کامل شده رمان نيلوفر کاغذی | ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
*رهام*
توی محل پیدا شدن جنازه بودیم. ساعت حدودا یک شب بود. چراغ قوه‌ی گوشی رو روشن کردم و به اطراف انداختم. السا هم کنارم حرکت می‌کرد:
- می‌ترسی؟
السا لبخند زد.
- خودت هم‌ می‌دونی از این چیزها نمی‌ترسم.
دستم رو به کمرم زدم و چراغ قوه رو خاموش کردم. یه گوشه نشستم توی تاریکی، السا پرسید:
- چرا خاموش کردی؟
- بذار ببینم این موقع شب کیا این‌جا سر و کله‌شون پیدا میشه.
- آخه توی خرابه، نصف شبی کی می‌خواد بیاد؟ اصلا بیاد، چه توفیقی برای ما داره؟
بهش نگاه کردم.
- شاید اون شب کسی رو این‌جا دیده باشن.
السا با لحن اعتراضی گفت:
- بی‌خیال رهام! داریم الکی وقت هدر می‌دیم.
بلند شدم و چراغ قوه رو روشن کردم. السا رفت بیرون خرابه و نزدیک ماشین، من هم رفتم کنارش و به ماشین لم‌ دادم:
- همه از بی‌لیاقتی ما میگن ولی هیچ‌کس جرأت نداره این پرونده رو قبول کنه.
السا بهم نگاه کرد.
- پرونده عجیبیه؛ طرف یه حرومزاده‌ی نابغه‌ست.
لبخند زدم.
- فحش دیگه‌ای نیست بهش بدی؟ همش میگی حرومزاده.
بهم نگاهی کرد.
- من مثل شما فحش زیادی بلد نیستم، این بدترین فحشیه که یاد دارم.
خندیدم.
- الکی! شما دخترها خودتون رو مؤدب می‌گیرید ولی جاش که باشه، یه فحش‌هایی می‌دید که آدم باید تا چند سال دنبال معناش باشه.
السا خندید. من هم بهش خیره شدم. صدای خنده‌اش بهترین ملودی... خفه شو رهام! خاک تو سرت کنن! دخترهای مردم... .
- السا؟
بهم نگاه کرد.
- بله؟
از ماشین تکیه‌ام رو گرفتم و بهش خیره شدم. داشت یه چیزهایی برام روشن میشد.
- شباهت دخترهای که کشته شدن توی چیه؟
السا شونه‌ای بالا انداخت.
- سنشون تقریبا یکیه، همین.
سرم رو به نشانه‌ی منفی تکون دادم.
- نه، همشون یه خصوصیت مشترک داشتن که خانواده‌هاشون درموردش حرف می‌زدن ولی ما دقت نکردیم.
- چی؟
- خنده.
السا با تعجب گفت:
- خنده؟!
روبه‌روش ایستادم.
- خنده‌رو و با نشاط بودن. فقط این آخری رو مطمئن نیستم؛ سارا.
- آره، پدر سارا هم درمورد شاد بودن دخترش گفت.
- مطمئنم دلیل انتخاب این دخترها به خاطر همین موضوعه. این خنده‌ها برای اون قاتل یه نوع ت*ح*ریک حساب میشه.
- با این چیزها نمی‌شه به اون برسیم رهام.
دختره‌ی احمق! اگه خودش این موضوع رو می‌فهمید با افتخار از نابغه بودنش دم می‌زد؛ حالا که من به این موضوع پی بردم، شده یه موضوع بی‌اهميت.
توی همین لحظه، گوشی السا زنگ خورد. من هم بهش خیره شدم.
- سل... آدرس بفرستید، الان با رهام میام.
بعد قطع کرد و با عجله بهم گفت:
- بریم رهام.
- کجا؟
السا در ماشین رو باز کرد و در حالی که نشست توی ماشین، گفت:
- یه دختر دیگه رو دزدیدن.
من هم لنگان‌لنگان رفتم و نشستم توی ماشین السا؛ با عجله حرکت کرد.

کد:
*رهام*

توی محل پیدا شدن جنازه بودیم. ساعت حدودا یک شب بود. چراغ قوه‌ی گوشی رو روشن کردم و به اطراف انداختم. السا هم کنارم حرکت می‌کرد:

- می‌ترسی؟

السا لبخند زد.

- خودت هم‌ می‌دونی از این چیزها نمی‌ترسم.

دستم رو به کمرم زدم و چراغ قوه رو خاموش کردم. یه گوشه نشستم توی تاریکی، السا پرسید:

- چرا خاموش کردی؟

- بذار ببینم این موقع شب کیا این‌جا سر و کله‌شون پیدا میشه.

- آخه توی خرابه، نصف شبی کی می‌خواد بیاد؟ اصلا بیاد، چه توفیقی برای ما داره؟

بهش نگاه کردم.

- شاید اون شب کسی رو این‌جا دیده باشن.

السا با لحن اعتراضی گفت:

- بی‌خیال رهام! داریم الکی وقت هدر می‌دیم.

بلند شدم و چراغ قوه رو روشن کردم. السا رفت بیرون خرابه و نزدیک ماشین، من هم رفتم کنارش و به ماشین لم‌ دادم:

- همه از بی‌لیاقتی ما میگن ولی هیچ‌کس جرأت نداره این پرونده رو قبول کنه.

السا بهم نگاه کرد.

- پرونده عجیبیه؛ طرف یه حرومزاده‌ی نابغه‌ست.

لبخند زدم.

- فحش دیگه‌ای نیست بهش بدی؟ همش میگی حرومزاده.

بهم نگاهی کرد.

- من مثل شما فحش زیادی بلد نیستم، این بدترین فحشیه که یاد دارم.

خندیدم.

- الکی! شما دخترها خودتون رو مؤدب می‌گیرید ولی جاش که باشه، یه فحش‌هایی می‌دید که آدم باید تا چند سال دنبال معناش باشه.

السا خندید. من هم بهش خیره شدم. صدای خنده‌اش بهترین ملودی... خفه شو رهام! خاک تو سرت کنن! دخترهای مردم... .

- السا؟

بهم نگاه کرد.

- بله؟

از ماشین تکیه‌ام رو گرفتم و بهش خیره شدم. داشت یه چیزهایی برام روشن میشد.

- شباهت دخترهای که کشته شدن توی چیه؟

السا شونه‌ای بالا انداخت.

- سنشون تقریبا یکیه، همین.

سرم رو به نشانه‌ی منفی تکون دادم.

- نه، همشون یه خصوصیت مشترک داشتن که خانواده‌هاشون درموردش حرف می‌زدن ولی ما دقت نکردیم.

- چی؟

- خنده.

السا با تعجب گفت:

- خنده؟!

روبه‌روش ایستادم.

- خنده‌رو و با نشاط بودن. فقط این آخری رو مطمئن نیستم؛ سارا.

- آره، پدر سارا هم درمورد شاد بودن دخترش گفت.

- مطمئنم دلیل انتخاب این دخترها به خاطر همین موضوعه. این خنده‌ها برای اون قاتل یه نوع ت*ح*ریک حساب میشه.

-  با این چیزها نمی‌شه به اون برسیم رهام.

دختره‌ی احمق! اگه خودش این موضوع رو می‌فهمید با افتخار از نابغه بودنش دم می‌زد؛ حالا که من به این موضوع پی بردم، شده یه موضوع بی‌اهميت.

توی همین لحظه، گوشی السا زنگ خورد. من هم بهش خیره شدم.

- سل... آدرس بفرستید، الان با رهام میام.

بعد قطع کرد و با عجله بهم گفت:

- بریم رهام.

- کجا؟

السا در ماشین رو باز کرد و در حالی که نشست توی ماشین، گفت:

- یه دختر دیگه رو دزدیدن.

من هم لنگان‌لنگان رفتم و نشستم توی ماشین السا؛ با عجله حرکت کرد.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
*السا*
با سرعت رانندگی می‌کردم. رهام بهم نگاهی کرد.
- یکم آروم‌تر السا.
- باید خیلی زود برسیم رهام. وقت نداریم.
رهام چیزی نگفت. گوشیش رو برداشت و به احمدی زنگ زد.
- سلام، یه مورد دیگه دزدیده شده؛ زودتر بیا به آدرسی که می‌فرستم. خانوم سهیلی رو هم اطلاع بدید بیاد.
بعد قطع کرد و بهم نگاه کرد.
- آدرس رو بگو تا بفرستم‌ براشون.
من هم آدرس رو گفتم و رهام براشون پیامک‌کرد. بعد تکیه‌اش رو به صندلی داد.

*رهام*
به پدر و مادر دختر نگاه کردم که داشتن بی‌قراری و گریه می‌کردن. احمدی اومد سمتم و گفت:
- دوربینی نیست.
داد زدم:
- لعنتی! این دوربین‌های لعنتی رو کجا نصب می‌کنن که هیچ کدوم از منطقه‌های این شهر دوربین نداره؟!
مردم جمع شده بودن. پلیس اون منطقه هم اومده بود. رفتم سمت خانواده‌ی بخشنده و بهشون نگاه کردم. اون‌ها هم گریه می‌کردن.
- الان گریه برای نیکی فایده نداره؛ فقط کامل توضیح بدید.
شوهر خواهرش اومد سمتم.
- آقا، خواهر زنم خونه‌ی ما بود که با خواهرش یه بحثی بینشون پیش اومد و از خونه ما زد بیرون؛ من خواب بودم. خانومم هم از دستش عصبانی بوده و نرفته دنبالش. بعد به مادرش اطلاع داده که نیکی داره برمی‌گرده خونه، مادرش هم بهش زنگ می‌زنه و با هم حرف می‌زنن که یهو صدای جیغ نیکی میاد و گوشی یه گوشه میفته.
- بعدش؟
- پدر خانومم با عجله میاد سمت خونه‌ی ما که توی راه گوشی دخترش رو میبینه که روی زمینه.
السا داشت با مادرش و خواهرش حرف می‌زد.
به سعید نگاه کردم.
- گوشیش رو بیار برام.
سعید رفت و السا اومد.
- بحثشون روی گوشی بوده که مادرش داده به خواهر بزرگترش ولی نیکی رفته پس بگیره‌.
- آهان.
- بعد گوشی رو از خواهرش پس گرفته و اومده بیرون که اون اتفاق افتاده.
- آهان.
بعد خواستم برم سمت سعید که گوشی رو بگیرم که سرجام‌ میخکوب شدم. برگشتم و به السا نگاه کردم.
- چی؟ یه گوشی دیگه همراهش بوده؟
- آره.
- السا، اون خطی رو که توی اون گوشیه ردیابی کنید. زود باش.
السا دوید سمت مادر نیکی، من هم داد زدم:
- احمدی، ماشین رو روشن کن و بیا. خانوم سهیلی، زود بیا این خط رو ردیابی کن.

*قاتل*
به نیکی خیره شدم، هنوز بیهوش بود. نه، این‌جوری هیچ لذتی نداره که بکشمش، بذار چشماش رو باز کنه تا هر لحظه درد رو توی اون چشماش ببینم.
کنارش دراز کشیدم و دستم رو توی موهاش کردم. بو کشیدمش. می‌خورد که یه دختر هجده نوزده ساله باشه؛ با چشم‌های قهوه‌ای. پوستش سفید بود، عین سفیدبرفی. خیلی خوشگلی دختر ولی باز هم انگشت کوچیکه‌ی... .
دستم رو روی صورتش کشیدم. دست و پاش رو با طناب بسته بودم روی تخت اما دهنش رو باز گذاشتم. دوست داشتم جیغ بزنه، جوری که کر بشم؛ همین‌جوری که صدای خنده‌هاش من رو کر می‌کرد. لعنتی! به هوش بیا، دیگه طاقت ندارم برای کشتنت. بعد با صدای بلند خندیدم.
خفه شو، خفه! بعد زدم زیر خنده. حرصی شدم و یهو چاقو رو برداشتم تا بزنم بهش که خودم رو نگه داشتم. بلند خندیدم. اه صبر کن پسر، صبر کن، صبر کن لعنتی! بعد حرصی و عصبانی خنديدم. چقدر عجله داری برای کشتنش، برای پرپر کردن این گل‌های کاغذی!

کد:
*السا*

با سرعت رانندگی می‌کردم. رهام بهم نگاهی کرد.

- یکم آروم‌تر السا.

- باید خیلی زود برسیم رهام. وقت نداریم.

رهام چیزی نگفت. گوشیش رو برداشت و به احمدی زنگ زد.

- سلام، یه مورد دیگه دزدیده شده؛ زودتر بیا به آدرسی که می‌فرستم. خانوم سهیلی رو هم اطلاع بدید بیاد.

بعد قطع کرد و بهم نگاه کرد.

- آدرس رو بگو تا بفرستم‌ براشون.

من هم آدرس رو گفتم و رهام براشون پیامک‌کرد. بعد تکیه‌اش رو به صندلی داد.



*رهام*

به پدر و مادر دختر نگاه کردم که داشتن بی‌قراری و گریه می‌کردن. احمدی اومد سمتم و گفت:

- دوربینی نیست.

داد زدم:

- لعنتی! این دوربین‌های لعنتی رو کجا نصب می‌کنن که هیچ کدوم از منطقه‌های این شهر دوربین نداره؟!

مردم جمع شده بودن. پلیس اون منطقه هم اومده بود. رفتم سمت خانواده‌ی بخشنده و بهشون نگاه کردم. اون‌ها هم گریه می‌کردن.

- الان گریه برای نیکی فایده نداره؛ فقط کامل توضیح بدید.

شوهر خواهرش اومد سمتم.

- آقا، خواهر زنم خونه‌ی ما بود که با خواهرش یه بحثی بینشون پیش اومد و از خونه ما زد بیرون؛ من خواب بودم. خانومم هم از دستش عصبانی بوده و نرفته دنبالش. بعد به مادرش اطلاع داده که نیکی داره برمی‌گرده خونه، مادرش هم بهش زنگ می‌زنه و با هم حرف می‌زنن که یهو صدای جیغ نیکی میاد و گوشی یه گوشه میفته.

- بعدش؟

- پدر خانومم با عجله میاد سمت خونه‌ی ما که توی راه گوشی دخترش رو میبینه که روی زمینه.

السا داشت با مادرش و خواهرش حرف می‌زد.

به سعید نگاه کردم.

- گوشیش رو بیار برام.

سعید رفت و السا اومد.

- بحثشون روی گوشی بوده که مادرش داده به خواهر بزرگترش ولی نیکی رفته پس بگیره‌.

- آهان.

- بعد گوشی رو از خواهرش پس گرفته و اومده بیرون که اون اتفاق افتاده.

- آهان.

بعد خواستم برم سمت سعید که گوشی رو بگیرم که سرجام‌ میخکوب شدم. برگشتم و به السا نگاه کردم.

- چی؟ یه گوشی دیگه همراهش بوده؟

- آره.

- السا، اون خطی رو که توی اون گوشیه ردیابی کنید. زود باش.

السا دوید سمت مادر نیکی، من هم داد زدم:

- احمدی، ماشین رو روشن کن و بیا. خانوم سهیلی، زود بیا این خط رو ردیابی کن.



*قاتل*

به نیکی خیره شدم، هنوز بیهوش بود. نه، این‌جوری هیچ لذتی نداره که بکشمش، بذار چشماش رو باز کنه تا هر لحظه درد رو توی اون چشماش ببینم.

کنارش دراز کشیدم و دستم رو توی موهاش کردم. بو کشیدمش. می‌خورد که یه دختر هجده نوزده ساله باشه؛ با چشم‌های قهوه‌ای. پوستش سفید بود، عین سفیدبرفی. خیلی خوشگلی دختر ولی باز هم انگشت کوچیکه‌ی... .

دستم رو روی صورتش کشیدم. دست و پاش رو با طناب بسته بودم روی تخت اما دهنش رو باز گذاشتم. دوست داشتم جیغ بزنه، جوری که کر بشم؛ همین‌جوری که صدای خنده‌هاش من رو کر می‌کرد. لعنتی! به هوش بیا، دیگه طاقت ندارم برای کشتنت. بعد با صدای بلند خندیدم.

خفه شو، خفه! بعد زدم زیر خنده. حرصی شدم و یهو چاقو رو برداشتم تا بزنم بهش که خودم رو نگه داشتم. بلند خندیدم.  اه صبر کن پسر، صبر کن، صبر کن لعنتی! بعد حرصی و عصبانی خنديدم. چقدر عجله داری برای کشتنش، برای پرپر کردن این گل‌های کاغذی!
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
*رهام *
احمدی داشت رانندگی می‌کرد. صبا، سیما و السا عقب نشسته بودن، من هم جلو.
سیما خط رو ردیابی کرد. به سمت اون محل می‌رفتیم. خیلی عصبانی بودم. السا درخواست یه تیم کرد برای عملیات؛ بدون نگاه به عقب گفتم:
- یه نفره، احتیاج به این همه مأمور نیست.
- باید طبق قانون عمل کنیم.
تکیه‌ام رو به صندلی دادم.
- تو هم کشتی ما رو با این قانونت!
سیما با نگرانی گفت:
- خدا کنه قبل از این که دیر بشه، برسیم.
صبا در تائید حرف سیما گفت:
- آره، دختر بی‌چاره.
السا تا گفت:
- اون... .
پریدم وسط حرفش.
- حرومزاده، درسته!
سیما و صبا خندیدن. السا با اعتراض گفت:
- چیه خب؟ من مثل شما فحش بلد نیستم.
سیما لبخند زد.
- چرا زودتر نگفتی تا برات یه کلاس آموزشی بذارم؟
- بذار این پرونده‌ی لعنتی تموم بشه، چشم! یه چند جلسه میام.
صبا کلافه گفت:
- خیلی اذیت شدیم سر این پرونده‌.
السا یهو گفت:
- رهام، اسلحه‌ات رو بده به من.
با تعجب برگشتم و بهش نگاه کردم.
- چرا؟!
- مطمئنم توی کشتنش درنگ نمی‌کنی ولی ما باید اون رو زنده‌ دستگیر کنیم.
- اوکی، سعی می‌کنم عین یه پلیس رفتار کنم، فقط آدم‌های معمولی رو بکشم.
بعد پوزخند زدم و تکیه‌ام رو به صندلی دادم.
سیما گفت:
- انگار سرت رو تنت زیادی کرده.
السا در جواب سیما گفت:
- بی‌خیال! از اول همین‌جوری بود. درست بشو نیست.
لبخند زدم.

*السا*
از ماشین پیاده شدیم. یه باغ بود توی همون محدوده‌ای که فکرش رو می‌کردیم. یه در بزرگ آبی رنگ داشت. دیوارهای نه چندان بلند، درخت‌هایی که شاخه‌هاشون به سمت کوچه کشیده شده بودن. چند تا مأمور رفتن از دیوار بالا و در رو باز کردن. اسلحه رو به جلو گرفتم با قدم‌های محتاط رفتم داخل.
رهام داشت تیم رو هدایت می‌کرد. من از ضلع شرقی داشتم به سمت ویلا می‌رفتم. یه باغ بزرگ بود که یه خونه‌ی ویلایی بزرگ داشت. بقیه اطراف هم درخت بود. احتمالا توی اون ویلا باشه. با گرفتن گارد دفاعی، به اون ویلا نزدیک شدیم. یه ماشین جنسیس مشکی توی حیاط بود و یه پراید سفید.
به پنجره‌ی ویلای طبقه‌ی پایین رسیدم. پرده‌ها کشیده شده بود.
رهام و گروهش رفتن داخل؛ من هم دنبال یه راه برای رفتن به داخل بودم. زیاد بودیم ولی نمی‌شد ریسک کنیم و بدون گارد دفاعی وارد ویلا بشیم چون مکان استقرار قاتل معلوم نبود.

* رهام*
وارد ویلا شدیم. اسلحه رو به جلو گرفته بودم و حرکت می‌کردم. پام یکم درد می‌کرد ولی الان زمان توجه به درد نبود. چندتا مأمور رفتن طبقه‌ی بالا. کل ویلا پر از مأمور شده بود ولی خبری از درگیری نبود، انگار اون حرومزاده فرار کرده. مأمور بهم بی‌سیم زد:
- کسی نیست این‌جا قربان.
- خوب بگردید.
- چشم.
السا اومد داخل.
- چی‌ شد؟ پیداش کردید؟
بهش نگاه کردم.
- نه انگار نیستش.
- لعنت بهت حرومزاده!
پوزخند زدم که یهو صدای شلیک اومد، از بیرون از ویلا بود. داد زدم:
- بیرونه.
بعد السا دوید جلوتر ولی من به خاطر زخم پام نمی‌تونستم خوب حرکت کنم چه برسه به این که بدوم.

کد:
*رهام *

احمدی داشت رانندگی می‌کرد. صبا، سیما و السا عقب نشسته بودن، من هم جلو.

سیما خط رو ردیابی کرد. به سمت اون محل می‌رفتیم. خیلی عصبانی بودم. السا درخواست یه تیم کرد برای عملیات؛ بدون نگاه به عقب گفتم:

- یه نفره، احتیاج به این همه مأمور نیست.

- باید طبق قانون عمل کنیم.

تکیه‌ام رو به صندلی دادم.

- تو هم کشتی ما رو با این قانونت!

سیما با نگرانی گفت:

- خدا کنه قبل از این که دیر بشه، برسیم.

صبا در تائید حرف سیما گفت:

- آره، دختر بی‌چاره.

السا تا گفت:

- اون... .

پریدم وسط حرفش.

- حرومزاده، درسته!

سیما و صبا خندیدن. السا با اعتراض گفت:

- چیه خب؟ من مثل شما فحش بلد نیستم.

سیما لبخند زد.

- چرا زودتر نگفتی تا برات یه کلاس آموزشی بذارم؟

- بذار این پرونده‌ی لعنتی تموم بشه، چشم! یه چند جلسه میام.

صبا کلافه گفت:

- خیلی اذیت شدیم سر این پرونده‌.

السا یهو گفت:

- رهام، اسلحه‌ات رو بده به من.

با تعجب برگشتم و بهش نگاه کردم.

- چرا؟!

- مطمئنم توی کشتنش درنگ نمی‌کنی ولی ما باید اون رو زنده‌ دستگیر کنیم.

- اوکی، سعی می‌کنم عین یه پلیس رفتار کنم، فقط آدم‌های معمولی رو بکشم.

بعد پوزخند زدم و تکیه‌ام رو به صندلی دادم.

سیما گفت:

- انگار سرت رو تنت زیادی کرده.

السا در جواب سیما گفت:

- بی‌خیال! از اول همین‌جوری بود. درست بشو نیست.

لبخند زدم.



*السا*

از ماشین پیاده شدیم. یه باغ بود توی همون محدوده‌ای که فکرش رو می‌کردیم. یه در بزرگ آبی رنگ داشت. دیوارهای نه چندان بلند، درخت‌هایی که شاخه‌هاشون به سمت کوچه کشیده شده بودن. چند تا مأمور رفتن از دیوار بالا و در رو باز کردن. اسلحه رو به جلو گرفتم با قدم‌های محتاط رفتم داخل.

رهام داشت تیم رو هدایت می‌کرد. من از ضلع شرقی داشتم به سمت ویلا می‌رفتم. یه باغ بزرگ بود که یه خونه‌ی ویلایی بزرگ داشت. بقیه اطراف هم درخت بود. احتمالا توی اون ویلا باشه. با گرفتن گارد دفاعی، به اون ویلا نزدیک شدیم. یه ماشین جنسیس مشکی توی حیاط بود و یه پراید سفید.

به پنجره‌ی ویلای طبقه‌ی پایین رسیدم. پرده‌ها کشیده شده بود.

رهام و گروهش رفتن داخل؛ من هم دنبال یه راه برای رفتن به داخل بودم. زیاد بودیم ولی نمی‌شد ریسک کنیم و بدون گارد دفاعی وارد ویلا بشیم چون مکان استقرار قاتل معلوم نبود.



* رهام*

وارد ویلا شدیم. اسلحه رو به جلو گرفته بودم و حرکت می‌کردم. پام یکم درد می‌کرد ولی الان زمان توجه به درد نبود. چندتا مأمور رفتن طبقه‌ی بالا. کل ویلا پر از مأمور شده بود ولی خبری از درگیری نبود، انگار اون حرومزاده فرار کرده. مأمور بهم بی‌سیم زد:

- کسی نیست این‌جا قربان.

- خوب بگردید.

- چشم.

السا اومد داخل.

- چی‌ شد؟ پیداش کردید؟

بهش نگاه کردم.

- نه انگار نیستش.

- لعنت بهت حرومزاده!

پوزخند زدم که یهو صدای شلیک اومد، از بیرون از ویلا بود. داد زدم:

- بیرونه.

بعد السا دوید جلوتر ولی من به خاطر زخم پام نمی‌تونستم خوب حرکت کنم چه برسه به این که بدوم.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
*السا*
یکی از مأمورها داد زد:
- صدا از ته باغ اومد.
بین درخت‌ها سریع دویدم. با چند نفر رفتیم سمت صدا؛ یه انباری بود ته باغ که دوباره صدای شلیک گلوله اومد.
به تیم اشاره کردم که چجوری حرکت کنند و به گروه‌های کوچیک‌تر جدا شدیم. هرکدوم از یه سمتی به اون مکان می‌رفتیم.
یه در آهنی داشت که یه نفر اون رو باز کرد و چند نفر پوشش دادن. بعد با پوشش چند نفر وارد شدم که خبری از کسی نبود. یه انبار پر از گرد و خاک و وسایل خودرو.
راه رو رفتم جلو که متوجه‌ی جنازه‌ی یه مرد شدم که روی زمین افتاده بود و توی خونش غرق بود. اسلحه توی دستش بود و به یه جایی پایین‌تر از قلبش شلیک شده بود و توی سرش. توی نگاه اول خودکشی به نظر می‌اومد.
رهام رسید و به جنازه خیره شد. سیما و صبا نیکی رو پیدا کردن و دست‌هاش رو باز کردن ولی اون هنوز بیهوش بود. داد زدم:
- ببریدش بیمارستان، سریع!
به جنازه خیره شدم. یه مرد قوی هیکل بود، قدش تقریبا ۱۸۸ بود با هیکلی ورزشکاری، سفید پو*ست و موهای مشکی، بهش می‌خورد چهل سالش باشه. مأمور اومد.
- کسی نیست این‌جا.
رهام عصبانی به جنازه لگد زد.
- پس خود حرومزادشه، ع*و*ضی قبل از این که بگیریمش، خودش رو کشت.
به رهام نگاه کردم.
- خودت رو کنترل کن رهام.
رهام به جنازه خیره شد.
- چرا به قلبش هم شلیک کرده، بعد توی مغزش؟
- طرف روانیه دیگه، این چیزها حالیش نیست.
رهام روی پاش نشست و بهش خیره شد‌
- حیف شد نتونستم عین یه سگ بکشمت تا دادگاه.
خندیدم .
- آره تو راست میگی! مطمئنم توی همون اولین بار که چشمت بهش می‌خورد، خشابت رو روش خالی می‌کردی.
رهام بهم نگاهی کرد.
- نه یه چندتا دیالوگ سینمایی می‌گفتم؛ بعدش یه گلوله به قلبی که نداره و از سنگه شلیک می‌کردم.
خندیدم.
- تو هم با این سینمات!
رهام بلند شد.
- به قربانی زنگ بزن و بگو قبل از سه روز کارش رو تموم کردیم. حالا راحت به عروسی دخترت برس!
بهش خیره شدم و لبخند زدم. رهام داد زد:
- بچه‌ها جنازه‌ی این قاتل نيلوفر کاغذی رو ببرید.
به جنازه مرد خیره شدم.
- مرد و راز نيلوفر کاغذی رو با خودش به خاک برد.
رهام یه نخ گوشه‌ی ل*بش گذاشت.
- فعلا راز هویتش رو یکی برای من فاش کنه؛ هر چه سریع‌تر آمارش رو در بیارید.

کد:
*السا*

یکی از مأمورها داد زد:

- صدا از ته باغ اومد.

 بین درخت‌ها سریع دویدم. با چند نفر رفتیم سمت صدا؛ یه انباری بود ته باغ که دوباره صدای شلیک گلوله اومد.

به تیم اشاره کردم که چجوری حرکت کنند و به گروه‌های کوچیک‌تر جدا شدیم. هرکدوم از یه سمتی به اون مکان می‌رفتیم.

یه در آهنی داشت که یه نفر اون رو باز کرد و چند نفر پوشش دادن. بعد با پوشش چند نفر وارد شدم که خبری از کسی نبود. یه انبار پر از گرد و خاک و وسایل خودرو.

راه رو رفتم جلو که متوجه‌ی جنازه‌ی یه مرد شدم که روی زمین افتاده بود و توی خونش غرق بود.  اسلحه توی دستش بود و به یه جایی پایین‌تر از قلبش شلیک شده بود و توی سرش. توی نگاه اول خودکشی به نظر می‌اومد.

رهام رسید و به جنازه خیره شد. سیما و صبا نیکی رو پیدا کردن و دست‌هاش رو باز کردن ولی اون هنوز بیهوش بود. داد زدم:

- ببریدش بیمارستان، سریع!

به جنازه خیره شدم. یه مرد قوی هیکل بود، قدش تقریبا ۱۸۸ بود با هیکلی ورزشکاری، سفید پو*ست و موهای مشکی، بهش می‌خورد چهل سالش باشه. مأمور اومد.

- کسی نیست این‌جا.

رهام عصبانی به جنازه لگد زد.

- پس خود حرومزادشه، ع*و*ضی قبل از این که بگیریمش، خودش رو کشت.

به رهام نگاه کردم.

- خودت رو کنترل کن رهام.

رهام به جنازه خیره شد.

- چرا به قلبش هم شلیک کرده، بعد توی مغزش؟

- طرف روانیه دیگه، این چیزها حالیش نیست.

رهام روی پاش نشست و بهش خیره شد‌

- حیف شد نتونستم عین یه سگ بکشمت تا دادگاه.

خندیدم .

- آره تو راست میگی! مطمئنم توی همون اولین بار که چشمت بهش می‌خورد، خشابت رو روش خالی می‌کردی.

رهام بهم نگاهی کرد.

- نه یه چندتا دیالوگ سینمایی می‌گفتم؛ بعدش یه گلوله به قلبی که نداره و از سنگه شلیک می‌کردم.

خندیدم.

- تو هم با این سینمات!

رهام بلند شد.

- به قربانی زنگ بزن و بگو قبل از سه روز کارش رو تموم کردیم. حالا راحت به عروسی دخترت برس!

بهش خیره شدم و لبخند زدم. رهام داد زد:

- بچه‌ها جنازه‌ی این قاتل نيلوفر کاغذی رو ببرید.

به جنازه مرد خیره شدم.

- مرد و راز نيلوفر کاغذی رو با خودش به خاک برد.

رهام یه نخ گوشه‌ی ل*بش گذاشت.

- فعلا راز هویتش رو یکی برای من فاش کنه؛ هر چه سریع‌تر آمارش رو در بیارید.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
*رهام*
ته باغ یه حوض کوچیک و خالی بود. روی دیوار کوچیکش نشستم. بچه‌ها در حال جمع‌آوری اطلاعات بودن.
آراد غفاری، سی ساله، پسر یکی از خرپول‌های تهران؛ مرد و سؤال‌های زيادي رو بی‌جواب گذاشت.
السا به سمتم می‌اومد. نزدیک صبح بود و هوا گرگ و میش بود. بهش خیره شدم و لبخند زدم. با فاصله ازم نشست و دست‌هاش رو روی دیوار گذاشت. سرش رو خم کرد و بهم نگاه کرد.
- لعنتی! مرد و من رو کنجکاو گذاشت.
- مهم این بود که جلوش گرفته بشه؛ ولی به نظرم داستانش جالب بود و غیرکلیشه‌ای. اگه فقیر بود، داستان می‌رفت روی یه محیط نامناسب توی بچگی و بعدش بوم! آزاد شدن خشم؛ ولی داستان این روانی پولدار باید جالب باشه.
السا بهم نگاه کرد.
- نيلوفر کاغذی آخه چه معنایی داره؟
پوزخند زدم.
- بی‌خیال بذار یکم استراحت کنیم . دیگه بهش فکر نکن و پرونده رو کامل کن و ببندش.
السا بهم نگاه کرد.
- یه ذره حس کنجکاوی نداری؟
لبخند زدم.
- نه فضول نیستم.
بعد لبخند زدم. السا اخم ساختگی کرد و چشماش رو درشت کرد. دستش رو آورد بالا و با انگشت اشاره تهدیدم کرد. نمی‌دونم چرا یهو باز ر*اب*طه‌مون مثل قبل شد.
- هی بچه مشهدی! حواست باشه‌ها، یه جوری شوتت می‌کنم با برف سال دیگه پایین بیای.
خندیدم.
- هنوز هم این جمله رو میگی؟ یکم خلاقیت به خرج بده.
السا لبخند زد و نگاهش رو به جلو دوخت.
- من مثل شما وقتم رو روی یادگیری فحش و این چیزها هدر نمی‌دم، تمرکزم روی کارمه.
پوزخند زدم. بلند شدم و عینک دودی زدم.
- بچه! اگه من نبودم، هنوز هم توی اتاقت در حال تابلوسازی برای اون قاتل بودی؛ با اون دوست عتیقه‌ات سیما.
السا خندید.
- از سیما خوشت میاد؟
لبخند زدم.
- فکر می‌کنی این‌قدر بد سلیقه‌ام؟
دیدم السا خنده‌اش بیشتر شد و از روی دیوار روی زمین افتاد. با لبخند بهش خیره شدم.
- چیه؟
صدای سیما من رو خشک کرد.
- ممنون.
برگشتم و با دیدن سیما پشت سرم، تعجب کردم‌. عینکم رو برداشتم و لبخند زدم. السا روی زمین غلت می‌زد از خنده. سیما با اخم بهم خیره شده بود. دست‌هاش رو به کمرش زده بود.
- تو کی برگشتی از بیمارستان؟
سیما با اخم گفت:
- واقعا متاسفم براتون.
بعد رفت، من هم برگشتم و به السا نگاه کردم که داشت از خنده می‌مرد.
- نباید بگی پشت سرمه؟
السا با خنده گفت:
- واقعا صح*نه باحالی بود.
با لبخند بهش خیره شدم. اون هم می‌خندید. بخند که عاشق این خنده‌هاتم! رفتم‌ کنارش و روی پام‌ نشستم. اون هم خودش رو جمع و جور کرد. با تعجب بهم نگاه کرد و خنده‌اش قطع شد. لبخند زدم، بلند شدم و رفتم سمت انباری.

کد:
*رهام*

ته باغ یه حوض کوچیک و خالی بود. روی دیوار کوچیکش نشستم. بچه‌ها در حال جمع‌آوری اطلاعات بودن.

آراد غفاری، سی ساله، پسر یکی از خرپول‌های تهران؛ مرد و سؤال‌های زيادي رو بی‌جواب گذاشت.

السا به سمتم می‌اومد. نزدیک صبح بود و هوا گرگ و میش بود. بهش خیره شدم و لبخند زدم. با فاصله ازم نشست و دست‌هاش رو روی دیوار گذاشت. سرش رو خم کرد و بهم نگاه کرد.

- لعنتی! مرد و من رو کنجکاو گذاشت.

- مهم این بود که جلوش گرفته بشه؛ ولی به نظرم داستانش جالب بود و غیرکلیشه‌ای. اگه فقیر بود، داستان می‌رفت روی یه محیط نامناسب توی بچگی و بعدش بوم! آزاد شدن خشم؛ ولی داستان این روانی پولدار باید جالب باشه.

السا بهم نگاه کرد.

- نيلوفر کاغذی آخه چه معنایی داره؟

پوزخند زدم.

- بی‌خیال بذار یکم استراحت کنیم . دیگه بهش فکر نکن و پرونده رو کامل کن و ببندش.

السا بهم نگاه کرد.

- یه ذره حس کنجکاوی نداری؟

لبخند زدم.

- نه فضول نیستم.

بعد لبخند زدم. السا اخم ساختگی کرد و چشماش رو درشت کرد. دستش رو آورد بالا و با انگشت اشاره تهدیدم کرد. نمی‌دونم چرا یهو باز ر*اب*طه‌مون مثل قبل شد.

- هی بچه مشهدی! حواست باشه‌ها، یه جوری شوتت می‌کنم با برف سال دیگه پایین بیای.

خندیدم.

- هنوز هم این جمله رو میگی؟ یکم خلاقیت به خرج بده.

السا لبخند زد و نگاهش رو به جلو دوخت.

- من مثل شما وقتم رو روی یادگیری فحش و این چیزها هدر نمی‌دم، تمرکزم روی کارمه.

پوزخند زدم. بلند شدم و عینک دودی زدم.

- بچه! اگه من نبودم، هنوز هم توی اتاقت در حال تابلوسازی برای اون قاتل بودی؛ با اون دوست عتیقه‌ات سیما.

السا خندید.

- از سیما خوشت میاد؟

لبخند زدم.

- فکر می‌کنی این‌قدر بد سلیقه‌ام؟

دیدم السا خنده‌اش بیشتر شد و از روی دیوار روی زمین افتاد. با لبخند بهش خیره شدم.

- چیه؟

صدای سیما من رو خشک کرد.

- ممنون.

برگشتم و با دیدن سیما پشت سرم، تعجب کردم‌. عینکم رو برداشتم و لبخند زدم. السا روی زمین غلت می‌زد از خنده. سیما با اخم بهم خیره شده بود. دست‌هاش رو به کمرش زده بود.

- تو کی برگشتی از بیمارستان؟

سیما با اخم گفت:

- واقعا متاسفم براتون.

بعد رفت، من هم برگشتم و به السا نگاه کردم که داشت از خنده می‌مرد.

- نباید بگی پشت سرمه؟

السا با خنده گفت:

- واقعا صح*نه باحالی بود.

با لبخند بهش خیره شدم. اون هم می‌خندید. بخند که عاشق این خنده‌هاتم! رفتم‌ کنارش و روی پام‌ نشستم. اون هم خودش رو جمع و جور کرد. با تعجب بهم نگاه کرد و خنده‌اش قطع شد. لبخند زدم، بلند شدم و رفتم سمت انباری.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
*السا*
از پشت سر نگاهش کردم. این چرا یهو این‌جوری کرد؟ بچم انگار وقت قرص‌هاش شده!
بعد بلند شدم و با دستم به لباس‌هام زدم تا خاکش بره. سیما معلومه که بدجوری الان از دست رهام کفریه. بعد خندیدم و رفتم سمت سیما. رفتم داخل انباری ته باغ، جایی که جنازه پیدا شد. مشغول نمونه‌برداری بودن. سیما هم یه گوشه ایستاده بود و پشتش به من بود.
بهش نزدیک شدم و دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم. برگشت و نگاهی بهم کرد.
- چیه؟ دل و قلوه دادنتون تموم شد؟!
لبخند زدم.
- گمشو!
سیما با انگشت اشاره یه گوشه رو نشون داد.
- ببین حرومزاده چی کار کرده؟
رهام اون‌جا ایستاده بود. من هم رفتم و نزدیک رهام ایستادم. رهام نگاهی بهم کرد.
- به قول تو واقعاً حرومزاده بوده.
یه تخت دو نفره ته انبار بود و کلی خون اطرافش که خشک شده بود و موهای دخترها! به علاوه‌ی شیشه‌های بطری خرد شده که زیر تخت ریخته شده بودن.
رهام از اون‌جا رفت و بعد سیما اومد. چند تیکه طناب به تخت بسته شده بود.
- حرومزاده! اصلا یه ذره توی وجودش انسانیت نبوده.
سیما بهم‌ نگاه کرد.
- تو باید گیر این میفتادی تا دیگه من رو با اون پسره‌ی احمق از خود راضی دست نندازی.
آروم به بازوش زدم.
- بی‌جنبه! فقط شوخی بود.
سیما بازوش رو گرفت.
- وحشی! کبود شد.
- حقته.

*رهام*
توی اداره مشغول نوشتن گزارش و تکمیل پرونده بودم. تمام نکات پرونده رو درج کردم؛ ولی راز نيلوفر کاغذی تا ابد یه راز می‌مونه. در حال تکمیل پرونده بودم که در به صدا در اومد.
- بفرما.
سرم پایین بود و داشتم پرونده رو تکمیل می‌کردم. زیر چشمی نگاه کردم. السا احترام گذاشت. من هم بدون نگاه کردن بهش، گفتم:
- بشین.
السا اومد و روی صندلی نشست.
- پرونده‌ کامل شد.
نگاهم رو از روی پرونده گرفتم و با لبخند بهش نگاه کردم.
- کامل که نه ولی بسته شد.
- ابهامات زیادی توی پرونده هست. می‌خوای بریم یه سر خونه‌ی آراد حرومزاده؟
خندم گرفت.
- نمی‌خواد؛ فقط یه فحش دیگه بده، مثلا بگو... .
پرید وسط حرفم و چشماش رو درشت کرد.
- اه بی‌خیال! نمی‌خواد فحش یاد من بدی.
لبخند زدم.
- اوکی، خواستم قبل رفتن یه فحش یادت داده باشم.
السا با تعجب گفت:
- رفتن؟!
بهش خیره شدم. چیزی از نگاه و صورتش معلوم نبود. السا بیشتر من رو یه همکار و دوست می‌دید تا شریک زندگی.
مانتو‌ی طوسی، شلوار مشکی دمپا و گشاد با شال سفید، صورت زیبای بدون آرایشش و زیبایی خدا دادیش، هوش از سرم می‌برد. با دست اشاره کرد.
- چیه؟
سرتکون دادم.
- هیچ.
بعد نگاهم رو پایین انداختم.
- قراره بری؟
بدون نگاه کردن بهش، گفتم:
- اره دیگه، پرونده تمومه دلیلی نداره بمونم.
- عروسی هستی؟
به السا نگاه کردم.
- لباس مناسب نیاوردم برای مهمونی و عروسی و این چیزها.
- نمیای؟
لبخند زدم.
- احمقانه نیست به خاطر نداشتن لباس نری عروسی؟ میرم می‌خرم.
السا لبخند زد.
- چرا این‌جوری شدی؟ یه... .
پریدم وسط حرفش.
- الان که رفتارم درست شده، باز هم یه‌جوریم؟
السا لبخند زد.
- رفتارت آره ولی جواب‌هات یه‌جوریه.
- این هم تغییر بدم؟
السا دستاش رو توی هم گره کرد.
- نمی‌دونم والا.
کد:
*السا*

از پشت سر نگاهش کردم. این چرا یهو این‌جوری کرد؟ بچم انگار وقت قرص‌هاش شده!

 بعد بلند شدم و با دستم به لباس‌هام زدم تا خاکش بره. سیما معلومه که بدجوری الان از دست رهام کفریه. بعد خندیدم و رفتم سمت سیما. رفتم داخل انباری ته باغ، جایی که جنازه پیدا شد. مشغول نمونه‌برداری بودن. سیما هم یه گوشه ایستاده بود و پشتش به من بود.

 بهش نزدیک شدم و دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم. برگشت و نگاهی بهم کرد.

- چیه؟ دل و قلوه دادنتون تموم شد؟!

لبخند زدم.

- گمشو!

سیما با انگشت اشاره یه گوشه رو نشون داد.

- ببین حرومزاده چی کار کرده؟

رهام اون‌جا ایستاده بود. من هم رفتم و نزدیک رهام ایستادم. رهام نگاهی بهم کرد.

- به قول تو واقعاً حرومزاده بوده.

یه تخت دو نفره ته انبار بود و کلی خون اطرافش که خشک شده بود و موهای دخترها! به علاوه‌ی شیشه‌های بطری خرد شده که زیر تخت ریخته شده بودن.

رهام از اون‌جا رفت و بعد سیما اومد. چند تیکه طناب به تخت بسته شده بود.

- حرومزاده!  اصلا یه ذره توی وجودش انسانیت نبوده.

سیما بهم‌ نگاه کرد.

- تو باید گیر این میفتادی تا دیگه من رو با اون پسره‌ی احمق از خود راضی دست نندازی.

آروم به بازوش زدم.

- بی‌جنبه! فقط شوخی بود.

سیما بازوش رو گرفت.

- وحشی! کبود شد.

- حقته.



*رهام*

توی اداره مشغول نوشتن گزارش و تکمیل پرونده بودم. تمام نکات پرونده رو درج کردم؛ ولی راز نيلوفر کاغذی تا ابد یه راز می‌مونه. در حال تکمیل پرونده بودم که در به صدا در اومد.

- بفرما.

سرم پایین بود و داشتم پرونده رو تکمیل می‌کردم. زیر چشمی نگاه کردم. السا احترام گذاشت. من هم بدون نگاه کردن بهش، گفتم:

- بشین.

السا اومد و روی صندلی نشست.

- پرونده‌ کامل شد.

نگاهم رو از روی پرونده گرفتم و با لبخند بهش نگاه کردم.

- کامل که نه ولی بسته شد.

- ابهامات زیادی توی پرونده هست. می‌خوای بریم یه سر خونه‌ی آراد حرومزاده؟

خندم گرفت.

- نمی‌خواد؛ فقط یه فحش دیگه بده، مثلا بگو... .

پرید وسط حرفم و چشماش رو درشت کرد.

- اه بی‌خیال! نمی‌خواد فحش یاد من بدی.

لبخند زدم.

- اوکی، خواستم قبل رفتن یه فحش یادت داده باشم.

السا با تعجب گفت:

- رفتن؟!

بهش خیره شدم. چیزی از نگاه و صورتش معلوم نبود. السا بیشتر من رو یه همکار و دوست می‌دید تا شریک زندگی.

مانتو‌ی طوسی، شلوار مشکی دمپا و گشاد با شال سفید، صورت زیبای بدون آرایشش و زیبایی خدا دادیش، هوش از سرم می‌برد. با دست اشاره کرد.

- چیه؟

سرتکون دادم.

- هیچ.

بعد نگاهم رو پایین انداختم.

- قراره بری؟

بدون نگاه کردن بهش، گفتم:

- اره دیگه، پرونده تمومه دلیلی نداره بمونم.

- عروسی هستی؟

به السا نگاه کردم.

- لباس مناسب نیاوردم برای مهمونی و عروسی و این چیزها.

- نمیای؟

لبخند زدم.

- احمقانه نیست به خاطر نداشتن لباس نری عروسی؟ میرم می‌خرم.

السا لبخند زد.

- چرا این‌جوری شدی؟ یه... .

پریدم وسط حرفش.

- الان که رفتارم درست شده، باز هم یه‌جوریم؟

السا لبخند زد.

- رفتارت آره ولی جواب‌هات یه‌جوریه.

- این هم تغییر بدم؟

السا دستاش رو توی هم گره کرد.

- نمی‌دونم والا.

#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
به صندلی تکیه دادم و یه کش و قوس به خودم دادم.
- باشه، تغییرش میدم. هرجور تو بخوای، همون‌جوری رفتار می‌کنم. خوبه؟ همین رو می‌خواستی بشنوی؟
السا لبخند زد و سر تکون داد.
- نه منظورم... .
خندیدم.
- بهتر! چون الکی گفتم.
- پررو!
- بی‌خیال این حرف‌ها! من پرونده رو کامل می‌کنم، گزارش هم نوشتم. بعد برات می‌فرستم، امضاش کن و بده احمدی هم امضا کنه.
- باشه.
بعد السا بلند شد و احترام گذاشت. بهش خیره شدم. اون هم لبخند زد و با خداحافظی رفت. سرم رو روی میز گذاشتم و چشمام رو بستم که صدای السا اومد.
- راستی، کی میری خرید؟
سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
- تا ببینیم چی میشه.
- به تو باشه هیچ‌وقت نمیری خرید؛ می‌خوام عین قبلا به زور ببرمت.
لبخند زد.
- حالا پاشو برو هتل استراحت کن‌ تا بعدازظهر بریم خرید.
لبخند زدم.
- وای نه! خرید رفتن با تو خیلی زجرآوره، خیلی سخت‌پسندی.
السا خنده‌اش گرفته بود ولی خودش رو نگه داشت و چشماش رو درشت کرد.
- همین که هست، بعدازظهر منتظرتم.
بعد رفت بیرون، من هم خوش‌حال بلند شدم و وسایلم رو برداشتم تا برم هتل. بعد از مدت‌ها قرار بود بریم خرید؛ قبلا دوست‌های ن*زد*یک*ی بوديم، قبل از این که من ازش خواستگاری کنم. چند باری باهاش خرید رفتم. پدر آدم رو در میاره تا یه چیزی بخره، خیلی خیلی سخت‌پسنده، خیلی!

*السا*
از حموم اومدم بیرون و با حوله روی تخت نشستم. گوشیم رو چک کردم، تقریبا ساعت شش بعدازظهر بود. یه زنگ زدم به رهام؛ چندتا بوق خورد ولی جواب نداد. گوشی رو گذاشتم کنارم، بلند شدم رفتم جلوی آینه و سشوار برداشتم تا موهام رو خشک کنم. پدر و مادرم رفته بودن خونه‌ی خاله‌ام توی کرج و تا شب فکر نکنم برگردن. موهام کوتاهه و تا شونه‌هام بیشتر نیست، برای همین خشک کردنش زیاد سخت نیست.
گوشیم زنگ خورد. سشوار رو گذاشتم و رفتم سمت گوشیم. روی تخت نشستم و جواب دادم:
- چه عجب جواب دادی!
- ببخشید خواب بودم، انگار تصمیمت جدیه.
- اگه دوست نداری نمیام.
- بیا، یه‌جوری تحملت می‌کنم.
- بچه پررو! از خداتم باشه.
رهام خنده آرومی کرد.
- باشه از خدامه، کی میای؟
- یه نیم ساعت دیگه. سریع آماده میشم و میام.
- جدی نیم ساعته خودت رو می‌رسونی؟
-؛مگه چقدر راهه؟ فوقش بیست دقیقه.
- راهی که نیست ولی آماده شدن شما خانوم‌ها... .
خندیدم.
- باشه، یه ساعت دیگه اون‌جام.
- اوکی فعلا.
بعد از خداحافظی قطع کردم و لبخند زدم. رفتم دوباره جلوی آینه و مشغول خشک کردن موهام شدم. داری چی کار می‌کنی السا؟ اگه دوباره هواییش کنی چی؟ این رفتارها چیه؟ چرا؟ به آینه خیره شدم. چه مرگم داره میشه؟! این چه حس... .
بلند شدم و سشوار رو خاموش کردم. سعی کردم به افکارم بها ندم. رفتم جلوی کمد و یه مانتوی بلند مشکی با شال مشکی و شلوار مشکی لی پوشیدم، یه تیپ کاملا مشکی.
توی آینه به خودم نگاه کردم. یه چشمک برای خودم زدم، بدک نیستی دختر جون!
کیفم رو برداشتم و گوشیم رو گذاشتم توش و در اتاق رو باز کردم. رفتم بیرون که یهو یه نفر از پشت سر، جلوی دهنم رو با یه دستمال گرفت و بعدش تاریکی... .

کد:
به صندلی تکیه دادم و یه کش و قوس به خودم دادم.

- باشه، تغییرش میدم. هرجور تو بخوای، همون‌جوری رفتار می‌کنم. خوبه؟ همین رو می‌خواستی بشنوی؟

السا لبخند زد و سر تکون داد.

- نه منظورم... .

خندیدم.

- بهتر! چون الکی گفتم.

- پررو!

- بی‌خیال این حرف‌ها! من پرونده رو کامل می‌کنم، گزارش هم نوشتم. بعد برات می‌فرستم، امضاش کن و بده احمدی هم امضا کنه.

- باشه.

بعد السا بلند شد و احترام گذاشت. بهش خیره شدم. اون هم لبخند زد و با خداحافظی رفت. سرم رو روی میز گذاشتم و چشمام رو بستم که صدای السا اومد.

- راستی، کی میری خرید؟

سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.

- تا ببینیم چی میشه.

- به تو باشه هیچ‌وقت نمیری خرید؛ می‌خوام عین قبلا به زور ببرمت.

لبخند زد.

- حالا پاشو برو هتل استراحت کن‌ تا بعدازظهر بریم خرید.

لبخند زدم.

- وای نه! خرید رفتن با تو خیلی زجرآوره، خیلی سخت‌پسندی.

السا خنده‌اش گرفته بود ولی خودش رو نگه داشت و چشماش رو درشت کرد.

- همین که هست، بعدازظهر منتظرتم.

بعد رفت بیرون، من هم خوش‌حال بلند شدم و وسایلم رو برداشتم تا برم هتل. بعد از مدت‌ها قرار بود بریم خرید؛ قبلا دوست‌های ن*زد*یک*ی بوديم، قبل از این که من ازش خواستگاری کنم. چند باری باهاش خرید رفتم. پدر آدم رو در میاره تا یه چیزی بخره، خیلی خیلی سخت‌پسنده، خیلی!



*السا*

از حموم اومدم بیرون و با حوله روی تخت نشستم. گوشیم رو چک کردم، تقریبا ساعت شش بعدازظهر بود. یه زنگ زدم به رهام؛ چندتا بوق خورد ولی جواب نداد. گوشی رو گذاشتم کنارم، بلند شدم رفتم جلوی آینه و سشوار برداشتم تا موهام رو خشک کنم. پدر و مادرم رفته بودن خونه‌ی خاله‌ام توی کرج و تا شب فکر نکنم برگردن. موهام کوتاهه و تا شونه‌هام بیشتر نیست، برای همین خشک کردنش زیاد سخت نیست.

گوشیم زنگ خورد. سشوار رو گذاشتم و رفتم سمت گوشیم. روی تخت نشستم و جواب دادم:

- چه عجب جواب دادی!

- ببخشید خواب بودم، انگار تصمیمت جدیه.

- اگه دوست نداری نمیام.

- بیا، یه‌جوری تحملت می‌کنم.

- بچه پررو! از خداتم باشه.

رهام خنده آرومی کرد.

- باشه از خدامه، کی میای؟

- یه نیم ساعت دیگه. سریع آماده میشم و میام.

- جدی نیم ساعته خودت رو می‌رسونی؟

-؛مگه چقدر راهه؟ فوقش بیست دقیقه.

- راهی که نیست ولی آماده شدن شما خانوم‌ها... .

خندیدم.

- باشه، یه ساعت دیگه اون‌جام.

- اوکی فعلا.

بعد از خداحافظی قطع کردم و لبخند زدم. رفتم دوباره جلوی آینه و مشغول خشک کردن موهام شدم. داری چی کار می‌کنی السا؟ اگه دوباره هواییش کنی چی؟ این رفتارها چیه؟ چرا؟ به آینه خیره شدم. چه مرگم داره میشه؟! این چه حس... .

بلند شدم و سشوار رو خاموش کردم. سعی کردم به افکارم بها ندم. رفتم جلوی کمد و یه مانتوی بلند مشکی با شال مشکی و شلوار مشکی لی پوشیدم، یه تیپ کاملا مشکی.

توی آینه به خودم نگاه کردم. یه چشمک برای خودم زدم، بدک نیستی دختر جون!

کیفم رو برداشتم و گوشیم رو گذاشتم توش و در اتاق رو باز کردم. رفتم بیرون که یهو یه نفر از پشت سر، جلوی دهنم رو با یه دستمال گرفت و بعدش تاریکی... .
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
چشمام رو باز کردم و چندتا پلک زدم. همه چیز تار بود. هرکاری کردم نتونستم چشمام رو با دست‌هام بمالم. لعنتی! دست‌هام بسته بود. بعد از چند‌تا پلک زدن، همه چیز واضح شد. روی صندلی بسته شده بودم، وسط هال. به اطراف نگاه کردم، کسی نبود. بلند داد زدم:
- کی هستی؟ چرا من رو بستی؟
یه صدایی از پشت سرم اومد ولی نمی‌تونستم بچرخم و نگاه کنم.
- چه عجب خانوم پلیس داستان ما به هوش اومد!
بعد صدای قدم‌هاش رو می‌شنیدم که بهم نزدیک میشد و یهو جلوم پیداش شد. با دیدنش، دهنم باز موند.
- ع*و*ضی! تو این‌جا چی کار می کنی؟
بهم خیره شد و کنارم روی زمین نشست.
- کیان ع*و*ضی! تو این‌جا چی کار می‌کنی؟
بهم خیره شد و پوزخند زد. روی زمین روبه‌روم نشست و بهم نگاه کرد. بهش خیره شدم. بدجوری گولمون زد. موش توی تله افتاده بود ولی آزادش کردیم.
- حرومزاده! اشتباه کردم که بهت رحم کردم.
کیان بهم نگاه کرد یه لبخند رو مخ زد. داد زدم:
- بازم کن.
لبخندش جمع شد و خودش رو سمتم کشید. یهو ترس به جونم افتاد. حالا داشت مغزم تحلیل می‌کرد که توی چه دردسر بزرگی افتادم. روی پاهاش نشست و سرش رو پایین انداخت.
- بهروز.
با ترس بهش نگاه کردم. تلاش کردم دست‌هام رو آزاد کنم ولی بی فایده بود. کیان سرش رو آورد بالا و بهم خیره شد.
- کیان نه، ب...هروز.
با این حرفش، چشمام زد بیرون از تعجب؛ ولی راست می‌گفت. این ظاهرش خیلی با کیان فرق داره. اون موهاش رو مدل سایه زده بود ولی این موهاش شلخته و بزرگ بود. کمی هم فر و لکنت داشت. دیگه قدرت تکلم رو از دست دادم. یعنی اون قاتل هنوز زنده‌ست و من هم‌ توی چنگش افتادم؟ برای اولین بار توی زندگیم بدجوری ترس وجودم رو گرفت. با ترس بهش خیره شدم. اون هم روی زمین خودش رو ولو کرد. بهم خیره شد و بعد لبخند زد.
- ترس...یدی؟
با ترس گفتم:
- تو زنده‌ای؟
بهروز خندید.
- آره، از هم...ون اول زنده بودم. نه خودک...شی کردم، نه توی اون انب...اری جنازه‌ام پیدا شد. مرگ‌ رو چندبار به چال...ش کشیدم.
بهش خیره شدم. بدجوری ترسیده بودم. ضربان قلبم زیاد شده بود. عرق کرده بودم و نفس کم آوردم. بهروز بلند شد و بلند خندید. پشتش به من بود و می‌خندید. بعد برگشت و بهم خیره شد.
- می...دونی چقدر ل*ذت‌بخشه که بدون تر...س از مسخره شدن از لکنت حرف بزنی؟ دیگه توی این شرایط ف...قط ترس دارین، نمی‌...تونید توجه کنین به حرف زدنم.
بعد بهم نزدیک شد و سرش رو نزدیکم آورد. با ترس چشمام رو بستم. نفس‌هاش رو روی پوستم‌ حس می‌کردم‌. بعد ازم فاصله گرفت و بلند خندید. چشمام رو باز کردم و دیدم عین روانی‌ها می‌خنده، عین روانی‌ها چیه؟ خودش بزرگ‌ترین روانی تاریخه، بی‌رحم‌ترینه!
بعد دست‌هاش رو به کمرش زد و لبخند زد.
- دو...ست داری از کجا شروع کنم به گفتن داستان؟
چندتا نفس عمیق کشیدم. هيچ کاری ازم برنمی‌اومد. فقط باید سرنوشتم رو قبول می‌کردم.
- می...دونی من عاشق اینم که قبل از قتل، برای م...قتول سخنرانی کنم.
آروم پرسیدم:
- چرا؟
سریع اومد نزدیکم و یهو روی زمین نشست. گوشش رو آورد نزدیکم و گفت:
- چی؟
قدرت تکلم نداشتم. خیلی ترسیده بودم. خودم رو جمع و جور کردم و دوباره آروم پرسیدم:
- چرا؟
یهو روی زمین، کنار صندلی من دراز کشید. یه وری رو به من دستش رو تکیه داد به زمین و با لبخند بهم خیره شد.
- چون من عا...شق حرف زدنم، بدون ه...یچ ترسی. آخه شما نمی...تونید مسخره‌ام کنین.
بعد خندید.
- شما ترس و...جودتون رو گرفته، فقط گو...ش می‌کنید. برای تو داستان زندگیم رو میگم. می...دونم خیلی دوست داری بدونی. بالاخره باید قبل از م...رگت، آرزوت ب...رآورده بشه.

کد:
چشمام رو باز کردم و چندتا پلک زدم. همه چیز تار بود. هرکاری کردم نتونستم چشمام رو با دست‌هام بمالم. لعنتی! دست‌هام بسته بود. بعد از چند‌تا پلک زدن، همه چیز واضح شد. روی صندلی بسته شده بودم، وسط هال. به اطراف نگاه کردم، کسی نبود. بلند داد زدم:

- کی هستی؟ چرا من رو بستی؟

یه صدایی از پشت سرم اومد ولی نمی‌تونستم بچرخم و نگاه کنم.

- چه عجب خانوم پلیس داستان ما به هوش اومد!

بعد صدای قدم‌هاش رو می‌شنیدم که بهم نزدیک میشد و یهو جلوم پیداش شد. با دیدنش، دهنم باز موند.

- ع*و*ضی! تو این‌جا چی کار می کنی؟

بهم خیره شد و کنارم روی زمین نشست.

- کیان ع*و*ضی! تو این‌جا چی کار می‌کنی؟

بهم خیره شد و پوزخند زد. روی زمین روبه‌روم نشست و بهم نگاه کرد. بهش خیره شدم. بدجوری گولمون زد. موش توی تله افتاده بود ولی آزادش کردیم.

- حرومزاده! اشتباه کردم که بهت رحم کردم.

کیان بهم نگاه کرد یه لبخند رو مخ زد. داد زدم:

- بازم کن.

لبخندش جمع شد و خودش رو سمتم کشید. یهو ترس به جونم افتاد. حالا داشت مغزم تحلیل می‌کرد که توی چه دردسر بزرگی افتادم. روی پاهاش نشست و سرش رو پایین انداخت.

- بهروز.

با ترس بهش نگاه کردم. تلاش کردم دست‌هام رو آزاد کنم ولی بی فایده بود. کیان سرش رو آورد بالا و بهم خیره شد.

- کیان نه، ب...هروز.

با این حرفش، چشمام زد بیرون از تعجب؛ ولی راست می‌گفت. این ظاهرش خیلی با کیان فرق داره. اون موهاش رو مدل سایه زده بود ولی این موهاش شلخته و بزرگ بود. کمی هم فر و لکنت داشت. دیگه قدرت تکلم رو از دست دادم. یعنی اون قاتل هنوز زنده‌ست و من هم‌ توی چنگش افتادم؟ برای اولین بار توی زندگیم بدجوری ترس وجودم رو گرفت. با ترس بهش خیره شدم. اون هم روی زمین خودش رو ولو کرد. بهم خیره شد و بعد لبخند زد.

- ترس...یدی؟

با ترس گفتم:

- تو زنده‌ای؟

بهروز خندید.

- آره، از هم...ون اول زنده بودم. نه خودک...شی کردم، نه توی اون انب...اری جنازه‌ام پیدا شد. مرگ‌ رو چندبار به چال...ش کشیدم.

بهش خیره شدم. بدجوری ترسیده بودم. ضربان قلبم زیاد شده بود. عرق کرده بودم و نفس کم آوردم. بهروز بلند شد و بلند خندید. پشتش به من بود و می‌خندید. بعد برگشت و بهم خیره شد.

- می...دونی چقدر ل*ذت‌بخشه که بدون تر...س از مسخره شدن از لکنت حرف بزنی؟ دیگه توی این شرایط ف...قط ترس دارین، نمی‌...تونید توجه کنین به حرف زدنم.

بعد بهم نزدیک شد و سرش رو نزدیکم آورد. با ترس چشمام رو بستم. نفس‌هاش رو روی پوستم‌ حس می‌کردم‌. بعد ازم فاصله گرفت و بلند خندید. چشمام رو باز کردم و دیدم عین روانی‌ها می‌خنده، عین روانی‌ها چیه؟ خودش بزرگ‌ترین روانی تاریخه، بی‌رحم‌ترینه!

بعد دست‌هاش رو به کمرش زد و لبخند زد.

- دو...ست داری از کجا شروع کنم به گفتن داستان؟

چندتا نفس عمیق کشیدم. هيچ کاری ازم برنمی‌اومد. فقط باید سرنوشتم رو قبول می‌کردم.

- می...دونی من عاشق اینم که قبل از قتل، برای م...قتول سخنرانی کنم.

آروم پرسیدم:

- چرا؟

سریع اومد نزدیکم و یهو روی زمین نشست. گوشش رو آورد نزدیکم و گفت:

- چی؟

قدرت تکلم نداشتم. خیلی ترسیده بودم. خودم رو جمع و جور کردم و دوباره آروم پرسیدم:

- چرا؟

یهو روی زمین، کنار صندلی من دراز کشید. یه وری رو به من دستش رو تکیه داد به زمین و با لبخند بهم خیره شد.

- چون من عا...شق حرف زدنم، بدون ه...یچ ترسی. آخه شما نمی...تونید مسخره‌ام کنین.

بعد خندید.

- شما ترس و...جودتون رو گرفته، فقط گو...ش می‌کنید. برای تو داستان زندگیم رو میگم. می...دونم خیلی دوست داری بدونی. بالاخره باید قبل از م...رگت، آرزوت ب...رآورده بشه.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
بعد روی زمین دراز کشید و دست‌هاش‌ رو باز کرد. لبخند زد و چشماش رو بست.
- چ...هار سال پیش بود. اون زمان خی‍....لی تنها بودم. نوزده سالم بود و توی اون سن گرایش ز...یادی به ج*ن*س م‍....خالف داشتم. یه روز ت‍....صادفی با نيلوفر آشنا شدم، نيلوفر زیبای من! با این که م‍....جازی بود ولی خی‍....لی زود دنیای واقعیم شد، همه‌ی ز...ندگیم و ه‍....دفم شد. سه سال با هم ب‍....ودیم ولی هیچ‌وقت ن‍....تونستم بهش درمورد این ل‍....کنت ل‍....عنتی بگم. می‌ترسیدم تنهام بذاره و ب‍....ره. همی‍...ن‌جوری هم شد، ب‍....الاخره به خاطر ل‍....کنتم ولم کرد. نيلوفر زیبای من، ک‍....اغذی از آب در اومد. مصنوعی بود، ب‍....دون هیچ بوی خوشی.
بهش خیره شدم. پس حدس رهام درست بود، همه چیز مربوط به عشق یه طرفه‌ی بهروز بود. راز نيلوفر کاغذی، دروغ آرمیتا بوده. بهروز نشست و بهم خیره شد.
- این قسمت اول د...استان بود ولی به طور خ‍....لاصه، چون می‌دونم کل داستان رو می‌دونید.
- از کجا می‌دونی؟
- چ‍....ون نيلوفر دو...باره آنلاین شد بعد از مرگش؛ پس حتما ک...ار پلیس بوده، حد...سم اینه، درسته؟
سرتکون دادم و تأیید کردم. الان عین فیلم‌ها محتاج به یه ناجی بودم، یه قهرمان بیاد و من رو نجات بده؛ ولی حیف دنیای واقعی این‌قدر باحال نیست و همه چیز توش، تلخ اتفاق میفته. بهروز خندید و یه چشمک برام زد.
- ف...کر میکردم پل‍....یس‌های این مملکت فقط زورشون به بدبخت‌ها می‌رسه ولی انگار پلیس لایق هم توشون هست؛ و...لی کم.
بهش خیره شدم. پو*ست سبزه داشت و طرح صورتش کپ کیان بود؛ ولی موهاش به هم ریخته بود، بلند و کمی فر. چهره‌اش وحشتناک نبود، سنی هم نداشت، بیست و سه سال؛ ولی این چیزها باعث نمی‌شد ازش نترسم چون توی وجودش یه شیطان نهفته بود که هر لحظه ممکن بود بروز کنه. اون بی‌رحم‌ترین انسان تاریخه، بدون شک! مطمئنم توی کشتن و سلاخی من، لحظه‌ای هم شک نمی‌کنه، باید سرگرم داستانش کنم تا ببینم چی میشه.
- داستانت همین بود؟
بهروز چاقوش رو درآورد و بهم خیره شد. من هم با دیدن چاقو، رنگ باختم. بهروز از ترس من خنده‌اش گرفت.
- د...استان ه‍....نوز شروع نشده که ت‍....موم بشه. اون داستان ب‍...هروز احمقی بود که درد رو ت‍....حمل می‌کرد ولی ن‍....می‌دونست با تحمل درد، چیزی از درد ک‍....م نمی‌شه.
نمی‌تونستم چیزی بگم؛ زبونم توی دهنم نمی‌چرخید و فقط بهش نگاه می‌کردم.

کد:
بعد روی زمین دراز کشید و دست‌هاش‌ رو باز کرد. لبخند زد و چشماش رو بست.

- چ...هار سال پیش بود. اون زمان خی‍....لی تنها بودم. نوزده سالم بود و توی اون سن گرایش ز...یادی به ج*ن*س م‍....خالف داشتم. یه روز ت‍....صادفی با نيلوفر آشنا شدم، نيلوفر زیبای من! با این که م‍....جازی بود ولی خی‍....لی زود دنیای واقعیم شد، همه‌ی ز...ندگیم و ه‍....دفم شد. سه سال با هم ب‍....ودیم ولی هیچ‌وقت ن‍....تونستم بهش درمورد این ل‍....کنت ل‍....عنتی بگم. می‌ترسیدم تنهام بذاره و ب‍....ره. همی‍...ن‌جوری هم شد،  ب‍....الاخره به خاطر ل‍....کنتم ولم کرد. نيلوفر زیبای من، ک‍....اغذی از آب در اومد. مصنوعی بود، ب‍....دون هیچ بوی خوشی.

بهش خیره شدم. پس حدس رهام درست بود، همه چیز مربوط به عشق یه طرفه‌ی بهروز بود. راز نيلوفر کاغذی، دروغ آرمیتا بوده. بهروز نشست و بهم خیره شد.

- این قسمت اول د...استان بود ولی به طور خ‍....لاصه، چون می‌دونم کل داستان رو می‌دونید.

- از کجا می‌دونی؟

- چ‍....ون نيلوفر دو...باره آنلاین شد بعد از مرگش؛ پس حتما ک...ار پلیس بوده، حد...سم اینه، درسته؟

سرتکون دادم و تأیید کردم. الان عین فیلم‌ها محتاج به یه ناجی بودم، یه قهرمان بیاد و من رو نجات بده؛ ولی حیف دنیای واقعی این‌قدر باحال نیست و همه چیز توش، تلخ اتفاق میفته. بهروز خندید و یه چشمک برام زد.

- ف...کر میکردم پل‍....یس‌های این مملکت فقط زورشون به بدبخت‌ها می‌رسه ولی انگار پلیس لایق هم توشون هست؛ و...لی کم.

بهش خیره شدم. پو*ست سبزه داشت و طرح صورتش کپ کیان بود؛ ولی موهاش به هم ریخته بود، بلند و کمی فر. چهره‌اش وحشتناک نبود، سنی هم نداشت، بیست و سه سال؛ ولی این چیزها باعث نمی‌شد ازش نترسم چون توی وجودش یه شیطان نهفته بود که هر لحظه ممکن بود بروز کنه. اون بی‌رحم‌ترین انسان تاریخه، بدون شک! مطمئنم توی کشتن و سلاخی من، لحظه‌ای هم شک نمی‌کنه، باید سرگرم داستانش کنم تا ببینم چی میشه.

- داستانت همین بود؟

بهروز چاقوش رو درآورد و بهم خیره شد. من هم با دیدن چاقو، رنگ باختم. بهروز از ترس من خنده‌اش گرفت.

- د...استان ه‍....نوز شروع نشده که ت‍....موم بشه. اون داستان ب‍...هروز احمقی بود که درد رو ت‍....حمل می‌کرد ولی ن‍....می‌دونست با تحمل درد، چیزی از درد ک‍....م نمی‌شه.

نمی‌تونستم چیزی بگم؛ زبونم توی دهنم نمی‌چرخید و فقط بهش نگاه می‌کردم.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,959
Points
125
بهروز بلند شد و چاقوش رو با دست راستش روی هوا برد. بهم نگاه کرد. ترس و اضطرابم رو نمی‌تونستم کنترل کنم. چند روز در تعقیبش بودم تا توی تله بندازمش ولی آخرش خودم توی تله این ع*و*ضی افتادم. مطمئن بودم راه نجاتی برام باقی نمونده.

*بهروز*
«یک سال قبل»
از اسنپ بیرون اومدم. یه حال خاصی داشتم؛ استرس، شوق و دلتنگی، هجوم این همه حس با هم.
کنار تابلوی پارک ایستادم و به نيلوفر توی روبیکا پیام دادم.
- کجایی عزیزم؟
نيلوفر پیام داد:
- روبه‌روتم.
سرم رو بلند کردم و مستقیم با شوق زیاد حرکت کردم. به اطراف نگاه کردم، خبری ازش نبود. یهو چشمم خورد به دختری که کنار نیمکت ایستاده بود و بهم نگاه می‌کرد. تا چشممدبهش افتاد، خندید و برگشت. پشتش رو به من کرد. من هم لبخند زدم و رفتم سمتش، اون هم کوله‌اش رو برداشت و رفت یه گوشه‌ی پارک. من هم دنبالش حرکت می‌کردم. یهو یه جای خلوت پارک ایستاد و با لبخند بهم نگاه کرد‌. از عکسش هم قشنگ‌تر بود، چشم‌های قهوه‌ای با پوستی سفید؛ اون دماغ عروسکی زیباش، بدجوری توی دل برو بود. نيلوفر با لبخند گفت:
- سلام، راحت اومدی؟
من هم لبخند زدم. رفتم نزدیکش و اول دستم رو سمتش دراز کردم. تا بهم دست داد، یه حسی بهم گفت بغلش کن. بغلش کردم، سرم رو توی گ*ردنش کردم و نفس عمیقی کشیدم.
- چ‍....قدر م‍....نتظر این لحظه بودم.
یهو نيلوفر ازم جدا شد و با تعجب بهم خیره شد.
- چرا این‌جوری حرف می‌زنی؟
من هم استرسم بیشتر شد و حرف زدن برام سخت شد.
- ن‍....یل‍....وفر من ل‍....کنت دارم.
نيلوفر عصبانی بهم خیره شد.
- چرا بهم نگفتی، هان؟! مگه من بازیچه‌ی توام؟ چرا دروغ گفتی بهم ع*و*ضی؟!
نمی‌تونستم حرف بزنم. با من‌من خواستم چیزی بگم. نيلوفر با گریه گفت:
- واقعا که خیلی برات متاسفم! فکر نمی‌کردم یه دروغگوی هفت‌خط باشی. دیگه بهم پیام نده، دیگه این ر*اب*طه تمومه، تموم!
بعدش رفت. من قدرت حرف زدن نداشتم، چه برسه به این که برم دنبالش، فقط تونستم رفتنش رو نگاه کنم. بعد نشستم توی پارک و بهش پیام دادم. بهش توضیح دادم، التماسش کردم ولی اون من رو کلا از زندگیش بلاک کرد. عین یه آشغال من رو دور انداخت. هیچ‌جوره نتونستم با این موضوع کنار بیام و بعد از پنج ماه فهمیدم با پسرعموش نامزد کرده. یه بار اتفاقی توی پارک دیدمشون. رفتم پشت نیمکتشون بین بوته‌های گل نشستم و حرف‌هاشون رو گوش کردم. دید داشتم‌ بهشون، روی نیمکت کنار هم‌ نشسته بودن، صداشون واضح می‌اومد.
- چرا بهم خیره شدی؟
- دست خودم‌نیست آرمیتا، چشمات یه جادوی عجیب داره.
آرمیتا خندید.
- کم ز*ب*ون بریز آرمين.
آرمین دست‌های نيلوفر رو توی دستاش گرفت.
- انگشت‌هات چه ظریفه کوچولو!
آرمیتا دستش رو کشید.
- زشته.
- زشت نیست، انگشت‌هاته.
آرمیتا خندید.
- منظورم این حرف‌هاست دیوونه.
- کسی که نیست؛ بعدش هم دوست دارم از زنم تعریف کنم. به کسی چه؟!
آرمیتا با لبخند بهش خیره شد.
- خب تعريف کن.
فقط بهشون خیره شدم و هیچ حسی نداشتم. شاید قبول اون شرایط برام ممکن نبود؛ پس فقط نگاه می‌کردم.
- موهات خیلی قشنگه، چشمات، انگشت‌هات و لبات.
- اه آرمین! حوصله‌ام سر رفت. پاشو بریم یه جای دیگه.
- چشم‌ خوشگلم‌.
بعد دست‌های هم رو گرفتن و از اون‌جا دور شدن. من هم بلند شدم. بلند خندیدم، عصبانی می‌خندیدم. چند نفر از اون‌جا که می‌گذشتن، با تعجب بهم خیره شدن. من هم بدون توجه، دست‌هام رو باز کردم و بلند خندیدم. یاد تموم حرف‌های نيلوفر افتادم؛ این که گفت:
- فقط مال توام بهروزم.
- تو زندگی منی؛ فقط مرگ می‌تونه ما رو جدا کنه.
- تا ابد پیشتم.
عصبانی داد زدم:
- ل‍..‌..عنتی! ابدت عفو خورده.

کد:
بهروز بلند شد و چاقوش رو با دست راستش روی هوا برد. بهم نگاه کرد. ترس و اضطرابم رو نمی‌تونستم کنترل کنم. چند روز در تعقیبش بودم تا توی تله بندازمش ولی آخرش خودم توی تله این ع*و*ضی افتادم. مطمئن بودم راه نجاتی برام باقی نمونده.



*بهروز*

«یک سال قبل»

از اسنپ بیرون اومدم. یه حال خاصی داشتم؛ استرس، شوق و دلتنگی، هجوم این همه حس با هم.

کنار تابلوی پارک ایستادم و به نيلوفر توی روبیکا پیام دادم.

- کجایی عزیزم؟

نيلوفر پیام داد:

- روبه‌روتم.

سرم رو بلند کردم و مستقیم با شوق زیاد حرکت کردم. به اطراف نگاه کردم، خبری ازش نبود. یهو چشمم خورد به دختری که کنار نیمکت ایستاده بود و بهم نگاه می‌کرد. تا چشممدبهش افتاد، خندید و برگشت. پشتش رو به من کرد. من هم لبخند زدم و رفتم سمتش، اون هم کوله‌اش رو برداشت و رفت یه گوشه‌ی پارک. من هم دنبالش حرکت می‌کردم. یهو یه جای خلوت پارک ایستاد و با لبخند بهم نگاه کرد‌. از عکسش هم قشنگ‌تر بود، چشم‌های قهوه‌ای با پوستی سفید؛ اون دماغ عروسکی زیباش، بدجوری توی دل برو بود. نيلوفر با لبخند گفت:

- سلام، راحت اومدی؟

من هم لبخند زدم. رفتم نزدیکش و اول دستم رو سمتش دراز کردم. تا بهم دست داد، یه حسی بهم گفت بغلش کن. بغلش کردم، سرم رو توی گ*ردنش کردم و نفس عمیقی کشیدم.

- چ‍....قدر م‍....نتظر این لحظه بودم.

یهو نيلوفر ازم جدا شد و با تعجب بهم خیره شد.

- چرا این‌جوری حرف می‌زنی؟

من هم استرسم بیشتر شد و حرف زدن برام سخت شد.

- ن‍....یل‍....وفر من ل‍....کنت دارم.

نيلوفر عصبانی بهم خیره شد.

- چرا بهم نگفتی، هان؟! مگه من بازیچه‌ی توام؟ چرا دروغ گفتی بهم ع*و*ضی؟!

نمی‌تونستم حرف بزنم. با من‌من خواستم چیزی بگم. نيلوفر با گریه گفت:

- واقعا که خیلی برات متاسفم! فکر نمی‌کردم یه دروغگوی هفت‌خط باشی. دیگه بهم پیام نده، دیگه این ر*اب*طه تمومه، تموم!

بعدش رفت. من قدرت حرف زدن نداشتم، چه برسه به این که برم دنبالش، فقط تونستم رفتنش رو نگاه کنم. بعد نشستم توی پارک و بهش پیام دادم. بهش توضیح دادم، التماسش کردم ولی اون من رو کلا از زندگیش بلاک کرد. عین یه آشغال من رو دور انداخت. هیچ‌جوره نتونستم با این موضوع کنار بیام و بعد از پنج ماه فهمیدم با پسرعموش نامزد کرده. یه بار اتفاقی توی پارک دیدمشون. رفتم پشت نیمکتشون بین بوته‌های گل نشستم و حرف‌هاشون رو گوش کردم. دید داشتم‌ بهشون، روی نیمکت کنار هم‌ نشسته بودن، صداشون واضح می‌اومد.

- چرا بهم خیره شدی؟

- دست خودم‌نیست آرمیتا، چشمات یه جادوی عجیب داره.

آرمیتا خندید.

- کم ز*ب*ون بریز آرمين.

آرمین دست‌های نيلوفر رو توی دستاش گرفت.

- انگشت‌هات چه ظریفه کوچولو!

آرمیتا دستش رو کشید.

- زشته.

- زشت نیست، انگشت‌هاته.

آرمیتا خندید.

- منظورم این حرف‌هاست دیوونه.

- کسی که نیست؛ بعدش هم دوست دارم از زنم تعریف کنم. به کسی چه؟!

آرمیتا با لبخند بهش خیره شد.

- خب تعريف کن.

فقط بهشون خیره شدم و هیچ حسی نداشتم. شاید قبول اون شرایط برام ممکن نبود؛ پس فقط نگاه می‌کردم.

- موهات خیلی قشنگه، چشمات، انگشت‌هات و لبات.

- اه آرمین! حوصله‌ام سر رفت. پاشو بریم یه جای دیگه.

- چشم‌ خوشگلم‌.

بعد دست‌های هم رو گرفتن و از اون‌جا دور شدن. من هم بلند شدم. بلند خندیدم، عصبانی می‌خندیدم. چند نفر از اون‌جا که می‌گذشتن، با تعجب بهم خیره شدن. من هم بدون توجه، دست‌هام رو باز کردم و بلند خندیدم. یاد تموم حرف‌های نيلوفر افتادم؛ این که گفت:

- فقط مال توام بهروزم.

- تو زندگی منی؛ فقط مرگ می‌تونه ما رو جدا کنه.

- تا ابد پیشتم.

عصبانی داد زدم:

- ل‍..‌..عنتی! ابدت عفو خورده.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا