.Melina.
مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
اما فرج که نمیشه هیچ بیخوابتر هم میشم. پاهام رو از تخت اویزون میکنم و از تخت پایین میام. مطمئناً کنجکاوی امشبم زیادی بود و من دلم نمیخواد دوباره اون همه استرس توی یه شب بهم وارد بشه بنابراین فکر اینکه از اتاق بیرون برم رو از سرم بیرون میکنم. به جاش به سمت پنجره میرم و به حیاط بزرگ خونه خیره میشم. وقتی نگاهم به انباری میافته با یاداوری حجم چیزهای وحشتناکی که دیدم به خودم میلرزم. دلم نمیخواد اون اتفاقات دوباره تکرار بشه اما از یه طرف هم مطمئنم من باید متوجه این بشم که اینجا چه خبره، میترسم خیلی دیر متوجه بشم و اونجوری برای خودم و ایندمم دیر باشه!
***
ریحانه با اخم و صدای وحشتناکی ل*ب میزنه:
- امروز قراره از پرورشگاه بیان تا ببین تو از زندگیت راضی هستی یا نه! میخوام این و بدونم؟
با ترس میگم:
- چیزی نیست، اینجا عالیه!
ریشخندی میزنه و میگه:
- عالیه عزیزم بهتره دهنت و چشمهات رو برای چند ساعت بسته نگهداری دلم نمیخواد خودم این کار رو برات انجام بدم.
این بار دستهام از ترس شروع به لرزیدن میکنه، خشکم میزنه و دوست ندارم ریحانه اینجوری باهام صحبت بکنه.
- چشم.
فرید همزمان که از میز صبحانه بلند میشه با صدای نسبتاً ارومی میگه:
- چشم گفتن رو خیلی خوب یاد بگیر عزیزم!
لبخند وحشتزدهای روی لبامه، هیچکس براش بحث پیش اومده مهم نیست و درحال خوردن صبحانههاشون هستن. تنها کسی که ریاکشن خیلی کوچیکی نشون داد ارسلان بود.
اروم میگم:
- تو بهشون درباره دیشب چیزی گفتی؟
- نه نگفتم ولی فرید خر نیست! خودش متوجه این که داشتی نگاهشون میکردی شد و اگه من نیومده بودم معلوم نبود الان چه بلایی سرت اومده بود!
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
***
ریحانه با اخم و صدای وحشتناکی ل*ب میزنه:
- امروز قراره از پرورشگاه بیان تا ببین تو از زندگیت راضی هستی یا نه! میخوام این و بدونم؟
با ترس میگم:
- چیزی نیست، اینجا عالیه!
ریشخندی میزنه و میگه:
- عالیه عزیزم بهتره دهنت و چشمهات رو برای چند ساعت بسته نگهداری دلم نمیخواد خودم این کار رو برات انجام بدم.
این بار دستهام از ترس شروع به لرزیدن میکنه، خشکم میزنه و دوست ندارم ریحانه اینجوری باهام صحبت بکنه.
- چشم.
فرید همزمان که از میز صبحانه بلند میشه با صدای نسبتاً ارومی میگه:
- چشم گفتن رو خیلی خوب یاد بگیر عزیزم!
لبخند وحشتزدهای روی لبامه، هیچکس براش بحث پیش اومده مهم نیست و درحال خوردن صبحانههاشون هستن. تنها کسی که ریاکشن خیلی کوچیکی نشون داد ارسلان بود.
اروم میگم:
- تو بهشون درباره دیشب چیزی گفتی؟
- نه نگفتم ولی فرید خر نیست! خودش متوجه این که داشتی نگاهشون میکردی شد و اگه من نیومده بودم معلوم نبود الان چه بلایی سرت اومده بود!
کد:
اما فرج که نمیشه هیچ بیخوابتر هم میشم. پاهام رو از تخت اویزون میکنم و از تخت پایین میام. مطمئناً کنجکاوی امشبم زیادی بود و من دلم نمیخواد دوباره اون همه استرس توی یه شب بهم وارد بشه بنابراین فکر اینکه از اتاق بیرون برم رو از سرم بیرون میکنم. به جاش به سمت پنجره میرم و به حیاط بزرگ خونه خیره میشم. وقتی نگاهم به انباری میافته با یاداوری حجم چیزهای وحشتناکی که دیدم به خودم میلرزم. دلم نمیخواد اون اتفاقات دوباره تکرار بشه اما از یه طرف هم مطمئنم من باید متوجه این بشم که اینجا چه خبره، میترسم خیلی دیر متوجه بشم و اونجوری برای خودم و ایندمم دیر باشه!
***
ریحانه با اخم و صدای وحشتناکی ل*ب میزنه:
- امروز قراره از پرورشگاه بیان تا ببین تو از زندگیت راضی هستی یا نه! میخوام این و بدونم؟
با ترس میگم:
- چیزی نیست، اینجا عالیه!
ریشخندی میزنه و میگه:
- عالیه عزیزم بهتره دهنت و چشمهات رو برای چند ساعت بسته نگهداری دلم نمیخواد خودم این کار رو برات انجام بدم.
این بار دستهام از ترس شروع به لرزیدن میکنه، خشکم میزنه و دوست ندارم ریحانه اینجوری باهام صحبت بکنه.
- چشم.
فرید همزمان که از میز صبحانه بلند میشه با صدای نسبتاً ارومی میگه:
- چشم گفتن رو خیلی خوب یاد بگیر عزیزم!
لبخند وحشتزدهای روی لبامه، هیچکس براش بحث پیش اومده مهم نیست و درحال خوردن صبحانههاشون هستن. تنها کسی که ریاکشن خیلی کوچیکی نشون داد ارسلان بود.
اروم میگم:
- تو بهشون درباره دیشب چیزی گفتی؟
- نه نگفتم ولی فرید خر نیست! خودش متوجه این که داشتی نگاهشون میکردی شد و اگه من نیومده بودم معلوم نبود الان چه بلایی سرت اومده بود!
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان