روزها و هفتهها گذشت ولی هرکاری کردم، نتونستم نيلوفر رو فراموش کنم، نتونستم برگردم شیراز. توی یه باغ نگهبان شدم. صاحب باغ درمورد یه معتاد بهم گفت که هروقت اومد، بذارم بیاد داخل، انگار باهاش آشنا بود.
من از عشق نيلوفر داغون شده بودم و بدجوری وجودم پر از خشم بود تا این که یه شب گوشهی اتاق نشسته بودم و اون معتاد هم در حال مواد زدن بود. یه چند بار به خاطر لکنت بهم خندیده بود ولی من همیشه تحمل میکردم. ولی اون شب وجودم بدجوری پر از خشم بود، بینمون صحبتی پیش اومد و اون هم به لکنتم خندید. خندههاش بدجوری اعصابم رو داغون کرد. چشمام رو بستم؛ اون هم میخندید که یاد یه ديالوگ فیلم افتادم. تحمل درد هیچوقت باعث از بین رفتن درد نمیشه.
چشام رو باز کردم و با خشم بهش خیره شدم. به اطراف نگاه کردم. یه بطری بنزین بود. بلند شدم و بطری بنزین رو برداشتم و رفتم بالای سر معتاد. اون هم توی حال خودش بود و داشت میخندید. من هم بنزین رو خالی کردم روش، خندههاش قطع شد و بهم نگاه کرد.
- چه غلطی کردی لال ع*و*ضی؟
دویدم سمت در و بنزین داخل بطری هم ریخت روی فرش تا دم در؛ معتاد توی شوک بود و بهم نگاه میکرد. من هم یه نخ سیگار گوشهی ل*بم گذاشتم و روشن کردم با فندکم؛ بعد فندک رو پرت کردم سمت اتاق. در رو از بيرون قفل کردم.
بيرون نشستم و سیگار میکشیدم. معتاد شروع کرد به داد زدن که آی سوختم! من هم پوزخند زدم و یه پک زدم. بعد از چند دقیقه، صداش برای همیشه قطع شد. از بچگي همش مسخرهام میکردن، به خاطر خندهی بچهها، مدرسه رو ول کردم، به خاطر خندههای مردم خودم رو خونهنشین کردم؛ ولی امروز به جای فرار از خندهی بقیه، اون صدا رو قطع کردم.
حس خیلی خوبی داشتم. روی زمین لش شدم. بدجوری به آرامش رسیده بودم و شروع کردم به خندیدن. حس عالیای داشتم، انگار هیچ غمی نداشتم و حس قدرت میکردم که یهو یاد حرفهای اون پسره، آرمین افتادم. یاد خیانت نیلوفر افتادم. یاد گل نیلوفرم افتادم که مصنوعی بود، کاغذی بود، هیچ بوی خوشی نداشت. وقت فکر کردن نیست پسر، وقت انتقامه! بعد به فکری که توی سرم رژه میرفت، بلند خندیدم.
- ع....الیه پسر.
بعد شروع کردم به نقشه کشیدن. کلی فیلم جنایی دیده بودم. واقعا ذهن برتری داشتم ولی به خاطر ترسم هیچوقت شکوفا نشد؛ ولی ترس بسه!
یه فیلم از خودم گرفتم و با یه اکانت به اسم داداشم برای نيلوفر فرستادم. بعد یه نامهی خودکشی نوشتم و گذاشتم جلوی چشم. مطمئن بودم با اون نامهی خودکشی پلیس به خودش زحمت نمیده که کالبدشکافی کنه.
بعدش هم جسد سوخته بود و نمیتونستن چیزی رو مشخص کنن؛ همینجوری هم شد و همه مرگ من رو باور کردن ولی نمیدونستن که من خودم فرشتهی مرگ شدم!
توی یه باغ دیگه نگهبان شدم. یه پراید سفید هم بهم داد تا برای رفت و آمد استفاده کنم. شروع کردم به نقشه کشیدن در مورد مرگ آرمیتا؛ نمیتونستم بذارم مال کس دیگهای باشه. تعقیبش میکردم و آمارش رو درآوردم. منتظر یه فرصت مناسب برای گیر انداختن نيلوفر بودم.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
من از عشق نيلوفر داغون شده بودم و بدجوری وجودم پر از خشم بود تا این که یه شب گوشهی اتاق نشسته بودم و اون معتاد هم در حال مواد زدن بود. یه چند بار به خاطر لکنت بهم خندیده بود ولی من همیشه تحمل میکردم. ولی اون شب وجودم بدجوری پر از خشم بود، بینمون صحبتی پیش اومد و اون هم به لکنتم خندید. خندههاش بدجوری اعصابم رو داغون کرد. چشمام رو بستم؛ اون هم میخندید که یاد یه ديالوگ فیلم افتادم. تحمل درد هیچوقت باعث از بین رفتن درد نمیشه.
چشام رو باز کردم و با خشم بهش خیره شدم. به اطراف نگاه کردم. یه بطری بنزین بود. بلند شدم و بطری بنزین رو برداشتم و رفتم بالای سر معتاد. اون هم توی حال خودش بود و داشت میخندید. من هم بنزین رو خالی کردم روش، خندههاش قطع شد و بهم نگاه کرد.
- چه غلطی کردی لال ع*و*ضی؟
دویدم سمت در و بنزین داخل بطری هم ریخت روی فرش تا دم در؛ معتاد توی شوک بود و بهم نگاه میکرد. من هم یه نخ سیگار گوشهی ل*بم گذاشتم و روشن کردم با فندکم؛ بعد فندک رو پرت کردم سمت اتاق. در رو از بيرون قفل کردم.
بيرون نشستم و سیگار میکشیدم. معتاد شروع کرد به داد زدن که آی سوختم! من هم پوزخند زدم و یه پک زدم. بعد از چند دقیقه، صداش برای همیشه قطع شد. از بچگي همش مسخرهام میکردن، به خاطر خندهی بچهها، مدرسه رو ول کردم، به خاطر خندههای مردم خودم رو خونهنشین کردم؛ ولی امروز به جای فرار از خندهی بقیه، اون صدا رو قطع کردم.
حس خیلی خوبی داشتم. روی زمین لش شدم. بدجوری به آرامش رسیده بودم و شروع کردم به خندیدن. حس عالیای داشتم، انگار هیچ غمی نداشتم و حس قدرت میکردم که یهو یاد حرفهای اون پسره، آرمین افتادم. یاد خیانت نیلوفر افتادم. یاد گل نیلوفرم افتادم که مصنوعی بود، کاغذی بود، هیچ بوی خوشی نداشت. وقت فکر کردن نیست پسر، وقت انتقامه! بعد به فکری که توی سرم رژه میرفت، بلند خندیدم.
- ع....الیه پسر.
بعد شروع کردم به نقشه کشیدن. کلی فیلم جنایی دیده بودم. واقعا ذهن برتری داشتم ولی به خاطر ترسم هیچوقت شکوفا نشد؛ ولی ترس بسه!
یه فیلم از خودم گرفتم و با یه اکانت به اسم داداشم برای نيلوفر فرستادم. بعد یه نامهی خودکشی نوشتم و گذاشتم جلوی چشم. مطمئن بودم با اون نامهی خودکشی پلیس به خودش زحمت نمیده که کالبدشکافی کنه.
بعدش هم جسد سوخته بود و نمیتونستن چیزی رو مشخص کنن؛ همینجوری هم شد و همه مرگ من رو باور کردن ولی نمیدونستن که من خودم فرشتهی مرگ شدم!
توی یه باغ دیگه نگهبان شدم. یه پراید سفید هم بهم داد تا برای رفت و آمد استفاده کنم. شروع کردم به نقشه کشیدن در مورد مرگ آرمیتا؛ نمیتونستم بذارم مال کس دیگهای باشه. تعقیبش میکردم و آمارش رو درآوردم. منتظر یه فرصت مناسب برای گیر انداختن نيلوفر بودم.
کد:
روزها و هفتهها گذشت ولی هرکاری کردم، نتونستم نيلوفر رو فراموش کنم، نتونستم برگردم شیراز. توی یه باغ نگهبان شدم. صاحب باغ درمورد یه معتاد بهم گفت که هروقت اومد، بذارم بیاد داخل، انگار باهاش آشنا بود.
من از عشق نيلوفر داغون شده بودم و بدجوری وجودم پر از خشم بود تا این که یه شب گوشهی اتاق نشسته بودم و اون معتاد هم در حال مواد زدن بود. یه چند بار به خاطر لکنت بهم خندیده بود ولی من همیشه تحمل میکردم. ولی اون شب وجودم بدجوری پر از خشم بود، بینمون صحبتی پیش اومد و اون هم به لکنتم خندید. خندههاش بدجوری اعصابم رو داغون کرد. چشمام رو بستم؛ اون هم میخندید که یاد یه ديالوگ فیلم افتادم. تحمل درد هیچوقت باعث از بین رفتن درد نمیشه.
چشام رو باز کردم و با خشم بهش خیره شدم. به اطراف نگاه کردم. یه بطری بنزین بود. بلند شدم و بطری بنزین رو برداشتم و رفتم بالای سر معتاد. اون هم توی حال خودش بود و داشت میخندید. من هم بنزین رو خالی کردم روش، خندههاش قطع شد و بهم نگاه کرد.
- چه غلطی کردی لال ع*و*ضی؟
دویدم سمت در و بنزین داخل بطری هم ریخت روی فرش تا دم در؛ معتاد توی شوک بود و بهم نگاه میکرد. من هم یه نخ سیگار گوشهی ل*بم گذاشتم و روشن کردم با فندکم؛ بعد فندک رو پرت کردم سمت اتاق. در رو از بيرون قفل کردم.
بيرون نشستم و سیگار میکشیدم. معتاد شروع کرد به داد زدن که آی سوختم! من هم پوزخند زدم و یه پک زدم. بعد از چند دقیقه، صداش برای همیشه قطع شد. از بچگي همش مسخرهام میکردن، به خاطر خندهی بچهها، مدرسه رو ول کردم، به خاطر خندههای مردم خودم رو خونهنشین کردم؛ ولی امروز به جای فرار از خندهی بقیه، اون صدا رو قطع کردم.
حس خیلی خوبی داشتم. روی زمین لش شدم. بدجوری به آرامش رسیده بودم و شروع کردم به خندیدن. حس عالیای داشتم، انگار هیچ غمی نداشتم و حس قدرت میکردم که یهو یاد حرفهای اون پسره، آرمین افتادم. یاد خیانت نیلوفر افتادم. یاد گل نیلوفرم افتادم که مصنوعی بود، کاغذی بود، هیچ بوی خوشی نداشت. وقت فکر کردن نیست پسر، وقت انتقامه! بعد به فکری که توی سرم رژه میرفت، بلند خندیدم.
- ع....الیه پسر.
بعد شروع کردم به نقشه کشیدن. کلی فیلم جنایی دیده بودم. واقعا ذهن برتری داشتم ولی به خاطر ترسم هیچوقت شکوفا نشد؛ ولی ترس بسه!
یه فیلم از خودم گرفتم و با یه اکانت به اسم داداشم برای نيلوفر فرستادم. بعد یه نامهی خودکشی نوشتم و گذاشتم جلوی چشم. مطمئن بودم با اون نامهی خودکشی پلیس به خودش زحمت نمیده که کالبدشکافی کنه.
بعدش هم جسد سوخته بود و نمیتونستن چیزی رو مشخص کنن؛ همینجوری هم شد و همه مرگ من رو باور کردن ولی نمیدونستن که من خودم فرشتهی مرگ شدم!
توی یه باغ دیگه نگهبان شدم. یه پراید سفید هم بهم داد تا برای رفت و آمد استفاده کنم. شروع کردم به نقشه کشیدن در مورد مرگ آرمیتا؛ نمیتونستم بذارم مال کس دیگهای باشه. تعقیبش میکردم و آمارش رو درآوردم. منتظر یه فرصت مناسب برای گیر انداختن نيلوفر بودم.
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: