• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان فجور | اثر Nasrin.J کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Nasrin.J
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 452
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,607
امتیازها
73
کیف پول من
22,277
Points
234
نام رمان: فجور
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده: Nasrin.J
ناظر: Moon✦
ویراستار: MINERVA

خلاصه:
کتایون نمی‌خواهد خاطراتش را به یاد بیاورد. هیچ نقطه‌ی امیدی از پیشینه‌اش باقی نمانده است. اما دستِ تقدیر، کتایون را به ژرفای تاریکی از یادمان‌های گذشته می‌کشاند. در همین اثناء، کتایون به ناچار با فردی روبه‌رو می‌شود که سرمنشأِ تمام زخم‌های عمیقِ قلبش است.


کد:
نام رمان: فجور
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده: Nasrin.J
ناظر: @Moon✦

خلاصه:
کتایون نمی‌خواهد خاطراتش را به یاد بیاورد. هیچ نقطه‌ی امیدی از پیشینه‌اش باقی نمانده است. اما دستِ تقدیر، کتایون را به ژرفای تاریکی از یادمان‌های گذشته می‌کشاند. در همین اثناء، کتایون به ناچار با فردی روبه‌رو می‌شود که سرمنشأِ تمام زخم‌های عمیقِ قلبش است.

#فجور
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,683
لایک‌ها
9,245
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,186
Points
2,345
تایید رمان۲.png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,607
امتیازها
73
کیف پول من
22,277
Points
234
مقدمه:

هر بار می‌پرسی که چرا غمگینم؟
و هر بار پاسخ می‌دهم که دلتنگم!
هر بار درک نمی‌کنی و یک‌طرفه پیش خودت، احساساتم را به میزِ قضاوت می‌کشانی.
دلم می‌خواهد بپرسی دلتنگی برای کِه؟ برای چِه؟
ولی هیچ‌گاه سوالِ دلخواهم را به زبان نمی‌آوری.
خیلی وقت هست که دیوانه شدم. عجیب است که از تو، از ضمیر ناخودآگاهم، انتظارِ هم‌دردی دارم. مگر نه؟!
دلم خیلی حرف‌های ناگفته دارد. افسوس که گوش شنوایی نیست.
دلم می‌خواهد کسی باشد تا به گوشِ جان، پذیرای غم‌هایم باشد.
رو‌به‌رویم بنشیند و منتظر کلامم بماند.
گاهی نوازشم کند و اطمینان بدهد که تنها نیستم.
به شانه‌هایش تکیه کنم و در حالی که اشک، دیدم را ناواضح کرده است، بگویم معنی دلتنگی را می‌فهمی؟ دلتنگی برای کسی که تا به حال ندیدمش. دلتنگی برای کسی که هرگز وجود نداشته. دلتنگی برای احساسی که تا به حال تجربه نکرده‌ام.
«هم‌راز» ملامتم نکند. فقط بشنود و بدونِ هیچ حرف و دلسوزی، همراهم باشد. بفهمد که این‌ حرف‌ها شاید توجیه باشد ولی قضاوتم نکند. درک کند که فقط خدا می‌داند چه بر سرم آمده‌ است و چگونه به وَرطه‌ی فُجور افتاده‌ام؟
***
*فُجور: ناپاکی، معصیت
***

کد:
مقدمه:

هر بار می‌پرسی که چرا غمگینم؟
و هر بار پاسخ می‌دهم که دلتنگم!
هر بار درک نمی‌کنی و یک‌طرفه پیش خودت، احساساتم را به میزِ قضاوت می‌کشانی.
دلم می‌خواهد بپرسی دلتنگی برای کِه؟ برای چِه؟
ولی هیچ‌گاه سوالِ دلخواهم را به زبان نمی‌آوری.
خیلی وقت هست که دیوانه شدم. عجیب است که از تو، از ضمیر ناخودآگاهم، انتظارِ هم‌دردی دارم. مگر نه؟!
دلم خیلی حرف‌های ناگفته دارد. افسوس که گوش شنوایی نیست.
دلم می‌خواهد کسی باشد تا به گوشِ جان، پذیرای غم‌هایم باشد.
رو‌به‌رویم بنشیند و منتظر کلامم بماند.
گاهی نوازشم کند و اطمینان بدهد که تنها نیستم.
به شانه‌هایش تکیه کنم و در حالی که اشک، دیدم را ناواضح کرده است، بگویم معنی دلتنگی را می‌فهمی؟ دلتنگی برای کسی که تا به حال ندیدمش. دلتنگی برای کسی که هرگز وجود نداشته. دلتنگی برای احساسی که تا به حال تجربه نکرده‌ام.
«هم‌راز» ملامتم نکند. فقط بشنود و بدونِ هیچ حرف و دلسوزی، همراهم باشد. بفهمد که این‌ حرف‌ها شاید توجیه باشد ولی قضاوتم نکند. درک کند که فقط خدا می‌داند چه بر سرم آمده‌ است و چگونه به وَرطه‌ی فُجور افتاده‌ام؟

***
*فُجور: ناپاکی، معصیت
***

#فجور
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,607
امتیازها
73
کیف پول من
22,277
Points
234
پارت_1:
محیط کوچک‌تر از آنی است که بتوانم از دستش به جهتی دیگر بگریزم. پس از سه روز، دیگر می‌دانم که صدای التماس‌هایم به جایی نمی‌رسد. زیرزمینِ کثیف و نمور به هیچ نورگیری راه ندارد. ضربان قلبم به سریع‌ترین حالت خود رسیده است. دیگر توانی در خود حس نمی‌کنم. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم! به چه قسم بخورم که دیگر نمی‌کشم؟!
خون‌سرد روبه‌روی آینه‌ی قدی و کثیف ایستاده است. سرمَست زیرلب آهنگی عربی می‌خواند و البسه‌اش را یک به یک از تنش در میاورد. با دیدن حرکاتش، رعشه عجیبی به جانم تحمیل می‌شود. نمی‌دانم چرا تا این حد بدشانسم و چرا باید این دیو دوسر و وحشی از منِ نگون‌بخت خوشَش بیاید و برای چند شب من را طلب کند؟ صدای پاهایش را می‌شنوم. دیوانه‌وار قهقهه می‌زند. در سه کنج دیوار مچاله می‌شوم و از عجز ضجه می‌زنم. رد سَگَکِ کمربند، روی کمرم می‌سوزد. چشمانم را با ترس می‌بندم و بازوهای بی‌جان و کبودم را روی سرم حائل می‌گیرم. در حال خودش نیست. بوی مشمئزکننده‌ی عرقِ تلخش، جلوتر از خودش می‌آید. می‌لرزم و به نفس‌نفس میفتم. خدایا! دوباره نه!
لباس‌های پاره و کهنه‌ی تنم، در خورِ کالایی است که هر شب به مشتری جدیدی اجاره داده می‌شود. با اصابت چرم کمربند روی شکمم، جیغ می‌کشم و هم‌زمان فریاد می‌کشم:
- خدا!
با جیغ بلندی از خواب می‌پرم. چیزی نمانده تا قلبم از جا کنده شود. جلوی دیدم کاملاً تاریک است و هم‌چنان در دام توهماتم، دست و پا می‌زنم. مثل هر دفعه، سرگیجه و حالت تهوع دارم. کمی طول می‌کشد تا بتوانم مرز بین کابوس و واقعیت را تشخیص دهم. آوای قدم‌های سراسیمه را از دور می‌شنوم. گلویم خشک شده است و از طرفی نمی‌توانم به درستی نفس بکشم. جای زخم‌های قدیمی روی کمرم، بدجور تیر می‌کشد. چراغ روشن می‌شود و نور زرد، چشمانم را می‌آزارد. با شرم ل*ب می‌گزم و به کابوس‌های تکراری‌ام لعنت می‌فرستم. به خدا که این بار، همین الان اخراجم می‌کند. مطمئنم! مثلاً برای زنش پرستار گرفته ولی از شانسِ نحسش، گرفتارِ منِ دیوانه شده است. خدا را شکر که امشب، پوپک در خانه حضور ندارد. وگرنه دوباره نصفِ شب، زابِه‌راه میشد. هر چند آن طفلک چیزی نمی‌گوید ولی شوهرش، چندان دلِ خوشی از من ندارد و حالا هم که… .
کم‌کم چشمانم به نور عادت می‌کند. سرم را بلند کرده و با خجالت به ظاهرِ خواب‌آلودِ مردِ قد بلند نگاه می‌کنم. موهای خرمایی و موج‌دارش، به هم ریخته و زیر چشمانِ میشی رنگش، پف کرده است. لباس خواب مشکی طرح‌داری به تن دارد و با گیجی و ترسِ تواَم به وضع نابسامانم می‌نگرد. گوشه پتوی آبی رنگ بین انگشتان دستم مچاله می‌شود. باید به طریقی این افتضاحِ شبانه را توجیه کنم. ذهنم یاری نمی‌کند. منتظر و شاکی ایستاده است و همین اضطرابم را افزون‌تر از پیش می‌کند. با صدایی خش‌دار به آرامی می‌گویم:
- من… .
حرف در دهانم نمی‌چرخد. شرمساری‌ام بیش از حد تصور است. سرم به زیر میفتد. چهار دیواری کوچک اتاق، نفس‌هایم را تنگ‌تر می‌کند. درماندگی کل وجودم را فرا گرفته است. پوپک نیست. جز او، کسی نمی‌تواند مانع شوهرش شود تا از خانه به بیرون پرتم نکند. نمی‌دانم در حال حاضر، چه گِلی به سر بگیرم؟ خدایا! من توان بازگشت به آن گرمابه‌ی وحشتناک را ندارم. نمی‌توانم آن فضای ناامن و کثیف را تاب بیاورم. اگر قرار است دوباره آواره شوم، همین حالا جانم را بگیر و خلاصم کن.
زیر چانه‌ام، فشاری خفیف حس می‌کنم. کِی روی زمین نشست؟!
- بیا یکم آب بخور.

کد:
محیط کوچک‌تر از آنی است که بتوانم از دستش به جهتی دیگر بگریزم. پس از سه روز، دیگر می‌دانم که صدای التماس‌هایم به جایی نمی‌رسد. زیرزمینِ کثیف و نمور به هیچ نورگیری راه ندارد. ضربان قلبم به سریع‌ترین حالت خود رسیده است. دیگر توانی در خود حس نمی‌کنم. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم! به چه قسم بخورم که دیگر نمی‌کشم؟!
خون‌سرد روبه‌روی آینه‌ی قدی و کثیف ایستاده است. سرمَست زیرلب آهنگی عربی می‌خواند و البسه‌اش را یک به یک از تنش در میاورد. با دیدن حرکاتش، رعشه عجیبی به جانم تحمیل می‌شود. نمی‌دانم چرا تا این حد بدشانسم و چرا باید این دیو دوسر و وحشی از منِ نگون‌بخت خوشَش بیاید و برای چند شب من را طلب کند؟ صدای پاهایش را می‌شنوم. دیوانه‌وار قهقهه می‌زند. در سه کنج دیوار مچاله می‌شوم و از عجز ضجه می‌زنم. رد سَگَکِ کمربند، روی کمرم می‌سوزد. چشمانم را با ترس می‌بندم و بازوهای بی‌جان و کبودم را روی سرم حائل می‌گیرم. در حال خودش نیست. بوی مشمئزکننده‌ی عرقِ تلخش، جلوتر از خودش می‌آید. می‌لرزم و به نفس‌نفس میفتم. خدایا! دوباره نه!
لباس‌های پاره و کهنه‌ی تنم، در خورِ کالایی است که هر شب به مشتری جدیدی اجاره داده می‌شود. با اصابت چرم کمربند روی شکمم، جیغ می‌کشم و هم‌زمان فریاد می‌کشم:
- خدا!
با جیغ بلندی از خواب می‌پرم. چیزی نمانده تا قلبم از جا کنده شود. جلوی دیدم کاملاً تاریک است و هم‌چنان در دام توهماتم، دست و پا می‌زنم. مثل هر دفعه، سرگیجه و حالت تهوع دارم. کمی طول می‌کشد تا بتوانم مرز بین کابوس و واقعیت را تشخیص دهم. آوای قدم‌های سراسیمه را از دور می‌شنوم. گلویم خشک شده است و از طرفی نمی‌توانم به درستی نفس بکشم. جای زخم‌های قدیمی روی کمرم، بدجور تیر می‌کشد. چراغ روشن می‌شود و نور زرد، چشمانم را می‌آزارد. با شرم ل*ب می‌گزم و به کابوس‌های تکراری‌ام لعنت می‌فرستم. به خدا که این بار، همین الان اخراجم می‌کند. مطمئنم! مثلاً برای زنش پرستار گرفته ولی از شانسِ نحسش، گرفتارِ منِ دیوانه شده است. خدا را شکر که امشب، پوپک در خانه حضور ندارد. وگرنه دوباره نصفِ شب، زابِه‌راه میشد. هر چند آن طفلک چیزی نمی‌گوید ولی شوهرش، چندان دلِ خوشی از من ندارد و حالا هم که… .
کم‌کم چشمانم به نور عادت می‌کند. سرم را بلند کرده و با خجالت به ظاهرِ خواب‌آلودِ مردِ قد بلند نگاه می‌کنم. موهای خرمایی و موج‌دارش، به هم ریخته و زیر چشمانِ میشی رنگش، پف کرده است. لباس خواب مشکی طرح‌داری به تن دارد و با گیجی و ترسِ تواَم به وضع نابسامانم می‌نگرد. گوشه پتوی آبی رنگ بین انگشتان دستم مچاله می‌شود. باید به طریقی این افتضاحِ شبانه را توجیه کنم. ذهنم یاری نمی‌کند. منتظر و شاکی ایستاده است و همین اضطرابم را افزون‌تر از پیش می‌کند. با صدایی خش‌دار به آرامی می‌گویم:
- من… .
حرف در دهانم نمی‌چرخد. شرمساری‌ام بیش از حد تصور است. سرم به زیر میفتد. چهار دیواری کوچک اتاق، نفس‌هایم را تنگ‌تر می‌کند. درماندگی کل وجودم را فرا گرفته است. پوپک نیست. جز او، کسی نمی‌تواند مانع شوهرش شود تا از خانه به بیرون پرتم نکند. نمی‌دانم در حال حاضر، چه گِلی به سر بگیرم؟ خدایا! من توان بازگشت به آن گرمابه‌ی وحشتناک را ندارم. نمی‌توانم آن فضای ناامن و کثیف را تاب بیاورم. اگر قرار است دوباره آواره شوم، همین حالا جانم را بگیر و خلاصم کن.
زیر چانه‌ام، فشاری خفیف حس می‌کنم. کِی روی زمین نشست؟!
- بیا یکم آب بخور.
#فجور
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,607
امتیازها
73
کیف پول من
22,277
Points
234
پارت_2:
دو اشکِ لجوج از چشمانم می‌جوشد. لیوان بلوری دسته‌دار را به لَب‌های بی‌رنگم نزدیک کرده و با حرکت چشم به نوشیدن مجابم می‌کند. مقاومتی نمی‌کنم و به کمکِ دستِ او، جرعه‌ای آب به کامِ تشنه‌ام می‌فرستم. با ضربات آرام دست دیگرش، پشتِ کمرِ عرق کرده‌ام را ماساژ می‌دهد‌. خنکی آب، حالم را بهتر می‌کند. لیوان خالی روی سنگ سفیدِ کف می‌نشیند. علی‌رغم انتظارم، این بار در کردار و گفتارِ این مرد، خصومتی به چشم نمی‌خورد. چند ثانیه به همین منوال گذشت. به جلو خم می‌شود و بالشت سفید را مماس با دیوارِ نارنجی قرار می‌دهد و با دست دیگر، شانه‌ام را به عقب می‌راند.
- تکیه بده.
اطاعت می‌کنم. راه نفسم کم‌کم باز می‌شود. چشمانم را می‌بندم. کمی بعد، نوازش شدن موهای کوتاهم را حس می‌کنم. قبلاً به هر گونه لَمس شدن از سمت هر کسی، واکنش شدید نشان می‌دادم ولی الان پس از گذشت شش ماه و اَندی… .
- بهتری؟!
نفسِ نیمه عمیقی می‌کشم و سر تکان می‌دهم.
- این هفته هم پیش کمالی رفتی؟
ضربان قلبم بالاتر می‌رود. حس کودک خطاکاری را دارم که مُچَش را گرفتند و گیر افتاده است. دکتر کمالی پسرخاله‌ی پوپک و روانکاو است. برای خودش اسم و رسم‌داری دارد و به همین راحتی‌ها به کسی وقت نمی‌دهد ولی از شانسِ من، فردِ توصیه شده توسط دختر خاله‌اش، هر کسی نبود! با شرمندگی می‌گویم:
- نه! نرفتم.
روی نگاه کردن به صورتش را ندارم. از زمان آمدنم به این خانه، جز دردسر، چیز دیگری برای او و پوپک به ارمغان نیاوردم. آب دهـانَم را به سختی قورت می‌دهم.
- نمی‌تونم تحمل کنم.
لَب‌های خشکم را روی هم می‌فشارم و منقطع ادامه می‌دهم.
- نمی‌تونم… گذشته مثل جذام… داره مغزم رو می‌خوره.
با به زبان آوردنِ کلامِ آخربه هِق‌هِق میفتم. می‌دانم چهره‌ام تا چه حد رقت‌انگیز است. دست‌هایم را روی صورتم می‌گیرم و از ته دل می‌گِریَم. هیچ کورسوی امیدی در قلبم حس نمی‌کنم. دیگر به انتهای خط رسیده‌ام. در موهایم چنگ می‌زنم. خدایا چرا نفسم را نمی‌گیری؟ چرا عذابم می‌دهی؟
- دکتر… بهم گفت که… سعی کنم با… با… خانواده‌م تماس بگیرم.
شدت اشک‌هایم بیش‌تر شد. قلبِ بیچاره‌ام به زانو افتاده است. دلم از بی‌رحمی دنیا خون است.
- به محض این‌که صدام رو می‌شنَوَند… تلفن رو قطع می‌کنند.
زانوهایم را در شکمم جمع می‌کنم و با زاریِ افزون‌تری می‌گویم:
- اون‌ها… من رو… نمی‌خوان! هیچ‌کس نمی‌خواد… .
دلم برای مظلومیتم آتش می‌گیرد. در تمامِ این چند دقیقه، چیزی نمی‌گوید. نوازش موهایم قطع نشده است. حسی از جِنسِ سپاس، نسبت به او در قلبم شکوفه می‌زند. حداْقل مثل پوپک نمی‌خواهد با وعده وعید دادن، الکی امیدوارم کند. انگار او هم می‌داند که حالم با امید واهی دادن بهتر نمی‌شود.
- می‌دونستی پوپک مرداد ماهیه؟
سرم را بلند می‌کنم و با ابهام به صورتِ آرامَش نگاه می‌کنم. منظورش را از این تغییرِ بحثِ ناگهانی نمی‌فهمم.
انگشت شستش را زیر چشم کبودم می‌کشد و اشک را از رُخَم می‌زُدایَد. با لبخندِ جذابی ادامه می‌دهد:
- این چند سال، به خاطر بیماریش، نتونستم براش تولد بگیرم. یعنی خودش نخواست. دوست نداره بقیه با ترحم نگاهش کنند. تولد هم که دو نفری حال نمی‌ده.
چیزی نمی‌گویم و در سکوت به چشمانش خیره می‌مانم. در هر لغتی که ادا می‌کند، می‌توانم بارقه‌ای از عشق را به وضوح ببینم. خدایا! از عظمتت کم میشد اگر به جای آن عَوضی، چنین مردی را برایم مقدر می‌کردی؟!
- امسال که تو هم هستی، دلم می‌خواد خوشحالش کنم. برای روحیه‌ش خیلی خوبه. موافقی باهم براش تولد بگیریم؟
در مقابل پیشنهادش، عجولانه سر تکان می‌دهم. شادیِ اندکی در وجودم روزنه می‌زند. هم‌اکنون این زن، برایم همه کس است؛ دوست، خواهر و حتی مادری که به راحتی رهایم کرده بود.
لبخندش عمیق‌تر می‌شود. سرِ پتو را تا روی شانه‌هایم بالا می‌کشد.
جریانِ حس رَشک را در رگ‌هایم حس می‌کنم. کاش من به جای پوپک بودم. کاش در دو قدمیِ مرگ بودم ولی نازکِشی مثل سپهر داشتم. کاش مدام درگیر بیمارستان و دوا و دکتر بودم ولی خانواده‌‌ای رئوف، هوایم را داشتند. کاش به جای سه برادرِ گَردَن‌کلفت و بی‌عاطفه‌، خواهری مهربان مثل پوپک داشتم. کاش به جای آن نامرد… .
آهی جان‌سوز می‌کشم. آخ که این دل با انبوهی از حسرت‌های ریز و درشت، مملو شده است. سعی می‌کنم به عقده‌های درونم مسلط شوم. تبسمی عاریه‌ای به صورتِ رنگ پریده‌ام، قرض می‌دهم و با صدایی گرفته می‌گویم:
- حتماً. منم دوست دارم پوپک جون رو خوشحال کنم.
با خشنودی، لبخند جذابِ دیگری به قلبِ بی‌جنبه‌ام حواله می‌کند. دست نوازش‌گرَش را پس می‌کشد و با تکیه بر زانوهایش، برمی‌خیزد. فارغ از بساط آه و گریه‌ای که چندی پیش به راه انداخته بودم با سرخوشی نگاهم می‌کند و هم‌زمان دستش را به سمت کلید برق روی دیوار می‌برد.
- فردا هم پوپک خونه‌ی مامانش می‌مونه. صبح زود از خواب بیدار می‌شیم، می‌ریم دنبال جور کردنِ تدارکات تولد. باشه؟
بی‌حال به شادی‌اش پاسخ می‌دهم.
- باشه.
دوباره تاریکی فضا را در برمی‌گیرد. صدای آهنگینش را می‌شنوم.
- شب بخیر!
**
کد:
دو اشکِ لجوج از چشمانم می‌جوشد. لیوان بلوری دسته‌دار را به لَب‌های بی‌رنگم نزدیک کرده و با حرکت چشم به نوشیدن مجابم می‌کند. مقاومتی نمی‌کنم و به کمکِ دستِ او، جرعه‌ای آب به کامِ تشنه‌ام می‌فرستم. با ضربات آرام دست دیگرش، پشتِ کمرِ عرق کرده‌ام را ماساژ می‌دهد‌. خنکی آب، حالم را بهتر می‌کند. لیوان خالی روی سنگ سفیدِ کف می‌نشیند. علی‌رغم انتظارم، این بار در کردار و گفتارِ این مرد، خصومتی به چشم نمی‌خورد. چند ثانیه به همین منوال گذشت. به جلو خم می‌شود و بالشت سفید را مماس با دیوارِ نارنجی قرار می‌دهد و با دست دیگر، شانه‌ام را به عقب می‌راند.
- تکیه بده.
اطاعت می‌کنم. راه نفسم کم‌کم باز می‌شود. چشمانم را می‌بندم. کمی بعد، نوازش شدن موهای کوتاهم را حس می‌کنم. قبلاً به هر گونه لَمس شدن از سمت هر کسی، واکنش شدید نشان می‌دادم ولی الان پس از گذشت شش ماه و اَندی… .
- بهتری؟!
نفسِ نیمه عمیقی می‌کشم و سر تکان می‌دهم.
- این هفته هم پیش کمالی رفتی؟
ضربان قلبم بالاتر می‌رود. حس کودک خطاکاری را دارم که مُچَش را گرفتند و گیر افتاده است. دکتر کمالی پسرخاله‌ی پوپک و روانکاو است. برای خودش اسم و رسم‌داری دارد و به همین راحتی‌ها به کسی وقت نمی‌دهد ولی از شانسِ من، فردِ توصیه شده توسط دختر خاله‌اش، هر کسی نبود! با شرمندگی می‌گویم:
- نه! نرفتم.
روی نگاه کردن به صورتش را ندارم. از زمان آمدنم به این خانه، جز دردسر، چیز دیگری برای او و پوپک به ارمغان نیاوردم. آب دهـانَم را به سختی قورت می‌دهم.
- نمی‌تونم تحمل کنم.
لَب‌های خشکم را روی هم می‌فشارم و منقطع ادامه می‌دهم.
- نمی‌تونم… گذشته مثل جذام… داره مغزم رو می‌خوره.
با به زبان آوردنِ کلامِ آخربه هِق‌هِق میفتم. می‌دانم چهره‌ام تا چه حد رقت‌انگیز است. دست‌هایم را روی صورتم می‌گیرم و از ته دل می‌گِریَم. هیچ کورسوی امیدی در قلبم حس نمی‌کنم. دیگر به انتهای خط رسیده‌ام. در موهایم چنگ می‌زنم. خدایا چرا نفسم را نمی‌گیری؟ چرا عذابم می‌دهی؟
- دکتر… بهم گفت که… سعی کنم با… با… خانواده‌م تماس بگیرم.
شدت اشک‌هایم بیش‌تر شد. قلبِ بیچاره‌ام به زانو افتاده است. دلم از بی‌رحمی دنیا خون است.
- به محض این‌که صدام رو می‌شنَوَند… تلفن رو قطع می‌کنند.
زانوهایم را در شکمم جمع می‌کنم و با زاریِ افزون‌تری می‌گویم:
- اون‌ها… من رو… نمی‌خوان! هیچ‌کس نمی‌خواد… .
دلم برای مظلومیتم آتش می‌گیرد. در تمامِ این چند دقیقه، چیزی نمی‌گوید. نوازش موهایم قطع نشده است. حسی از جِنسِ سپاس، نسبت به او در قلبم شکوفه می‌زند. حداْقل مثل پوپک نمی‌خواهد با وعده وعید دادن، الکی امیدوارم کند. انگار او هم می‌داند که حالم با امید واهی دادن بهتر نمی‌شود.
- می‌دونستی پوپک مرداد ماهیه؟
سرم را بلند می‌کنم و با ابهام به صورتِ آرامَش نگاه می‌کنم. منظورش را از این تغییرِ بحثِ ناگهانی نمی‌فهمم.
انگشت شستش را زیر چشم کبودم می‌کشد و اشک را از رُخَم می‌زُدایَد. با لبخندِ جذابی ادامه می‌دهد:
- این چند سال، به خاطر بیماریش، نتونستم براش تولد بگیرم. یعنی خودش نخواست. دوست نداره بقیه با ترحم نگاهش کنند. تولد هم که دو نفری حال نمی‌ده.
چیزی نمی‌گویم و در سکوت به چشمانش خیره می‌مانم. در هر لغتی که ادا می‌کند، می‌توانم بارقه‌ای از عشق را به وضوح ببینم. خدایا! از عظمتت کم میشد اگر به جای آن عَوضی، چنین مردی را برایم مقدر می‌کردی؟!
- امسال که تو هم هستی، دلم می‌خواد خوشحالش کنم. برای روحیه‌ش خیلی خوبه. موافقی باهم براش تولد بگیریم؟
در مقابل پیشنهادش، عجولانه سر تکان می‌دهم. شادیِ اندکی در وجودم روزنه می‌زند. هم‌اکنون این زن، برایم همه کس است؛ دوست، خواهر و حتی مادری که به راحتی رهایم کرده بود.
لبخندش عمیق‌تر می‌شود. سرِ پتو را تا روی شانه‌هایم بالا می‌کشد.
جریانِ حس رَشک را در رگ‌هایم حس می‌کنم. کاش من به جای پوپک بودم. کاش در دو قدمیِ مرگ بودم ولی نازکِشی مثل سپهر داشتم. کاش مدام درگیر بیمارستان و دوا و دکتر بودم ولی خانواده‌‌ای رئوف، هوایم را داشتند. کاش به جای سه برادرِ گَردَن‌کلفت و بی‌عاطفه‌، خواهری مهربان مثل پوپک داشتم. کاش به جای آن نامرد… .
آهی جان‌سوز می‌کشم. آخ که این دل با انبوهی از حسرت‌های ریز و درشت، مملو شده است. سعی می‌کنم به عقده‌های درونم مسلط شوم. تبسمی عاریه‌ای به صورتِ رنگ پریده‌ام، قرض می‌دهم و با صدایی گرفته می‌گویم:
- حتماً. منم دوست دارم پوپک جون رو خوشحال کنم.
با خشنودی، لبخند جذابِ دیگری به قلبِ بی‌جنبه‌ام حواله می‌کند. دست نوازش‌گرَش را پس می‌کشد و با تکیه بر زانوهایش، برمی‌خیزد. فارغ از بساط آه و گریه‌ای که چندی پیش به راه انداخته بودم با سرخوشی نگاهم می‌کند و هم‌زمان دستش را به سمت کلید برق روی دیوار می‌برد.
- فردا هم پوپک خونه‌ی مامانش می‌مونه. صبح زود از خواب بیدار می‌شیم، می‌ریم دنبال جور کردنِ تدارکات تولد. باشه؟
بی‌حال به شادی‌اش پاسخ می‌دهم.
- باشه.
دوباره تاریکی فضا را در برمی‌گیرد. صدای آهنگینش را می‌شنوم.
- شب بخیر!
**

#فجور
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,607
امتیازها
73
کیف پول من
22,277
Points
234
پارت_3:
روی میز وسط مبل‌ها، پر از خوراکی‌های رنگارنگ و خوش‌مزه است. آهنگِ «تولد» از شماعی‌زاده در فضای سالن پخش می‌شود. بماند که پوپک چقدر به خاطر انتخاب این آهنگ، سربه‌سرم گذاشت. سپهر پیراهنِ سفید و شلوار پارچه‌ای مشکی و کتانی پوشیده و کراواتِ سرمه‌ای رنگی را دور یقه‌اش انداخته است. با مهارت و مردانه می‌رقصد و هر از گاهی دورِ پوپک می‌چرخد. از هر جهت برازنده یک‌دیگرند. انگار خدا هر چه توانسته از خوبی و مَلاحَت را در حق این زن و شوهر به جا آورده است.
پوپک با رخی زرد و بی‌جان، لبخند ملیحی می‌زند. با آن پیراهن ساده و صدفی هم مثل فرشته‌ها، معصوم و زیبا به نظر می‌رسد. بی‌حرکت در مرکز فرشِ دستباف و کِرِمی ایستاده و شوهرِ جذابش را تشویق می‌کند. حرکات سپهر بانمک است و سعی می‌کند با ادا درآوردن، لبخند را روی لَب‌های همسرش حفظ کند. مثل دختربچه‌های گوشه‌گیر، روی مبل سه نفره نشسته‌ام و برایشان دست می‌زنم. سپهر دستِ نحیف و سفید پوپک را می‌گیرد و همسرش را کمی به جست و خیز وامی‌دارَد. پوپک مقاومتی نمی‌کند و با متانت، سپهر را همراهی می‌کند. آهنگ به پایان می‌رسد ولی سپهر هم‌چنان مثل پروانه به دور پوپک می‌چرخد. هجومِ حسادت را تا زیر گلویم حس می‌کنم و از بی‌چشم و رویی‌ام، خجالت‌زده می‌شوم.
بالاْخره سپهر از تحرک باز می‌ایستد. کالبدِ لاغرِ پوپک را در بَر می‌کشد و روی سرِ بی‌مویش را می‌بوسد. هم‌زمان با نگاهش به من علامت می‌دهد. فوری سر تکان می‌دهم. از روی مبل شکلاتی و راحتی برمی‌خیزم و به سمت آشپزخانه می‌روم. قدم‌هایم بی‌صدا و آرام است. از بالای سنگِ اُپِن، می‌توانم حرکاتشان را ببینم. سپهر هم‌چنان همسرش را میان بازوهایش نگه داشته و مدام قربان صدقه‌اش می‌رود. ازکابینت‌ِ طرحِ چوبِ بالای اجاق گـاز، دو شمع را بیرون می‌آورم. یکی از درب‌های یخچالِ ساید بای ساید را باز می‌کنم. همه‌ی طبقاتش، تا خِرتِلاق از مواد غذایی پر است. کمی به جلو خم می‌شوم و با احتیاط، دو شمعِ سه و یکِ قرمز را وسط کیکِ هم‌رنگ قرار می‌دهم. دلم می‌گیرد. پوپک حال و روز خوبی ندارد. نسبت به زمانی که در این خانه مستقر شدم، پوپک ضعیف‌تر و رنجورتر شده است. دلم برایش می‌سوزد. حیف از چنین زنِ مهربان و متینی که گرفتار بیماریِ لاعلاج شود. یعنی می‌تواند تولد سی و دو سالگی‌اش را جشن بگیرد؟
نفس کلافه‌ای می‌کشم. کتایون! حواست به کارِ خودت باشد. دلسوزی کردن پیشکِش!
سینی پلاستیکی و گِرد را از طبقه سوم یخچال برمی‌دارم و با ضربه شانه، درب یخچالِ نقره‌ای را می‌بندم. سپهر با نگاهش، اقداماتم را زیرِ نظر دارد. نمی‌دانم چرا این کار از نظرش تا این حد هیجان‌آور است؟ پوپک از لحظه‌ی ورودِ بی‌خبرش و دیدن آراستگیِ خانه و البته جیغ و داد کردنِ من و سپهر، جریانِ تولد را فهمیده بود. دیگر با دیدن این کیکِ کَج و کوله و شلخته، قرار است چگونه غافل‌گیر شود؟ به حدی ناشیانه درست شده بود که به هر چیز شباهت داشت جز قلب. از متنِ تبریکِ رویش نگویم بهتر است. انگار یک بچه هشت ساله با خامه سفید و به زبانِ میخی، روی کیک نوشته بود.
برایم جای سوال داشت. چرا سپهر با این همه ثروت و ادعا، باید از یک شیرینی فروشیِ غیرحرفه‌ای، کیک تولد بخرد؟ بی‌خیال شانه‌ای بالا می‌اندازم. یکی نیست بگوید اصلاً به تو چه؟! سرِ پیازی یا تهِ پیاز؟

کد:
روی میزِ وسطِ مبل‌ها، پر از خوراکی‌های رنگارنگ و خوش‌مزه است. آهنگِ «تولد» از شماعی‌زاده در فضای سالن پخش می‌شود. بماند که پوپک چقدر به خاطر انتخاب این آهنگ، سربه‌سرم گذاشت. سپهر پیراهنِ سفید و شلوار پارچه‌ای مشکی و کتانی پوشیده و کراواتِ سرمه‌ای رنگی را دور یقه‌اش انداخته است. با مهارت و مردانه می‌رقصد و هر از گاهی دورِ پوپک می‌چرخد. از هر جهت برازنده یک‌دیگرند. انگار خدا هر چه توانسته از خوبی و مَلاحَت را در حق این زن و شوهر به جا آورده است.
پوپک با رخی زرد و بی‌جان، لبخند ملیحی می‌زند. با آن پیراهن ساده و صدفی هم مثل فرشته‌ها، معصوم و زیبا به نظر می‌رسد. بی‌حرکت در مرکز فرشِ دستباف و کِرِمی ایستاده و شوهرِ جذابش را تشویق می‌کند. حرکات سپهر بانمک است و سعی می‌کند با ادا درآوردن، لبخند را روی لَب‌های همسرش حفظ کند. مثل دختربچه‌های گوشه‌گیر، روی مبل سه نفره نشسته‌ام و برایشان دست می‌زنم. سپهر دستِ نحیف و سفید پوپک را می‌گیرد و همسرش را کمی به جست و خیز وامی‌دارَد. پوپک مقاومتی نمی‌کند و با متانت، سپهر را همراهی می‌کند. آهنگ به پایان می‌رسد ولی سپهر هم‌چنان مثل پروانه به دور پوپک می‌چرخد. هجومِ حسادت را تا زیر گلویم حس می‌کنم و از بی‌چشم و رویی‌ام، خجالت‌زده می‌شوم.
بالاْخره سپهر از تحرک باز می‌ایستد. کالبدِ لاغرِ پوپک را در بَر می‌کشد و روی سرِ بی‌مویش را می‌بوسد. هم‌زمان با نگاهش به من علامت می‌دهد. فوری سر تکان می‌دهم. از روی مبل شکلاتی و راحتی برمی‌خیزم و به سمت آشپزخانه می‌روم. قدم‌هایم بی‌صدا و آرام است. از بالای سنگِ اُپِن، می‌توانم حرکاتشان را ببینم. سپهر هم‌چنان همسرش را میان بازوهایش نگه داشته و مدام قربان صدقه‌اش می‌رود. ازکابینت‌ِ طرحِ چوبِ بالای اجاق گـاز، دو شمع را بیرون می‌آورم. یکی از درب‌های یخچالِ ساید بای ساید را باز می‌کنم. همه‌ی طبقاتش، تا خِرتِلاق از مواد غذایی پر است. کمی به جلو خم می‌شوم و با احتیاط، دو شمعِ سه و یکِ قرمز را وسط کیکِ هم‌رنگ قرار می‌دهم. دلم می‌گیرد. پوپک حال و روز خوبی ندارد. نسبت به زمانی که در این خانه مستقر شدم، پوپک ضعیف‌تر و رنجورتر شده است. دلم برایش می‌سوزد. حیف از چنین زنِ مهربان و متینی که گرفتار بیماریِ لاعلاج شود. یعنی می‌تواند تولد سی و دو سالگی‌اش را جشن بگیرد؟
نفس کلافه‌ای می‌کشم. کتایون! حواست به کارِ خودت باشد. دلسوزی کردن پیشکِش!
سینی پلاستیکی و گِرد را از طبقه سوم یخچال برمی‌دارم و با ضربه شانه، درب یخچالِ نقره‌ای را می‌بندم. سپهر با نگاهش، اقداماتم را زیرِ نظر دارد. نمی‌دانم چرا این کار از نظرش تا این حد هیجان‌آور است؟ پوپک از لحظه‌ی ورودِ بی‌خبرش و دیدن آراستگیِ خانه و البته جیغ و داد کردنِ من و سپهر، جریانِ تولد را فهمیده بود. دیگر با دیدن این کیکِ کَج و کوله و شلخته، قرار است چگونه غافل‌گیر شود؟ به حدی ناشیانه درست شده بود که به هر چیز شباهت داشت جز قلب. از متنِ تبریکِ رویش نگویم بهتر است. انگار یک بچه هشت ساله با خامه سفید و به زبانِ میخی، روی کیک نوشته بود.
برایم جای سوال داشت. چرا سپهر با این همه ثروت و ادعا، باید از یک شیرینی فروشیِ غیرحرفه‌ای، کیک تولد بخرد؟ بی‌خیال شانه‌ای بالا می‌اندازم. یکی نیست بگوید اصلاً به تو چه؟! سرِ پیازی یا تهِ پیاز؟

#فجور
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,607
امتیازها
73
کیف پول من
22,277
Points
234
پارت_4:
کیک به دست از آشپزخانه خارج می‌شوم. سپهر با دیدنم لبخند می‌زند و پوپک را در آغـوشَش می‌چرخاند. چشمان متحیرِ پوپک، گیج‌ترم می‌کند. دست‌هایش را جلوی دَهانَش می‌گیرد و هیجان‌زده می‌گوید:
- سپهر!
شادیِ لانه کرده در صورتِ پوپک و ذوق چشمانِ سپهر، ارتباط عمیقی را نشان می‌دهد. دوباره هم‌دیگر را در آغـوش می‌کشند و سپهر با غرور می‌گوید:
- بِهِت گفتم که از پَسِش برمیام.
پوپک با بغض می‌خندد و مُشتِ کم‌جانی نثار سینـه‌ی سپهر می‌کند.
- دیوونه! باورم نمی‌شه رفتی وَردَستِ بابام وایسادی، کیک پختی.
پازل‌های گمشده‌ی ذهنم، یک‌به‌یک در جای خود قرار می‌گیرند. بالکل فراموش کرده بودم که پدر پوپک، قناد است.
سپهر کمی رنگ به رنگ می‌شود. سرش را پایین آورده و کنار گوش پوپک با شیطنت می‌گوید:
- تازه نبودی ببینی نصفش را سوزوندم! بابات انقدر از دستم حرص خورد که نگو! پرهام رو ندیدی! کم مونده بود، همون‌جا خفه‌م کنه!
پس بگو! این کیکِ محشر، حاصلِ دست‌رنجِ سپهرخان بود. پوپک از تهِ دل به لحنِ شوخِ سپهر می‌خندد. تبسمش به من هم منتقل می‌شود. تصویرِ پیشِ رویَم، خیلی زیبا و دلربا است. نورپردازیِ لوستر طلایی، صَحنه را دیدنی‌تر می‌کند. از این مدل زوج‌های فانتزی که زمان نوجوانی و در رمان‌های عاشقانه، داستانِ دلباختگی‌شان را می‌خواندم و برای خودم خیال‌پردازی می‌کردم. غمِ کهنه‌ای روی قلبم سنگینی می‌کند. چه فکر می‌کردم و چه شد؟!
زبانم را گـاز می‌گیرم و کتایونِ حسود را سرجایش می‌نشانم. کمی به سمت چپ گام برمی‌دارم و دنبال مکانی خالی‌ روی میزِ مستطیلی می‌گردم؛ دریغ از ذره‌ای جا.
- بذار بیام کمکت.
فوراً سر می‌رسد و ظروف خوراکی‌ها را جابه‌جا کرده و نقطه‌ای را برای کیک خالی می‌کند. کیک را وسط شیشه‌ی میز می‌گذارم. آستین بلوزِ صورتی‌ام بالا می‌رود و رَدِ سوختگی روی مچِ دستانم را عیان می‌سازد. ناگهان صدای سقوط چیزی به گوش می‌رسد. من و سپهر، هم‌زمان سرمان را به سمت منبع صدا می‌چرخانیم. پوپک دراز به دراز، روی فرش افتاده است. رَدِ ناصافِ خون، از بینی‌اش جاری شده است. با ترس جیغ می‌کشم. سپهر نام پوپک را فریاد می‌زند و به سمتش می‌دَوَد.
***
کد:
کیک به دست از آشپزخانه خارج می‌شوم. سپهر با دیدنم لبخند می‌زند و پوپک را در آغـوشَش می‌چرخاند. چشمان متحیرِ پوپک، گیج‌ترم می‌کند. دست‌هایش را جلوی دَهانَش می‌گیرد و هیجان‌زده می‌گوید:
- سپهر!
شادیِ لانه کرده در صورتِ پوپک و ذوق چشمانِ سپهر، ارتباط عمیقی را نشان می‌دهد. دوباره هم‌دیگر را در آغـوش می‌کشند و سپهر با غرور می‌گوید:
- بِهِت گفتم که از پَسِش برمیام.
پوپک با بغض می‌خندد و مُشتِ کم‌جانی نثار سینـه‌ی سپهر می‌کند.
- دیوونه! باورم نمی‌شه رفتی وَردَستِ بابام وایسادی، کیک پختی.
پازل‌های گمشده‌ی ذهنم، یک‌به‌یک در جای خود قرار می‌گیرند. بالکل فراموش کرده بودم که پدر پوپک، قناد است.
سپهر کمی رنگ به رنگ می‌شود. سرش را پایین آورده و کنار گوش پوپک با شیطنت می‌گوید:
- تازه نبودی ببینی نصفش را سوزوندم! بابات انقدر از دستم حرص خورد که نگو! پرهام رو ندیدی! کم مونده بود، همون‌جا خفه‌م کنه!
پس بگو! این کیکِ محشر، حاصلِ دست‌رنجِ سپهرخان بود. پوپک از تهِ دل به لحنِ شوخِ سپهر می‌خندد. تبسمش به من هم منتقل می‌شود. تصویرِ پیشِ رویَم، خیلی زیبا و دلربا است. نورپردازیِ لوستر طلایی، صَحنه را دیدنی‌تر می‌کند. از این مدل زوج‌های فانتزی که زمان نوجوانی و در رمان‌های عاشقانه، داستانِ دلباختگی‌شان را می‌خواندم و برای خودم خیال‌پردازی می‌کردم. غمِ کهنه‌ای روی قلبم سنگینی می‌کند. چه فکر می‌کردم و چه شد؟!
زبانم را گـاز می‌گیرم و کتایونِ حسود را سرجایش می‌نشانم. کمی به سمت چپ گام برمی‌دارم و دنبال مکانی خالی‌ روی میزِ مستطیلی می‌گردم؛ دریغ از ذره‌ای جا.
- بذار بیام کمکت.
فوراً سر می‌رسد و ظروف خوراکی‌ها را جابه‌جا کرده و نقطه‌ای را برای کیک خالی می‌کند. کیک را وسط شیشه‌ی میز می‌گذارم. آستین بلوزِ صورتی‌ام بالا می‌رود و رَدِ سوختگی روی مچِ دستانم را عیان می‌سازد. ناگهان صدای سقوط چیزی به گوش می‌رسد. من و سپهر، هم‌زمان سرمان را به سمت منبع صدا می‌چرخانیم. پوپک دراز به دراز روی فرش افتاده است. رَدِ ناصافِ خون، از بینی‌اش جاری شده است. با ترس جیغ می‌کشم. سپهر نام پوپک را فریاد می‌زند و به سمتش می‌دَوَد.
***
#فجور
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,607
امتیازها
73
کیف پول من
22,277
Points
234
پارت_5:
با آرنج، دکمه‌ی آلومینیومی را فشار می‌دهم. دستم سِر شده بود. این پیرمرد هم وقت گیر آورده است! مدام برای دختر و دامادِ عزیزش، توصیه سَرِهَم می‌کند. خدایا عدالتت را شکر! نه به تشویشِ پدر پوپک و نه به بی‌مهریِ پدر من… .
سپهر که در حالِ خودش نیست و از ساعتی پیش، رسیدگی به تماس‌هایش به گَردَنِ منِ گَردَن‌شکسته افتاده بود.
- چشم. حواسم هست. مطمئنید نیاز نیست که من برگردم بیمارستان؟
عدد پنج در نمایش‌گرِ گرافیکی نمایان شده و کمی بعد، هیکل وارفته‌ی سپهر از آسانسور خارج می‌شود. بلافاصله چراغ‌های سنسوردارِ راهرو روشن می‌شوند. مثل جوجه اردک، پشت سر سپهر راه میفتم. صدای پدرِ پوپک را از آن‌سوی خط می‌شنوم.
- آره باباجون! تو مراقبِ سپهر باش. طلعت و پگاه، امشب بیمارستان می‌مونند. اگه طولانی‌تر شد، بهت خبر میدم تا باهم جابه‌جا بشید.
سر تکان داده و گوشیِ سپهر را روی گوشِ دیگرم می‌گیرم. تو را به جان دخترت، بی‌خیال شو!
- چشم!
سپهر تلوتلو می‌خورد. با نگرانی، راه رفتنش را می‌پایَم. اگر این یکی هم غَش کند، دیگر نمی‌دانم چه غلطی کنم؟! پدرِ پوپک هم که وِل‌کُن نبود!
- پس حسابی مواظب خودتون باشید باباجون! کاری نداری؟
انگار دعاهایم مستجاب شد. نفس راحتی کشیدم. بالأخره رضایت داد. سَرسَری خداحافظی می‌کنم. گوشیِ عرق‌کرده را در جیب پالتوی خردلی‌ام می‌گذارم و به دنبالِ سپهر، دوان‌دوان طول راهرو را طِی می‌کنم.
کلید داخل قفل می‌چرخد. درب با صدای تِقِ خفیفی باز می‌شود. بی‌حوصله بوت‌های مشکی‌اش را از پا درمی‌آورد و وارد می‌شود. با عجله بند کتونی‌هایم را باز می‌کنم. کفش‌های دونفرمان را جفت کرده و پشت سر سپهر از چارچوبِ خانه رد می‌شوم. درب جاکفشیِ قهوه‌ای را باز می‌کنم و کفش‌های نَم‌دار را در طبقه دومش می‌گذارم. بالفور از راهروی کوچک ورودی می‌گذرم و هم‌زمان سرِ راهم، کلید‌های برق را می‌زنم. فضای غرقِ ظلماتِ خانه تا حدی تغییرِ ماهیت می‌دهد.
سپهر به سمت اتاق خوابشان در ضلع شرقی خانه می‌رود و هم‌زمان کتِ یقه دیپلمات و طوسی رنگش را از تنش درمی‌آورد. قدم‌هایم را به مقصد آشپزخانه، کَج می‌کنم. پارچِ صورتی را از روی جاظرفیِ استیل برمی‌دارم و زیر شیرِ آب می‌گیرم. بعد از یک روز پر چالش، فقط به یک لیوان چایِِ هِل نیاز دارم.
- چه کار می‌کنی؟
سرم را می‌چرخانم. آن‌سوی اُپِن ایستاده است و با چشمانی سرخ و بی‌حال، منتظر نگاهم می‌کند.
شیر آب را می‌بندم و به سمت کابینت زیر پنجره می‌روم. محتویات پارچ را در کتری‌ِ چای‌ساز خالی می‌کنم و دکمه‌ی مربعی را به پایین می‌فشارم.
- می‌خوام چایی درست کنم.
سر تکان می‌دهد. پس از چند گامِ کوتاه، خودش را روی مبل سه‌نفره رها می‌کند. دلم برایش می‌سوزد، برای هر دو نفرشان. ولی کلامی جهت دلداری دادن، بر زبانم جاری نمی‌شود. با برخاستن آوای گریستن، شوکه به عقب می‌چرخم. سرش را پایین انداخته و مثل بچه‌ها گریه می‌کند. عادت به این رویِ سپهر ندارم. همان مردِ عبوس و بداخلاق و جذاب، بیشتر به او می‌آید. انگار از دیشب متحول شده بود. هول‌زده با دمپایی‌های آبی و پلاستیکی می‌دوم و از آشپزخانه خارج می‌شوم. دستش را بالا می‌گیرد و در دو قدمی‌اش متوقفم می‌کند. دستپاچه می‌شوم. خاک بر سرت کتایون! بر فرض که می‌رفتی کنارش؛ مثلاً می‌خواستی چه غلطی کنی؟ خانه‌ی خودش است. دلش می‌خواهد گریه کند. اصلاً به تو چه!
لَب می‌گزم و شرم‌زده می‌گویم:
- من میرم تو اتاق… .
نگذاشت کلامم را کامل کنم و با صدایی گرفته گفت:
- بشین!
لحنش تا حدودی ترسناک بود. مطیعانه قصد نشستن روی مبل تک‌نفره را دارم ولی دوباره مانعم می‌شود.
- لطفاً این‌جا بشین.
با دست به مکان موردِ نظرش اشاره کرد. این بار درخواستش مظلومانه بیان شد. با فاصله‌ی دو وجب از او، کنارش می‌نشینم.
هم‌چنان می‌گریست و هر از گاهی در موهای به هم ریخته‌اش چنگ می‌زد. نگرانی برای پوپک، حتی منِ غریبه را هم درگیر خود کرده است. پس از انتقال به بیمارستان، پزشک دستورِ بستری‌ شدنش را صادرکرد. سپهر به خانواده‌اش خبر داد و آن‌ها فوری خود را رساندند. علی‌رغمِ اصرارهای سپهر، مادرِ پوپک، امشب را کنار دخترش در بیمارستان خواهد گذراند و به زور، سپهر را راهیِ خانه کرد. خانواده‌ی بی‌عیب به این می‌گویند! نه آن بی سر و پاهایی که دخترشان را در اوجِ بی‌پناهی طرد کردند و همه‌جا گفتند که کتایون مُرده است!
سپهر بی‌صدا اشک می‌ریخت و مدام نفسش می‌گرفت. فضا سنگین بود. معذب بودم و بابت خروج از آشپزخانه به غلط کردن افتاده بودم. آخر من را چه به دلگرمی دادن؟! یکی باید به خودِ بدبختم، قوتِ قلب بدهد. در همان حال که با خود دست به گریبان بودم، ناگهان سنگینی سرش را روی شانه‌ام حس می‌کنم. خون در رگ‌هایم یخ می‌زند. نمی‌دانم چرا یک دفعه هول کردم و دست و پاهایم شُل شد؟ مُردهِ‌شورِ این دلِ بی‌جنبه را ببرند که هیجاناتِ نوجوانی را تا الاْن حفظ کرده است.
دو_سه دقیقه‌ای به همین منوال گذشت و در تمام این مدت، مثل مجسمه در جایم ثابت ماندم. حتی جرأت نفس کشیدن نداشتم. صدای هشداردهنده‌ی کتری به گوش می‌رسد و احظارم می‌کند. بدنم لَمس گشته است. سپهر بیش از حد معصوم و آسیب‌دیده به نظر می‌رسد. عادت ندارم با مردی تنها نباشم و خشم و عتاب نبینم! این آرامش و سکون، آن‌قدر برایم دست‌نیافتنی و خاص می‌باشد که بی‌جهت هیجان‌زده‌ام کرده است. سنم کم نبود و می‌دانستم چه مرگم است؟ تاریخِ ماهانه‌ام نزدیک است. هجوم هورمون‌های خبیث و اِغواگر را به ذهنم حس می‌کنم. به همین خاطر، دلم برای خودم می‌سوزد. آن‌قدر عقده‌های قلبم رنگارنگ بود که با کوچک‌ترین حرکتِ بی‌معنایی، عنانِ نَفسَم را از دست می‌دادم؛ خصوصاً در این بازه‌ی زمانیِ لعنتی! با کاسته شدنِ وزن از روی شانه‌ام، به خود می‌آیم. چقدر پستی کتایون! نمی‌بینی چطور دل‌نگرانِ همسرش است؟ یکم آدم باش!
نامحسوس نفس عمیقی می‌کشم. توان نگاه کردن به سپهر را در خود حس نمی‌کردم. سخت بود برایم یک جا بی‌حرکت بنشینم و مظلومانه گریستنش را ببینم. به پاهای بی‌حس شده‌ام حرکتی می‌دهم و از جا برمی‌خیزم.
- میرم چایی دَم کنم.
خوشبختانه پاسخی نداد. یعنی اهمیتی هم برایش ندارد. مثل ربات مسیرِ پیشِ رویم را گرفته و به سمت آشپزخانه می‌روم. پیشانیِ د*اغَـم را روی بدنه‌ی سرد یخچال می‌گذارنم و با مشت روی قفسه‌ی سینـه‌ام می‌کوبم. خدایا خودت پوپک را سریع‌تر شفا بده!
***
کد:
با آرنج، دکمه‌ی آلومینیومی را فشار می‌دهم. دستم سِر شده بود. این پیرمرد هم وقت گیر آورده است! مدام برای دختر و دامادِ عزیزش، توصیه سَرِهَم می‌کند. خدایا عدالتت را شکر! نه به تشویشِ پدر پوپک و نه به بی‌مهریِ پدر من… .
سپهر که در حالِ خودش نیست و از ساعتی پیش، رسیدگی به تماس‌هایش به گَردَنِ منِ گَردَن‌شکسته افتاده بود.
- چشم. حواسم هست. مطمئنید نیاز نیست که من برگردم بیمارستان؟
عدد پنج در نمایش‌گرِ گرافیکی نمایان شده و کمی بعد، هیکل وارفته‌ی سپهر از آسانسور خارج می‌شود. بلافاصله چراغ‌های سنسوردارِ راهرو روشن می‌شوند. مثل جوجه اردک، پشت سر سپهر راه میفتم. صدای پدرِ پوپک را از آن‌سوی خط می‌شنوم.
- آره باباجون! تو مراقبِ سپهر باش. طلعت و پگاه، امشب بیمارستان می‌مونند. اگه طولانی‌تر شد، بهت خبر میدم تا باهم جابه‌جا بشید.
سر تکان داده و گوشیِ سپهر را روی گوشِ دیگرم می‌گیرم. تو را  به جان دخترت، بی‌خیال شو!
- چشم!
سپهر تلوتلو می‌خورد. با نگرانی، راه رفتنش را می‌پایَم. اگر این یکی هم غَش کند، دیگر نمی‌دانم چه غلطی کنم؟! پدرِ پوپک هم که وِل‌کُن نبود!
- پس حسابی مواظب خودتون باشید باباجون! کاری نداری؟
انگار دعاهایم مستجاب شد. نفس راحتی کشیدم. بالأخره رضایت داد. سَرسَری خداحافظی می‌کنم. گوشیِ عرق‌کرده را در جیب پالتوی خردلی‌ام می‌گذارم و به دنبالِ سپهر، دوان‌دوان طول راهرو را طِی می‌کنم.
کلید داخل قفل می‌چرخد. درب با صدای تِقِ خفیفی باز می‌شود. بی‌حوصله بوت‌های مشکی‌اش را از پا درمی‌آورد و وارد می‌شود. با عجله بند کتونی‌هایم را باز می‌کنم. کفش‌های دونفرمان را جفت کرده و پشت سر سپهر از چارچوبِ خانه رد می‌شوم. درب جاکفشیِ قهوه‌ای را باز می‌کنم و کفش‌های نَم‌دار را در طبقه دومش می‌گذارم. بالفور از راهروی کوچک ورودی می‌گذرم و هم‌زمان سرِ راهم، کلید‌های برق را می‌زنم. فضای غرقِ ظلماتِ خانه تا حدی تغییرِ ماهیت می‌دهد.
سپهر به سمت اتاق خوابشان در ضلع شرقی خانه می‌رود و هم‌زمان کتِ یقه دیپلمات و طوسی رنگش را از تنش درمی‌آورد. قدم‌هایم را به مقصد آشپزخانه، کَج می‌کنم. پارچِ صورتی را از روی جاظرفیِ استیل برمی‌دارم و زیر شیرِ آب می‌گیرم. بعد از یک روز پر چالش، فقط به یک لیوان چایِِ هِل نیاز دارم.
- چه کار می‌کنی؟
سرم را می‌چرخانم. آن‌سوی اُپِن ایستاده است و با چشمانی سرخ و بی‌حال، منتظر نگاهم می‌کند.
شیر آب را می‌بندم و به سمت کابینت زیر پنجره می‌روم. محتویات پارچ را در کتری‌ِ چای‌ساز خالی می‌کنم و دکمه‌ی مربعی را به پایین می‌فشارم.
- می‌خوام چایی درست کنم.
سر تکان می‌دهد. پس از چند گامِ کوتاه، خودش را روی مبل سه‌نفره رها می‌کند. دلم برایش می‌سوزد، برای هر دو نفرشان. ولی کلامی جهت دلداری دادن، بر زبانم جاری نمی‌شود. با برخاستن آوای گریستن، شوکه به عقب می‌چرخم. سرش را پایین انداخته و مثل بچه‌ها گریه می‌کند. عادت به این رویِ سپهر ندارم. همان مردِ عبوس و بداخلاق و جذاب، بیشتر به او می‌آید. انگار از دیشب متحول شده بود. هول‌زده با دمپایی‌های آبی و پلاستیکی می‌دوم و از آشپزخانه خارج می‌شوم. دستش را بالا می‌گیرد و در دو قدمی‌اش متوقفم می‌کند. دستپاچه می‌شوم. خاک بر سرت کتایون! بر فرض که می‌رفتی کنارش؛ مثلاً می‌خواستی چه غلطی کنی؟ خانه‌ی خودش است. دلش می‌خواهد گریه کند. اصلاً به تو چه!
لَب می‌گزم و شرم‌زده می‌گویم:
- من میرم تو اتاق… .
نگذاشت کلامم را کامل کنم و با صدایی گرفته گفت:
- بشین!
لحنش تا حدودی ترسناک بود. مطیعانه قصد نشستن روی مبل تک‌نفره را دارم ولی دوباره مانعم می‌شود.
- لطفاً این‌جا بشین.
با دست به مکان موردِ نظرش اشاره کرد. این بار درخواستش مظلومانه بیان شد. با فاصله‌ی دو وجب از او، کنارش می‌نشینم.
هم‌چنان می‌گریست و هر از گاهی در موهای به هم ریخته‌اش چنگ می‌زد. نگرانی برای پوپک، حتی منِ غریبه را هم درگیر خود کرده است. پس از انتقال به بیمارستان، پزشک دستورِ بستری‌ شدنش را صادرکرد. سپهر به خانواده‌اش خبر داد و آن‌ها فوری خود را رساندند. علی‌رغمِ اصرارهای سپهر، مادرِ پوپک، امشب را کنار دخترش در بیمارستان خواهد گذراند و به زور، سپهر را راهیِ خانه کرد. خانواده‌ی بی‌عیب به این می‌گویند! نه آن بی سر و پاهایی که دخترشان را در اوجِ بی‌پناهی طرد کردند و همه‌جا گفتند که کتایون مُرده است!
سپهر بی‌صدا اشک می‌ریخت و مدام نفسش می‌گرفت. فضا سنگین بود. معذب بودم و بابت خروج از آشپزخانه به غلط کردن افتاده بودم. آخر من را چه به دلگرمی دادن؟! یکی باید به خودِ بدبختم، قوتِ قلب بدهد. در همان حال که با خود دست به گریبان بودم، ناگهان سنگینی سرش را روی شانه‌ام حس می‌کنم. خون در رگ‌هایم یخ می‌زند. نمی‌دانم چرا یک دفعه هول کردم و دست و پاهایم شُل شد؟ مُردهِ‌شورِ این دلِ بی‌جنبه را ببرند که هیجاناتِ نوجوانی را تا الاْن حفظ کرده است.
دو_سه دقیقه‌ای به همین منوال گذشت و در تمام این مدت، مثل مجسمه در جایم ثابت ماندم. حتی جرأت نفس کشیدن نداشتم. صدای هشداردهنده‌ی کتری به گوش می‌رسد و احظارم می‌کند. بدنم لَمس گشته است. سپهر بیش از حد معصوم و آسیب‌دیده به نظر می‌رسد. عادت ندارم با مردی تنها نباشم و خشم و عتاب نبینم! این آرامش و سکون، آن‌قدر برایم دست‌نیافتنی و خاص می‌باشد که بی‌جهت هیجان‌زده‌ام کرده است. سنم کم نبود و می‌دانستم چه مرگم است؟ تاریخِ ماهانه‌ام نزدیک است. هجوم هورمون‌های خبیث و اِغواگر را به ذهنم حس می‌کنم. به همین خاطر، دلم برای خودم می‌سوزد. آن‌قدر عقده‌های قلبم رنگارنگ بود که با کوچک‌ترین حرکتِ بی‌معنایی، عنانِ نَفسَم را از دست می‌دادم؛ خصوصاً در این بازه‌ی زمانیِ لعنتی! با کاسته شدنِ وزن از روی شانه‌ام، به خود می‌آیم. چقدر پستی کتایون! نمی‌بینی چطور دل‌نگرانِ همسرش است؟ یکم آدم باش!
نامحسوس نفس عمیقی می‌کشم. توان نگاه کردن به سپهر را در خود حس نمی‌کردم. سخت بود برایم یک جا بی‌حرکت بنشینم و مظلومانه گریستنش را ببینم. به پاهای بی‌حس شده‌ام حرکتی می‌دهم و از جا برمی‌خیزم.
- میرم چایی دَم کنم.
خوشبختانه پاسخی نداد. یعنی اهمیتی هم برایش ندارد. مثل ربات مسیرِ پیشِ رویم را گرفته و به سمت آشپزخانه می‌روم. پیشانیِ د*اغَـم را روی بدنه‌ی سرد یخچال می‌گذارنم و با مشت روی قفسه‌ی سینـه‌ام می‌کوبم. خدایا خودت پوپک را سریع‌تر شفا بده!
***

#فجور
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,607
امتیازها
73
کیف پول من
22,277
Points
234
پارت_6:

- یکم دوغ برام می‌ریزی؟
در حالی که ترکیب کباب کوبیده و برنج را می‌جویدم، سر تکان داده و در لیوان کاغذی برایش از محتویات بطری می‌ریزم. آستین‌های بلوز سرمه‌اش را بالا زده بود و با حالت بامزه‌ای با نانِ سنگک، برای خودش لقمه می‌گرفت. یا لِلعَجَب! انگار نه انگار که ساعتی پیش، زانوی غم ب*غ*ل گرفته بود.
در عرض دو سه روز، شخصیتِ سپهر، چرخشی صدوهشتاد درجه در نظرم داشت. پس از ساعتی زاری و غمبرک زدن، خودجوش از بیرون غذا سفارش داد. حتی وقتی خواستم میزِ شام را بچینم، اصرار کرد که روی زمین بنشینیم.
لیوانِ سبز رنگ را از دستم گرفت و جرعه‌ای نوشید. کمی بعد به نان‌های جلویش اشاره می‌کند و می‌پرسد:
- با نون دوست نداری؟
لقمه را قورت داده و دستم را به نشانه‌ی نفی بالا می‌آورم.
- نه زیاد. بیشتر برنجی‌ هستم تا نونی.
به جمله‌ام می‌خندد. لعنتی! حتی خنده‌اش هم جذاب است.
- می‌تونم بپرسم، چجوری دزدیدنت؟
فَکَم از حرکت ایستاده و ابروهایم درهم تنیده می‌شود. همین دو دقیقه‌ی پیش از خنده‌اش تعریف کردم؛ چشم خورد! به همان اندازه که جذاب است، گویا بی‌شعور هم هست.
نگاهم را از صورتِ منتظرش به سمت سفره‌ی مربعی و صورتی‌ سوق می‌دهم. لقمه به سختی از گلویم پایین می‌رود. اشتهایم به یک‌باره کور می‌شود. تلخیِ گذشته‌ی منفورم، کامم را آلوده می‌سازد. تحمل این فضا برایم ناممکن است. قصد برخاستن داشتم که مُچِ دستم اسیر می‌شود. احساسات حل‌ شده در صدایش را تشخیص نمی‌دهم.
- بشین غذات رو بخور.
کوفت بخورم، بهتر است! مردکِ… .
دستم را به عقب می‌کشم ولی رهایم نمی‌کند. باز هم نگاهش نمی‌کنم. صدای نفس کلافه‌اش را می‌شنوم.
- متاْسفم. سوالم درست نبود. لطفاً من رو ببخش.
لحنِ شرمسارش مثل آبی بر آتشِ وجودم سرازیر شد. البته که فقط کمی اثربخش بود. سرم را بالا می‌آورم و به صورتش نگاه می‌کنم. دیدگانِ میشی رنگش مملو از پشیمانی است.
بی‌شک دلش برایم سوخته است. دلم یک دعوای حسابی می‌خواهد ولی حیف که جایی برای سرکشی نیست. حیف که من، یک بی‌خانمانِ بدبختم و او در راْسِ قدرت به راحتی می‌تواند از خانه به بیرون پرتم کند. بغضِ لانه‌ کرده در گلویم را فرو می‌دهم. با نگاه منتظرش، مجابم می‌کند که درخواست بَخشِش را بپذیرم.
مقاومتی نکرده و در جایم چهار زانو می‌نشینم. با تردید دستم را رها می‌کند. سکوتی بر محیط حاکم می‌شود و تنها صدای برخورد قاشق و چنگال به گوش می‌رسد. دیگر میلی به غذا ندارم. نصف حجمِ برنج و کباب، دست‌نخورده باقی مانده است. وضعیت سپهر را نمی‌دانم. تازه کمی در نظرم مثبت شده بود که با این سوالِ نابه‌جا… .
یقیناً همه چیز را از زبانِ پوپک شنیده است وگرنه چطور امکان داشت که بدون تحقیق و تفحص، اجازه دهد دختری بی‌پناه و آواره به خانه‌اش پا بگذارد؟ پس با این حال، هدفش از این پرسش چه بود؟
ذهنم درگیر است. مطمئنم اگر کمی روی سوالش، بیشتر سماجت می‌کرد، تمام زحماتم به باد می‌رفت و دوباره برای نجات از حملات عصبی به دام آن قرص‌های پرعوارض و بدمزه می‌افتادم. در پرده‌ی سیاه خاطرات، خودم را می‌بینم که با جیغ و گریه به مردهای هَوَس‌باز و بی‌وجدان، التماس می‌کردم تا دست از سرم بردارند.
سپهر بی‌حرف از سر سفره برمی‌خیزد. دیگر به غذا خوردن تظاهر هم نمی‌کنم. دلم می‌خواهد به حال خودم گریه کنم ولی حتی برای این امر هم توانی در خود حس نمی‌کنم. صدای بسته شدنِ درب را می‌شنوم. پلک می‌زنم و اشکِ پرسوزی روی گونه‌ام جاری می‌شود. خداروشکر که رفت!
قاشق و چنگال از دستانم داخل ظرف یک‌بار مصرف، سقوط می‌کند. صورتم کاملاً خیس شده است. مظلومانه روی سنگِ سردِ کف به پهلو دراز می‌کشم. زانوهایم را در شکمم جمع می‌‌کنم. دکتر کمالی می‌گوید: « گذشته‌ات را بپذیر. » ولی او که نمی‌داند هر روز و شب، دست به دست شدن یعنی چه؟ او که نمی‌داند مثل کالا فروخته شدن یعنی چه؟ او که نمی‌داند یک بند تمنا کردن و یاری ندیدن یعنی چه؟ کجای این گذشته‌ی ننگین، لیاقتِ پذیرفته شدن دارد؟
چشم‌هایم را پرفشار می‌بندم و از ته دل با نفرت می‌گویم:
- لعنت بهت فرهاد!
***
کد:
- یکم دوغ برام می‌ریزی؟
در حالی که ترکیب کباب کوبیده و برنج را می‌جویدم، سر تکان داده و در لیوان کاغذی برایش از محتویات بطری می‌ریزم. آستین‌های بلوز سرمه‌اش را بالا زده بود و با حالت بامزه‌ای با نانِ سنگک، برای خودش لقمه می‌گرفت. یا لِلعَجَب! انگار نه انگار که ساعتی پیش، زانوی غم ب*غ*ل گرفته بود.
در عرض دو سه روز، شخصیتِ سپهر، چرخشی صدوهشتاد درجه در نظرم داشت. پس از ساعتی زاری و غمبرک زدن، خودجوش از بیرون غذا سفارش داد. حتی وقتی خواستم میزِ شام را بچینم، اصرار کرد که روی زمین بنشینیم.
لیوانِ سبز رنگ را از دستم گرفت و جرعه‌ای نوشید. کمی بعد به نان‌های جلویش اشاره می‌کند و می‌پرسد:
- با نون دوست نداری؟
لقمه را قورت داده و دستم را به نشانه‌ی نفی بالا می‌آورم.
- نه زیاد. بیشتر برنجی‌ هستم تا نونی.
به جمله‌ام می‌خندد. لعنتی! حتی خنده‌اش هم جذاب است.
- می‌تونم بپرسم، چجوری دزدیدنت؟
فَکَم از حرکت ایستاده و ابروهایم درهم تنیده می‌شود. همین دو دقیقه‌ی پیش از خنده‌اش تعریف کردم؛ چشم خورد! به همان اندازه که جذاب است، گویا بی‌شعور هم هست.
نگاهم را از صورتِ منتظرش به سمت سفره‌ی مربعی و صورتی‌ سوق می‌دهم. لقمه به سختی از گلویم پایین می‌رود. اشتهایم به یک‌باره کور می‌شود. تلخیِ گذشته‌ی منفورم، کامم را آلوده می‌سازد. تحمل این فضا برایم ناممکن است. قصد برخاستن داشتم که مُچِ دستم اسیر می‌شود. احساسات حل‌ شده در صدایش را تشخیص نمی‌دهم.
- بشین غذات رو بخور.
کوفت بخورم، بهتر است! مردکِ… .
دستم را به عقب می‌کشم ولی رهایم نمی‌کند. باز هم نگاهش نمی‌کنم. صدای نفس کلافه‌اش را می‌شنوم.
- متاْسفم. سوالم درست نبود. لطفاً من رو ببخش.
لحنِ شرمسارش مثل آبی بر آتشِ وجودم سرازیر شد. البته که فقط کمی اثربخش بود. سرم را بالا می‌آورم و به صورتش نگاه می‌کنم. دیدگانِ میشی رنگش مملو از پشیمانی است.
بی‌شک دلش برایم سوخته است. دلم یک دعوای حسابی می‌خواهد ولی حیف که جایی برای سرکشی نیست. حیف که من، یک بی‌خانمانِ بدبختم و او در راْسِ قدرت به راحتی می‌تواند از خانه به بیرون پرتم کند. بغضِ لانه‌ کرده در گلویم را فرو می‌دهم. با نگاه منتظرش، مجابم می‌کند که درخواست بَخشِش را بپذیرم.
مقاومتی نکرده و در جایم چهار زانو می‌نشینم. با تردید دستم را رها می‌کند. سکوتی بر محیط حاکم می‌شود و تنها صدای برخورد قاشق و چنگال به گوش می‌رسد. دیگر میلی به غذا ندارم. نصف حجمِ برنج و کباب، دست‌نخورده باقی مانده است. وضعیت سپهر را نمی‌دانم. تازه کمی در نظرم مثبت شده بود که با این سوالِ نابه‌جا… .
یقیناً همه چیز را از زبانِ پوپک شنیده است وگرنه چطور امکان داشت که بدون تحقیق و تفحص، اجازه دهد دختری بی‌پناه و آواره به خانه‌اش پا بگذارد؟ پس با این حال، هدفش از این پرسش چه بود؟
ذهنم درگیر است. مطمئنم اگر کمی روی سوالش، بیشتر سماجت می‌کرد، تمام زحماتم به باد می‌رفت و دوباره برای نجات از حملات عصبی به دام آن قرص‌های پرعوارض و بدمزه می‌افتادم. در پرده‌ی سیاه خاطرات، خودم را می‌بینم که با جیغ و گریه به مردهای هَوَس‌باز و بی‌وجدان، التماس می‌کردم تا دست از سرم بردارند.
سپهر بی‌حرف از سر سفره برمی‌خیزد. دیگر به غذا خوردن تظاهر هم نمی‌کنم. دلم می‌خواهد به حال خودم گریه کنم ولی حتی برای این امر هم توانی در خود حس نمی‌کنم. صدای بسته شدنِ درب را می‌شنوم. پلک می‌زنم و اشکِ پرسوزی روی گونه‌ام جاری می‌شود. خداروشکر که رفت!
قاشق و چنگال از دستانم داخل ظرف یک‌بار مصرف، سقوط می‌کند. صورتم کاملاً خیس شده است. مظلومانه روی سنگِ سردِ کف به پهلو دراز می‌کشم. زانوهایم را در شکمم جمع می‌‌کنم. دکتر کمالی می‌گوید: « گذشته‌ات را بپذیر. » ولی او که نمی‌داند هر روز و شب، دست به دست شدن یعنی چه؟ او که نمی‌داند مثل کالا فروخته شدن یعنی چه؟ او که نمی‌داند یک بند تمنا کردن و یاری ندیدن یعنی چه؟ کجای این گذشته‌ی ننگین، لیاقتِ پذیرفته شدن دارد؟
چشم‌هایم را پرفشار می‌بندم و از ته دل با نفرت می‌گویم:
- لعنت بهت فرهاد!
***

#فجور
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,607
امتیازها
73
کیف پول من
22,277
Points
234
پارت_7:

«سه سال پیش»
پاهایم به خاطرِ پاشنه‌های میخیِ صندلِ سرمه‌ای، از درد ذُق‌ذُق می‌کند. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. شدیداً معذب هستم. صدای کَرکننده‌ی موسیقی، سر دَردَم را تشدید می‌کند. انتهای سالن و کنار راه‌پله‌ی مارپیچی شکلی که به طبقه بالا متصل بود، گوشه‌ی مبلِ پفکی در خود مچاله شده‌ام. دستم دائم به گوشه و کنار پیراهنِ نیلی‌ام بند است و سعی می‌کنم کوتاهی‌اش را مهار کنم. لعنت به سلیقه‌ی ناجورِ سیاوش و لعنت به من زودباور.
حس می‌کنم قلبم داخل دهانم می‌زند. بی‌قرار برمی‌خیزم و محدوده‌ی کوچک جلوی درب را قدم‌ می‌زنم. از ورای درب شیشه‌ای، محیط خوفناک باغ را می‌بینم. تاریکی عیان باغ، توسط چند چراغ ایستاده و تزیینی در گوشه و کنار، تا حدودی کاهش پیدا کرده است. وقتی از ماشین پیاده شدیم، دیدم که سه سگ بزرگ و مشکی، آزادانه در سطح باغ پرسه می‌زدند. دست‌هایم می‌لرزد. با این سر وضع و بدون گوشی و پول، حتی نمی‌توانم تا وسط باغ برسم؛ چه برسد به این‌که بخواهم با آژانس برگردم.
حالم از بی‌عرضگی و بزدلی‌ام به هم می‌خورد. برای دل سیاوش تا به امروز به چه کارهایی که رو نیاوردم؟ مهمانی امشب هم که گُلِ سرسبدِ فداکاری‌هایم بود. با آن زبان چرب و نرمش، دو ساعتِ تمام، مغزم را به کار گرفت و بالاْخره موفق شد راضی‌ام کند تا در مهمانی همراهش باشم. حتی خودش نشست و با کلی ذوق و شوق، صورتم را آرایش کرد و چقدر قربان صدقه‌ام رفت که کتایونش زیباترین دختر دنیاست!
کلافه در موهای مشکی و کوتاهم چنگ می‌زنم. خوش‌خیال‌تر و ساده‌لوح‌تر از من تا به حال زاده نشده است. نوزده سالم است ولی به اندازه‌ی یک بچه‌ی ده ساله شعور ندارم! صد بار تا به الان فریب حرف‌ها و چاپلوسی‌های سیاوش را خورده بودم و باز هم عبرت نگرفتم.
پوزخندی به حال خود می‌زنم. چه فکر می‌کردم و چه شد؟! این همه بَزَک دوزَک کردن برای همراهی سیاوش بود. چقدر هم که تحویلم گرفت!
سنگینی غم را با شدت بیشتری روی قلبم حس می‌کنم. اجباراٌ دوباره به سمت ماْمنِ موقتی‌ام کنار راه‌پله راه می‌افتم و بدنم را در گوشه مبل رها می‌سازم. با خشم صندل‌ها را از پاهایم درمی‌آورم و به سمتی پرت می‌کنم.
حالت تهوع دارم. ر*ق*ص نور، حتی از دور هم چشمانم را می‌آزارد. هر دو دقیقه یک‌بار، به ساعت بندِ چرمی روی مچم نگاه می‌کنم. انگارکه زمان، قصدی برای گذشتن ندارد.
به محض ورود به این مهمانی عجیب و غریب به سیاوش گفتم که می‌خواهم برگردم. با خشم سرم فریاد کشید و زمانی که می‌خواستم به آژانس زنگ بزنم، وحشیانه گوشی موبایل و کیفم را از دستم چنگ زد. انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار جلوی صورتم تکان داد و گفت:
- حداْقل تا ساعت 12 این‌جاییم. بعدش باهم برمی‌گردیم.
سپس بی‌توجه به رنگ پریده‌ام، به حال خود رهایم کرد و به همراه چند نفری که به استقبالش آمده بودند به طرف سالن اصلی رفت.
یک ساعتی از تنها گذاشتنم می‌گذرد. سیاوش حتی یک بار هم برای سرزدن به سراغم نیامد. هر سری که درب شیشه‌ای ویلا باز می‌شود و افرادِ سرخوش بیشتری وارد خانه می‌شوند؛ ترس و اضطرابم افزون می‌شود و خداخدا می‌کنم که در این فضای نیمه‌روشن، کسی متوجه حضورم نشود.
صدای سرود می‌شنوم. افراد حاضر در مهمانی، باهم آوازی دسته جمعی می‌خوانند. صدایی قهقهه زدنشان تا این طرف هم می‌آید. حس بی‌پناهی مثل جذام، بندبند وجودم را می‌خورد. دلم گریه می‌خواهد.
امان از دست پدر که با همسر جدیدش، دائم در سفر به سر می‌برد. عروس جوان ساجدی‌ها، طاقت مزاحم نداشت و منِ بخت برگشته، محکوم به ماندن بودم. بگذریم از این‌ که برادرهایم، هر یک مشغول زندگی خود بودند و برایشان اهمیتی نداشت که به لطف ازدواج مجدد پدرشان با زنی بیست و چند ساله، کوچک‌ترین فرزندِ خانه که از قضا تنها خواهرشان بود، مدتی می‌شود که به خاک سیاه نشسته است. پدر حاضر نبود من در خانه تنها بمانم ولی مُصِرانه تمایل داشت من را به دست سیاوش بسپارد. استدلالش چه بود؟! هر بار می‌گفت که: «شما نامزد هستید و تو پیش سیاوش باشی، خیال من راحت‌تره» . ولی نمی‌دانست که برادرزاده‌ی ارجمندش، هر بار سر از یک مهمانی شبانه درمی‌آورد و مرا در خانه‌ تنها رها کرده و درب را رویم قفل می‌کند تا مثلاً بلایی سرم نیاید. اما این بار خانه تعمیرات داشت و به ناچار و بعد از سر هم کردنِ کلی دروغ و دغل، مرا دنبال خودش به مهمانی کشید.
اشک‌هایم بالاْخره از دیدگانم جاری شد. این بار دیگر به پدر می‌گویم؛ دیگر این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست! سیاوش جلویم، خودش را دار هم بزند، نمی‌تواند قانعم کند تا مثل دفعات قبل، حقیقت را به پدر نگویم. دیگر به خاطر کسی که ذره‌ای ارزش برایم قائل نیست، سکوت نمی‌کنم.
با کف دست، محکم روی سرم می‌کوبم. دردِ واقعیت تا عمق جمجمه‌ام نفوذ می‌کند. خاک بر سرت کتایون با این عاشق شدنت! حال و روزت را ببین. ببین وقت‌هایی که تو در خانه تنهایی، چه جاهایی که نمی‌آید؟ احمق، سیاوش تو را نمی‌خواهد! واقعاً که خاکِ عالم بر سرت!
زانوهایم را در شکمم جمع می‌کنم و پیشانی‌ام را روی کشگَک زانوهایم می‌گذارم. قلبم بی‌وقفه خود را به دیواره‌ سینـه‌ام می‌کوبد.
از لحظه ورود تا به الان، چند باری سعی کردم وارد سالن شدم و کیف و موبایلم را از دست سیاوش بگیرم. ولی پس از گذشت از راهروی ارتباطی و به محض نزدیک شدن به درگاه سالن، چند مرد و زن با قیافه و تیپ‌های عجیب و غریب را می‌دیدم که مشخص بود در حال خود نیستن و همگی ماده‌ای بدبو را استعمال می‌کردند. هر سری از نیمه راه برگشتم. واقعیتش مهمانی نرفته نیستم ولی این جماعت معلوم‌الحال، قابل اعتماد نبودند. به خصوص که یک نفرشان گوشه‌ای گیرم انداخته بود و سعی داشت بدنم را دست‌مالی کند. بماند که به چه مصیبتی از دستش گریختم و دعا کردم که همان‌جا زهرِماری‌اش را بکشد و راهش به این سمت نیفتد.
هم‌چنان با افکارم درگیر هستم و گهواره‌وار خود را تکان می‌دهم. صدای موزیک عوض می‌شود و حالت ملایمی به خود می‌گیرد. سر و صدای جمعیت هم تا حدودی می‌خوابد. مشخصاً زمان ر*ق*ص دو نفره فرا رسیده است. بغض جدیدی راه گلویم را می‌گیرد. یعنی سیاوش الاْن با چه کسی می‌رقصد؟ دستم را بلند می‌کنم تا دوباره بابت حماقتم به سرم ضربه بزنم که مچم در هوا اسیر می‌شود. هراسیده سرم را بلند می‌کنم و با چشمان اشکی به جوانی که بالای سرم ایستاده است نگاه می‌کنم. جوان لبخندی عریض به روی وحشت‌زده‌ام می‌زند. هول‌زده سعی می‌کنم تا دستم را آزاد کنم. متوجه مقصودم می‌شود و رهایم نمی‌کند. مقابلم روی زمین زانو می‌زند و پشت دست اسیرم را می‌بوسد. ضربان قلبم به اوج خود رسیده است. چیزی نمانده تا از شدت ترس، خودم را خیس کنم.

کد:
«سه سال پیش»
پاهایم به خاطرِ پاشنه‌های میخیِ صندلِ سرمه‌ای، از درد ذُق‌ذُق می‌کند. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. شدیداً معذب هستم. صدای کَرکننده‌ی موسیقی، سر دَردَم را تشدید می‌کند. انتهای سالن و کنار راه‌پله‌ی مارپیچی شکلی که به طبقه بالا متصل بود، گوشه‌ی مبلِ پفکی در خود مچاله شده‌ام. دستم دائم به گوشه و کنار پیراهنِ نیلی‌ام بند است و سعی می‌کنم کوتاهی‌اش را مهار کنم. لعنت به سلیقه‌ی ناجورِ سیاوش و لعنت به من زودباور.
حس می‌کنم قلبم داخل دهانم می‌زند. بی‌قرار برمی‌خیزم و محدوده‌ی کوچک جلوی درب را قدم‌ می‌زنم. از ورای درب شیشه‌ای، محیط خوفناک باغ را می‌بینم. تاریکی عیان باغ، توسط چند چراغ ایستاده و تزیینی در گوشه و کنار، تا حدودی کاهش پیدا کرده است. وقتی از ماشین پیاده شدیم، دیدم که سه سگ بزرگ و مشکی، آزادانه در سطح باغ پرسه می‌زدند. دست‌هایم می‌لرزد. با این سر وضع و بدون گوشی و پول، حتی نمی‌توانم تا وسط باغ برسم؛ چه برسد به این‌که بخواهم با آژانس برگردم.
حالم از بی‌عرضگی و بزدلی‌ام به هم می‌خورد. برای دل سیاوش تا به امروز به چه کارهایی که رو نیاوردم؟ مهمانی امشب هم که گُلِ سرسبدِ فداکاری‌هایم بود. با آن زبان چرب و نرمش، دو ساعتِ تمام، مغزم را به کار گرفت و بالاْخره موفق شد راضی‌ام کند تا در مهمانی همراهش باشم. حتی خودش نشست و با کلی ذوق و شوق، صورتم را آرایش کرد و چقدر قربان صدقه‌ام رفت که کتایونش زیباترین دختر دنیاست!
کلافه در موهای مشکی و کوتاهم چنگ می‌زنم. خوش‌خیال‌تر و ساده‌لوح‌تر از من تا به حال زاده نشده است. نوزده سالم است ولی به اندازه‌ی یک بچه‌ی ده ساله شعور ندارم! صد بار تا به الان فریب حرف‌ها و چاپلوسی‌های سیاوش را خورده بودم و باز هم عبرت نگرفتم.
پوزخندی به حال خود می‌زنم. چه فکر می‌کردم و چه شد؟! این همه بَزَک دوزَک کردن برای همراهی سیاوش بود. چقدر هم که تحویلم گرفت!
سنگینی غم را با شدت بیشتری روی قلبم حس می‌کنم. اجباراٌ دوباره به سمت ماْمنِ موقتی‌ام کنار راه‌پله راه می‌افتم و بدنم را در گوشه مبل رها می‌سازم. با خشم صندل‌ها را از پاهایم درمی‌آورم و به سمتی پرت می‌کنم.
حالت تهوع دارم. ر*ق*ص نور، حتی از دور هم چشمانم را می‌آزارد. هر دو دقیقه یک‌بار، به ساعت بندِ چرمی روی مچم نگاه می‌کنم. انگارکه زمان، قصدی برای گذشتن ندارد.
به محض ورود به این مهمانی عجیب و غریب به سیاوش گفتم که می‌خواهم برگردم. با خشم سرم فریاد کشید و زمانی که می‌خواستم به آژانس زنگ بزنم، وحشیانه گوشی موبایل و کیفم را از دستم چنگ زد. انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار جلوی صورتم تکان داد و گفت:
- حداْقل تا ساعت 12 این‌جاییم. بعدش باهم برمی‌گردیم.
سپس بی‌توجه به رنگ پریده‌ام، به حال خود رهایم کرد و به همراه چند نفری که به استقبالش آمده بودند به طرف سالن اصلی رفت.
یک ساعتی از تنها گذاشتنم می‌گذرد. سیاوش حتی یک بار هم برای سرزدن به سراغم نیامد. هر سری که درب شیشه‌ای ویلا باز می‌شود و افرادِ سرخوش بیشتری وارد خانه می‌شوند؛ ترس و اضطرابم افزون می‌شود و خداخدا می‌کنم که در این فضای نیمه‌روشن، کسی متوجه حضورم نشود.
صدای سرود می‌شنوم. افراد حاضر در مهمانی، باهم آوازی دسته جمعی می‌خوانند. صدایی قهقهه زدنشان تا این طرف هم می‌آید. حس بی‌پناهی مثل جذام، بندبند وجودم را می‌خورد. دلم گریه می‌خواهد.
امان از دست پدر که با همسر جدیدش، دائم در سفر به سر می‌برد. عروس جوان ساجدی‌ها، طاقت مزاحم نداشت و منِ بخت برگشته، محکوم به ماندن بودم. بگذریم از این‌ که برادرهایم، هر یک مشغول زندگی خود بودند و برایشان اهمیتی نداشت که به لطف ازدواج مجدد پدرشان با زنی بیست و چند ساله، کوچک‌ترین فرزندِ خانه که از قضا تنها خواهرشان بود، مدتی می‌شود که به خاک سیاه نشسته است. پدر حاضر نبود من در خانه تنها بمانم ولی مُصِرانه تمایل داشت من را به دست سیاوش بسپارد. استدلالش چه بود؟! هر بار می‌گفت که: «شما نامزد هستید و تو پیش سیاوش باشی، خیال من راحت‌تره» . ولی نمی‌دانست که برادرزاده‌ی ارجمندش، هر بار سر از یک مهمانی شبانه درمی‌آورد و مرا در خانه‌ تنها رها کرده و درب را رویم قفل می‌کند تا مثلاً بلایی سرم نیاید. اما این بار خانه تعمیرات داشت و به ناچار و بعد از سر هم کردنِ کلی دروغ و دغل، مرا دنبال خودش به مهمانی کشید.
اشک‌هایم بالاْخره از دیدگانم جاری شد. این بار دیگر به پدر می‌گویم؛ دیگر این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست! سیاوش جلویم، خودش را دار هم بزند، نمی‌تواند قانعم کند تا مثل دفعات قبل، حقیقت را به پدر نگویم. دیگر به خاطر کسی که ذره‌ای ارزش برایم قائل نیست، سکوت نمی‌کنم.
با کف دست، محکم روی سرم می‌کوبم. دردِ واقعیت تا عمق جمجمه‌ام نفوذ می‌کند. خاک بر سرت کتایون با این عاشق شدنت! حال و روزت را ببین. ببین وقت‌هایی که تو در خانه تنهایی، چه جاهایی که نمی‌آید؟ احمق، سیاوش تو را نمی‌خواهد! واقعاً که خاکِ عالم بر سرت!
زانوهایم را در شکمم جمع می‌کنم و پیشانی‌ام را روی کشگَک زانوهایم می‌گذارم. قلبم بی‌وقفه خود را به دیواره‌ سینـه‌ام می‌کوبد.
از لحظه ورود تا به الان، چند باری سعی کردم وارد سالن شدم و کیف و موبایلم را از دست سیاوش بگیرم. ولی پس از گذشت از راهروی ارتباطی و به محض نزدیک شدن به درگاه سالن، چند مرد و زن با قیافه و تیپ‌های عجیب و غریب را می‌دیدم که مشخص بود در حال خود نیستن و همگی ماده‌ای بدبو را استعمال می‌کردند. هر سری از نیمه راه برگشتم. واقعیتش مهمانی نرفته نیستم ولی این جماعت معلوم‌الحال، قابل اعتماد نبودند. به خصوص که یک نفرشان گوشه‌ای گیرم انداخته بود و سعی داشت بدنم را دست‌مالی کند. بماند که به چه مصیبتی از دستش گریختم و دعا کردم که همان‌جا زهرِماری‌اش را بکشد و راهش به این سمت نیفتد.
هم‌چنان با افکارم درگیر هستم و گهواره‌وار خود را تکان می‌دهم. صدای موزیک عوض می‌شود و حالت ملایمی به خود می‌گیرد. سر و صدای جمعیت هم تا حدودی می‌خوابد. مشخصاً زمان ر*ق*ص دو نفره فرا رسیده است. بغض جدیدی راه گلویم را می‌گیرد. یعنی سیاوش الاْن با چه کسی می‌رقصد؟ دستم را بلند می‌کنم تا دوباره بابت حماقتم به سرم ضربه بزنم که مچم در هوا اسیر می‌شود. هراسیده سرم را بلند می‌کنم و با چشمان اشکی به جوانی که بالای سرم ایستاده است نگاه می‌کنم. جوان لبخندی عریض به روی وحشت‌زده‌ام می‌زند. هول‌زده سعی می‌کنم تا دستم را آزاد کنم. متوجه مقصودم می‌شود و رهایم نمی‌کند. مقابلم روی زمین زانو می‌زند و پشت دست اسیرم را می‌بوسد. ضربان قلبم به اوج خود رسیده است. چیزی نمانده تا از شدت ترس، خودم را خیس کنم.

#فجور
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا