*رهام*
توی محل پیدا شدن جنازه بودیم. ساعت حدودا یک شب بود. چراغ قوهی گوشی رو روشن کردم و به اطراف انداختم. السا هم کنارم حرکت میکرد:
- میترسی؟
السا لبخند زد.
- خودت هم میدونی از این چیزها نمیترسم.
دستم رو به کمرم زدم و چراغ قوه رو خاموش کردم. یه گوشه نشستم توی تاریکی، السا پرسید:
- چرا خاموش کردی؟
- بذار ببینم این موقع شب کیا اینجا سر و کلهشون پیدا میشه.
- آخه توی خرابه، نصف شبی کی میخواد بیاد؟ اصلا بیاد، چه توفیقی برای ما داره؟
بهش نگاه کردم.
- شاید اون شب کسی رو اینجا دیده باشن.
السا با لحن اعتراضی گفت:
- بیخیال رهام! داریم الکی وقت هدر میدیم.
بلند شدم و چراغ قوه رو روشن کردم. السا رفت بیرون خرابه و نزدیک ماشین، من هم رفتم کنارش و به ماشین لم دادم:
- همه از بیلیاقتی ما میگن ولی هیچکس جرأت نداره این پرونده رو قبول کنه.
السا بهم نگاه کرد.
- پرونده عجیبیه؛ طرف یه حرومزادهی نابغهست.
لبخند زدم.
- فحش دیگهای نیست بهش بدی؟ همش میگی حرومزاده.
بهم نگاهی کرد.
- من مثل شما فحش زیادی بلد نیستم، این بدترین فحشیه که یاد دارم.
خندیدم.
- الکی! شما دخترها خودتون رو مؤدب میگیرید ولی جاش که باشه، یه فحشهایی میدید که آدم باید تا چند سال دنبال معناش باشه.
السا خندید. من هم بهش خیره شدم. صدای خندهاش بهترین ملودی... خفه شو رهام! خاک تو سرت کنن! دخترهای مردم... .
- السا؟
بهم نگاه کرد.
- بله؟
از ماشین تکیهام رو گرفتم و بهش خیره شدم. داشت یه چیزهایی برام روشن میشد.
- شباهت دخترهای که کشته شدن توی چیه؟
السا شونهای بالا انداخت.
- سنشون تقریبا یکیه، همین.
سرم رو به نشانهی منفی تکون دادم.
- نه، همشون یه خصوصیت مشترک داشتن که خانوادههاشون درموردش حرف میزدن ولی ما دقت نکردیم.
- چی؟
- خنده.
السا با تعجب گفت:
- خنده؟!
روبهروش ایستادم.
- خندهرو و با نشاط بودن. فقط این آخری رو مطمئن نیستم؛ سارا.
- آره، پدر سارا هم درمورد شاد بودن دخترش گفت.
- مطمئنم دلیل انتخاب این دخترها به خاطر همین موضوعه. این خندهها برای اون قاتل یه نوع ت*ح*ریک حساب میشه.
- با این چیزها نمیشه به اون برسیم رهام.
دخترهی احمق! اگه خودش این موضوع رو میفهمید با افتخار از نابغه بودنش دم میزد؛ حالا که من به این موضوع پی بردم، شده یه موضوع بیاهميت.
توی همین لحظه، گوشی السا زنگ خورد. من هم بهش خیره شدم.
- سل... آدرس بفرستید، الان با رهام میام.
بعد قطع کرد و با عجله بهم گفت:
- بریم رهام.
- کجا؟
السا در ماشین رو باز کرد و در حالی که نشست توی ماشین، گفت:
- یه دختر دیگه رو دزدیدن.
من هم لنگانلنگان رفتم و نشستم توی ماشین السا؛ با عجله حرکت کرد.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
توی محل پیدا شدن جنازه بودیم. ساعت حدودا یک شب بود. چراغ قوهی گوشی رو روشن کردم و به اطراف انداختم. السا هم کنارم حرکت میکرد:
- میترسی؟
السا لبخند زد.
- خودت هم میدونی از این چیزها نمیترسم.
دستم رو به کمرم زدم و چراغ قوه رو خاموش کردم. یه گوشه نشستم توی تاریکی، السا پرسید:
- چرا خاموش کردی؟
- بذار ببینم این موقع شب کیا اینجا سر و کلهشون پیدا میشه.
- آخه توی خرابه، نصف شبی کی میخواد بیاد؟ اصلا بیاد، چه توفیقی برای ما داره؟
بهش نگاه کردم.
- شاید اون شب کسی رو اینجا دیده باشن.
السا با لحن اعتراضی گفت:
- بیخیال رهام! داریم الکی وقت هدر میدیم.
بلند شدم و چراغ قوه رو روشن کردم. السا رفت بیرون خرابه و نزدیک ماشین، من هم رفتم کنارش و به ماشین لم دادم:
- همه از بیلیاقتی ما میگن ولی هیچکس جرأت نداره این پرونده رو قبول کنه.
السا بهم نگاه کرد.
- پرونده عجیبیه؛ طرف یه حرومزادهی نابغهست.
لبخند زدم.
- فحش دیگهای نیست بهش بدی؟ همش میگی حرومزاده.
بهم نگاهی کرد.
- من مثل شما فحش زیادی بلد نیستم، این بدترین فحشیه که یاد دارم.
خندیدم.
- الکی! شما دخترها خودتون رو مؤدب میگیرید ولی جاش که باشه، یه فحشهایی میدید که آدم باید تا چند سال دنبال معناش باشه.
السا خندید. من هم بهش خیره شدم. صدای خندهاش بهترین ملودی... خفه شو رهام! خاک تو سرت کنن! دخترهای مردم... .
- السا؟
بهم نگاه کرد.
- بله؟
از ماشین تکیهام رو گرفتم و بهش خیره شدم. داشت یه چیزهایی برام روشن میشد.
- شباهت دخترهای که کشته شدن توی چیه؟
السا شونهای بالا انداخت.
- سنشون تقریبا یکیه، همین.
سرم رو به نشانهی منفی تکون دادم.
- نه، همشون یه خصوصیت مشترک داشتن که خانوادههاشون درموردش حرف میزدن ولی ما دقت نکردیم.
- چی؟
- خنده.
السا با تعجب گفت:
- خنده؟!
روبهروش ایستادم.
- خندهرو و با نشاط بودن. فقط این آخری رو مطمئن نیستم؛ سارا.
- آره، پدر سارا هم درمورد شاد بودن دخترش گفت.
- مطمئنم دلیل انتخاب این دخترها به خاطر همین موضوعه. این خندهها برای اون قاتل یه نوع ت*ح*ریک حساب میشه.
- با این چیزها نمیشه به اون برسیم رهام.
دخترهی احمق! اگه خودش این موضوع رو میفهمید با افتخار از نابغه بودنش دم میزد؛ حالا که من به این موضوع پی بردم، شده یه موضوع بیاهميت.
توی همین لحظه، گوشی السا زنگ خورد. من هم بهش خیره شدم.
- سل... آدرس بفرستید، الان با رهام میام.
بعد قطع کرد و با عجله بهم گفت:
- بریم رهام.
- کجا؟
السا در ماشین رو باز کرد و در حالی که نشست توی ماشین، گفت:
- یه دختر دیگه رو دزدیدن.
من هم لنگانلنگان رفتم و نشستم توی ماشین السا؛ با عجله حرکت کرد.
کد:
*رهام*
توی محل پیدا شدن جنازه بودیم. ساعت حدودا یک شب بود. چراغ قوهی گوشی رو روشن کردم و به اطراف انداختم. السا هم کنارم حرکت میکرد:
- میترسی؟
السا لبخند زد.
- خودت هم میدونی از این چیزها نمیترسم.
دستم رو به کمرم زدم و چراغ قوه رو خاموش کردم. یه گوشه نشستم توی تاریکی، السا پرسید:
- چرا خاموش کردی؟
- بذار ببینم این موقع شب کیا اینجا سر و کلهشون پیدا میشه.
- آخه توی خرابه، نصف شبی کی میخواد بیاد؟ اصلا بیاد، چه توفیقی برای ما داره؟
بهش نگاه کردم.
- شاید اون شب کسی رو اینجا دیده باشن.
السا با لحن اعتراضی گفت:
- بیخیال رهام! داریم الکی وقت هدر میدیم.
بلند شدم و چراغ قوه رو روشن کردم. السا رفت بیرون خرابه و نزدیک ماشین، من هم رفتم کنارش و به ماشین لم دادم:
- همه از بیلیاقتی ما میگن ولی هیچکس جرأت نداره این پرونده رو قبول کنه.
السا بهم نگاه کرد.
- پرونده عجیبیه؛ طرف یه حرومزادهی نابغهست.
لبخند زدم.
- فحش دیگهای نیست بهش بدی؟ همش میگی حرومزاده.
بهم نگاهی کرد.
- من مثل شما فحش زیادی بلد نیستم، این بدترین فحشیه که یاد دارم.
خندیدم.
- الکی! شما دخترها خودتون رو مؤدب میگیرید ولی جاش که باشه، یه فحشهایی میدید که آدم باید تا چند سال دنبال معناش باشه.
السا خندید. من هم بهش خیره شدم. صدای خندهاش بهترین ملودی... خفه شو رهام! خاک تو سرت کنن! دخترهای مردم... .
- السا؟
بهم نگاه کرد.
- بله؟
از ماشین تکیهام رو گرفتم و بهش خیره شدم. داشت یه چیزهایی برام روشن میشد.
- شباهت دخترهای که کشته شدن توی چیه؟
السا شونهای بالا انداخت.
- سنشون تقریبا یکیه، همین.
سرم رو به نشانهی منفی تکون دادم.
- نه، همشون یه خصوصیت مشترک داشتن که خانوادههاشون درموردش حرف میزدن ولی ما دقت نکردیم.
- چی؟
- خنده.
السا با تعجب گفت:
- خنده؟!
روبهروش ایستادم.
- خندهرو و با نشاط بودن. فقط این آخری رو مطمئن نیستم؛ سارا.
- آره، پدر سارا هم درمورد شاد بودن دخترش گفت.
- مطمئنم دلیل انتخاب این دخترها به خاطر همین موضوعه. این خندهها برای اون قاتل یه نوع ت*ح*ریک حساب میشه.
- با این چیزها نمیشه به اون برسیم رهام.
دخترهی احمق! اگه خودش این موضوع رو میفهمید با افتخار از نابغه بودنش دم میزد؛ حالا که من به این موضوع پی بردم، شده یه موضوع بیاهميت.
توی همین لحظه، گوشی السا زنگ خورد. من هم بهش خیره شدم.
- سل... آدرس بفرستید، الان با رهام میام.
بعد قطع کرد و با عجله بهم گفت:
- بریم رهام.
- کجا؟
السا در ماشین رو باز کرد و در حالی که نشست توی ماشین، گفت:
- یه دختر دیگه رو دزدیدن.
من هم لنگانلنگان رفتم و نشستم توی ماشین السا؛ با عجله حرکت کرد.
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: