پارت۵۸
سر کلاس بودیم، به صبح فکر میکردم که هانیه از ترس غلامرضا میخواست دانشگاه نیاد و به اصرار من اومد.
روی صندلی همیشگیش نشسته بود و به درس دادن من گوش میکرد.
گهگداری بهش نگاه میکردم، که متوجه شدم دوباره خون دماغ شد.
بیتوجه به دانشجوها سمتش رفتم، خم شدم، یه دستم رو رو صندلیش گذاشتم و با دست دیگم، دستمالی از جیبم در آوردم و آروم گفتم:
_ باز هم خون دماغ شدی عزیزم؟
دستمال رو از دستم گرفت و روی بینیش گذاشت. به اطرافمون نگاه کردم، همهی بچهها متعجب به ما نگاه میکردن.
از سمانه خواستم به هانیه کمک کنه تا بره بیرون و صورتش رو تمیز کنه.
پچپچ بچهها بلند شد، برام اهمیتی نداشت و فقط به هانیه فکر میکردم.
دوباره به تدریس ادامه دادم که سمانه سراسیمه به کلاس برگشت.
نفسنفس می زد:
_ استاد هانیه!
طرفش رفتم:
_ هانیه چی؟حرف بزن تو رو خدا.
_ پسر عموش!
با شنیدن این کلمه از کلاس بیرون رفتم، با سرعت خودم رو به در دانشگاه رسوندم، از دور میدیدم هانیه و غلامرضا در گیرن و غلامرضا هانیه رو به زور سوار ماشین کرد. هر چقدر دویدم بهشون نرسیدم و تو یه چشم بهم زدن دور شدن.
عماد از جاش بلند شد. به طرف من اومد و گفت:
_ از این جا به بعدش رو من نمیتونم براش تعریف کنم، از من ساخته نیست، خودت بگو.
گفت و رفت تو حیاط.
نگار گفت:
_ پس چرا بقیهش رو تعریف نکردن؟
کاوه گفت:
_ هر وقت از بابام میخوام بگه هانیه جون چجوری رفت؟میگه نمیتونم بگم، همیشه برا منم سواله که چرا نمیتونه چیزی بگه؟
گفتم:
_ چون فکر میکنه مقابل غلامرضا ضعیف بوده و نتونسته از من حمایت کنه. چون فکر میکنه باید یه راه حلی پیدا میکرده. چون خودش رو برای اون اتفاق سرزنش میکنه.
کاوه گفت:
_ هانیه جون خودتون برامون بگید، بگید چه اتفاقی افتاد؟
با اینکه گفتنش برای خودم هم سخت بود ولی چارهای نبود. نگار باید ته این قصه رو میفهمید.
عماد از حیاط برگشت و کنارم نشست.
من هم بقیهی ماجراها رو تعریف کردم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
سر کلاس بودیم، به صبح فکر میکردم که هانیه از ترس غلامرضا میخواست دانشگاه نیاد و به اصرار من اومد.
روی صندلی همیشگیش نشسته بود و به درس دادن من گوش میکرد.
گهگداری بهش نگاه میکردم، که متوجه شدم دوباره خون دماغ شد.
بیتوجه به دانشجوها سمتش رفتم، خم شدم، یه دستم رو رو صندلیش گذاشتم و با دست دیگم، دستمالی از جیبم در آوردم و آروم گفتم:
_ باز هم خون دماغ شدی عزیزم؟
دستمال رو از دستم گرفت و روی بینیش گذاشت. به اطرافمون نگاه کردم، همهی بچهها متعجب به ما نگاه میکردن.
از سمانه خواستم به هانیه کمک کنه تا بره بیرون و صورتش رو تمیز کنه.
پچپچ بچهها بلند شد، برام اهمیتی نداشت و فقط به هانیه فکر میکردم.
دوباره به تدریس ادامه دادم که سمانه سراسیمه به کلاس برگشت.
نفسنفس می زد:
_ استاد هانیه!
طرفش رفتم:
_ هانیه چی؟حرف بزن تو رو خدا.
_ پسر عموش!
با شنیدن این کلمه از کلاس بیرون رفتم، با سرعت خودم رو به در دانشگاه رسوندم، از دور میدیدم هانیه و غلامرضا در گیرن و غلامرضا هانیه رو به زور سوار ماشین کرد. هر چقدر دویدم بهشون نرسیدم و تو یه چشم بهم زدن دور شدن.
عماد از جاش بلند شد. به طرف من اومد و گفت:
_ از این جا به بعدش رو من نمیتونم براش تعریف کنم، از من ساخته نیست، خودت بگو.
گفت و رفت تو حیاط.
نگار گفت:
_ پس چرا بقیهش رو تعریف نکردن؟
کاوه گفت:
_ هر وقت از بابام میخوام بگه هانیه جون چجوری رفت؟میگه نمیتونم بگم، همیشه برا منم سواله که چرا نمیتونه چیزی بگه؟
گفتم:
_ چون فکر میکنه مقابل غلامرضا ضعیف بوده و نتونسته از من حمایت کنه. چون فکر میکنه باید یه راه حلی پیدا میکرده. چون خودش رو برای اون اتفاق سرزنش میکنه.
کاوه گفت:
_ هانیه جون خودتون برامون بگید، بگید چه اتفاقی افتاد؟
با اینکه گفتنش برای خودم هم سخت بود ولی چارهای نبود. نگار باید ته این قصه رو میفهمید.
عماد از حیاط برگشت و کنارم نشست.
من هم بقیهی ماجراها رو تعریف کردم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
سر کلاس بودیم، به صبح فکر میکردم که هانیه از ترس غلامرضا میخواست دانشگاه نیاد و به اصرار من اومد.
روی صندلی همیشگیش نشسته بود و به درس دادن من گوش میکرد.
گهگداری بهش نگاه میکردم، که متوجه شدم دوباره خون دماغ شد.
بیتوجه به دانشجوها سمتش رفتم، خم شدم، یه دستم رو رو صندلیش گذاشتم و با دست دیگم، دستمالی از جیبم در آوردم و آروم گفتم:
_ باز هم خون دماغ شدی عزیزم؟
دستمال رو از دستم گرفت و روی بینیش گذاشت. به اطرافمون نگاه کردم، همهی بچهها متعجب به ما نگاه میکردن.
از سمانه خواستم به هانیه کمک کنه تا بره بیرون و صورتش رو تمیز کنه.
پچپچ بچهها بلند شد، برام اهمیتی نداشت و فقط به هانیه فکر میکردم.
دوباره به تدریس ادامه دادم که سمانه سراسیمه به کلاس برگشت.
نفسنفس می زد:
_ استاد هانیه!
طرفش رفتم:
_ هانیه چی؟حرف بزن تو رو خدا.
_ پسر عموش!
با شنیدن این کلمه از کلاس بیرون رفتم، با سرعت خودم رو به در دانشگاه رسوندم، از دور میدیدم هانیه و غلامرضا در گیرن و غلامرضا هانیه رو به زور سوار ماشین کرد. هر چقدر دویدم بهشون نرسیدم و تو یه چشم بهم زدن دور شدن.
عماد از جاش بلند شد. به طرف من اومد و گفت:
_ از این جا به بعدش رو من نمیتونم براش تعریف کنم، از من ساخته نیست، خودت بگو.
گفت و رفت تو حیاط.
نگار گفت:
_ پس چرا بقیهش رو تعریف نکردن؟
کاوه گفت:
_ هر وقت از بابام میخوام بگه هانیه جون چجوری رفت؟میگه نمیتونم بگم، همیشه برا منم سواله که چرا نمیتونه چیزی بگه؟
گفتم:
_ چون فکر میکنه مقابل غلامرضا ضعیف بوده و نتونسته از من حمایت کنه. چون فکر میکنه باید یه راه حلی پیدا میکرده. چون خودش رو برای اون اتفاق سرزنش میکنه.
کاوه گفت:
_ هانیه جون خودتون برامون بگید، بگید چه اتفاقی افتاد؟
با اینکه گفتنش برای خودم هم سخت بود ولی چارهای نبود. نگار باید ته این قصه رو میفهمید.
عماد از حیاط برگشت و کنارم نشست.
من هم بقیهی ماجراها رو تعریف کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: