۷۷-
آتش: سردته؟
- اهوم!
پشت سرم نشست و حالا من درست وسط پاهاش قرار دارم.
مشغول خشک کردن موهام شد. ده دقیقهای طول کشید تا خشکشون کرد و بعد شُل خرگوشی بافت و بعد گوجهای بستشون.
پای چپش که خم بود رو جمع کرد. روی زمین خوابوندم. خودش هم درحالی که وزنش رو نگه داشته بود خیمه زد روم.
بینیم رو بالا کشیدم و شوکه گفتم:
- چیکار میکنی؟
- هیچی.
- سواستفاده نکن.
اخم کرد. خم شد طرف صورتم که صدایی اومد.
سریع ازش جدا شدم. اما وقت برای قایم شدن نیست و سردار و کارن همراه ستاره و کیانا از بین درختها گذشتن وارد محوطهای که ما بودیم شدن.
کارن و سردار که بیخیال انگار میدونستن. اما کیانا و ستاره متعجب و مبهوت خیره نگاهمون میکردن.
ستاره شوکه گفت:
- آسمان! تو اینجا چیکار میکنی؟
کیانا با شیطنت گفت:
- به بهونهی آبشار میاومدی دیدن یار!
حرصی آتش رو نگاه کردن که دستهاش رو بالا برد و گفت:
- من بیتقصیرم.
روبه ستاره گفتم:
- شما اینجا چیکار میکنین؟
کیان: خوبه والا تو اومدی ور دل یارت ما نیایم.
ستاره با نیشخند گفت:
- نگفتی یارت پسرِ خانِ.
متعجب به ستاره چشم دوختم. پسر خان؟ کی؟ آتش؟!
شوکه با تتهپته گفتم:
- چی میگی؟ پسرخان؟
ستاره متعجب گفت:
- نمیدونستی؟
به آتش نگاه کردم که سریع گفت:
- توضیح میدم.
شالم رو روی موهام درست کردم. کتش رو به سمتش پرت کردم و سریع بلند شدم.
آتش: آسمان ببین وایسا واست توضیح بدم.
برام مهم نیست پسر خان بودنش. اما هیچجوره این وصلت نمیشه.
جیغ زدم:
- برو گمشو ک*ثافت ع*و*ضی.
به سمت کولهم پا تند کردم. ستاره و کیانا میدونستن از هیچی به اندازهی دروغ متنفر نیستم.
هنوز دو قدم نرفتم که دستم رو به سمت خودش کشید و افتادم توی بغلش.
تقلا کردم. جیغ زدم:
- ولم کن دروغگو.
توی صورتم تقریباً نعره زد:
- آسمان!
با گستاخی توی چشمهاش نگاه کردم و با اخمهای گره کرده گفتم:
- چیه؟ هان چیه؟ هی آسمان آسمان میکنی؟ (جیغ زدم) متنفرم ازت دروغگو.
آتش: میگم واست توضیح میدم.
- مگه مونده؟ ولم کن.
سفتتر گرفت. که وسط پاش کوبیدم. دستهاش دورم شل شد... سریع هلش دادم که چند قدمی عقب رفت خم شد.
سریع به سمت کولهم رفتم.
سردار و کارن متعجب بودن... برعکس ستاره و کیانا نگران نمیتونستن تکون بخورن.
کی میدونه من چه مرگمه! چند روز پیش با خان صحبت کردم فایده نداشت و گفت:
" - این قوانین شامل پسرهای من هم میشه."
میخوام سریعتر برم که از پشت کولهم کشیده شد. توی بغلش افتادم.
حرصی تقلا کردم و گفتم:
- ولم کن نمیفهمی یعنی چی؟
- نه نمیفهمم.
میخوام خونسرد باشم اما نمیشه. احساس ستاره و کیانا بیشتر از چهار پنج سالِ اصلا اونها از اول راهنمایی پسرهای خان رو میخواستن.
اما من چی... .
- همه چی تموم شد.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
آتش: سردته؟
- اهوم!
پشت سرم نشست و حالا من درست وسط پاهاش قرار دارم.
مشغول خشک کردن موهام شد. ده دقیقهای طول کشید تا خشکشون کرد و بعد شُل خرگوشی بافت و بعد گوجهای بستشون.
پای چپش که خم بود رو جمع کرد. روی زمین خوابوندم. خودش هم درحالی که وزنش رو نگه داشته بود خیمه زد روم.
بینیم رو بالا کشیدم و شوکه گفتم:
- چیکار میکنی؟
- هیچی.
- سواستفاده نکن.
اخم کرد. خم شد طرف صورتم که صدایی اومد.
سریع ازش جدا شدم. اما وقت برای قایم شدن نیست و سردار و کارن همراه ستاره و کیانا از بین درختها گذشتن وارد محوطهای که ما بودیم شدن.
کارن و سردار که بیخیال انگار میدونستن. اما کیانا و ستاره متعجب و مبهوت خیره نگاهمون میکردن.
ستاره شوکه گفت:
- آسمان! تو اینجا چیکار میکنی؟
کیانا با شیطنت گفت:
- به بهونهی آبشار میاومدی دیدن یار!
حرصی آتش رو نگاه کردن که دستهاش رو بالا برد و گفت:
- من بیتقصیرم.
روبه ستاره گفتم:
- شما اینجا چیکار میکنین؟
کیان: خوبه والا تو اومدی ور دل یارت ما نیایم.
ستاره با نیشخند گفت:
- نگفتی یارت پسرِ خانِ.
متعجب به ستاره چشم دوختم. پسر خان؟ کی؟ آتش؟!
شوکه با تتهپته گفتم:
- چی میگی؟ پسرخان؟
ستاره متعجب گفت:
- نمیدونستی؟
به آتش نگاه کردم که سریع گفت:
- توضیح میدم.
شالم رو روی موهام درست کردم. کتش رو به سمتش پرت کردم و سریع بلند شدم.
آتش: آسمان ببین وایسا واست توضیح بدم.
برام مهم نیست پسر خان بودنش. اما هیچجوره این وصلت نمیشه.
جیغ زدم:
- برو گمشو ک*ثافت ع*و*ضی.
به سمت کولهم پا تند کردم. ستاره و کیانا میدونستن از هیچی به اندازهی دروغ متنفر نیستم.
هنوز دو قدم نرفتم که دستم رو به سمت خودش کشید و افتادم توی بغلش.
تقلا کردم. جیغ زدم:
- ولم کن دروغگو.
توی صورتم تقریباً نعره زد:
- آسمان!
با گستاخی توی چشمهاش نگاه کردم و با اخمهای گره کرده گفتم:
- چیه؟ هان چیه؟ هی آسمان آسمان میکنی؟ (جیغ زدم) متنفرم ازت دروغگو.
آتش: میگم واست توضیح میدم.
- مگه مونده؟ ولم کن.
سفتتر گرفت. که وسط پاش کوبیدم. دستهاش دورم شل شد... سریع هلش دادم که چند قدمی عقب رفت خم شد.
سریع به سمت کولهم رفتم.
سردار و کارن متعجب بودن... برعکس ستاره و کیانا نگران نمیتونستن تکون بخورن.
کی میدونه من چه مرگمه! چند روز پیش با خان صحبت کردم فایده نداشت و گفت:
" - این قوانین شامل پسرهای من هم میشه."
میخوام سریعتر برم که از پشت کولهم کشیده شد. توی بغلش افتادم.
حرصی تقلا کردم و گفتم:
- ولم کن نمیفهمی یعنی چی؟
- نه نمیفهمم.
میخوام خونسرد باشم اما نمیشه. احساس ستاره و کیانا بیشتر از چهار پنج سالِ اصلا اونها از اول راهنمایی پسرهای خان رو میخواستن.
اما من چی... .
- همه چی تموم شد.
کد:
۷۷-
آتش: سردته؟
- اهوم!
پشت سرم نشست و حالا من درست وسط پاهاش قرار دارم.
مشغول خشک کردن موهام شد. ده دقیقهای طول کشید تا خشکشون کرد و بعد شُل خرگوشی بافت و بعد گوجهای بستشون.
پای چپش که خم بود رو جمع کرد. روی زمین خوابوندم. خودش هم درحالی که وزنش رو نگه داشته بود خیمه زد روم.
بینیم رو بالا کشیدم و شوکه گفتم:
- چیکار میکنی؟
- هیچی.
- سواستفاده نکن.
اخم کرد. خم شد طرف صورتم که صدایی اومد.
سریع ازش جدا شدم. اما وقت برای قایم شدن نیست و سردار و کارن همراه ستاره و کیانا از بین درختها گذشتن وارد محوطهای که ما بودیم شدن.
کارن و سردار که بیخیال انگار میدونستن. اما کیانا و ستاره متعجب و مبهوت خیره نگاهمون میکردن.
ستاره شوکه گفت:
- آسمان! تو اینجا چیکار میکنی؟
کیانا با شیطنت گفت:
- به بهونهی آبشار میاومدی دیدن یار!
حرصی آتش رو نگاه کردن که دستهاش رو بالا برد و گفت:
- من بیتقصیرم.
روبه ستاره گفتم:
- شما اینجا چیکار میکنین؟
کیان: خوبه والا تو اومدی ور دل یارت ما نیایم.
ستاره با نیشخند گفت:
- نگفتی یارت پسرِ خانِ.
متعجب به ستاره چشم دوختم. پسر خان؟ کی؟ آتش؟!
شوکه با تتهپته گفتم:
- چی میگی؟ پسرخان؟
ستاره متعجب گفت:
- نمیدونستی؟
به آتش نگاه کردم که سریع گفت:
- توضیح میدم.
شالم رو روی موهام درست کردم. کتش رو به سمتش پرت کردم و سریع بلند شدم.
آتش: آسمان ببین وایسا واست توضیح بدم.
برام مهم نیست پسر خان بودنش. اما هیچجوره این وصلت نمیشه.
جیغ زدم:
- برو گمشو ک*ثافت ع*و*ضی.
به سمت کولهم پا تند کردم. ستاره و کیانا میدونستن از هیچی به اندازهی دروغ متنفر نیستم.
هنوز دو قدم نرفتم که دستم رو به سمت خودش کشید و افتادم توی بغلش.
تقلا کردم. جیغ زدم:
- ولم کن دروغگو.
توی صورتم تقریباً نعره زد:
- آسمان!
با گستاخی توی چشمهاش نگاه کردم و با اخمهای گره کرده گفتم:
- چیه؟ هان چیه؟ هی آسمان آسمان میکنی؟ (جیغ زدم) متنفرم ازت دروغگو.
آتش: میگم واست توضیح میدم.
- مگه مونده؟ ولم کن.
سفتتر گرفت. که وسط پاش کوبیدم. دستهاش دورم شل شد... سریع هلش دادم که چند قدمی عقب رفت خم شد.
سریع به سمت کولهم رفتم.
سردار و کارن متعجب بودن... برعکس ستاره و کیانا نگران نمیتونستن تکون بخورن.
کی میدونه من چه مرگمه! چند روز پیش با خان صحبت کردم فایده نداشت و گفت:
" - این قوانین شامل پسرهای من هم میشه."
میخوام سریعتر برم که از پشت کولهم کشیده شد. توی بغلش افتادم.
حرصی تقلا کردم و گفتم:
- ولم کن نمیفهمی یعنی چی؟
- نه نمیفهمم.
میخوام خونسرد باشم اما نمیشه. احساس ستاره و کیانا بیشتر از چهار پنج سالِ اصلا اونها از اول راهنمایی پسرهای خان رو میخواستن.
اما من چی... .
- همه چی تموم شد.
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان