Rover
معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
مدیریت تالار
حفاظت انجمن
نویسنده حرفهای
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
خب این که خوابت میبره زیاد برای من خبر خوبی نیستواییییی نمیدونم این کاراکاله یا لالایی
انگار مورفین داره تا یک صفحه ازش میخونم میخوابم
اول خوب بخواب بعد کاراکال رو با دقت بخون
چون اگه دقت به خرج ندی سردرگم میشی
این سبک کار منه
خط اصلی داستان درواقع مال همین ۳۱ سال بعده و چیزی که توی اول رمان دیدی، فقط داره گذشته و چالش اصلی زندگی کارکتر اصلی که دومینیکاست رو شرح میده. زیاد طول نمیکشه که مخاطب میفهمه دومینیکا همون الئونورای سه ساله از خانوادهی اول داستانه که زیر پل قایم شد. من توی همون قسمت قطار واضح نوشتم که بیانکا تیر میخوره و میمیره پس منتظرش نباش. درمورد پسره هم فعلا چیزی نمیگم که داستان برات اسپویل نشه. باید بیشترین تمرکزت رو بذاری روی زمان حال چون فلشبکها دارن بهت اطلاعاتی میدن که مطمئنا توی بهتر فهمیدن داستان کمک میکنن. فکر میکنم تا اونجایی که تو خوندی دو سه تا فلشبک داریم که خب یکیش همون ماجرای قتلعامه که هیچ؛ دومی هم اتفاقیه که برای نیکا توی حادثه سفارت افتاد و باعث شد از لاورنتی جدا بشه که خب برای شخصیتپردازی واقعا لازم بود. فکر میکنم سومی هم برای گذشتهی کارکتر اصلی رمان، میگله که مخاطب بفهمه پسره اصلا توی کدوم فاز و خطه؛ اونجا میفهمیم که این بچه هم با موضوع مرگ پدرش درگیره. در کل من سعی کردم توی تمام فلشبکها به مخاطب اطلاعات مهم از آینده و روابط کارکترها، در ظاهر اتفاقات کلیدی بدم پس باید با دقت بخونی که این اطلاعات رو شکار کنی. راستی! منتظر بودم که درمورد کارکترها، شیوهی روایت یا ایده داستان چیزی بگی که نگفتی :(خب بریم سراغ قول و قرارامون (فقط ۶ پارت خوندم تا الان خوابیدم)
ببین من نمیتونم نظرم رو قاطعانه و خیلی دقیق بگم چون هنوز به آخرش نرسیدم و هنوز معلوم نیست چی به چیه ^_^
ببین تا صفحه اول همه چی خیلی خوب و هیجان انگیز بود و من هر لحظه منتظر این بودم که یا قطار بزنه به دختره یا مامورا بگیرنش یا پسره بیاد نجاتش بده.
ولی اینکه یهو رفت به ۳۱ سال بعد، باعث شد که من کنجکاو اون دختره بشم که آیا اون همین دومینیکاس؟ قراره کی به روند فیلمنامه برگرده؟ و سوالاتی مثل این باعث شد که من نتونم با ل*ذت پارتای بعدی رو بگیرم
پرش های زمانیت خیلی زیادن و به نظرم هم میتونن یه ایده جدید باشه هم خیلی خسته کننده برای همه(نویسنده و خواننده) باشه. اینکه داریم به یک دوره زمانی عادت میکنیم و داستان داره هیجانی میشه، اما یهو میریم به ۴۷ یا ۳۱ سال پیش و دوباره برمیگردیم.
خیلی گیج کننده نیست؟
تا اینجا میتونم نظرم رو بگم چون هنوز بقیش رو نخوندم (اگر خوابم نبره)
م*اچ بهت
امیدوارم باعث ناراحتیت نشده باشم واقعا روی این قضیه خیلی حساسم