• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

درحال تایپ رمان جان | paryzad کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Paryzad
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
236
لایک‌ها
997
امتیازها
63
کیف پول من
38,959
Points
325
#پارت۱۸


پوف کلافه ای کشید و هم‌زمان که به بیرون اشاره می‌کرد، گفت:

_ خب دیگه، بسه هر چی وقت شریف ما رو گرفتی. پاشو برو پِی کارت بزار ما هم به کارمون برسیم.
_ چی چیو پاشم برم؟ ماشینم دستت مونده ها.

_ خیله خب، الان با هم میریم ماشینت رو بهت میدم تو هم بی‌سروصدا میزنی به چاک.
_ ترمز کن با هم بریم برادر؛ گاگول گیر آوردی هی داری دو درم می‌کنی؟ باید خسارت بدی حاجی.

_ چـی؟؟ من خسارت بدم؟ تو از ورود ممنوع اومدی، گواهینامه نداری، شیش ساعت هم که ما رو مَچَل خودت کردی بعد من مقصرم؟ خیلی رو داری به خدا!

با استرس دستام رو توی هم پیچوندم و چشم روی هم فشردم. مادر مرده با همه‌ی خنگی و روانی بودنش پر بی‌راهم نمی‌گفت. انگار منم یه کوچولو فقط یه کوچولو تو این اتفاق مقصر بودم.

صدای زنگ گوشیم که بلند شد، دست‌هام بیشتر بهم پیچید. وای حالا چیکار کنم؟ جواب مامانینا رو چی بدم؟ وای وحید رو بگو! اون جونش بسته‌ست به ماشینش. حاضره من رو با گلابی طاق بزنه ولی یه خال رو ماشینش نیوفته. اگه بفهمه...
_ بردار دیگه اون گوشی رو کر شدیم!

عصبانی چشم وا کردم و به اون قزمیت چپ‌چپ نگاه کردم. هوش و آیکیو بخوره تو فرقه سرش، اِ‌ن‌قدر شعور نداره که با یه فرد تحت فشار این‌جوری صحبت نکنه.

گوشیم رو از جیبم در آوردم و بدون این‌که به اسمش نگاه کنم جواب دادم:
_ ا... الو؟؟
_ الو و زهرمار دختره‌ی بی‌عقل! معلوم هست از صبح تا حالا کجا بودی که این صاب مرده رو جواب نمیدی؟

یا ابلفضل‌، وحیده! حالا چه کوهی بخورم؟؟
_ الووو؟؟ چرا جواب نمیدی جان؟ میگم کجایی؟

گوشی رو کمی از گوشم فاصله دادم و پشت سر هم نفس عمیق کشیدم. باید عادی برخورد می‌کردم تا به چیزی شک نکنه.
اِهم اِهم...
دوستان عزیزی که مثل من همچین موجودی رو تو زندگیشون تحمل می‌کنن، دقت کنن. می‌خوام چند تا راهکار برای مقابله با این عذاب‌های الهی براتون شرح بدم.

خب، مواد لازم:
سلیطه‌گری: به میزانی که فرد مقابل دهنش سرویس شه.
جیغ‌جیغ: اِن‌قدر که پرده‌ی گوشش از چشماش بزنه بیرون.
تهدید: به حدی که مثل سگ بترسه.
انواع و اقسام فحش‌ها: جوری که طرف به کوه خوردن بیوفته.
عزیزان، خوب دقت کنید که الان می‌خوام یه نمونه کار بدم.
بریم که داشته باشیم...

_ هر قبرستونی هستم به خودم مربوطه مر*تیکه‌ی جلبک! تو خیلی غلط خوردی که هی دم به دقیقه زنگ میزنی به این گوشیه بی‌صاحاب. یه کاری نکن همین الان زنگ بزنم به مامان همه چی رو بهش بگم تا مجبورت کنه کل آسفالت‌های کوچه رو با چنگال بخوریا!
حالا هم چون عشقم می‌کشه بهت میگم که چون امروز پنجشنبه‌ست، دلم خواسته امشب خونه بهزاد اینا بمونم و تا فردا عصر هم خونه نمیام. این رو به مامان و بابا هم بگو.
در ضمن، به جان بِزی اگه تا فردا عصر یه بار دیگه بهم زنگ بزنی، پیچ و مهره‌های فکم رو شل می‌کنم و همه چی رو می‌ریزم رو داریه؛ بای بای.

خوشحال و پیروز گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو جیبم. خدا وکیلی داشتین راهکار رو؟
بیا حالا برو همه جا پر کن رمان طنز به درد نمی‌خوره و این حرفا. الان اینایی که من این‌جا یادتون دادم رو کجای دنیا می‌خواستین یاد بگیرین؟

_ خب خدا رو شکر، فکر کردم فقط واسه من این‌جوریی ولی الان معلوم شد پاچه همه رو می‌گیری.

اِعع، این هنوز اینجاست؟ اِن‌قدر درگیر آموزش به شما شدم که اصلاً این خنگ خدا رو یادم رفته بود .
اخم‌هام رو توی هم کشیدم و با صدای بلند گفتم:

_ اولاً که مودب باش! اگه قرار بر توهین و اینا باشه فعلاً آخر صفی. یه کاری نکن همین‌جا بشینم و تا شب به اسکول شدنت بخندما... ثانیاً، به جای این حرفا دست تو جیب مبارکت بکن و کارت ملی و شماره‌ی خوشگلت رو رد کن بیاد که می‌خوام برم کلی کار دارم.

_ خسارت کم بود حالا کارت ملی هم می‌خوای؟ می‌خوای اصلاً همین الان بریم محضر ماشین رو بزنم به نامت؟
_ هرهرهر، چقدر بامزه‌ای تو معدن نمک!... فعلاً تا هر وقت که لازم شد ماشینم دستت می‌مونه. کارت ملیتم واسه ضمانت می‌خوام تا یه وقت شیطون نکوبونه تو کلت! الانم...

_ هووو، پیاده شو با هم بریم... کی گفته ماشین تو دست من می‌مونه؟ پاشو جمع کن برو پی کارت بابا از صبح درگیرمون کردی.

_ همین که گفتم، یا کاری رو که خواستم انجام میدی یا یه جوری برات شایعه می‌سازم که از فردا نتونی سرت رو بلند کنی.

الکی! من اصلاً نمی‌دونم یارو کی هست که بخوام براش شایعه بسازم... ولی مثل این‌که حُقَم کار کرد. بدبخت از ترس رنگش پرید و لکنت گرفت.
_ هـ.... هر کاری دوست داری بکن. مدرکی نداری که بخوای ثابت کنی.

_ از کجا می‌دونی؟ شاید یکی از اون آدم‌هایی که توی کوچه داشت اَزمون فیلم می‌گرفت، از آشناهای من باشه!

_ ولی این فقط یه تصادف ساده بود. ممکنه برای هر...
_ اَه چقدر دست و پا میزنی! عین آدم کارت و شماره رو رد کن بیاد دیگه. یه ماشین می‌خوای نگه داری، مواد که قاچاق نمی‌کنی اِن‌قدر بهونه میاری.

عصبی کیف پول توی جیبش رو درآورد و کارتی به سمتم گرفت.
_ بیا بگیر! فقط جون مادرت فردا پس‌فردا نری این ور اون ور از من چرت و پرت بگیا.

شنگول کارت رو از لای انگشتاش کشیدم و هم‌زمان که پیاده می‌شدم، گفت:
_ برو داداش حله، عزت زیاد جوجو!
کد:
پوف کلافه ای کشید و هم‌زمان که به بیرون اشاره می‌کرد، گفت:



_ خب دیگه، بسه هر چی وقت شریف ما رو گرفتی. پاشو برو پِی کارت بزار ما هم به کارمون برسیم.

_ چی چیو پاشم برم؟ ماشینم دستت مونده ها.



_ خیله خب، الان با هم میریم ماشینت رو بهت میدم تو هم بی‌سروصدا میزنی به چاک.

_ ترمز کن با هم بریم برادر؛ گاگول گیر آوردی هی داری دو درم می‌کنی؟ باید خسارت بدی حاجی.



_ چـی؟؟ من خسارت بدم؟ تو از ورود ممنوع اومدی، گواهینامه نداری، شیش ساعت هم که ما رو مَچَل خودت کردی بعد من مقصرم؟ خیلی رو داری به خدا!



با استرس دستام رو توی هم پیچوندم و چشم روی هم فشردم. مادر مرده با همه‌ی خنگی و روانی بودنش پر بی‌راهم نمی‌گفت. انگار منم یه کوچولو فقط یه کوچولو تو این اتفاق مقصر بودم.



 صدای زنگ گوشیم که بلند شد، دست‌هام بیشتر بهم پیچید. وای حالا چیکار کنم؟ جواب مامانینا رو چی بدم؟ وای وحید رو بگو! اون جونش بسته‌ست به ماشینش. حاضره من رو با گلابی طاق بزنه ولی یه خال رو ماشینش نیوفته. اگه بفهمه...

_ بردار دیگه اون گوشی رو کر شدیم!



عصبانی چشم وا کردم و به اون قزمیت چپ‌چپ نگاه کردم. هوش و آیکیو بخوره تو فرقه سرش، اِ‌ن‌قدر شعور نداره که با یه فرد تحت فشار این‌جوری صحبت نکنه.



گوشیم رو از جیبم در آوردم و بدون این‌که به اسمش نگاه کنم جواب دادم:

_ ا... الو؟؟

_ الو و زهرمار دختره‌ی بی‌عقل! معلوم هست از صبح تا حالا کجا بودی که این صاب مرده رو جواب نمیدی؟



یا ابلفضل‌، وحیده! حالا چه کوهی بخورم؟؟

_ الووو؟؟ چرا جواب نمیدی جان؟ میگم کجایی؟



گوشی رو کمی از گوشم فاصله دادم و پشت سر هم نفس عمیق کشیدم. باید عادی برخورد می‌کردم تا به چیزی شک نکنه.

اِهم اِهم...

دوستان عزیزی که مثل من همچین موجودی رو تو زندگیشون تحمل می‌کنن، دقت کنن. می‌خوام چند تا راهکار برای مقابله با این عذاب‌های الهی براتون شرح بدم.



خب، مواد لازم:

سلیطه‌گری: به میزانی که فرد مقابل دهنش سرویس شه.

جیغ‌جیغ: اِن‌قدر که پرده‌ی گوشش از چشماش بزنه بیرون.

تهدید: به حدی که مثل سگ بترسه.

انواع و اقسام فحش‌ها: جوری که طرف به کوه خوردن بیوفته.

عزیزان، خوب دقت کنید که الان می‌خوام یه نمونه کار بدم.

بریم که داشته باشیم...



_ هر قبرستونی هستم به خودم مربوطه مر*تیکه‌ی جلبک! تو خیلی غلط خوردی که هی دم به دقیقه زنگ میزنی به این گوشیه بی‌صاحاب. یه کاری نکن همین الان زنگ بزنم به مامان همه چی رو بهش بگم تا مجبورت کنه کل آسفالت‌های کوچه رو با چنگال بخوریا!

حالا هم چون عشقم می‌کشه بهت میگم که چون امروز پنجشنبه‌ست، دلم خواسته امشب خونه بهزاد اینا بمونم و تا فردا عصر هم خونه نمیام. این رو به مامان و بابا هم بگو.

در ضمن، به جان بِزی اگه تا فردا عصر یه بار دیگه بهم زنگ بزنی، پیچ و مهره‌های فکم رو شل می‌کنم و همه چی رو می‌ریزم رو داریه؛ بای بای.



خوشحال و پیروز گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو جیبم. خدا وکیلی داشتین راهکار رو؟

بیا حالا برو همه جا پر کن رمان طنز به درد نمی‌خوره و این حرفا. الان اینایی که من این‌جا یادتون دادم رو کجای دنیا می‌خواستین یاد بگیرین؟



_ خب خدا رو شکر، فکر کردم فقط واسه من این‌جوریی ولی الان معلوم شد پاچه همه رو می‌گیری.

اِعع، این هنوز اینجاست؟ اِن‌قدر درگیر آموزش به شما شدم که اصلاً این خنگ خدا رو یادم رفته بود .

اخم‌هام رو توی هم کشیدم و با صدای بلند گفتم:

_ اولاً که مودب باش! اگه قرار بر توهین و اینا باشه فعلاً آخر صفی. یه کاری نکن همین‌جا بشینم و تا شب به اسکول شدنت بخندما... ثانیاً، به جای این حرفا دست تو جیب مبارکت بکن و کارت ملی و شماره‌ی خوشگلت رو رد کن بیاد که می‌خوام برم کلی کار دارم.

_ خسارت کم بود حالا کارت ملی هم می‌خوای؟ می‌خوای اصلاً همین الان بریم محضر ماشین رو بزنم به نامت؟

_ هرهرهر، چقدر بامزه‌ای تو معدن نمک!... فعلاً تا هر وقت که لازم شد ماشینم دستت می‌مونه. کارت ملیتم واسه ضمانت می‌خوام تا یه وقت شیطون نکوبونه تو کلت! الانم...

_ هووو، پیاده شو با هم بریم... کی گفته ماشین تو دست من می‌مونه؟ پاشو جمع کن برو پی کارت بابا از صبح درگیرمون کردی.

_ همین که گفتم، یا کاری رو که خواستم انجام میدی یا یه جوری برات شایعه می‌سازم که از فردا نتونی سرت رو بلند کنی.

الکی! من اصلاً  نمی‌دونم یارو کی هست که بخوام براش شایعه بسازم... ولی مثل این‌که حُقَم کار کرد. بدبخت از ترس رنگش پرید و لکنت گرفت.

_ هـ.... هر کاری دوست داری بکن. مدرکی نداری که بخوای ثابت کنی.

_ از کجا می‌دونی؟ شاید یکی از اون آدم‌هایی که توی کوچه داشت اَزمون فیلم می‌گرفت، از آشناهای من باشه!

_ ولی این فقط یه تصادف ساده بود. ممکنه برای هر...

_ اَه چقدر دست و پا میزنی! عین آدم کارت و شماره رو رد کن بیاد دیگه. یه ماشین می‌خوای نگه داری، مواد که قاچاق نمی‌کنی اِن‌قدر بهونه میاری.

عصبی کیف پول توی جیبش رو درآورد و کارتی به سمتم گرفت.

_ بیا بگیر! فقط جون مادرت فردا پس‌فردا نری این ور اون ور از من چرت و پرت بگیا.

شنگول کارت رو از لای انگشتاش کشیدم و هم‌زمان که پیاده می‌شدم، گفت:

_ برو داداش حله، عزت زیاد جوجو!
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
236
لایک‌ها
997
امتیازها
63
کیف پول من
38,959
Points
325
#پارت۱۹
خونه‌ی بهزاد اینا رو زدم. بهزاد و خونوادش تنها راه فرار من از همون بچگی بودن. بچه که بودیم، بِزی به‌خاطر شاغل بودن مامان و باباش بیست چهاری خونه‌ی ما چتر بود.

الان هم تنها خونه‌ای که من اجازه دارم شب تا صبح صبح تا شب توش تلپ شم فقط خونه بهزاده...

_ بله بفرمایید؟
_ بزن در رو منم.

_ جان تویی؟؟ اینجا چه غلطی می‌کنی؟

_ به نظرت ساعت شیش عصر اینجا چه غلطی می‌کنم؟ وا کن در رو.

_ چتر باز بدبخت. گمشو بیا بالا!

در با صدای ظریف تیکی باز شد و من با هولی محکم وارد شدم. خونشون یه خونه‌ی آپارتمانیه متوسط و قشنگ نزدیک‌های خونه‌ی ما بود.

وضعیت مالی و مذهبی ما و خانواده‌ی شیرزاد تقریباً مثل هم هست و فرق خاصی میون ما نبود. همین ویژگی باعث شده بود که دو خانواده در هر مکان و در هر زمان جفت همدیگه باشن.

خم شدم و هم‌زمان با باز کردن بند کفش‌هام، نگاه زیر چشمی هم به بهزاد کردم. برخلاف همیشه با یه تاپ و شلوارک دخترونه بین چارچوب در وایساده بود.

_ چه عجب! نمردیم و تو رو با لباس دخترونه دیدیم.

خندید و گفت:

_ تقصیر مامانه دیگه. کچلم کرده به مولا! به زور این‌ها رو تن من می‌کنه.

صاف وایسادم و هم‌زمان که داخل می‌شدم گفتم:

_ همون، مگه اینکه خاله نرگس تو رو آدم کنه. راستی الان کجاست؟

_ خونه نیست؛ همین الان رفت خونه خالم اینا.

_ خوبه، باید باهات در مورد...
با دیدن سه نفر از احمق ترین‌های زندگیم، حرف تو دهنم ماسید و متعجب بهشون نگاه کردم. اینا اینجا چیکار می‌کنن؟

مین با دیدن قیافه‌ی من، قهقه‌ی بلندی زد و در حالی که جلو میومد، گفت:
_ قیافش رو! انگار سکته زده.

اخم‌هام رو توی هم کشیدم و در یک حرکت انتحاری و غیر منتظره، سویشرتم رو در آوردم و باهاش شروع کردم به کتک زدن مین.

_ زهره مار و قیافش رو، درد و قیافش رو! اوزگَل مگه تو نمی‌گفتی درس و مشق دارم؟ پس الان اینجا چه کود حیوانی داری می‌خوری؟

سهراب از پشت به هوا خواهی مین جلو اومد که منم نامردی نکردم و اون رو هم مورد ضرب و شتم قرار دادم.

همون‌طور زیر دستم داشتن جون می‌دادن که بِزیِ نامرد از پشت دستام رو گرفت و عقب کشید. راوی هم از اونور سمتم اومد و سویشرت رو ازم گرفت.

مین با درد دستی به بازوش کشید و گفت:

_ تلف شی الهی کره خر! دستم درد گرفت.

_ توله سگ زورِ گاو داره. آخ...

حرصی از بهزاد جدا شدم و رو نزدیک‌ترین مبل نشستم.

_ آخه نکبتا، شما که بی‌کار و بی‌عارید می‌مردید با من میومدین بیرون که من تو این هَچَل نیوفتم؟
بچه ها نگاه گیج و گنگی به هم دیگه کردن. حق داشتن؛ خـیلی از من بعیده به همین راحتی کنار بیام.

سهراب نگران کنارم نشست و جدی پرسید:

_ چی شده جان؟ چیکار کردی؟

نگاه کلی به همشون انداختم. انگار دپرسی و بی‌حوصلگی من به همشون سرایت کرده بود.
_ چی می‌خواستی بشه؟ بیچاره شدم رفت پی کارش.

راوی سویشرتم رو زمین انداخت و عصبی گفت:

_ اَه، چقدر شِر میگی! یه کلوم زر بزن ببینم چه غلطی کردی.

_ بابا بعد از اینکه شما گفتین نمیاین، منم با ماشین وحید زدم به دل جاده... یه ذره دوردور کردم و تا خواستم بپیچم تو یه کوچه زدم به یکی...

سهراب درجا از جاش پاشد و با دو دست کوبید تو سرش:

_ خاک عالم به سرم! زدی یه نفر رو کشتی؟؟ وااای حتماً پسرش هم برای اینکه قصاص نشی شرط گذاشته که باهاش ازدواج کنی نه؟؟ بیچاره شدی جان!
از فردا خواهر شوهر و مادر شوهرت برات زندگی نمیزارن. دو روز دیگه که بچه‌دار شدی، هم بچه رو ازت می‌گیرن هم میرن دوباره برای پسره زن می‌گیرن تا از چیزی که بودی بدبخت‌تر شی. تهش هم یا باید برگردی خونه‌ی بابات یا بری یه قبرستونی تا بقیه عمر فلاکت بارت رو بگذرونی.

عصبانی محکم به ساقه پای سهراب سپهری کوبیدم و گفتم:
_ بمیری الهی گور به گوری! تن توأم خورده به تن بِزی زر مفت می‌زنی؟ اصلاً معلوم هست شما دو نفر چتونه؟؟
دردناک ساقه پاش رو مالید و چپ چپ نگاهم کرد.
_ چته وحشی؟ چرا می‌زنی خب؟ خودت گفتی زدی به یکی.

_ روانی! منظورم این بود زدم به یه ماشین نه اینکه آدم زیر کردم . مشنگ من اگه یکی رو زده بودم که اینجا نمیومدم . توروخدا قبل هر چیزی یه کم فکر کن.....

بهزاد سهراب رو کنار کشید و خودش رو به روم وایساد .
_ وای سُهی چقدر چرت می گی . دو دقیقه ببند حلقت رو ببینم این خاک بر سر چیکار کرده .

_ هیچی دیگه ، زدم ماشین یه نفرو کتلت کردم . اونم چه ماشینی ! شاسی بلند و خفن ....

_ ماشین وحید چی ؟ اون چی شد؟
_ اینا رو ول کنین؛ بشینین دسته جمعی فکر کنیم ببینیم چه خاکی باید بخورم .....

_ چه خاکی می خوای بخوری ؟ باید هم به صاب ماشین هم به وحید خسارت بدی دیگه . اینکه فکر کردن نداره..... نگفتی ! ماشین وحیدو چیکار کردی ؟

_ چی چی خسارت بدم.؟ مامان بابام حتی نمی دونن رانندگی بلدم بعد یه کاره برگردم بگم بهم پول بدید تا خسارت دو تا ماشین آسفالت شده رو بدم ؟...... ماشین وحیدم دادم دست یارو فعلا نگه داره تا ببینم چیکار می تونم بکنم .....

_ چی ؟؟ ماشینو همینجوری دادی دست یارو ؟؟

_ آره ولی نگران نباش . یارو خودش انقدر داره که نخواد ماشینِ له شده ی وحید رو دو دره کنه..... تازه کارت ملی و شمارش هم ازش گرفتم .
راوی کنار دستم رو مبل لش کرد و گفت :

_ وا ، یعنی تو به طرف گفتی ماشینم رو نگه دار و کارت ملیت رو بده و اونم قبول کرد ؟

_ نه بابا ، کلی آسمون ریسمون بافتم تا باهام راه اومد . ولی یارو یه اوسکلی بود لنگه نداشت .
مین روی دسته ی مبل نشست و بیخیال گفت :
_ خب حالا که کاری نمیشه کرد حداقل کارت ملیش رو بده ببینیم چه شکلیه....

با چشم غره ای دست تو جیبم کردم و کارت رو دست مین دادم .

_ خاک بر سر هر چهار نفرتون کنن که یه ایده ی آدمیزادی ندارین.

مین کارت رو از دستم کشید و گفت :

_ تو خوبی که بدون گواهینامه می زنی تو دل جاده و با ماشین امانت آدم زیر می کنی . والا خودش......

منتظر ادامه ی حرفش بودم و وقتی دیدم لال مونی گرفته ، با تعجب به سمتش برگشتم . با چشمای درشت شده و متحیر داشت به کارت ملیه نگاه می کرد . وا، چش شد این یه دفعه ؟؟

بهزاد کارت رو از دست مین کشید و همزمان گفت :

_ به چی خیره شدی یه ساعته ؟ یه جوری نگاه می کنی انگار.....

فکر کنم یارو قبل از اینکه کارت ملیش رو بده.، نفرینش کرده بود . کاش ازش می پرسیدم چه وردی خوندی که هر کی به کارت ملیت نگاه می کنه درجا لال میشه ؟

بهزاد متحیر سر بلند کرد .
_ تو.... تو زدی به صاحب این کارته ؟
_ آره خب مگه چیه ؟
مین سریع سمتم برگشت و گفت :

_ اصلا می دونی این کیه که انقدر داری خون سرد رفتار می کنی ؟
_ نه مگه کیه ؟

بهزاد با نگاهی به من و بقیه ، سری از تاسف تکون داد و گفت :
_ بیچاره شدی جان.... بیچاره شدی !

کد:
از تاکسی پیاده شدم و بعد از حساب ، زنگ در خونه ی بهزاد اینا رو زدم . بهزاد و خونوادش تنها راه فرار من از همون بچگی بودن . بچه که بودیم ، بِزی بخاطر شاغل بودن مامان و باباش بیست چهاری خونه ی ما چتر بود.....



الانم تنها خونه ای که من اجازه دارم شب تا صبح صبح تا شب توش تلپ شم فقط خونه بهزاده.....



_ بله بفرمایید؟



_ بزن در رو منم .



_ جان تویی ؟؟؟ اینجا چه غلطی می کنی ؟



_ به نظرت ساعت شیش عصر اینجا چه غلطی می کنم؟ وا کن درو .







_ چتر باز بدبخت . گمشو بیا بالا !







در با صدای ظریف تیکی باز شد و من با هولی محکم وارد شدم. خونشون یه خونه ی آپارتمانیه متوسط و قشنگ نزدیکای خونه ی ما بود.



وضعیت مالی و مذهبی ما و خانواده ی شیرزاد تقریبا مثل هم هست و فرق خاصی میون ما نبود . همین ویژگی باعث شده بود که دو خانواده در هر مکان و در هر زمان جفت همدیگه باشن .



خم شدم و همزمان با باز کردن بند کفشام، نگاه زیر چشمی هم به بهزاد کردم . بر خلاف همیشه با یه تاپ و شلوارک دخترونه بین چارچوب در وایساده بود .



_ چه عجب ! نمردیم و تو رو هم با لباس دخترونه دیدیم.



خندید و گفت :



_ تقصیر مامانه دیگه . کچلم کرده به مولا ! به زور اینا رو تن من می کنه .



صاف وایسادم و همزمان که داخل می شدم گفتم :



_ همون ،. مگه اینکه خاله نرگس تو رو آدم کنه. راستی الان کجاست ؟



_ خونه نیست ؛ همین الان رفت خونه خالم اینا .



_ خوبه ، باید باهات در مورد......



با دیدن سه نفر از احمق ترینای زندگیم ، حرف تو دهنم ماسید و متعجب بهشون نگاه کردم . اینا اینجا چیکار می کنن ؟



مین با دیدن قیافه ی من قهقه ی بلندی زد و در حالی که جلو میومد ، گفت :



_ قیافشو ! انگار سکته زده .



اخمام رو تو هم کشیدم و در یک حرکت انتحاری و غیر منتظره ، سویشرتم رو در اوردم و باهاش شروع کردم به کتک زدن مین .



_ زهره مارو قیافشو ، دردو قیافشو ! اوزگَل مگه تو نمی گفتی درس و مشق دارم ؟ پس الان اینجا چه کود حیوانی داری می خوری ؟



سهراب از پشت به هوا خواهی مین جلو اومد که منم نامردی نکردم و اونو هم مورد ضرب و شتم قرار دادم.





همونطور زیر دستم داشتن جون می دادن که بِزیه نامرد از پشت دستام رو گرفت و عقب کشید . راوی هم از اونور سمتم اومد و سویشرت رو ازم گرفت .



مین با درد دستی به بازوش کشید و گفت :



_ تلف شی الهی کره خر ! دستم درد گرفت .



_ توله سگ زور گاو داره . آخ....







حرصی از بهزاد جدا شدم و رو نزدیکترین مبل نشستم .



_ آخه نکبتا ، شما که بی کار و بی عارید می مردید با من میومدین بیرون که من تو این هَچَل نیفتم ؟



بچه ها نگاه گیج و گنگی بهم دیگه کردن . حق داشتن ؛ خـــیلی از من بعیده به همین راحتی کنار بیام .



سهراب نگران کنارم نشست و جدی پرسید :

_ چی شده جان ؟ چیکار کردی ؟

نگاه کلی به همشون انداختم . انگار دپرسی و بی حوصلگی من به همشون سرایت کرده بود .

_ چی می خواستی بشه ؟ بیچاره شدم رفت پی کارش .

راوی سویشرتم رو زمین انداخت و عصبی گفت :

_ اَه ، چقدر شر می گی ! یه کلوم زر بزن ببینم چه غلطی کردی .



_ بابا بعد از اینکه شما گفتین نمیاین ، منم با ماشین وحید زدم به دل جاده..... یه ذره دور دور کردم و تا خواستم بپیچم تو یه کوچه زدم به یکی.....



سهراب درجا از جاش پاشد و با دو دست کوبید تو سرش :



_ خاک عالم به سرم ! زدی یه نفر رو کشتی ؟؟ وااای حتما پسرش هم برای اینکه قصاص نشی شرط گذاشته که باهاش ازدواج کنی نه ؟؟ بیچاره شدی جان ! از فردا خواهر شوهر و مادر شوهرت برات زندگی نمیزارن . دو روز دیگه که بچه دار شدی ، هم بچه رو ازت می گیرن هم می رن دوباره برای پسره زن می گیرن تا از چیزی که بودی بدبخت تر شی . تهشم یا باید برگردی خونه ی بابات یا بری یه قبرستون بقیه عمر فلاکت بارت رو بگذرونی .





عصبانی محکم به ساقه پای سهراب سپهری کوبیدم و گفتم :



_ بمیری الهی گور به گوری ! تن توأم خورده به تن بِزی زر مفت می زنی ؟ اصلا معلوم هست شما دو نفر چتونه؟؟



دردناک ساقه ی پاش رو مالید وچپ چپ نگاهم کرد.



_ چته وحشی ؟ چرا می زنی خب ؟ خودت گفتی زدی به یکی ....



_ روانی ! منظورم این بود زدم به یه ماشین نه اینکه آدم زیر کردم . مشنگ من اگه یکی رو زده بودم که اینجا نمیومدم . توروخدا قبل هر چیزی یه کم فکر کن.....

بهزاد سهراب رو کنار کشید و خودش رو به روم وایساد .



_ وای سُهی چقدر چرت می گی . دو دقیقه ببند حلقت رو ببینم این خاک بر سر چیکار کرده .



_ هیچی دیگه ، زدم ماشین یه نفرو کتلت کردم . اونم چه ماشینی ! شاسی بلند و خفن ....



_ ماشین وحید چی ؟ اون چی شد ؟



_ اینا رو ول کنین؛ بشینین دسته جمعی فکر کنیم ببینیم چه خاکی باید بخورم .....



_ چه خاکی می خوای بخوری ؟ باید هم به صاب ماشین هم به وحید خسارت بدی دیگه . اینکه فکر کردن نداره..... نگفتی ! ماشین وحیدو چیکار کردی ؟



_ چی چی خسارت بدم.؟ مامان بابام حتی نمی دونن رانندگی بلدم بعد یه کاره برگردم بگم بهم پول بدید تا خسارت دو تا ماشین آسفالت شده رو بدم ؟...... ماشین وحیدم دادم دست یارو فعلا نگه داره تا ببینم چیکار می تونم بکنم .....



_ چی ؟؟ ماشینو همینجوری دادی دست یارو ؟؟



_ آره ولی نگران نباش . یارو خودش انقدر داره که نخواد ماشینِ له شده ی وحید رو دو دره کنه..... تازه کارت ملی و شمارش هم ازش گرفتم .







راوی کنار دستم رو مبل لش کرد و گفت :



_ وا ، یعنی تو به طرف گفتی ماشینم رو نگه دار و کارت ملیت رو بده و اونم قبول کرد ؟



_ نه بابا ، کلی آسمون ریسمون بافتم تا باهام راه اومد . ولی یارو یه اوسکلی بود لنگه نداشت .







مین روی دسته ی مبل نشست و بیخیال گفت :



_ خب حالا که کاری نمیشه کرد حداقل کارت ملیش رو بده ببینیم چه شکلیه....



با چشم غره ای دست تو جیبم کردم و کارت رو دست مین دادم .



_ خاک بر سر هر چهار نفرتون کنن که یه ایده ی آدمیزادی ندارین .



مین کارت رو از دستم کشید و گفت :



_ تو خوبی که بدون گواهینامه می زنی تو دل جاده و با ماشین امانت آدم زیر می کنی . والا خودش......



منتظر ادامه ی حرفش بودم و وقتی دیدم لال مونی گرفته ، با تعجب به سمتش برگشتم . با چشمای درشت شده و متحیر داشت به کارت ملیه نگاه می کرد . وا، چش شد این یه دفعه ؟؟



بهزاد کارت رو از دست مین کشید و همزمان گفت :



_ به چی خیره شدی یه ساعته ؟ یه جوری نگاه می کنی انگار.....

فکر کنم یارو قبل از اینکه کارت ملیش رو بده.، نفرینش کرده بود . کاش ازش می پرسیدم چه وردی خوندی که  هر کی به کارت ملیت نگاه می کنه درجا لال میشه ؟

بهزاد متحیر سر بلند کرد .

_ تو.... تو زدی به صاحب این کارته ؟

_ آره خب مگه چیه ؟

مین سریع سمتم برگشت و گفت :

_ اصلا می دونی این کیه که انقدر داری خون سرد رفتار می کنی ؟

_ نه مگه کیه ؟

بهزاد با نگاهی به من و بقیه ، سری از تاسف تکون داد و گفت :

_ بیچاره شدی جان.... بیچاره شدی !
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
236
لایک‌ها
997
امتیازها
63
کیف پول من
38,959
Points
325
#پارت۲۰
حرصی محکم پس گر*دن بهزاد کوبیدم و گفتم:
_ اَه زهر مارِ بیچاره شدی! عین آدم بنالید این یارو کدوم پدر سگیه که از صبح به‌خاطر هویت مسخرش دهنم رو سرویس کرده.

مین بی‌حواس دستی به موهای کوتاه و قهوه‌ای رنگش کشید و پرسید:
_ یعنی تو واقعاً این یارو رو نمی‌شناسی؟
لا‌اله‌الا‌الله، نگاه چه جوری آدم رو وحشی می‌کنن. شیطونه میگه افسار پاره کنم و دق و دلیه تمام امروز رو سر اینا خالی کنما.
از صبح تا حالا اِن‌قدر این جمله رو شنیده بودم که دلم می‌خواست پاشم کارت یارو رو آتیش بزنم تا دیگه هیچ هویتی براش نمونه. بی‌پدر کل امروز رو برام با این جمله‌ی مسخره کوفت کرد.

_ نه نه نه، به پیر به پیغمبر، به جون خود خنگش؛ نه می‌شناسمش نه حتی یه بار تو زندگیم دیدمش... جون جدتون بگین این نَنه مرده کیه؟؟
_ خیلی خری جان! یعنی تو بازیگرِ به این معروفی رو نمی‌شناسی؟؟؟
شوک زده بی‌اختیار زمزمه کردم:
_‌ بازیگر؟

راوی از اونور سریع پرید و کارت رو از بِزی گرفت.
_ چی؟ بازیگر؟ کسی که جان بهش زده؟ ایسگا گرفتین دو نفری؟؟ (با حیرت و ناباوری به کارت ملی نگاه کرد) اِاِاِ راست میگه! این همون مردست تو تلویزیون.
تو تلویزیون؟؟؟ ها پس بگو چرا نصف شهر ریخته بودن سرش و وسط اون هیری ویری ازش فیلم می‌گرفتن. یا وقتی کنارم تو درمانگاه راه می‌رفت یه لحظه هم عینک دودی رو از چشماش در نمیورد.
درمونده سرم رو بین دستام گرفتم و چشمام رو فشردم. آدم معروف ندیدم ندیدم اَد جایی دیدیم که نباید. آخه اینم شانسه من دارم؟
_ حالا ناراحت نباش! حل میشه بابا.

سر بلند کردم و نگاه بدی به مین انداختم. یعنی خاک بر سر من کنن با این دوست پیدا کردنم. ته کمک و همدردی‌شون همینه. ناراحت نباشم حل میشه؟؟ اگه قرار بود به این راحتی حل بشه هیچوقت این‌جوری نمی‌شد.
_ به جای زرزر بی‌خود اون لَش بی‌صاحابت رو تکون بده کارت رو از راوی بگیر بده ببینم این یارویی که زدم کتلتش کردم کدوم نره خریه.

_ خاک تو مُخت کنن جان! یعنی تو از صبح تا حالا یه نگاه به این کارته نکردی؟؟؟
_ نه نکردم! سریع‌تر گمشو کارت رو از اون دهن سرویس بگیر ببینم یارو اوسکله خر کیه.

راوی یه چشم قره‌ی مشت بهم رفت و خودش کارت رو سمتم پرت کرد. رو هوا گرفتمش و در حالی که نگاهش می‌کردم، زیر ل*ب یه فحش جان گداز بهش دادم.
رهام آریا؛ عجب اسمی! با حساب کتابی که از سال تولدش کردم باید بیست و پنج ساله باشه. دورتر از این‌ها هم نشون نمی‌داد. هِع قیافش رو! مردِ به اون خوشتیپی و باکلاسی اینجا شبیه بز بود.
مثل اینکه عکس توی کارت ملی و شناسنامه به هیچ کس رحم نمی‌کنه. لامصب دیوید بکامم که باشی تو شناسنامه و کارت ملی میشی اصغر بقال! (با عرض پوزش و معذرت از همه‌ی اصغرهای بقال)

بی‌حوصله کارت رو دوباره تو جیبم گذاشتم و در حالی که سمت اتاق بِزی می‌رفتم، به اون سه تا احمق گفتم:
_ دارم میرم کپه مرگم رو بزارم، خواهشاً وقتی بیدار میشم هیچ کدومتون اینجا نباشه. تا اون‌موقع هم خفه بمیرین که اگه بخاطر وحشی بازیتون بیدار بشم، مجبورتون می‌کنم روزی صد بار بنویسید کدخدا با اسب می‌آید.

_ وااا، این دیگه چجور تهدیدی بود؟؟؟
_ تو فقط من رو بیدار کن اون‌وقت ببین چجور تهدیدیه. قشنگ به صورت فیزیکی نشونت میدم تا کامــل شیر فهم شی.
کد:
حرصی محکم پس گر*دن بهزاد کوبیدم و گفتم:
_ اَه زهر مارِ بیچاره شدی! عین آدم بنالید این یارو کدوم پدر سگیه که از صبح به‌خاطر هویت مسخرش دهنم رو سرویس کرده.

مین بی‌حواس دستی به موهای کوتاه و قهوه‌ای رنگش کشید و پرسید:
_ یعنی تو واقعاً این یارو رو نمی‌شناسی؟
لا‌اله‌الا‌الله، نگاه چه جوری آدم رو وحشی می‌کنن. شیطونه میگه افسار پاره کنم و دق و دلیه تمام امروز رو سر اینا خالی کنما.
از صبح تا حالا اِن‌قدر این جمله رو شنیده بودم که دلم می‌خواست پاشم کارت یارو رو آتیش بزنم تا دیگه هیچ هویتی براش نمونه. بی‌پدر کل امروز رو برام با این جمله‌ی مسخره کوفت کرد.

_ نه نه نه، به پیر به پیغمبر، به جون خود خنگش؛ نه می‌شناسمش نه حتی یه بار تو زندگیم دیدمش... جون جدتون بگین این نَنه مرده کیه؟؟
_ خیلی خری جان! یعنی تو بازیگرِ به این معروفی رو نمی‌شناسی؟؟؟
شوک زده بی‌اختیار زمزمه کردم:
_‌ بازیگر؟

راوی از اونور سریع پرید و کارت رو از بِزی گرفت.
_ چی؟ بازیگر؟ کسی که جان بهش زده؟ ایسگا گرفتین دو نفری؟؟ (با حیرت و ناباوری به کارت ملی نگاه کرد) اِاِاِ راست میگه! این همون مردست تو تلویزیون.
تو تلویزیون؟؟؟ ها پس بگو چرا نصف شهر ریخته بودن سرش و وسط اون هیری ویری ازش فیلم می‌گرفتن. یا وقتی کنارم تو درمانگاه راه می‌رفت یه لحظه هم عینک دودی رو از چشماش در نمیورد.
درمونده سرم رو بین دستام گرفتم و چشمام رو فشردم. آدم معروف ندیدم ندیدم اَد جایی دیدیم که نباید. آخه اینم شانسه من دارم؟
_ حالا ناراحت نباش! حل میشه بابا.

سر بلند کردم و نگاه بدی به مین انداختم. یعنی خاک بر سر من کنن با این دوست پیدا کردنم. ته کمک و همدردی‌شون همینه. ناراحت نباشم حل میشه؟؟ اگه قرار بود به این راحتی حل بشه هیچوقت این‌جوری نمی‌شد.
_ به جای زرزر بی‌خود اون لَش بی‌صاحابت رو تکون بده کارت رو از راوی بگیر بده ببینم این یارویی که زدم کتلتش کردم کدوم نره خریه.

_ خاک تو مُخت کنن جان! یعنی تو از صبح تا حالا یه نگاه به این کارته نکردی؟؟؟
_ نه نکردم! سریع‌تر گمشو کارت رو از اون دهن سرویس بگیر ببینم یارو اوسکله خر کیه.

راوی یه چشم قره‌ی مشت بهم رفت و خودش کارت رو سمتم پرت کرد. رو هوا گرفتمش و در حالی که نگاهش می‌کردم، زیر ل*ب یه فحش جان گداز بهش دادم.
رهام آریا؛ عجب اسمی! با حساب کتابی که از سال تولدش کردم باید بیست و پنج ساله باشه. دورتر از این‌ها هم نشون نمی‌داد. هِع قیافش رو! مردِ به اون خوشتیپی و باکلاسی اینجا شبیه بز بود.
مثل اینکه عکس توی کارت ملی و شناسنامه به هیچ کس رحم نمی‌کنه. لامصب دیوید بکامم که باشی تو شناسنامه و کارت ملی میشی اصغر بقال! (با عرض پوزش و معذرت از همه‌ی اصغرهای بقال)

بی‌حوصله کارت رو دوباره تو جیبم گذاشتم و در حالی که سمت اتاق بِزی می‌رفتم، به اون سه تا احمق گفتم:
_ دارم میرم کپه مرگم رو بزارم، خواهشاً وقتی بیدار میشم هیچ کدومتون اینجا نباشه. تا اون‌موقع هم خفه بمیرین که اگه بخاطر وحشی بازیتون بیدار بشم، مجبورتون می‌کنم روزی صد بار بنویسید کدخدا با اسب می‌آید.

_ وااا، این دیگه چجور تهدیدی بود؟؟؟
_ تو فقط من رو بیدار کن اون‌وقت ببین چجور تهدیدیه. قشنگ به صورت فیزیکی نشونت میدم تا کامــل شیر فهم شی.
#رمان_جان
#اثر_جان
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
236
لایک‌ها
997
امتیازها
63
کیف پول من
38,959
Points
325
#پارت۲۱

_ جان ؟ جـــان ؟؟ پاشو بزغاله ساعت هشته !

_ اَه بِزی ، جون جدت دهنتو ببند بزار دو دقیقه بخوابم .

_ پاشو گمشو لشت رو جمع کن بابا . دو ساعته داری رو تخت نازنینم خر غلت می زنی ، بَسِت نیست ؟ ( پتو رو از رو سرم کشید و همزمان لگدی به پام زد ) پاشو بهت میگم.....

حرصی پتو رو سمتی پرت کردم و مثل خودش ضربه ای به پاش زدم .

_ الهی سنگ قبرتو با سولفوریک اسید بشورم ! اگه گذاشتی دو دقیقه کپه مرگمو بزارم .

_ چشِتو بگیره چِش سفید ! دو ساعته اینجا کپیدی بازم طلبکاری ؟؟ تو رو خدا یه ذره باهام رو دروایسی داشته باش ، خبر مرگت مثلا اینجا مهمونیا .

رو تخت نشستم و در حالی که چشمای پف کردم رو می مالیدم ،. خواب آلود گفتم :
_ مهمون حبیب خداست ، برکته ، افتخاره..... اصلا مهمون چیزه ؟ من صاب خونم .
_ فعلا که اینجا مهمونیو مهمونم خر صاب خونست .
از جام پاشدم وهمزمان که کش و قوسی به بدنم می دادم ، پرسیدم :
_ بچه ها کجان ؟
_ کجا می خواستی باشن ؟ مامان و بابا که اومدن همشون کیش شدن خونه هاشون ..... همه مثل تو نیستن که تا از راه می رسن زِرتی خونه ی صاب خونه تلپ شن .
_ ای بابا تو هم ما رو با این دو ساعت خواب کشتی ! باز من حالا یه ذره رو تختت خوابیدم ؛ تو که میای خونه ی ما از خود بیخود میشی ! نکبت تو حتی تا لباسای وحیدم می پوشی دیگه بقیه که جای خود دارد ....
_ خیله خب باشه دیگه کم زر زر کن .... فعلا گمشو برو پذیرایی با مامان اینا یه سلام و احوالپرسی بکن بعد برگرد که باید با هم حرف بزنیم .

گیج دستی به موهام کشیدم و با خنگیه تمام پرسیدم :
_ در مورد چی ؟
_ اسکولی؟؟؟ در مورد همین یارو بازیگره که یه ضرر مالیه مشت بهش زدی دیگه . باید فکرامون رو بریزیم رو هم تا ببینیم چه گلی باید به سرمون بمالیم .

وییی خاک‌ بر سرم ، راست میگه ! اصلا کلا اون یارو اسکوله رو یادم رفته بود . راستی واقعا آدم معروفه ؟ اگه معروفه پس چرا من تا حالا ندیدمش ؟؟ نکنه باز این بِزی و راویه گور به گوری ایسگام رو گرفتن ؟
نه بابا ، درسته حالا یه تختشون کمه و شعور و عقل و قیافه ی آدمیزادی ندارن ولی دیگه انقدر خر نیستن که تو همچین شرایطی کرم بریزن ....

دستی به لباس و موهام کشیدم و وقتی از مرتب بودنشون مطمئن شدم ، از اتاق بیرون رفتم و وارد پذیرایی شدم . خاله نرگس طبق معمول مشغول کیک پختن و آشپزی کردن بود و عمو هم مثل همیشه جدول حل می‌کرد و تلویزیون می دید . هیچوقت نفهمیدم چجوری میتونه همزمان هم تلویزیون نگاه کنه هم جدول حل کنه.....
از اونجایی که عمو رستم بعد از اینهمه سال دیگه پدر دومم به حساب میومد ، باهاش راحت بودم و حتی دیگه جلوش روسری هم سر نمی کردم .
بعد از یه سلام و احوالپرسی سرعتی با کمی پاچه خواری و خود شیرینی ، دوباره به اتاق برگشتم و کنار دست بِزی رو تخت نشستم .
قشنگ معلوم بود چقدر از این سرعت عمل من تعجب کرده ولی خب چاره ی دیگه ای هم نداشتم . فعلا مسائل بزرگ تر و عجیب تر از سلام کردن داریم .

_ خب ؟ زر بزن بگو چجوری می خوای یارو رو دو دره کنی ؟
_ عجب رویی داری! تو زدی ماشین یارو رو صاف کردی بعد من باید نقشه بکشم برای دو دره کردنش ؟

_ پس برای چی گفتی برگردم ؟
_ الدنگ ! گفتم برگردی تا با هم فکر کنیم ببینیم چه غلطی باید بکنی ، نه اینکه منو بندازی جلو .

کلافه دستی به صورتم کشیدم و عین بدبختا نالیدم :
_ ولی من که نمی تونم تنهایی از پسش بر بیام .
_ پس امروز چجوری از پسش بر اومدی ؟ فردا هم بر میای .

با یاد آوری اتفاقات امروز پقی زدم زیر خنده و گفتم :
_ وای بهزاد ، اگه بدونی امروز چه کولی بازی در آوردم تا صبح به هر دومون می خندی .
_ خب فردا هم همین کارو بکن . همیشه که من نباید بیخ ریشت باشم گندکاری هات رو جمع کنم. یه کم جذبه داشته باش .
_ چی چیو فردا هم همین کار رو بکنم ؟؟ تهش یارو فهمید ایسگاش کردم جدم و آورد جلو چشمم ..... تو رو خدا بِزی تنهام نزار . تنهایی از پسش بر نمیام .

_ خیله خب بسه دیگه انقدر عین گدا های سر کوچه گله و التماس نکن .... شمارش رو که داری ؟ همین الان زنگ بزن بهش و برای فردا قرار بزار .

ذوق زده و امیدوار به سمتش برگشتم و به طرز مظلومانه ای پرسیدم :
_ یعنی باهام میای دیگه بهزاد جونم ؟
_ باشه بایا سگ خورد..... میام .

شیش متر پریدم بالا و شیرجه زدم تو بقل بِزی و جیغ جیغ کردم :
_ وای بِزی ، عاشقتم ! عاشقتم ! عاشقتم !

نیم ساعت بعد به یارو زنگ زدم و قرار فردا رو گذاشتم. بماند که چقدر ازم شاکی بود و کلی کلاس می زاشت و اِفه میومد .
باز حداقل اینبار دلیل ادا هاش رو می دونم . گرچه دیگه زیادی داشت خودش رو می گرفت و از بالا به پایین حرف می زد .
بعد از شام و موقع خواب ، لحظه ای نبود که به فردا فکر نکرده باشیم . دلایل منطقی زیادی یکی بعد از اون یکی ایده ها مون رو رد می کرد و ما بیشتر به عمق فاجعه پی می بردیم . جواب پس دادن به وحید یه طرف و راضی کردن آقای بازیگر از یه طرف دیگه اجازه امیدواری و خوش خیالی بهمون نمی داد .

آخرشم بیخیال نقشه کشی و این داستانا شدیم و ترجیح دادیم همچی رو بسپاریم به فردا .
فردایی پر از ابهام......
کد:
_ جان ؟ جـــان ؟؟ پاشو بزغاله ساعت هشته !

_ اَه بِزی ، جون جدت دهنتو ببند بزار دو دقیقه بخوابم .

_ پاشو گمشو لشت رو جمع کن بابا . دو ساعته داری رو تخت نازنینم خر غلت می زنی ، بَسِت نیست ؟ ( پتو رو از رو سرم کشید و همزمان لگدی به پام زد ) پاشو بهت میگم.....

حرصی پتو رو سمتی پرت کردم و مثل خودش ضربه ای به پاش زدم .


_ الهی سنگ قبرتو با سولفوریک اسید بشورم ! اگه گذاشتی دو دقیقه کپه مرگمو بزارم .

_ چشِتو بگیره چِش سفید ! دو ساعته اینجا کپیدی بازم طلبکاری ؟؟ تو رو خدا یه ذره باهام رو دروایسی داشته باش ، خبر مرگت مثلا اینجا مهمونیا .

رو تخت نشستم و در حالی که چشمای پف کردم رو می مالیدم ،. خواب آلود گفتم  :

_ مهمون حبیب خداست ، برکته ، افتخاره..... اصلا مهمون چیزه ؟  من صاب خونم .

_  فعلا که اینجا مهمونیو مهمونم خر صاب خونست .

از جام پاشدم  وهمزمان که  کش و قوسی به بدنم می دادم ، پرسیدم  :

_ بچه ها کجان ؟

_ کجا می خواستی باشن ؟ مامان و بابا که اومدن همشون کیش شدن خونه هاشون ..... همه مثل تو نیستن که تا از راه می رسن زِرتی خونه ی صاب خونه تلپ شن .

_ ای بابا تو هم ما رو با این دو ساعت خواب کشتی ! باز من حالا یه ذره رو تختت خوابیدم ؛ تو که میای خونه ی ما از خود بیخود میشی ! نکبت تو حتی تا لباسای وحیدم می پوشی دیگه بقیه که جای خود دارد ....

_ خیله خب باشه دیگه کم زر زر کن .... فعلا گمشو برو پذیرایی با مامان اینا یه سلام و احوالپرسی بکن بعد برگرد که باید با هم حرف بزنیم .

گیج دستی به موهام کشیدم و با خنگیه تمام پرسیدم :

_ در مورد چی ؟

_ اسکولی؟؟؟ در مورد همین یارو بازیگره که یه ضرر مالیه مشت بهش زدی دیگه . باید فکرامون رو بریزیم رو هم تا ببینیم چه گلی باید به سرمون بمالیم .

وییی خاک‌ بر سرم ، راست میگه ! اصلا کلا اون یارو اسکوله رو یادم رفته بود . راستی واقعا آدم معروفه ؟ اگه معروفه پس چرا من تا حالا ندیدمش ؟؟ نکنه باز این بِزی و راویه گور به گوری ایسگام رو گرفتن ؟

نه بابا ، درسته حالا یه تختشون کمه و شعور و عقل و قیافه ی آدمیزادی ندارن ولی دیگه انقدر خر نیستن که تو همچین شرایطی کرم بریزن ....

دستی به لباس و موهام کشیدم و وقتی از مرتب بودنشون مطمئن شدم ، از اتاق بیرون رفتم و وارد پذیرایی شدم . خاله نرگس طبق معمول مشغول کیک پختن و آشپزی کردن بود و عمو هم مثل همیشه جدول حل می‌کرد و تلویزیون می دید . هیچوقت نفهمیدم چجوری میتونه همزمان هم تلویزیون نگاه کنه هم جدول حل کنه.....

از اونجایی که عمو رستم بعد از اینهمه سال دیگه پدر دومم به حساب میومد ، باهاش راحت بودم و حتی دیگه جلوش روسری هم سر نمی کردم .

بعد از یه سلام و احوالپرسی سرعتی با کمی پاچه خواری و خود شیرینی ، دوباره به اتاق برگشتم و کنار دست بِزی رو تخت نشستم .

قشنگ معلوم بود چقدر از این سرعت عمل من تعجب کرده ولی خب چاره ی دیگه ای هم نداشتم . فعلا مسائل بزرگ تر و عجیب تر از سلام کردن داریم .

_ خب ؟ زر بزن بگو چجوری می خوای یارو رو دو دره کنی  ؟

_ عجب رویی داری! تو زدی ماشین یارو رو صاف کردی بعد من باید نقشه بکشم برای دو دره کردنش ؟
_ پس برای چی گفتی برگردم ؟

_ الدنگ ! گفتم برگردی تا با هم فکر کنیم ببینیم چه غلطی باید بکنی ، نه اینکه منو بندازی جلو .

کلافه دستی به صورتم کشیدم و عین بدبختا نالیدم  :

_ ولی من که نمی تونم تنهایی از پسش بر بیام .

_ پس امروز چجوری از پسش بر اومدی ؟ فردا هم بر میای .

با یاد آوری اتفاقات امروز پقی زدم زیر خنده و گفتم  :

_ وای بهزاد ، اگه بدونی امروز چه کولی بازی در آوردم تا صبح به هر دومون می خندی .

_ خب فردا هم همین کارو بکن . همیشه که من نباید بیخ ریشت باشم گندکاری هات رو جمع کنم. یه کم جذبه داشته باش .

_ چی چیو فردا هم همین کار رو بکنم ؟؟ تهش یارو فهمید ایسگاش کردم جدم و آورد جلو چشمم ..... تو رو خدا بِزی تنهام نزار . تنهایی از پسش بر نمیام .

_ خیله خب بسه دیگه انقدر عین گدا های سر کوچه گله و التماس نکن .... شمارش رو که داری ؟ همین الان زنگ بزن بهش و برای فردا  قرار بزار .

ذوق زده و امیدوار به سمتش برگشتم و به طرز مظلومانه ای پرسیدم  :

_ یعنی باهام میای دیگه بهزاد جونم ؟

_ باشه بایا سگ خورد..... میام .

شیش متر پریدم بالا و شیرجه زدم تو بقل بِزی  و جیغ جیغ کردم  :

_ وای بِزی ، عاشقتم ! عاشقتم ! عاشقتم !

نیم ساعت بعد به یارو زنگ زدم و قرار فردا رو گذاشتم. بماند که چقدر ازم شاکی بود و کلی کلاس می زاشت و اِفه میومد .

باز حداقل اینبار دلیل ادا هاش رو می دونم . گرچه دیگه زیادی داشت خودش رو می گرفت و از بالا به پایین حرف می زد .

بعد از شام و موقع خواب ، لحظه ای نبود که به فردا فکر نکرده باشیم . دلایل منطقی زیادی یکی بعد از اون یکی ایده ها مون رو رد می کرد و ما بیشتر به عمق فاجعه پی می بردیم . جواب پس دادن به وحید یه طرف و راضی کردن آقای بازیگر از یه طرف دیگه اجازه امیدواری و خوش خیالی بهمون نمی داد .

آخرشم بیخیال نقشه کشی و این داستانا شدیم و ترجیح دادیم همچی رو بسپاریم به فردا .

فردایی پر از ابهام......
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
236
لایک‌ها
997
امتیازها
63
کیف پول من
38,959
Points
325
#پارت۲۲

با اضطراب به بهزاد نگاه کردم و برای هزارمین بار روسریم رو مرتب کردم. خدا شاهده از استرس مثل بید می‌لرزیدم. ای خدا، عجب کوهی خوردم ماشین اون ننه مرده رو ازش گرفتم‌ها!
خیر سرم مثلاً می‌خواستم یکم خوش بگذرونم، چه می‌دونستم قراره با کسی تصادف کنم که از شانسم آدم معروف از آب در میاد.
بهزاد کلافه به اطراف نگاهی چرخوند و غرغر کرد:
_ خاک‌ بر سرت کنن با این جا انتخاب کردنت! طرف خیر سرش معروفه، تریلی اسمش رو نمی‌کشه بعد تو باهاش تو پارک قرار گذاشتی؟ اون هم روز جمعه‌ای آخه؟

آشفته‌تر و مضطرب‌تر از این بودم که بخوام برای غرغرهاش دلیل بیارم. راستش اصلاً به کتفم هم نبود که پرستیژ طرف با اومدن به اینجا خ*را*ب میشه. مهم این بود که ما پول کافی شاپ و جاهای شیک رو نداشتیم و از طرفی مجبور بودیم بیرون از خونه باهاش قرار بزاریم. دیگه جایی خلوت‌تر و مفتیتر از پارک پیدا نکردم یارو رو خفت کنم.

_ عِع، اوناهاشش جان؛ داره میاد!
به جایی که بِزی اشاره کرد نگاه کردم. راست می‌گفت. یارو رهامه با یه حالت شاکی و عصبی تندتند سمت ما میومد.
الهی نَنَش قربونش بره، چه تیپی هم زده بود پدر سگ! جد و آبادش شرحه‌شرحه شن خیلی خوشگل شده بود. به جون کل خاندانش تا حالا ندیده بودم پیرهن مردونه‌ی نقرآبی با شلوار مشکی اِن‌قدر به کسی بیاد.

_ خیله‌خب جان، گوش کن ببین چی میگم. لام تا کام چیزی نمیگی. حرفی زد، چیزی گفت، عکس العملی نشون داد اصلاً افتاد مُرد؛ هر چی که شد بر نمی‌گردی یه زر بزنی شرایط رو از اینی که هست بدتر کنی‌ها! حواست رو جمع کن.

_ اَی بابا بسه دیگه، از صبح تا حالا شصت بار گفتی. داداش من اگه می‌خواستم حرفی بزنم که تو رو خِرکش نمی‌کردم تا اینجا.
_ ببینیم و تعریف کنیم.

رهام به ما که رسید، با همون حالت مغرورانه و اِفه‌ی مخصوص به خودش عینک دودیش رو از چشمش دراورد و طلبکارانه نگاهمون کرد. سرِ تخته بشورنش پسره‌ی ایکبیری! انگار رئیس جمهوره اون‌جوری نگاه می‌کنه. شیطونه میگه پاشم دو تا نر و ماده بهش بزنم و سرش رو بکنم تو جوب گند بخوره به قیافش تا آدم شه‌ها.

_ آقا ما اصلاً از تو خسارت نخواستیم! کارت ملیه ما رو بده ماشینت هم ور دار ببر دیگه هم به من زنگ نزن. تو رو به خیر رو ما رو به سلامت.
با این که اون من رو مخاطب قرار داده بود و با من حرف میزد، ولی طبق قرارمون من چیزی نگفتم و به جاش بهزاد با لحن همیشه لاتش گفت:
_ کجا با این عجله حاجی؟ ترمز کن با هم بریم...شاید تو خسارت نخوای ولی باید خسارت رفیق من رو بدی.

رهام نگاه بدی به بهزاد کرد و دوباره خطاب به من گفت:
_ چی؟ دیدی از کولی بازی چیزی کاسب نمیشی و زورت بهم نمیرسه، رفتی بزرگترت رو آوردی؟ (این‌بار کامل سمت بِزی برگشت و اون رو مخاطب قرار داد) تو هم وقتی از چیزی خبر نداری الکی کاسه‌ی د*اغ‌تر از آش نشو! اگه ازتون خسارت نمی‌گیرم و راضی شدم برید فقط بخاطر اینه که دلم براتون سوخته وگرنه کاری می‌کردم که برای بخشیدن و رضایت دادن به دست و پام بیوفتین.

از حرف و نگاه تحقیر آمیزش به حدی حرصم گرفت که یه دفعه‌ای از کوره در رفتم و بعد از این‌که دو قدم بهش نزدیک شدم، بی‌اختیار تندتند جیغ‌جیغ کردم:

_ هووو مردیکه دو زاری؛ فکر کردی کی هستی که برام بلبل درازی می کنی؟ هااان؟ تو اِن‌قدر گاگولی که منه کولیِ اوسکل شیش ساعت ایسگات رو گرفتم و آخرش هم با حرف یکی دیگه فهمیدی سرکاری... پس وقتی با من حرف می‌زنی دهنت رو ببند و اِن‌قدر برای من کلاس نذار مردکـ...

وسط جیغ‌جیغ‌هام بِزی از پشت من رو عقب کشید و با دادی که زد خفم کرد.
_ بکش عقب بابا ریدی با این دعوا کردنت!
جای من دو قدم به رهام نزدیک شد و بدون داد ولی محکم گفت:
_ ببین بچه خوشگل؛ تو اگه دیروز با این طرف بودی، امروز با من طرفی! من هم آدمی نیستم که کارهام رو با داد و بیداد و کولی بازی پیش ببرم. پس یا عین بچه آدم خسارت رو میدی یا یه جوری اسم و رسمت رو به لجن می‌کشم تا خودت حض کنی.

_ ببین بچه من...

_ نــــه تو ببین آقا بزرگ؛ تا عصر امروز وقت داری جوابت رو به همون شماره‌ای که باهاش بهت زنگ زدیم بهمون اعلام کنی. اگه دیر بشه یا بازم بخوای شاخ و شونه بکشی، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی... بریم جان!
دست من رو سفت چسبید و با گام‌هایی محکم در حالی که من رو دنبال خودش می‌کشید، خیلی راحت از رهام دور شد.
ندیده می‌تونستم حرصی که می‌خوره رو حتی از پشت سرم هم حس کنم.
خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه...
کد:
با اضطراب به بهزاد نگاه کردم و برای هزارمین بار روسریم رو مرتب کردم. خدا شاهده از استرس مثل بید می‌لرزیدم. ای خدا، عجب کوهی خوردم ماشین اون ننه مرده رو ازش گرفتم‌ها!
 خیر سرم مثلاً می‌خواستم یکم خوش بگذرونم، چه می‌دونستم قراره با کسی تصادف کنم که از شانسم آدم معروف از آب در میاد.
بهزاد کلافه به اطراف نگاهی چرخوند و غرغر کرد:
_ خاک‌ بر سرت کنن با این جا انتخاب کردنت! طرف خیر سرش معروفه، تریلی اسمش رو نمی‌کشه بعد تو باهاش تو پارک قرار گذاشتی؟ اون هم روز جمعه‌ای آخه؟

آشفته‌تر و مضطرب‌تر از این بودم که بخوام برای غرغرهاش دلیل بیارم. راستش اصلاً به کتفم هم نبود که پرستیژ طرف با اومدن به اینجا خ*را*ب میشه. مهم این بود که ما پول کافی شاپ و جاهای شیک رو نداشتیم و از طرفی مجبور بودیم بیرون از خونه باهاش قرار بزاریم. دیگه جایی خلوت‌تر و مفتیتر از پارک پیدا نکردم یارو رو خفت کنم.

_ عِع، اوناهاشش جان؛ داره میاد!
به جایی که بِزی اشاره کرد نگاه کردم. راست می‌گفت. یارو رهامه با یه حالت شاکی و عصبی تندتند سمت ما میومد.
 الهی نَنَش قربونش بره، چه تیپی هم زده بود پدر سگ! جد و آبادش شرحه‌شرحه شن خیلی خوشگل شده بود. به جون کل خاندانش تا حالا ندیده بودم پیرهن مردونه‌ی نقرآبی با شلوار مشکی اِن‌قدر به کسی بیاد.

_ خیله‌خب جان، گوش کن ببین چی میگم. لام تا کام چیزی نمیگی. حرفی زد، چیزی گفت، عکس العملی نشون داد اصلاً افتاد مُرد؛ هر چی که شد بر نمی‌گردی یه زر بزنی شرایط رو از اینی که هست بدتر کنی‌ها! حواست رو جمع کن.

_ اَی بابا بسه دیگه، از صبح تا حالا شصت بار گفتی. داداش من اگه می‌خواستم حرفی بزنم که تو رو خِرکش نمی‌کردم تا اینجا.
_ ببینیم و تعریف کنیم.

رهام به ما که رسید، با همون حالت مغرورانه و اِفه‌ی مخصوص به خودش عینک دودیش رو از چشمش دراورد و طلبکارانه نگاهمون کرد. سرِ تخته بشورنش پسره‌ی ایکبیری! انگار رئیس جمهوره اون‌جوری نگاه می‌کنه. شیطونه میگه پاشم دو تا نر و ماده بهش بزنم و سرش رو بکنم تو جوب گند بخوره به قیافش تا آدم شه‌ها.

_ آقا ما اصلاً از تو خسارت نخواستیم! کارت ملیه ما رو بده ماشینت هم ور دار ببر دیگه هم به من زنگ نزن. تو رو به خیر رو ما رو به سلامت.
با این که اون من رو مخاطب قرار داده بود و با من حرف میزد، ولی طبق قرارمون من چیزی نگفتم و به جاش بهزاد با لحن همیشه لاتش گفت:
_ کجا با این عجله حاجی؟ ترمز کن با هم بریم...شاید تو خسارت نخوای ولی باید خسارت رفیق من رو بدی.

رهام نگاه بدی به بهزاد کرد و دوباره خطاب به من گفت:
_ چی؟ دیدی از کولی بازی چیزی کاسب نمیشی و زورت بهم نمیرسه، رفتی بزرگترت رو آوردی؟ (این‌بار کامل سمت بِزی برگشت و اون رو مخاطب قرار داد) تو هم وقتی از چیزی خبر نداری الکی کاسه‌ی د*اغ‌تر از آش نشو! اگه ازتون خسارت نمی‌گیرم و راضی شدم برید فقط بخاطر اینه که دلم براتون سوخته وگرنه کاری می‌کردم که برای بخشیدن و رضایت دادن به دست و پام بیوفتین.

از حرف و نگاه تحقیر آمیزش به حدی حرصم گرفت که یه دفعه‌ای از کوره در رفتم و بعد از این‌که دو قدم بهش نزدیک شدم، بی‌اختیار تندتند جیغ‌جیغ کردم:

_ هووو مردیکه دو زاری؛ فکر کردی کی هستی که برام بلبل درازی می کنی؟ هااان؟ تو اِن‌قدر گاگولی که منه کولیِ اوسکل شیش ساعت ایسگات رو گرفتم و آخرش هم با حرف یکی دیگه فهمیدی سرکاری... پس وقتی با من حرف می‌زنی دهنت رو ببند و اِن‌قدر برای من کلاس نذار مردکـ...

وسط جیغ‌جیغ‌هام بِزی از پشت من رو عقب کشید و با دادی که زد خفم کرد.
_ بکش عقب بابا ریدی با این دعوا کردنت!
جای من دو قدم به رهام نزدیک شد و بدون داد ولی محکم گفت:
_ ببین بچه خوشگل؛ تو اگه دیروز با این طرف بودی، امروز با من طرفی! من هم آدمی نیستم که کارهام رو با داد و بیداد و کولی بازی پیش ببرم. پس یا عین بچه آدم خسارت رو میدی یا یه جوری اسم و رسمت رو به لجن می‌کشم تا خودت حض کنی.

_ ببین بچه من...

_ نــــه تو ببین آقا بزرگ؛ تا عصر امروز وقت داری جوابت رو به همون شماره‌ای که باهاش بهت زنگ زدیم بهمون اعلام کنی. اگه دیر بشه یا بازم بخوای شاخ و شونه بکشی، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی... بریم جان!
دست من رو سفت چسبید و با گام‌هایی محکم در حالی که من رو دنبال خودش می‌کشید، خیلی راحت از رهام دور شد.
ندیده می‌تونستم حرصی که می‌خوره رو حتی از پشت سرم هم حس کنم.
خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه...
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
236
لایک‌ها
997
امتیازها
63
کیف پول من
38,959
Points
325
#پارت۲۳



هنوز کامل از پارک بیرون نیومدیم که بهزاد محکم تو سرم زد و گفت:
_ یعنی خاک‌ برسر خرت کنن! جون میدی دو دقیقه ز*ب*ون به دهن بگیری سلیطه؟ حتما باید یه زری بزنی؟
_ اَه بسه بِزی! شیش ساعته داری یه تک غر می‌زنی، یه تنه دهنه من رو سرویس کردی... من که گفتم دعوا کردن بلد نیستم.

_ خب تو که دعوا کردن بلند نیستی مجبوری دهن وا کنی بگندی به آبرو و جذبه‌ی من؟
_ خیله‌خب دیگه بی‌خیال؛ مهم اینه که حرف‌هامون رو زدیم و قرارهامون رو گذاشتیم. حالا فقط باید خودمون رو تا ساعت پنج شیش عصر سرگرم کنیم.
_ سرگرم کنیم چیه؟ پاشو گمشو برو خونتون بذار من هم برم به کار و زندگیم برسم.

_ یعنی چی که گمشم خونمون؟ الان وحید مثل سگ داره کیشیک میده که من برگردم خونه تا خرخرم رو بجوئه.
_ به جهنم، بمیری هم ککم نمیگزه! فقط از دَمپر من دور شو بذار برم خونه.
_ توروخدا بهزاد نرو! من به مامان اینا گفتم با تو رفتم بیرون. اگه بفهمن تو با من نیستی نمی‌ذارن دیگه بیرون باشم.
_ وا مگه من بادیگارد توأم؟

_ والا کمتر از اون هم نیستی؛ اون‌جوری که تو با یارو اتمام حجت کردی من عمراً می‌تونستم بکنم. ملاحظه کردی که؟
_ خیله‌خب، حالا کدوم قبری بریم ؟

نگاه گشنه‌ای به ساندویچیه اون سمت خیابون کردم و گفتم:
_ فعلاً بیا بریم دو تا فلاف کثیف مَشت بزنیم برای بعد هم یه فکری می‌کنیم.
بهزاد پوکر فیس نگاهی بین من و فلافلی چرخوند و آخر سر برای دعا دستی بلند کرد و به سمت آسمون گفت:
_ آلله شَفالینَ الاَحمقینَ الخاک بر سراً.

تندی یکی از دست‌های رو هواش رو گرفتم و با خودم سمت ساندویچی کشیدمش.
_ الهمچنین!

نگاهی به در و دیوار کثیف و بد رنگ ساندویچی انداختم و با چندشیت رو برگردوندم. حالا درسته من گفتم ساندویچ کثیف ولی منظورم کثیف واگعی که نبود.
_ توف تو روت بیاد که نه بلدی مکان قرار انتخاب کنی نه اصلاً سلیقه داری ما رو یه ساندویچی درست و حسابی ببری... حالا مگه پول داری که ما رو آوردی ناهار بدی؟

_ ناهار بدم؟؟؟ من فقط قراره دونگ خودم رو حساب کنم داداچ... تعجب می‌کنم ازت، تو واقعاً تو این سال‌ها من رو اِن‌قدر بخشنده شناختی؟
چپ‌چپ نگاهم کرد و از زیر میز حرصی لگدی به پام کوبید
_ الهی بی‌شوهر زیر خاک‌ بری ل*اشی! از صبح تا حالا من رو الاف خودت کردی بعد ناهارم نمی‌خوای بدی؟

بی‌خیال آرنجم رو روی میز پلاستیکی و قرمز رنگ ساندویچی ستون کردم و گفتم:
_ آره داداش گودرتم زیاده زورم میرسه الافت می‌کنم ناهارم بهت نمیدم.
_ همین دیگه، تو اگه آدم بودی اون نَنه مُرده رو بی‌خود بی‌جهت خفت نمی‌کردی.
_ ای بابا، من اگه آدم بودم که با شماها دوست نمی‌شدم.
بهزاد اینَبار قهقهه‌ی بلندی زد و بعد از یه پس گردنی، وحشیانه اولین گ*از رو به ساندویچ تازه رسیدش زد.

بعد از ساندویچی هم کلی تو مغازه‌ها و اینور اونور ول چرخیدیم و با هر چیزی خودمون رو سرگرم کردیم. بماند که ارازل گرام هم ما رو توی راه همراهی می‌کردن و هر از چندگاهی با سخنانی شیرین بِزی رو هار می‌کردن.
خلاصه که گشتیم و گشتیم و گشتیم تا این‌که فرد مورد نظر بهمون زنگ زد و...
کد:
هنوز کامل از پارک بیرون نیومدیم که بهزاد محکم تو سرم زد و گفت:
_ یعنی خاک‌ برسر خرت کنن! جون میدی دو دقیقه ز*ب*ون به دهن بگیری سلیطه؟ حتما باید یه زری بزنی؟
_ اَه بسه بِزی! شیش ساعته داری یه تک غر می‌زنی، یه تنه دهنه من رو سرویس کردی... من که گفتم دعوا کردن بلد نیستم.

_ خب تو که دعوا کردن بلند نیستی مجبوری دهن وا کنی بگندی به آبرو و جذبه‌ی من؟
_ خیله‌خب دیگه بی‌خیال؛ مهم اینه که حرف‌هامون رو زدیم و قرارهامون رو گذاشتیم. حالا فقط باید خودمون رو تا ساعت پنج شیش عصر سرگرم کنیم.
_ سرگرم کنیم چیه؟ پاشو گمشو برو خونتون بذار من هم برم به کار و زندگیم برسم.

_ یعنی چی که گمشم خونمون؟ الان وحید مثل سگ داره کیشیک میده که من برگردم خونه تا خرخرم رو بجوئه.
_ به جهنم، بمیری هم ککم نمیگزه! فقط از دَمپر من دور شو بذار برم خونه.
_ توروخدا بهزاد نرو! من به مامان اینا گفتم با تو رفتم بیرون. اگه بفهمن تو با من نیستی نمی‌ذارن دیگه بیرون باشم.
_ وا مگه من بادیگارد توأم؟

_ والا کمتر از اون هم نیستی؛ اون‌جوری که تو با یارو اتمام حجت کردی من عمراً می‌تونستم بکنم. ملاحظه کردی که؟
_ خیله‌خب، حالا کدوم قبری بریم ؟

نگاه گشنه‌ای به ساندویچیه اون سمت خیابون کردم و گفتم:
_ فعلاً بیا بریم دو تا فلاف کثیف مَشت بزنیم برای بعد هم یه فکری می‌کنیم.
بهزاد پوکر فیس نگاهی بین من و فلافلی چرخوند و آخر سر برای دعا دستی بلند کرد و به سمت آسمون گفت:
_ آلله شَفالینَ الاَحمقینَ الخاک بر سراً.

تندی یکی از دست‌های رو هواش رو گرفتم و با خودم سمت ساندویچی کشیدمش.
_ الهمچنین!

نگاهی به در و دیوار کثیف و بد رنگ ساندویچی انداختم و با چندشیت رو برگردوندم. حالا درسته من گفتم ساندویچ کثیف ولی منظورم کثیف واگعی که نبود.
_ توف تو روت بیاد که نه بلدی مکان قرار انتخاب کنی نه اصلاً سلیقه داری ما رو یه ساندویچی درست و حسابی ببری... حالا مگه پول داری که ما رو آوردی ناهار بدی؟

_ ناهار بدم؟؟؟ من فقط قراره دونگ خودم رو حساب کنم داداچ... تعجب می‌کنم ازت، تو واقعاً تو این سال‌ها من رو اِن‌قدر بخشنده شناختی؟
چپ‌چپ نگاهم کرد و از زیر میز حرصی لگدی به پام کوبید
_ الهی بی‌شوهر زیر خاک‌ بری ل*اشی! از صبح تا حالا من رو الاف خودت کردی بعد ناهارم نمی‌خوای بدی؟

بی‌خیال آرنجم رو روی میز پلاستیکی و قرمز رنگ ساندویچی ستون کردم و گفتم:
_ آره داداش  گودرتم زیاده زورم میرسه الافت می‌کنم ناهارم بهت نمیدم.
_ همین دیگه، تو اگه آدم بودی اون نَنه مُرده رو بی‌خود بی‌جهت خفت نمی‌کردی.
_ ای بابا، من اگه آدم بودم که با شماها دوست نمی‌شدم.
بهزاد اینَبار قهقهه‌ی بلندی زد و بعد از یه پس گردنی، وحشیانه اولین گ*از رو به ساندویچ تازه رسیدش زد.

بعد از ساندویچی هم کلی تو مغازه‌ها و اینور اونور ول چرخیدیم و با هر چیزی خودمون رو سرگرم کردیم. بماند که ارازل گرام هم ما رو توی راه همراهی می‌کردن و هر از چندگاهی با سخنانی شیرین بِزی رو هار می‌کردن.
خلاصه که گشتیم و گشتیم و گشتیم تا این‌که فرد مورد نظر بهمون زنگ زد و...
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
236
لایک‌ها
997
امتیازها
63
کیف پول من
38,959
Points
325
#پارت۲۴




به طرز فجیعی ته ظرف بستنیم رو ل*ی*سی زدم که باعث شد بهزاد با چندشیت دهن کجی کنه و بهم چشم غره بره.
_ زبونت رگ‌به‌رگ شه الهی کره خر! چرا نخورده بازی در میاری آبروی ما رو بردی.
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و در حالی که ته ظرف رو در میوردم گفتم:
_ سر گنج که نَشستم؛ مثلاً پول دادم پاش‌ها! کاه که ننداختم جلو فروشنده.
_ گدایی دیگه چیکارت کنم.
با صدای زنگ گوشی، ظرف بدبختِ سابیده شده رو ول کردم و گوشی رو جواب دادم:
_ الو بله؟؟
_ سلام.

وا این کیه؟ تا اون‌جایی که من خبر دارم، دور و بر من جز وحید دیگه از پسر مِسر خبری نیست؛ اصلاً کسی وجود نداره که بخواد همچین موجودی رو تحمل کنه. پس این یارو دیگه کدوم خریه؟
ای خدا! یعنی میشه صاحب این صدای مامانی حاصل سال‌ها دعا و نذر و صلوات و آش بردن دم خونه این و اون باشه؟ یعنی واقعاً بالاخره بعد این‌همه سال تسلیم شدی و از ٱسمون برای من شوهر فرستادی؟؟
وایی قربونت برم، تَنکیو گاد! می‌دونستم حاجت دل‌های پاک رو برآورده می‌کنی.

هِع دل پاک! یه جوری میگم دل پاک هر کی ندونه فکر می‌کنه سالی دو بار گشنه‌های جهان رو سیر می‌کنم. من خودم از همه گشنه‌ترم بابا.

_ الووو! خانمِ کولی؟ نیستی؟
اِاِاِ، این‌که اون یارو اسکولست! من رو باش چه‌قدر برای خودم چرت و پرت بافتم.
الهی جِزِ جیگر بزنی نکبت! آخه خدا رو خوش میاد زنگ بزنی دختر مردم رو این‌جوری امیدوار کنی؟
_ هوو خنگ خدا، دفعه‌ی آخرت باشه به من میگی کولی‌ها! کاری نکن همین الان گوشی رو بدم دست رفیقم سر تا پات رو گل بگیره‌ها.

_ دیگه خیلی داری روت رو زیاد می‌کنی بچه! مواظب حرف زدنت باش که اگه چاک دهنت بیشتر از این باز بشه به خاک‌ سیاه می‌شونمت.
بنده خدا پُر بیراه هم نمیگفت؛ بالاخره هر چی نباشه طرف حداقل هفت سال ازم بزرگ‌تره و من هم نباید هر چی از دهنم در میاد بارش کنم.

_ خب حالا برای چی زنگ زدی؟
_ زنگ زدم بگم من خسارت ماشینت رو میدم و از خیر خسارت ماشینم هم می‌گذرم، ولی به یه شرط.

اِی بابا، عجب شرط تو شرطی شدها! خبر مرگم مثلاً می‌خواستم یه ذره با ماشین وحید عشق کنم ببین چه داستانی شد.
کلافه نگاهی به بهزاد که منتظر نگاهم می‌کرد، انداختم و گفتم:
_ چه شرطی؟؟

_ این‌جوری که نمیشه... فردا برات یه آدرس می‌فرستم تنها، تکرار می‌کنم ، تنها میای اون‌جا با هم حرف می‌زنیم.
با یادآوری این‌که من تا یه ساعت دیگه باید خونه باشم، محکم تو سرم کوبیدم و هول زده تندتند گفتم:
_ نه‌نه‌نه! جون مادرت همین‌جا بگو . باید تا یه ساعت دیگه ماشینم رو درست کنی.

_ مگه اسباب بازیه که تا یه ساعت دیگه درستش کنم؟ اگه همین الان هم ماشین رو تحویل بدم، حداقل چهار پنج روز درست کردنش طول می‌کشه.

با بی‌چارگی سرم رو روی میزِ بستنی فروشی گذاشتم و در همون حال گفتم:
_ باشه باشه؛ فردا آدرس رو بفرست. خدافظ.

بدون این‌که بهش فرصت خداحافظی بدم، گوشی رو قطع کردم و تو مشتم فشردم. چاره‌ای نیست، مجبورم به وحید واقعیت رو بگم... البته این کار در صورتی واجبه که من وجدان داشته باشم و از کارم پشیمون باشم، ولی از اون‌جایی که من آدمِ پست فطرت و بی‌وجدانی هستم، می‌تونم از یه در دیگه وارد بشم.

از قدیم گفتن دیوار حاشا بلنده و دروغم که حناق نیست. یعنی یه جوری ترکیب این دو تا رو سرِ وحید پیاده کنم که خود شیطان ننه مرده هم کَفِش بِبُره.
کد:
به طرز فجیعی ته ظرف بستنیم رو ل*ی*سی زدم که باعث شد بهزاد با چندشیت دهن کجی کنه و بهم چشم غره بره.
_ زبونت رگ‌به‌رگ شه الهی کره خر! چرا نخورده بازی در میاری آبروی ما رو بردی.
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و در حالی که ته ظرف رو در میوردم گفتم:
_ سر گنج که نَشستم؛ مثلاً پول دادم پاش‌ها! کاه که ننداختم جلو فروشنده.
_ گدایی دیگه چیکارت کنم.
با صدای زنگ گوشی، ظرف بدبختِ سابیده شده رو ول کردم و گوشی رو جواب دادم:
_ الو بله؟؟
_ سلام.

وا این کیه؟ تا اون‌جایی که من خبر دارم، دور و بر من جز وحید دیگه از پسر مِسر خبری نیست؛ اصلاً کسی وجود نداره که بخواد همچین موجودی رو تحمل کنه. پس این یارو دیگه کدوم خریه؟
 ای خدا! یعنی میشه صاحب این صدای مامانی حاصل سال‌ها دعا و نذر و صلوات و آش بردن دم خونه این و اون باشه؟ یعنی واقعاً بالاخره بعد این‌همه سال تسلیم شدی و از ٱسمون برای من شوهر فرستادی؟؟
وایی قربونت برم، تَنکیو گاد! می‌دونستم حاجت دل‌های پاک رو برآورده می‌کنی.

هِع دل پاک! یه جوری میگم دل پاک هر کی ندونه فکر می‌کنه سالی دو بار گشنه‌های جهان رو سیر می‌کنم. من خودم از همه گشنه‌ترم بابا.

_ الووو! خانمِ کولی؟ نیستی؟
اِاِاِ، این‌که اون یارو اسکولست! من رو باش چه‌قدر برای خودم چرت و پرت بافتم.
الهی جِزِ جیگر بزنی نکبت! آخه خدا رو خوش میاد زنگ بزنی دختر مردم رو این‌جوری امیدوار کنی؟
_ هوو خنگ خدا، دفعه‌ی آخرت باشه به من میگی کولی‌ها! کاری نکن همین الان گوشی رو بدم دست رفیقم سر تا پات رو گل بگیره‌ها.

_ دیگه خیلی داری روت رو زیاد می‌کنی بچه! مواظب حرف زدنت باش که اگه چاک دهنت بیشتر از این باز بشه به خاک‌ سیاه می‌شونمت.
بنده خدا پُر بیراه هم نمیگفت؛ بالاخره هر چی نباشه طرف حداقل هفت سال ازم بزرگ‌تره و من هم نباید هر چی از دهنم در میاد بارش کنم.

_ خب حالا برای چی زنگ زدی؟
_  زنگ زدم بگم من خسارت ماشینت رو میدم و از خیر خسارت ماشینم هم می‌گذرم، ولی به یه شرط.

اِی بابا، عجب شرط تو شرطی شدها! خبر مرگم مثلاً می‌خواستم یه ذره با ماشین وحید عشق کنم ببین چه داستانی شد.
کلافه نگاهی به بهزاد که منتظر نگاهم می‌کرد، انداختم و گفتم:
_ چه شرطی؟؟

_ این‌جوری که نمیشه... فردا برات یه آدرس می‌فرستم تنها، تکرار می‌کنم ، تنها میای اون‌جا با هم حرف می‌زنیم.
با یادآوری این‌که من تا یه ساعت دیگه باید خونه باشم، محکم تو سرم کوبیدم و هول زده تندتند گفتم:
_ نه‌نه‌نه! جون مادرت همین‌جا بگو . باید تا یه ساعت دیگه ماشینم رو درست کنی.

_ مگه اسباب بازیه که تا یه ساعت دیگه درستش کنم؟ اگه همین الان هم ماشین رو تحویل بدم، حداقل چهار پنج روز درست کردنش طول می‌کشه.

با بی‌چارگی سرم رو روی میزِ بستنی فروشی گذاشتم و در همون حال گفتم:
_ باشه باشه؛ فردا آدرس رو بفرست. خدافظ.

بدون این‌که بهش فرصت خداحافظی بدم، گوشی رو قطع کردم و تو مشتم فشردم. چاره‌ای نیست، مجبورم به وحید واقعیت رو بگم... البته این کار در صورتی واجبه که من وجدان داشته باشم و از کارم پشیمون باشم، ولی از اون‌جایی که من آدمِ پست فطرت و بی‌وجدانی هستم، می‌تونم از یه در دیگه وارد بشم.

از قدیم گفتن دیوار حاشا بلنده و دروغم که حناق نیست. یعنی یه جوری ترکیب این دو تا رو سرِ وحید پیاده کنم که خود شیطان ننه مرده هم کَفِش بِبُره.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
236
لایک‌ها
997
امتیازها
63
کیف پول من
38,959
Points
325
#پارت۲۴

_ چــــی ؟؟؟؟

_ هیـــس بابا ، چرا عربده می زنی؟ ساعت شیش صبحها ، ملت خوابن !

وحید بی توجه به حرف من ، حرصی دندون بهم سایید و گفت :
_ یه بار دیگه بگو چی گفتی ؟

با ترس لقمه ی توی دهنم رو قورت دادم زیر چشمی نگاهش کردم .
_ ما.... ماشینت دست بهزاده .

تکرار دوباره ی این جمله باعث شد یهویی رَم کنه و با وحشی گری دستمو بگیره و از پشت میز بلندم کنه :

_ یعنی چی که ماشین من دست بهزاده ؟؟مگه اسباب بازیه می دیش دست اینو اون ؟؟ اصلا به چه اجازه ای این کارو کردی ؟؟

با تکیه بر آموزه های قبلی ، سریع گارد گرفتم و با سلیطه گری تمام گفتم :

_ همینه که هست ! اونموقع که دو تا دختر چشم و گوش بسته (جون عمم) و مجرد رو می بردی جاهای خاک‌ تو گوری باید فکر اینجاش رو می کردی ...... به هر حال بهزادم باید تو این حق السکوتی سهمی داشته باشه یا نه ؟
با حرص بیشتری مچ دستم رو فشار داد و گفت :

_ تو خیلی بیجا می کنی که ماشین نازنینمو بی اجاره میدی دست اینو اون ......اصلا من ماشینم رو می خوام . همین الان!

اینبار منم عصبی شدم و مثل خودش غریدم :

_ اَه دستم رو ول کن شکستیش نکبت ! ماشینتو می خوای ؟ اگه جرأت داری برو از بِزی بگیر .

دستم رو به زور از بین اون انگشتای خر زورِ درازش کشیدم.
_ حالام اگه زر زرات تموم شده رخصت بده برم که مدرسم دیر شد .

انگشت اشاره ی همون دست بی صاحابش رو بالا آورد و همزمان که تهدیدوار جلو صورتم تکون می داد ، گفت :

_ گوش کن ببین چی میگم جان ؛ به جان خودم اگه یه خط رو اون ماشین افتاده باشه ، انقدر سرتو به دیوار می کوبم تا جونت بالا بیاد .

آب دهنم رو مثل کارتون تام و جری پر سر و صدا قورت دادم و سعی کردم قیافه ی مثل سگ ترسیده ام رو پشت لبخند خرکیم قایم کنم .

وحید نگاهی نگران به لبای الکی کش اومده ی من کرد و با شکاکی چشم تنگ کرد . قشنگ معلوم بود بوی توطئه رو شنیده و داره از نگرانی و ناتوانی پس میوفته.
الهی بمیرم براش ، چقدر تو این چند وقته حرصش دادم......



وارد کلاس شدم و با خستگیه تمام کیفم رو پرت کردم و کنار دست بِزی پاشیدم رو نیمکت . بِزی با چشمای پوف کرده و خمار از خواب عین شیره ایا یه نگاه بهم کرد و خمیازه بلند بالایی کشید .

بیا اینم نتیجه شیش صبح بیدار کردن ملت ....

بی توجه به بهزاد ، سرم رو گذاشتم رو میز و بی حوصله چشم بهم فشردم . خستگی تنش این چند وقت بد جوری حالم رو بد کرده بود..... خدا شاهده تا حالا تو زندگیم انقدر تحت فشار نبودم . فکر کنم بالاخره بعد سالها آه ملت مظلومی که تو طول این هیفده سال گیر من افتاده بودن دامن منو گرفت .
از اون پسر بدبخت همسایمون که تو ده سالگی دوچرخه ‌جدیدش رو دزدیدم و آتیشش زدم گرفته تا همین وحید ریاضت کش......


ولو شدنم به دقیقه نکشید که با تکونای هشت ریشتریه بهزاد ، خبر دار سر بلند کردم و تندی به سمتش برگشتم.

_ جان؟ جــان؟؟؟ پاشو ببینم چه مرگت شده . چرا ساکتی اوزگل ؟ چی شده ؟ کسی مُرده ؟ مامان بابات چیزیشون شده ؟ واییی نکنه وحید چیزی فهمیده ؟
با عصبانیت دستش رو پس زدم و بهش توپیدم :

_ هوو چته بابا جنی شدی سر صبحی ما رو بستی به رگبار ...... خبر مرگم مثلا یه ذره می خواستم با آرامش به کارام فکر کنما !

بِزی گیج و متعجب دستی به مقنعه ی کج و کولش که روی موهای پسرونش به طرز مسخره ای وایساده بود، کشید و گفت :
_ وا من چمه ؟ تو چته که انقدر ساکت و خانم کنار من نشستی؟ لابد یه اتفاقی افتاده که مثل همیشه هار نشدی و به خاطر خواب بودنم منو نزدی .

برای یه لحظه از این استدلال سمیش خندم گرفت . توروخدا ببین با این ننه مرده ها چیکار کردم که سکوتم اینجوری تن و بدنشون رو می لرزونه.

تو کل تایم مدرسه فقط به قراری که بعد مدرسه با یارو داشتم فکر می کردم . اگه بگم نترسیدم مثل ســگ دروغ گفتم . می ترسیدم معاملمون نشه و وحید بفهمه چه بلایی سر ماشینش آوردم .....
اونموقعست که دیگه جدی جدی باید دنبال حلالیت طلبیدن از ملت باشم تا لااقل اون دنیا شیطون با چوب نیوفته دنبالم......

بعد از تموم شدن مدرسه و هماهنگ کردن با بهزاد ، گوشیمو که یواشکی با خودم اورده بودم رو از تو کیفم برداشتم و به آدرس فرستاده شده نگاه کردم . اوووو چقدر دوره !
بی پدر آدرس بالا شهرم فرستاده بود . مسخره مثلا می خواست کلاس بزاره .
با ولخرجیه تمام در بست گرفتم و به همون آدرسی که خنگول خودمون فرموده بودند رفتم.......
کد:
_ چــــی ؟؟؟؟

_ هیـــس بابا ، چرا عربده می زنی؟ ساعت شیش صبحها ، ملت خوابن !

وحید بی توجه به حرف من ، حرصی دندون بهم سایید و گفت :

_ یه بار دیگه بگو چی گفتی ؟

با ترس لقمه ی توی دهنم رو قورت دادم زیر چشمی نگاهش کردم .

_ ما.... ماشینت دست بهزاده .

تکرار دوباره ی این جمله باعث شد یهویی رَم کنه و با وحشی گری دستمو بگیره و از پشت میز بلندم کنه :

_ یعنی چی که ماشین من دست بهزاده ؟؟مگه اسباب بازیه می دیش دست اینو اون ؟؟ اصلا به چه اجازه ای این کارو کردی ؟؟

با تکیه بر آموزه های قبلی ، سریع گارد گرفتم و با سلیطه گری تمام گفتم :

_ همینه که هست ! اونموقع که دو تا دختر چشم و گوش بسته (جون عمم) و مجرد رو می بردی جاهای خاک‌ تو گوری باید فکر اینجاش رو می کردی ...... به هر حال بهزادم باید تو این حق السکوتی سهمی داشته باشه یا نه ؟

با حرص بیشتری مچ دستم رو فشار داد و گفت :

_ تو خیلی بیجا می کنی که ماشین نازنینمو بی اجاره میدی دست اینو اون ......اصلا من ماشینم رو می خوام . همین الان!

اینبار منم عصبی شدم و مثل خودش غریدم :

_ اَه دستم رو ول کن شکستیش نکبت ! ماشینتو می خوای ؟ اگه جرأت داری برو از بِزی بگیر .

دستم رو به زور از بین اون انگشتای خر زورِ درازش کشیدم.

_ حالام اگه زر زرات تموم شده رخصت بده برم که مدرسم دیر شد .

انگشت اشاره ی همون دست بی صاحابش رو بالا آورد و همزمان که تهدیدوار جلو صورتم تکون می داد ، گفت :

_ گوش کن ببین چی میگم جان ؛ به جان خودم اگه یه خط رو اون ماشین افتاده باشه ، انقدر سرتو به دیوار می کوبم تا جونت بالا بیاد .

آب دهنم رو مثل کارتون تام و جری پر سر و صدا قورت دادم و سعی کردم قیافه ی مثل سگ ترسیده ام رو پشت لبخند خرکیم قایم کنم .

وحید نگاهی نگران به لبای الکی کش اومده ی من کرد و با شکاکی چشم تنگ کرد . قشنگ معلوم بود بوی توطئه رو شنیده و داره از نگرانی و ناتوانی پس میوفته.

الهی بمیرم براش ، چقدر تو این چند وقته حرصش دادم......


وارد کلاس شدم و با خستگیه تمام کیفم رو پرت کردم و کنار دست بِزی پاشیدم رو نیمکت . بِزی با چشمای پوف کرده و خمار از خواب عین شیره ایا یه نگاه بهم کرد و خمیازه بلند بالایی کشید .

بیا اینم نتیجه شیش صبح بیدار کردن ملت ....


بی توجه به بهزاد ، سرم رو گذاشتم رو میز و بی حوصله چشم بهم فشردم . خستگی تنش این چند وقت بد جوری حالم رو بد کرده بود..... خدا شاهده تا حالا تو زندگیم انقدر تحت فشار نبودم . فکر کنم بالاخره بعد سالها آه ملت مظلومی که تو طول این هیفده سال گیر من افتاده بودن دامن منو گرفت .

از اون پسر بدبخت همسایمون که تو ده سالگی دوچرخه ‌جدیدش رو دزدیدم و آتیشش زدم گرفته تا همین وحید ریاضت کش......

ولو شدنم به دقیقه نکشید که با تکونای هشت ریشتریه بهزاد ، خبر دار سر بلند کردم و تندی به سمتش برگشتم.

_ جان؟ جــان؟؟؟ پاشو ببینم چه مرگت شده . چرا ساکتی اوزگل ؟ چی شده ؟ کسی مُرده ؟ مامان بابات چیزیشون شده ؟ واییی نکنه وحید چیزی فهمیده ؟

با عصبانیت دستش رو پس زدم و بهش توپیدم :

_ هوو چته بابا جنی شدی سر صبحی ما رو بستی به رگبار ...... خبر مرگم مثلا یه ذره می خواستم با آرامش به کارام فکر کنما !

بِزی گیج و متعجب دستی به مقنعه ی کج و کولش که روی موهای پسرونش به طرز مسخره ای وایساده بود، کشید و گفت :

_ وا من چمه ؟ تو چته که انقدر ساکت و خانم کنار من نشستی؟ لابد یه اتفاقی افتاده که مثل همیشه هار نشدی و به خاطر خواب بودنم منو نزدی .

برای یه لحظه از  این استدلال سمیش خندم گرفت . توروخدا ببین با این ننه مرده ها چیکار کردم که سکوتم اینجوری تن و بدنشون رو می لرزونه.

تو کل تایم مدرسه فقط به قراری که بعد مدرسه با یارو داشتم فکر می کردم . اگه بگم نترسیدم مثل ســگ دروغ گفتم . می ترسیدم معاملمون نشه و وحید بفهمه چه بلایی سر ماشینش آوردم .....

اونموقعست که دیگه جدی جدی باید دنبال حلالیت طلبیدن از ملت باشم تا لااقل اون دنیا شیطون با چوب نیوفته دنبالم......

بعد از تموم شدن مدرسه و هماهنگ کردن با بهزاد ، گوشیمو که یواشکی با خودم اورده بودم رو از تو کیفم برداشتم و به آدرس فرستاده شده نگاه کردم . اوووو چقدر دوره !

 بی پدر آدرس بالا شهرم فرستاده بود  . مسخره مثلا می خواست کلاس بزاره  .

با ولخرجیه تمام در بست گرفتم و به همون آدرسی که خنگول خودمون فرموده بودند رفتم.......
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
236
لایک‌ها
997
امتیازها
63
کیف پول من
38,959
Points
325
#پارت۲۵


از تاکسی پیاده شدم و با تعجب به کافی‌شاپ رو به روم نگاه کردم. یعنی از اون‌جاهایی بود که می‌ترسیدی بری تو و دولت یارانت رو قطع کنه. اصلاً یه چی میگم یه چی می‌شنوی!
بند کیفم رو سفت‌تر گرفتم و با تردید، آروم‌آروم داخل شدم. یه لحظه از خودم حرصم گرفت، آخه منِ خل چرا با یه لباس مدرسه اومدم یه همچین جای شیک و پیکی که امکان باز کردن بخت توش وجود داره؟

گرچه چاره‌ی دیگه‌ای هم نداشتم؛ اگه می‌خواستم به خونه برگردم و بعد از لباس عوض کردن بیام، خیلی دیر می‌شد. از طرفی هم اگه تیپ می‌زدم و می‌اومدم، مامان به دروغِ کتابخونه رفتنم شک می‌کرد و برام دردسر می‌شد

راستش از شما چه پنهون؛ من هر وقت می‌خواستم برای درس خوندن برم کتابخونه‌ی نزدیک مدرسه، یا با لباس مدرسه می‌رفتم یا عین گداهای سر کوچه لباس می‌پوشیدم و راهی می‌شدم.
دلیلش هم که واضحه... درد بی‌درمون دیوانگی!

گیچ اون وسط وایسادم و چشمی دنبالش گشتم. شاید باورتون نشه ولی اون سیس مغرورش باعث شد فِرتی پیداش کنم. گرچه نگاه‌های مشتاق مشتری‌هایی که زل‌زل نگاهش می‌کردن هم بی‌تأثیر نبود.

بند کیفم رو بیشتر کشیدم و با قدم‌های بلند سمتش رفتم و رو به روش نشستم . کیفم رو روی زمین به پایه‌ی صندلی تکیه دادم و هم‌زمان سلام کردم.
رهام یه نگاه تحقیرآمیز به لباس‌هام کرد و بدون این‌که سلام کنه، گفت:
_ تو که هنوز مدرسه میری و گواهینامه نداری، مجبوری بشینی پشت رُل و یه ملت رو گرفتار کنی بچه؟

اخم‌هام رو تو هم کشیدم و چپ‌چپ نگاهش کردم. حالا من هی می‌خوام با ادب بازی در بیارم و احترام بذارم این نمی‌ذاره.
ایها الناس خودتون شاهد باشید که من کاریش ندارم وخود احمقش تنش می‌خاره

_ اگه سوالاتت تموم شد بگو ببینم چی می‌خوای؟

دوباره بی‌توجه به من به گارسون اشاره‌ای کرد و خودسرانه سفارش دو تا اسپرسو داد. عجب غلطی کردم بهزاد و نیوردم‌ها! خدا شاهده الان اگه این‌جا بود کافی شاپ و رو سرش خ*را*ب می‌کرد.
رهام بعد از رفتنِ گارسون خونسرد سمت من برگشت و بی‌مقدمه گفت:

_ یه یارویی به اسم شهرام، چند وقتیه که بدجوری پا پیچم شده... چپ میره راست میره از من پست‌های بدی منتشر می‌کنه و شایعه می‌سازه. مر*تیکه روانی برام زندگی نذاشته... هرجا میرم فقط دری وری‌های این یاروئه که پرت میشه تو صورتم. از هر دری برای بستن دهنش وارد شدم. از تهدید به شکایت گرفته تا دادن رشوه؛ نشد که نشد.

بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و یه کم از اسپرسوی تازه اورده شده خوردم. لامصب چه مزه‌ای هم می‌داد! خودمونیم‌ها، خداوکیلی هر چیزی هم گرونش خوشمزست. اون هم وقتی که قراره پولش رو یکی دیگه حساب کنه. یعنی قشنگ می‌چسبه به وجود آدم.
_ خب حالا دَخلِش به من چیه؟

یهو نه گذاشت نه برداشت، یه دفعه‌ای گفت:
_ باید کمکم کنی از شرش خلاص بشم.
همون یه ذره اسپرسوای که کوفت کرده بودم، از شدت تعجب پرید گلوم و به شدت سرفه کردم. خدا رو شکر مال مفت هم برای حرومه.
رهام جعبه‌ی دستمال کاغذی رو سمتم گرفت و زیر ل*ب حرصی غرید:
_ زهره مار! ببر صدات رو آبروم رو بردی.
بدون توجه به دست دراز شده و لحن بی‌تربیتش، حیرت زده گفتم:
_ زده به سرت؟!؟ ایسگام رو گرفتی یا کَلَت خوده به تیر چراغ برق؟؟؟... داداش تو خودت با این همه دک و پوز نتونستی یارو رو رد کنی بره، بعد واقعاً فکر کردی من کیَم که برم طرف رو دو دره کنم؟... تصادف دو روز پیش انگاری بد جوری مخت رو ضایع کرده.

_ فکر می‌کنی اگه چاره‌ی دیگه‌ای داشتم به توی کولیِ جیغ‌جیغو رو می‌انداختم؟
نکبت باز داره گنده‌تر از دهنش حرف می‌زنه. شیطونه میگه پاشم محکم بزنم اون‌جای بدنش که با «ک» شروع میشه تا جونش بالا بیاد...
آقــــا!!!
برای چی زود قضاوت می‌کنید؟ منظورم کتفش بود منحرفا!
واقعاً براتون متاسفم؛ شماها دیگه از دست رفتین. برید به جای رمان خوندن تقوای خدا را پیشه کنید تا بلکم ذره‌ای از بار گناهاتون کم بشه.
ناموساً به خودم امیدوار شدم.

_ یه بار اِن‌قدر پا از گلیمش درازتر کرد که از عصبانیت تحدید جانیش کردم و گفتم اگه بس نکنه آدم می‌فرستم سر وقتش... ولی اون به جای این‌که بترسه و کنار بکشه، همون روز عکس زخم و زیلی خودش رو توی صفحش گذاشت و گفت که من آدم برای زدنش اَجیر کردم و کلی خسارت مالی و جانی بهش زدم... در صورتی که تحدید من فقط یه حرف از سر عصبانیت بود و من هیچ‌وقت قصد کتک زدن و خسارت زدن نداشتم.
_ خب نابغه می‌رفتی پیش پلیس ازش شکایت می‌کردی.

_ خواستم ولی بعد از تحدید، اون ع*و*ضی خیلی زودتر از من دست به کار شد و گفت اگه ازش شکایت کنم کاری می‌کنه که به خاک‌ سیاه بشینم. حتی پروپرو من رو تحدید کرد که اگه بخواد می‌تونه بره و بخاطر کتک خوردنش از من شکایت کنه. میگه حتی شاهد هم برای اثبات حرفم دارم.
_ خب... خب...

_ بی‌خودی خب‌خب راه ننداز! من هر کاری که می‌تونستم کردم... حتی به چند تا بلاگر معروف هم پول دادم تا حرف‌های این یارو رو تکذیب کنن و بالاخواه من در بیان ولی نمی‌دونم این شهرام با اینا چی‌کار کرد که اصلاً دیگه جواب تلفنم رو هم ندادن.

_ آخه الان واقعاً فکر می‌کنی من چی‌کار می‌تونم برات بکنم؟ بابا منِ احمق فقط یه بچه مدرسه‌ایه سادم که از شانس کودیش گیر توی یزید افتاده! جونِ جدت بی‌خیال خسارت و شکایت شو... بیا و آقایی کن و پول تعمیر ماشینم رو بهم برای یه مدت قرض بده. به خدا بهت خوردخورد برمی‌گردونم.

رهام نگاهش رو از روی اسپرسوی دست نخوردش گرفت و ادامه داد:
_ متأسفم ولی منم شرایط خودم رو دارم. اگه تو حرص یه آهن پاره و دوهزار پول رو می‌زنی، من حرصِ آبرو و شهرتی که با هزار بدبختی به دستش آوردم رو می‌زنم... درسته شاید از دستت کار خاصی بر نیاد ولی خب یه تیریه تو تاریکی؛ خدا رو چه دیدی؟ شاید تو تونستی کاری کنی... حداقلش چون می‌دونم کارت به من گیره نمیری تو تیم اون بی‌صفت.

مستأصل به صندلیم تکیه دادم و به ظرف خالیه اسپرسوم نگاه کردم. برعکس اون که خیلی شیک نشسته بود و حتی یه ذره هم از اسپرسوش رو نخورد، من مثل وحشیا حمله کرده بودم و در عرض یه دقیقه تهش رو در اوردم.
تو یه تصمیم آنی، سر بالا گرفتم و خیره تو چشم‌هاش محکم گفتم:
_ باشه... قبوله! ولی یادت نره که باید ماشین رو درست کنی و از خسارت صرف نظر کنی.

لبخند امیدوارانه و محوی روی ل*ب‌های باریکش نشست و آروم سری تکون داد. می‌تونستم خیلی راحت برق شادی رو کنار غرورِ توی چشماش ببینم. بنده خدا ببین چی از دست مزاحمه کشیده که با اون همه تکبر به من رو انداخته و با یه حرف ساده خوشحال شده.

وای حالا من رو بگو چه جوگیر شدم بله رو دادم. یکی نیست به من بگه حالا این یارو خنگ و اسکوله، تو که هزار الله‌اکبر باهوش و تو دل برویی چرا عقلت رو میدی دست این؟؟؟
ولی خب جدی‌جدی چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم. باید هر جور شده قضیه‌ی خطریه ماشین رو تموم می‌کردم. حتی اگه مجبور می‌شدم با یه روانیه سادیسمی و یه بازیگر از خود مچکر در بیوفتم.
کد:
از تاکسی پیاده شدم و با تعجب به کافی‌شاپ رو به روم نگاه کردم. یعنی از اون‌جاهایی بود که می‌ترسیدی بری تو و دولت یارانت رو قطع کنه. اصلاً یه چی میگم یه چی می‌شنوی!
بند کیفم رو سفت‌تر گرفتم و با تردید، آروم‌آروم داخل شدم. یه لحظه از خودم حرصم گرفت، آخه منِ خل چرا با یه لباس مدرسه اومدم یه همچین جای شیک و پیکی که امکان باز کردن بخت توش وجود داره؟

گرچه چاره‌ی دیگه‌ای هم نداشتم؛ اگه می‌خواستم به خونه برگردم و بعد از لباس عوض کردن بیام، خیلی دیر می‌شد. از طرفی هم اگه تیپ می‌زدم و می‌اومدم، مامان به دروغِ کتابخونه رفتنم شک می‌کرد و برام دردسر می‌شد

راستش از شما چه پنهون؛ من هر وقت می‌خواستم برای درس خوندن برم کتابخونه‌ی نزدیک مدرسه، یا با لباس مدرسه می‌رفتم یا عین گداهای سر کوچه لباس می‌پوشیدم و راهی می‌شدم.
دلیلش هم که واضحه... درد بی‌درمون دیوانگی!

گیچ اون وسط وایسادم و چشمی دنبالش گشتم. شاید باورتون نشه ولی اون سیس مغرورش باعث شد فِرتی پیداش کنم. گرچه نگاه‌های مشتاق مشتری‌هایی که زل‌زل نگاهش می‌کردن هم بی‌تأثیر نبود.

بند کیفم رو بیشتر کشیدم و با قدم‌های بلند سمتش رفتم و رو به روش نشستم . کیفم رو روی زمین به پایه‌ی صندلی تکیه دادم و هم‌زمان سلام کردم.
رهام یه نگاه تحقیرآمیز به لباس‌هام کرد و بدون این‌که سلام کنه، گفت:
_ تو که هنوز مدرسه میری و گواهینامه نداری، مجبوری بشینی پشت رُل و یه ملت رو گرفتار کنی بچه؟

اخم‌هام رو تو هم کشیدم و چپ‌چپ نگاهش کردم. حالا من هی می‌خوام با ادب بازی در بیارم و احترام بذارم این نمی‌ذاره.
ایها الناس خودتون شاهد باشید که من کاریش ندارم وخود احمقش تنش می‌خاره

_ اگه سوالاتت تموم شد بگو ببینم چی می‌خوای؟

دوباره بی‌توجه به من به گارسون اشاره‌ای کرد و خودسرانه سفارش دو تا اسپرسو داد. عجب غلطی کردم بهزاد و نیوردم‌ها! خدا شاهده الان اگه این‌جا بود کافی شاپ و رو سرش خ*را*ب می‌کرد.
رهام بعد از رفتنِ گارسون خونسرد سمت من برگشت و بی‌مقدمه گفت:

_ یه یارویی به اسم شهرام، چند وقتیه که بدجوری پا پیچم شده... چپ میره راست میره از من پست‌های بدی منتشر می‌کنه و شایعه می‌سازه. مر*تیکه روانی برام زندگی نذاشته... هرجا میرم فقط دری وری‌های این یاروئه که پرت میشه تو صورتم. از هر دری برای بستن دهنش وارد شدم. از تهدید به شکایت گرفته تا دادن رشوه؛ نشد که نشد.

بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و یه کم از اسپرسوی تازه اورده شده خوردم. لامصب چه مزه‌ای هم می‌داد! خودمونیم‌ها،  خداوکیلی هر چیزی هم گرونش خوشمزست. اون هم وقتی که قراره پولش رو یکی دیگه حساب کنه. یعنی قشنگ می‌چسبه به وجود آدم.
_ خب حالا دَخلِش به من چیه؟

یهو نه گذاشت نه برداشت، یه دفعه‌ای گفت:
_ باید کمکم کنی از شرش خلاص بشم.
همون یه ذره اسپرسوای که کوفت کرده بودم، از شدت تعجب پرید گلوم و به شدت سرفه کردم. خدا رو شکر مال مفت هم برای حرومه.
رهام جعبه‌ی دستمال کاغذی رو سمتم گرفت و زیر ل*ب حرصی غرید:
_ زهره مار! ببر صدات رو آبروم رو بردی.
بدون توجه به دست دراز شده و لحن بی‌تربیتش، حیرت زده گفتم:
_ زده به سرت؟!؟ ایسگام رو گرفتی یا کَلَت خوده به تیر چراغ برق؟؟؟... داداش تو خودت با این همه دک و پوز نتونستی یارو رو رد کنی بره، بعد واقعاً فکر کردی من کیَم که برم طرف رو دو دره کنم؟... تصادف دو روز پیش انگاری بد جوری مخت رو ضایع کرده.

_ فکر می‌کنی اگه چاره‌ی دیگه‌ای داشتم به توی کولیِ جیغ‌جیغو رو می‌انداختم؟
نکبت باز داره گنده‌تر از دهنش حرف می‌زنه. شیطونه میگه پاشم محکم بزنم اون‌جای بدنش که با «ک» شروع میشه تا جونش بالا بیاد...
آقــــا!!!
برای چی زود قضاوت می‌کنید؟ منظورم کتفش بود منحرفا!
واقعاً براتون متاسفم؛ شماها دیگه از دست رفتین. برید به جای رمان خوندن تقوای خدا را پیشه کنید تا بلکم ذره‌ای از بار گناهاتون کم بشه.
ناموساً به خودم امیدوار شدم.

_ یه بار اِن‌قدر پا از گلیمش درازتر کرد که از عصبانیت تحدید جانیش کردم و گفتم اگه بس نکنه آدم می‌فرستم سر وقتش... ولی اون به جای این‌که بترسه و کنار بکشه، همون روز عکس زخم و زیلی خودش رو توی صفحش گذاشت و گفت که من آدم برای زدنش اَجیر کردم و کلی خسارت مالی و جانی بهش زدم... در صورتی که تحدید من فقط یه حرف از سر عصبانیت بود و من هیچ‌وقت قصد کتک زدن و خسارت زدن نداشتم.
_ خب نابغه  می‌رفتی پیش پلیس ازش شکایت می‌کردی.

_ خواستم ولی بعد از تحدید، اون ع*و*ضی خیلی زودتر از من دست به کار شد و گفت اگه ازش شکایت کنم کاری می‌کنه که به خاک‌ سیاه بشینم. حتی پروپرو من رو تحدید کرد که اگه بخواد می‌تونه بره و بخاطر کتک خوردنش از من شکایت کنه. میگه حتی شاهد هم برای اثبات حرفم دارم.
_ خب... خب...

_ بی‌خودی خب‌خب راه ننداز! من هر کاری که می‌تونستم کردم... حتی به چند تا بلاگر معروف هم پول دادم تا حرف‌های این یارو رو تکذیب کنن و بالاخواه من در بیان ولی نمی‌دونم این شهرام با اینا چی‌کار کرد که اصلاً دیگه جواب تلفنم رو هم ندادن.

_ آخه الان واقعاً فکر می‌کنی من چی‌کار می‌تونم برات بکنم؟ بابا منِ احمق فقط یه بچه مدرسه‌ایه سادم که از شانس کودیش گیر توی یزید افتاده! جونِ جدت بی‌خیال خسارت و شکایت شو... بیا و آقایی کن و پول تعمیر ماشینم رو بهم برای یه مدت قرض بده. به خدا بهت خوردخورد برمی‌گردونم.

رهام نگاهش رو از روی اسپرسوی دست نخوردش گرفت و ادامه داد:
_ متأسفم ولی منم شرایط خودم رو دارم. اگه تو حرص یه آهن پاره و دوهزار پول رو می‌زنی، من حرصِ آبرو و شهرتی که با هزار بدبختی به دستش آوردم رو می‌زنم... درسته شاید از دستت کار خاصی بر نیاد ولی خب یه تیریه تو تاریکی؛ خدا رو چه دیدی؟ شاید تو تونستی کاری کنی... حداقلش چون می‌دونم کارت به من گیره نمیری تو تیم اون بی‌صفت.

مستأصل به صندلیم تکیه دادم و به ظرف خالیه اسپرسوم نگاه کردم. برعکس اون که خیلی شیک نشسته بود و حتی یه ذره هم از اسپرسوش رو نخورد، من مثل وحشیا حمله کرده بودم و در عرض یه دقیقه تهش رو در اوردم.
تو یه تصمیم آنی، سر بالا گرفتم و خیره تو چشم‌هاش محکم گفتم:
_ باشه... قبوله! ولی یادت نره که باید ماشین رو درست کنی و از خسارت صرف نظر کنی.

 لبخند امیدوارانه و محوی روی ل*ب‌های باریکش نشست و آروم سری تکون داد. می‌تونستم خیلی راحت برق شادی رو کنار غرورِ توی چشماش ببینم. بنده خدا ببین چی از دست مزاحمه کشیده که با اون همه تکبر به من رو انداخته و با یه حرف ساده خوشحال شده.

وای حالا من رو بگو چه جوگیر شدم بله رو دادم. یکی نیست به من بگه حالا این یارو خنگ و اسکوله، تو که هزار الله‌اکبر باهوش و تو دل برویی چرا عقلت رو میدی دست این؟؟؟
ولی خب جدی‌جدی چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم. باید هر جور شده قضیه‌ی خطریه ماشین رو تموم می‌کردم. حتی اگه مجبور می‌شدم با یه روانیه سادیسمی و یه بازیگر از خود مچکر در بیوفتم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
236
لایک‌ها
997
امتیازها
63
کیف پول من
38,959
Points
325
#پارت۲۶

نگاه حسرت آمیزی به اسپرسوی دست نخورده‌ و وسوسه انگیزش انداختم و گفتم:
_ خب حالا... آدرس ، تلفنی، کوفتی، زهره ماری چیزی ازش داری ما بریم خفتش کنیم یا نه؟
چشم غره‌ی ریزی برام رفت و هم‌زمان که خطوط فرضیی روي میز می‌کشید، زمزمه کرد:
_ آدرس که نه... ولی شماره و پیجش رو دارم.

تندی گوشیم رو از جیب گشادِ مانتوم در اوردم.
_ بگو سیو کنم.
نگاهی به گوشیه توی دستم انداخت و متعجب گفت:
_ تو مگه از مدرسه مستقیم این‌جا نمیومدی؟ گوشی دستت چیکار می‌کنه؟

سر بلند کردم و پوکر فیس نگاهش کردم. این یارو یا از ایناییه که تو مدرسه ته خلافش کیک و ساندیس بوده یا از اون آدماییه که زیرزیرکی کارهای لهب‌العب می‌کنن... گرچه با اون آیکیوی معرکه‌ای که من ازش سراغ دارم بعید می‌دونم جَنَم این کارا رو داشته باشه.

_ تلفن و آدرس پیج لطفاً!
دوباره نگاهی بین من و گوشی چرخوند و آروم اطلاعات لازم رو شمرده‌شمرده گفت. بعد از سیو کردن همه چی سریع بلند شدم؛ یه خدافظی سرسری کردم و از کافه زدم بیرون.
وقتی رسیدم خونه به هوای درس خوندن بیشتر، فوری چپیدم تو اتاق. بی‌چاره مامانم حالا فکر می‌کنه بچش یه شبه چه متحول شده که داره بعد عمری کتاب می‌جوئه.

با فکری که تو راه به سرم زد، بدون این‌که لباس‌هام رو از تنم در بیارم، دَمَر روي تخت شیرجه زدم و به شهرام ژوووون پیامیدم.
_ سلام .
نکبت انگار رو گوشیش چمبره زده بود که دو دقیقه بعد جواب داد:
_ سلام، شما؟
شیطون ابرویی بالا انداختم و تندتند تایپ کردم:

_ یه بنده خدایی که به طرز مسخره و معجزه آسایی شمارت رو گیر آورده... به نظرت رمانتیک نیست؟
_ برو پی کارت مزاحم نشو!

واه واه، نگاه بی‌پدر چه نازیم می‌کنه. یکی نیست بهش بگه داداش تو خودت جز ارازل و اوباش این مملکتی! دیگه چرا عشوه خرکي میای برای ملت؟
خدا لعنتت کنه رهام! ببین به‌خاطر دوزار پول من رو مجبور به چه کارایی کردی.
حالا دیگه کارم به جایی رسیده که باید ناز یه مزاحمِ عقده‌ای رو بکشم.
_ این چه طرز حرف زدن با یه خانوم محترمه؟ خجالت نمی‌کشی دلِ یه خانم خوشگل و نازک دل رو می‌شکنی؟

_ الان این حرف‌ها یعنی چی؟ داری مخ می‌زنی یا ایسگا کردی؟
چرخی رو تخت زدم و با سیاست تمام نوشتم:
_ خب بستگی داره... اگه دوباره دلم رو نشکنی و بله رو بگی، دارم مخت رو میزنم ولی اگه تو فکر بلاک کردن باشی، ایسگات و گرفتم بدجور... حالا دیگه خود دانی.

یه کم منتظر موندم و وقتی دیدم چیزی نمیگه دوباره نوشتم:
_ الان مُردی یا داری فکر می‌کنی بین مخ دادن و بلاک کردن چه غلطی بکنی؟
_ چه ز*ب*ون نرمی هم داری بیبی!

_ دیگه اینم از آپشن‌های سرورته... جواب؟
یارو نه گذاشت نه برداشت فِرتی نوشت:
_ جواب می‌خوای باید بیای رو در رو بگیری.
از شوک حرفش درجا رو تخت نشستم و با چشم‌های گرد شده پیامش رو برای هزارمین بار خوندم. بابا این دیگه کیه؟ نه به ناز کردن‌هاش نه به این قرار گذاشتنش. حالا چی‌کار کنم؟
نفس عمیقی کشیدم و با دو دلی تایپ کردم.
کد:
نگاه حسرت آمیزی به اسپرسوی دست نخورده‌ و وسوسه انگیزش انداختم و گفتم:
_ خب حالا... آدرس ، تلفنی، کوفتی، زهره ماری چیزی ازش داری ما بریم خفتش کنیم یا نه؟
چشم غره‌ی ریزی برام رفت و هم‌زمان که خطوط فرضیی روي میز می‌کشید، زمزمه کرد:
_ آدرس که نه... ولی شماره و پیجش رو دارم.

تندی گوشیم رو از جیب گشادِ مانتوم در اوردم.
_ بگو سیو کنم.
نگاهی به گوشیه توی دستم انداخت و متعجب گفت:
_ تو مگه از مدرسه مستقیم این‌جا نمیومدی؟ گوشی دستت چیکار می‌کنه؟

سر بلند کردم و پوکر فیس نگاهش کردم. این یارو یا از ایناییه که تو مدرسه ته خلافش کیک و ساندیس بوده یا از اون آدماییه که زیرزیرکی کارهای لهب‌العب می‌کنن... گرچه با اون آیکیوی معرکه‌ای که من ازش سراغ دارم بعید می‌دونم جَنَم این کارا رو داشته باشه.

_ تلفن و آدرس پیج لطفاً!
دوباره نگاهی بین من و گوشی چرخوند و آروم اطلاعات لازم رو شمرده‌شمرده گفت.  بعد از سیو کردن همه چی سریع بلند شدم؛ یه خدافظی سرسری کردم و از کافه زدم بیرون.
وقتی رسیدم خونه به هوای درس خوندن بیشتر، فوری چپیدم تو اتاق. بی‌چاره مامانم حالا فکر می‌کنه بچش یه شبه چه متحول شده که داره بعد عمری کتاب می‌جوئه.

 با فکری که تو راه به سرم زد، بدون این‌که لباس‌هام رو از تنم در بیارم، دَمَر روي تخت شیرجه زدم و به شهرام ژوووون پیامیدم.
_ سلام .
نکبت انگار رو گوشیش چمبره زده بود که دو دقیقه بعد جواب داد:
_ سلام، شما؟
شیطون ابرویی بالا انداختم و تندتند تایپ کردم:

_ یه بنده خدایی که به طرز مسخره و معجزه آسایی شمارت رو گیر آورده... به نظرت رمانتیک نیست؟
_ برو پی کارت مزاحم نشو!

واه واه، نگاه بی‌پدر چه نازیم می‌کنه. یکی نیست بهش بگه داداش تو خودت جز ارازل و اوباش این مملکتی! دیگه چرا عشوه خرکي میای برای ملت؟
 خدا لعنتت کنه رهام! ببین به‌خاطر دوزار پول من رو مجبور به چه کارایی کردی.
حالا دیگه کارم به جایی رسیده که باید ناز یه مزاحمِ عقده‌ای رو بکشم.
_ این چه طرز حرف زدن با یه خانوم محترمه؟ خجالت نمی‌کشی دلِ یه خانم خوشگل و نازک دل رو می‌شکنی؟

_ الان این حرف‌ها یعنی چی؟ داری مخ می‌زنی یا ایسگا کردی؟
چرخی رو تخت زدم و با سیاست تمام نوشتم:
_ خب بستگی داره... اگه دوباره دلم رو نشکنی و بله رو بگی، دارم مخت رو میزنم ولی اگه تو فکر بلاک کردن باشی، ایسگات و گرفتم بدجور... حالا دیگه خود دانی.

یه کم منتظر موندم و وقتی دیدم چیزی نمیگه دوباره نوشتم:
_ الان مُردی یا داری فکر می‌کنی بین مخ دادن و بلاک کردن چه غلطی بکنی؟
_ چه ز*ب*ون نرمی هم داری بیبی!

_ دیگه اینم از آپشن‌های سرورته... جواب؟
یارو نه گذاشت نه برداشت فِرتی نوشت:
_ جواب می‌خوای باید بیای رو در رو بگیری.
از شوک حرفش درجا رو تخت نشستم و با چشم‌های گرد شده پیامش رو برای هزارمین بار خوندم. بابا این دیگه کیه؟ نه به ناز کردن‌هاش نه به این قرار گذاشتنش. حالا چی‌کار کنم؟
نفس عمیقی کشیدم و با دو دلی تایپ کردم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad
بالا