*السا*
توی خواب عمیق بودم که صدای گوشیم، یهو من رو از خواب پروند. اه، لعنتی رو فراموش کردم بیصدا کنم!
برداشتمش؛ چشمام یکم تار میدید. به زور جواب دادم و چشمام بستم و سرم رو بالشت گذاشتم.
- الو؟
صدای سیما پیچید تو گوشم.
- کجایی السا؟ ظهر شده، نمیخوای بیای سرکار؟
- بیخیال! حوصلهی شوخی ندارم.
- شوخی چیه؟ این عاشق س*ی*نه چاکت خیلی زود دلش برات تنگ شده و اجازه اومدنت رو داده.
روی تخت نشستم. خواب از سرم پرید.
- چی میگی؟
- احمدی باهاش حرف زده، اون هم قبول کرده، آماده شو و بیا.
نباید نشون بدم مشتاقم.
- همین هم مونده، بیخیال! دیگه نمیخوام توی اون پرونده باشم.
- بیخیال ناز کردن دختر!
- دیشب چی شد؟
سیما کلافه گفت:
- هیچی عزیزم؛ فقط حرفهای معمولی. قرار شد بیشتر آشنا بشیم ولی معلوم بود پسره خوشش نیومده.
- خیلی هم دلش بخواد.
- آفتاب از کدوم طرف زده خانوم مهربون شده؟!
- خفه شو بزار بخوابم.
- پاشو بیا دختر، خریت نکن. یکم به اسم پدرت فکر کن.
- باشه.
بعد قطع کرد. ع*و*ضی نقطه ضعف من دستشه! نمیدونم چرا میخوام جای پسرش رو براش بگیرم؛ مگه دختر، فرزند آدم حساب نمیشه؟ خب دیگه، قسمت ما هم اینه.
ذهنم درگیر شد، برم یا نه؟ خب معلومه که میرم، اینجوری خیال پدرم راحت میشه. آماده شدم و رفتم پایین. پدرم در حال تماشای تلویزیون بود.دبهم نگاه کرد.
- سلام.
- سلام. چه خبره توی اداره؟ الان کجا میری؟
لبخند زدم:
- کدوم رو جواب بدم؟ این که چه خبره یا دارم کجا میرم؟
- سعی نکن بپیچونی.
- من غلط بکنم، پیش قاضی و ملق بازی؟!
پدرم انگار حوصلهی شوخی نداشت. من هم جدی شدم.
- یه موضوع کوچیک بود که حل شد. الان هم میرم سرکار. ازم درخواست کردن، گفتن غلط کردیم برگرد سرکار.
نگاهی بهم کرد.
- شنیدم به خاطر این که پرونده رو ازت گرفته، باهاش مشکل داری.
با تعجب گفتم:
- نه پدر، من تمرکزم روی کارم و انجام وظیفمه.
- میدونم رهام برگشته و به خاطر همین باهاش به مشکل خوردی. من از قربانی خواستم تو رو از پرونده کنار بذاره.
به پدرم نگاه کردم، پس کار این بوده. پوزخند زدم.
- چرا؟ چون یه دخترم و فکر میکنی نمیتونم از پس مشکلاتم بربیام؟ یا بهم شک داری که بتونم پروندهای به این بزرگي رو حل کنم؟
پدرم پوزخند زد.
- بیخیال این حرفهای مزخرف همیشگی دختر! بعدش هم تو اگه میخواستی پرونده رو حل کنی، اون پسره رو از اون سر ایران نمیکشوندن اینجا تا فرد اول پرونده بشه.
پدرم همیشه به قابلیتهام شک داشت، چون یه دختر بودم. لبخند زدم.
- برعکس شما پدر، وظیفه برای من مهمه نه چیز دیگه. خداحافظ.
پدرم چیزی نگفت، من هم از خونه خارج شدم. اگه دختر باشی، باید ده برابر ج*ن*س مخالفت تلاش کنی برای اثبات تواناییهات؛ چرا؟
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
توی خواب عمیق بودم که صدای گوشیم، یهو من رو از خواب پروند. اه، لعنتی رو فراموش کردم بیصدا کنم!
برداشتمش؛ چشمام یکم تار میدید. به زور جواب دادم و چشمام بستم و سرم رو بالشت گذاشتم.
- الو؟
صدای سیما پیچید تو گوشم.
- کجایی السا؟ ظهر شده، نمیخوای بیای سرکار؟
- بیخیال! حوصلهی شوخی ندارم.
- شوخی چیه؟ این عاشق س*ی*نه چاکت خیلی زود دلش برات تنگ شده و اجازه اومدنت رو داده.
روی تخت نشستم. خواب از سرم پرید.
- چی میگی؟
- احمدی باهاش حرف زده، اون هم قبول کرده، آماده شو و بیا.
نباید نشون بدم مشتاقم.
- همین هم مونده، بیخیال! دیگه نمیخوام توی اون پرونده باشم.
- بیخیال ناز کردن دختر!
- دیشب چی شد؟
سیما کلافه گفت:
- هیچی عزیزم؛ فقط حرفهای معمولی. قرار شد بیشتر آشنا بشیم ولی معلوم بود پسره خوشش نیومده.
- خیلی هم دلش بخواد.
- آفتاب از کدوم طرف زده خانوم مهربون شده؟!
- خفه شو بزار بخوابم.
- پاشو بیا دختر، خریت نکن. یکم به اسم پدرت فکر کن.
- باشه.
بعد قطع کرد. ع*و*ضی نقطه ضعف من دستشه! نمیدونم چرا میخوام جای پسرش رو براش بگیرم؛ مگه دختر، فرزند آدم حساب نمیشه؟ خب دیگه، قسمت ما هم اینه.
ذهنم درگیر شد، برم یا نه؟ خب معلومه که میرم، اینجوری خیال پدرم راحت میشه. آماده شدم و رفتم پایین. پدرم در حال تماشای تلویزیون بود.دبهم نگاه کرد.
- سلام.
- سلام. چه خبره توی اداره؟ الان کجا میری؟
لبخند زدم:
- کدوم رو جواب بدم؟ این که چه خبره یا دارم کجا میرم؟
- سعی نکن بپیچونی.
- من غلط بکنم، پیش قاضی و ملق بازی؟!
پدرم انگار حوصلهی شوخی نداشت. من هم جدی شدم.
- یه موضوع کوچیک بود که حل شد. الان هم میرم سرکار. ازم درخواست کردن، گفتن غلط کردیم برگرد سرکار.
نگاهی بهم کرد.
- شنیدم به خاطر این که پرونده رو ازت گرفته، باهاش مشکل داری.
با تعجب گفتم:
- نه پدر، من تمرکزم روی کارم و انجام وظیفمه.
- میدونم رهام برگشته و به خاطر همین باهاش به مشکل خوردی. من از قربانی خواستم تو رو از پرونده کنار بذاره.
به پدرم نگاه کردم، پس کار این بوده. پوزخند زدم.
- چرا؟ چون یه دخترم و فکر میکنی نمیتونم از پس مشکلاتم بربیام؟ یا بهم شک داری که بتونم پروندهای به این بزرگي رو حل کنم؟
پدرم پوزخند زد.
- بیخیال این حرفهای مزخرف همیشگی دختر! بعدش هم تو اگه میخواستی پرونده رو حل کنی، اون پسره رو از اون سر ایران نمیکشوندن اینجا تا فرد اول پرونده بشه.
پدرم همیشه به قابلیتهام شک داشت، چون یه دختر بودم. لبخند زدم.
- برعکس شما پدر، وظیفه برای من مهمه نه چیز دیگه. خداحافظ.
پدرم چیزی نگفت، من هم از خونه خارج شدم. اگه دختر باشی، باید ده برابر ج*ن*س مخالفت تلاش کنی برای اثبات تواناییهات؛ چرا؟
کد:
*السا*
توی خواب عمیق بودم که صدای گوشیم، یهو من رو از خواب پروند. اه، لعنتی رو فراموش کردم بیصدا کنم!
برداشتمش؛ چشمام یکم تار میدید. به زور جواب دادم و چشمام بستم و سرم رو بالشت گذاشتم.
- الو؟
صدای سیما پیچید تو گوشم.
- کجایی السا؟ ظهر شده، نمیخوای بیای سرکار؟
- بیخیال! حوصلهی شوخی ندارم.
- شوخی چیه؟ این عاشق س*ی*نه چاکت خیلی زود دلش برات تنگ شده و اجازه اومدنت رو داده.
روی تخت نشستم. خواب از سرم پرید.
- چی میگی؟
- احمدی باهاش حرف زده، اون هم قبول کرده، آماده شو و بیا.
نباید نشون بدم مشتاقم.
- همین هم مونده، بیخیال! دیگه نمیخوام توی اون پرونده باشم.
- بیخیال ناز کردن دختر!
- دیشب چی شد؟
سیما کلافه گفت:
- هیچی عزیزم؛ فقط حرفهای معمولی. قرار شد بیشتر آشنا بشیم ولی معلوم بود پسره خوشش نیومده.
- خیلی هم دلش بخواد.
- آفتاب از کدوم طرف زده خانوم مهربون شده؟!
- خفه شو بزار بخوابم.
- پاشو بیا دختر، خریت نکن. یکم به اسم پدرت فکر کن.
- باشه.
بعد قطع کرد. ع*و*ضی نقطه ضعف من دستشه! نمیدونم چرا میخوام جای پسرش رو براش بگیرم؛ مگه دختر، فرزند آدم حساب نمیشه؟ خب دیگه، قسمت ما هم اینه.
ذهنم درگیر شد، برم یا نه؟ خب معلومه که میرم، اینجوری خیال پدرم راحت میشه. آماده شدم و رفتم پایین. پدرم در حال تماشای تلویزیون بود.دبهم نگاه کرد.
- سلام.
- سلام. چه خبره توی اداره؟ الان کجا میری؟
لبخند زدم:
- کدوم رو جواب بدم؟ این که چه خبره یا دارم کجا میرم؟
- سعی نکن بپیچونی.
- من غلط بکنم، پیش قاضی و ملق بازی؟!
پدرم انگار حوصلهی شوخی نداشت. من هم جدی شدم.
- یه موضوع کوچیک بود که حل شد. الان هم میرم سرکار. ازم درخواست کردن، گفتن غلط کردیم برگرد سرکار.
نگاهی بهم کرد.
- شنیدم به خاطر این که پرونده رو ازت گرفته، باهاش مشکل داری.
با تعجب گفتم:
- نه پدر، من تمرکزم روی کارم و انجام وظیفمه.
- میدونم رهام برگشته و به خاطر همین باهاش به مشکل خوردی. من از قربانی خواستم تو رو از پرونده کنار بذاره.
به پدرم نگاه کردم، پس کار این بوده. پوزخند زدم.
- چرا؟ چون یه دخترم و فکر میکنی نمیتونم از پس مشکلاتم بربیام؟ یا بهم شک داری که بتونم پروندهای به این بزرگي رو حل کنم؟
پدرم پوزخند زد.
- بیخیال این حرفهای مزخرف همیشگی دختر! بعدش هم تو اگه میخواستی پرونده رو حل کنی، اون پسره رو از اون سر ایران نمیکشوندن اینجا تا فرد اول پرونده بشه.
پدرم همیشه به قابلیتهام شک داشت، چون یه دختر بودم. لبخند زدم.
- برعکس شما پدر، وظیفه برای من مهمه نه چیز دیگه. خداحافظ.
پدرم چیزی نگفت، من هم از خونه خارج شدم. اگه دختر باشی، باید ده برابر ج*ن*س مخالفت تلاش کنی برای اثبات تواناییهات؛ چرا؟
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: