• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال ویراستاری رمان نيلوفر کاغذی | ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
521
امتیازها
63
کیف پول من
1,719
Points
125
روزها و هفته‌ها گذشت ولی هرکاری کردم، نتونستم نيلوفر رو فراموش کنم، نتونستم برگردم شیراز. توی یه باغ نگهبان شدم. صاحب باغ درمورد یه معتاد بهم گفت که هروقت اومد، بذارم بیاد داخل، انگار باهاش آشنا بود.
من از عشق نيلوفر داغون شده بودم و بدجوری وجودم پر از خشم بود تا این که یه شب گوشه‌ی اتاق نشسته بودم و اون معتاد هم در حال مواد زدن بود. یه چند بار به خاطر لکنت بهم خندیده بود ولی من همیشه تحمل میکردم. ولی اون شب وجودم بدجوری پر از خشم بود، بینمون صحبتی پیش اومد و اون هم به لکنتم خندید. خنده‌هاش بدجوری اعصابم رو داغون کرد. چشمام رو بستم؛ اون هم می‌خندید که یاد یه ديالوگ فیلم افتادم. تحمل درد هیچ‌وقت باعث از بین رفتن درد نمی‌شه.
چشام رو باز کردم و با خشم بهش خیره شدم. به اطراف نگاه کردم. یه بطری بنزین بود. بلند شدم و بطری بنزین رو برداشتم و رفتم بالای سر معتاد. اون هم توی حال خودش بود و داشت می‌خندید. من هم بنزین رو خالی کردم روش، خنده‌هاش قطع شد و بهم نگاه کرد‌.
- چه غلطی کردی لال ع*و*ضی؟
دویدم سمت در و بنزین داخل بطری هم ریخت روی فرش تا دم در؛ معتاد توی شوک بود و بهم نگاه می‌کرد. من هم یه نخ سیگار گوشه‌ی ل*بم گذاشتم و روشن کردم با فندکم؛ بعد فندک رو پرت کردم‌ سمت اتاق. در رو از بيرون قفل کردم.
بيرون نشستم و سیگار می‌کشیدم. معتاد شروع کرد به داد زدن که آی سوختم! من هم پوزخند زدم و یه پک زدم. بعد از چند دقیقه، صداش برای همیشه قطع شد. از بچگي همش مسخره‌ام می‌کردن، به خاطر خنده‌ی بچه‌ها، مدرسه رو ول کردم، به خاطر خنده‌های مردم خودم رو خونه‌نشین کردم؛ ولی امروز به جای فرار از خنده‌ی بقیه، اون صدا رو قطع کردم.
حس خیلی خوبی داشتم. روی زمین لش شدم. بدجوری به آرامش رسیده بودم و شروع کردم به خندیدن. حس عالی‌‌ای داشتم، انگار هیچ غمی نداشتم و حس قدرت می‌کردم که یهو یاد حرف‌های اون پسره، آرمین افتادم. یاد خیانت نیلوفر افتادم. یاد گل نیلوفرم افتادم که مصنوعی بود، کاغذی بود، هیچ بوی خوشی نداشت. وقت فکر کردن نیست پسر، وقت انتقامه! بعد به فکری که توی سرم رژه می‌رفت، بلند خندیدم.
- ع‍....الیه پسر.
بعد شروع کردم به نقشه کشیدن. کلی فیلم جنایی دیده بودم. واقعا ذهن برتری داشتم ولی به خاطر ترسم هیچ‌وقت شکوفا نشد؛ ولی ترس بسه!
یه فیلم از خودم گرفتم و با یه اکانت به اسم داداشم برای نيلوفر فرستادم. بعد یه نامه‌ی خودکشی نوشتم و گذاشتم جلو‌ی چشم. مطمئن بودم با اون نامه‌ی خودکشی پلیس به خودش زحمت نمی‌ده که کالبدشکافی کنه.
بعدش هم جسد سوخته بود و نمی‌تونستن چیزی رو مشخص کنن؛ همینجوری هم شد و همه مرگ من رو باور کردن ولی نمی‌دونستن که من خودم فرشته‌ی مرگ شدم!
توی یه باغ دیگه نگهبان شدم. یه پراید سفید هم بهم داد تا برای رفت و آمد استفاده کنم. شروع کردم به نقشه کشیدن در مورد مرگ آرمیتا؛ نمی‌تونستم بذارم مال کس دیگه‌ای باشه. تعقیبش می‌کردم و آمارش رو درآوردم. منتظر یه فرصت مناسب برای گیر انداختن نيلوفر بودم.
کد:
روزها و هفته‌ها گذشت ولی هرکاری کردم، نتونستم نيلوفر رو فراموش کنم، نتونستم برگردم شیراز. توی یه باغ نگهبان شدم. صاحب باغ درمورد یه معتاد بهم گفت که هروقت اومد، بذارم بیاد داخل، انگار باهاش آشنا بود.

من از عشق نيلوفر داغون شده بودم و بدجوری وجودم پر از خشم بود تا این که یه شب گوشه‌ی اتاق نشسته بودم و اون معتاد هم در حال مواد زدن بود. یه چند بار به خاطر لکنت بهم خندیده بود ولی من همیشه تحمل میکردم. ولی اون شب وجودم بدجوری پر از خشم بود، بینمون صحبتی پیش اومد و اون هم به لکنتم خندید. خنده‌هاش بدجوری اعصابم رو داغون کرد. چشمام رو بستم؛ اون هم می‌خندید که یاد یه ديالوگ فیلم افتادم. تحمل درد هیچ‌وقت باعث از بین رفتن درد نمی‌شه.

چشام رو باز کردم و با خشم بهش خیره شدم. به اطراف نگاه کردم. یه بطری بنزین بود. بلند شدم و بطری بنزین رو برداشتم و رفتم بالای سر معتاد. اون هم توی حال خودش بود و داشت می‌خندید. من هم بنزین رو خالی کردم روش، خنده‌هاش قطع شد و بهم نگاه کرد‌.

- چه غلطی کردی لال ع*و*ضی؟

دویدم سمت در و بنزین داخل بطری هم ریخت روی فرش تا دم در؛ معتاد توی شوک بود و بهم نگاه می‌کرد. من هم یه نخ سیگار گوشه‌ی ل*بم گذاشتم و روشن کردم با فندکم؛ بعد فندک رو پرت کردم‌ سمت اتاق. در رو از بيرون قفل کردم.

بيرون نشستم و سیگار می‌کشیدم. معتاد شروع کرد به داد زدن که آی سوختم! من هم پوزخند زدم و یه پک زدم. بعد از چند دقیقه، صداش برای همیشه قطع شد. از بچگي همش مسخره‌ام می‌کردن، به خاطر خنده‌ی بچه‌ها، مدرسه رو ول کردم، به خاطر خنده‌های مردم خودم رو خونه‌نشین کردم؛ ولی امروز به جای فرار از خنده‌ی بقیه، اون صدا رو قطع کردم.

حس خیلی خوبی داشتم. روی زمین لش شدم. بدجوری به آرامش رسیده بودم و شروع کردم به خندیدن. حس عالی‌‌ای داشتم، انگار هیچ غمی نداشتم و حس قدرت می‌کردم که یهو یاد حرف‌های اون پسره، آرمین افتادم. یاد خیانت نیلوفر افتادم. یاد گل نیلوفرم افتادم که مصنوعی بود، کاغذی بود، هیچ بوی خوشی نداشت. وقت فکر کردن نیست پسر، وقت انتقامه! بعد به فکری که توی سرم رژه می‌رفت، بلند خندیدم.

- ع‍....الیه پسر.

بعد شروع کردم به نقشه کشیدن. کلی فیلم جنایی دیده بودم. واقعا ذهن برتری داشتم ولی به خاطر ترسم هیچ‌وقت شکوفا نشد؛ ولی ترس بسه!

یه فیلم از خودم گرفتم و با یه اکانت به اسم داداشم برای نيلوفر فرستادم. بعد یه نامه‌ی خودکشی نوشتم و گذاشتم جلو‌ی چشم. مطمئن بودم با اون نامه‌ی خودکشی پلیس به خودش زحمت نمی‌ده که کالبدشکافی کنه.

بعدش هم جسد سوخته بود و نمی‌تونستن چیزی رو مشخص کنن؛ همینجوری هم شد و همه مرگ من رو باور کردن ولی نمی‌دونستن که من خودم فرشته‌ی مرگ شدم!

توی یه باغ دیگه نگهبان شدم. یه پراید سفید هم بهم داد تا برای رفت و آمد استفاده کنم. شروع کردم به نقشه کشیدن در مورد مرگ آرمیتا؛ نمی‌تونستم بذارم مال کس دیگه‌ای باشه. تعقیبش می‌کردم و آمارش رو درآوردم. منتظر یه فرصت مناسب برای گیر انداختن نيلوفر بودم.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
521
امتیازها
63
کیف پول من
1,719
Points
125
*السا*
بهروز روبه‌روم ایستاد، دست‌هاش رو به کمرش زد.
- این بود خ‍...لاصه‌ای از تغییر ق‍....هرمان.
اگه قراره بمیرم، چرا با ترس بمیرم؟ خجالت بکش دختر! ترس هیچ دردی ازت دوا نمی‌کنه؛ قوی باش مثل همیشه.
- قهرمان؟
بهروز اخم‌هاش رو توی هم کشید. اومد نزدیکم و شالم رو از سرم در آورد و موهام رو از پشت گرفت و کشید. کلیپسم توی مشتش شکست. با پوزخند بهم خیره شد. من هم با درد چشم‌هام رو بستم.
- ایی، ولم کن وحشی!
- خ‍....وشم نمیاد و...سط حرفم بپری. آره، ق‍....هرمان!
بعد موهام رو ول کرد و ازم فاصله گرفت. چشمام رو با درد باز کردم و بهش خیره شدم. اون هم لبخند زد. بهروز چرخی زد و دستاش رو باز کردو
- بی‌خیال! ب‍....ریم اوج د...استان.

*بهروز*
« چند روز قبل، دهم اردیبهشت »
توی پراید لش شدم و شیشه‌ها رو دادم پایین؛ هوا خیلی گرمه. از بهار و تابستون متنفرم چون گرماش غیرقابل تحمله.
گوشیم رو نگاه کردم. ساعت نزدیک چهار بود. دو ساعته این‌جام که شاید نيلوفر از خونه تنهایی بیاد بیرون؛ شاید از اون کوچه پس کوچه‌ها مثل همیشه بره که توش دوربین نیست. خودم رو باید آماده‌ی بهترین احتمال کنم، اگر هم نشد، باید باز فردا یا پس فردا و بقیه روزها به امید این احتمال بیام این‌جا و زاغ سیاهش رو چوب بزنم.
توی همین افکار مسخره بودم که متوجه شدم نيلوفر اومد از خونه بیرون؛ يه لحظه محوش شدم ولی سریع به خودم تشر زدم.
- خ‍....ودت رو جمع کن پ‍....سر.
سرم رو دزدیدم تا من رو نبینه. آرمیتا رفت سمت همون کوچه‌ها که دوربین نداشت، تنهای تنها. بهترین فرصت برای ربودنش بود. ماشین رو روشن کردم و رفتم جلوتر و از چندتا خیابون بالاتر، وارد کوچه شدم و جلوی راهش، یه گوشه پارک کردم. منتظر ایستادم بیاد. احتمالا تا یه ربع دیگه برسه. روی داشبورد با دستم ضرب گرفتم، یکم استرس داشتم؛ ولی الان نه موقع عشقه نه ترس، الان فقط موقع انتقام و رسیدن به اون حس شیرینه که بعد از مردن اون معتاد داشتم. مطمئنم مرگ نيلوفر بهم آرامش بیشتری میده، این‌جوری دیگه مال اون ع*و*ضی نمی‌شه.
توی همین افکار بودم که متوجه‌ی نيلوفر شدم که داره به ماشین نزدیک میشه. دستم رو بوق گذاشتم و فشار دادم. بعد اسمش رو صدا زدم:
- ن‍....يلوفر.
برگشت و بهم با تعجب نگاه کرد. حتما چون من رو زنده می‌دید، بدجوری شوکه شده بود.
- می‌....خوام باهات حرف ب‍....زنم، فقط یه چند دقیقه و...قتت رو می‌گیرم.
- در مورد چی؟ من نامزد دارم. بعدش هم تو چجوری زنده‌ای؟
- م‍....یدونم، خودت هم م‍....یدونی که آدمی ن‍....یستم که ب‍....خوام به ن*ا*موس کسی چشم داشته باشم. ف‍....قط می‌رسونمت و حرفم رو بهت م‍....یزنم و بعدش تو م‍....یری پی زندگیت؛ م‍...ن هم میرم پی زندگیم. پ‍....ایان.
یکم فکر کرد و بعد اومد توی ماشین نشست. مطمئن بودم بهم اعتماد می‌کنه. ساعت تقریبا چهار و نیم بود. من هم حرکت کردم.
- خب حرفت رو بزن.
- ب‍...ریم یه جای خوب.
نيلوفر با اخم بهم نگاه کرد.
- قرار شد من رو برسونی و حرفت رو بزنی. چرا نمی‌فهمی این ر*اب*طه تموم شده؟ تموم. من الان مال یکی دیگه‌ام، بفهم! من بهت حسی ندارم.
عصبانی به اطراف نگاه کردم، خلوت بود. ماشین رو نگه داشتم و بهش خیره شدم. نيلوفر عصبانی بهم خیره شد.
- چه غلطی می‌کنی؟ چرا ولم نمی‌کنی؟ تو که ادعا داشتی قوی هستی و زود آدم‌ها رو فراموش می‌کنی، من هم فراموش کن دیگه.
من هم دستم رو روی دستمال گذاشتم. سريع دستمال گذاشتم روی دهنش و محکم فشار دادم. اون هم دست‌هاش رو روی دست‌هام گذاشت. خم شده بودم سمتش و دستمال رو روی دهنش فشار می‌دادم. دارو اثرش رو گذاشت و بیهوش شد.

کد:
*السا*

بهروز روبه‌روم ایستاد، دست‌هاش رو به کمرش زد.

- این بود خ‍...لاصه‌ای از تغییر ق‍....هرمان.

اگه قراره بمیرم، چرا با ترس بمیرم؟ خجالت بکش دختر! ترس هیچ دردی ازت دوا نمی‌کنه؛ قوی باش مثل همیشه.

- قهرمان؟

بهروز اخم‌هاش رو توی هم کشید. اومد نزدیکم و شالم رو از سرم در آورد و موهام رو از پشت گرفت و کشید. کلیپسم توی مشتش شکست. با پوزخند بهم خیره شد. من هم با درد چشم‌هام رو بستم.

- ایی، ولم کن وحشی!

- خ‍....وشم نمیاد و...سط حرفم بپری. آره، ق‍....هرمان!

بعد موهام رو ول کرد و ازم فاصله گرفت. چشمام رو با درد باز کردم و بهش خیره شدم. اون هم لبخند زد. بهروز چرخی زد و دستاش رو باز کردو

- بی‌خیال! ب‍....ریم اوج د...استان.



*بهروز*

« چند روز قبل، دهم اردیبهشت »

توی پراید لش شدم و شیشه‌ها رو دادم پایین؛ هوا خیلی گرمه. از بهار و تابستون متنفرم چون گرماش غیرقابل تحمله.

گوشیم رو نگاه کردم. ساعت نزدیک چهار بود. دو ساعته این‌جام که شاید نيلوفر از خونه تنهایی بیاد بیرون؛ شاید از اون کوچه پس کوچه‌ها مثل همیشه بره که توش دوربین نیست. خودم رو باید آماده‌ی بهترین احتمال کنم، اگر هم نشد، باید باز فردا یا پس فردا و بقیه روزها به امید این احتمال بیام این‌جا و زاغ سیاهش رو چوب بزنم.

توی همین افکار مسخره بودم که متوجه شدم نيلوفر اومد از خونه بیرون؛ يه لحظه محوش شدم ولی سریع به خودم تشر زدم.

- خ‍....ودت رو جمع کن پ‍....سر.

 سرم رو دزدیدم تا من رو نبینه. آرمیتا رفت سمت همون کوچه‌ها که دوربین نداشت، تنهای تنها. بهترین فرصت برای ربودنش بود. ماشین رو روشن کردم و رفتم جلوتر و از چندتا خیابون بالاتر، وارد کوچه شدم و جلوی راهش، یه گوشه پارک کردم. منتظر ایستادم بیاد. احتمالا تا یه ربع دیگه برسه. روی داشبورد با دستم ضرب گرفتم، یکم استرس داشتم؛ ولی الان نه موقع عشقه نه ترس، الان فقط موقع انتقام و رسیدن به اون حس شیرینه که بعد از مردن اون معتاد داشتم. مطمئنم مرگ نيلوفر بهم آرامش بیشتری میده، این‌جوری دیگه مال اون ع*و*ضی نمی‌شه.

توی همین افکار بودم که متوجه‌ی نيلوفر شدم که داره به ماشین نزدیک میشه. دستم رو بوق گذاشتم و فشار دادم. بعد اسمش رو صدا زدم:

- ن‍....يلوفر.

برگشت و بهم با تعجب نگاه کرد. حتما چون من رو زنده می‌دید، بدجوری شوکه شده بود.

- می‌....خوام باهات حرف ب‍....زنم، فقط یه چند دقیقه و...قتت رو می‌گیرم.

- در مورد چی؟ من نامزد دارم. بعدش هم تو چجوری زنده‌ای؟

- م‍....یدونم، خودت هم م‍....یدونی که آدمی ن‍....یستم که ب‍....خوام به ن*ا*موس کسی چشم داشته باشم. ف‍....قط می‌رسونمت و حرفم رو بهت م‍....یزنم و بعدش تو م‍....یری پی زندگیت؛ م‍...ن هم میرم پی زندگیم. پ‍....ایان.

یکم فکر کرد و بعد اومد توی ماشین نشست. مطمئن بودم بهم اعتماد می‌کنه. ساعت تقریبا چهار و نیم بود. من هم حرکت کردم.

- خب حرفت رو بزن.

- ب‍...ریم یه جای خوب.

نيلوفر با اخم بهم نگاه کرد.

- قرار شد من رو برسونی و حرفت رو بزنی. چرا نمی‌فهمی این ر*اب*طه تموم شده؟ تموم. من الان مال یکی دیگه‌ام، بفهم! من بهت حسی ندارم.

عصبانی به اطراف نگاه کردم، خلوت بود. ماشین رو نگه داشتم و بهش خیره شدم. نيلوفر عصبانی بهم خیره شد.

- چه غلطی می‌کنی؟ چرا ولم نمی‌کنی؟ تو که ادعا داشتی قوی هستی و زود آدم‌ها رو فراموش می‌کنی، من هم فراموش کن دیگه.

من هم دستم رو روی دستمال گذاشتم. سريع دستمال گذاشتم روی دهنش و محکم فشار دادم. اون هم دست‌هاش رو روی دست‌هام گذاشت. خم شده بودم سمتش و دستمال رو روی دهنش فشار می‌دادم. دارو اثرش رو گذاشت و بیهوش شد.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
521
امتیازها
63
کیف پول من
1,719
Points
125
بعد روی صندليم ولو شدم و داد زدم:
- ف‍....راموش کنم، آره؟ اگه مال من نیستی، نمی...ذارم مال کس د...یگه‌ای هم باشی. زندگیت م‍....ال منه، هر ن‍....فسی که می‌کشی، اون هم برای منه.
بعد از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت شاگرد و در رو باز کردم. نيلوفر رو آوردم پایین و روی آسفالت کشیدمش و بردمش نزدیک صندوق؛ صندوق رو باز کردم. نيلوفر رو بلندش کردم و انداختمش توی صندوق عقب و در رو بستم. بعد یه نگاه به اطراف کردم، هیچ‌کس نبود.
سریع پشت فرمون نشستم و گازش رو گرفتم سمت باغ. از کوچه پس کوچه‌ها رفتم. یهو یاد فیلم‌ها افتادم و ردیابی گوشی؛ ای خاک تو سرت پسر! گوشیش رو فراموش کردی.
یه جای خلوت نگه داشتم، پیاده شدم و رفتم سمت صندوق. باز کردم و دستکش دستم کردم. گوشیش رو برداشتم از توی کیفش و در صندوق رو بستم.
گوشی رو خاموش کردم. یه نگاه به اطراف کردم و وقتی دیدم کسی نیست، گوشی رو یه گوشه انداختم. بعد با عجله سوار ماشین شدم و رفتم سمت باغ.

***
توی انباری پر از وسیله‌ی ضایعات خودرو و این چیزها بود. گوشه انباری هم یه تخت بود. وقتی نيلوفر بیهوش بود، روی تخت بستمش و لباس‌هاش رو درآوردم و وقتی به هوش اومد، بهش تعرض کردم. هر چقدر التماس و گریه کرد، برام مهم نبود. دیگه اون آدم احمق نبودم که قلبم براش بتپه، انگار دیگه قلبی نداشتم. وجودم پر از بدی بود، پر از نفرت و خشم. فقط می‌خواستم به آرامش‌ برسم.
صدای گریه‌ی نيلوفر بهم حس ل*ذت می‌داد. کارم که تموم شد، کنارش دراز کشیدم چ دستم رو توی موهاش کردم. اون هم دیگه رمقی نداشت و آروم اشک می‌ریخت.
- م‍...وهات خیلی قشنگه، ع‍....اشقشونم؛ ولی اون هم خوشش م‍....یاد از این موها، مگه نه؟
نيلوفر چشماش رو بست. من هم بلند شدم و قیچی‌ای که آماده گذاشته بودم، از کنار تخت برداشتم. موهاش رو کشیدم که نيلوفر داد بی‌رمقی زد و بهم خیره شد. من هم موهاش رو قیچی کردم. نيلوفر سرش رو تکون می‌داد ولی کاری ازش برنمی‌اومد.
- بهروز، تو رو خدا بسه دیگه!
بلند خندیدم. قیچی رو نزدیک چشمش بردم.
- ت‍....ازه شروع کردم ن‍....یلوفر مصنوعی من، ن‍....يلوفر کاغذیم.
بعد موهاش رو قیچی کردم. اون هم داد زد و سرش رو تکون می‌داد.
- تو رو خدا بسه! ایی موهام کنده شد. بهروز گوه خوردم! ولم کن تو رو خدا.
ازش فاصله گرفتم و به چشاش خیره شدم.
- ف‌...راموش کردی؟ چ‍....طور شد عشقم؟ م‍....گه قرار نبود تا ابد ک‍....نار هم باشیم و فقط م‍....رگ جدامون کنه؟ پس بذار م‍...رگ جدامون کنه.
نيلوفر اشک می‌ریخت و بهم نگاه می‌کرد. بدجوری داغون شده بود، معلوم بود خیلی درد می‌کشه.
- دلم درد می‌کنه بهروز. قول میدم اون رو ول کنم و بیام پیشت، قسم می‌خورم!
بلند خندیدم و یه بطری برداشتمو روی لباش فشار دادم و توی دهنش خرد کردم.
- ب‍...سه این د...روغ.ها، ب‍...سه! دهنت رو ببند ع*و*ضی!
دهن نيلوفر پر از خون شده بود، نمی‌تونست داد بزنه و فقط گریه می‌کرد. درد زیادی رو تحمل می‌کرد ولی کافی نبود. هنوز هم کافی نیست. کسایی که قلب و روحت رو نابود می‌کنن، بدترین مجازات هم براشون کمه. اشک می‌ریخت.
سرم رو بردم توی گ*ردنش و ب*و*سیدم. بوش کشیدم و چشمام رو بستم.
- ح‍....یف گل ن‍....یلوفرم کاغذیه و ب‍....دون بوی خوش!

کد:
بعد روی صندليم ولو شدم و داد زدم:

- ف‍....راموش کنم، آره؟ اگه مال من نیستی، نمی...ذارم مال کس د...یگه‌ای هم باشی. زندگیت م‍....ال منه، هر ن‍....فسی که می‌کشی، اون هم برای منه.

بعد از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت شاگرد و در رو باز کردم. نيلوفر رو آوردم پایین و روی آسفالت کشیدمش و بردمش نزدیک صندوق؛ صندوق رو باز کردم. نيلوفر رو بلندش کردم و انداختمش توی صندوق عقب و در رو بستم. بعد یه نگاه به اطراف کردم، هیچ‌کس نبود.

سریع پشت فرمون نشستم و گازش رو گرفتم سمت باغ. از کوچه پس کوچه‌ها رفتم. یهو یاد فیلم‌ها افتادم و ردیابی گوشی؛ ای خاک تو سرت پسر! گوشیش رو فراموش کردی.

یه جای خلوت نگه داشتم، پیاده شدم و رفتم سمت صندوق. باز کردم و دستکش دستم کردم. گوشیش رو برداشتم از توی کیفش و در صندوق رو بستم.

 گوشی رو خاموش کردم. یه نگاه به اطراف کردم و وقتی دیدم کسی نیست، گوشی رو یه گوشه انداختم. بعد با عجله سوار ماشین شدم و رفتم سمت باغ.



***

توی انباری پر از وسیله‌ی ضایعات خودرو و این چیزها بود. گوشه انباری هم یه تخت بود. وقتی نيلوفر بیهوش بود، روی تخت بستمش و لباس‌هاش رو درآوردم و وقتی به هوش اومد، بهش تعرض کردم. هر چقدر التماس و گریه کرد، برام مهم نبود. دیگه اون آدم احمق نبودم که قلبم براش بتپه، انگار دیگه قلبی نداشتم. وجودم پر از بدی بود، پر از نفرت و خشم. فقط می‌خواستم به آرامش‌ برسم.

صدای گریه‌ی نيلوفر بهم حس ل*ذت می‌داد. کارم که تموم شد، کنارش دراز کشیدم چ دستم رو توی موهاش کردم. اون هم دیگه رمقی نداشت و آروم اشک می‌ریخت.

- م‍...وهات خیلی قشنگه، ع‍....اشقشونم؛ ولی اون هم خوشش م‍....یاد از این موها، مگه نه؟

نيلوفر چشماش رو بست. من هم بلند شدم و قیچی‌ای که آماده گذاشته بودم، از کنار تخت برداشتم. موهاش رو کشیدم که نيلوفر داد بی‌رمقی زد و بهم خیره شد. من هم موهاش رو قیچی کردم. نيلوفر سرش رو تکون می‌داد ولی کاری ازش برنمی‌اومد.

- بهروز، تو رو خدا بسه دیگه!

بلند خندیدم. قیچی رو نزدیک چشمش بردم.

- ت‍....ازه شروع کردم ن‍....یلوفر مصنوعی من، ن‍....يلوفر کاغذیم.

بعد موهاش رو قیچی کردم. اون هم داد زد و سرش رو تکون می‌داد.

- تو رو خدا بسه! ایی موهام کنده شد. بهروز گوه خوردم! ولم کن تو رو خدا.

ازش فاصله گرفتم و به چشاش خیره شدم.

- ف‌...راموش کردی؟ چ‍....طور شد عشقم؟ م‍....گه قرار نبود تا ابد ک‍....نار هم باشیم و فقط م‍....رگ جدامون کنه؟ پس بذار م‍...رگ جدامون کنه.

نيلوفر اشک می‌ریخت و بهم نگاه می‌کرد. بدجوری داغون شده بود، معلوم بود خیلی درد می‌کشه.

- دلم درد می‌کنه بهروز. قول میدم اون رو ول کنم و بیام پیشت، قسم می‌خورم!

بلند خندیدم و یه بطری برداشتمو روی لباش فشار دادم و توی دهنش خرد کردم.

- ب‍...سه این د...روغ.ها، ب‍...سه! دهنت رو ببند ع*و*ضی!

دهن نيلوفر پر از خون شده بود، نمی‌تونست داد بزنه و فقط گریه می‌کرد. درد زیادی رو تحمل می‌کرد ولی کافی نبود. هنوز هم کافی نیست. کسایی که قلب و روحت رو نابود می‌کنن، بدترین مجازات هم براشون کمه. اشک می‌ریخت.

سرم رو بردم توی گ*ردنش و ب*و*سیدم. بوش کشیدم و چشمام رو بستم.

- ح‍....یف گل ن‍....یلوفرم کاغذیه و ب‍....دون بوی خوش!
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
521
امتیازها
63
کیف پول من
1,719
Points
125
روش نشستم و چاقو رو برداشتم. دهنش پر از خون بود و نمی‌تونست کاری بکنه. نه داد بزنه و کمک بخواد، نه التماس کنه تا ببخشمش، نه دروغ بگه و دوباره قلبم رو هوایی کنه. بعد عصبانی چاقو رو بردم بالا و زدم وسط قلبش. داد زدم:
- ب‍...میر.
نيلوفر جیغ خفه‌ای زد و خونش پاشید روی صورتم، من‌ هم عصبانی شروع کردم به ضربه زدن به قلبش. خونش هی می‌ریخت روی صورتم. من هم داد زدم، وحشیانه و با ضربه‌های بی‌شمار، قلبی رو که برای من نمی‌تپید، تیکه تیکه کردم. عصبانی ضربه می‌زدم، تا لحظه‌ای که دیگه از رمق افتادم. دمر دراز کشیدم کنارش و شروع کردم به خندیدن. بعد یه وری به سمتش دراز کشیدم. به جنازه‌ی نيلوفر خیره شدم و خنده‌ام قطع شد.
هنوز به آرامش نرسیده بودم، هنوز هم حس ل*ذت نداشتم، هنوز هم یه صدم از خشم و عذابم رو خالی نکردم. بعد به جنازه‌ی نيلوفر تعرض کردم. لش افتادم روش و عرق کرده بودم. نفس نفس می‌زدم. یه بطری شیشه‌ای آب گذاشته بودم کنار تخت؛ اون رو برداشتم و سر کشیدم. نصفش رو خوردم و نصفش روی صورت نیلوفر ریختم. بعد شیشه رو گذاشتم روی دهنش، فشار دادم و توی دهنش خرد کردم.
شروع کردم خندیدن، بعد یه شیشه‌ی دیگه برداشتم و توی دهنش خورد کردم. چند ماه بود که برای این روز خودم رو آماده کردم. حسابی براش برنامه چیدم. به چشماش خیره شدم که باز مونده بود.
- چ‍....شمات رو خیلی د...وست دارم ولی ح‍....یف اون هم ب‍....رای اون برق می‌زد و ع‍....شق اون توشه.
بعد چاقو رو برداشتم و چشماش درآوردم. شروع کردم به خندیدن. روی جنازه نشسته بودم و بلند میخندیدم که چشمم افتاد به انگشت‌هاش؛ خنده‌ام قطع شد.
- چ‍....ی گفت؟ انگشت‌هات ق‍....شنگه؟!
بعد با چاقو، هر ده‌تا رو بریدم و انداختم پایین تخت.
- ق‍....شنگی تو ف‍...‌.قط برای منه، من، ف‍....قط من!
دستم رو روی صورتم کشیدم و خونش رو پاک کردم. بلند خندیدم. بالاخره ارضا شد این حس انتقام! بلاخره اون ل*ذت بعد از مرگ‌ اون معتاد رو دوباره حس کردم. دوباره به اوج ل*ذت و آرامش رسیدم.
برنامه‌ی قتل رو خیلی دقیق برنامه‌ریزی کرده بودم. تموم مدارک رو از روی جنازه پاک کردم. جنازه رو داخل نایلون گذاشتم و نایلون‌ پیچش کردم. لباس‌هاش رو گذاشتم توی نایلون و بعد عقب پراید گذاشتمش. بردم یه منطقه‌ای که مطمئن بودم نه دوربین داره و نه رفت و آمدی توش هست.

*السا*
بهروز روی زمین دراز کشید. بهش خیره شدم. حالم خیلی بد شده بود. نفس کم آورده بودم از این همه بی‌رحمی، از این ظلم بزرگ که این روانی به اون دختر بی‌چاره کرده، اشک‌هام بی‌هوا شروع کردن به سرازیر شدن.
- چجوری تونستی این کار رو با عشقت بکنی؟ با کسی که دوسش داشتی. اصلا این چیزها به کنار؛ چطور با هم‌نوعت... .
بغض نمی‌ذاشت حرف بزنم. شروع کردم به گریه کردن. بهروز دراز بود‌. حالت صورتش معلوم نبود و هیچ واکنشی نشون نمی‌داد.

کد:
روش نشستم و چاقو رو برداشتم. دهنش پر از خون بود و نمی‌تونست کاری بکنه. نه داد بزنه و کمک بخواد، نه التماس کنه تا ببخشمش، نه دروغ بگه و دوباره قلبم رو هوایی کنه. بعد عصبانی چاقو رو بردم بالا و زدم وسط قلبش. داد زدم:

- ب‍...میر.

نيلوفر جیغ خفه‌ای زد و خونش پاشید روی صورتم، من‌ هم عصبانی شروع کردم به ضربه زدن به قلبش. خونش هی می‌ریخت روی صورتم. من هم داد زدم، وحشیانه و با ضربه‌های بی‌شمار، قلبی رو که برای من نمی‌تپید، تیکه تیکه کردم. عصبانی ضربه می‌زدم، تا لحظه‌ای که دیگه از رمق افتادم. دمر دراز کشیدم کنارش و شروع کردم به خندیدن. بعد یه وری به سمتش دراز کشیدم. به جنازه‌ی نيلوفر خیره شدم و خنده‌ام قطع شد.

هنوز به آرامش نرسیده بودم، هنوز هم حس ل*ذت نداشتم، هنوز هم یه صدم از خشم و عذابم رو خالی نکردم. بعد به جنازه‌ی نيلوفر تعرض کردم. لش افتادم روش و عرق کرده بودم. نفس نفس می‌زدم. یه بطری شیشه‌ای آب گذاشته بودم کنار تخت؛ اون رو برداشتم و سر کشیدم. نصفش رو خوردم و نصفش روی صورت نیلوفر ریختم. بعد شیشه رو گذاشتم روی دهنش، فشار دادم و توی دهنش خرد کردم.

شروع کردم خندیدن، بعد یه شیشه‌ی دیگه برداشتم و توی دهنش خورد کردم. چند ماه بود که برای این روز خودم رو آماده کردم. حسابی براش برنامه چیدم. به چشماش خیره شدم که باز مونده بود.

- چ‍....شمات رو خیلی د...وست دارم ولی ح‍....یف اون هم ب‍....رای اون برق می‌زد و ع‍....شق اون توشه.

بعد چاقو رو برداشتم و چشماش درآوردم. شروع کردم به خندیدن. روی جنازه نشسته بودم و بلند میخندیدم که چشمم افتاد به انگشت‌هاش؛ خنده‌ام قطع شد.

- چ‍....ی گفت؟ انگشت‌هات ق‍....شنگه؟!

بعد با چاقو، هر ده‌تا رو بریدم و انداختم پایین تخت.

- ق‍....شنگی تو ف‍...‌.قط برای منه، من، ف‍....قط من!

دستم رو روی صورتم کشیدم و خونش رو پاک کردم. بلند خندیدم. بالاخره ارضا شد این حس انتقام! بلاخره اون ل*ذت بعد از مرگ‌ اون معتاد رو دوباره حس کردم. دوباره به اوج ل*ذت و آرامش رسیدم.

برنامه‌ی قتل رو خیلی دقیق برنامه‌ریزی کرده بودم. تموم مدارک رو از روی جنازه پاک کردم. جنازه رو داخل نایلون گذاشتم و نایلون‌ پیچش کردم. لباس‌هاش رو گذاشتم توی نایلون و بعد عقب پراید گذاشتمش. بردم یه منطقه‌ای که مطمئن بودم نه دوربین داره و نه رفت و آمدی توش هست.



*السا*

بهروز روی زمین دراز کشید. بهش خیره شدم. حالم خیلی بد شده بود. نفس کم آورده بودم از این همه بی‌رحمی، از این ظلم بزرگ که این روانی به اون دختر بی‌چاره کرده، اشک‌هام بی‌هوا شروع کردن به سرازیر شدن.

- چجوری تونستی این کار رو با عشقت بکنی؟ با کسی که دوسش داشتی. اصلا این چیزها به کنار؛ چطور با هم‌نوعت... .

بغض نمی‌ذاشت حرف بزنم. شروع کردم به گریه کردن. بهروز دراز بود‌. حالت صورتش معلوم نبود و هیچ واکنشی نشون نمی‌داد.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
521
امتیازها
63
کیف پول من
1,719
Points
125
دو سه دقیقه‌ای گریه کردم. بهروز هیچ واکنشی نشون نمی‌داد. به خودم مسلط شدم.
- بقیه رو چرا کشتی؟ سوزان ، بیتا و سارا؟
بهروز یهو نشست و چهار زانو زد روی زمین؛ با لبخند ع*و*ضی‌گونه بهم خیره شد.
- چ‍....ون خنده‌هاشون روی مخم بود!
حرومزاده‌ی لعنتی! به خاطر خندیدن، دخترهای مردم رو سلاخی کرده. از خدا هیچی نمی‌خوام جز این که از این وضعیت نجات پیدا کنم و این حرومزاده رو با کمربند تا جایی که می‌خوره بزنم و بعدش چشماش رو در بیارم ولی افسوس! انگار این آخر خطه، آخر زندگیم. گوشی لعنتی رو سایلنت کردم. حالا اگه سایلنت نبود، چه فایده داشت؟ حتما انتظار داشتی بهروز گوشی رو بهت بده و بگه بگیر، زنگ می‌خوره کارت دارن!
- خ‍....ب بريم ادامه‌ی د...استان؛ ولی اگه عجله داری ب‍....رای م‍...ردن، همین الان ب‍....کشمت.
بعد زد زیر خنده و دوباره دراز کشید رو‌ی زمین. صدای خنده‌های شیطانیش کل خونه رو در برگرفت. یه ساعت و خورده‌ای میشه که گیر این حرومزاده افتادم و اگه خانوادم زودتر نرسن، که هیچ امیدی به اومدنشون نیست، دیگه کارم تمومه. اون رهام عنتر حتما دیده جواب نمی‌دم فاز برداشته و فکر کرده سرکارش گذاشتم. احمق ادعای عاشقی داری بعد نگران نمی‌شی بیای خونه‌ی عشقت ببینی چرا گوشی رو جواب نمی‌ده! از عشق هم شانس نیاوردم. ای به خشکی شانس! صدام رو صاف کردم.
- هیچ‌کس برای مرگ‌ عجله نداره، خب ادامه‌ی داستانت رو بگو.
بهروز روی زمین دراز بود و دست‌هاش رو باز کرده بود. خودش رو روی زمین کشید و روش رو به سمت من کرد. یه وری دراز کشید و بهم خیره شد.
- ف‍....کر کردی من خ‍....رم؟
با تعجب بهش خیره شدم.
- یعنی چی؟
- د‌...استان برات م‍...هم نیست، دلت م‍...ی‌خواد وقت ب‍....خری تا یه نفر پیدا بشه و ن‍....جاتت بده، د‍...رسته؟
بهش خیره شدم. چیزی نداشتم که بگم. ع*و*ضی خیلی زرنگه! به چشماش خیره شدم.
- عمه‌ام می‌خواد نجاتم‌ بده؟ فقط دوست دارم قبل از مرگ‌ داستان رو بدونم.
بهروز دستش رو توی جیبش کرد و پاکت سیگارش رو درآورد و یه نخ گذاشت گوشه‌ی ل*بش. بعد فندک رو برداشت و سیگار رو روشن کرد. روی زمین نشست و یه پک زد. دودش رو رها کرد.
- ن‍...ترس. همه چیز رو ب‍...رات میگم تا حس ف‍...ضولی زنانه‌ات ارضا بشه.
حرومزاده! فضول عمته اشغال! حیف توی شرایطی نیستم که بخوام جوابش رو بدم.

*بهروز*
« یک هفته قبل، دوازدهم اردیبهشت »
روی نیمکت توی پارک نشسته بودم. سیگار گوشه‌ی ل*بم بود ولی خاموش. دست‌هام رو دو طرف نیمکت باز کرده بودم. بعد از کشتن نيلوفر، یه چند ساعت به آرامش رسیدم ولی باز فکرهای منفی لعنتی سمتم اومدن، باز خشم وجودم رو در برگرفته بود. هنوز خالی نشده بودم، حس انتقام داشت وجودم رو آتیش می‌زد؛ ولی انتقام از کی؟ از چی؟ خودم هم نمی‌دونستم. نيلوفر که مرده بود، پس چرا هنوز حس انتقام توی من زنده‌ست؟ انگار دشمن من... .
یهو صدای خنده‌های یه دختر، رشته‌ی افکارم رو پاره کرد. بهش خیره شدم. پشتش به من بود و با یه زن میانسال در حال پیاده‌روی بود. صدای خنده‌هاش داشت دیوونه‌ام می‌کرد. با خشم بهش خیره شدم. انگار این آدم‌ها هيچ‌وقت نمی‌خوان دست از خندیدن بردارن. شاید به من می‌خنده ولی من که حرفی نزدم. در هر حال، دلیلش مهم نیست که چرا می‌خنده. لعنتی! صدای خنده‌هات داره مغز من رو متلاشی می‌کنه، یکم‌ یواش‌تر!
مغزم دچار سردرگمی شده بود. سردرد عجیبی گرفتم. مغزم دیگه قدرت استدلال نداشت. سیگار رو از عصبانیت جویدم و خوردم. اون دختر با اون زن میانسال از اون‌جا گذشت. من هم بلند شدم و با لبخند، از پشت سر نگاهش کردم.

کد:
دو سه دقیقه‌ای گریه کردم. بهروز هیچ واکنشی نشون نمی‌داد. به خودم مسلط شدم.

- بقیه رو چرا کشتی؟ سوزان ، بیتا و سارا؟

بهروز یهو نشست و چهار زانو زد روی زمین؛ با لبخند ع*و*ضی‌گونه بهم خیره شد.

- چ‍....ون خنده‌هاشون روی مخم بود!

حرومزاده‌ی لعنتی! به خاطر خندیدن، دخترهای مردم رو سلاخی کرده. از خدا هیچی نمی‌خوام جز این که از این وضعیت نجات پیدا کنم و این حرومزاده رو با کمربند تا جایی که می‌خوره بزنم و بعدش چشماش رو در بیارم ولی افسوس! انگار این آخر خطه، آخر زندگیم. گوشی لعنتی رو سایلنت کردم. حالا اگه سایلنت نبود، چه فایده داشت؟ حتما انتظار داشتی بهروز گوشی رو بهت بده و بگه بگیر، زنگ می‌خوره کارت دارن!

- خ‍....ب بريم ادامه‌ی د...استان؛ ولی اگه عجله داری ب‍....رای م‍...ردن، همین الان ب‍....کشمت.

بعد زد زیر خنده و دوباره دراز کشید رو‌ی زمین. صدای خنده‌های شیطانیش کل خونه رو در برگرفت. یه ساعت و خورده‌ای میشه که گیر این حرومزاده افتادم و اگه خانوادم زودتر نرسن، که هیچ امیدی به اومدنشون نیست، دیگه کارم تمومه. اون رهام عنتر حتما دیده جواب نمی‌دم فاز برداشته و فکر کرده سرکارش گذاشتم. احمق ادعای عاشقی داری بعد نگران نمی‌شی بیای خونه‌ی عشقت ببینی چرا گوشی رو جواب نمی‌ده! از عشق هم شانس نیاوردم. ای به خشکی شانس! صدام رو صاف کردم.

- هیچ‌کس برای مرگ‌ عجله نداره، خب ادامه‌ی داستانت رو بگو.

بهروز روی زمین دراز بود و دست‌هاش رو باز کرده بود. خودش رو روی زمین کشید و روش رو به سمت من کرد. یه وری دراز کشید و بهم خیره شد.

- ف‍....کر کردی من خ‍....رم؟

با تعجب بهش خیره شدم.

- یعنی چی؟

- د‌...استان برات م‍...هم نیست، دلت م‍...ی‌خواد وقت ب‍....خری تا یه نفر پیدا بشه و ن‍....جاتت بده، د‍...رسته؟

بهش خیره شدم. چیزی نداشتم که بگم. ع*و*ضی خیلی زرنگه! به چشماش خیره شدم.

- عمه‌ام می‌خواد نجاتم‌ بده؟ فقط دوست دارم قبل از مرگ‌ داستان رو بدونم.

بهروز دستش رو توی جیبش کرد و پاکت سیگارش رو درآورد و یه نخ گذاشت گوشه‌ی ل*بش. بعد فندک رو برداشت و سیگار رو روشن کرد. روی زمین نشست و یه پک زد. دودش رو رها کرد.

- ن‍...ترس. همه چیز رو ب‍...رات میگم تا حس ف‍...ضولی زنانه‌ات ارضا بشه.

حرومزاده! فضول عمته اشغال! حیف توی شرایطی نیستم که بخوام جوابش رو بدم.



*بهروز*

« یک هفته قبل، دوازدهم اردیبهشت »

روی نیمکت توی پارک نشسته بودم. سیگار گوشه‌ی ل*بم بود ولی خاموش. دست‌هام رو دو طرف نیمکت باز کرده بودم. بعد از کشتن نيلوفر، یه چند ساعت به آرامش رسیدم ولی باز فکرهای منفی لعنتی سمتم اومدن، باز خشم وجودم رو در برگرفته بود. هنوز خالی نشده بودم، حس انتقام داشت وجودم رو آتیش می‌زد؛ ولی انتقام از کی؟ از چی؟ خودم هم نمی‌دونستم. نيلوفر که مرده بود، پس چرا هنوز حس انتقام توی من زنده‌ست؟ انگار دشمن من... .

یهو صدای خنده‌های یه دختر، رشته‌ی افکارم رو پاره کرد. بهش خیره شدم. پشتش به من بود و با یه زن میانسال در حال پیاده‌روی بود. صدای خنده‌هاش داشت دیوونه‌ام می‌کرد. با خشم بهش خیره شدم. انگار این آدم‌ها هيچ‌وقت نمی‌خوان دست از خندیدن بردارن. شاید به من می‌خنده ولی من که حرفی نزدم. در هر حال، دلیلش مهم نیست که چرا می‌خنده. لعنتی! صدای خنده‌هات داره مغز من رو متلاشی می‌کنه، یکم‌ یواش‌تر!

مغزم دچار سردرگمی شده بود. سردرد عجیبی گرفتم. مغزم دیگه قدرت استدلال نداشت. سیگار رو از عصبانیت جویدم و خوردم. اون دختر با اون زن میانسال از اون‌جا گذشت. من هم بلند شدم و با لبخند، از پشت سر نگاهش کردم.

#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
521
امتیازها
63
کیف پول من
1,719
Points
125
***
توی پراید، بیرون خونشون زاغ سیاهش رو چوب می‌زدم. امیدوارم این هم‌ عین نیلو سریع توی دام بیفته تا بهش بفهمونم بلند خندیدن چه عاقبتی داره!
از ساعت یازده تا هفده، منتظر موندم. خوبه منطقه نزدیک خیابون اصلیه و کسی زیاد به پارک طولانی مدتم شک نمی‌کنه. خسته شدم از اون‌جا موندن. از ماشین پیاده شدم و یکم راه رفتم. پاهام خوابشون برده بود. چند قدم رفتم جلو و پاهام رو تکون دادم. یه تیشرت سفید با تصویر گرگ و شلوار اسلش مشکی تنم بود. یهو یه دختر از کنارم رد شد. باورم نمی‌شد؛ این دختره سوزان زد بیرون بالاخره! از صبح در تعقیبشم و فقط اسمش و تاریخ مرگش رو می‌دونم. درسته؛ امشب، هر ساعتی که عشقم بکشه! پوزخند زدم و رفتم پشت فرمون. تعقیبش کردم. برای این سوزان خانوم زیاد برنامه‌ای نچیده بودم، یعنی برای ربودنش، وگرنه به باغ که برسیم، کلی براش برنامه دارم. به یه منطقه‌ی خلوت رسیدیم. یه دور این اطراف قبلا زده بودم، هیچ دوربینی نبود.
ماشین رو پارک کردم. دستمال رو آماده کردم و از پشت سر بهش نزدیک شدم؛ ولی اون تو حال خودش بود. نمی‌دونست قراره چی به سرش بیاد که یهو از پشت سر چسبیدم بهش و دستمال رو روی دهنش گذاشتم. قدش تقریبا کوتاه بود، برای همین بهش تسلط داشتمو حتی نتونست مقاومتی کنه، بعد از چند لحظه بیهوش شد.

***
بعد از تعرض از روش بلند شدم. اون هم بلند گریه می‌کرد. یه نخ سیگار گوشه‌ی ل*بم گذاشتم و روشن کردم. کنار تختش نشستم، یه پک زدم و خم شدم. دودش رو روی صورتش رها کردم، اون هم به سرفه افتاد. هق‌هق می‌زد و با چشمای اشک‌بار بهم خیره شده بود. پوزخند زدم.
- م‍...ی‌دونی چرا این‌جایی؟
سوزان هق‌هق می‌زد و هنوز توی شوک اتفاقات اخیر بود. ربوده شدنش و تعرض بهش، درد زیادی داشت. از حالت چهره‌اش معلوم بود که بی‌رمقه. چند پک زدم.
- ز...ندگی پر از د...رده، هر لحظه‌اش آدم رو م‍...ی‌کشه، پس توی این د...ردها، تو چرا م‍...ی‌خندی؟
بلند شدم و بلند داد زدم:
- ع‍...وضی! مگ نمی‌دونی خ‍....نده برای من چه ح‍....س بدی داره؟ چ‍....قدر رو مخم م‍...یره، مغزم م‍....ی‌خواد هزار ت‍....یکه بشه!
سیگارم رو له کردم و یه بطری برداشتم. نزدیکش رفتم.
- ک‍...اری می‌کنم د..یگه نخندی.
سوزان با ترس بهم خیره شد. بطری رو روی لباش گذاشتم. خورد کردم و فشار می‌دادم. سوزان سعی داشت کاری بکنه، خودش رو نجات بده ولی نمی‌تونست. بطری دوم رو برداشتم و توی دهنش فشار دادم تا قشنگ خرد بشه. عصبانی، قیچی رو برداشتم و تندتند موهاش رو قیچی زدم.
- ه‍...متون ع*و*ضی ه‍...ستید!
قیچی رو پرت کردم‌ و چاقو رو برداشتم. بدجوری عصبانی شده بودم. نفس‌نفس می‌زدم و سوزان، از درد دست و پا می‌زد ولی نمی‌تونست داد بزنه. روش نشستم و عصبانی، پنج‌تا چاقو به قلبش زدم. کنارش دراز کشیدم و بهش خیره شدم.
- ش‍...اید تو هم د...ل یکی مثل م‍...ن رو شکستی و این هم تاوانته. شما د...خترا عین گ‍...ل می‌مونید، آدم رو جذب م‍...ی‌کنید ولی وقتی ب‍...هتون نزدیک میشن، معلوم میشه مصنوعی ه‍...ستید، ک‍...اغذی هستید، عین ن‍...يلوفر کاغذی من!
به این دختر حسی نداشتم که بعد از مرگ هم بهش ت*ج*اوز کنم. چاقو رو برداشتم و تموم انگشت‌هاش رو بریدم و انداختم پایین تخت. ل*ذت خاصی داشت سلاخی! حس آرامش داشتم، تموم غم‌هام از بین میره، حس قدرت دارم. چشماش رو درآوردم.
- این چ‍...شم‌های ‌ف‍...ریبنده باید در بیاد!
بعد شروع کردم به بلند خندیدن، حس قدرت داشتم، بعد از اون همه تو سری خوردن و مسخره شدن، بالاخره تونستم اون صدای خنده رو قطع کنم. هنوز هم می‌کنم. هر خنده‌ای که این گل‌های کاغذی باغ خدا بکنن، تهش همینه! دخترهای لعنتی رو می‌کشم، همشون رو می‌کشم و دنیا رو خالی از این گل‌های کاغذی می‌کنم!
بلند خندیدم. فقط کافیه بلند بخندن تا ببینن تهش چی میشه. جنگ من با این گل‌های کاغذی شروع شد. حتی خدا هم نمی‌تونه جلوم رو بگیره. من همشون رو می‌کشم، برای همیشه صدای خنده‌های این دخترها رو از بین می‌برم، برای همیشه! بلند داد زدم:
- ل‍...عنت ب‍...هتون گل‌های ک‍...اغذی!

کد:
***

توی پراید، بیرون خونشون زاغ سیاهش رو چوب می‌زدم. امیدوارم این هم‌ عین نیلو سریع توی دام بیفته تا بهش بفهمونم بلند خندیدن چه عاقبتی داره!

از ساعت یازده تا هفده، منتظر موندم. خوبه منطقه نزدیک خیابون اصلیه و کسی زیاد به پارک طولانی مدتم شک نمی‌کنه. خسته شدم از اون‌جا موندن. از ماشین پیاده شدم و یکم راه رفتم. پاهام خوابشون برده بود. چند قدم رفتم جلو و پاهام رو تکون دادم. یه تیشرت سفید با تصویر گرگ و شلوار اسلش مشکی تنم بود. یهو یه دختر از کنارم رد شد. باورم نمی‌شد؛ این دختره سوزان زد بیرون بالاخره! از صبح در تعقیبشم و فقط اسمش و تاریخ مرگش رو می‌دونم. درسته؛ امشب، هر ساعتی که عشقم بکشه! پوزخند زدم و رفتم پشت فرمون. تعقیبش کردم. برای این سوزان خانوم زیاد برنامه‌ای نچیده بودم، یعنی برای ربودنش، وگرنه به باغ که برسیم، کلی براش برنامه دارم. به یه منطقه‌ی خلوت رسیدیم. یه دور این اطراف قبلا زده بودم، هیچ دوربینی نبود.

ماشین رو پارک کردم. دستمال رو آماده کردم و از پشت سر بهش نزدیک شدم؛ ولی اون تو حال خودش بود. نمی‌دونست قراره چی به سرش بیاد که یهو از پشت سر چسبیدم بهش و دستمال رو روی دهنش گذاشتم. قدش تقریبا کوتاه بود، برای همین بهش تسلط داشتمو حتی نتونست مقاومتی کنه، بعد از چند لحظه بیهوش شد.



***

بعد از تعرض از روش بلند شدم. اون هم بلند گریه می‌کرد. یه نخ سیگار گوشه‌ی ل*بم گذاشتم و روشن کردم. کنار تختش نشستم، یه پک زدم و خم شدم. دودش رو روی صورتش رها کردم، اون هم به سرفه افتاد. هق‌هق می‌زد و با چشمای اشک‌بار بهم خیره شده بود. پوزخند زدم.

- م‍...ی‌دونی چرا این‌جایی؟

سوزان هق‌هق می‌زد و هنوز توی شوک اتفاقات اخیر بود. ربوده شدنش و تعرض بهش، درد زیادی داشت. از حالت چهره‌اش معلوم بود که بی‌رمقه. چند پک زدم.

- ز...ندگی پر از د...رده، هر لحظه‌اش آدم رو م‍...ی‌کشه، پس توی این د...ردها، تو چرا م‍...ی‌خندی؟

بلند شدم و بلند داد زدم:

- ع‍...وضی! مگ نمی‌دونی خ‍....نده برای من چه ح‍....س بدی داره؟ چ‍....قدر رو مخم م‍...یره، مغزم م‍....ی‌خواد هزار ت‍....یکه بشه!

سیگارم رو له کردم و یه بطری برداشتم. نزدیکش رفتم.

- ک‍...اری می‌کنم د..یگه نخندی.

سوزان با ترس بهم خیره شد. بطری رو روی لباش گذاشتم. خورد کردم و فشار می‌دادم. سوزان سعی داشت کاری بکنه، خودش رو نجات بده ولی نمی‌تونست. بطری دوم رو برداشتم و توی دهنش فشار دادم تا قشنگ خرد بشه. عصبانی، قیچی رو برداشتم و تندتند موهاش رو قیچی زدم.

- ه‍...متون ع*و*ضی ه‍...ستید!

 قیچی رو پرت کردم‌ و چاقو رو برداشتم. بدجوری عصبانی شده بودم. نفس‌نفس می‌زدم و سوزان، از درد دست و پا می‌زد ولی نمی‌تونست داد بزنه. روش نشستم و عصبانی، پنج‌تا چاقو به قلبش زدم. کنارش دراز کشیدم و بهش خیره شدم.

- ش‍...اید تو هم د...ل یکی مثل م‍...ن رو شکستی و این هم تاوانته. شما د...خترا عین گ‍...ل می‌مونید، آدم رو جذب م‍...ی‌کنید ولی وقتی ب‍...هتون نزدیک میشن، معلوم میشه مصنوعی ه‍...ستید، ک‍...اغذی هستید، عین ن‍...يلوفر کاغذی من!

به این دختر حسی نداشتم که بعد از مرگ هم بهش ت*ج*اوز کنم. چاقو رو برداشتم و تموم انگشت‌هاش رو بریدم و انداختم پایین تخت. ل*ذت خاصی داشت سلاخی! حس آرامش داشتم، تموم غم‌هام از بین میره، حس قدرت دارم. چشماش رو درآوردم.

- این چ‍...شم‌های ‌ف‍...ریبنده باید در بیاد!

بعد شروع کردم به بلند خندیدن، حس قدرت داشتم، بعد از اون همه تو سری خوردن و مسخره شدن، بالاخره تونستم اون صدای خنده رو قطع کنم. هنوز هم می‌کنم. هر خنده‌ای که این گل‌های کاغذی باغ خدا بکنن، تهش همینه! دخترهای لعنتی رو می‌کشم، همشون رو می‌کشم و دنیا رو خالی از این گل‌های کاغذی می‌کنم!

بلند خندیدم. فقط کافیه بلند بخندن تا ببینن تهش چی میشه. جنگ من با این گل‌های کاغذی شروع شد. حتی خدا هم نمی‌تونه جلوم رو بگیره. من همشون رو می‌کشم، برای همیشه صدای خنده‌های این دخترها رو از بین می‌برم، برای همیشه! بلند داد زدم:

- ل‍...عنت ب‍...هتون گل‌های ک‍...اغذی!
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
521
امتیازها
63
کیف پول من
1,719
Points
125
*السا*
روانی‌تر از این آدم، فقط و فقط خودشه! آدم چیه، حتی نمی‌شه بهش گفت حیوون! حرومزاده بهترین وصفه براش.
بهروز چاقوش رو برداشت. بلند شد و یه کش و قوسی به خودش داد.
- د...استان بسه! ب‍...هتره بریم سر اصل م‍...طلب. تو اولین ق‍...ربانی هستی که م‍...ی‌دونی چه بلایی ق‍...راره سرت بیاد.
بعد بلند خندید. این چرا توی کشتن من عجله داره؟ هنوز کلی از داستانش مونده.
یهو صدایی از دم در اومد. بهروز گوش‌هاش رو تیز کرد. با چاقوش، آماده باش به سمت در رفت. در خونمون جوری بود که از هال بهش دید نداشتم. همش توی دلم خدا خدا می‌کردم که یه نفر اومده باشه برای نجاتم. بعد از چند لحظه، برگشت بهروز، تمام امیدهام رو از بین برد. چاقوش رو بلند کرد و از دور با خنده گفت:
- امید د...اشتی یکی ب‍...رای نجاتت اومده؛ ولی ا...فسوس! دنیا جای این ق‍...هرمان‌بازی‌ها نیست.
چشمام رو بستم و خودم رو آماده‌ی تمام بلاهایی که قرار بود بیاد به سرم، کردم. خدایا، نجاتم که ندادی؛ حداقل قبل از این که این حرومزاده دستش بهم برسه، خودت من رو بکش.
چشمام رو باز کردم و اشک‌هام سرازیر شد. بهروز با لبخند چندشی داشت به سمتم می‌اومد. چشمام رو بستم، چهره رهام اومد به یادم، تازه داشت داستانمون عاشقانه میشد، تازه داشتم بهش حس پیدا می‌کردم؛ افسوس! قبل از این که درخت احساسمون میوه‌ی عشق بده، خزون شد و...‌‌ .

*بهروز*
دیگه حوصله‌ی داستان تعریف کردن نداشتم. کل وجودم پر از خشم شده بود. برای کشتن روح و جسم این خانوم پلیسه، بی‌تاب بودم. چشماش رو بسته بود. تیشرتم رو در آوردم و شلوارم رو تا نصفه پایین کشیدم.

*رهام*
هر چی زنگ زدم بهش، گوشیش رو برنمی‌داشت. عصبانی شدم ازش و گوشیم رو پرت کردم‌. رفتم زیر پتو ولی قلبم بدجوری بی‌تاب بود و احساس بدی داشتم. یه حسی بهم گفت برو خونشون، شاید مشکلی پیش اومده، شاید... .
وقتی رسیدم، از روی دیوار خودم رو انداختم داخل و اومدم دم در خونشون که متوجه خنده‌های یه مرد شدم، خنده‌های غیر عادی. با یه سیم، سريع در رو باز کردم و آروم اومدم داخل که متوجه‌ی صدای یه مرد شدم که لکنت داشت.
- د...استان برات م‍...هم نیست. دلت م‍...ی‌خواد وقت ب‍...خری تا یه نفر پیدا بشه م ن‍...جاتت بده، د..رسته؟
مغزم بدجوری توی هنگ بود. دستم رو بردم سمت اسلحه‌ام که دیدم نیست. لعنتی رو جا گذاشتم! صدای السا اومد.
- عمه‌ام می‌خواد نجاتم‌بده؟! فقط دوست دارم قبل از مرگ‌، داستان رو بدونم.
بعد بهروز شروع کرد به تعریف کردن داستان قتل سوزان؛ من هم آروم رفتم توی هال و پشت یه ستون قایم شدم. بعد وقتی داستان تموم شد و روانی‌بازیش گل کرد، یه سکه انداختم سمت در. بهروز رفت سمت در و من هم رفتم سمت السا ولی اون لعنتی زود برگشت و من هم پشت مبل قایم شدم. تا شلوارش رو کشید پايين، دویدم سمتش و از پشت با یه مشت کوبیدم توی سرش. افتاد روی زمین و السا از ترس چشماش رو بسته بود. بهروز تا به خودش بیاد، نشستم روش م تا خورد، عصبانی مشت کوبيدم توی‌ صورتش. تموم خشمم رو روش خالی کردم. عصبانی با تمام قدرت فریاد می‌زدم و مشت توی صورتش می‌زدم.
- رهام.
بهش خیره شدم. اشک‌هاش سرازیر شده بود و بهم با ذوق نگاه می‌کرد. به بهروز خیره شدم، بدجوری لش شده بود. سریع رفتم و السا رو باز کردم. السا فقط گریه می‌کرد. بدون توجه به السا، طناب رو باز کردم. بعد طناب رو برداشتم و سریع رفتم سمت بهروز؛ تندتند و محکم بستمش. تا بلند شدم، یه نفس عمیق کشیدم و یهو یه نفر از پشت بغلم کرد. دستم رو روی دست‌هاش گذاشتم و از دور کمرم باز کردم. بغلش کردم و موهای بازش رو نوازش کردم. اون‌ هم با گریه سفت بغلم کرد.
- السا، نترس. من این‌جام، نگران هیچی نباش.

کد:
*السا*

روانی‌تر از این آدم، فقط و فقط خودشه! آدم چیه، حتی نمی‌شه بهش گفت حیوون! حرومزاده بهترین وصفه براش.

بهروز چاقوش رو برداشت. بلند شد و یه کش و قوسی به خودش داد.

- د...استان بسه! ب‍...هتره بریم سر اصل م‍...طلب. تو اولین ق‍...ربانی هستی که م‍...ی‌دونی چه بلایی ق‍...راره سرت بیاد.

بعد بلند خندید. این چرا توی کشتن من عجله داره؟ هنوز کلی از داستانش مونده.

یهو صدایی از دم در اومد. بهروز گوش‌هاش رو تیز کرد. با چاقوش، آماده باش به سمت در رفت. در خونمون جوری بود که از هال بهش دید نداشتم. همش توی دلم خدا خدا می‌کردم که یه نفر اومده باشه برای نجاتم. بعد از چند لحظه، برگشت بهروز، تمام امیدهام رو از بین برد. چاقوش رو بلند کرد و از دور با خنده گفت:

- امید د...اشتی یکی ب‍...رای نجاتت اومده؛ ولی ا...فسوس! دنیا جای این ق‍...هرمان‌بازی‌ها نیست.

چشمام رو بستم و خودم رو آماده‌ی تمام بلاهایی که قرار بود بیاد به سرم، کردم. خدایا، نجاتم که ندادی؛ حداقل قبل از این که این حرومزاده دستش بهم برسه، خودت من رو بکش.

چشمام رو باز کردم و اشک‌هام سرازیر شد. بهروز با لبخند چندشی داشت به سمتم می‌اومد. چشمام رو بستم، چهره رهام اومد به یادم، تازه داشت داستانمون عاشقانه میشد، تازه داشتم بهش حس پیدا می‌کردم؛ افسوس! قبل از این که درخت احساسمون میوه‌ی عشق بده، خزون شد و...‌‌ .



*بهروز*

دیگه حوصله‌ی داستان تعریف کردن نداشتم. کل وجودم پر از خشم شده بود. برای کشتن روح و جسم این خانوم پلیسه، بی‌تاب بودم. چشماش رو بسته بود. تیشرتم رو در آوردم و شلوارم رو تا نصفه پایین کشیدم.



*رهام*

هر چی زنگ زدم بهش، گوشیش رو برنمی‌داشت. عصبانی شدم ازش و گوشیم رو پرت کردم‌. رفتم زیر پتو ولی قلبم بدجوری بی‌تاب بود و احساس بدی داشتم. یه حسی بهم گفت برو خونشون، شاید مشکلی پیش اومده، شاید... .

وقتی رسیدم، از روی دیوار خودم رو انداختم داخل و اومدم دم در خونشون که متوجه خنده‌های یه مرد شدم، خنده‌های غیر عادی. با یه سیم، سريع در رو باز کردم و آروم اومدم داخل که متوجه‌ی صدای یه مرد شدم که لکنت داشت.

- د...استان برات م‍...هم نیست. دلت م‍...ی‌خواد وقت ب‍...خری تا یه نفر پیدا بشه م ن‍...جاتت بده، د..رسته؟

مغزم بدجوری توی هنگ بود. دستم رو بردم سمت اسلحه‌ام که دیدم نیست. لعنتی رو جا گذاشتم! صدای السا اومد.

- عمه‌ام می‌خواد نجاتم‌بده؟! فقط دوست دارم قبل از مرگ‌، داستان رو بدونم.

بعد بهروز شروع کرد به تعریف کردن داستان قتل سوزان؛  من هم آروم رفتم توی هال و پشت یه ستون قایم شدم. بعد وقتی داستان تموم شد و روانی‌بازیش گل کرد، یه سکه انداختم سمت در. بهروز رفت سمت در و من هم رفتم سمت السا ولی اون لعنتی زود برگشت و من هم پشت مبل قایم شدم. تا شلوارش رو کشید پايين، دویدم سمتش و از پشت با یه مشت کوبیدم توی سرش. افتاد روی زمین و السا از ترس چشماش رو بسته بود. بهروز تا به خودش بیاد، نشستم روش م تا خورد، عصبانی مشت کوبيدم توی‌ صورتش. تموم خشمم رو روش خالی کردم. عصبانی با تمام قدرت فریاد می‌زدم و مشت توی صورتش می‌زدم.

- رهام.

بهش خیره شدم. اشک‌هاش سرازیر شده بود و بهم با ذوق نگاه می‌کرد. به بهروز خیره شدم، بدجوری لش شده بود. سریع رفتم و السا رو باز کردم. السا فقط گریه می‌کرد. بدون توجه به السا، طناب رو باز کردم. بعد طناب رو برداشتم و سریع رفتم سمت بهروز؛ تندتند و محکم بستمش. تا بلند شدم، یه نفس عمیق کشیدم و یهو یه نفر از پشت بغلم کرد. دستم رو روی دست‌هاش گذاشتم و از دور کمرم باز کردم. بغلش کردم و موهای بازش رو نوازش کردم. اون‌ هم با گریه سفت بغلم کرد.

- السا، نترس. من این‌جام، نگران هیچی نباش.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
521
امتیازها
63
کیف پول من
1,719
Points
125
السا فقط گریه می‌کرد. از خودم جداش کردم و اشک‌هاش رو پاک کردم. سر تکون دادم و لبخند زدم.
- گریه نکن السا، نترس. صبر کن برم برات آب بیارم.
بعد می‌خواستم برم سمت آشپزخونه که دستم رو چسبید و همراهم اومد. بدجوری ترسیده بود، چهره‌اش خیلی باحال شده بود توی این اوضاع؛ تا به حال این‌جوری ندیده بودمش. بدجوری دلم براش ضعف رفت. خیلی توی این حالت بانمک و ناز شده بود، عین دختر بچه‌ها. یه لیوان بهش دادم، اون هم سر کشید. به خونشون نگاهی کردم، نه انگار وضعشون توپه! السا لیوان رو گذاشت روی میز و بهش خیره شدم.
- بریم توی هال تا فرار نکنه.
السا سر تکون داد.‌ من هم جلوتر حرکت کردم و رفتم. دیدم بهروز لش شده رو زمین. گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به احمدی تا با گروه بیاد. بعد گوشی رو گذاشتم توی جیبم و یه لگد به بهروز زدم.
- یه انتقامی نشونت بدم، کیف کنی؛ حرومزاده‌ی توله سگ! انتقام از گل‌های کاغذی خدا!
السا دستش رو به پشتم زد؛ تا برگشتم خوابوند توی گوشم. با تعجب و عصبانی، بهش خیره شدم. اون احمق چرا یهو این‌جوری کرد؟ با گریه گفت:
- احمق! از اول این‌جا بودی و به جای نجات من، داستان گوش می‌کردی؟
- السا، هنوز ده دقیقه نمی‌شه رسیدم. بعدش هم منتظر یه فرصت بودم وگرنه بهت آسیب می‌زد.
شروع کرد به گریه کردن. هیچ وقت باورم نمی‌شد اون دختر محکم، این‌قدر لوس و دل‌نازک و ترسو باشه. بغلش کردم و سرش رو ب*و*سیدم. سعی کردم آرومش کنم. اون هم با مشت توی س*ی*نه‌ام کوبید.
- نمی‌تونستی زودتر بیای؟!
خندیدم.
- ببخشید ترسو خانوم!
تا این رو گفتم، السا اخم کرد و ازم جدا شد. خودش رو جمع و جور کرد.
- قبل از این که بتونم کاری کنم، دست و پام رو بست. بعدش هم از این ع*و*ضی باید ترسید.
- من هم بودم، ازش می‌ترسیدم. اشکالی نداره.
السا انگشت تهدیدش رو به سمتم گرفت.
- اگه از این قضیه کسی با خبر بشه که من بدجوری ترسیدم، به خدا می‌کشمت!
خندیدم و با دست، زیپ دهنم رو کشیدم.
- من دهنم سفته دختر ترسو!
- می‌کشمت‌ها!
لبخند زدم. اون ب*غ*ل کردنش، دوباره قلبم رو یاغی کرده بود. با لبخند عاشقانه، بهش خیره شدم.
- من قبلا برات مردم عزیزم!
السا چشماش رو گرد کرد. بعد سعی کرد لبخندش رو جمع کنه. پشتش رو به من کرد. رفت سمت صندلی و شالش رو برداشت و پوشید. آروم گفت:
- ادعای عاشقي داره، بعد ایستاده داستان این حرومزاده رو گوش کنه!
لبخند زدم. انگار این خانوم مغرور، بالاخره جلوی عشقم کم‌آورده. الان بهترین فرصته که ازش دوباره خواستگاری کنم. دیگه کسی جلودار قلبم نبود. رفتم نزدیکش، اون‌ هم برگشت و بهم خیره شد. توی چشماش خیره شدم.
- من شاید روی زندگی خودم ق*مار کنم ولی روی زندگی تو ابدا! فقط دیر رسیدم و تا به خودم اومدم، داستان این‌جوری شد.
السا لبخند زد.
- باشه، ببخشید و ممنون.
بهش خیره شدم.
- توی عشق نه ببخشید داریم و نه ممنون!
السا بهم خیره شد، من هم بهش خیره شدم که یهو گوشی لعنتیم زنگ خورد. جواب دادم:
- احمدی کجایی؟ الان در رو باز می‌کنم.
السا بدون نگاه بهم، رفت سمت در تا در رو باز کنه. فهمید باز می‌خوام ازش خواستگاری کنمژ برای همین فرار کرد. بی‌خیال پسر! خودت رو جمع کن. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم کنار بهروز و روی پام نشستم. بهتره روی کارم تمرکز کنمو
- بالاخره گیرم افتادی حرومزاده! یه بلایی سرت بیارم که مرغ‌هاي آسمون به حالت گریه کنن.
بلندش کردم از روی زمین، اون هم نشست و بهم خیره شد. با لبخند، خون‌های دهنش رو تف کرد و بهم نگاه کرد.
- یه د...استان برات ب‍...گم؟
بعد شروع کرد به خندیدن؟ من هم بهش خیره شدم. احمدی با چندتا مأمور اومدن داخل و احترام گذاشتن. به بهروز خیره شدم.
- داستان رو من برات میگم روانی!
بهروز لبخند زد.
- د...استانت شنیدن داره!
- مطمئن باش همین‌طوره.
بعد به احمدی و مأمورها نگاه کردم.
- ببریدش.

کد:
السا فقط گریه می‌کرد. از خودم جداش کردم و اشک‌هاش رو پاک کردم. سر تکون دادم و لبخند زدم.

- گریه نکن السا، نترس. صبر کن برم برات آب بیارم.

بعد می‌خواستم برم سمت آشپزخونه که دستم رو چسبید و همراهم اومد. بدجوری ترسیده بود، چهره‌اش خیلی باحال شده بود توی این اوضاع؛ تا به حال این‌جوری ندیده بودمش. بدجوری دلم براش ضعف رفت. خیلی توی این حالت بانمک و ناز شده بود، عین دختر بچه‌ها. یه لیوان بهش دادم، اون هم سر کشید. به خونشون نگاهی کردم، نه انگار وضعشون توپه! السا لیوان رو گذاشت روی میز و بهش خیره شدم.

-  بریم توی هال تا فرار نکنه.

السا سر تکون داد.‌ من هم جلوتر حرکت کردم و رفتم. دیدم بهروز لش شده رو زمین. گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به احمدی تا با گروه بیاد. بعد گوشی رو گذاشتم توی جیبم و یه لگد به بهروز زدم.

- یه انتقامی نشونت بدم، کیف کنی؛ حرومزاده‌ی توله سگ! انتقام از گل‌های کاغذی خدا!

السا دستش رو به پشتم زد؛ تا برگشتم خوابوند توی گوشم. با تعجب و عصبانی، بهش خیره شدم. اون احمق چرا یهو این‌جوری کرد؟ با گریه گفت:

- احمق! از اول این‌جا بودی و به جای نجات من، داستان گوش می‌کردی؟

- السا، هنوز ده دقیقه نمی‌شه رسیدم. بعدش هم منتظر یه فرصت بودم وگرنه بهت آسیب می‌زد.

شروع کرد به گریه کردن. هیچ وقت باورم نمی‌شد اون دختر محکم، این‌قدر لوس و دل‌نازک و ترسو باشه. بغلش کردم و سرش رو ب*و*سیدم. سعی کردم آرومش کنم. اون هم با مشت توی س*ی*نه‌ام کوبید.

- نمی‌تونستی زودتر بیای؟!

خندیدم.

- ببخشید ترسو خانوم!

تا این رو گفتم، السا اخم کرد و ازم جدا شد. خودش رو جمع و جور کرد.

- قبل از این که بتونم کاری کنم، دست و پام رو بست. بعدش هم از این ع*و*ضی باید ترسید.

- من هم بودم، ازش می‌ترسیدم. اشکالی نداره.

السا انگشت تهدیدش رو به سمتم گرفت.

- اگه از این قضیه کسی با خبر بشه که من بدجوری ترسیدم، به خدا می‌کشمت!

خندیدم و با دست، زیپ دهنم رو کشیدم.

- من دهنم سفته دختر ترسو!

- می‌کشمت‌ها!

لبخند زدم. اون ب*غ*ل کردنش، دوباره قلبم رو یاغی کرده بود. با لبخند عاشقانه، بهش خیره شدم.

- من قبلا برات مردم عزیزم!

السا چشماش رو گرد کرد. بعد سعی کرد لبخندش رو جمع کنه. پشتش رو به من کرد. رفت سمت صندلی و شالش رو برداشت و پوشید. آروم گفت:

- ادعای عاشقي داره، بعد ایستاده داستان این حرومزاده رو گوش کنه!

لبخند زدم. انگار این خانوم مغرور، بالاخره جلوی عشقم کم‌آورده. الان بهترین فرصته که ازش دوباره خواستگاری کنم. دیگه کسی جلودار قلبم نبود. رفتم نزدیکش، اون‌ هم برگشت و بهم خیره شد. توی چشماش خیره شدم.

- من شاید روی زندگی خودم ق*مار کنم ولی روی زندگی تو ابدا! فقط دیر رسیدم و تا به خودم اومدم، داستان این‌جوری شد.

السا لبخند زد.

- باشه، ببخشید و ممنون.

بهش خیره شدم.

- توی عشق نه ببخشید داریم و نه ممنون!

السا بهم خیره شد، من هم بهش خیره شدم که یهو گوشی لعنتیم زنگ خورد. جواب دادم:

- احمدی کجایی؟ الان در رو باز می‌کنم.

السا بدون نگاه بهم، رفت سمت در تا در رو باز کنه. فهمید باز می‌خوام ازش خواستگاری کنمژ برای همین فرار کرد. بی‌خیال پسر! خودت رو جمع کن. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم کنار بهروز و روی پام نشستم. بهتره روی کارم تمرکز کنمو

- بالاخره گیرم افتادی حرومزاده! یه بلایی سرت بیارم که مرغ‌هاي آسمون به حالت گریه کنن.

بلندش کردم از روی زمین، اون هم نشست و بهم خیره شد. با لبخند، خون‌های دهنش رو تف کرد و بهم نگاه کرد.

- یه د...استان برات ب‍...گم؟

بعد شروع کرد به خندیدن؟ من هم بهش خیره شدم. احمدی با چندتا مأمور اومدن داخل و احترام گذاشتن. به بهروز خیره شدم.

- داستان رو من برات میگم روانی!

بهروز لبخند زد.

- د...استانت شنیدن داره!

- مطمئن باش همین‌طوره.

بعد به احمدی و مأمورها نگاه کردم.

- ببریدش.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
521
امتیازها
63
کیف پول من
1,719
Points
125
*السا*
به یقین رسیده بودم که دیگه راه نجاتی ندارم ولی رهام عین یه ناجی سر رسید و نجاتم داد؛ ولی من احمق بهش سیلی زدم. کاش دستم می‌شکست و اون طفلی رو نمی‌زدم. سرم رو بلند کردم. بهروز رو داشتن می‌بردن. بدجوری عصبانی بودم و رفتم جلوشون ایستادم. یکی محکم توی گوشش زدم، اون هم فقط لبخند می‌زد. عصبانی بهش خیره شدم، رهام اونقدر ازش قوی‌تر بود که با چهارتا مشت، ترتیب صورتش رو بهم ریخت. سیما اومد و من رو گرفت. بهروز رو بردن. حسم رو نمیپفهمیدم؛ غمگین، شاد، ذوق‌زده، شوکه و... . اون‌قدر اتفاقات، لحظه آخری سریع و پشت سر هم افتاد که مغزم هنوز نتونسته اون‌ها رو تحلیل کنه.
رهام داشت با احمدی حرف می‌زد. اون‌قدر خودم‌ رو انداختم توی بغلش که بدبخت دوباره هوایی شد! دوباره سعی در خواستگاری کردن داشت که همکارها اومدن و فرار من از موقعیت موفقیت‌آمیز شد. سیما بهم نگاه کرد.
- خوبی السا؟
من غرق نگاه رهام بودم و متوجه‌ی صداش نشدم که ع*و*ضی نیشگونی از بازوم گرفت.
- ایی! چته؟
بهش عصبانی خیره شدم. سیما لبخند زد.
- هیچی، نیشگون گرفتم یه وقت غرق نشی!
پوزخند زدم.
- نترس، شنا بلدم.
لبخندش پررنگ شد.
- این همه دریا و استخر، چرا توی چشم‌های رهام می‌خوای شنا کنی؟
به سیما خیره شدمو
- تا ببینم فضولش کیه؟
سیما لبخند زد.
- انگار یه عروسی افتادیم!
- عروسی رو مطمئن نیستم ولی مطمئنم اگه همین‌جوری چرت بگی، یه عزا افتادیم!
یهو صدای رهام اومد. من هم برگشتم.
- خانوم جهانی، کل اتفاقات رو وقتی حالتون خوب شد، بنویسید تا فردا پرونده رو کامل کنیم.
احمدی بهم نگاه کرد.
- خداحافظ خانوم جهانی.
لبخند زدم.
- خداحافظ، ممنون بابت کمکتون؟
- انجام وظیفه بود.
احمدی رفت و من هم به رهام خیره شدم. خانوم جهانی رو یهو از کجاش در آورد؟ پسره‌ی مغرور! حتما یهو گذاشتم رفتم، بهش برخورده. بهش خیره شدم و با سر تایید کردم، رهام رو کرد به سیما و گفت:
- خانوم سهیلی، شما تا وقتی خانوادشون برنگشتن این‌جا بمونید.
- احتياج نیست.
- خسیس! شام رو از بیرون می‌گیرم‌.
به سیما نگاه کردم.
- لطفا عین بچه‌ها با من رفتار نکنید!
اگه اون بره توی فاز، چرا من نرم؟ دوبار پریدم توی بغلش انگار بدجوری سرش گیج رفته! رهام جدی بهم نگاه کرد.
- واقعا توی این سن این حرف‌ها از شما بعیده!
فقط ما سه تا مونده بودیم. بهش توپیدم:
- رهام، باز سگ شدی؟!
نمی‌دونم چرا یهو این حرف از دهنم پرید بیرون، کاملا ناخواسته بود. سیما با تعجب بهم خیره شد. رهام یه نگاه به سیما کرد و بعد بهم خیره شد.
- هر غلطی دوست داری بکن، اصلا به من چه!
توی همین لحظه، گوشيم زنگ خورد و جواب دادم، پدرم بود. رهام عصبانی رفت.
- الو سلام، خوبم. آها مشکلی نیست. نه سیما پیشمه. مگه بچه‌ام بابا؟ باشه مواظب هستم، نگران نباش، خداحافظ.
بعد پدرم گوشی رو داد مادرم؛ قرار بود امشب اون‌جا بمونن، برای همین زنگ زدن.
- سلام مامان، یه چیزی درست می‌کنم. اه مامان اشپزی نمی‌کنم، دلیل نمیشه که بلد نباشم! بعدش هم دختر شوهری تیم باهامه، برای این که یکی بگیردش، کلاسپهای اشپزی هم رفته!
سیما زد توی پهلوم.
- ع*و*ضی!
لبخند زدم.
- چشم مامان، خداحافظ.
سیما چپ‌چپ نگاهم کرد.
- آبروم رو بردی عنتر!ذاین به جای تشکر کردنته؟
با تعجب بهش خیره شدم.
- تشکر چرا؟
- این که پیشت موندم!
چپ‌چپ نگاه کردم بهش.
- مگه من ازت خواستم بمونی؟
سیما دست‌هاش رو زد به کمرش و با لبخند گفت:
- عاشق س*ی*نه‌چاکت گفت! انگار بخت تو زودتر قراره باز بشه!
پشتم به در بود و در هم باز بود. روی سیما به در بود. ع*و*ضی تا دیده رهام دوباره اومد توی خونه، قبل از این که من پاسخش رو بدم، گفت:
- همین روزهاست آقا رهام با گل و شیرینی بیاد خونتون، تو هم ذوق مرگ بشی!
بدجوری حرصی شدم. ع*و*ضی قلق شخصیتم رو داشت. می‌دونست این‌جوری بگه، شروع می‌کنم به نابود کردن رهام.
- ذوق مرگ؟ اون هم من؟ اون هم برای رهام؟ بالاتر از رهام رو نذاشتم چایی بخورن، با اردنگی از خونه انداختمشون بیرون!
سیما زد زیر خنده، من هم سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم.
- دیگه نشنوم اسم اون روانی رو آوردی. پسره‌ی احمق یه جوری برای من تعیین تکلیف می‌کنه انگار چه خبره؟! تو هم به جای این حرف‌ها، بپر آشپزخونه یه چیزی بپز که دارم می‌میرم از گرسنگی!
صدای رهام من رو منجمد و خجالت‌زده کرد.
- آره، بعد از ترس زیاد آدم‌ بدجوری گرسنه میشه!
سیمای عنتر روی مبل ولو شده بود. صدای خنده‌هاش کل خونه رو برداشته بود، من هم هیچ واکنشی نشون ندادم. همین‌جوری صاف خشکم زد. رهام از کنارم عبور کرد و رفت توی آشپزخونه، بعد از چند لحظه اومد و رو به سیما گفت:
- گوشیم رو جا گذاشته بودم.
من هم از خجالت زیاد، مغزم هنگ کرده بود. سرم رو پایین انداختم. بعد از کنارم عصبانی عبور کرد. حتی سرم رو نتونستم بلند کنم‌ و نگاهش کنم.
در با صدای بلندی به هم‌ کوبیده شد. حس بدی تمام وجودم رو گرفت. ای تف به روح اون پدر بد ذاتت بیاد سیما که توی توله سگ رو پس نندازه!
آخه این دیگه چه شوخی‌ایه؟ ع*و*ضی می‌خواست تلافی باغ رو در بیاره.

کد:
*السا*

به یقین رسیده بودم که دیگه راه نجاتی ندارم ولی رهام عین یه ناجی سر رسید و نجاتم داد؛ ولی من احمق بهش سیلی زدم. کاش دستم می‌شکست و اون طفلی رو نمی‌زدم. سرم رو بلند کردم. بهروز رو داشتن می‌بردن. بدجوری عصبانی بودم و رفتم جلوشون ایستادم. یکی محکم توی گوشش زدم، اون هم فقط لبخند می‌زد. عصبانی بهش خیره شدم، رهام اونقدر ازش قوی‌تر بود که با چهارتا مشت، ترتیب صورتش رو بهم ریخت. سیما اومد و من رو گرفت. بهروز رو بردن. حسم رو نمیپفهمیدم؛ غمگین، شاد، ذوق‌زده، شوکه و... . اون‌قدر اتفاقات، لحظه آخری سریع و پشت سر هم افتاد که مغزم هنوز نتونسته اون‌ها رو تحلیل کنه.

رهام داشت با احمدی حرف می‌زد. اون‌قدر خودم‌ رو انداختم توی بغلش که بدبخت دوباره هوایی شد! دوباره سعی در خواستگاری کردن داشت که همکارها اومدن و فرار من از موقعیت موفقیت‌آمیز شد. سیما بهم نگاه کرد.

- خوبی السا؟

من غرق نگاه رهام بودم و متوجه‌ی صداش نشدم که ع*و*ضی نیشگونی از بازوم گرفت.

- ایی! چته؟

بهش عصبانی خیره شدم. سیما لبخند زد.

- هیچی، نیشگون گرفتم یه وقت غرق نشی!

پوزخند زدم.

- نترس، شنا بلدم.

لبخندش پررنگ شد.

- این همه دریا و استخر، چرا توی چشم‌های رهام می‌خوای شنا کنی؟

به سیما خیره شدمو

- تا ببینم فضولش کیه؟

سیما لبخند زد.

- انگار یه عروسی افتادیم!

- عروسی رو مطمئن نیستم ولی مطمئنم اگه همین‌جوری چرت بگی، یه عزا افتادیم!

یهو صدای رهام اومد. من هم برگشتم.

- خانوم جهانی، کل اتفاقات رو وقتی حالتون خوب شد، بنویسید تا فردا پرونده رو کامل کنیم.

احمدی بهم نگاه کرد.

- خداحافظ خانوم جهانی.

لبخند زدم.

- خداحافظ، ممنون بابت کمکتون؟

- انجام وظیفه بود.

احمدی رفت و من هم به رهام خیره شدم. خانوم جهانی رو یهو از کجاش در آورد؟ پسره‌ی مغرور! حتما یهو گذاشتم رفتم، بهش برخورده. بهش خیره شدم و با سر تایید کردم، رهام رو کرد به سیما و گفت:

- خانوم سهیلی، شما تا وقتی خانوادشون برنگشتن این‌جا بمونید.

- احتياج نیست.

- خسیس! شام رو از بیرون می‌گیرم‌.

به سیما نگاه کردم.

- لطفا عین بچه‌ها با من رفتار نکنید!

اگه اون بره توی فاز، چرا من نرم؟ دوبار پریدم توی بغلش انگار بدجوری سرش گیج رفته! رهام جدی بهم نگاه کرد.

- واقعا توی این سن این حرف‌ها از شما بعیده!

فقط ما سه تا مونده بودیم. بهش توپیدم:

- رهام، باز سگ شدی؟!

نمی‌دونم چرا یهو این حرف از دهنم پرید بیرون، کاملا ناخواسته بود. سیما با تعجب بهم خیره شد. رهام یه نگاه به سیما کرد و بعد بهم خیره شد.

- هر غلطی دوست داری بکن، اصلا به من چه!

توی همین لحظه، گوشيم زنگ خورد و جواب دادم، پدرم بود. رهام عصبانی رفت.

- الو سلام، خوبم. آها مشکلی نیست. نه سیما پیشمه. مگه بچه‌ام بابا؟ باشه مواظب هستم، نگران نباش، خداحافظ.

بعد پدرم گوشی رو داد مادرم؛ قرار بود امشب اون‌جا بمونن، برای همین زنگ زدن.

- سلام مامان، یه چیزی درست می‌کنم. اه مامان اشپزی نمی‌کنم، دلیل نمیشه که بلد نباشم! بعدش هم دختر شوهری تیم باهامه، برای این که یکی بگیردش، کلاسپهای اشپزی هم رفته!

سیما زد توی پهلوم.

- ع*و*ضی!

لبخند زدم.

- چشم مامان، خداحافظ.

سیما چپ‌چپ نگاهم کرد.

- آبروم رو بردی عنتر!ذاین به جای تشکر کردنته؟

با تعجب بهش خیره شدم.

- تشکر چرا؟

- این که پیشت موندم!

چپ‌چپ نگاه کردم بهش.

- مگه من ازت خواستم بمونی؟

سیما دست‌هاش رو زد به کمرش و با لبخند گفت:

- عاشق س*ی*نه‌چاکت گفت! انگار بخت تو زودتر قراره باز بشه!

پشتم به در بود و در هم باز بود. روی سیما به در بود. ع*و*ضی تا دیده رهام دوباره اومد توی خونه، قبل از این که من پاسخش رو بدم، گفت:

- همین روزهاست آقا رهام با گل و شیرینی بیاد خونتون، تو هم ذوق مرگ بشی!

بدجوری حرصی شدم. ع*و*ضی قلق شخصیتم رو داشت. می‌دونست این‌جوری بگه، شروع می‌کنم به نابود کردن رهام.

- ذوق مرگ؟ اون هم من؟ اون هم برای رهام؟ بالاتر از رهام رو نذاشتم چایی بخورن، با اردنگی از خونه انداختمشون بیرون!

سیما زد زیر خنده، من هم سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم.

- دیگه نشنوم اسم اون روانی رو آوردی. پسره‌ی احمق یه جوری برای من تعیین تکلیف می‌کنه انگار چه خبره؟! تو هم به جای این حرف‌ها، بپر آشپزخونه یه چیزی بپز که دارم می‌میرم از گرسنگی!

صدای رهام من رو منجمد و خجالت‌زده کرد.

- آره، بعد از ترس زیاد آدم‌ بدجوری گرسنه میشه!

سیمای عنتر روی مبل ولو شده بود. صدای خنده‌هاش کل خونه رو برداشته بود، من هم هیچ واکنشی نشون ندادم. همین‌جوری صاف خشکم زد. رهام از کنارم عبور کرد و رفت توی آشپزخونه، بعد از چند لحظه اومد و رو به سیما گفت:

- گوشیم رو جا گذاشته بودم.

من هم از خجالت زیاد، مغزم هنگ کرده بود. سرم رو پایین انداختم. بعد از کنارم عصبانی عبور کرد. حتی سرم رو نتونستم بلند کنم‌ و نگاهش کنم.

در با صدای بلندی به هم‌ کوبیده شد. حس بدی تمام وجودم رو گرفت. ای تف به روح اون پدر بد ذاتت بیاد سیما که توی توله سگ رو پس نندازه!

آخه این دیگه چه شوخی‌ایه؟ ع*و*ضی می‌خواست تلافی باغ رو در بیاره.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
521
امتیازها
63
کیف پول من
1,719
Points
125
روی تخت هی غلت زدم و از این شونه به اون شونه شدم؛ ولی حس عذاب وجدان نمی‌ذاشت بخوابم. سیمای ع*و*ضی عین خرس خوابیده بود، عنتر خانوم!
بلند شدم و از اتاق خواب خارج شدم. با این حال مطمئنا خوابم نمی‌برد. صفحه‌ی گوشی رو باز کردم، ساعت ۲:۵۶ بامداد بود. رفتم و کلافه روی مبل ولو شدم توی هال. حسم رو درک نمی‌کردم، انگار یه حس‌هایی به رهام پیدا کردم. کلافه دستم رو توی موهام کردم. چشام رو بستم و به مبل تکیه دادم. کاشکی متوجه‌ی اومدنش می‌شدم یا حداقل براش توضیح می‌دادم که توی جواب سیما اون‌جوری گفتم. بی‌خیال فکرهای چرت! کاشکی معذرت‌خواهی کرده بودم.
گاندی درست گفته که بزرگترین و دردناک‌ترین درد، پشیمونیه!
بلند شدم. این‌جوری نشستن و فکر کردن فایده نداره، بهتره گزارش اتفاقات امروز رو بنویسم تا این پرونده‌ی لعنتی هر چه زودتر بسته بشه. بعد یه کاغذ و خودکار برداشتم و شروع کردم به نوشتن تمام اتفاقات با جزئیات.

*رهام*
ای تف به این شانس که ساعت نه صبح، باید قیافه‌ی این ع*و*ضی رو ببینم! بهش خیره شدم. روی دماغش یه چسب کوچیک زده بودن. اگه اون مشت‌ها رو به گاو می‌زدم، از پا در می‌اومد ولی این حرومزاده فقط یه زخم کوچیک برداشته بود!
به صندلی تکیه داد و لبخند رو مخی زد. با گستاخی و بدون هیچ ترسی بهم خیره شده بود. بهش خیره شدم.
- خب شروع کن، داستان مرگ بیتا و سارا هنوز مونده.
- ق‍...رار شد تو ب‍...رام داستان بگی!
پوزخند زدم.
- داستان گفتن من برات دردناکه.
بهروز خندید.
- ا...شکالی نداره، به د...رد عادت دارم.
کلافه گفتم.
- زر زدن بسه، داستان قتل اون دوتا و ربودن نیکی و کشتن آراد غفاری.
بهروز با لبخند چندشی گفت:
- د...استان‌هاش ب‍....ازسازی شده‌ست. یه د...استان و چ‍....هار قتل! در م‍...ورد آراد هم بگم که م‍...زاحم شد و فرستادمش ج‍....هنم!
بهش خیره شدم. حرومزاده چه با افتخار حرف می‌زد، انگار مدال المپیک گرفته!
- بگو!
بهروز یهو سرش رو روی میز گذاشت، بهم خیره شد و لبخند زد. پسره به کل روانیه!
- گ‍..فتم که ب‍....ازسازی شده‌ست. تعرض، ق‍...یچی کردن موهاشون، ب‍...ریدن هر ده‌تا انگ‍...شتشون، زدن چندتا چ‍...اقو به اون قلب ک‍...اغذیشون، در آوردن اون ت‍...یله‌های ف‍...ریبندشون و خرد کردن چند تا ب‍...طری توی دهنشون، همین!
بعد با مشت می‌زد به میز و بلند می‌خندید. بدجوری ل*ذت می‌برد از این که اون‌ها رو سلاخی کرده بود. چشمام رو بستم، خیلی سعی کردم به اعصابم مسلط باشم ولی بدجوری خونم رو به جوش آورد. بلند شدم و از یقه‌اش گرفتم و پرتش کردم رو زمین. با لگد می‌زدمش، اون‌ هم بلند می‌خندید‌
- حرومزاده‌ی لعنتی! خیلی ل*ذت بردی از سلاخی کردن اون‌ها.
- ه‍...مه رو می‌کشم، گ‌های ک‍...اغذی خدا رو ن‍...ابود می‌کنم!
بعد بلند می‌خندید. من هم عصبانی بهش لگد می‌زدم که احمدی با چندتا مأمور اومدن و به زور من رو گرفتن و از اتاق خارجم کردن.

کد:
روی تخت هی غلت زدم و از این شونه به اون شونه شدم؛ ولی حس عذاب وجدان نمی‌ذاشت بخوابم. سیمای ع*و*ضی عین خرس خوابیده بود، عنتر خانوم!

بلند شدم و از اتاق خواب خارج شدم. با این حال مطمئنا خوابم نمی‌برد. صفحه‌ی گوشی رو باز کردم، ساعت ۲:۵۶ بامداد بود. رفتم و کلافه روی مبل ولو شدم توی هال. حسم رو درک نمی‌کردم، انگار یه حس‌هایی به رهام پیدا کردم. کلافه دستم رو توی موهام کردم. چشام رو بستم و به مبل تکیه دادم. کاشکی متوجه‌ی اومدنش می‌شدم یا حداقل براش توضیح می‌دادم که توی جواب سیما اون‌جوری گفتم. بی‌خیال فکرهای چرت! کاشکی معذرت‌خواهی کرده بودم.

گاندی درست گفته که بزرگترین و دردناک‌ترین درد، پشیمونیه!

بلند شدم. این‌جوری نشستن و فکر کردن فایده نداره، بهتره گزارش اتفاقات امروز رو بنویسم تا این پرونده‌ی لعنتی هر چه زودتر بسته بشه. بعد یه کاغذ و خودکار برداشتم و شروع کردم به نوشتن تمام اتفاقات با جزئیات.



*رهام*

ای تف به این شانس که ساعت نه صبح، باید قیافه‌ی این ع*و*ضی رو ببینم! بهش خیره شدم. روی دماغش یه چسب کوچیک زده بودن. اگه اون مشت‌ها رو به گاو می‌زدم، از پا در می‌اومد ولی این حرومزاده فقط یه زخم کوچیک برداشته بود!

به صندلی تکیه داد و لبخند رو مخی زد. با گستاخی و بدون هیچ ترسی بهم خیره شده بود. بهش خیره شدم.

- خب شروع کن، داستان مرگ بیتا و سارا هنوز مونده.

- ق‍...رار شد تو ب‍...رام داستان بگی!

پوزخند زدم.

- داستان گفتن من برات دردناکه.

بهروز خندید.

- ا...شکالی نداره، به د...رد عادت دارم.

کلافه گفتم.

- زر زدن بسه، داستان قتل اون دوتا و ربودن نیکی و کشتن آراد غفاری.

بهروز با لبخند چندشی گفت:

- د...استان‌هاش ب‍....ازسازی شده‌ست. یه د...استان و چ‍....هار قتل! در م‍...ورد آراد هم بگم که م‍...زاحم شد و فرستادمش ج‍....هنم!

بهش خیره شدم. حرومزاده چه با افتخار حرف می‌زد، انگار مدال المپیک گرفته!

- بگو!

بهروز یهو سرش رو روی میز گذاشت، بهم خیره شد و لبخند زد. پسره به کل روانیه!

- گ‍..فتم که ب‍....ازسازی شده‌ست. تعرض، ق‍...یچی کردن موهاشون، ب‍...ریدن هر ده‌تا انگ‍...شتشون، زدن چندتا چ‍...اقو به اون قلب ک‍...اغذیشون، در آوردن اون ت‍...یله‌های ف‍...ریبندشون و خرد کردن چند تا ب‍...طری توی دهنشون، همین!

بعد با مشت می‌زد به میز و بلند می‌خندید. بدجوری ل*ذت می‌برد از این که اون‌ها رو سلاخی کرده بود. چشمام رو بستم، خیلی سعی کردم به اعصابم مسلط باشم ولی بدجوری خونم رو به جوش آورد. بلند شدم و از یقه‌اش گرفتم و پرتش کردم رو زمین. با لگد می‌زدمش، اون‌ هم بلند می‌خندید‌

- حرومزاده‌ی لعنتی! خیلی ل*ذت بردی از سلاخی کردن اون‌ها.

- ه‍...مه رو می‌کشم، گ‌های ک‍...اغذی خدا رو ن‍...ابود می‌کنم!

بعد بلند می‌خندید. من هم عصبانی بهش لگد می‌زدم که احمدی با چندتا مأمور اومدن و به زور من رو گرفتن و از اتاق خارجم کردن.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا