درحال تایپ رمان جان | paryzad کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Paryzad
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 60
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۲۷

نفس عمیقی کشیدم و با دودلی تایپ کردم:
_ گاماس گاماس داداش؛ به وقتش همدیگه رو می‌بینیم... فعلاً بیا از اسم فامیل شروع کنیم تا بعد ببینیم خدا چی می‌خواد.
_ یعنی می‌خوای بگی حتی اسمم رو نمی‌دونی و داری ل*اس می‌زنی؟ مسخرست!

_اسمت رو که می دونم ولی سایر موارد رو نه؛ خوشحال میشیم ما رو در جریان بذاری. (دِ بنال دیگه‌)
_ چرا تو اول ما رو در جریان نمی‌ذاری؟
نــه، خوشم اومد! طرف بدجور دستش تو کاره. نمیشه به این راحتی‌ها مخش رو زد.
_ خیله‌ خب باشه، فعلاً که دور، دورِ توعه... چی می‌خوای بدونی مستر؟
_ اسم، فامیل، سن و باقیه مخلفات.

_ جان هستم، هیفده ساله و ساکن تهران. فامیلی هم که شرمنده، فعلاً از گفتن اون معذوریم.

_ اوکی، فامیلیت رو نگو ولی حداقل اسم واقعیت رو بگو. جان آخه؟ مسخره بازی داری در میاری یا چی؟
_ مسخره چیه مرد حسابی؟ مخفف اسممه.
_ خب دیگه؟

_ دیگه سلامتی همه بدها.
_ فکر نمی‌کنی یکم برای اینکارها بچه‌ای؟؟ تو الان باید دنبال درس و مشقت باشی نه این‌که با منی که حداقل پنج شیش سال ازت بزرگترم بری تو ر*اب*طه.

خدایی با این حرفش خیلی حرصم گرفت. بابا هم سن و سال‌های من یا نامزد کردن یا حداقل یه دونه خواستگار رو دارن. نداشته باشن هم باز یه اسمش رو نبر تو زندگيشون هست.... منه بدبخت که تا حالا یه بارم برام پیش نیومده که یه خل و چلی پیدا بشه و برای تفریح هم که شده جلوم تو خیابون تک چرخ بزنه.
بسوزه جد و آباد سینگلی!

چند ثانیه‌ای به پیامش فکر کردم و آخرسر در کمال بی‌شعوری دست گذاشتم رو چیزی که معمولاً نقطه ضعف همه‌ست...
_ بچه؟؟ تو به کسی که سال بعد کنکور داره میگی بچه؟ فکر نمی‌کردم انقدر امل باشی که با یه دوستیِ ساده مخالفت کنی.

_ من اگه امل بودم، تو همون سلام و علیک اول بلاکت می‌کردم بچه... بعدش هم، فکر نکن نفهمیدم این‌ همه حرف زدی تا ذهن من رو از موضوع اصلی منحرف کنیا!... نگفتی کی و کجا هم رو ببینیم؟


بی‌پدر انگار موش رو آتیش زدن که انقدر عجوله! البته این هم یه نوع سیاسته دیگه. یه جور سیاست عجیب که فقط از تجربه‌ی زیاد به دست میاد... ولی کور خونده! اون اگه یه سری چیزا فقط برای گول نخوردن و ایسگا نشدن بلده، من یکی خدای این کارام.
به من میگن جان نه برگ چغندر...

_ برای این‌که بدونی مَرد رابطم فردا میام هم رو ببینیم... ساعت و مکان رو تا شب برات اس می‌کنم.
_ اوکی پس فردا می‌بینمت بانو.
_ تا فردا بای هانی.

با صورتی در هم، گوشی رو خاموش کردم و روي میز ب*غ*ل تخت گذاشتم... ای خدا حالا برای فردا چه دروغی سر هم کنم؟؟؟
کد:
نفس عمیقی کشیدم و با دودلی تایپ کردم:
_ گاماس گاماس داداش؛ به وقتش همدیگه رو می‌بینیم... فعلاً بیا از اسم فامیل شروع کنیم تا بعد ببینیم خدا چی می‌خواد.
_ یعنی می‌خوای بگی حتی اسمم رو نمی‌دونی و داری ل*اس می‌زنی؟ مسخرست!

_اسمت رو که می دونم ولی سایر موارد رو نه؛ خوشحال میشیم ما رو در جریان بذاری. (دِ بنال دیگه‌)
_ چرا تو اول ما رو در جریان نمی‌ذاری؟
نــه، خوشم اومد! طرف بدجور دستش تو کاره. نمیشه به این راحتی‌ها مخش رو زد.
_ خیله‌ خب باشه، فعلاً که دور، دورِ توعه... چی می‌خوای بدونی مستر؟
_ اسم، فامیل، سن و باقیه مخلفات.

_ جان هستم، هیفده ساله و ساکن تهران. فامیلی هم که شرمنده، فعلاً از گفتن اون معذوریم.

_ اوکی، فامیلیت رو نگو ولی حداقل اسم واقعیت رو بگو. جان آخه؟ مسخره بازی داری در میاری یا چی؟
_ مسخره چیه مرد حسابی؟ مخفف اسممه.
_ خب دیگه؟

_ دیگه سلامتی همه بدها.
_ فکر نمی‌کنی یکم برای اینکارها بچه‌ای؟؟ تو الان باید دنبال درس و مشقت باشی نه این‌که با منی که حداقل پنج شیش سال ازت بزرگترم بری تو ر*اب*طه.

خدایی با این حرفش خیلی حرصم گرفت. بابا هم سن و سال‌های من یا نامزد کردن یا حداقل یه دونه خواستگار رو دارن. نداشته باشن هم باز یه اسمش رو نبر تو زندگيشون هست.... منه بدبخت که تا حالا یه بارم برام پیش نیومده که یه خل و چلی پیدا بشه و برای تفریح هم که شده جلوم تو خیابون تک چرخ بزنه.
بسوزه جد و آباد سینگلی!

چند ثانیه‌ای به پیامش فکر کردم و آخرسر در کمال بی‌شعوری دست گذاشتم رو چیزی که معمولاً نقطه ضعف همه‌ست...
_ بچه؟؟ تو به کسی که سال بعد کنکور داره میگی بچه؟ فکر نمی‌کردم انقدر امل باشی که با یه دوستیِ ساده مخالفت کنی.

_ من اگه امل بودم، تو همون سلام و علیک اول بلاکت می‌کردم بچه... بعدش هم، فکر نکن نفهمیدم این‌ همه حرف زدی تا ذهن من رو از موضوع اصلی منحرف کنیا!... نگفتی کی و کجا هم رو ببینیم؟


بی‌پدر انگار موش رو آتیش زدن که انقدر عجوله! البته این هم یه نوع سیاسته دیگه. یه جور سیاست عجیب که فقط از تجربه‌ی زیاد به دست میاد... ولی کور خونده! اون اگه یه سری چیزا فقط برای گول نخوردن و ایسگا نشدن بلده، من یکی خدای این کارام.
به من میگن جان نه برگ چغندر...

_ برای این‌که بدونی مَرد رابطم فردا میام هم رو ببینیم... ساعت و مکان رو تا شب برات اس می‌کنم.
_ اوکی پس فردا می‌بینمت بانو.
_ تا فردا بای هانی.

با صورتی در هم، گوشی رو خاموش کردم و روي میز ب*غ*ل تخت گذاشتم... ای خدا حالا برای فردا چه دروغی سر هم کنم؟؟؟
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۲۸
با کمترین سروصدای ممکن شروع کردم به تندتند بالا و پایین پریدن. انقدر پریدم که کم‌کم صورتم د*اغ کرد و سر و صورتم خیسِ عرق شد. نفس عمیق و سنگینی کشیدم و به ساعت نگاه کردم... دیگه وقتش بود.
سریع خودم رو روي تخت پرت کردم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم. دو تا سرفه برای کلفت شدن صدام کردم و بعد....

_ آییی سرم! آیی خدا... مــامــان! بـابـا! بیان ببینین چه به سرِ گل دخترتون اومــده... آیی خدایا، مُردم از درد.
وقتی دیدم خبری نیست، متعجب سر بلند کردم و به در اتاق نگاه کردم.
زِکی؛ من اگه می‌دونستم انقدر برای خانوادم مهمم فرار مغزها می‌کردم. ناموساً من اگه سر راهی هم بودم باز یکی محض کنجکاوی هم که شده با شنیدن این همه ناله میومد یه سری می‌زد.
پوفی کشیدم و این‌بار با سوز بیشتری عر زدم:

_ آآییی پس کجایین شما؟؟؟... من دارم این‌جا جون میدم بعد شماها گرفتین خوابیدین بی‌انصافا... ای خـدا این درد، تقاص کدوم کارمه؟ (چه سوال مسخره‌ای! کاری تو این جهان مونده که نکردی؟) آخ بیاین دیگه.

مدتی بعد، وقتی دیدم همچنان خبری نیست، حرصی با پا پتو رو سمتی شوت کردم و تو جام نشستم. بابا خبر مرگم مثلاً دارم این‌جا سقط میشم‌ها.
یعنی محض رضای خدا هیچ‌کس نمی‌خواد دو تا تقه به این درِ صاحب مُرده بزنه؟

کفری بلند شدم و با شنیدن صدای ظرف و ظروف، سمت آشپزخونه رفتم. اولیای محترم همراه با وحید چلقوز دور میز نشسته بودن و خیــلی ریلکس صبحونه میل می‌کردن.

عصبانی همون‌جا رو زمین نشستم جیغ‌جیغ کردم:
_ منه خاک بر سر خیره سرم دارم اون‌جا تلف میشم بعد شماها نشستین این‌جا دارین صبحونه میل می‌کنین؟؟


وحید با خونسردی تمام یه ذره از چاییش رو مزه کرد و گفت:
_ عِع پس اون صدایی که شبیه زوزه‌ی سگِ مریض بود، تو بودی؟؟ من فکر کردم صدای اون سگ ولگردست.

تیز به وحید نگاه کردم و هم‌زمان زیر ل*ب یه فحش آسمان خراش نصارش کردم... شیطونه میگه همین الان بهش بگم ماشینش آسفالت شده تا همین‌جا از شدت شوک مغزش رو بالا بیاره...
حیف که پام تو ماجرا بد گیره وگرنه یه کاری می‌کردم درجا ایست مغزی کنه.

بابا بعد از قورت دادن لقمش، به سمتم برگشت و با همون آرامش همیشگیش پرسید:
_ چی شده جانان بابا؟ چرا انقدر بی‌قراری می‌کنی؟
_ چه عجب بالاخره یکی حالم رو پرسید! کم‌کم داشتم ازتون ناامید می‌شدم.

مامان چشم غره‌ای بهم رفت و با ناز قری به گ*ردنش داد.
_ میگی چته یا پاشم یه بلایی سرت بیارم بچه!

با یادآوری نقشم، نالان دست رو سرم گذاشتم و با بی‌حالی ساختگی چشم خمار کردم.
_ وای مامان دست رو دلم نذار که جرغاله‌ست!... از دیشب تا حالا دارم تو تب می‌سوزم. شاید باورت نشه ولی سه بار تو طول شب تشنج کردم و سکته قلبی مغزی رو با هم تجربه کردم... خدا شاهده هر دو ثانیه یه بار عزرائیل رو به چشم دیدم... وای اصلاً نمی‌دونی به من چی گذشت.


مامان حرصی استکان چاییش رو روي میز کوبید و غرید:
_ ببین دُم بریده، اگه این بازی‌ها رو در میاری که مدرسه نری باید بگم کور خوندی! تو تا وقتی که اکسیژن مصرف می‌کنی دی‌اکسید میدی بیرون باید بری مدرسه... الان هم الکی خودت رو به در دیوار نزن که امروز خود به خودی به‌خاطر آلودگی هوا تعطیل شده... بعدش هم نبینم کل روز رو بشینی وَر دل من دلقک بازی در بیاریا! برو گمشو یه وری تا فردا نبیمت.


خوشحال در جا وایسادم و نیشم رو تا بنا گوش باز کردم. اَی خدا نوکرتم! دمت گرم که این قرار رو همین‌جوری خود به خودی برام ردیف کردی.
_ نگران نباش فدات شم؛ امروز یه جوری گم و گور میشم که اصلاً نتونی ریخت نورانیم رو ببینی.

همین که پام رو توی اتاق گذاشتم، وحید خودش رو بهم رسوند و همون‌جا دمِ در خفتم کرد:
_ وایسا ببینم، یعنی چی که گم و گور میشم؟ همین امروز ماشین من رو از اون پسرنما می‌گیری، بعد هر قبری که خواستی میری. فهمیدی؟

دستش رو گرفتم و در حالی که به زور از اتاق بیرون می‌بردمش، با پرویی تمام گفتم:
_ اولاً که من هر کاری دلم می‌خواد می‌کنم به تو یکی هم هیچ ربطی نداره... دوم این‌که ماشینت کی میرسه دستت تصمیم گیریش با یکی دیگست، پس انقدر رو سر من آوار نشو! یهو دیدی زدم به سیم آخر و دودمانت رو به باد دادم‌ها.


بعد از به زور بیرون کردن وحیدِ هار شده، در رو محکم بستم و هجوم بردم سمت گوشیم.
_ سلام جوجو... دیشب نشد زمان و مکان قرار رو بهت بگم. خواستم بگم اگه امروز کاری نداری ساعت یک بریم یه ساندویچی‌ای که برات آدرسش رو می‌فرستم. پایه‌ای؟

پیام رو فرستادم و دوباره روي تخت ولو شدم. آلودگی هوا هم برای خودش یه پا نعمتیه‌ها! والا...
کد:
با کمترین سروصدای ممکن شروع کردم به تندتند بالا و پایین پریدن. انقدر پریدم که کم‌کم صورتم د*اغ کرد و سر و صورتم خیسِ عرق شد. نفس عمیق و سنگینی کشیدم و به ساعت نگاه کردم... دیگه وقتش بود.
سریع خودم رو روي تخت پرت کردم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم. دو تا سرفه برای کلفت شدن صدام کردم و بعد....

_ آییی سرم! آیی خدا... مــامــان! بـابـا! بیان ببینین چه به سرِ گل دخترتون اومــده... آیی خدایا، مُردم از درد.
وقتی دیدم خبری نیست، متعجب سر بلند کردم و به در اتاق نگاه کردم.
زِکی؛ من اگه می‌دونستم انقدر برای خانوادم مهمم فرار مغزها می‌کردم. ناموساً من اگه سر راهی هم بودم باز یکی محض کنجکاوی هم که شده با شنیدن این همه ناله میومد یه سری می‌زد.
پوفی کشیدم و این‌بار با سوز بیشتری عر زدم:

_ آآییی پس کجایین شما؟؟؟... من دارم این‌جا جون میدم بعد شماها گرفتین خوابیدین بی‌انصافا... ای خـدا این درد، تقاص کدوم کارمه؟ (چه سوال مسخره‌ای! کاری تو این جهان مونده که نکردی؟) آخ بیاین دیگه.

مدتی بعد، وقتی دیدم همچنان خبری نیست، حرصی با پا پتو رو سمتی شوت کردم و تو جام نشستم. بابا خبر مرگم مثلاً دارم این‌جا سقط میشم‌ها.
یعنی محض رضای خدا هیچ‌کس نمی‌خواد دو تا تقه به این درِ صاحب مُرده بزنه؟

کفری بلند شدم و با شنیدن صدای ظرف و ظروف، سمت آشپزخونه رفتم. اولیای محترم همراه با وحید چلقوز دور میز نشسته بودن و خیــلی ریلکس صبحونه میل می‌کردن.

عصبانی همون‌جا رو زمین نشستم جیغ‌جیغ کردم:
_ منه خاک بر سر خیره سرم دارم اون‌جا تلف میشم بعد شماها نشستین این‌جا دارین صبحونه میل می‌کنین؟؟


وحید با خونسردی تمام یه ذره از چاییش رو مزه کرد و گفت:
_ عِع پس اون صدایی که شبیه زوزه‌ی سگِ مریض بود، تو بودی؟؟ من فکر کردم صدای اون سگ ولگردست.

تیز به وحید نگاه کردم و هم‌زمان زیر ل*ب یه فحش آسمان خراش نصارش کردم... شیطونه میگه همین الان بهش بگم ماشینش آسفالت شده تا همین‌جا از شدت شوک مغزش رو بالا بیاره...
حیف که پام تو ماجرا بد گیره وگرنه یه کاری می‌کردم درجا ایست مغزی کنه.

بابا بعد از قورت دادن لقمش، به سمتم برگشت و با همون آرامش همیشگیش پرسید:
_ چی شده جانان بابا؟ چرا انقدر بی‌قراری می‌کنی؟
_ چه عجب بالاخره یکی حالم رو پرسید! کم‌کم داشتم ازتون ناامید می‌شدم.

مامان چشم غره‌ای بهم رفت و با ناز قری به گ*ردنش داد.
_ میگی چته یا پاشم یه بلایی سرت بیارم بچه!

 با یادآوری نقشم، نالان دست رو سرم گذاشتم و با بی‌حالی ساختگی چشم خمار کردم.
_ وای مامان دست رو دلم نذار که جرغاله‌ست!... از دیشب تا حالا دارم تو تب می‌سوزم. شاید باورت نشه ولی سه بار تو طول شب تشنج کردم و سکته قلبی مغزی رو با هم تجربه کردم... خدا شاهده هر دو ثانیه یه بار عزرائیل رو به چشم دیدم... وای اصلاً نمی‌دونی به من چی گذشت.


مامان حرصی استکان چاییش رو روي میز کوبید و غرید:
_ ببین دُم بریده، اگه این بازی‌ها رو در میاری که مدرسه نری باید بگم کور خوندی! تو تا وقتی که اکسیژن مصرف می‌کنی دی‌اکسید میدی بیرون باید بری مدرسه... الان هم الکی خودت رو به در دیوار نزن که امروز خود به خودی به‌خاطر آلودگی هوا تعطیل شده... بعدش هم نبینم کل روز رو بشینی وَر دل من دلقک بازی در بیاریا! برو گمشو یه وری تا فردا نبیمت.


خوشحال در جا وایسادم و نیشم رو تا بنا گوش باز کردم. اَی خدا نوکرتم! دمت گرم که این قرار رو همین‌جوری خود به خودی برام ردیف کردی.
_ نگران نباش فدات شم؛ امروز یه جوری گم و گور میشم که اصلاً نتونی ریخت نورانیم رو ببینی.

همین که پام رو توی اتاق گذاشتم، وحید خودش رو بهم رسوند و همون‌جا دمِ در خفتم کرد:
_ وایسا ببینم، یعنی چی که گم و گور میشم؟ همین امروز ماشین من رو از اون پسرنما می‌گیری، بعد هر قبری که خواستی میری. فهمیدی؟

دستش رو گرفتم و در حالی که به زور از اتاق بیرون می‌بردمش، با پرویی تمام گفتم:
_ اولاً که من هر کاری دلم می‌خواد می‌کنم به تو یکی هم هیچ ربطی نداره... دوم این‌که ماشینت کی میرسه دستت تصمیم گیریش با یکی دیگست، پس انقدر رو سر من آوار نشو! یهو دیدی زدم به سیم آخر و دودمانت رو به باد دادم‌ها.


بعد از به زور بیرون کردن وحیدِ هار شده، در رو محکم بستم و هجوم بردم سمت گوشیم.
_ سلام جوجو... دیشب نشد زمان و مکان قرار رو بهت بگم. خواستم بگم اگه امروز کاری نداری ساعت یک بریم یه ساندویچی‌ای که برات آدرسش رو می‌فرستم. پایه‌ای؟

پیام رو فرستادم و دوباره روي تخت ولو شدم. آلودگی هوا هم برای خودش یه پا نعمتیه‌ها! والا...
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۲۹

رژ جیغ قرمزم رو روي ل*ب‌هام کشیدم برای آخرین بار نگاه کلی به خودم انداختم. یعنی یه جوری تیپ زده بودم که خود شیطان با دیدنم استغفرالله می‌گفت...

مانتوی جلو باز کالباسی و شال و شلوار ذغالی پوشیده و کلی آرایش کرده بودم. نصف بیشتر موهای خرمایی و پرپشتم بیرون بود و شلوارم از هر طرف جر خورده بود.

نمی‌دونم چرا بنظرم اگه یه تیپ جلف و زننده بزنم طرف تو همین قرار اول جذبم میشه؛ ولی دیگه فکر کنم شورش رو در اوردم...


حالا اون هیچی؛ مامان من رو با این ریخت و قیافه ببینه با اسنایپر مغزم رو رو دیوار می‌پاچه. اصلاً نمیشه با این وضع از گیت بروسلی خانواده رد شد...

پوفی کشیدم و سریع شلوار جر وا جری که با بِزی یواشکی خریده بودم رو با یه شلوار آبرومند‌تر به همون رنگ عوض کردم . آرایشم رو کمرنگ‌تر و شالم رو آدمیزادی‌تر سر کردم.

این‌بار با رضایت بیشتری تو آینه به خودم نگاه کردم و لبخند زدم. حالا شدم همون جان همیشگی....


برای بار آخر شالم رو درست کردم و با قدم‌های بلندی وارد ساندویچیِ مورد نظر شدم. خدا شکر باز این‌جا به نسبت تمیز‌تر از ساندویچ قبلیه‌ست.

دم در وایسادم و سعی کردم مردی رو که گفت پیرهن دودی با شلوار جین می‌پوشه رو پیدا کنم.

با دیدن مردی با این مشخصات که گوشه‌ای نشسته بود و با گوشیش ور می‌رفت ، نفسم به شماره افتاد.

لامصب آدمیزاد نبود که...گولاخی بود برای خودش نکبت. یعنی با یه فوت می‌تونست من رو با خاک یکسان کنه.

کاش می‌شد یه دونه از این‌ها استخدام کرد و فرستاد تا یه سری‌ها رو مثل سگ کتک بزنه.
سر میز بالا سرش وایسادم و وقتی دیدم حواسش به من هست، پرسیدم :

_ آ... آقا شهرام دیگه؟؟

شهرام نگاه دقیقی به سر تا پام کرد و بعد به چشمام خیره شد.

_ تو جانی؟؟

عِع پس خودشه. انتظار هر چی رو داشتم غیر از این.... چه جالب که هیچ کدوم‌مون خودمون رو معرفی نکردیم.

صندلیه رو به روش رو کنار کشیدم نشستم. شهرام گوشیش رو خاموش کرد و بیشتر و با دقت‌تر نگاهم کرد. منم متقابلاً دست زیر چونه زدم و دقیق‌تر نگاهش کردم.
پو*ست برنزه و قیافه‌ی نسبتا خشنی داشت. موهای پرپشت و قهوه‌ای رنگش رو به حالت قشنگی بالا فرستاده بود و با چشم‌های درشت و تیزش تَهِ آدم رو در میورد.

راستش رو بخواید یه نموره ازش ترسیدم. یه نموره چیه؟ کم مونده بود از ترس خودم رو خیس کنم. والا هر کسی هم جای من بود با دیدن همچین آدمی با اون هیکل دَکَل و قیافه خشن از ترس قالب تهی می‌کرد...

از جاش بلند شد و با جدیت پرسید :
_ چی می‌خوری برم سفارش بدم؟
با ترس نگاهی به قد و قامتش انداختم و گفتم :
_ فرقی نمی‌کنه، هرچی برای خودت گرفتی برای منم بگیر.
شهرام سری به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد و سمت صندق رفت.
خدایا، من با بدترین چیزا توی این ماجرا کنار اومدم. از اون بازیگر مغرور و خنگول گرفته تا وحیدی که افسار پاره کرده و دم به دقیقه خِره من رو می‌چسبه...

ولی خدا وکیلی خودت بگو چجوری با این مسئله به این بزرگی کنار بیام؟ نمیگی یه وقت می‌فهمه همه‌ی این‌ها نقشه‌ست یه جوری میزنه مثل میخ تو زمین فرو برم؟؟

بابا من جوونم، هزار تا آرزو دارم ( دروغ گفتم بابا، جز شوهر کردن با یه مامانیه خر پول دیگه هیچ آرزویی ندارم) نمیگی حیفه دختر به این خوشگلی سرِ یه لگن بمیره؟؟ آخه این انصافه؟؟

نفس عمیقی کشیدم و با پشت دست عرق روي پیشونیم رو پاک کردم. خدایی اگه وحید بفهمه چه جان فشانی‌هایی در حقش کردم، روزی سه بار دست و پام رو م*اچ می‌کنه.

چند دقیقه بعد شهرام برگشت و دوباره سر جای قبلیش نشست. نگاه خاص و گیرایی داشت. انگار که می‌خواست دار و ندارت رو بریزه روی دایره.
حتی اگه گناه کار نباشی...یا ته گناهت فقط یه شرط بچگانه و یه خوشگذرونی بچگانه باشه...
کد:
رژ جیغ قرمزم رو روي ل*ب‌هام کشیدم برای آخرین بار نگاه کلی به خودم انداختم. یعنی یه جوری تیپ زده بودم که خود شیطان با دیدنم استغفرالله می‌گفت...

مانتوی جلو باز کالباسی و شال و شلوار ذغالی پوشیده و کلی آرایش کرده بودم. نصف بیشتر موهای خرمایی و پرپشتم بیرون بود و شلوارم از هر طرف جر خورده بود.

نمی‌دونم چرا بنظرم اگه یه تیپ جلف و زننده بزنم طرف تو همین قرار اول جذبم میشه؛ ولی دیگه فکر کنم شورش رو در اوردم... 


حالا اون هیچی؛ مامان من رو با این ریخت و قیافه ببینه با اسنایپر مغزم رو رو دیوار می‌پاچه. اصلاً نمیشه با این وضع از گیت بروسلی خانواده رد شد...

پوفی کشیدم و سریع شلوار جر وا جری که با بِزی یواشکی خریده بودم رو با یه شلوار آبرومند‌تر به همون رنگ عوض کردم . آرایشم رو کمرنگ‌تر و شالم رو آدمیزادی‌تر سر کردم.

این‌بار با رضایت بیشتری تو آینه به خودم نگاه کردم و لبخند زدم. حالا شدم همون جان همیشگی....



برای بار آخر شالم رو درست کردم و با قدم‌های بلندی وارد ساندویچیِ مورد نظر شدم. خدا شکر باز این‌جا به نسبت تمیز‌تر از ساندویچ قبلیه‌ست.

دم در وایسادم و سعی کردم مردی رو که گفت پیرهن دودی با شلوار جین می‌پوشه رو پیدا کنم.

با دیدن مردی با این مشخصات که گوشه‌ای نشسته بود و با گوشیش ور می‌رفت ، نفسم به شماره افتاد.

لامصب آدمیزاد نبود که...گولاخی بود برای خودش نکبت. یعنی با یه فوت می‌تونست من رو با خاک یکسان کنه.

کاش می‌شد یه دونه از این‌ها استخدام کرد و فرستاد تا یه سری‌ها رو مثل سگ کتک بزنه. 

سر میز بالا سرش وایسادم و وقتی دیدم حواسش به من هست، پرسیدم 
_ آ... آقا شهرام دیگه؟؟

شهرام نگاه دقیقی به سر تا پام کرد و بعد به چشمام خیره شد.

_ تو جانی؟؟

عِع پس خودشه. انتظار هر چی رو داشتم غیر از این.... چه جالب که هیچ کدوم‌مون خودمون رو معرفی نکردیم.

صندلیه رو به روش رو کنار کشیدم نشستم. شهرام گوشیش رو خاموش کرد و بیشتر و با دقت‌تر نگاهم کرد. منم متقابلاً دست زیر چونه زدم و دقیق‌تر نگاهش کردم.

پو*ست برنزه و قیافه‌ی نسبتا خشنی داشت. موهای پرپشت و قهوه‌ای رنگش رو به حالت قشنگی بالا فرستاده بود و با چشم‌های درشت و تیزش تَهِ آدم رو در میورد.

راستش رو بخواید یه نموره ازش ترسیدم. یه نموره چیه؟ کم مونده بود از ترس خودم رو خیس کنم. والا هر کسی هم جای من بود با دیدن همچین آدمی با اون هیکل دَکَل و قیافه خشن از ترس قالب تهی می‌کرد...

از جاش بلند شد و با جدیت پرسید :

_ چی می‌خوری برم سفارش بدم؟ 

با ترس نگاهی به قد و قامتش انداختم و گفتم :

_ فرقی نمی‌کنه، هرچی برای خودت گرفتی برای منم بگیر.

شهرام سری به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد و سمت صندق رفت.

خدایا، من با بدترین چیزا توی این ماجرا کنار اومدم. از اون بازیگر مغرور و خنگول گرفته تا وحیدی که افسار پاره کرده و دم به دقیقه خِره من رو می‌چسبه...



ولی خدا وکیلی خودت بگو چجوری با این مسئله به این بزرگی کنار بیام؟ نمیگی یه وقت می‌فهمه همه‌ی این‌ها نقشه‌ست یه جوری میزنه مثل میخ تو زمین فرو برم؟؟

بابا من جوونم، هزار تا آرزو دارم ( دروغ گفتم بابا، جز شوهر کردن با یه مامانیه خر پول دیگه هیچ آرزویی ندارم) نمیگی حیفه دختر به این خوشگلی سرِ یه لگن بمیره؟؟ آخه این انصافه؟؟

نفس عمیقی کشیدم و با پشت دست عرق روي پیشونیم رو پاک کردم. خدایی اگه وحید بفهمه چه جان فشانی‌هایی در حقش کردم، روزی سه بار دست و پام رو م*اچ می‌کنه.

چند دقیقه بعد شهرام برگشت و دوباره سر جای قبلیش نشست. نگاه خاص و گیرایی داشت. انگار که می‌خواست دار و ندارت رو بریزه روی دایره.

حتی اگه گناه کار نباشی...یا ته گناهت فقط یه شرط بچگانه و یه خوشگذرونی بچگانه باشه...
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۳۰

متفکر دست زیر چونه زد و با اون نگاه کوفتیش توی صورتم دقیق شد. معذب توی جام جابه‌جا شدم و دستی به شالم کشیدم.

الهی بری زیر گل جان! می‌مردی یکم بیشتر رو نقشت فکر می‌کردی؟ آخه این چه غلطی بود که کردی؟ اگه می‌شد به این راحتی یارو رو متحول کرد که اون اسکل با اون همه برو بیا نیومد به تو رو بندازه که.

_ حالا چرا ساندویچی؟ معمولأ برای قرار‌های اول جاهای با کلاس و شیکی مثل کافی شاپ رو انتخاب می‌کنن. بار اولته؟

_ بار اولم که نه ولی جز محدود دفعاته، خیلی اهل این کارا نیستم.... دلیل انتخابمم بخاطر راحتیه این‌جا بود. این‌جا بشینی و با خیال راحت یه ساندویچ خوشمزه با یه قیمت منصفانه بخوری خیلی بهتر از اینه که توی یه جای الکی شیک، خداتومن پول به یه تیکه کیک مسخره بدی.

لبخند کوتاهی زد و زمزمه کرد :

_ برعکس‌ تو من با خیلی‌ها قرار گذاشتم ولی.... تو با همه‌ی اونا فرق داری.


مثل خودش لبخند کمرنگی زدم و هیچی نگفتم. راستش هیچی به ذهنم نمی‌رسید تا باهاش سر حرف رو باز کنم. این‌که گفتم چند باری با دیگران قرار گذاشتم زر مطلق بود؛ خدا وکیلی هیچ احدی راضی نمیشه با یکی مثل من تا سر کوچه بره دیگه چه برسه به قرار‌های عاشقانه.

من رو مامانمم گر*دن نمی‌گیره دیگه چه برسه به جوانان این مرز و بوم.

_ که گفتی مخفف اسمت جانِ.... میشه حداقل برای شروع اسم واقعیت رو بدونم.

_ چرا می‌خوای اسم واقعیم رو بدونی؟ کل موجودات روي زمين من رو جان صدا می‌زنن خب تو هم بگو جان.

با حرص و عصبانیت تو صورتم براق شد و غرید :

_ از این لحظه به بعد من باید با بقیه برات فرق کنم....یه فرق اساسی. وگرنه کلاه‌مون بد میره تو هم.

ترسیده خودم رو به صندلی چسبوندم و آب دهنم رو قورت دادم.
اَی گل بگیرن این شانس من رو که با هر اوزگلی دم خور میشم یه چیزیش هست.

خدایا!

این تقاص کدوم کود خوریمه که داری هر چی بنده‌ی مشکل داره سرم آوار می‌کنی؟ حالا این سادیسمی رو کجای دلم بزارم؟
با دیدن این حرکتم ، اَبرویی بالا انداخت و خیلی غیره منتظره گفت :
_ چیه؟ از من می‌ترسی؟
نه پس، ازت خوشم میاد که چسبیدم به صندلی و عین بید می‌لرزم. با اون هیکل گوریلت یهویی رم می‌کنی بعد انتظار داری قربون صدقت هم برم؟
ملت پسر پیدا می‌کنن عین‌هو پوسف پیامبر؛ بعد من مجبورم با این روانی بیرون برم.

داشتم مثل منگول‌ها نگاهش می‌کردم و دنبال یه جواب منطقی می‌گشتم که ساندویچ‌هامون رو آوردن.
از خدا خواسته سریع کاغذش رو باز کردم و گ*از اول رو زدم.
انگار فهمید بهونه‌ای ندارم که نگاه سرسری دیگه‌ای بهم انداخت و بی‌خیالِ سوالی که پرسید، شروع به خوردن فلافل بی‌صاحابش کرد.

ک*ثافت خوردنش هم مثل آدمیزاد نبود که.... مثل دیو غذا می‌خورد.
کد:
متفکر دست زیر چونه زد و با اون نگاه کوفتیش توی صورتم دقیق شد. معذب توی جام جابه‌جا شدم و دستی به شالم کشیدم.



الهی بری زیر گل جان! می‌مردی یکم بیشتر رو نقشت فکر می‌کردی؟ آخه این چه غلطی بود که کردی؟ اگه می‌شد به این راحتی یارو رو متحول کرد که اون اسکل با اون همه برو بیا نیومد به تو رو بندازه که.



_ حالا چرا ساندویچی؟ معمولأ برای قرار‌های اول جاهای با کلاس و شیکی مثل کافی شاپ رو انتخاب می‌کنن. بار اولته؟


_ بار اولم که نه ولی جز محدود دفعاته، خیلی اهل این کارا نیستم.... دلیل انتخابمم بخاطر راحتیه این‌جا بود. این‌جا بشینی و با خیال راحت یه ساندویچ خوشمزه با یه قیمت منصفانه بخوری خیلی بهتر از اینه که توی یه جای الکی شیک، خداتومن پول به یه تیکه کیک مسخره بدی.
لبخند کوتاهی زد و زمزمه کرد :

_ برعکس‌ تو من با خیلی‌ها قرار گذاشتم ولی.... تو با همه‌ی اونا فرق داری.

مثل خودش لبخند کمرنگی زدم و هیچی نگفتم. راستش هیچی به ذهنم نمی‌رسید تا باهاش سر حرف رو باز کنم. این‌که گفتم چند باری با دیگران قرار گذاشتم زر مطلق بود؛ خدا وکیلی هیچ احدی راضی نمیشه با یکی مثل من تا سر کوچه بره دیگه چه برسه به قرار‌های عاشقانه.

من رو مامانمم گر*دن نمی‌گیره دیگه چه برسه به جوانان این مرز و بوم.

_ که گفتی مخفف اسمت جانِ.... میشه حداقل برای شروع اسم واقعیت رو بدونم.

_ چرا می‌خوای اسم واقعیم رو بدونی؟ کل موجودات روي زمين من رو جان صدا می‌زنن خب تو هم بگو جان.

با حرص و عصبانیت تو صورتم براق شد و غرید :

_ از این لحظه به بعد من باید با بقیه برات فرق کنم....یه فرق اساسی. وگرنه کلاه‌مون بد میره تو هم.

ترسیده خودم رو به صندلی چسبوندم و آب دهنم رو قورت دادم.

اَی گل بگیرن این شانس من رو که با هر اوزگلی دم خور میشم یه چیزیش هست.

خدایا!

این تقاص کدوم کود خوریمه که داری هر چی بنده‌ی مشکل داره سرم آوار می‌کنی؟ حالا این سادیسمی رو کجای دلم بزارم؟

با دیدن این حرکتم ، اَبرویی بالا انداخت و خیلی غیره منتظره گفت :

_ چیه؟ از من می‌ترسی؟

نه پس، ازت خوشم میاد که چسبیدم به صندلی و عین بید می‌لرزم. با اون هیکل گوریلت یهویی رم می‌کنی بعد انتظار داری قربون صدقت هم برم؟

ملت پسر پیدا می‌کنن عین‌هو پوسف پیامبر؛ بعد من مجبورم با این روانی بیرون برم.

داشتم مثل منگول‌ها نگاهش می‌کردم و دنبال یه جواب منطقی می‌گشتم که ساندویچ‌هامون رو آوردن.

از خدا خواسته سریع کاغذش رو باز کردم و گ*از اول رو زدم.

انگار فهمید بهونه‌ای ندارم که نگاه سرسری دیگه‌ای بهم انداخت و بی‌خیالِ سوالی که پرسید، شروع به خوردن فلافل بی‌صاحابش کرد.

ک*ثافت خوردنش هم مثل آدمیزاد نبود که.... مثل دیو غذا می‌خورد.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۳۱

خیره به خوردن هیولا وار شهرام، خواستم گ*از دوم رو بزنم که گوشیم زنگ خورد. نگاهی به گوشیه روي میزم انداختم و همزمان دهن تا ته بازم رو از ساندویچ فاصله دادم و بستمش.

صدای وحشیانه ی زنگ گوشیم باعث شد دیو دست از خوردن بکشه و تیز به صفحه ی گوشیم نگاه کنه. اَی چشمات درآد چشم دریده! خجالت نمی کشی بی اجازه به گوشیه مردم نگاه می کنی؟

اومدم یه چشم غره براش بیام تا بلکم یه ذره اون از من بگرخه که با نگاه ترسناکی که روم ثابت شد رسماً فلج شدم....

یا ابولفضل؛ باز این جنی شد! یعنی تو این یه ساعتی که اینجاییم، سی بار پاچه گرفت.

گوشیم رو از روي میز برداشتم و به اسم بهزاد که همچنان روي صفحه‌ی گوشی خودنمایی می کرد نگاه کردم.

ها پس بگو چرا این رم کرده! احمق حتما فکر کرده بِزی از اوناست. یعنی یارو علاوه بر وحشی بودن شکاکم هست....

واو؛ چه شخصیت دلبری هم داره خوشگل پسر!

بدون اینکه مثل این رمان ها، خیلی شیک پاشم و بیرون گوشیم رو جواب بدم، در کمال بیشعوری همونجا تمرگیدم و جواب دادم:

_ الو، بِزی سریع بگو چی میخوای کار دارم.

_ توف تو قبرت بیاد نکبت! معلوم هست سرت تو کدوم آخوره که نه خونه ای نه کتابخونه؟

_ آی روانی، چرا داد میزنی؟

_ زر نزن بگو کجایی جان؟

معذب نگاهی به شهرام انداختم و این بار نگران پرسیدم:

_ چی شده بِزی؟ اتفاقی افتاده؟

_ حاجی هر کاری می کنی خونه نرو! مامانت فهمیده با ما نیستی. خدا شاهده به خونت تشنست....

با کف دست به پیشونیم کوبیدم و زیر ل*ب ناله‌ی ریزی کردم. بدبختی هر لحظه بیشتر داره تو صورتم توف می‌کنه. بی ن*ا*موس چسبیده به این زندگی کوفتیه ما ولم نمی‌کنه....

_ چ...چ...چجوری فهمید؟

_ بابا ما خیره سرمون اومده بودیم دنبالت که بریم عشق و حال . چه می‌دونستیم به مامانت دروغ گفتی با ما بیرونی....آخه الاغ چرا با ما هماهنگ نکردی؟

حرصی دندون بهم ساییدم با عصبانیت گفتم :

_ الهی همتون خفه بمیرید توله سگ ها! یعنی من شما چهار نفر رو گیر بیارم، یه جوری می زنمتون که جای خون گِل بالا بیارین.

_ جان خدا وکیلی ...

درجا گوشی رو قطع کردم و تقریباً روي میز پرتش کردم. فکر کنم دیگه وقتشه کم‌کم به دنبال سریع‌ترین و بهترین روش‌های خودکشی بگردم. این دنیا دیگه ارزش موندن نداره....


_ چیه؟ چی شده؟ دوست پسرت فهمیده با من اومدی بیرون قاطی کرده؟

سر بالا گرفتم و با خشم و عصبانیت به شهرامی که با پوزخند و نگاهی تحقیر آمیز نگاهم می‌کرد، خیره شدم.

حیف که کارم گیره وگرنه بیخیال هیکل گوریلش، پا می‌شدم جای اون احمقا کتکش می‌زدم.

_ نخیر، محض اطلاع رفیقم زنگ زده بود تا درباره‌ی یکی از بزرگترین فاجعه‌‌های بشریت حرف بزنه.... اگه بدونی آدمیزاد چه موجود مزخرفیه از تعجب زوزه می کشی!

پوزخند دیگه ای زد و همزمان که کاغذ فلافلش رو با حوصله جر می داد، گفت:

_ آها، تو گفتی و منم باور کردم... چه عجیب که یه رفیق پسر داری که از قضا انقدرم باهاش مَچی.

چشمام رو با کلافکی تنگ کردم و مثل خودش با حوصله زمزمه کردم:

_ اتفاقا اصلا هم عجیب نیست. چون اونی که زنگ زد دختر بود نه پسر....حالا اینکه چرا اسمش پسرونست دیگه به شما مربوط نیست.

ساندویچم رو نصفه نیمه همونجا ول کردم و از جام بلند شدم.

_ از دیدنت خوشحال شدم مستر.... اگه به دل نشستیم که سی یو لِیتِر، ولی اگه دیگه قرار نیست همو ببینیم عزت زیاد.

آخرین نگاه رو بهش انداختم و با قدم های بلند و محکم به سمت در رفتم.
کد:
خیره به خوردن هیولا وار شهرام، خواستم گ*از دوم رو بزنم که گوشیم زنگ خورد. نگاهی به گوشیه روي میزم انداختم و همزمان دهن تا ته بازم رو از ساندویچ فاصله دادم و بستمش.


صدای وحشیانه ی زنگ گوشیم باعث شد دیو دست از خوردن بکشه و تیز به صفحه ی گوشیم نگاه کنه. اَی چشمات درآد چشم دریده! خجالت نمی کشی بی اجازه به گوشیه مردم نگاه می کنی؟


اومدم یه چشم غره براش بیام تا بلکم یه ذره اون از من بگرخه که با نگاه ترسناکی که روم ثابت شد رسماً فلج شدم....

یا ابولفضل؛ باز این جنی شد! یعنی تو این یه ساعتی که اینجاییم، سی بار پاچه گرفت.


گوشیم رو از روي میز برداشتم و به اسم بهزاد که همچنان روي صفحه‌ی گوشی خودنمایی می کرد نگاه کردم.

ها پس بگو چرا این رم کرده! احمق حتما فکر کرده  بِزی از اوناست. یعنی یارو علاوه بر وحشی بودن شکاکم هست....

واو؛ چه شخصیت دلبری هم داره خوشگل پسر!

بدون اینکه مثل این رمان ها، خیلی شیک پاشم و بیرون گوشیم رو جواب بدم، در کمال بیشعوری همونجا تمرگیدم و جواب دادم:

_ الو، بِزی سریع بگو چی میخوای کار دارم.

_ توف تو قبرت بیاد نکبت! معلوم هست سرت تو کدوم آخوره که نه خونه ای نه کتابخونه؟


_ آی روانی، چرا داد میزنی؟

_ زر نزن بگو کجایی جان؟

معذب نگاهی به شهرام انداختم و این بار نگران پرسیدم:

_ چی شده بِزی؟ اتفاقی افتاده؟

_ حاجی هر کاری می کنی خونه نرو! مامانت فهمیده با ما نیستی. خدا شاهده به خونت تشنست....

با کف دست به پیشونیم کوبیدم و زیر ل*ب ناله‌ی ریزی کردم. بدبختی هر لحظه بیشتر داره تو صورتم توف می‌کنه. بی ن*ا*موس چسبیده به این زندگی کوفتیه ما ولم نمی‌کنه....

_ چ...چ...چجوری فهمید؟


_ بابا ما خیره سرمون اومده بودیم دنبالت که بریم عشق و حال . چه می‌دونستیم به مامانت دروغ گفتی با ما بیرونی....آخه الاغ چرا با ما هماهنگ نکردی؟

حرصی دندون بهم ساییدم با عصبانیت گفتم :

_ الهی همتون خفه بمیرید توله سگ ها! یعنی من شما چهار نفر رو گیر بیارم، یه جوری می زنمتون که جای خون گِل بالا بیارین.

_ جان خدا وکیلی ...

درجا گوشی رو قطع کردم و تقریباً روي میز پرتش کردم. فکر کنم دیگه وقتشه کم‌کم به دنبال سریع‌ترین و بهترین روش‌های خودکشی بگردم. این دنیا دیگه ارزش موندن نداره....

_ چیه؟ چی شده؟ دوست پسرت فهمیده با من اومدی بیرون قاطی کرده؟

سر بالا گرفتم و با خشم و عصبانیت به شهرامی که با پوزخند و نگاهی تحقیر آمیز نگاهم می‌کرد، خیره شدم.

حیف که کارم گیره وگرنه بیخیال هیکل گوریلش، پا می‌شدم جای اون احمقا کتکش می‌زدم.


_ نخیر، محض اطلاع رفیقم زنگ زده بود تا درباره‌ی یکی از بزرگترین فاجعه‌‌های بشریت حرف بزنه.... اگه بدونی آدمیزاد چه موجود مزخرفیه از تعجب زوزه می کشی!


پوزخند دیگه ای زد و همزمان که کاغذ فلافلش رو با حوصله جر می داد، گفت:

_ آها، تو گفتی و منم باور کردم... چه عجیب که یه رفیق پسر داری که از قضا انقدرم باهاش مَچی.


چشمام رو با کلافکی تنگ کردم و مثل خودش با حوصله زمزمه کردم:

_ اتفاقا اصلا هم عجیب نیست. چون اونی که زنگ زد دختر بود نه پسر....حالا اینکه چرا اسمش پسرونست دیگه به شما مربوط نیست.


ساندویچم رو نصفه نیمه همونجا ول کردم و از جام بلند شدم.

_ از دیدنت خوشحال شدم مستر.... اگه به دل نشستیم که سی یو لِیتِر، ولی اگه دیگه قرار نیست همو ببینیم عزت زیاد.

آخرین نگاه رو بهش انداختم و با قدم های بلند و محکم به سمت در رفتم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۳۲

مستاصل سرم رو میون دست‌هام گرفتم زیر ل*ب نالیدم:

_ الهی همتون زنده بگور شید! حالا من چه گلی به سرم بمالم؟

مین با احتیاط کنارم رو نیمکت نشست و دلجویانه گفت:

_ جان به خدا اصلآ فکرشم نمی کردیم به مامانت الکی گفتی با مایی. فکر کردیم مثل همیشه تو خونه تمرگیدی و منتظر مایی تا ببریمت بیرون.

حرصی سر بلند کردم و با جفت دست‌هام صاف کوبیدم فرق سرش.

_ اَی خاک برینه تو سر تک‌تکتون، می‌میرین بشینید تو خونه‌هاتون و انقدر مثل آواره‌ها در به در کوچه و خیابون نباشید؟ چرا شماها انقدر گشنه‌ی تعطیلاتین آخه؟

سهراب کلافه پا به زمین کوبید و گفت :

_ جانی ناراحت نباش دیگه؛ جون تو فقط می‌خواستیم ببریمت بیرون یکم از حال و هوای تصادف بیای بیرون.

_ جون خودت کره خر....اصلاً اگه من نخوام شما کمکم کنید باید کدوم پدر سگی رو ببینم؟ بابا بیاید برید گمشید خونه‌هاتون. خدا وکیلی تو این چند وقت انقدر دیدمتون حالم داره از ریختتون بهم می‌خوره!


_ وا، بیا و خوبی کن! مثل اینکه ما بخاطر جناب عالی اینهمه راه تا اونجا رفتیما.

_ نخواستیم بابا، اون زمان که باید می‌بودید، نمی‌بودید. حالا که نباید ببودید، می بودید؟

مین دستی به سرش کشید و چشم درشت کرد.

_ وات؟؟ نََمَنَ؟؟

_ نََمَنَ و زهر پشه! میرید خونه‌هاتون بمیرید یا پاشم به زور متوصل شم؟

راوی با ناز قری به گ*ردنش داد و کش‌دار گفت :

_ ایش، اصلاً تقصیر ماست که به فکر توییم. لیاقت نداری که.

_ واه واه واه چه عشوه‌ای هم میاد سگ صاحاب! بیا برو پی کارت تا عین پهن پخشت نکردم.



با ترس و لرز کلید انداختم و با هزار سلام و صلوات کلم رو از لای در داخل بردم.

یه نگاه به چپ، یه نگاه به راست...

یا ابلفضل! چرا خونه انقدر ساکت و آرومه؟ این همه آرامش حتی در حالت عادی هم برای خونه‌ی ما افسانست...

آب دهنم رو بر صدا قورت دارم و خیلی آروم باقی اعضای بدنم رو از لای در رد کردم. خونه عجیب توی سکوت فرو رفته بود و خبری از وحید و مامان نبود.

این بار با ترید کمتر به وسط سالن اومدم ولی کاش پام تا آرنج تو گچ می‌رفت و نمیومدم.

یعنی چشمتون روز بد نبینه؛ اومدن من همانا و پرتاپ یه عدد دبپایی مرگبار از پشت در همانا.

_ ذلیل بمیری الهی بچه! از صبح تا کدوم گوری بودی؟ مگه نگفتی با اون خُل و چل‌ها میری بیرون؟ حالا دیگه کارت به جایی رسیده که به من دروغ میگی؟

با سرعت نور پشت کاناپه سنگر گرفتم و با ترس تند تند گفتم :
_ مامان به مرگ خودم جای بدی نبودم. جانِ جان نزن به خدا اندازه‌ی یه شلیک شاتگان درد داره.

_ حقته! یا همین الان می گی از صبح کدوم قبرستونی بودی یا تا صبح با همین دمپایی می‌زنمت...

تا مامان اومد لنگه دوم دمپایی رو پرتاب کنه، وحید قوزمیت خندون از اتاقش بیرون اومد و با ل*ذت به درگیری ما نگاه کرد.
اَی تو روحت صلوات جلبک! من رو باش برای کی دارم این همه بدبختی می‌کشم.
_ آی آی آی آبجی فرخنده؛ دستت طلا! اینو تا می‌خوره بزن.

با حرص کوسن روی مبل رو سمتش پرت کردم و گفتم:
_ تو یکی خفه بمیر که هر چی می‌کشم از ترسو بودن تو می‌کشم... بزنه ها؟؟ تو ماشینت رو می خوای دیگه؟

مامان چشم تنگ کرد و نگاه مشکوکی بین من و وحید رد و بدل کرد.
_ ماشین این چه ربطی به تو داره؟؟
وحید به آنی رنگش پرید و با تته پته گفت :
_ نه نه نه منظورش اینه که.... خب... ماشین دستش... یعنی...

زکی، دایی ما رو باش؛ چک اول رو نخورده داره ما رو به فنا می‌ده. تو رو خدا ببین با کیا فامیل شدیم.
_ اِم... منظورم این بود که الان می‌رم یه خطِ پدر مادر دار روی ماشینش می‌کشم تا جیگرش بسوزه.

مامان دمپایی توی دستش رو تهدید‌وار رو هوا تکون داد و گفت:
_ چرا چرت می‌گی بچه؟ ماشینش که دست دوستشه، تو چه جوری می خوای الان بری روش خط بندازی؟؟

خب حالا مشکل شد دوتا!
از اونجایی که هیچ کوفتی پیدا نکردم جواب بدم، در یک حرکت انتحاری و کاملاً تخصصی، رو زمین چنبره زدم و جیغ جیغ کردم :
_ ای بابا مادر من چه گیری دادی به ماشین این اوزگل... بیا و به این فکر کن من تا حالا کجا بودم؟ با کیا بودم؟ نکنه یه وقت معتاد شده باشم؟ اگه تو خیابون با یکی درگیر شده باشم و کشته باشمش چی؟ اگه...

_ وای بسه بچه سرم رفت! با این چرت و پرت‌هایی که گفتی قشنگ مطمئن شدم هیچ غلطی نکردی. بیا برو گمشو تو اتاقت.

وارفته جیغ جیغ‌هام رو قطع کردم و پوکر گفتم :
_ وا مامان؟؟ من به تمام کارهای کرده و نکردم اعتراف کردم بعد تو میگی برم اتاقم.

_ بیا برو اتاقت ببینم بچه! تو اگه عرضه‌ی این کارا رو داشتی که من غمی نداشتم...

از جام پاشدم و با احتیاط از کنار مامان گذشتم و به اتاقم رفتم. خداوکیلی قاطی کردم. نمی‌دونم الان باید بخاطر به خیر گذشتن ماجرا خوشحال باشم یا به خاطر تخریب شخصیتی شدنم ناراحت.
کد:
مستاصل سرم رو میون دست‌هام گرفتم زیر ل*ب نالیدم:

_ الهی همتون زنده بگور شید! حالا من چه گلی به سرم بمالم؟

مین با احتیاط کنارم رو نیمکت نشست و دلجویانه گفت:



_ جان به خدا اصلآ فکرشم نمی کردیم به مامانت الکی گفتی با مایی. فکر کردیم مثل همیشه تو خونه تمرگیدی و منتظر مایی تا ببریمت بیرون.


حرصی سر بلند کردم و با جفت دست‌هام صاف کوبیدم فرق سرش.

_ اَی خاک برینه تو سر تک‌تکتون، می‌میرین بشینید تو خونه‌هاتون و انقدر مثل آواره‌ها در به در کوچه و خیابون نباشید؟ چرا شماها انقدر گشنه‌ی تعطیلاتین آخه؟

سهراب کلافه پا به زمین کوبید و گفت :

_ جانی ناراحت نباش دیگه؛ جون تو فقط می‌خواستیم ببریمت بیرون یکم از حال و هوای تصادف بیای بیرون.


_ جون خودت کره خر....اصلاً اگه من نخوام شما کمکم کنید باید کدوم پدر سگی رو ببینم؟ بابا بیاید برید گمشید خونه‌هاتون. خدا وکیلی تو این چند وقت انقدر دیدمتون حالم داره از ریختتون بهم می‌خوره!

_ وا، بیا و خوبی کن! مثل اینکه ما بخاطر جناب عالی اینهمه راه تا اونجا رفتیما.


_ نخواستیم بابا، اون زمان که باید می‌بودید، نمی‌بودید. حالا که نباید ببودید، می بودید؟

مین دستی به سرش کشید و چشم درشت کرد.



_ وات؟؟ نََمَنَ؟؟

_ نََمَنَ و زهر پشه! میرید خونه‌هاتون بمیرید یا پاشم به زور متوصل شم؟


راوی با ناز قری به گ*ردنش داد و کش‌دار گفت :

_ ایش، اصلاً تقصیر ماست که به فکر توییم. لیاقت نداری که.

_ واه واه واه چه عشوه‌ای هم میاد سگ صاحاب! بیا برو پی کارت تا عین پهن پخشت نکردم.



با ترس و لرز کلید انداختم و با هزار سلام و صلوات کلم رو از لای در داخل بردم.



یه نگاه به چپ، یه نگاه به راست...



یا ابلفضل! چرا خونه انقدر ساکت و آرومه؟ این همه آرامش حتی در حالت عادی هم برای خونه‌ی ما افسانست...



آب دهنم رو بر صدا قورت دارم و خیلی آروم باقی اعضای بدنم رو از لای در رد کردم. خونه عجیب توی سکوت فرو رفته بود و خبری از وحید و مامان نبود.



این بار با ترید کمتر به وسط سالن اومدم ولی کاش پام تا آرنج تو گچ می‌رفت و نمیومدم.



یعنی چشمتون روز بد نبینه؛ اومدن من همانا و پرتاپ یه عدد دبپایی مرگبار از پشت در همانا.



_ ذلیل بمیری الهی بچه! از صبح تا کدوم گوری بودی؟ مگه نگفتی با اون خُل و چل‌ها میری بیرون؟ حالا دیگه کارت به جایی رسیده که به من دروغ میگی؟



با سرعت نور پشت کاناپه سنگر گرفتم و با ترس تند تند گفتم :

_ مامان به مرگ خودم جای بدی نبودم. جانِ جان نزن به خدا اندازه‌ی یه شلیک شاتگان درد داره.



_ حقته! یا همین الان می گی از صبح کدوم قبرستونی بودی یا تا صبح با همین دمپایی می‌زنمت...



تا مامان اومد لنگه دوم دمپایی رو پرتاب کنه، وحید قوزمیت خندون از اتاقش بیرون اومد و با ل*ذت به درگیری ما نگاه کرد.

اَی تو روحت صلوات جلبک! من رو باش برای کی دارم این همه بدبختی می‌کشم.

_ آی آی آی آبجی فرخنده؛ دستت طلا! اینو تا می‌خوره بزن.



با حرص کوسن روی مبل رو سمتش پرت کردم و گفتم:

_ تو یکی خفه بمیر که هر چی می‌کشم از ترسو بودن تو می‌کشم... بزنه ها؟؟ تو ماشینت رو می خوای دیگه؟



مامان چشم تنگ کرد و نگاه مشکوکی بین من و وحید رد و بدل کرد.

_ ماشین این چه ربطی به تو داره؟؟

وحید به آنی رنگش پرید و با تته پته گفت :

_ نه نه نه منظورش اینه که.... خب... ماشین دستش... یعنی...


زکی، دایی ما رو باش؛ چک اول رو نخورده داره ما رو به فنا می‌ده. تو رو خدا ببین با کیا فامیل شدیم.

_ اِم... منظورم این بود که الان می‌رم یه خطِ پدر مادر دار روی ماشینش می‌کشم تا جیگرش بسوزه.


مامان دمپایی توی دستش رو تهدید‌وار رو هوا تکون داد و گفت:

_ چرا چرت می‌گی بچه؟ ماشینش که دست دوستشه، تو چه جوری می خوای الان بری روش خط بندازی؟؟

خب حالا مشکل شد دوتا!

از اونجایی که هیچ کوفتی پیدا نکردم جواب بدم، در یک حرکت انتحاری و کاملاً تخصصی، رو زمین چنبره زدم و جیغ جیغ کردم :

_ ای بابا مادر من چه گیری دادی به ماشین این اوزگل... بیا و به این فکر کن من تا حالا کجا بودم؟ با کیا بودم؟ نکنه یه وقت معتاد شده باشم؟ اگه تو خیابون با یکی درگیر شده باشم و کشته باشمش چی؟ اگه...


_ وای بسه بچه سرم رفت! با این چرت و پرت‌هایی که گفتی قشنگ مطمئن شدم هیچ غلطی نکردی. بیا برو گمشو تو اتاقت.

وارفته جیغ جیغ‌هام رو قطع کردم و پوکر گفتم :

_ وا مامان؟؟ من به تمام کارهای کرده و نکردم اعتراف کردم بعد تو میگی برم اتاقم.

_ بیا برو اتاقت ببینم بچه! تو اگه عرضه‌ی این کارا رو داشتی که من غمی نداشتم...

از جام پاشدم و با احتیاط از کنار مامان گذشتم و به اتاقم رفتم. خداوکیلی قاطی کردم. نمی‌دونم الان باید بخاطر به خیر گذشتن ماجرا خوشحال باشم یا به خاطر تخریب شخصیتی شدنم ناراحت.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۳۳

با شنیدن صدای دینگ از گوشیم، عین وحشی‌ها به معنای واقعي کلمه روش شیرجه زدم و سریع پیام رو باز کردم.

_ سلام، بیداری؟

اگه یه جو عقل تو کلم بود مسلماً ساعت سه صبح با وجود مدرسه‌ی فردا نه؛ ولی از اونجایی من جانم و از این موجود مزخرف هیچی بعید نیست، بیخیال فردا، شروع کردم به چت کردن :

_ نه برادر، بیدارم.

_ برای چی تا این موقع شب بیداری بچه؟ تو مگه فردا مدرسه نداری؟



دِکی، همین مونده بود این مر*تیکه گولاخِ مزاحم ما رو نصیحت کنه. معلوم نیست دوست پسر پیدا کردم یا مامان دوم.

_ اگه خیلی نگران مدرسه‌ی منی، گوشیمو خاموش کنم برم کپه مرگم رو بزارم.

_ می‌خوام فردا ببینمت. باید باهات حرف بزنم.

هه هه هه؛ خدا وکیلی این از همه‌ی ما اسکل‌تره.

یکی نیست بهش بگه داداچ، تو کل این دنیا رو هم زیر و رو کنی آدم به مزخرفی من نمی تونی پیدا کنی؛ بعد الان واقعا فاضت چیه که دوره افتادی دنبال من؟؟؟

بی‌حوصله رو تخت دراز کشیدم و نوشتم:

_ فردا ساعت چهار همون ساندویچی ای که امروز بودیم... نظر؟؟

_ منتظرم. دیر نکن.

حرصی گوشی رو خاموش کردم و سمتی انداختم. خاک بر سر نه سلام کرد نه شب بخیر گفت. توروخدا زندگی ما رو نگاه کن.

بعد عمری یکی پیدا شده باهاش قرار بزاریم اونم انقدر بیشعور از آب در اومد.



نامحسوس تو سرم کوبیدم با بیچارگی به ورقه‌‌ی امتحان نگاه کردم. آخه الان چه وقته امتحان بود؟ اونم هیچی نه، شیمی؟؟

خیلی آروم نگاهم رو بالا کشیدم و وقتی دیدم معلم حواسش اینور نیست، عصبانی محکم به پای بهزاد کوبیدم.

فکر کنم خیلی محکم کوبیدم که بدبخت تعادلش رو از دست داد و با داد کوتاهی از اونور نیمکت پخش زمین شد.

با دیدن این صح*نه هرچی عصبانیت داشتم پرید و شروع کردم به خندیدن. بچه‌های کلاس هم که انتظار این حرکت رو نداشتن، متعجب سمت ما برگشتن و خنده‌ی کوتاهی کردن.

_ سرتون تو برگه خانوما، نبینم کسی چشماش جای دیگه بچرخه.... توأم پاشو خودت رو جمع کن شیرزاد.

بِزی سریع خودشو جمع و جور کردم و همزمان که سر جاش می‌شست زمزمه کرد:

_ سگ تو روحت وحشی، یه جای جفتک انداختن بگو چی می خوای.

از اونجایی که اندازه‌ی پشکلم بارم نبود، در یک حرکت برق آسا برگه ی خودم رو با برگه‌ی بهزاد عوض کردم و ل*ب زدم :

_ حلش کن!

بهزاد یه نگاه به من کرد و یه نگاه به برگه‌ها و گفت:

_ چیکار کنم؟؟
_ صدای حرف برای چیه؟؟ مگه نمیگم سرتون تو برگه‌ی خودتون؟

بهزاد پوفی کشید و با حرص تند تند شروع به حل کردن کرد. خدایی کیف می‌کنید چه دوستای حرف گوش کنی دارم؟ یکی از یکی ریاضت کش‌تر.

با لبخند رضایت بخشی به برگه‌ی خودم نگاه کردم. بنده خدا حداقل نصفش رو حل کرده بود.

تو کل تایم امتحان مگس می‌پروندم و جلوی معلم تظاهر به نوشتن می کردم تا اینکه پنج دقیقه مونده به پایان وقت امتحان، دوباره سریع برگه‌ها رو جابه‌جا کردم و بعد از نوشتن اسم خودم، سریع سمت میز معلم رفتم.


می‌تونستم صدای نفس‌های عصبی بهزاد و فحش‌هایی که زیر ل*ب می‌گفت رو بشنوم.

خدایا ازم بگذر. باور کن من انقدرا هم که نشون می‌دم آدم بدی نیستم. فقط یکم کرم دارم. کرم داشتن که بد نیست.

بالاخره انسان از خاک درست شده دیگه؛ طبیعیه دو تا دونه کرم از توش در بیاد.
کد:
با شنیدن صدای دینگ از گوشیم، عین وحشی‌ها به معنای واقعي کلمه روش شیرجه زدم و سریع پیام رو باز کردم.

_ سلام، بیداری؟

اگه یه جو عقل تو کلم بود مسلماً ساعت سه صبح با وجود مدرسه‌ی فردا نه؛ ولی از اونجایی من جانم و از این موجود مزخرف هیچی بعید نیست، بیخیال فردا، شروع کردم به چت کردن :

_ نه برادر، بیدارم.

_ برای چی تا این موقع شب بیداری بچه؟ تو مگه فردا مدرسه نداری؟


دِکی، همین مونده بود این مر*تیکه گولاخِ مزاحم ما رو نصیحت کنه. معلوم نیست دوست پسر پیدا کردم یا مامان دوم.

_ اگه خیلی نگران مدرسه‌ی منی، گوشیمو  خاموش کنم برم کپه مرگم رو بزارم.



_ می‌خوام فردا ببینمت. باید باهات حرف بزنم.

هه هه هه؛ خدا وکیلی این از همه‌ی ما اسکل‌تره.

یکی نیست بهش بگه داداچ، تو کل این دنیا رو هم زیر و رو کنی آدم به مزخرفی من نمی تونی پیدا کنی؛ بعد الان واقعا فاضت چیه که دوره افتادی دنبال من؟؟؟



بی‌حوصله رو تخت دراز کشیدم و نوشتم:

_ فردا ساعت چهار همون ساندویچی ای که امروز بودیم... نظر؟؟

_ منتظرم. دیر نکن.



حرصی گوشی رو خاموش کردم و سمتی انداختم. خاک بر سر نه سلام کرد نه شب بخیر گفت. توروخدا زندگی ما رو نگاه کن.

 بعد عمری یکی پیدا شده باهاش قرار بزاریم اونم انقدر بیشعور از آب در اومد.



نامحسوس تو سرم کوبیدم  با بیچارگی به ورقه‌‌ی امتحان نگاه کردم. آخه الان چه وقته امتحان بود؟ اونم هیچی نه، شیمی؟؟

خیلی آروم نگاهم رو بالا کشیدم و وقتی دیدم معلم حواسش اینور نیست، عصبانی محکم به پای بهزاد کوبیدم.

فکر کنم خیلی محکم کوبیدم که بدبخت تعادلش رو از دست داد و با داد کوتاهی از اونور نیمکت پخش زمین شد.



با دیدن این صح*نه هرچی عصبانیت داشتم پرید و شروع کردم به خندیدن. بچه‌های کلاس هم که انتظار این حرکت رو نداشتن، متعجب سمت ما برگشتن و خنده‌ی کوتاهی کردن.

_ سرتون تو برگه خانوما، نبینم کسی چشماش جای دیگه بچرخه.... توأم پاشو خودت رو جمع کن شیرزاد.



بِزی سریع خودشو جمع و جور کردم و همزمان که سر جاش می‌شست زمزمه کرد:

_ سگ تو روحت وحشی، یه جای جفتک انداختن بگو چی می خوای.



از اونجایی که اندازه‌ی پشکلم بارم نبود، در یک حرکت برق آسا برگه ی خودم رو با برگه‌ی بهزاد عوض کردم و ل*ب زدم :

_ حلش کن!



بهزاد یه نگاه به من کرد و یه نگاه به برگه‌ها و گفت:

_ چیکار کنم؟؟

_ صدای حرف برای چیه؟؟ مگه نمیگم سرتون تو برگه‌ی خودتون؟



بهزاد پوفی کشید و با حرص تند تند شروع به حل کردن کرد. خدایی کیف می‌کنید چه دوستای حرف گوش کنی دارم؟ یکی از یکی ریاضت کش‌تر.

با لبخند رضایت بخشی به برگه‌ی خودم نگاه کردم. بنده خدا حداقل نصفش رو حل کرده بود.

تو کل تایم امتحان مگس می‌پروندم و جلوی معلم تظاهر به نوشتن می کردم تا اینکه پنج دقیقه مونده به پایان وقت امتحان، دوباره سریع برگه‌ها رو جابه‌جا کردم و بعد از نوشتن اسم خودم، سریع سمت میز معلم رفتم.



می‌تونستم صدای نفس‌های عصبی بهزاد و فحش‌هایی که زیر ل*ب می‌گفت رو بشنوم.

 خدایا ازم بگذر. باور کن من انقدرا هم که نشون می‌دم آدم بدی نیستم. فقط یکم کرم دارم. کرم داشتن که بد نیست.

بالاخره انسان از خاک درست شده دیگه؛ طبیعیه دو تا دونه کرم از توش در بیاد.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۳۴

از اونجایی که مطمئن بودم یه ثانیه غفلت مساویه با زنده زنده دفن شدن، بدون اینکه منتظر اومدن بهزاد بشم، به بحض خوردن زنگ از مدرسه زدم بیرون.

باز خدا رو سپاس که امتحان زنگ پایانی بود؛ وگرنه اگه بِزی منو آزاد و رها و در امنیت کامل می‌دید، پایان غم‌انگیزی رو برای این رمان رقم می‌زد....


سریع به خونه رفتم و فشنگی لباس فرم مدرسه رو با مانتو و شلوار لی و شال مشکی عوض کردم. دیگه دلم نمی خواست با لباس مدرسه برم سر قرار. همین جوریش سر بچه مدرسه‌ای بودنم از اون دو تا احمق تیکه می‌شنوم.


پول تاکسی رو حساب کردم و به سمت ساندویچی برگشتم. هنوز گام نخست رو بر نداشته بودم که ناغافل بازوم از پشت کشیده شد. متعجب برگشتم و به شهرام نگاه کردم. وا این اینجا چیکار می‌کنه؟ مگه الان نباید داخل باشه؟ بی‌ن*ا*موس اصلا چرا دستم رو ول نمی‌کنه؟

_ از اونجایی که ساعت چهار عصر وقت فلافل خوردن نیست، اگه موافق باشی امروز یه جا دیگه می‌ریم.

مردد نگاهی بین شهرام و ساندویچی انداختم و در حالی که سعی می‌کردم بازوم رو از زیر دست‌ غول پیکرش بکشم، گفتم:

_ با.... باشه ایرادی نداره. هر جا تو بگی می‌ریم.

بی حرف سری تکون داد من رو به سمت ماشینش برد. ای بابا، بی‌پدر دستمم ول نمی کنه. دستم شکست. بدون هیچ ملایمتی منو صندلی جلو نشوند و خودش هم پشت فرمون نشست.

حالا خوبه با این و اون قرار میزاشت و اینه؛ لابد اگه تو زندگیش دختر نمی‌دید الان وسط خیابون می‌گرفت منو می‌زد.

روان پریش همین که پشت فرمون دویست ‌و ‌شیشش نشست، یه جوری گازش و گرفت که جدم اومد جلو چشمم...
_ اگه می‌خوای این ر*اب*طه ادامه پیدا کنه باید خیلی از مسائل رو برام روشن کنی. از جمله قضیه‌ی دوستای مثلا دخترت که به دلایلی نا معلوم اسم‌های پسرونه دارن.

بخاطر لحن تمسخرآمیزش چپ‌چپ نگاهش کردم و طلبکار گفتم:

_ صدام کردی بیام دوستام رو بهت معرفی کنم؟ چقدر شکاکی تو آخه...

_ واقعا انتظار داری شکاک نباشم؟ یهویی از ناکجا آباد پیدات میشه و ندیده و نشناخته می‌خوای باهام دوست بشی؛ تو بودی مشکوک نمیشدی؟


تک سرفه‌ای کردم و خیره به بیرون، خودمو زدم به کوچه علی جون. من چقدر خرم که فکر کردم اینم مثل اون رهام اسکل از آب در میاد و خیلی به موضوع اومدنم فکر نمی‌کنه.

شانس منه دیگه؛ حالا که به یه آدم شاسگول و ل*اشی نیاز دارم باید گیر این گوریل بیوفتم.

_ ها؟چی شد؟ ساکت شدی؟
دستی به شالم کشیدم و با لبخند مسخره‌ای گفتم:

_ شاید باورت نشه ولی این حجم از حق جوری قانعم کرد که دهنم بسته شد.

یه تای ابروش بالا رفت و ماشین رو کنار جاده نگه داشت.

_ خب، می‌شنوم؟

ای بابا، حالا این وسط برای این چه داستان سر هم کنم؟ عجب گیری کردیما...

_ خب آم... راستش؛ چه جوری بگم....

_ دِ حرف بزن دیگه! زیر لفظی می‌خوای؟

نا محسوس لپم رو از داخل گ*از گرفتم و شروع کردم به شر گفتن :

_ خب راستش من شماره‌ی تو رو از دوستم گرفتم.

_ دوستت؟ دوستت دیگه کدوم خریه؟

ننه‌‌ی تو!... اوزگل از من توضیح می‌خواد بعد نمی‌زاره حرفم رو تموم کنم.

_ اسمش رو نمی تونم بهت بگم. تنها چیزی که می‌تونم بگم اینه که دوستم یکی از دوست دختر‌های سابقت بود.

متفکر دست زیر چونش گذاشت و کش‌دار گفت:

_ خـــب؟؟

_ خب که.... آها؛ خلاصه که چندبار که باهاش قرار گذاشتی از دور دیدمت و ازت خوشم اومد. چند وقت بعدم که با هم کات کردین، شمارت رو ازش گرفتم و بهت پیام دادم.

عصبی تک خنده‌ای کرد و گفت :

_ یعنی واقعا انتظار داری حرفت رو باور کنم؟ تو به دوست دختر سابق من گفتی شماره‌ی دوست پسرت رو بده و اونم گفت چشم بفرما؟؟ خیلی مسخرست...

اخمام رو تو هم کشیدم و با عصبانیت ساختگی گفتم:

_ دیگه رسما داری توهین می‌کنیا! اصلاً می‌ خوای باور کن، می‌خوای نکن....والا، تو کسی نیستی که من بخوام با نقشه وارد زندگیت بشم.... عجب اشتباهی کردم بهت پیام دادما، اَه....

ببا حالت قهر خواستم از ماشینش پیاده بشم که دستم زو گرفت و مانع شد.

_ خیله خب بابا قهر نکن؛ بشین الان می‌برمت یه جای نایس تا حال و هوات عوض شه. دفعه‌ی آخرتم باشه با من اینجوری حرف می‌زنی.
کد:
از اونجایی که مطمئن بودم یه ثانیه غفلت مساویه با زنده زنده دفن شدن، بدون اینکه منتظر اومدن بهزاد بشم، به بحض خوردن زنگ از مدرسه زدم بیرون.

باز خدا رو سپاس که امتحان زنگ پایانی بود؛ وگرنه اگه بِزی منو آزاد و رها و در امنیت کامل می‌دید، پایان غم‌انگیزی رو برای این رمان رقم می‌زد....


سریع به خونه رفتم و فشنگی لباس فرم مدرسه رو با مانتو و شلوار لی و شال مشکی عوض کردم. دیگه دلم نمی خواست با لباس مدرسه برم سر قرار. همین جوریش سر بچه مدرسه‌ای بودنم از اون دو تا احمق تیکه می‌شنوم.


پول تاکسی رو حساب کردم و به سمت ساندویچی برگشتم. هنوز گام نخست رو بر نداشته بودم که ناغافل بازوم از پشت کشیده شد. متعجب برگشتم و به شهرام نگاه کردم. وا این اینجا چیکار می‌کنه؟ مگه الان نباید داخل باشه؟ بی‌ن*ا*موس اصلا چرا دستم رو ول نمی‌کنه؟

_ از اونجایی که ساعت چهار عصر وقت فلافل خوردن نیست، اگه موافق باشی امروز یه جا دیگه می‌ریم.

مردد نگاهی بین شهرام و ساندویچی انداختم و در حالی که سعی می‌کردم بازوم رو از زیر دست‌ غول پیکرش بکشم، گفتم :

_ با.... باشه ایرادی نداره. هر جا تو بگی می‌ریم.

بی حرف سری تکون داد من رو به سمت ماشینش برد. ای بابا، بی‌پدر دستمم ول نمی کنه. دستم شکست. بدون هیچ ملایمتی منو صندلی جلو نشوند و خودش هم پشت فرمون نشست.

حالا خوبه با این و اون قرار میزاشت و اینه؛ لابد اگه تو زندگیش دختر نمی‌دید الان وسط خیابون می‌گرفت منو می‌زد.

روان پریش همین که پشت فرمون دویست ‌و ‌شیشش نشست، یه جوری گازش و گرفت که جدم اومد جلو چشمم...

_ اگه می‌خوای این ر*اب*طه ادامه پیدا کنه باید خیلی از مسائل رو برام روشن کنی. از جمله قضیه‌ی دوستای مثلا دخترت که به دلایلی نا معلوم اسم‌های پسرونه دارن.

بخاطر لحن تمسخرآمیزش چپ‌چپ نگاهش کردم و طلبکار گفتم:

_ صدام کردی بیام دوستام رو بهت معرفی کنم؟ چقدر شکاکی تو آخه...

_ واقعا انتظار داری شکاک نباشم؟ یهویی از ناکجا آباد پیدات میشه و ندیده و نشناخته می‌خوای باهام دوست بشی؛ تو بودی مشکوک نمیشدی؟

تک سرفه‌ای کردم و خیره به بیرون، خودمو زدم به کوچه علی جون. من چقدر خرم که فکر کردم اینم مثل اون رهام اسکل از آب در میاد و خیلی به موضوع اومدنم فکر نمی‌کنه.

شانس منه دیگه؛ حالا که به یه آدم شاسگول و ل*اشی نیاز دارم باید گیر این گوریل بیوفتم.

_ ها؟چی شد؟ ساکت شدی؟

دستی به شالم کشیدم و با لبخند مسخره‌ای گفتم:

_ شاید باورت نشه ولی این حجم از حق جوری قانعم کرد که دهنم بسته شد.

یه تای ابروش بالا رفت و ماشین رو کنار جاده نگه داشت.

_ خب، می‌شنوم؟


ای بابا، حالا این وسط برای این چه داستان سر هم کنم؟ عجب گیری کردیما...

_ خب آم... راستش؛ چه جوری بگم....

_ دِ حرف بزن دیگه! زیر لفظی می‌خوای؟

نا محسوس لپم رو از داخل گ*از گرفتم و شروع کردم به شر گفتن :

_ خب راستش من شماره‌ی تو رو از دوستم گرفتم.

_ دوستت؟ دوستت دیگه کدوم خریه؟

ننه‌‌ی تو!... اوزگل از من توضیح می‌خواد بعد نمی‌زاره حرفم رو تموم کنم.

_ اسمش رو نمی تونم بهت بگم. تنها چیزی که می‌تونم بگم اینه که دوستم یکی از دوست دختر‌های سابقت بود.

متفکر دست زیر چونش گذاشت و کش‌دار گفت:

_ خـــب؟؟

_ خب که.... آها؛ خلاصه که چندبار که باهاش قرار گذاشتی از دور دیدمت و ازت خوشم اومد. چند وقت بعدم که با هم کات کردین، شمارت رو ازش گرفتم و بهت پیام دادم.



عصبی تک خنده‌ای کرد و گفت :

_ یعنی واقعا انتظار داری حرفت رو باور کنم؟ تو به دوست دختر سابق من گفتی شماره‌ی دوست پسرت رو بده و اونم گفت چشم بفرما؟؟ خیلی مسخرست...

اخمام رو تو هم کشیدم و با عصبانیت ساختگی گفتم:

_ دیگه رسما داری توهین می‌کنیا! اصلاً می‌ خوای باور کن، می‌خوای نکن....والا، تو کسی نیستی که من بخوام با نقشه وارد زندگیت بشم.... عجب اشتباهی کردم بهت پیام دادما، اَه....


ببا حالت قهر خواستم از ماشینش پیاده بشم که دستم زو گرفت و مانع شد.

_ خیله خب بابا قهر نکن؛ بشین الان می‌برمت یه جای نایس تا حال و هوات عوض شه. دفعه‌ی آخرتم باشه با من اینجوری حرف می‌زنی.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۳۵

اون روز همه جا رفتیم و حسابی خوشگذروندیم. از پارک و شهربازی گرفته تــا پاساژ و کافی‌شاپ... خاک‌ بر سر برعکس قیافه‌ی خشن و اخلاق سمیش، آدم پایه‌ای برای گردش بود.

تو تموم این مدت کلی درمورد خودش گفت. از خانواده‌ی مذهبی و سادش، از پدر تعصبی و آبرو دارش، از تنهایی و بی‌دوست بودنش... حتی چند باری هم در کمال ناباوری به رهام و کاراش اشاره کرد ولی خب بازم اونقدر نم پس نداد.


خسته از تاکسی پیاده شدم و زنگ در رو زدم. مشکلات زندگی خودم کم بود، حالا باید به خاطر یه ماشین دنبال زندگی این نره خَرا هم باشم.
همین که پام رو گذاشتم داخل، مامان عین‌هو جکی چان پرید جلوم و هم‌زمان که من رو به سمت اتاقم می‌برد، تند‌تند گفت:

_ زود تند سریع میری حموم میای لباساتو با لباس‌هایی که رو تختت گذاشتم عوض می‌کنی. یه رنگ و روغنی درست حسابیم به اون صورت ماتم زدت می‌زنیا! نبینم با اون ریخت ننه مردت پاشی بیای که کلاهمون بد میره تو هم...


و تــق! در رو بست. گیج یه نگاه به اتاق و یه نگاه به در بسته کردم. وا، چرا ملت امروز خل شدن؟ فقط همین ننه بابای ما آدمیزادی رفتار می‌کردن که ظاهرا اونا هم از دست رفتن.

پوفی کشیدم و از اتاق بیرون زدم و خودم رو به اتاق وحید رسونم. وحید جلو آینه وایساده بود و سخت با ژل و موهاش درگیر بود. بابا اینجا چه خبره؟ چرا همه دارن چیتان پیتان می‌کنن؟
همچنان دستش تو موهاش بود که یه پس گردنی پدر مادر دار بهش زدم و گفتم:
_ هوی نکبت، وایسادی اینجا چه غلطی کوفت می‌کنی؟

_ آی دستت قلم شه الهی! گردنم شکست... کوری مگه؟ نمی‌بینی دارم موهام رو ژل بزنم؟
_ نخبه، اونو که دارم می‌بینم، منظورم اینه که الان چرا داری ژل می‌زنی؟ قراره جایی بریم؟

_ زِکی، مگه تو از قضیه امشب خبر نداری؟
_ نه... چه قضیه‌ای؟

دوباره سمت آینه برگشت و هم‌زمان که به موهاش دست می‌کشید، خونسرد گفت:
_ چیزه مهمی نیست فقط قرار امشب برات خواستگار بیاد.

متعجب چشم گرد کردم.
_ ناموساً؟ (نیشم شل شد) ایــول!
وحید با دیدن قیافه‌ی من از تو آینه، تک خنده‌ای کرد.
_ جمع کن خودتو شوهر ندیده... حالا درسته اینکه یه عقب مونده پیدا شده تو رو بگیره ذوق داره ولی تو هم مراعات کن...ما آبرو داریم جلو اینا.

چند ضربه به شونش زدم و خونسرد گفتم:
_ آره دیگه؛ حالا باید منتظر بمونیم ببینیم کِی یه عقب مونده‌ی دیگه پیدا میشه بیاد زن تو شه.

حرصی دستم رو از شونش کنار زد و غرید:
_ یه وقت کم نیاریا! تا وقتی اکسیژن مصرف می‌کنی زر بزن.

خنده‌ی بلندی کردم و بی‌حرف به اتاقم برگشتم. این‌بار بدون خستگی و با اشتیاق شروع کردم به آماده شدن.
ای خدا، بالاخره منم مزدوج شدم....
کد:
اون روز همه جا رفتیم و حسابی خوشگذروندیم. از پارک و شهربازی گرفته تــا پاساژ و کافی‌شاپ... خاک‌ بر سر برعکس قیافه‌ی خشن و اخلاق سمیش، آدم پایه‌ای برای گردش بود.

تو تموم این مدت کلی درمورد خودش گفت. از خانواده‌ی مذهبی و سادش، از پدر تعصبی و آبرو دارش، از تنهایی و بی‌دوست بودنش... حتی چند باری هم در کمال ناباوری به رهام و کاراش اشاره کرد ولی خب بازم اونقدر نم پس نداد.


خسته از تاکسی پیاده شدم و زنگ در رو زدم. مشکلات زندگی خودم کم بود، حالا باید به خاطر یه ماشین دنبال زندگی این نره خَرا هم باشم.

همین که پام رو گذاشتم داخل، مامان عین‌هو جکی چان پرید جلوم و هم‌زمان که من رو به سمت اتاقم می‌برد، تند‌تند گفت:



_ زود تند سریع میری حموم میای لباساتو با لباس‌هایی که رو تختت گذاشتم عوض می‌کنی. یه رنگ و روغنی درست حسابیم به اون صورت ماتم زدت می‌زنیا! نبینم با اون ریخت ننه مردت پاشی بیای که کلاهمون بد میره تو هم...


و تــق! در رو بست. گیج یه نگاه به اتاق و یه نگاه به در بسته کردم. وا، چرا ملت امروز خل شدن؟ فقط همین ننه بابای ما آدمیزادی رفتار می‌کردن که ظاهرا اونا هم از دست رفتن.

پوفی کشیدم و از اتاق بیرون زدم و خودم رو به اتاق وحید رسونم. وحید جلو آینه وایساده بود و سخت با ژل و موهاش درگیر بود. بابا اینجا چه خبره؟ چرا همه دارن چیتان پیتان می‌کنن؟

همچنان دستش تو موهاش بود که یه پس گردنی پدر مادر دار بهش زدم و گفتم:

_ هوی نکبت، وایسادی اینجا چه غلطی کوفت می‌کنی؟

_ آی دستت قلم شه الهی! گردنم شکست... کوری مگه؟ نمی‌بینی دارم موهام رو ژل بزنم؟

_ نخبه، اونو که دارم می‌بینم، منظورم اینه که الان چرا داری ژل می‌زنی؟ قراره جایی بریم؟


_ زِکی، مگه تو از قضیه امشب خبر نداری؟

_ نه... چه قضیه‌ای؟

دوباره سمت آینه برگشت و هم‌زمان که به موهاش دست می‌کشید، خونسرد گفت:

_ چیزه مهمی نیست فقط قرار امشب برات خواستگار بیاد.

متعجب چشم گرد کردم.

_ ناموساً؟ (نیشم شل شد) ایــول!

وحید با دیدن قیافه‌ی من از تو آینه، تک خنده‌ای کرد.

_ جمع کن خودتو شوهر ندیده... حالا درسته اینکه یه عقب مونده پیدا شده تو رو بگیره ذوق داره ولی تو هم مراعات کن...ما آبرو داریم جلو اینا.


چند ضربه به شونش زدم و خونسرد گفتم:

_ آره دیگه؛ حالا باید منتظر بمونیم ببینیم کِی یه عقب مونده‌ی دیگه پیدا میشه بیاد زن تو شه.

حرصی دستم رو از شونش کنار زد و غرید:

_ یه وقت کم نیاریا! تا وقتی اکسیژن مصرف می‌کنی زر بزن.

خنده‌ی بلندی کردم و بی‌حرف به اتاقم برگشتم. این‌بار بدون خستگی و با اشتیاق شروع کردم به آماده شدن.

ای خدا، بالاخره منم مزدوج شدم....
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,355
Points
334
#پارت۳۶

زنگ در رو که زدن با ذوق و شوق پریدم و در رو باز کردم.
_ خب بابا فهمیدیم شوهر دوست داری... لااقل نیشتو ببند آبروت حفظ شه.
چشم غره‌ای به وحید رفتم.
_ تو یکی خواهشاً خفه شو. همین مونده تو منو نصیحت کنی... هرکی ندونه فکر می‌کنه چه پسر عاقل و رو نده‌ای هستی. نمی‌دونن که خودت یه روز در میون عاشقی.

وحید اخم غلیظی کرد و اومد یه چی بگه که با آومدن داماد خوشبخت و خانواده‌‌ی گرام نتونست.
با خوشحالی و به نوبت به پدر و مادر و جد آبادش سلام دادم تا این‌که رسیدم به اصل کاری.
سرم رو بالا گرفتم و اومدم با گرمی بیشتر بهش سلام بدم که با دیدن قیافش رسماً نیشم بسته شد.

زِکی؛ داماد اینه؟ اینکه با این قیافه سه در چهار و قد دزار و هیکل نی قلیونیش بیشتر شبیه کرم مریض می‌مونه تا داماد.
پس این رمان‌ها چی زرزر می‌کنن هیکل چهارشونه و موهای مواج و چشم‌های درشت آبی؟ اصلاً اینا بخوره تو سر نسبتاً کچلش، چرا قیافش ان‌قدر پنچره؟

هرکی صورت استخونی زرد و چشم‌های بی‌حالش رو می‌دید فکر می‌کرد ننه باباش الان به زور این بدبخت رو از بیمارستان ور داشتن اوردن خواستگاری.

وحید که ب*غ*ل دستم وایساده بود، با دیدن داماد آروم خندید و در گوشم گفت:
_ اوووف لامصب عجب دلبریه! انقدر جیگره که شیطونه میگه خودم بگیرمش...ایشالا به پای هم پیر شین. قشنگ برازنده‌ی همین.

من که حسابی خورده بود تو ذوقم، با عصبانیت غریدم:
_ می‌بندی یا همین الان روسری سرت کنم و جای عروس بندازمت به این کرم مریض؟

بعدم بدون اینکه منتظر زر دیگه‌ای ازش بمونم، سمت پذیرایی رفتم و رو مبل تک نفره نشستم. برعکس پسره، مامان و بابا و خواهر برادراش به نسبت خوشحال‌تر بودن. یا حداقل تظاهر به خوشحالی می‌کردن.

خودش که به کتفشم نبود اومده خواستگاری. یه جوری بی‌تفاوت به اطرافش نگاه می‌کرد انگار اومده نون بخره.
_ خب آقای جهانگیری؛ غرض از مزاحمت اومدیم دختر گلتون رو برای رامین جان خواستگاری کنیم.
بابا که معلوم بود خودشم از داماد ناراضیه، گلویی صاف کرد و خطاب به بابای کرم گفت:
_ خیلی خوش آومدین، قدمتون روی چشم اما راستش من به این ازدواج راضی نیستم... هنوز برای جانان زوده که بخواد بره خونه‌ی شوهر.

این‌بار ننه‌ی طرف دست به کار شد و با ناز گفت:
_ اِوا آقای جهانگیری، این چه فرمایشیه؟ ماشالا جانان جون دیگه هیفده هیجده سالشه! والا مردم تو این سن بچه دارن.

مامان که اوضاع رو خطری دید، لبخند حرصی زد و با سیاست گفت:
_ اونا هولن که الان تو این سن بچه دارن... ماشالا دختر من عاقل تر از این حرفاست که بخواد تو هیفده سالگی ازدواج کنه.
_ خب... حالا می‌خواید فعلاً قبل از هر چیزی برن یه گوشه با هم گفت‌وگو کنن شاید به یه توافقی برسن.

بابا با این حرف پرسشگرانه نگاهم کرد و با نگاهش نظرم رو خواست. منم چشم گرد کردم و نامحسوس تند‌تند ابرو بالا انداختم. دیگه همینم مونده با این یه جا تنها شم.

خلاصه که با هزار بدبختی پسره و ایل و تبارش رو رد کردیم و به خواستگاریشون جواب منفی دادیم.
اینم شانسه ماعه دیگه؛ بعد عمری یه احمق پیدا شده بود منو بگیره که اونم تو زرد از آب در اومد.
کد:
زنگ در رو که زدن با ذوق و شوق پریدم و در رو باز کردم.

_ خب بابا فهمیدیم شوهر دوست داری... لااقل نیشتو ببند آبروت حفظ شه.

چشم غره‌ای به وحید رفتم.

_ تو یکی خواهشاً خفه شو. همین مونده تو منو نصیحت کنی... هرکی ندونه فکر می‌کنه چه پسر عاقل و رو نده‌ای هستی. نمی‌دونن که خودت یه روز در میون عاشقی.

وحید اخم غلیظی کرد و اومد یه چی بگه که با آومدن داماد خوشبخت و خانواده‌‌ی گرام نتونست.

با خوشحالی و به نوبت به پدر و مادر و جد آبادش سلام دادم تا اینکه رسیدم به اصل کاری.

 سرم رو بالا گرفتم و اومدم با گرمی بیشتر بهش سلام بدم که با دیدن قیافش رسماً نیشم بسته شد.

زِکی؛ داماد اینه؟ این‌که با این قیافه سه در چهار و قد دزار و هیکل نی قلیونیش بیشتر شبیه کرم مریض می‌مونه تا داماد.

پس این رمان‌ها چی زرزر می‌کنن هیکل چهارشونه و موهای مواج و چشم‌های درشت آبی؟ اصلا اینا بخوره تو سر نسبتاً کچلش، چرا قیافش انقدر پنچره؟

هرکی صورت استخونی زرد و چشم‌های بی‌حالش رو می‌دید فکر می‌کرد ننه باباش الان به زور این بدبخت رو از بیمارستان ور داشتن اوردن خواستگاری.

وحید که ب*غ*ل دستم وایساده بود، با دیدن داماد آروم خندید و در گوشم گفت:

_ اوووف لامصب عجب دلبریه! انقدر جیگره که شیطونه میگه خودم بگیرمش...ایشالا به پای هم پیر شین. قشنگ برازنده‌ی همین.

من که حسابی خورده بود تو ذوقم، با عصبانیت غریدم:

_ می‌بندی یا همین الان روسری سرت کنم و جای عروس بندازمت به این کرم مریض؟


بعدم بدون اینکه منتظر زر دیگه‌ای ازش بمونم، سمت پذیرایی رفتم و رو مبل تک نفره نشستم. برعکس پسره، مامان و بابا و خواهر برادراش به نسبت خوشحال‌تر بودن. یا حداقل تظاهر به خوشحالی می‌کردن.

خودش که به کتفشم نبود اومده خواستگاری. یه جوری بی‌تفاوت به اطرافش نگاه می‌کرد انگار اومده نون بخره.

_ خب آقای جهانگیری؛ غرض از مزاحمت اومدیم دختر گلتون رو برای رامین جان خواستگاری کنیم.

بابا که معلوم بود خودشم از داماد ناراضیه، گلویی صاف کرد و خطاب به بابای کرم گفت:

_ خیلی خوش اومدین، قدمتون روی چشم اما راستش من به این ازدواج راضی نیستم... هنوز برای جانان  زوده که بخواد بره خونه‌ی شوهر.

این‌بار ننه‌ی طرف دست به کار شد و با ناز گفت:

_ اِوا آقای جهانگیری، این چه فرمایشیه؟ ماشالا جانان جون دیگه هیفده هیجده سالشه! والا مردم تو این سن بچه دارن...

مامان که اوضاع رو خطری دید، لبخند حرصی زد و با سیاست گفت:

_ اونا هولن که الان تو این سن بچه دارن... ماشالا دختر من عاقل تر از این حرفاست که بخواد تو هیفده سالگی ازدواج کنه.

_ خب... حالا می‌خواید فعلاً قبل از هر چیزی برن یه گوشه با هم گفت‌وگو کنن شاید به یه توافقی برسن.


بابا با این حرف پرسشگرانه نگاهم کرد و با نگاهش نظرم رو خواست. منم چشم گرد کردم و نامحسوس تند‌تند ابرو بالا انداختم. دیگه همینم مونده با این یه جا تنها شم.

خلاصه که با هزار بدبختی پسره و ایل و تبارش رو رد کردیم و به خواستگاریشون جواب منفی دادیم.

اینم شانسه ماعه دیگه؛ بعد عمری یه احمق پیدا شده بود منو بگیره که اونم تو زرد از آب در اومد.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad
بالا