پارت_8:
وضعیتمان مثل شوالیهای است که در مقابل شاهزاده زانو زده است. حس شرم تمام وجودم را احاطه کرده است. با شیفتگی خاصی نگاهم میکند. صدای بَمَش، لرزه بر اندامم میاندازد.
- تنهایی عزیزم؟
همین جمله کافی است تا بغض ترسآلودَم را درهم بشکند. اشکهای وقتنشناس از بندِ چشمانم متواری میشوند و با بیحیایی، درماندگیام را جار میزنند. لال میشوم و صدایی از بین لَبهای لرزانم خارج نمیشود. جوان پاسخ سوالش را دریافت نمیکند. لبخند عجیبی به چهره دارد. روی پا میایستد. دست راستش را جلو میآورد و اشکهای روی گونهام را نوازشوار پاک میکند. نفس نمیکشم. دست و پایم را گم کرده و احساس بیپناهی دارم.
همزمان که نگاهش به من است، مسیر راهروی منتهی به سالن را میپاید. دوباره ریتم آهنگ بالا رفته و جیغ و هلهلهی شرکت کنندگان، همهی فضا را در بر گرفته است. بزاق دهانم را به سختی فرو میدهم. دیدم تار شده است. به کائنات التماس میکنم تا کسی سر برسد و مرا از این مخمصه نجات دهد ولی افسوس که هیچگاه دعاهایم مستجاب نمیشود.
- میدونی؛ امشب اومده بودم صید ماهی کلیکا*.
با سرش به راهرو اشاره کرده و ادامه میدهد:
- سه هفتهست آمارش رو دارم. مثل سگ مَست شده و داره اونجا قِر میده! ولی دیگه نیازی به دردسر نیست؛ به جاش شاهماهی افتاده توی تورَم!
قلبم در س*ی*نه جابهجا میشود. فشارم افتاده است و دستهایم به رعشه درمیآید. با حالت منزجرکننده و کشیدهای میگوید:
- جون! میبرمت یه جا که حسابی بهت خوش بگذره.
بلافاصله دستش را در جیب شلوار خاکستری و کتانش فرو میبرد و سرنگ کوچکی را از آن خارج میکند. با دیدن مایع زرد رنگ درون سرنگ، لرزه در کل بدنم پراکنده میشود. مغزم بالکل مختل شده است و توان تصمیمگیری ندارم.
سردی انگشتانش را زیر چانهام حس میکنم. وجب به وجب صورتم را با اشتیاق میکاود.
کسی از درون صدایم میکند و کتایونِ بیعرضه را به حرکت وا میدارد. کمکم عصبهای فلج شدهام به کار میافتد و هوشیاری به مغزِ معلق شدهام، پاتک میزند.
- چهجوری سر از اینجا درآوردی؟ مشخصه دست نخوردهای! شرط میبندم این سری میتونم کلی از فرهاد آوانس* بگیرم.
ارتباط حرفهایش به هم را نمیفهمم ولی مسلماً نیت خوبی ندارد. قدرت تحلیلرفتهام را در آنی از زمان جمع میکنم. از جا جست میزنم و با همهی توانم، او را به سمت عقب هل میدهم. انتظارش را ندارد و به طرف عقب تلوتلو میخورد. از این فرصت استفاده میکنم. با پاهای بر*ه*نه به سمت راهروی مخوف این خانه میدوم. حس میکنم مسیر پس و پیشم به جهنم ختم میشود. دَهانم را باز میکنم و فریاد میکشم:
- سیاوش!
صدایم در آهنگ گوشخراشی که جمعیت را به وجد آورده است، گم میشود. پیراهن کوتاهم از پشت به عقب کشیده میشود. همزمان تیزی سوزن را در گَردَنم حس میکنم. جیغ بلندم با سَدِ دستش در نطفه خفه میشود. دوباره اشکهایم به راه میافتند. تقلا میکنم و دست و پا میزنم. سوزن گوشت گردنم را میشکافد و بیشتر در بدنم رخنه میکند. مثل فیلمهای ترسناک، با یک دست بدنم را و با دست دیگر جلوی دهانم را گرفته است و کالبد نحیفم را به عقب میکشد. سعی میکنم با لگد پراندن به عقب و ناخن کشیدن روی بازویش از این مهلکه بگریزم. ولی او بر خلاف من، سختجانتر از این حرفهاست. کمکم حس ضعف در جایجای بدنم نفوذ میکند. نمیتوانم درست نفس بکشم. دستهایم رفتهرفته بیحس میشوند.
روی مبلی که تا چند دقیقه پیش، ماْمنم بود مینشیند و من بینوا را در آغوشش نگه میدارد. دستش را آرام از روی دهانم برمیدارد. قبل از آن که فرصتی برای نفس گرفتن داشته باشم، دستمالی آبی رنگ روی بینی و دهانم را میپوشاند. صدای خشدارش را کنار گوشم میشنوم:
- آروم نفس بکش.
رایحه تند روی دستمال، ناخواسته کامم را پر میکند. روی شکمم را ماساژ میدهد و مدام زمزمه میکند که نفس بکشم. با تهمانده توانم، تکانی میخورم. فرجی حاصل نمیشود و پس از چند دقیقه، دیگر چیزی نمیفهمم.
***
#فجور
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
وضعیتمان مثل شوالیهای است که در مقابل شاهزاده زانو زده است. حس شرم تمام وجودم را احاطه کرده است. با شیفتگی خاصی نگاهم میکند. صدای بَمَش، لرزه بر اندامم میاندازد.
- تنهایی عزیزم؟
همین جمله کافی است تا بغض ترسآلودَم را درهم بشکند. اشکهای وقتنشناس از بندِ چشمانم متواری میشوند و با بیحیایی، درماندگیام را جار میزنند. لال میشوم و صدایی از بین لَبهای لرزانم خارج نمیشود. جوان پاسخ سوالش را دریافت نمیکند. لبخند عجیبی به چهره دارد. روی پا میایستد. دست راستش را جلو میآورد و اشکهای روی گونهام را نوازشوار پاک میکند. نفس نمیکشم. دست و پایم را گم کرده و احساس بیپناهی دارم.
همزمان که نگاهش به من است، مسیر راهروی منتهی به سالن را میپاید. دوباره ریتم آهنگ بالا رفته و جیغ و هلهلهی شرکت کنندگان، همهی فضا را در بر گرفته است. بزاق دهانم را به سختی فرو میدهم. دیدم تار شده است. به کائنات التماس میکنم تا کسی سر برسد و مرا از این مخمصه نجات دهد ولی افسوس که هیچگاه دعاهایم مستجاب نمیشود.
- میدونی؛ امشب اومده بودم صید ماهی کلیکا*.
با سرش به راهرو اشاره کرده و ادامه میدهد:
- سه هفتهست آمارش رو دارم. مثل سگ مَست شده و داره اونجا قِر میده! ولی دیگه نیازی به دردسر نیست؛ به جاش شاهماهی افتاده توی تورَم!
قلبم در س*ی*نه جابهجا میشود. فشارم افتاده است و دستهایم به رعشه درمیآید. با حالت منزجرکننده و کشیدهای میگوید:
- جون! میبرمت یه جا که حسابی بهت خوش بگذره.
بلافاصله دستش را در جیب شلوار خاکستری و کتانش فرو میبرد و سرنگ کوچکی را از آن خارج میکند. با دیدن مایع زرد رنگ درون سرنگ، لرزه در کل بدنم پراکنده میشود. مغزم بالکل مختل شده است و توان تصمیمگیری ندارم.
سردی انگشتانش را زیر چانهام حس میکنم. وجب به وجب صورتم را با اشتیاق میکاود.
کسی از درون صدایم میکند و کتایونِ بیعرضه را به حرکت وا میدارد. کمکم عصبهای فلج شدهام به کار میافتد و هوشیاری به مغزِ معلق شدهام، پاتک میزند.
- چهجوری سر از اینجا درآوردی؟ مشخصه دست نخوردهای! شرط میبندم این سری میتونم کلی از فرهاد آوانس* بگیرم.
ارتباط حرفهایش به هم را نمیفهمم ولی مسلماً نیت خوبی ندارد. قدرت تحلیلرفتهام را در آنی از زمان جمع میکنم. از جا جست میزنم و با همهی توانم، او را به سمت عقب هل میدهم. انتظارش را ندارد و به طرف عقب تلوتلو میخورد. از این فرصت استفاده میکنم. با پاهای بر*ه*نه به سمت راهروی مخوف این خانه میدوم. حس میکنم مسیر پس و پیشم به جهنم ختم میشود. دَهانم را باز میکنم و فریاد میکشم:
- سیاوش!
صدایم در آهنگ گوشخراشی که جمعیت را به وجد آورده است، گم میشود. پیراهن کوتاهم از پشت به عقب کشیده میشود. همزمان تیزی سوزن را در گَردَنم حس میکنم. جیغ بلندم با سَدِ دستش در نطفه خفه میشود. دوباره اشکهایم به راه میافتند. تقلا میکنم و دست و پا میزنم. سوزن گوشت گردنم را میشکافد و بیشتر در بدنم رخنه میکند. مثل فیلمهای ترسناک، با یک دست بدنم را و با دست دیگر جلوی دهانم را گرفته است و کالبد نحیفم را به عقب میکشد. سعی میکنم با لگد پراندن به عقب و ناخن کشیدن روی بازویش از این مهلکه بگریزم. ولی او بر خلاف من، سختجانتر از این حرفهاست. کمکم حس ضعف در جایجای بدنم نفوذ میکند. نمیتوانم درست نفس بکشم. دستهایم رفتهرفته بیحس میشوند.
روی مبلی که تا چند دقیقه پیش، ماْمنم بود مینشیند و من بینوا را در آغوشش نگه میدارد. دستش را آرام از روی دهانم برمیدارد. قبل از آن که فرصتی برای نفس گرفتن داشته باشم، دستمالی آبی رنگ روی بینی و دهانم را میپوشاند. صدای خشدارش را کنار گوشم میشنوم:
- آروم نفس بکش.
رایحه تند روی دستمال، ناخواسته کامم را پر میکند. روی شکمم را ماساژ میدهد و مدام زمزمه میکند که نفس بکشم. با تهمانده توانم، تکانی میخورم. فرجی حاصل نمیشود و پس از چند دقیقه، دیگر چیزی نمیفهمم.
***
کد:
وضعیتمان مثل شوالیهای است که در مقابل شاهزاده زانو زده است. حس شرم تمام وجودم را احاطه کرده است. با شیفتگی خاصی نگاهم میکند. صدای بَمَش، لرزه بر اندامم میاندازد.
- تنهایی عزیزم؟
همین جمله کافی است تا بغض ترسآلودَم را درهم بشکند. اشکهای وقتنشناس از بندِ چشمانم متواری میشوند و با بیحیایی، درماندگیام را جار میزنند. لال میشوم و صدایی از بین لَبهای لرزانم خارج نمیشود. جوان پاسخ سوالش را دریافت نمیکند. لبخند عجیبی به چهره دارد. روی پا میایستد. دست راستش را جلو میآورد و اشکهای روی گونهام را نوازشوار پاک میکند. نفس نمیکشم. دست و پایم را گم کرده و احساس بیپناهی دارم.
همزمان که نگاهش به من است، مسیر راهروی منتهی به سالن را میپاید. دوباره ریتم آهنگ بالا رفته و جیغ و هلهلهی شرکت کنندگان، همهی فضا را در بر گرفته است. بزاق دهانم را به سختی فرو میدهم. دیدم تار شده است. به کائنات التماس میکنم تا کسی سر برسد و مرا از این مخمصه نجات دهد ولی افسوس که هیچگاه دعاهایم مستجاب نمیشود.
- میدونی؛ امشب اومده بودم صید ماهی کلیکا*.
با سرش به راهرو اشاره کرده و ادامه میدهد:
- سه هفتهست آمارش رو دارم. مثل سگ مَست شده و داره اونجا قِر میده! ولی دیگه نیازی به دردسر نیست؛ به جاش شاهماهی افتاده توی تورَم!
قلبم در س*ی*نه جابهجا میشود. فشارم افتاده است و دستهایم به رعشه درمیآید. با حالت منزجرکننده و کشیدهای میگوید:
- جون! میبرمت یه جا که حسابی بهت خوش بگذره.
بلافاصله دستش را در جیب شلوار خاکستری و کتانش فرو میبرد و سرنگ کوچکی را از آن خارج میکند. با دیدن مایع زرد رنگ درون سرنگ، لرزه در کل بدنم پراکنده میشود. مغزم بالکل مختل شده است و توان تصمیمگیری ندارم.
سردی انگشتانش را زیر چانهام حس میکنم. وجب به وجب صورتم را با اشتیاق میکاود.
کسی از درون صدایم میکند و کتایونِ بیعرضه را به حرکت وا میدارد. کمکم عصبهای فلج شدهام به کار میافتد و هوشیاری به مغزِ معلق شدهام، پاتک میزند.
- چهجوری سر از اینجا درآوردی؟ مشخصه دست نخوردهای! شرط میبندم این سری میتونم کلی از فرهاد آوانس* بگیرم.
ارتباط حرفهایش به هم را نمیفهمم ولی مسلماً نیت خوبی ندارد. قدرت تحلیلرفتهام را در آنی از زمان جمع میکنم. از جا جست میزنم و با همهی توانم، او را به سمت عقب هل میدهم. انتظارش را ندارد و به طرف عقب تلوتلو میخورد. از این فرصت استفاده میکنم. با پاهای بر*ه*نه به سمت راهروی مخوف این خانه میدوم. حس میکنم مسیر پس و پیشم به جهنم ختم میشود. دَهانم را باز میکنم و فریاد میکشم:
- سیاوش!
صدایم در آهنگ گوشخراشی که جمعیت را به وجد آورده است، گم میشود. پیراهن کوتاهم از پشت به عقب کشیده میشود. همزمان تیزی سوزن را در گَردَنم حس میکنم. جیغ بلندم با سَدِ دستش در نطفه خفه میشود. دوباره اشکهایم به راه میافتند. تقلا میکنم و دست و پا میزنم. سوزن گوشت گردنم را میشکافد و بیشتر در بدنم رخنه میکند. مثل فیلمهای ترسناک، با یک دست بدنم را و با دست دیگر جلوی دهانم را گرفته است و کالبد نحیفم را به عقب میکشد. سعی میکنم با لگد پراندن به عقب و ناخن کشیدن روی بازویش از این مهلکه بگریزم. ولی او بر خلاف من، سختجانتر از این حرفهاست. کمکم حس ضعف در جایجای بدنم نفوذ میکند. نمیتوانم درست نفس بکشم. دستهایم رفتهرفته بیحس میشوند.
روی مبلی که تا چند دقیقه پیش، ماْمنم بود مینشیند و من بینوا را در آغوشش نگه میدارد. دستش را آرام از روی دهانم برمیدارد. قبل از آن که فرصتی برای نفس گرفتن داشته باشم، دستمالی آبی رنگ روی بینی و دهانم را میپوشاند. صدای خشدارش را کنار گوشم میشنوم:
- آروم نفس بکش.
رایحه تند روی دستمال، ناخواسته کامم را پر میکند. روی شکمم را ماساژ میدهد و مدام زمزمه میکند که نفس بکشم. با تهمانده توانم، تکانی میخورم. فرجی حاصل نمیشود و پس از چند دقیقه، دیگر چیزی نمیفهمم.
***
#فجور
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: