرف بزنم قبل از اینکه شغل جدیدم را از دست بدهم.
- قطعاً آدمی مثل من که تازهوارد هست، نه سابقهی کاری داره و نه، تحصیلات بالای؛ ولی من تصمیم گرفتم در کنار بالا بردن تحصیلاتام تجربه هم کسب کنم.
چند ثانیهای خیره نگاهم کرد. با تمسخر خندید پوزخند واضحی زد، گفت:
- جالبه! چرا فکر کردی اینجا برای کسب تجربه ساخته شده؟
لحنش سوالی بود و قطعاً باید به سوالها پاسخی داده میشد؛ اما او جواب من برایش اهمیت نداشت بیتوجه به پاسخ من با لحن فاخری ادامه داد.
- اینجا برای بهترینها هست! قطعاً برای این تشکیلات آدم با سابقه، مورد اطمینانی رو استخدام میکنم.
دندانهایم را با حرص روی هم فشار دادم. حتم دارم اگر من را به جرم ضرب و شتم دستگیر نمیکردند، او را چنان میزدم تا یک هفته نتواند از تختخوابش بیرون بیاید؛ اما حتی فکر اینکه اینکار من باعث بیآبروی خانواده شریف و محترمم شود، باعث میشد تنها با لحنی که شباهت زیادی به لحن خودش داشت جوابش را بدهم.
- آقای جانمیری، برام جالبه که رئیس شرکت به قول شما با این تشکیلات فقط به مدرک و سابقهی کار توجه میکنن. گویا اطلاع ندارید؛ اما بزارید درجریان بزارمتون که چقدر آدم هست که بالای ده، بیست سال سابقهی کاری همراه با تحصیلات فوقالعاده دارن، اما نمیتونن از عهدهای کارهای کوچیکی بر بیان. و بله من در مقایسه با اونها هیچی ندارم؛ ولی به خوبی از تواناییهای خودم خبر دارم.
داشتم حرف مفت و اضافه میزدم. من را چه به این حرفها. من باید اکنون سر ساختمان با کارگرها سر و کله میزدم، نه اینکه اینجا روبهروی این مردک برج زهرمار بنشینم و توانایی های نداشتهای خود را به او ثابت کنم. سعی کردم در برابر چشمهای سیاهش که به طرفم خنجر پرتاب میکرد بیتوجه باشم.
- خیلی از خودت مطمئنی.
خودش را کمی جلو کشید دقیقتر به چشمهایم خیره شد با لحن گزندهای گفت:
- مراقب باش کاری نکنم با چشمهای گریون برگردی خونه، منتظر شوهر بمونی!
حرفی که زد باعث شد اخمهایم در هم فرو برود. باید منتظر دردسرهای زیادی میبودم؛ اما نباید کم میآوردم.
- بخاطره آقای ارجمند باهات قرارداد یک ساله میبندم؛ اگه راضی بودم باز هم باهم دیگه کار میکنیم.
هه. مردک از خودراضی با خودش چه فکر کرده بود. نمیدانم مهران چگونه با این آدم دوست شده بود، تفاوت بینشان موج میزد. از داخل یکی از پوشههای روی میزش یک برگ کاغذ بیرون آورد روبهرویم گذاشت.
- امضا کن!
سری تکان دادم و گفتم:
- اول باید بخونمش.
پوزخند روی ل*بش دوباره پدیدار شد. نمیدانستم کجایی حرفم لازم به پوزخند داشت. از این لحظه به بعد این آدم جزوه نفرت انگیز ترین آدم زندگیم میشود. بعد از آنکه متن قرارداد را خواندم، امضا کردم و آن را به خودش برگرداندم.
- خوبه. میتونی بری.
از جایم بلند شدم. تا هرچه زودتر از اتاق خارج شوم. در را باز کردم؛ اما قبل از اینکه خارج شوم صدایش آمد.
- به منشیم بگو پروندههای که زیر دستت بوده رو برام بیاره.
باشهای گفتم و به سرعت نور از اتاق خارج شدم. حق با ستاره بود. این مرد به شدت گند اخلاق بود اما ترسناک، نه! هنگامی که ستاره برایم از او حرف میزد با خود میگفتم قطعاً سر و صدایی میشد و حالا میفهمم خود من آن سر و صدا هستم، نه دیگران. به میز ستاره نزدیک شدم قبل از اینکه حرفی بزنم از جا پرید.
- چیشد؟ چیکارت کرد؟
میخواستم به آقای جانمیری بد و بیراه بگویم؛ اما نباید فراموش میکردم که او رئیس من است و ممکن است حرفهایم به گوشش برسد.
- اتفاق خاصی نیفتاد. فقط درمورد کار حرف زدیم در نهایت قرارداد یک ساله امضا کردیم.
این حرفم باعث تعجباش شد اما سعی کرد به روی خود نیاورد. من خبرنداشتم، حسابدارهای قبل از من چه بلای سرشان آمده بود؛ اما حدس میزدم از دست این مرد فرار کرده بودند.
- درضمن گفت که پروندههای که زیر دست من بودن رو براش ببری.
آهی کشید با تنبلی نالید.
- میخواد چیکار؟
شانههایم را بالا انداختم تا به او بفهمانم از چیزی اطلاع ندارم؛ اما به خوبی میدانستم که میخواهد با برسی این پروندهها یک اشتباه پیدا کند و من را مواخذه کند.
- باشه، من اینها رو ببرم قبل اینکه اخراجم کنه.
از دانشگاه بیرون رفتم و سوار تاکسی شدم. امروز قرار بود که هر پنج نفرمان دور هم در آن کافهای که همیشه میرویم، جمع شویم. کم پیش میآمد؛ اینگونه در کنار هم جمع شویم چون هر کدام مشغلهای زیادی داشتیم. وقتی پایم را داخل کافه گذاشتم، همان اول سوگل و مهدی را دیدم، که طبق معمول داشتند بر سر سفارششان بحث میکردند. مهران و شهرزاد هم حتماً دربارهای مسائل پزشکی حرف میزدند. خودم را به میز رساندم.
- سلام کنید که عشق تون اومد.
شهرزاد سرش را بالا آورد و خواست جوابم را بدهد؛ اما با یاد آوری اینکه مهران و مهدی اینجا هستند چیزی نگفت. سوگل، مِنو را از دست مهدی گرفت و به سمتم چرخید.
- چیشده خانم حسابدار؟ کپکت خروس میخونه.
پشت چشمی برایش نازک کردم صندلی کنار شهرزاد را عقب کشیدم روی آن نشستم. جواب دادم.
- معلومه که باید خوشحال باشم.
مهران که تا این لحظه سکوت کرده بود سرش را از داخل گوشیاش بیرون آورد به صورتام نگاه کرد با شَک پرسید.
- چرا؟ مگه اتفاقی افتاده؟
سوالاش به گونهای بود که انگار نگران این بود که اتفاقی در محل کارم افتاده باشد. برای اینکه اشتباه برداشت نکند، سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه، فقط از این خوشحالم که استاد دانشگاهم ازم راضیه، و خب این یکجورهای موقعیت خوبی میتونه برام باشه.
شهرزاد پوزخندی زد با تأسف نگاهم کرد. در نهایت، نتوانست جلوی خود را بگیرد یک ضربه به سرم زد. مهدی و سوگل به این رفتارهای من و شهرزاد عادت داشتند؛ اما مهران با چشمهای متعجب به ما دونفر خیره شد.
- خاک تو سرت! الان شدی استاد ریاضی، آنوقت چند سال پیش پدر ما رو در آوردی بخاطره همین ریاضی.
دستم را روی سرم گذاشتم. سعی کردم با مالش دادنش کمی از شدت درد کم کنم. بازوی شهرزاد را در دستم گرفتم، صورتم را به آن چسباندم. به سبک همیشهام خودم را برایش لوس کردم.
- خب تقصیر من چیه، ریاضی اون سال واقعا عجیب غریب بود؛ وگرنه من یک نابغهام.
با این حرفم، سوگل که آن طرف میز روبهروی من نشسته بود خندهای تمسخر آمیزی زد. شهرزاد تلاش کرد تا من را از خودش دور کند.
- نمیخواین این قضیه ریاضی رو به ما هم بگید؟
شهرزاد که انگار فرصتی برای گله پیدا کرد بود؛ با آه سوزناکی شروع به تعریف کردن برای مهران کرد.
- این آدم نابغه.
در حین گفتن، با تأسف به من نگاه کرد. باعث شد من خود را جمع و جور کنم و سر جایم صاف بنشینم.
- سال یازدهم؛ دوبار ریاضی رو افتاد اونم با چه نمراتی، یا سه میشد یا چهار! در آخر هم با تک ماده قبول شد.
لبخند دندان نمایی زدم. شهرزاد پاک آبروی من را برده بود و من هم میخواستم با آن لبخند مضحک همه چیز را برای مهدی و مهران عادی جلوه بدهم.
کد:
سریع پلک میزدم. از حرفهایش شکه شده بودم. خودم هم میدانستم که نکتهی مثبتی در رزومهام ندارم؛ اما اصلاً آمادگی این حرفها را نداشتم. بنظر میآمد، که او متوجه شکه شدن من شده بود. به حرف آمد.
- تو حتی سابقهی کار نداری، درست هم تموم نشده و هیچ تجربهای هم نداری. چرا باید بین این گزینهها که کمه کمش حداقل ده سال سابقهی کار، تحصیلات بالا دارن تو رو انتخاب کنم؟
بالاخره تصمیم گرفتم که حرف بزنم قبل از اینکه شغل جدیدم را از دست بدهم.
- قطعاً آدمی مثل من که تازهوارد هست، نه سابقهی کاری داره و نه، تحصیلات بالای؛ ولی من تصمیم گرفتم در کنار بالا بردن تحصیلاتام تجربه هم کسب کنم.
چند ثانیهای خیره نگاهم کرد. با تمسخر خندید پوزخند واضحی زد، گفت:
- جالبه! چرا فکر کردی اینجا برای کسب تجربه ساخته شده؟
لحنش سوالی بود و قطعاً باید به سوالها پاسخی داده میشد؛ اما او جواب من برایش اهمیت نداشت بیتوجه به پاسخ من با لحن فاخری ادامه داد.
- اینجا برای بهترینها هست! قطعاً برای این تشکیلات آدم با سابقه، مورد اطمینانی رو استخدام میکنم.
دندانهایم را با حرص روی هم فشار دادم. حتم دارم اگر من را به جرم ضرب و شتم دستگیر نمیکردند، او را چنان میزدم تا یک هفته نتواند از تختخوابش بیرون بیاید؛ اما حتی فکر اینکه اینکار من باعث بیآبروی خانواده شریف و محترمم شود، باعث میشد تنها با لحنی که شباهت زیادی به لحن خودش داشت جوابش را بدهم.
- آقای جانمیری، برام جالبه که رئیس شرکت به قول شما با این تشکیلات فقط به مدرک و سابقهی کار توجه میکنن. گویا اطلاع ندارید؛ اما بزارید درجریان بزارمتون که چقدر آدم هست که بالای ده، بیست سال سابقهی کاری همراه با تحصیلات فوقالعاده دارن، اما نمیتونن از عهدهای کارهای کوچیکی بر بیان. و بله من در مقایسه با اونها هیچی ندارم؛ ولی به خوبی از تواناییهای خودم خبر دارم.
داشتم حرف مفت و اضافه میزدم. من را چه به این حرفها. من باید اکنون سر ساختمان با کارگرها سر و کله میزدم، نه اینکه اینجا روبهروی این مردک برج زهرمار بنشینم و توانایی های نداشتهای خود را به او ثابت کنم. سعی کردم در برابر چشمهای سیاهش که به طرفم خنجر پرتاب میکرد بیتوجه باشم.
- خیلی از خودت مطمئنی.
خودش را کمی جلو کشید دقیقتر به چشمهایم خیره شد با لحن گزندهای گفت:
- مراقب باش کاری نکنم با چشمهای گریون برگردی خونه، منتظر شوهر بمونی!
حرفی که زد باعث شد اخمهایم در هم فرو برود. باید منتظر دردسرهای زیادی میبودم؛ اما نباید کم میآوردم.
- بخاطره آقای ارجمند باهات قرارداد یک ساله میبندم؛ اگه راضی بودم باز هم باهم دیگه کار میکنیم.
هه. مردک از خودراضی با خودش چه فکر کرده بود. نمیدانم مهران چگونه با این آدم دوست شده بود، تفاوت بینشان موج میزد. از داخل یکی از پوشههای روی میزش یک برگ کاغذ بیرون آورد روبهرویم گذاشت.
- امضا کن!
سری تکان دادم و گفتم:
- اول باید بخونمش.
پوزخند روی ل*بش دوباره پدیدار شد. نمیدانستم کجایی حرفم لازم به پوزخند داشت. از این لحظه به بعد این آدم جزوه نفرت انگیز ترین آدم زندگیم میشود. بعد از آنکه متن قرارداد را خواندم، امضا کردم و آن را به خودش برگرداندم.
- خوبه. میتونی بری.
از جایم بلند شدم. تا هرچه زودتر از اتاق خارج شوم. در را باز کردم؛ اما قبل از اینکه خارج شوم صدایش آمد.
- به منشیم بگو پروندههای که زیر دستت بوده رو برام بیاره.
باشهای گفتم و به سرعت نور از اتاق خارج شدم. حق با ستاره بود. این مرد به شدت گند اخلاق بود اما ترسناک، نه! هنگامی که ستاره برایم از او حرف میزد با خود میگفتم قطعاً سر و صدایی میشد و حالا میفهمم خود من آن سر و صدا هستم، نه دیگران. به میز ستاره نزدیک شدم قبل از اینکه حرفی بزنم از جا پرید.
- چیشد؟ چیکارت کرد؟
میخواستم به آقای جانمیری بد و بیراه بگویم؛ اما نباید فراموش میکردم که او رئیس من است و ممکن است حرفهایم به گوشش برسد.
- اتفاق خاصی نیفتاد. فقط درمورد کار حرف زدیم در نهایت قرارداد یک ساله امضا کردیم.
این حرفم باعث تعجباش شد اما سعی کرد به روی خود نیاورد. من خبرنداشتم، حسابدارهای قبل از من چه بلای سرشان آمده بود؛ اما حدس میزدم از دست این مرد فرار کرده بودند.
- درضمن گفت که پروندههای که زیر دست من بودن رو براش ببری.
آهی کشید با تنبلی نالید.
- میخواد چیکار؟
شانههایم را بالا انداختم تا به او بفهمانم از چیزی اطلاع ندارم؛ اما به خوبی میدانستم که میخواهد با برسی این پروندهها یک اشتباه پیدا کند و من را مواخذه کند.
- باشه، من اینها رو ببرم قبل اینکه اخراجم کنه.
از دانشگاه بیرون رفتم و سوار تاکسی شدم. امروز قرار بود که هر پنج نفرمان دور هم در آن کافهای که همیشه میرویم، جمع شویم. کم پیش میآمد؛ اینگونه در کنار هم جمع شویم چون هر کدام مشغلهای زیادی داشتیم. وقتی پایم را داخل کافه گذاشتم، همان اول سوگل و مهدی را دیدم، که طبق معمول داشتند بر سر سفارششان بحث میکردند. مهران و شهرزاد هم حتماً دربارهای مسائل پزشکی حرف میزدند. خودم را به میز رساندم.
- سلام کنید که عشق تون اومد.
شهرزاد سرش را بالا آورد و خواست جوابم را بدهد؛ اما با یاد آوری اینکه مهران و مهدی اینجا هستند چیزی نگفت. سوگل، مِنو را از دست مهدی گرفت و به سمتم چرخید.
- چیشده خانم حسابدار؟ کپکت خروس میخونه.
پشت چشمی برایش نازک کردم صندلی کنار شهرزاد را عقب کشیدم روی آن نشستم. جواب دادم.
- معلومه که باید خوشحال باشم.
مهران که تا این لحظه سکوت کرده بود سرش را از داخل گوشیاش بیرون آورد به صورتام نگاه کرد با شَک پرسید.
- چرا؟ مگه اتفاقی افتاده؟
سوالاش به گونهای بود که انگار نگران این بود که اتفاقی در محل کارم افتاده باشد. برای اینکه اشتباه برداشت نکند، سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه، فقط از این خوشحالم که استاد دانشگاهم ازم راضیه، و خب این یکجورهای موقعیت خوبی میتونه برام باشه.
شهرزاد پوزخندی زد با تأسف نگاهم کرد. در نهایت، نتوانست جلوی خود را بگیرد یک ضربه به سرم زد. مهدی و سوگل به این رفتارهای من و شهرزاد عادت داشتند؛ اما مهران با چشمهای متعجب به ما دونفر خیره شد.
- خاک تو سرت! الان شدی استاد ریاضی، آنوقت چند سال پیش پدر ما رو در آوردی بخاطره همین ریاضی.
دستم را روی سرم گذاشتم. سعی کردم با مالش دادنش کمی از شدت درد کم کنم. بازوی شهرزاد را در دستم گرفتم، صورتم را به آن چسباندم. به سبک همیشهام خودم را برایش لوس کردم.
- خب تقصیر من چیه، ریاضی اون سال واقعا عجیب غریب بود؛ وگرنه من یک نابغهام.
با این حرفم، سوگل که آن طرف میز روبهروی من نشسته بود خندهای تمسخر آمیزی زد. شهرزاد تلاش کرد تا من را از خودش دور کند.
- نمیخواین این قضیه ریاضی رو به ما هم بگید؟
شهرزاد که انگار فرصتی برای گله پیدا کرد بود؛ با آه سوزناکی شروع به تعریف کردن برای مهران کرد.
- این آدم نابغه.
در حین گفتن، با تأسف به من نگاه کرد. باعث شد من خود را جمع و جور کنم و سر جایم صاف بنشینم.
- سال یازدهم؛ دوبار ریاضی رو افتاد اونم با چه نمراتی، یا سه میشد یا چهار! در آخر هم با تک ماده قبول شد.
لبخند دندان نمایی زدم. شهرزاد پاک آبروی من را برده بود و من هم میخواستم با آن لبخند مضحک همه چیز را برای مهدی و مهران عادی جلوه بدهم.
پارت۸
خوشبختانه سوگل، متوجهی شرایط مسخرهای من شد. برای نجات من گفت:
- بیخیال اون موقعها بشید، مهم الان هست که هم کلاسیهات برای اینکه بهشون برسونی کلی باج میدن، انتخاب کن.
مِنو را از دستش گرفتم. خدا را شکر میکردم که این حرف را زد و قضیه را جمع کرد؛ وگرنه معلوم نبود شهرزا تا کجا میخواهد آبروی من را به برد. بعد از اینکه همه سفارش دادند تا وقتی که آنها را بیاورند مشغول گپ و گفت شدیم. در طول زمانی که در کافه بودیم به گفتن خاطراتمان پرداختیم با یکدیگر شوخی میکردیم و میخندیدم. حسابی خوش گذشته بود، دگر لحظات آخر باهم بودنمان بود که مهدی گفت:
- خب، بچهها من و سوگل میخواستیم یک خبری خیلی مهم رو بهتون بگیم؛ بهتر دونستیم همه با هم جمع بشیم.
جدیتِ لحن مهدی باعث شده بود که همگی ما خودمان را جمع و جور کنیم و از آن حالت خنده بیرون بیایم، با جدیت به او خیره شویم. مهران، قبل از من که میخواستم علت را جویا شوم پرسید.
- چیشده مهدی؟ مشکلی پیش اومده؟
درست است که من ارتباط آنچنان ن*زد*یک*ی با مهران ندارم؛ اما از اینکه آنقدر پشت مهدی است و نگران او میشود ل*ذت میبرم. نه به این خاطر که مهدی دوست من است، بلکه من صرفاً از این حمایت ل*ذت میبرم. سوگل پیش دستی کرد و قبل از مهدی جواب داد.
- نه، مشکلی نیست. فقط میخواستیم بگیم که من حاملم!
به محض خروج آخرین کلمه از د*ه*ان سوگل، نگاهم به سمت شکمش کشیده شد. شکمش هنوز در حالت قبلی بود و یعنی؛ بچهی آنها هنوز اندازهای نخود است.
- باورم نمیشه!
شهرزاد زودتر از ما با این قضیه کنار آمد، واکنش نشان داد. از جایم بلند شدم با خوشحالی وصف نشدنی به سمت آنطرف میز، که سوگل نشسته بود رفتم و و آن را در آ*غ*و*ش گرفتم.
- واقعا خوشحال شدم. تبریک میگم بچهها.
پس از من شهرزاد و مهران هم از جایشان بلند شدند و شروع به تبریک گفتن کردند.
کد:
خوشبختانه سوگل، متوجهی شرایط مسخرهای من شد. برای نجات من گفت:
- بیخیال اون موقعها بشید، مهم الان هست که هم کلاسیهات برای اینکه بهشون برسونی کلی باج میدن، انتخاب کن.
مِنو را از دستش گرفتم. خدا را شکر میکردم که این حرف را زد و قضیه را جمع کرد؛ وگرنه معلوم نبود شهرزا تا کجا میخواهد آبروی من را به برد. بعد از اینکه همه سفارش دادند تا وقتی که آنها را بیاورند مشغول گپ و گفت شدیم. در طول زمانی که در کافه بودیم به گفتن خاطراتمان پرداختیم با یکدیگر شوخی میکردیم و میخندیدم. حسابی خوش گذشته بود، دگر لحظات آخر باهم بودنمان بود که مهدی گفت:
- خب، بچهها من و سوگل میخواستیم یک خبری خیلی مهم رو بهتون بگیم؛ بهتر دونستیم همه با هم جمع بشیم.
جدیتِ لحن مهدی باعث شده بود که همگی ما خودمان را جمع و جور کنیم و از آن حالت خنده بیرون بیایم، با جدیت به او خیره شویم. مهران، قبل از من که میخواستم علت را جویا شوم پرسید.
- چیشده مهدی؟ مشکلی پیش اومده؟
درست است که من ارتباط آنچنان ن*زد*یک*ی با مهران ندارم؛ اما از اینکه آنقدر پشت مهدی است و نگران او میشود ل*ذت میبرم. نه به این خاطر که مهدی دوست من است، بلکه من صرفاً از این حمایت ل*ذت میبرم. سوگل پیش دستی کرد و قبل از مهدی جواب داد.
- نه، مشکلی نیست. فقط میخواستیم بگیم که من حاملم!
به محض خروج آخرین کلمه از د*ه*ان سوگل، نگاهم به سمت شکمش کشیده شد. شکمش هنوز در حالت قبلی بود و یعنی؛ بچهی آنها هنوز اندازهای نخود است.
- باورم نمیشه!
شهرزاد زودتر از ما با این قضیه کنار آمد، واکنش نشان داد. از جایم بلند شدم با خوشحالی وصف نشدنی به سمت آنطرف میز، که سوگل نشسته بود رفتم و و آن را در آ*غ*و*ش گرفتم.
- واقعا خوشحال شدم. تبریک میگم بچهها.
پس از من شهرزاد و مهران هم از جایشان بلند شدند و شروع به تبریک گفتن کردند.