درحال تایپ رمان آدینه‌ی ابری | عسل کورکور کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,335
Points
479
۷۷-
آتش: سردته؟
- اهوم!
پشت سرم نشست و حالا من درست وسط پاهاش قرار دارم.
مشغول خشک کردن موهام شد. ده دقیقه‌ای طول کشید تا خشکشون کرد و بعد شُل خرگوشی بافت و بعد گوجه‌ای بستشون.
پای چپش که خم بود رو جمع کرد. روی زمین خوابوندم. خودش هم درحالی که وزنش رو نگه داشته بود خیمه زد روم.
بینی‌م رو بالا کشیدم و شوکه گفتم:
- چیکار می‌کنی؟
- هیچی.
- سواستفاده نکن.
اخم کرد. خم شد طرف صورتم که صدایی اومد.
سریع ازش جدا شدم. اما وقت برای قایم شدن نیست و سردار و کارن همراه ستاره و کیانا از بین درخت‌ها گذشتن وارد محوطه‌ای که ما بودیم شدن.
کارن و سردار که بیخیال انگار می‌دونستن. اما کیانا و ستاره متعجب و مبهوت خیره نگاهمون می‌کردن.
ستاره شوکه گفت:
- آسمان! تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
کیانا با شیطنت گفت:
- به بهونه‌ی آبشار می‌اومدی دیدن یار!
حرصی آتش رو نگاه کردن که دست‌هاش رو بالا برد و گفت:
- من بی‌تقصیرم.
روبه ستاره گفتم:
- شما این‌جا چیکار می‌کنین؟
کیان: خوبه والا تو اومدی ور دل یارت ما نیایم.
ستاره با نیشخند گفت:
- نگفتی یارت پسرِ خانِ.
متعجب به ستاره چشم دوختم. پسر خان؟ کی؟ آتش؟!
شوکه با تته‌پته گفتم:
- چی میگی؟ پسرخان؟
ستاره متعجب گفت:
- نمی‌دونستی؟
به آتش نگاه کردم که سریع گفت:
- توضیح میدم.
شالم رو روی موهام درست کردم. کتش رو به سمتش پرت کردم و سریع بلند شدم.
آتش: آسمان ببین وایسا واست توضیح بدم.
برام مهم نیست پسر خان بودنش. اما هیچ‌جوره این وصلت نمیشه.
جیغ زدم:
- برو گمشو ک*ثافت ع*و*ضی.
به سمت کوله‌م پا تند کردم. ستاره و کیانا می‌دونستن از هیچی به اندازه‌ی دروغ متنفر نیستم.
هنوز دو قدم نرفتم که دستم رو به سمت خودش کشید و افتادم توی بغلش.
تقلا کردم. جیغ زدم:
- ولم کن دروغ‌گو.
توی صورتم تقریباً نعره زد:
- آسمان!
با گستاخی توی چشم‌هاش نگاه کردم و با اخم‌های گره کرده گفتم:
- چیه؟ هان چیه؟ هی آسمان آسمان می‌کنی؟ (جیغ زدم) متنفرم ازت دروغگو.
آتش: میگم واست توضیح میدم.
- مگه مونده؟ ولم کن.
سفت‌تر گرفت. که وسط پاش کوبیدم. دست‌هاش دورم شل شد... سریع هلش دادم که چند قدمی عقب رفت خم شد.
سریع به سمت کوله‌م رفتم.
سردار و کارن متعجب بودن... برعکس ستاره و کیانا نگران نمی‌تونستن تکون بخورن.
کی می‌دونه من چه مرگمه! چند روز پیش با خان صحبت کردم فایده نداشت و گفت:
" - این قوانین شامل پسرهای من هم میشه."
می‌خوام سریع‌تر برم که از پشت کوله‌م کشیده شد. توی بغلش افتادم.
حرصی تقلا کردم و گفتم:
- ولم کن نمی‌فهمی یعنی چی؟
- نه نمی‌فهمم.
می‌خوام خونسرد باشم اما نمیشه. احساس ستاره و کیانا بیشتر از چهار پنج سالِ اصلا اون‌ها از اول راهنمایی پسرهای خان رو می‌خواستن.
اما من چی... .
- همه چی تموم شد.

کد:
۷۷-
آتش: سردته؟
- اهوم!
پشت سرم نشست و حالا من درست وسط پاهاش قرار دارم.
مشغول خشک کردن موهام شد. ده دقیقه‌ای طول کشید تا خشکشون کرد و بعد شُل خرگوشی بافت و بعد گوجه‌ای بستشون.
پای چپش که خم بود رو جمع کرد. روی زمین خوابوندم. خودش هم درحالی که وزنش رو نگه داشته بود خیمه زد روم.
بینی‌م رو بالا کشیدم و شوکه گفتم:
- چیکار می‌کنی؟
- هیچی.
- سواستفاده نکن.
اخم کرد. خم شد طرف صورتم که صدایی اومد.
سریع ازش جدا شدم. اما وقت برای قایم شدن نیست و سردار و کارن همراه ستاره و کیانا از بین درخت‌ها گذشتن وارد محوطه‌ای که ما بودیم شدن.
کارن و سردار که بیخیال انگار می‌دونستن. اما کیانا و ستاره متعجب و مبهوت خیره نگاهمون می‌کردن.
ستاره شوکه گفت:
- آسمان! تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
کیانا با شیطنت گفت:
- به بهونه‌ی آبشار می‌اومدی دیدن یار!
حرصی آتش رو نگاه کردن که دست‌هاش رو بالا برد و گفت:
- من بی‌تقصیرم.
روبه ستاره گفتم:
- شما این‌جا چیکار می‌کنین؟
کیان: خوبه والا تو اومدی ور دل یارت ما نیایم.
ستاره با نیشخند گفت:
- نگفتی یارت پسرِ خانِ.
متعجب به ستاره چشم دوختم. پسر خان؟ کی؟ آتش؟!
شوکه با تته‌پته گفتم:
- چی میگی؟ پسرخان؟
ستاره متعجب گفت:
- نمی‌دونستی؟
به آتش نگاه کردم که سریع گفت:
- توضیح میدم.
شالم رو روی موهام درست کردم. کتش رو به سمتش پرت کردم و سریع بلند شدم.
آتش: آسمان ببین وایسا واست توضیح بدم.
برام مهم نیست پسر خان بودنش. اما هیچ‌جوره این وصلت نمیشه.
جیغ زدم:
- برو گمشو ک*ثافت ع*و*ضی.
به سمت کوله‌م پا تند کردم. ستاره و کیانا می‌دونستن از هیچی به اندازه‌ی دروغ متنفر نیستم.
هنوز دو قدم نرفتم که دستم رو به سمت خودش کشید و افتادم توی بغلش.
تقلا کردم. جیغ زدم:
- ولم کن دروغ‌گو.
توی صورتم تقریباً نعره زد:
- آسمان!
با گستاخی توی چشم‌هاش نگاه کردم و با اخم‌های گره کرده گفتم:
- چیه؟ هان چیه؟ هی آسمان آسمان می‌کنی؟ (جیغ زدم) متنفرم ازت دروغگو.
آتش: میگم واست توضیح میدم.
- مگه مونده؟ ولم کن.
سفت‌تر گرفت. که وسط پاش کوبیدم. دست‌هاش دورم شل شد... سریع هلش دادم که چند قدمی عقب رفت خم شد.
سریع به سمت کوله‌م رفتم.
سردار و کارن متعجب بودن... برعکس ستاره و کیانا نگران نمی‌تونستن تکون بخورن.
کی می‌دونه من چه مرگمه! چند روز پیش با خان صحبت کردم فایده نداشت و گفت:
" - این قوانین شامل پسرهای من هم میشه."
می‌خوام سریع‌تر برم که از پشت کوله‌م کشیده شد. توی بغلش افتادم.
حرصی تقلا کردم و گفتم:
- ولم کن نمی‌فهمی یعنی چی؟
- نه نمی‌فهمم.
می‌خوام خونسرد باشم اما نمیشه. احساس ستاره و کیانا بیشتر از چهار پنج سالِ اصلا اون‌ها از اول راهنمایی پسرهای خان رو می‌خواستن.
اما من چی... .
- همه چی تموم شد.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,335
Points
479
۷۸-
نفس نفس می‌زد از حرص بود یا چی رو نمی‌دونم.
محکم زیر دندون‌های کلید شده غرید:
- هیچی تموم نشد‌.
- شد، تموم شد.
همون‌طور که توی بغلش تقلا می‌کردم. یهویی برم گردوند و چون انتظارش رو نداشتم دست از تقلا برداشتم که از موقعیت استفاده کرد.
با گذاشتن ل*بش روی ل*بم ساکتم کرد.
صدای هین گفتن ستاره و کیانا بلند شد؛
تقلا کردم که بدتر کرد، به عقب هلش دادم اما یه سانت هم تکون نخورد.
لعنتی کاش درموردش تحقیق می‌کردم.
در حد یه ثانیه جدا شد همین که یه نفس عمیق کشیدم. نفسم توی گلوم حبس شد.
به زور ازش جدا شدم.
دستم رو آوردم بالا که بزنمش. اما وسط راه مشتش کردم. هیچ‌وقت از سیلی زدن خوشم نیومد و معتقد بودم ارزش طرف رو میاره پایین.
مشت رو به کتفش کوبیدم و داد زدم:
- ازت متنفرم آتش! (آروم‌تر) کاش هیچوقت باهات دوست نمی‌شدم، دوستی ما اشتباه بود، الان به این اشتباه پایان میدیم.
عصبی و حرصی غرید:
- تو نمی‌تونی این‌کار بکنی، این حق رو بهت نمیدم آسمان که بخوای تمومش کنی.
- تموم شد رفت.
فریاد زیاد جوری که سکوت محض فضا رو فرا گرفت و حتی صدای پرنده‌ها هم قطع شد.
- آسماااااان.
دستی توی صورتم کشیدم.
کی گریه کردم من؟
یه قدم عقب رفتم.
- خداحافظ.
یه قدم دیگه عقب رفتم که زانو زد و صدای فریاد دوباره‌ش بلند شد. حس کردم یکی قلبم رو توی مشتش گرفت.
- من دوست دارم لعنتی! چرا نمی‌خوای بفهمی؟
اشک‌هام رو پس زدم.‌‌.. عقب‌عقب رفتم.
هیستریک وار گفتم:
- تموم شد، همه‌چی تموم شد.
یه قطره اشکی که از چشمش چکید حس کردم الانِ روحم از تنم خارج بشه.
من کی اینقدر وابسته‌ی پسرخان شدم که خودم خبر ندارم؟ چرا اشکش اشکم رو تشدید می‌کنه؟ چرا دلم می‌خواد برم سمتش و سخت در آغوشش بگیرم و بگم:
- غلط کردم گریه نکن...؟
لعنتی چه بلایی سرم اومده که جونم داره با این حالش بالا میاد؟
با صدای بم مردونه‌ای که من دوستش داشتم و دارم، گفت:
- تو نمی‌تونی تنهایی تصمیم بگیری!
یعنی می‌تونم؟ تحمل می‌کنم؟ چاره‌ای هم مگه هست؟
دیگه گوش نمیدم فقط می‌خوام برم... از اون‌جا برم. بدون نگاه کردن بهش با سرعت زیادی که از خودم سراغ داشتم به سمت جنگل دویدم‌
نمی‌دونم کجا دارم میرم؟ فقط می‌خوام کیلومترها دور بشم از اون آبشار لعنتی.
احساس من چی میشه؟ باید تمومش کنم؟ به همین راحتی؟ گل ما تازه داشت جونه می‌زد.
جیغ زدم:
- خدااااا.
کاش به بهونه‌هاش گوش نمی‌دادم و نمی‌اومدم پیشش که این‌طوری بشه.
اشک‌هام رو پس زدم. دارم واسه کی گریه می‌کنم؟ خنده‌م کو پَه؟
سرعت قدم‌هام رو زیاد کردم.
شک ندارم گم شدم... اون هم توی این جنگل بی‌در و پیکر.
انگار که دارم دور خودم می‌چرخم. همه‌چی رو از یاد بردم‌. ترس برم داشت... داشت به شب نزدیک می‌شد. دو رو اطرافم رو نگاه کردم... خدایا چرا این‌جا انقدر شبیه به همه؟
خدایا قربونت برم من هنوز جوونم واسه مردن یه امشب رو به حیوونات بگو به من رحم کنن.
مستقیم راهم رو گرفتم. به سرعت قدم‌هام افزودم.
نمی‌دونم چقدر راه رفتم و دویدم که با دیدن آسمونی که داشت تاریک می‌شد سریع‌تر دویدم تا حداقل به جایی پنهان بگیرم.
دور و اطرافم رو نگاه کردم. که چشمم به کلبه‌ی کوچیک بالای یه درخت قطور خورد.
خوشحال به سمتش پا تند کردم.
عین یه مارمولک درست عین خودشون از درخت بالا رفتم.
به بالا که رسیدم حالا می‌تونستم خورشیدی که داشت پایان شب رو اعلام می‌کرد ببینم.
نمی‌تونم شب جایی برم، پس به کلبه‌ای که حداقل امن‌تر از بیرون بود وارد شدم.
دنبال چراغ نفتی گشتم... خداروشکر کبریت هم بود. روشنش کردم... حالا کلبه کمی توی روشنایی فرو رفته بود.
کامل گشتم وقتی چیزی ندیدم تکیه به تخت چوبی درازکش عین جنین توی خودم جمع شدم.
کد:
۷۸-
نفس نفس می‌زد از حرص بود یا چی رو نمی‌دونم.
محکم زیر دندون‌های کلید شده غرید:
- هیچی تموم نشد‌.
- شد، تموم شد.
همون‌طور که توی بغلش تقلا می‌کردم. یهویی برم گردوند و چون انتظارش رو نداشتم دست از تقلا برداشتم که از موقعیت استفاده کرد.
با گذاشتن ل*بش روی ل*بم ساکتم کرد.
صدای هین گفتن ستاره و کیانا بلند شد؛
تقلا کردم که بدتر کرد، به عقب هلش دادم اما یه سانت هم تکون نخورد.
لعنتی کاش درموردش تحقیق می‌کردم.
در حد یه ثانیه جدا شد همین که یه نفس عمیق کشیدم. نفسم توی گلوم حبس شد.
به زور ازش جدا شدم.
دستم رو آوردم بالا که بزنمش. اما وسط راه مشتش کردم. هیچ‌وقت از سیلی زدن خوشم نیومد و معتقد بودم ارزش طرف رو میاره پایین.
مشت رو به کتفش کوبیدم و داد زدم:
- ازت متنفرم آتش! (آروم‌تر) کاش هیچوقت باهات دوست نمی‌شدم، دوستی ما اشتباه بود، الان به این اشتباه پایان میدیم.
عصبی و حرصی غرید:
- تو نمی‌تونی این‌کار بکنی، این حق رو بهت نمیدم آسمان که بخوای تمومش کنی.
- تموم شد رفت.
فریاد زیاد جوری که سکوت محض فضا رو فرا گرفت و حتی صدای پرنده‌ها هم قطع شد.
- آسماااااان.
دستی توی صورتم کشیدم.
کی گریه کردم من؟
یه قدم عقب رفتم.
- خداحافظ.
یه قدم دیگه عقب رفتم که زانو زد و صدای فریاد دوباره‌ش بلند شد. حس کردم یکی قلبم رو توی مشتش گرفت.
- من دوست دارم لعنتی! چرا نمی‌خوای بفهمی؟
اشک‌هام رو پس زدم.‌‌.. عقب‌عقب رفتم.
هیستریک وار گفتم:
- تموم شد، همه‌چی تموم شد.
یه قطره اشکی که از چشمش چکید حس کردم الانِ روحم از تنم خارج بشه.
من کی اینقدر وابسته‌ی پسرخان شدم که خودم خبر ندارم؟ چرا اشکش اشکم رو تشدید می‌کنه؟ چرا دلم می‌خواد برم سمتش و سخت در آغوشش بگیرم و بگم:
- غلط کردم گریه نکن...؟
لعنتی چه بلایی سرم اومده که جونم داره با این حالش بالا میاد؟
با صدای بم مردونه‌ای که من دوستش داشتم و دارم، گفت:
- تو نمی‌تونی تنهایی تصمیم بگیری!
یعنی می‌تونم؟ تحمل می‌کنم؟ چاره‌ای هم مگه هست؟
دیگه گوش نمیدم فقط می‌خوام برم... از اون‌جا برم. بدون نگاه کردن بهش با سرعت زیادی که از خودم سراغ داشتم به سمت جنگل دویدم‌
نمی‌دونم کجا دارم میرم؟ فقط می‌خوام کیلومترها دور بشم از اون آبشار لعنتی.
احساس من چی میشه؟ باید تمومش کنم؟ به همین راحتی؟ گل ما تازه داشت جونه می‌زد.
جیغ زدم:
- خدااااا.
کاش به بهونه‌هاش گوش نمی‌دادم و نمی‌اومدم پیشش که این‌طوری بشه.
اشک‌هام رو پس زدم. دارم واسه کی گریه می‌کنم؟ خنده‌م کو پَه؟
سرعت قدم‌هام رو زیاد کردم.
شک ندارم گم شدم... اون هم توی این جنگل بی‌در و پیکر.
انگار که دارم دور خودم می‌چرخم. همه‌چی رو از یاد بردم‌. ترس برم داشت... داشت به شب نزدیک می‌شد. دو رو اطرافم رو نگاه کردم... خدایا چرا این‌جا انقدر شبیه به همه؟
خدایا قربونت برم من هنوز جوونم واسه مردن یه امشب رو به حیوونات بگو به من رحم کنن.
مستقیم راهم رو گرفتم. به سرعت قدم‌هام افزودم.
نمی‌دونم چقدر  راه رفتم و دویدم که با دیدن آسمونی که داشت تاریک می‌شد سریع‌تر دویدم تا حداقل به جایی پنهان بگیرم.
دور و اطرافم رو نگاه کردم. که چشمم به کلبه‌ی کوچیک بالای یه درخت قطور خورد.
خوشحال به سمتش پا تند کردم.
عین یه مارمولک درست عین خودشون از درخت بالا رفتم.
به بالا که رسیدم حالا می‌تونستم خورشیدی که داشت پایان شب رو اعلام می‌کرد ببینم.
نمی‌تونم شب جایی برم، پس به کلبه‌ای که حداقل امن‌تر از بیرون بود وارد شدم.
دنبال چراغ نفتی گشتم... خداروشکر کبریت هم بود. روشنش کردم... حالا کلبه کمی توی روشنایی فرو رفته بود.
کامل گشتم وقتی چیزی ندیدم تکیه به تخت چوبی درازکش عین جنین توی خودم جمع شدم.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
بالا