در حال ویرایش رمان یوتوپیا | ملینا نامور کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
اما فرج که نمیشه هیچ بی‌خواب‌تر هم میشم. پاهام رو از تخت اویزون می‌کنم و از تخت پایین میام.‌ مطمئناً کنجکاوی امشبم زیادی بود و من دلم نمی‌خواد دوباره اون همه استرس توی یه شب بهم وارد بشه بنابراین فکر اینکه از اتاق بیرون برم رو از سرم بیرون می‌کنم. به جاش به سمت پنجره میرم و به حیاط بزرگ خونه خیره می‌شم. وقتی نگاهم به انباری می‌افته با یاداوری حجم چیز‌های وحشتناکی که دیدم به خودم می‌لرزم. دلم نمی‌خواد اون اتفاقات دوباره تکرار بشه اما از یه طرف هم مطمئنم من باید متوجه این بشم که اینجا چه خبره، می‌ترسم خیلی دیر متوجه بشم و اون‌جوری برای خودم و ایندمم دیر باشه!
***
ریحانه با اخم و صدای وحشتناکی ل*ب می‌زنه:
- امروز قراره از پرورشگاه بیان تا ببین تو از زندگیت راضی هستی یا نه! می‌خوام این و بدونم؟
با ترس میگم:
- چیزی نیست، اینجا عالیه!
ریشخندی می‌زنه و میگه:
- عالیه عزیزم بهتره دهنت و چشم‌هات رو برای چند ساعت بسته نگه‌داری دلم نمی‌خواد خودم این کار رو برات انجام بدم.
این بار دست‌هام از ترس شروع به لرزیدن می‌کنه، خشکم می‌زنه و دوست ندارم ریحانه این‌جوری باهام صحبت بکنه.
- چشم.
فرید همزمان که از میز صبحانه بلند میشه با صدای نسبتاً ارومی میگه:
- چشم گفتن رو خیلی خوب یاد بگیر عزیزم!
لبخند وحشت‌زده‌ای روی لبامه، هیچ‌کس براش بحث پیش اومده مهم نیست و درحال خوردن صبحانه‌هاشون هستن. تنها کسی که ری‌اکشن خیلی کوچیکی نشون داد ارسلان بود‌.
اروم میگم:
- تو بهشون درباره دیشب چیزی گفتی؟
- نه نگفتم ولی فرید خر نیست! خودش متوجه این که داشتی نگاهشون می‌کردی شد و اگه من نیومده بودم معلوم نبود الان چه بلایی سرت اومده بود!
کد:
اما فرج که نمیشه هیچ بی‌خواب‌تر هم میشم. پاهام رو از تخت اویزون می‌کنم و از تخت پایین میام.‌ مطمئناً کنجکاوی امشبم زیادی بود و من دلم نمی‌خواد دوباره اون همه استرس توی یه شب بهم وارد بشه بنابراین فکر اینکه از اتاق بیرون برم رو از سرم بیرون می‌کنم. به جاش به سمت پنجره میرم و به حیاط بزرگ خونه خیره می‌شم. وقتی نگاهم به انباری می‌افته با یاداوری حجم چیز‌های وحشتناکی که دیدم به خودم می‌لرزم. دلم نمی‌خواد اون اتفاقات دوباره تکرار بشه اما از یه طرف هم مطمئنم من باید متوجه این بشم که اینجا چه خبره، می‌ترسم خیلی دیر متوجه بشم و اون‌جوری برای خودم و ایندمم دیر باشه!
***
ریحانه با اخم و صدای وحشتناکی ل*ب می‌زنه:
- امروز قراره از پرورشگاه بیان تا ببین تو از زندگیت راضی هستی یا نه! می‌خوام این و بدونم؟
با ترس میگم:
- چیزی نیست، اینجا عالیه!
ریشخندی می‌زنه و میگه:
- عالیه عزیزم بهتره دهنت و چشم‌هات رو برای چند ساعت بسته نگه‌داری دلم نمی‌خواد خودم این کار رو برات انجام بدم.
این بار دست‌هام از ترس شروع به لرزیدن می‌کنه، خشکم می‌زنه و دوست ندارم ریحانه این‌جوری باهام صحبت بکنه.
- چشم.
فرید همزمان که از میز صبحانه بلند میشه با صدای نسبتاً ارومی میگه:
- چشم گفتن رو خیلی خوب یاد بگیر عزیزم!
لبخند وحشت‌زده‌ای روی لبامه، هیچ‌کس براش بحث پیش اومده مهم نیست و درحال خوردن صبحانه‌هاشون هستن. تنها کسی که ری‌اکشن خیلی کوچیکی نشون داد ارسلان بود‌.
اروم میگم:
- تو بهشون درباره دیشب چیزی گفتی؟
- نه نگفتم ولی فرید خر نیست! خودش متوجه این که داشتی نگاهشون می‌کردی شد و اگه من نیومده بودم معلوم نبود الان چه بلایی سرت اومده بود!
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
با بهت نگاهش می‌کنم بی‌توجه دوباره سرش رو با عسل روبه‌روش گرم می‌کنه.
عسل رو روی نون می‌ماله و خیلی ریلکس می‌خوره.
- من... می‌ترسم!
یک دقیقه همه سرشون رو بالا میارن و با خنده نگاهم می‌کنن. با ترس بهشون کُپ کرده خیره میشم.
ریحانه فریاد می‌کشه:
- وقتی صبحانه‌اتون رو خوردید زود داخل اتاق‌هاتون برید.
بعد هم رو به من می‌کنه و میگه:
- تو هم همین الان برو بالا و لباس‌هات رو عوض کن! یه چیز درست بپوش.
سرم رو تکون میدم و به سرعت از پله‌ها بالا میرم وقتی وارد اتاق می‌شم لباسم رو با یه پیراهن بلند که آستین‌های بلندی هم داره رو می‌پوشم. موهام رو با روبان دُم اَسبی بالا می‌بندم و کفش‌های ساده آبی‌رنگ رو هم می‌پوشم. وقتی پایین میرم میز جمع شده، کسی هم داخل پذیرایی نیست.
- مامان!
- بله! اون کاملا این‌جا رو دوست داره.
صداش از پشت به گوشم می‌رسه و وقتی برمی‌گردم با یه خانم که تار‌های کمی از موهای شرابیش از مقنعه‌اش بیرون زده روبه‌رو میشم کنارشون یه خانم دیگه با لباس فُرم مشکی و موهای خرماییه. دوتاشون هاله کمی از رژ روی ل*ب‌هاشون هست. نسبتاً میشه گفت اون‌ها خوشگل هستن.
- سلام!
خانم‌ها مهربون نگاهم می‌کنن و زن مو شرابی با لبخند ساختگی میگه:
- سلام عزیزم! خوبی؟ مشکلی نداری؟
لبخند روی ل*ب‌هام در حال خشکیدنه و با یه نگاه کوتاه و پر از استرس و ترس به ریحانه جوابش رو میدم.
- ممنون. بله. نه چیزی نیست.
زن مو خرمایی همزمان که مقداری زیادی از موهاش رو داخل مقنعه می‌کنه میگه:
- یعنی هیچ مشکلی نیست؟ تو از اتاقت، پدر و مادر جدیدت، خانواده‌ات و حتی از نظر مالی و عاطفی راضی هستی؟
کد:
با بهت نگاهش می‌کنم بی‌توجه دوباره سرش رو با عسل روبه‌روش گرم می‌کنه.

عسل رو روی نون می‌ماله و خیلی ریلکس می‌خوره.

- من... می‌ترسم!

یک دقیقه همه سرشون رو بالا میارن و با خنده نگاهم می‌کنن. با ترس بهشون کُپ کرده خیره میشم.

ریحانه فریاد می‌کشه:

- وقتی صبحانه‌اتون رو خوردید زود داخل اتاق‌هاتون برید.

بعد هم رو به من می‌کنه و میگه:

- تو هم همین الان برو بالا و لباس‌هات رو عوض کن! یه چیز درست بپوش.

سرم رو تکون میدم و به سرعت از پله‌ها بالا میرم وقتی وارد اتاق می‌شم لباسم رو با یه پیراهن بلند که آستین‌های بلندی هم داره رو می‌پوشم. موهام رو با روبان دُم اَسبی بالا می‌بندم و کفش‌های ساده آبی‌رنگ رو هم می‌پوشم. وقتی پایین میرم میز جمع شده، کسی هم داخل پذیرایی نیست.

- مامان!

- بله! اون کاملا این‌جا رو دوست داره.

صداش از پشت به گوشم می‌رسه و وقتی برمی‌گردم با یه خانم که تار‌های کمی از موهای شرابیش از مقنعه‌اش بیرون زده روبه‌رو میشم کنارشون یه خانم دیگه با لباس فُرم مشکی و موهای خرماییه. دوتاشون هاله کمی از رژ روی ل*ب‌هاشون هست. نسبتاً میشه گفت اون‌ها خوشگل هستن.

- سلام!

خانم‌ها مهربون نگاهم می‌کنن و زن مو شرابی با لبخند ساختگی میگه:

- سلام عزیزم! خوبی؟ مشکلی نداری؟

لبخند روی ل*ب‌هام در حال خشکیدنه و با یه نگاه کوتاه و پر از استرس و ترس به ریحانه جوابش رو میدم.

- ممنون. بله. نه چیزی نیست.

زن مو خرمایی همزمان که مقداری زیادی از موهاش رو داخل مقنعه می‌کنه میگه:

- یعنی هیچ مشکلی نیست؟ تو از اتاقت، پدر و مادر جدیدت، خانواده‌ات و حتی از نظر مالی و عاطفی راضی هستی؟
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
با ترس دوباره به ریحانه نگاه می‌کنم و میگم:
- نه... نیست!
زن دوباره بی‌خیال نمیشه و میگه:
- می‌تونم داخل خونه و اتاقتون رو ببینم؟
ریحانه با مهربونی میگه:
- حتما، بفرمایید.
وقتی وارد نشیمن میشن از قیافه‌هاشون معلومه از تم بی‌روح خونه شگفت‌زده شدن.
- خب... اتاقت کجاست؟
با دست به بالای پله‌ها اشاره می‌کنم و میگم:
- اون‌جا!
یکی از خانم‌ها بالا میره و وارد اتاقم میشه بعد از چند دقیقه میاد بیرون و میگه:
- برخلاف خونه، اتاق شادی داری! پر از رنگ‌های قشنگه!
سرم رو تکون میدم و به ریحانه خیره میشم‌. عصبی بهم زُل زده و هم‌زمان میگه:
- خب مشکلی نبود؟
- نه فقط... ژاکاو توی خونه قسمتی وجود نداره که تو ازش بترسی؟
بی‌اراده و یهویی ل*ب می‌زنم:
- زیرزمین!
***
خانم مو شرابی با دست‌هاش کیسه یه عالمه اسباب‌بازی رو بالا می‌گیره و مشکوک میگه:
- این همه اسباب‌بازی برای چیه؟ بچه دیگه‌ای هم به جز ژاکاو این‌جا هست؟
ریحانه با ترس و هیجان ل*ب میزنه:
- نه! اون‌ها برای بچه‌های معلول و خیریه هست. ما بهشون کمک می‌کنیم‌.
وقتی این حرف رو میزنه با بهت نگاهش می‌کنم مطمئنم رنگم پریده و معلومه ترسیدم. نکنه اون اسباب‌بازی‌ها برای همون بچه‌هایی هست که ریحانه و فرید اذیتشون می‌کردن؟
زن لبخند میزنه و کیسه رو سر جاش میزاره ‌و میگه:
- مشکلی نیست ما می‌تونیم بریم. خیلی ممنون.
ریحانه با خانم‌ها به حیاط میرن؛ ولی من خشک شده سرجام ایستادم و بهشون نگاه می‌کنم.
کد:
با ترس دوباره به ریحانه نگاه می‌کنم و میگم:

- نه... نیست!

زن دوباره بی‌خیال نمیشه و میگه:

- می‌تونم داخل خونه و اتاقتون رو ببینم؟

ریحانه با مهربونی میگه:

- حتما، بفرمایید.

وقتی وارد نشیمن میشن از قیافه‌هاشون معلومه از تم بی‌روح خونه شگفت‌زده شدن.

- خب... اتاقت کجاست؟

با دست به بالای پله‌ها اشاره می‌کنم و میگم:

- اون‌جا!

یکی از خانم‌ها بالا میره و وارد اتاقم میشه بعد از چند دقیقه میاد بیرون و میگه:

- برخلاف خونه، اتاق شادی داری! پر از رنگ‌های قشنگه!

سرم رو تکون میدم و به ریحانه خیره میشم‌. عصبی بهم زُل زده و هم‌زمان میگه:

- خب مشکلی نبود؟

- نه فقط... ژاکاو توی خونه قسمتی وجود نداره که تو ازش بترسی؟

بی‌اراده و یهویی ل*ب می‌زنم:

- زیرزمین!

***

خانم مو شرابی با دست‌هاش کیسه یه عالمه اسباب‌بازی رو بالا می‌گیره و مشکوک میگه:

- این همه اسباب‌بازی برای چیه؟ بچه دیگه‌ای هم به جز ژاکاو این‌جا هست؟

ریحانه با ترس و هیجان ل*ب میزنه:

- نه! اون‌ها برای بچه‌های معلول و خیریه هست. ما بهشون کمک می‌کنیم‌.

وقتی این حرف رو میزنه با بهت نگاهش می‌کنم مطمئنم رنگم پریده و معلومه ترسیدم. نکنه اون اسباب‌بازی‌ها برای همون بچه‌هایی هست که ریحانه و فرید اذیتشون می‌کردن؟

زن لبخند میزنه و کیسه رو سر جاش میزاره ‌و میگه:

- مشکلی نیست ما می‌تونیم بریم. خیلی ممنون.

ریحانه با خانم‌ها به حیاط میرن؛ ولی من خشک شده سرجام ایستادم و بهشون نگاه می‌کنم.
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
نظرتون درباره این پارت؟ منتظر ترسناک‌تر شدن یوتوپیا هستید؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
وقتی زن‌ها میرن با عصبانیت به سمتم میاد و میگه:
- دختره‌ی اشغال! می‌خواستی بهشون چی بگی؟
با بُهت و ترس بهش خیره شدم دوباره با عصبانیت بیشتری داد میزنه.
- فکر کردی کی هستی؟ دختره دهاتی!‌ چی تو مغزته؟ هان! ز*ب*ون نداری؟ گمشو توی اتاقت.
سریع ازش دور میشم و حتی برنمی‌گردم که به پشت و صورت ریحانه نگاه کنم. اون‌ها خیلی بدتر از چیزی‌ هستن که فکرش رو می‌کردم. من باید متوجه بشم این‌جا چه اتفاقی داره می‌افته!
باید بفهمم چرا ریحانه هر شب یکی از بچه‌ها رو کتک میزنه من توی شب‌های اخیر خیلی از خواب پریدم و همش از جیغ و داد اون بچه‌های بیچاره بوده. تنها چیزی که بهش نیاز دارم فقط و فقط یه گوشیه! از پله‌ها که بالا میرم یکی از خدمتکار‌ها رو می‌بینم و با هیجان و ترس ل*ب می‌زنم:
- خانم... میشه برای من... ام... هیچی!
خدمتکار با گیجی نگاهم می‌کنه و دست‌هاش رو با لباس مشکی توی تنش خشک می‌کنه. قبل از اینکه چیزی بگه ازش دور میشم و به سمت اتاق ارسلان میرم‌‌. وقتی در میزنم مثل همیشه خیلی اروم ل*ب میزنه:
- داخل بیا!
داخل که میرم متوجه میشم موهاش رو کوتاه‌تر کرده. جذاب‌تر شده‌ و این خیلی بهش میاد؛ اما الان تنها چیزی که مهم نیست مدل موهای ارسلان هستش.
با قدرت میگم:
- گوشیت رو بهم قرض میدی؟
روی تخت دراز کشیده و آرنجش روی چشم‌هاشه، بی‌حوصله میگه:
- روی میزه برش دار و برو! خوابم میاد.
سرم رو تکون میدم و بدون نگاه کردن بهش با گوشی از اتاقش خارج میشم. تعجب می‌کنم. حتی بهم نگفت برای چی گوشی من و می‌خوای؟ دوباره وارد اتاق خودم میشم و در و قفل می‌کنم. روی تخت می‌شینم و وارد گوگل ارسلان میشم. نمی‌دونم چی تایپ کنم و چی بیان‌گر این حال ریحانه هستش؛ ولی با تردید می‌نویسم. "وقتی کسی یک شخص را آزار می‌دهد بیماری دارد؟"
خودمم خوب می‌دونم گوگل با این نوشته هنگ می‌کنه؛ اما منم واقعا از چیزی خبر ندارم. نمی‌دونم... هیچی از روانشناسی نمی‌دونم، با جواب‌هایی که میاد کنجکاو به سایت‌های مختلف نگاه می‌کنم. روی یه سایت که درباره سادیسم¹ توضیح داده کلیک می‌کنم.
______________________
¹. اختلال شخصیت سادیسم را می‌توان به عنوان وضعیتی تعریف کرد که در آن فرد تحت فشار مشکلات فردی قرار می‌گیرد و به حالاتی مانند خشم، سردرگمی، پرخاشگری دچار می‌شود.
نوعی اختلال روانی است که در آن فرد از واکنش به درد و رنج شدید‌ یا تحقیر دیگران ل*ذت می‌برد.
کد:
وقتی زن‌ها میرن با عصبانیت به سمتم میاد و میگه:

- دختره‌ی اشغال! می‌خواستی بهشون چی بگی؟

با بُهت و ترس بهش خیره شدم دوباره با عصبانیت بیشتری داد میزنه.

- فکر کردی کی هستی؟ دختره دهاتی!‌ چی تو مغزته؟ هان! ز*ب*ون نداری؟ گمشو توی اتاقت.

سریع ازش دور میشم و حتی برنمی‌گردم که به پشت و صورت ریحانه نگاه کنم. اون‌ها خیلی بدتر از چیزی‌ هستن که فکرش رو می‌کردم. من باید متوجه بشم این‌جا چه اتفاقی داره می‌افته!

باید بفهمم چرا ریحانه هر شب یکی از بچه‌ها رو کتک میزنه من توی شب‌های اخیر خیلی از خواب پریدم و همش از جیغ و داد اون بچه‌های بیچاره بوده. تنها چیزی که بهش نیاز دارم فقط و فقط یه گوشیه!  از پله‌ها که بالا میرم یکی از خدمتکار‌ها رو می‌بینم و با هیجان و ترس ل*ب می‌زنم:

- خانم... میشه برای من... ام... هیچی!

خدمتکار با گیجی نگاهم می‌کنه و دست‌هاش رو با لباس مشکی توی تنش خشک می‌کنه. قبل از اینکه چیزی بگه ازش دور میشم و به سمت اتاق ارسلان میرم‌‌. وقتی در میزنم مثل همیشه خیلی اروم ل*ب میزنه:

- داخل بیا!

داخل که میرم متوجه میشم موهاش رو کوتاه‌تر کرده. جذاب‌تر شده‌ و این خیلی بهش میاد؛ اما الان تنها چیزی که مهم نیست مدل موهای ارسلان هستش.

با قدرت میگم:

- گوشیت رو بهم قرض میدی؟

روی تخت دراز کشیده و آرنجش روی چشم‌هاشه، بی‌حوصله میگه:

- روی میزه برش دار و برو! خوابم میاد.

سرم رو تکون میدم و بدون نگاه کردن بهش با گوشی از اتاقش خارج میشم. تعجب می‌کنم. حتی بهم نگفت برای چی گوشی من و می‌خوای؟  دوباره وارد اتاق خودم میشم و در و قفل می‌کنم. روی تخت می‌شینم و وارد گوگل ارسلان میشم. نمی‌دونم چی تایپ کنم و چی بیان‌گر این حال ریحانه هستش؛ ولی با تردید می‌نویسم. "وقتی کسی یک شخص را آزار می‌دهد بیماری دارد؟"

خودمم خوب می‌دونم گوگل با این نوشته هنگ می‌کنه؛ اما منم واقعا از چیزی خبر ندارم. نمی‌دونم... هیچی از روانشناسی نمی‌دونم، با جواب‌هایی که میاد کنجکاو به سایت‌های مختلف نگاه می‌کنم. روی یه سایت که درباره سادیسم¹ توضیح داده کلیک می‌کنم.

______________________

¹. اختلال شخصیت سادیسم را می‌توان به عنوان وضعیتی تعریف کرد که در آن فرد تحت فشار مشکلات فردی قرار می‌گیرد و به حالاتی مانند خشم، سردرگمی، پرخاشگری دچار می‌شود.

نوعی اختلال روانی است که در آن فرد از واکنش به درد و رنج شدید‌ یا تحقیر دیگران ل*ذت می‌برد.
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان

تا نظراتتون رو درباره این پارت داخل گفتمان رمان نگید هیچ خبری از پارت جدید نمی‌باشد Wsdb
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
وقتی تمام اطلاعات درباره سادیسم رو مطالعه می‌کنم متعجب با سکوتی سنگین به دیوار خیره میشم. دلم می‌خواد زن‌ها از این‌جا نرفته بودن تا شاید بهشون می‌گفتم که دارم اذیت میشم من این‌جا نمی‌خوام بمونم. بین چند تا روانی گیر افتادم.
باورم نمیشه که ریحانه سادیسم داره؛ باعث میشه بیشتر بترسم. یه فرد سادیسمی برای اسیب زدن به یه شخص هرکاری انجام میده. مخصوصاً که من، از بعضی از کارهاشون اطلاع دارم‌‌ و کنجکاوی‌های زیادی کردم. قبل از این‌که تمام کار‌هایی که انجام دادم لو بره هیستوری گوگل ارسلان رو پاک می‌کنم. از اتاق خارج میشم و بی‌صدا گوشیش رو روی میز اتاقش قرار میدم.
وقتی برمی‌گردم داخل اتاق چراغ‌ها رو خاموش می‌کنم و روی تخت می‌خوابم.
من اینجا اگه بیشتر بمونم... کی می‌دونه شاید آسیب‌های زیادی ببینم!
من نمی‌تونم به شخصی که سادیسم داره اعتماد کنم. کسی که از کتک زدن بچه‌هایی که کوچولو هستن ل*ذت میبره. بچه‌هایی که خودمم هنوز متوجه نشدم کی هستن؟ هنوز که هنوزه این‌ها ازارم میده و می‌ترسم از اینی که هستم بدبخت‌تر بشم. شاید بهتره از کسی مشورت بگیرم؛ ولی از کی؟ اینجا کسی نیست که سلامت عقلانی داشته باشه و بدون کینه و کنایه به آدم کمک بکنه.
انگار مهمون داریم ولی هیچ‌کدومشون نه از اتاقشون بیرون میان نه چیزی... .
شاید تنها کسی که این‌جا از بقیه عاقل‌تر باشه و من یه مقدار بهش اعتماد داشته باشم و بدونم که قرار نیست بهم اسیب بزنه ارسلان باشه!
***
کد:
وقتی تمام اطلاعات درباره سادیسم رو مطالعه می‌کنم متعجب با سکوتی سنگین به دیوار خیره میشم. دلم می‌خواد زن‌ها از این‌جا نرفته بودن تا شاید بهشون می‌گفتم که دارم اذیت میشم من این‌جا نمی‌خوام بمونم. بین چند تا روانی گیر افتادم.

باورم نمیشه که ریحانه سادیسم داره؛ باعث میشه بیشتر بترسم. یه فرد سادیسمی برای اسیب زدن به یه شخص هرکاری انجام میده. مخصوصاً که من، از بعضی از کارهاشون اطلاع دارم‌‌ و کنجکاوی‌های زیادی کردم. قبل از این‌که تمام کار‌هایی که انجام دادم لو بره هیستوری گوگل ارسلان رو پاک می‌کنم. از اتاق خارج میشم و بی‌صدا گوشیش رو روی میز اتاقش قرار میدم.

وقتی برمی‌گردم داخل اتاق چراغ‌ها رو خاموش می‌کنم و روی تخت می‌خوابم.

من اینجا اگه بیشتر بمونم... کی می‌دونه شاید آسیب‌های زیادی ببینم!

من نمی‌تونم به شخصی که سادیسم داره اعتماد کنم. کسی که از کتک زدن بچه‌هایی که کوچولو هستن ل*ذت میبره. بچه‌هایی که خودمم هنوز متوجه نشدم کی هستن؟ هنوز که هنوزه این‌ها ازارم میده و می‌ترسم از اینی که هستم بدبخت‌تر بشم. شاید بهتره از کسی مشورت بگیرم؛ ولی از کی؟ اینجا کسی نیست که سلامت عقلانی داشته باشه و بدون کینه و کنایه به آدم کمک بکنه.

انگار مهمون داریم ولی هیچ‌کدومشون نه از اتاقشون بیرون میان نه چیزی... .

شاید تنها کسی که این‌جا از بقیه عاقل‌تر باشه و من یه مقدار بهش اعتماد داشته باشم و بدونم که قرار نیست بهم اسیب بزنه ارسلان باشه!

***
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان

نظرات قشنگتون رو این‌جا بهم بگید🍓
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
- میشه قبول کنی؟
ارسلان مهربون، موهای قهوه‌ای کوتاهش رو کنار میده و با چشم‌های آبیش بهم خیره میشه.
- جانم! میشه شما از من چیزی بخوای و من نه بگم؟ هان خوشگلم؟
قرمز می‌شم و با خجالت میگم:
- چ... چرا باهام این‌جوری صحبت می‌کنی؟
- چون دوسِت دارم.
با بهت و تعجب به چشم‌هاش نگاه می‌کنم چیزی توی چشم‌هاش آزارم میده و دوباره به گل‌های روی تخت خیره میشم.
- خ... خب! کمکم می‌کنی؟
حالت صورتش رو نمی‌بینم؛ اما دستش‌ رو به سمت موهای بلند مشکیم دراز و اروم اروم نوازششون می‌کنه.
- معلومه... اون‌ها من رو هم اذیت می‌کنن! باهم فرار می‌کنیم.
با تعجب دوباره بهش چشم می‌دوزم.
- تو؟ ریحانه تو رو هم ترسونده؟
- اره! اگه می‌خواستی بهم بگی فهمیدی ریحانه سادیسم داره دیگه نیازی به پاک کردن هیستوری گوشیم نبود!
با خجالت و گونه‌های قرمز میگم:
- کی بریم؟
با لبخند میگه:
- شب!
من ازش دور‌تر ته تخت نشستم و اون روی تخت دراز کشیده.
یهو بلند میشه و مثل من می‌شینه.
- یه لباس خوب بپوش! بیرون سرده عزیزم! دلم نمی‌خواد شلاق سرما روی بدنت فرود بیاد!
از لحن و حرفش خشکم میزنه. حرفش بوی وحشت میداد.
- با... باشه.
سریع از اتاقش خارج میشم.
کد:
- میشه قبول کنی؟

ارسلان مهربون، موهای قهوه‌ای کوتاهش رو کنار میده و با چشم‌های آبیش بهم خیره میشه.

- جانم! میشه شما از من چیزی بخوای و من نه بگم؟ هان خوشگلم؟

قرمز می‌شم و با خجالت میگم:

- چ... چرا باهام این‌جوری صحبت می‌کنی؟

- چون دوسِت دارم.

با بهت و تعجب به چشم‌هاش نگاه می‌کنم چیزی توی چشم‌هاش آزارم میده و دوباره به گل‌های روی تخت خیره میشم.

- خ... خب! کمکم می‌کنی؟

حالت صورتش رو نمی‌بینم؛ اما دستش‌ رو به سمت موهای بلند مشکیم دراز و اروم اروم نوازششون می‌کنه.

- معلومه... اون‌ها من رو هم اذیت می‌کنن! باهم فرار می‌کنیم.

با تعجب دوباره بهش چشم می‌دوزم.

- تو؟ ریحانه تو رو هم ترسونده؟

- اره! اگه می‌خواستی بهم بگی فهمیدی ریحانه سادیسم داره دیگه نیازی به پاک کردن هیستوری گوشیم نبود!

با خجالت و گونه‌های قرمز میگم:

- کی بریم؟

با لبخند میگه:

- شب!

من ازش دور‌تر ته تخت نشستم و اون روی تخت دراز کشیده.

یهو بلند میشه و مثل من می‌شینه.

- یه لباس خوب بپوش! بیرون سرده عزیزم! دلم نمی‌خواد شلاق سرما روی بدنت فرود بیاد!

از لحن و حرفش خشکم میزنه. حرفش بوی وحشت میداد.

- با... باشه.

سریع از اتاقش خارج میشم.
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
صدایی از بیرون نمیاد. مطمئن نیستم؛ اما فکر کنم همشون خواب باشن.
آروم در اتاق رو باز می‌کنم و اول سرم رو بیرون می‌برم. با ندیدن کسی از اتاق خارج میشم و آروم چادر رو دور سرم می‌پیچم.
قدم‌هام بی‌صدا، آروم و حساس هستن.
وارد اتاق ارسلان میشم. روی تخت نشسته و یه کاپشن مشکی پوشیده با دیدنم سریع به سمتم میاد و دستم رو می‌گیره.
اروم ل*ب میزنه:
- چرا اومدی بیرون دیوونه؟ این چیه پوشیدی؟
با تعجب میگم:
- چی؟
- مگه قرار نبود من داخل اتاقت بیام؟
حواس پرت دستی به پیشونیم می‌کشم و میگم:
- وای از استرس نمی‌دونم دارم چی‌کار می‌کنم؟
بی‌توجه به حرفم دستم رو می‌کشه و وارد اتاقم می‌شیم.
بعد از قفل کردن در به سمت بالکن اتاق میره و درش رو باز می‌کنه.
خیره به بیرون میشه و میگه:
- چادر و بهم بده!
زود چادر و از دورم برمی‌دارم و بهش میدم. یه نگاه کوتاه به لباس بافت آبی نفتی داخل تنم می‌اندازه و چادر رو به میله‌های داخل بالکن گره می‌زنه.
اون یکی سر چادر و پایین می‌ندازه و میگه:
- باورم نمیشه با چادر این‌کار و کردم! هیچ پارچه‌ای نبود؟
بعد هم جواب خودش و میده.
- ما برای پارچه پیدا کردن وقت نداریم عزیزم!
دستم رو می‌گیره و ادامه میده:
- نترس چادر و بگیر و برو پایین! منم میام.
سرم رو تکون میدم و با ترس چادر رو می‌گیرم.
کد:
صدایی از بیرون نمیاد. مطمئن نیستم؛ اما فکر کنم همشون خواب باشن.

آروم در اتاق رو باز می‌کنم و اول سرم رو بیرون می‌برم. با ندیدن کسی از اتاق خارج میشم و آروم چادر رو دور سرم می‌پیچم.

قدم‌هام بی‌صدا، آروم و حساس هستن.

وارد اتاق ارسلان میشم. روی تخت نشسته و یه کاپشن مشکی پوشیده با دیدنم سریع به سمتم میاد و دستم رو می‌گیره.

اروم ل*ب میزنه:

- چرا اومدی بیرون دیوونه؟ این چیه پوشیدی؟

با تعجب میگم:

- چی؟

- مگه قرار نبود من داخل اتاقت بیام؟

حواس پرت دستی به پیشونیم می‌کشم و میگم:

- وای از استرس نمی‌دونم دارم چی‌کار می‌کنم؟

بی‌توجه به حرفم دستم رو می‌کشه و وارد اتاقم می‌شیم.

بعد از قفل کردن در به سمت بالکن اتاق میره و درش رو باز می‌کنه.

خیره به بیرون میشه و میگه:

- چادر و بهم بده!

زود چادر و از دورم برمی‌دارم و بهش میدم. یه نگاه کوتاه به لباس بافت آبی نفتی داخل تنم می‌اندازه و چادر رو به میله‌های داخل بالکن گره می‌زنه.

اون یکی سر چادر و پایین می‌ندازه و میگه:

- باورم نمیشه با چادر این‌کار و کردم! هیچ پارچه‌ای نبود؟

بعد هم جواب خودش و میده.

- ما برای پارچه پیدا کردن وقت نداریم عزیزم!

دستم رو می‌گیره و ادامه میده:

- نترس چادر و بگیر و برو پایین! منم میام.

سرم رو تکون میدم و با ترس چادر رو می‌گیرم.
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان

مثلا شاید نویسنده دوست داشته باشه توی پارت بعد، بلایی سر ژاکاو بیاد!
نظرتون چیه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
وقتی به بین راه می‌رسم می‌ترسم چادر رها بشه و من از این فاصله زمین بی‌افتم. شاید فاصله‌اش آن‌چنان زیاد نبود اما مطمئناً جوری بود که بی‌افتم زمین و یک دقیقه بعد ژاکاوی برای کشیدن این همه سختی نباشه. بیشتر میرم پایین و به این فکر می‌کنم که اگه از در اصلی رفته بودیم حتما کلی بادیگارد دیده بودنمون و به فرید خبر داده بودن. چادر مثل یه مار بین دست‌هام می‌پیچه. ارسلان از پنجره خم شده و نگران نگاهم می‌کنه. لبخند میزنم و بیشتر از چادر پایین میرم.
دیگه زیاد چیزی نمونده و به خاطر این‌که کسی متوجه نشه توی آروم‌ترین حالت سعی دارم پایین برم. دست‌هام می‌لرزه و انگاری چادر از بالا شُل شده. از ترس به میله‌های بالکن نگاه می‌کنم.
یک سر چادر مثل پیچک دور میله‌های سفید بالکن پی‌چیده؛ اما انگاری گره‌ای که ارسلان زده عمر چندانی نداره. بیشتر می‌ترسم و الان که نگاه می‌کنم ارتفاع خیلی خیلی زیاده! هم‌زمان بند چادر باز میشه! با بدترین حالت ممکن روی زمین می‌افتم و درد بدی توی کل کمرم می‌پیچه.
***
ارسلان نگران از پتویی که هول‌هولی به میله گره زده پایین میاد و به چادر و من نگاه می‌کنه.
چادر افتاده روی صورتم و از درد کمر دارم می‌میرم.
- ار‌... سلان آخ!
نگران دستم و می‌گیره و میگه:
- تو رو خدا آروم باش باید فرار کنیم دستت و بنداز رو کول من و هیچی نگو!
از زمین بلندم می‌کنه و کمکم می‌کنه بایستم‌.
دستم رو توی دستش می‌گیره و از پشت نقطه‌ای از کمرم رو ماساژ میده. به کنار در ورودی که می‌رسیم سنگ بزرگی بر می‌داره و داخل حیاط پرت می‌کنه. بادیگارد‌ها با ترس دنبال شخصی که سنگ رو پرت کرده میرن. جلوی در ورودی خالی میشه و انگار بهترین فرصت برای فرار هستش.
از در که خارج می‌شیم باهم دیگه به سمت ماشین مشکی کنار خیابون میریم.
- اون ماشین مال توئه؟
پوزخند میزنه و میگه:
- مشکل شما دختر‌ها می‌دونید چیه؟ خیلی زود گول حرف‌هایی مثل دوست دارم و عاشقتم رو می‌خورید! به خدا اگه یه مقدار فکر کنید هیچ‌وقت مثل موشی نمی‌شید که با پای خودش میره توی تله!
با تعجب و بهت نگاهش می‌کنم لحظه اخر از موهام می‌گیره و داخل ماشین پرتم می‌کنه؛ اما وقتی سرم رو بالا میارم. ترس کل بدنم رو می‌گیره!
کد:
وقتی به بین راه می‌رسم می‌ترسم چادر رها بشه و من از این فاصله زمین بی‌افتم. شاید فاصله‌اش آن‌چنان زیاد نبود اما مطمئناً جوری بود که بی‌افتم زمین و یک دقیقه بعد ژاکاوی برای کشیدن این همه سختی نباشه. بیشتر میرم پایین و به این فکر می‌کنم که اگه از در اصلی رفته بودیم حتما کلی بادیگارد دیده بودنمون و به فرید خبر داده بودن. چادر مثل یه مار بین دست‌هام می‌پیچه. ارسلان از پنجره خم شده و نگران نگاهم می‌کنه. لبخند میزنم و بیشتر از چادر پایین میرم.

دیگه زیاد چیزی نمونده و به خاطر این‌که کسی متوجه نشه توی آروم‌ترین حالت سعی دارم پایین برم. دست‌هام می‌لرزه و انگاری چادر از بالا شُل شده. از ترس به میله‌های بالکن نگاه می‌کنم.

 یک سر چادر مثل پیچک دور میله‌های سفید بالکن پی‌چیده؛ اما انگاری گره‌ای که ارسلان زده عمر چندانی نداره. بیشتر می‌ترسم و الان که نگاه می‌کنم ارتفاع خیلی خیلی زیاده!  هم‌زمان بند چادر باز میشه! با بدترین حالت ممکن روی زمین می‌افتم و درد بدی توی کل کمرم می‌پیچه.

***

ارسلان نگران از پتویی که هول‌هولی به میله گره زده پایین میاد و به چادر و من نگاه می‌کنه.

چادر افتاده روی صورتم و از درد کمر دارم می‌میرم.

- ار‌... سلان آخ!

نگران دستم و می‌گیره و میگه:

- تو رو خدا آروم باش باید فرار کنیم دستت و بنداز رو کول من و هیچی نگو!

از زمین بلندم می‌کنه و کمکم می‌کنه بایستم‌.

دستم رو توی دستش می‌گیره و از پشت نقطه‌ای از کمرم رو ماساژ میده. به کنار در ورودی که می‌رسیم سنگ بزرگی بر می‌داره و داخل حیاط پرت می‌کنه. بادیگارد‌ها با ترس دنبال شخصی که سنگ رو پرت کرده میرن. جلوی در ورودی خالی میشه و انگار بهترین فرصت برای فرار هستش.

از در که خارج می‌شیم باهم دیگه به سمت ماشین مشکی کنار خیابون میریم.

- اون ماشین مال توئه؟

پوزخند میزنه و میگه:

- مشکل شما دختر‌ها می‌دونید چیه؟ خیلی زود گول حرف‌هایی مثل دوست دارم و عاشقتم رو می‌خورید! به خدا اگه یه مقدار فکر کنید هیچ‌وقت مثل موشی نمی‌شید که با پای خودش میره توی تله!

با تعجب و بهت نگاهش می‌کنم لحظه اخر از موهام می‌گیره و داخل ماشین پرتم می‌کنه؛ اما وقتی سرم رو بالا میارم. ترس کل بدنم رو می‌گیره!
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
***
فرید با خنده نگاهم می‌کنه و یهو داد میزنه:
- ژاکاو! دختره بامزه! می‌خواستی فرار کنی؟ اونم با پسر من؟
دوباره می‌خنده و خیلی آروم انگشت‌هاش رو روی دستم تکون میده. از ترس گوشه ماشین کِز کردم و با چشم‌های گرد حرکاتش رو نگاه می‌کنم.
- حتماً این هم نپرسیدی که چرا بادیگارد‌ها به جای چک کردن اون همه دوربین رفتن دنبال سنگ؟ این‌ها همش نقشه بود دختر خوب! فهمیدم که فهمیدی. خودت و به خر بودن نزن!
با تموم شدن حرفش سیلی محکمی تو گوشم می‌خوابونه‌.
ارسلان هم‌زمان که با غرور نگاهم می‌کنه به فرید میگه:
- بابا اون دختره که گفتی! الان کجاست؟
فرید می‌خنده و میگه:
- شیر پسرم! برو خوش باش! بهش گفتم توی اتاق ژاکاو بره!
ارسلان پوزخند میزنه و هم‌زمان که به سمت خونه میره میگه:
- دختره بی‌ننه و بابا فکر کرده عاشق چشم و ابروشم!
صورتم گِزگِز می‌کنه و حال خوبی ندارم گوشه ل*بم خونی شده و فرید با خنده نگاهم می‌کنه. با چشم به چند تا مرد هیکلی اشاره می‌کنه و اون‌ها به سمتم میان. جیغ می‌زنم و با گریه سعی در بیرون رفتن از ب*غ*ل اون بادیگارد‌های چندش دارم.
- تو رو خدا! کمکم... کمکم... کنید!
فرید هم از ماشین پیاده شده و هم‌زمان با بادیگارد‌ها به سمت زیرزمین میریم‌.
در زیرزمین رو که باز می‌کنن با دیدن تن بی‌جون چندتا بچه و ب*دن خونی و دردمندشون خشکم می‌زنه.
درد خودم و یادم میره و دلم ترک می‌خوره‌.
چه بلایی سرشون آورده بودن؟
- خوب کتکش بزنید اخر سر هم صدام کنید، دوست دارم آخرش و خودم کتکش بزنم!
قبل از درک حرفش یکی از بادیگارد‌ها با پاهاش محکم به کمرم می‌کوبه و کنار یکی از بچه‌ها پرتم می‌کنه‌.
اون یکی یه شلاق از کنار میز چوبی بر‌می‌داره و خیلی سریع روی بدنم میزنه.
فرید هم‌زمان که سیگار کنار ل*ب‌هاشه با ل*ذت به صح*نه زجر‌اور رو به رو نگاه می‌کنه و روی صندلی چرم مشکی می‌شینه.
- این همون شلاق سرماییه که ارسلان بهت گفته بود! ازش ل*ذت ببر عزیزم!
کد:
***

فرید با خنده نگاهم می‌کنه و یهو داد میزنه:

- ژاکاو! دختره بامزه! می‌خواستی فرار کنی؟ اونم با پسر من؟

دوباره می‌خنده و خیلی آروم انگشت‌هاش رو روی دستم تکون میده. از ترس گوشه ماشین کِز کردم و با چشم‌های گرد حرکاتش رو نگاه می‌کنم.

- حتما این هم نپرسیدی که چرا بادیگارد‌ها به جای چک کردن اون همه دوربین رفتن دنبال سنگ؟ این‌ها همش نقشه بود دختر خوب! فهمیدم که فهمیدی. خودت و به خر بودن نزن!

با تموم شدن حرفش سیلی محکمی تو گوشم می‌خوابونه‌.

ارسلان هم‌زمان که با غرور نگاهم می‌کنه به فرید میگه:

- بابا اون دختره که گفتی! الان کجاست؟

فرید می‌خنده و میگه:

- شیر پسرم! برو خوش باش! بهش گفتم توی اتاق ژاکاو بره!

ارسلان پوزخند میزنه و هم‌زمان که به سمت خونه میره میگه:

- دختره بی‌ننه و بابا فکر کرده عاشق چشم و ابروشم!

صورتم گز گز می‌کنه و حال خوبی ندارم گوشه ل*بم خونی شده و فرید با خنده نگاهم می‌کنه. با چشم به چند تا مرد هیکلی اشاره می‌کنه و اون‌ها به سمتم میان. جیغ می‌زنم و با گریه سعی در بیرون رفتن از ب*غ*ل اون بادیگارد‌های چندش دارم.

- تو رو خدا! کمکم... کمکم... کنید!

فرید هم از ماشین پیاده شده و هم‌زمان با بادیگارد‌ها به سمت زیرزمین میریم‌.

در زیرزمین رو که باز می‌کنن با دیدن تن بی‌جون چندتا بچه و ب*دن خونی و دردمندشون خشکم می‌زنه.

درد خودم و یادم میره و دلم ترک می‌خوره‌.

چه بلایی سرشون اورده بودن؟

- خوب کتکش بزنید اخر سر هم صدام کنید، دوست دارم اخرش و خودم کتکش بزنم!

قبل از درک حرفش یکی از بادیگارد‌ها با پاهاش محکم به کمرم می‌کوبه و کنار یکی از بچه‌ها پرتم می‌کنه‌.

اون یکی یه شلاق از کنار میز چوبی بر‌می‌داره و خیلی سریع روی بدنم میزنه.

فرید هم‌زمان که سیگار کنار ل*ب‌هاشه با ل*ذت به صح*نه زجر‌اور رو به رو نگاه می‌کنه و روی صندلی چرم مشکی می‌شینه.

- این همون شلاق سرماییه که ارسلان بهت گفته بود! ازش ل*ذت ببر عزیزم!
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
چشم‌هام پر میشه و بادیگارد‌ها با سرعت بیشتری شلاق رو روی بدنم میزنن. درد رو تا پو*ست و استخونم حس می‌کنم و از شدت زیاد این حس بد، کامل روی زمین میفتم. بدنم می‌سوزه و صورتم خونی شده. یکی از مرد‌ها که صورت هیکلی و بینی استخونی هم داره ضربه آخر رو میزنه و رو به فرید میگه:
- آقا، بفرمایید!
بعد هم شلاق و به فرید میده. می‌خنده و عجیب با حس خوب شلاق رو بالا می‌بره و روی بدنم میزنه. جیغ بلندی می‌کشم و تنم از هق‌هق می‌لرزه.
- تو... تو رو... خد... ا کافیه!
می‌خنده و ضربات محکم‌تری می‌زنه. ضربات یکی بعد از اون یکی درد بیشتری رو داره.
***
باورش برام زیادی هم سخت نیست! با این بی‌رحمی‌هایی که ازشون دیدم انتظار نمیره که اشتباه باشه!
همه چی درسته! و این زیادی برام دردناکه!
بعد از هجده سال تونستم یه خانواده داشته باشم و حالا، اون‌ها هم این شکلی هستن! تنم دردمند و خونیه! استخون‌هام گِزگِز می‌کنه و روی زخم‌هام می‌سوزه.
با این که هیچ جونی ندارم؛ اما باید کلمات اخر رو واضح به گوشش برسونم.
- شما‌ها... توی... .
سُرفه می‌کنم و دوباره ادامه میدم.
- کار... قا... قاچاق کودک هستید!
با پوزخند نگاهم می‌کنه و موهام مشکی کوتاهش رو با دست‌هاش، شلخته تکون میده.
- حساب نیست! دیر فهمیدی ژاکاو!
حالم خوب نیست درد بدنم هر دقیقه بیشتر میشه. تنها حسی که دارم تنفره و ترس، تا حالا این دو تا حس رو این‌جوری از نزدیک حس نکرده بودم!
***
داخل اتاقم روی تخت خوابم برده! خدایا کاش همشون خواب بوده باشه! دستم رو به سمت شکمم میبرم تا ببینم زخمی وجود داره یا نه.
وقتی دستم از پماد زرد رنگ روی زخمم آغشته میشه به این پی می‌برم که هیچ‌کدوم این درد‌ها خواب نبوده!
ارسلان نامرد دلش مثل چشم‌هاش آبی نبود! تنفر از کل این آدم‌ها تا عمق وجودم حس میشه.
باورم نمیشه فکر می‌کردم می‌تونم بیشتر از هرکس دیگه‌ای بهش اعتماد کنم!
چه‌جوری تونست این‌جوری نابودم کنه؟
کد:
چشم‌هام پر میشه و بادیگارد‌ها با سرعت بیشتری شلاق رو روی بدنم میزنن. درد رو تا پو*ست و استخونم حس می‌کنم و از شدت زیاد این حس بد، کامل روی زمین می‌افتم. بدنم می‌سوزه و صورتم خونی شده. یکی از مرد‌ها که صورت هیکلی و بینی استخونی هم داره ضربه اخر رو میزنه و رو به فرید میگه:

- اقا، بفرمایید!

بعد هم شلاق و به فرید میده. می‌خنده و عجیب با حس خوب شلاق رو بالا می‌بره و روی بدنم میزنه. جیغ بلندی می‌کشم و تنم از هق هق می‌لرزه.

- تو... تو رو... خد... ا کافیه!

می‌خنده و ضربات محکم‌تری میزنه. ضربات یکی بعد از اون یکی درد بیشتری رو داره.

***

باورش برام زیادی هم سخت نیست! با این بی‌رحمی‌هایی که ازشون دیدم انتظار نمیره که اشتباه باشه!

همه چی درسته! و این زیادی برام دردناکه!

بعد از هجده سال تونستم یه خانواده داشته باشم و حالا، اون‌ها هم این شکلی هستن! تنم دردمند و خونیه! استخون‌هام گِز گِز می‌کنه و روی زخم‌هام می‌سوزه.

با این که هیچ جونی ندارم؛ اما باید کلمات اخر رو واضح به گوشش برسونم.

- شما‌ها... توی... .

سُرفه می‌کنم و دوباره ادامه میدم.

- کار... قا... قاچاق کودک هستید!

با پوزخند نگاهم می‌کنه و موهام مشکی کوتاهش رو با دست‌هاش، شلخته تکون میده.

- حساب نیست! دیر فهمیدی ژاکاو!

حالم خوب نیست درد بدنم هر دقیقه بیشتر میشه. تنها حسی که دارم تنفره و ترس، تا حالا این دو تا حس رو این‌جوری از نزدیک حس نکرده بودم!

***

داخل اتاقم روی تخت خوابم برده! خدایا کاش همشون خواب بوده باشه! دستم رو به سمت شکمم میبرم تا ببینم زخمی وجود داره یا نه.

وقتی دستم از پماد زرد رنگ روی زخمم آغشته میشه  به این پی می‌برم که هیچ‌کدوم این درد‌ها خواب نبوده!

ارسلان نامرد دلش مثل چشم‌هاش آبی نبود! تنفر از کل این آدم‌ها تا عمق وجودم حس میشه.

باورم نمیشه فکر می‌کردم می‌تونم بیشتر از هرکس دیگه‌ای بهش اعتماد کنم!

چه‌جوری تونست این‌جوری نابودم کنه؟
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا