کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع Mina 7192
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 64
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,369
Points
88
پارت۵۸

سر کلاس بودیم، به صبح فکر می‌کردم که هانیه از ترس غلامرضا می‌خواست دانشگاه نیاد و به اصرار من اومد.
روی صندلی همیشگیش نشسته بود و به درس دادن من گوش می‌کرد.
گهگداری بهش نگاه می‌کردم، که متوجه شدم دوباره خون دماغ شد.
بی‌توجه به دانشجوها سمتش رفتم، خم شدم، یه دستم رو رو صندلیش گذاشتم و با دست دیگم، دستمالی از جیبم در آوردم و آروم گفتم:
_ باز هم خون دماغ شدی عزیزم؟
دستمال رو از دستم گرفت و روی بینیش گذاشت. به اطرافمون نگاه کردم، همه‌ی بچه‌ها متعجب به ما نگاه می‌کردن.
از سمانه خواستم به هانیه کمک کنه تا بره بیرون و صورتش رو تمیز کنه.
پچ‌پچ بچه‌ها بلند شد، برام اهمیتی نداشت و فقط به هانیه فکر می‌کردم.
دوباره به تدریس ادامه دادم که سمانه سراسیمه به کلاس برگشت.
نفس‌نفس می زد:
_ استاد هانیه!
طرفش رفتم:
_ هانیه چی؟حرف بزن تو رو خدا.
_ پسر عموش!
با شنیدن این کلمه از کلاس بیرون رفتم، با سرعت خودم رو به در دانشگاه رسوندم، از دور می‌دیدم هانیه و غلامرضا در گیرن و غلامرضا هانیه رو به زور سوار ماشین کرد. هر چقدر دویدم بهشون نرسیدم و تو یه چشم بهم زدن دور شدن.
عماد از جاش بلند شد. به طرف من اومد و گفت:
_ از این جا به بعدش رو من نمی‌تونم براش تعریف کنم، از من ساخته نیست، خودت بگو.
گفت و رفت تو حیاط.
نگار گفت:
_ پس چرا بقیه‌ش رو تعریف نکردن؟
کاوه گفت:
_ هر وقت از بابام می‌خوام بگه هانیه جون چجوری رفت؟میگه نمی‌تونم بگم، همیشه برا منم سواله که چرا نمی‌تونه چیزی بگه؟
گفتم:
_ چون فکر می‌کنه مقابل غلامرضا ضعیف بوده و نتونسته از من حمایت کنه. چون فکر می‌کنه باید یه راه حلی پیدا می‌کرده. چون خودش رو برای اون اتفاق سرزنش می‌کنه.
کاوه گفت:
_ هانیه جون خودتون برامون بگید، بگید چه اتفاقی افتاد؟
با این‌که گفتنش برای خودم هم سخت بود ولی چاره‌ای نبود. نگار باید ته این قصه رو می‌فهمید.
عماد از حیاط برگشت و کنارم نشست.
من هم بقیه‌ی ماجراها رو تعریف کردم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
سر کلاس بودیم، به صبح فکر می‌کردم که هانیه از ترس غلامرضا می‌خواست دانشگاه نیاد و به اصرار من اومد.
روی صندلی همیشگیش نشسته بود و به درس دادن من گوش می‌کرد.
گهگداری بهش نگاه می‌کردم، که متوجه شدم دوباره خون دماغ شد.
بی‌توجه به دانشجوها سمتش رفتم، خم شدم، یه دستم رو رو صندلیش گذاشتم و با دست دیگم، دستمالی از جیبم در آوردم و آروم گفتم:
_ باز هم خون دماغ شدی عزیزم؟
دستمال رو از دستم گرفت و روی بینیش گذاشت. به اطرافمون نگاه کردم، همه‌ی بچه‌ها متعجب به ما نگاه می‌کردن.
از سمانه خواستم به هانیه کمک کنه تا بره بیرون و صورتش رو تمیز کنه.
پچ‌پچ بچه‌ها بلند شد، برام اهمیتی نداشت و فقط به هانیه فکر می‌کردم.
دوباره به تدریس ادامه دادم که سمانه سراسیمه به کلاس برگشت.
نفس‌نفس می زد:
_ استاد هانیه!
طرفش رفتم:
_ هانیه چی؟حرف بزن تو رو خدا.
_ پسر عموش!
با شنیدن این کلمه از کلاس بیرون رفتم، با سرعت خودم رو به در دانشگاه رسوندم، از دور می‌دیدم هانیه و غلامرضا در گیرن و غلامرضا هانیه رو به زور سوار ماشین کرد. هر چقدر دویدم بهشون نرسیدم و تو یه چشم بهم زدن دور شدن.
عماد از جاش بلند شد. به طرف من اومد و گفت:
_ از این جا به بعدش رو من نمی‌تونم براش تعریف کنم، از من ساخته نیست، خودت بگو.
گفت و رفت تو حیاط.
نگار گفت:
_ پس چرا بقیه‌ش رو تعریف نکردن؟
کاوه گفت:
_ هر وقت از بابام می‌خوام بگه هانیه جون چجوری رفت؟میگه نمی‌تونم بگم، همیشه برا منم سواله که چرا نمی‌تونه چیزی بگه؟
گفتم:
_ چون فکر می‌کنه مقابل غلامرضا ضعیف بوده و نتونسته از من حمایت کنه. چون فکر می‌کنه باید یه راه حلی پیدا می‌کرده. چون خودش رو برای اون اتفاق سرزنش می‌کنه.
کاوه گفت:
_ هانیه جون خودتون برامون بگید، بگید چه اتفاقی افتاد؟
با این‌که گفتنش برای خودم هم سخت بود ولی چاره‌ای نبود. نگار باید ته این قصه رو می‌فهمید.
عماد از حیاط برگشت و کنارم نشست.
من هم بقیه‌ی ماجراها رو تعریف کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,369
Points
88
پارت ۵۹

با سمانه اومدیم تو حیاط که صدای دعوا رو از دم در دانشگاه شنیدیم، به سمانه گفتم به نظرم این صدا آشناست. غلامرضا بود، سمتش رفتم، بهم گفت بیا بیرون باهات کاری ندارم، فقط یه حرفیه می‌خوام بهت بزنم و برم.
به ماشین که رسیدم، مجبورم کرد سوار ماشین بشم و من رو به خونه‌ی عموم برد. تو یکی از اتاقای طبقه‌ی بالا زندانیم کرد.
یه ساعت نگذشته بود که سر و صدای دوباره‌ی غلامرضا از حیاط به گوشم رسید.
به سمت پنجره رفتم، غلامرضا و عماد دست به یقه شده بودن.
صدای عماد رو می‌شنیدم که اسمم رو صدا می‌زد.
به طرف در برگشتم، در قفل بود، به در می‌کوبیدم و به زن عمو التماس می‌کردم در رو باز کنه.
_ زن عمو تو رو خدا بزار بیام بیرون. زن عمو التماست می‌کنم. به روح خانوم جون قسمت میدم. حداقل برو نزار غلامرضا آسیبی به عماد بزنه.
زن عمو هم پشت در گریه میکرد:
_ ببخش هانیه جونم. این پسره دیوونه شده.
از پسش برنمیام. اگه در رو باز کنم یه کاری دستت میده.
_ زن عمو به غلامرضا بگو بزاره خودم به عماد بگم بره. من باهاش نمیرم. زن عمو التماست می‌کنم فقط همین یه کار رو کن.
زن عمو رفت و با غلامرضا برگشت.
_ خودت می‌فرستیش بره وگرنه خون هر دوتاتون رو همین جا می‌ریزم، فهمیدی؟
سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم.
_ راه بیوفت.
به حیاط رسیدم، عماد دوید سمتم:
_بیا بریم هانیه.
غلامرضا داد کشید:
_ هانیه جایی نمیاد.
عماد صداش رو برد بالا:
_ چی می‌خوای تو ع*و*ضی؟
_ یعنی هنوز نفهمیدی هانیه رو می‌خوام.
_ هانیه زن منه.
_ از این به بعد نیست. چون حق منه. سهم منه.
عماد دستم رو گرفت و خواستیم به سمت در بریم که غلامرضا بهش حمله کرد و روی زمین پرتش کرد.
غلامرضا رو با تمام توان هول دادم و فریاد کشیدم:
_ دست از سرمون بردار.
کنار عماد نشستم، صورتش خونی شده بود، با گوشه‌ی روسریم خون روی صورتش رو پاک کردم و گفتم:
_ تو هم وسط بدبختیای من گیر افتادی، برو، نزار بیشتر ازین دیوونه بازی در بیاره.
لبخند تلخی زد:
_ کجا برم؟بدون تو هیچ جا نمیرم.
غلامرضا که حسابی دیوونه شده بود، دوباره سمت عماد اومد، از زمین بلندش کرد پوزخندی زد و گفت:
_ نمی‌‌خوای که اتفاقی برای پسرت بیفته؟
_ ع*و*ضی اسم پسر منو نیار، من و هانیه از این جا می‌ریم.تو هم هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی.
غلامرضا یه چاقو از جیبش در آورد. زن عمو شروع به فریاد کرد.
_ خدایا من رو بکش راحت کن از دست این. بابات کم خون به جیگرم کرده حالا نوبت توئه.
غلامرضا با چاقو سمت من اومد.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
با سمانه اومدیم تو حیاط که صدای دعوا رو از دم در دانشگاه شنیدیم، به سمانه گفتم به نظرم این صدا آشناست. غلامرضا بود، سمتش رفتم، بهم گفت بیا بیرون باهات کاری ندارم، فقط یه حرفیه می‌خوام بهت بزنم و برم.
به ماشین که رسیدم، مجبورم کرد سوار ماشین بشم و من رو به خونه‌ی عموم برد. تو یکی از اتاقای طبقه‌ی بالا زندانیم کرد.
یه ساعت نگذشته بود که سر و صدای دوباره‌ی غلامرضا از حیاط به گوشم رسید.
به سمت پنجره رفتم، غلامرضا و عماد دست به یقه شده بودن.
صدای عماد رو می‌شنیدم که اسمم رو صدا می‌زد.
به طرف در برگشتم، در قفل بود، به در می‌کوبیدم و به زن عمو التماس می‌کردم در رو باز کنه.
_ زن عمو تو رو خدا بزار بیام بیرون. زن عمو التماست می‌کنم. به روح خانوم جون قسمت میدم. حداقل برو نزار غلامرضا آسیبی به عماد بزنه.
زن عمو هم پشت در گریه میکرد:
_ ببخش هانیه جونم. این پسره دیوونه شده.
از پسش برنمیام. اگه در رو باز کنم یه کاری دستت میده.
_ زن عمو به غلامرضا بگو بزاره خودم به عماد بگم بره. من باهاش نمیرم. زن عمو التماست می‌کنم فقط همین یه کار رو کن.
زن عمو رفت و با غلامرضا برگشت.
_ خودت می‌فرستیش بره وگرنه خون هر دوتاتون رو همین جا می‌ریزم، فهمیدی؟
سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم.
_ راه بیوفت.
به حیاط رسیدم، عماد دوید سمتم:
_بیا بریم هانیه.
غلامرضا داد کشید:
_ هانیه جایی نمیاد.
عماد صداش رو برد بالا:
_ چی می‌خوای تو ع*و*ضی؟
_ یعنی هنوز نفهمیدی هانیه رو می‌خوام.
_ هانیه زن منه.
_ از این به بعد نیست. چون حق منه. سهم منه.
عماد دستم رو گرفت و خواستیم به سمت در بریم که غلامرضا بهش حمله کرد و روی زمین پرتش کرد.
غلامرضا رو با تمام توان هول دادم و فریاد کشیدم:
_ دست از سرمون بردار.
کنار عماد نشستم، صورتش خونی شده بود، با گوشه‌ی روسریم خون روی صورتش رو پاک کردم و گفتم:
_ تو هم وسط بدبختیای من گیر افتادی، برو، نزار بیشتر ازین دیوونه بازی در بیاره.
لبخند تلخی زد:
_ کجا برم؟بدون تو هیچ جا نمیرم.
غلامرضا که حسابی دیوونه شده بود، دوباره سمت عماد اومد، از زمین بلندش کرد پوزخندی زد و گفت:
_ نمی‌‌خوای که اتفاقی برای پسرت بیفته؟
_ ع*و*ضی اسم پسر منو نیار، من و هانیه از این جا می‌ریم.تو هم هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی.
غلامرضا یه چاقو از جیبش در آورد. زن عمو شروع به فریاد کرد.
_ خدایا من رو بکش راحت کن از دست این. بابات کم خون به جیگرم کرده حالا نوبت توئه.
غلامرضا با چاقو سمت من اومد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,369
Points
88
پارت۶۰
چاقو رو زیر گلوم گذاشت و به عماد گفت:
_ حالا یه کاری می‌کنم که داغش به دلت بمونه.
عماد سمتمون اومد و گفت:
_ ولش کن ک*ثافت.
نوک چاقو رو زیر گلوم کشید، سوزش و گرمایی زیر گلوم حس کردم.
عماد سر جاش وایساد و با فریاد گفت:
_ باشه هر کار بگی می‌کنم، فقط ولش کن.
چاقو رو به سمت عماد گرفت:
_ فقط گورتو گم کن.
عماد رفت.
یه مدت بعد هم ما از اصفهان رفتیم.
نگار سر پا وایساد و گفت:
_ حالا هم قراره تاوان کارهای پدرم رو من پس بدم! شما به عشق گذشتتون برسین، من رو هم بخاطر کارهای پدرم قربونی کنید.
_ نه این نیست نگارم.
_ پس چیه؟این نمایش رو راه انداختین که بگین ما بالاخره به هم رسیدیم. آره مامان؟من این وسط برات مهم نیستم؟ این اقا قراره بشه شوهرت؟
کاوه جلو اومد و گفت:
_ این آقا که میگی پدر ماست.
نگار عصبی شد و گفت:
_ پدر تو هست ولی... .
کاوه گفت:
_ هانیه جون هنوز وقتش نشده که اخر این قصه رو بفهمه؟
نگاهی به کاوه انداختم و گفتم:
_ چرا حالا دیگه وقتشه.
نگاهم رو از کاوه گرفتم و رو به نگارگفتم:
_ تو دختر غلامرضا نیستی، دختر عمادی!
نگار پوزخندی زد و گفت:
_ ته نمایشتون واقعاً قشنگه. ولی این کار درستی نیست که برای دلخوشی من این حرف رو بزنید، اگه میخواید برید دنبال زندگیتون برید، منم تنها بزارید.
_ دروغ نیست نگار، عماد پدر واقعیته. من وقتی زن غلامرضا شدم که تو به دنیا اومده بودی. خون دماغ شدن‌هام تا آخر حاملگیم ادامه داشت. اصلاً خون دماغ شدن‌هام بخاطر بارداریم بود.
نگار که دیگه باورش شده بود با چشمای گریون گفت:
_ پس چرا این همه سال ازم مخفی کردی؟
_ چون اگه می‌گفتم ترکم می‌کردی، راضی نمی‌شدی زیر دست غلامرضا بزرگ بشی. خودخواه بودم می‌دونم، ولی اگه تو نبودی من یه روزم با غلامرضا دوام نمی‌آوردم. می‌دونم با این پنهون کاری هم به تو ظلم کردم هم به عماد. حق دارین اگه هردوتون من رو نبخشین. چون من بودم که نذاشتم از وجود هم باخبر بشین.
***
سه ماه از اون ماجراها گذشته و من و عماد پشت در اتاق عمل منتظر بچه‌هامون هستیم.
به عماد گفته بودم خون کار خودش رو می‌کنه.
نگار و کاوه برای عمل پیوند کلیه تو اتاق هستن.
نمی‌دونم بعد از این عمل سرنوشت آرامش رو برامون رقم می‌زنه یا هنوز ما رو سرگردون به دنبال خودش می‌کشه.
_ عماد؟
_ جانم؟
_ بعد از عمل بچه‌ها میصریم پا ب*و*س امام رضا؟
_ اگه تو بخوای تا آخر دنیا هم که بگی میام.
پایان
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
چاقو رو زیر گلوم گذاشت و به عماد گفت:
_ حالا یه کاری می‌کنم که داغش به دلت بمونه.
عماد سمتمون اومد و گفت:
_ ولش کن ک*ثافت.
نوک چاقو رو زیر گلوم کشید، سوزش و گرمایی زیر گلوم حس کردم.
عماد سر جاش وایساد و با فریاد گفت:
_ باشه هر کار بگی می‌کنم، فقط ولش کن.
چاقو رو به سمت عماد گرفت:
_ فقط گورتو گم کن.
عماد رفت.
یه مدت بعد هم ما از اصفهان رفتیم.
نگار سر پا وایساد و گفت:
_ حالا هم قراره تاوان کارهای پدرم رو من پس بدم! شما به عشق گذشتتون برسین، من رو هم بخاطر کارهای پدرم قربونی کنید.
_ نه این نیست نگارم.
_ پس چیه؟این نمایش رو راه انداختین که بگین ما بالاخره به هم رسیدیم. آره مامان؟من این وسط برات مهم نیستم؟ این اقا قراره بشه شوهرت؟
کاوه جلو اومد و گفت:
_ این آقا که میگی پدر ماست.
نگار عصبی شد و گفت:
_ پدر تو هست ولی... .
کاوه گفت:
_ هانیه جون هنوز وقتش نشده که اخر این قصه رو بفهمه؟
نگاهی به کاوه انداختم و گفتم:
_ چرا حالا دیگه وقتشه.
نگاهم رو از کاوه گرفتم و رو به نگارگفتم:
_ تو دختر غلامرضا نیستی، دختر عمادی!
نگار پوزخندی زد و گفت:
_ ته نمایشتون واقعاً قشنگه. ولی این کار درستی نیست که برای دلخوشی من این حرف رو بزنید، اگه میخواید برید دنبال زندگیتون برید، منم تنها بزارید.
_ دروغ نیست نگار، عماد پدر واقعیته. من وقتی زن غلامرضا شدم که تو به دنیا اومده بودی. خون دماغ شدن‌هام تا آخر حاملگیم ادامه داشت. اصلاً خون دماغ شدن‌هام بخاطر بارداریم بود.
نگار که دیگه باورش شده بود با چشمای گریون گفت:
_ پس چرا این همه سال ازم مخفی کردی؟
_ چون اگه می‌گفتم ترکم می‌کردی، راضی نمی‌شدی زیر دست غلامرضا بزرگ بشی. خودخواه بودم می‌دونم، ولی اگه تو نبودی من یه روزم با غلامرضا دوام نمی‌آوردم. می‌دونم با این پنهون کاری هم به تو ظلم کردم هم به عماد. حق دارین اگه هردوتون من رو نبخشین. چون من بودم که نذاشتم از وجود هم باخبر بشین.
***
سه ماه از اون ماجراها گذشته و من و عماد پشت در اتاق عمل منتظر بچه‌هامون هستیم.
به عماد گفته بودم خون کار خودش رو می‌کنه.
نگار و کاوه برای عمل پیوند کلیه تو اتاق هستن.
نمی‌دونم بعد از این عمل سرنوشت آرامش رو برامون رقم می‌زنه یا هنوز ما رو سرگردون به دنبال خودش می‌کشه.
_ عماد؟
_ جانم؟
_ بعد از عمل بچه‌ها میصریم پا ب*و*س امام رضا؟
_ اگه تو بخوای تا آخر دنیا هم که بگی میام.
پایان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,957
لایک‌ها
11,700
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
305,094
Points
70,000,279
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,957
لایک‌ها
11,700
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
305,094
Points
70,000,279
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : Lunika✧
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا