کامل شده رمان نيلوفر کاغذی | ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
*السا*
توی خواب عمیق بودم که صدای گوشیم، یهو من رو از خواب پروند. اه، لعنتی رو فراموش کردم بی‌صدا کنم!
برداشتمش؛ چشمام یکم تار می‌دید. به زور جواب دادم و چشمام بستم و سرم رو بالشت گذاشتم.
- الو؟
صدای سیما پیچید تو گوشم.
- کجایی السا؟ ظهر شده، نمی‌خوای بیای سرکار؟
- بی‌خیال! حوصله‌ی شوخی ندارم.
- شوخی چیه؟ این عاشق س*ی*نه چاکت خیلی زود دلش برات تنگ شده و اجازه اومدنت رو داده.
روی تخت نشستم. خواب از سرم پرید.
- چی میگی؟
- احمدی باهاش حرف زده، اون هم قبول کرده، آماده شو و بیا.
نباید نشون بدم مشتاقم.
- همین هم مونده، بی‌خیال! دیگه نمی‌خوام توی اون پرونده‌ باشم.
- بی‌خیال ناز کردن دختر!
- دیشب چی شد؟
سیما کلافه گفت:
- هیچی عزیزم؛ فقط حرف‌های معمولی. قرار شد بیشتر آشنا بشیم ولی معلوم بود پسره خوشش نیومده.
- خیلی هم دلش بخواد.
- آفتاب از کدوم طرف زده خانوم مهربون شده؟!
- خفه شو بزار بخوابم.
- پاشو بیا دختر، خریت نکن. یکم به اسم پدرت فکر کن.
- باشه.
بعد قطع کرد. ع*و*ضی نقطه ضعف من دستشه! نمی‌دونم چرا می‌خوام جای پسرش رو براش بگیرم؛ مگه دختر، فرزند آدم حساب نمی‌شه؟ خب دیگه، قسمت ما هم اینه.
ذهنم درگیر شد، برم یا نه؟ خب معلومه که میرم، این‌جوری خیال پدرم راحت میشه. آماده شدم و رفتم پایین. پدرم در حال تماشای تلویزیون بود.دبهم نگاه کرد.
- سلام.
- سلام. چه خبره توی اداره؟ الان کجا میری؟
لبخند زدم:
- کدوم رو جواب بدم؟ این که چه خبره یا دارم کجا میرم؟
- سعی نکن بپیچونی.
- من غلط بکنم، پیش قاضی و ملق بازی؟!
پدرم انگار حوصله‌ی شوخی نداشت. من هم جدی شدم.
- یه موضوع کوچیک بود که حل شد. الان هم میرم سرکار. ازم درخواست کردن، گفتن غلط کردیم برگرد سرکار.
نگاهی بهم کرد.
- شنیدم به خاطر این که پرونده رو ازت گرفته، باهاش مشکل داری.
با تعجب گفتم:
- نه پدر، من تمرکزم روی کارم و انجام وظیفمه.
- می‌دونم رهام برگشته و به خاطر همین باهاش به مشکل خوردی. من از قربانی خواستم تو رو از پرونده‌ کنار بذاره.
به پدرم نگاه کردم، پس کار این بوده. پوزخند زدم.
- چرا؟ چون یه دخترم و فکر می‌کنی نمی‌تونم از پس مشکلاتم بربیام؟ یا بهم شک داری که بتونم پرونده‌‌ای به این بزرگي رو حل کنم؟
پدرم پوزخند زد.
- بی‌خیال این حرف‌های مزخرف همیشگی دختر! بعدش هم تو اگه می‌خواستی پرونده رو حل کنی، اون پسره رو از اون سر ایران نمی‌کشوندن این‌جا تا فرد اول پرونده‌ بشه.
پدرم همیشه به قابلیت‌هام شک داشت، چون یه دختر بودم. لبخند زدم.
- برعکس شما پدر، وظیفه برای من مهمه نه چیز دیگه. خداحافظ.
پدرم چیزی نگفت، من هم از خونه خارج شدم. اگه دختر باشی، باید ده برابر ج*ن*س مخالفت تلاش کنی برای اثبات توانایی‌هات؛ چرا؟

کد:
*السا*

توی خواب عمیق بودم که صدای گوشیم، یهو من رو از خواب پروند. اه، لعنتی رو فراموش کردم بی‌صدا کنم!

 برداشتمش؛ چشمام یکم تار می‌دید. به زور جواب دادم و چشمام بستم و سرم رو بالشت گذاشتم.

- الو؟

صدای سیما پیچید تو گوشم.

- کجایی السا؟ ظهر شده، نمی‌خوای بیای سرکار؟

- بی‌خیال! حوصله‌ی شوخی ندارم.

- شوخی چیه؟ این عاشق س*ی*نه چاکت خیلی زود دلش برات تنگ شده و اجازه اومدنت رو داده.

روی تخت نشستم. خواب از سرم پرید.

- چی میگی؟

- احمدی باهاش حرف زده، اون هم قبول کرده، آماده شو و بیا.

نباید نشون بدم مشتاقم.

- همین هم مونده، بی‌خیال! دیگه نمی‌خوام توی اون پرونده‌ باشم.

- بی‌خیال ناز کردن دختر!

- دیشب چی شد؟

سیما کلافه گفت:

- هیچی عزیزم؛ فقط حرف‌های معمولی. قرار شد بیشتر آشنا بشیم ولی معلوم بود پسره خوشش نیومده.

- خیلی هم دلش بخواد.

- آفتاب از کدوم طرف زده خانوم مهربون شده؟!

- خفه شو بزار بخوابم.

- پاشو بیا دختر، خریت نکن. یکم به اسم پدرت فکر کن.

- باشه.

بعد قطع کرد. ع*و*ضی نقطه ضعف من دستشه! نمی‌دونم چرا می‌خوام جای پسرش رو براش بگیرم؛ مگه دختر، فرزند آدم حساب نمی‌شه؟ خب دیگه، قسمت ما هم اینه.

ذهنم درگیر شد، برم یا نه؟ خب معلومه که میرم، این‌جوری خیال پدرم راحت میشه. آماده شدم و رفتم پایین. پدرم در حال تماشای تلویزیون بود.دبهم نگاه کرد.

- سلام.

- سلام. چه خبره توی اداره؟ الان کجا میری؟

لبخند زدم:

- کدوم رو جواب بدم؟ این که چه خبره یا دارم کجا میرم؟

- سعی نکن بپیچونی.

- من غلط بکنم، پیش قاضی و ملق بازی؟!

پدرم انگار حوصله‌ی شوخی نداشت. من هم جدی شدم.

- یه موضوع کوچیک بود که حل شد. الان هم میرم سرکار. ازم درخواست کردن، گفتن غلط کردیم برگرد سرکار.

نگاهی بهم کرد.

- شنیدم به خاطر این که پرونده رو ازت گرفته، باهاش مشکل داری.

با تعجب گفتم:

- نه پدر، من تمرکزم روی کارم و انجام وظیفمه.

- می‌دونم رهام برگشته و به خاطر همین باهاش به مشکل خوردی. من از قربانی خواستم تو رو از پرونده‌ کنار بذاره.

به پدرم نگاه کردم، پس کار این بوده. پوزخند زدم.

- چرا؟ چون یه دخترم و فکر می‌کنی نمی‌تونم از پس مشکلاتم بربیام؟ یا بهم شک داری که بتونم پرونده‌‌ای به این بزرگي رو حل کنم؟

پدرم پوزخند زد.

- بی‌خیال این حرف‌های مزخرف همیشگی دختر! بعدش هم تو اگه می‌خواستی پرونده رو حل کنی، اون پسره رو از اون سر ایران نمی‌کشوندن این‌جا تا فرد اول پرونده‌ بشه.

پدرم همیشه به قابلیت‌هام شک داشت، چون یه دختر بودم. لبخند زدم.

- برعکس شما پدر، وظیفه برای من مهمه نه چیز دیگه. خداحافظ.

پدرم چیزی نگفت، من هم از خونه خارج شدم. اگه دختر باشی، باید ده برابر ج*ن*س مخالفت تلاش کنی برای اثبات توانایی‌هات؛ چرا؟

#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
***
به رهام خیره بودم که با قیافه‌ی جدی روی صندلی نشسته بود. من‌ و سیما کنار همدیگه نشسته بودیم، احمدی و صبا پیشم هم. سیمای عنتر بهش زل زده بود، شک ندارم الان توی رویاهاش با رهام کلی خوش می‌گذرونه! رهام بهمون خیره شد.
- امیرعلی فیض قاتل نبود؛ الان هیچی نداریم جز حدس و گمان.
- خب پس چی کار کنیم رهام؟
با تعجب بهش خیره شدم. این چرا یهو جوگیر شد؟! رهام جدی نگاهش کرد.
- هیچی، وسط تحقیقات بریم خونه؛ این‌جوری زودتر پرونده حل میشه.
سیما که از گفته خودش معلوم بود عین خر پشیمونه، با مظلومیت گفت:
- یه کار واجب پیش اومد آقای اردشیری.
خندم گرفته بود. بدبخت پشیمون شد از گرم گرفتن با این کوه یخی! رهام نگاهش رو از رو سیما برداشت و به احمدی نگاه کرد. سعی می‌کرد نگاهش به سمت من نیاد. بهتر! انگار من توی آرزوشم. رهام ادامه داد:
- فعلا که اون بمب خنثی‌ست ولی تضمینی وجود نداره؛ باید هر چه زودتر پیداش کنیم قبل از این که یه دختر دیگه توی دام اون حیوون بیفته.
صبا به رهام‌ نگاه کرد.
- ما تمام راهکارها رو استفاده کردیم ولی هیچ چیزی عایدمون نشد.
رهام جواب داد:
- واقعا شرایط بدیه. ع*و*ضی خیلی باهوشه، گاف نمیده اصلا!
من هم بعد از کمی فکر کردن، گفتم:
- بهتره عصبانیش کنیم، تحریکش کنیم تا دفعه‌‌ی بعد گاف بده.
سیما متعجب پرسید:
- چجوری؟
- توی رسانه‌ها.
رهام بدون نگاه بهم، گفت:
- نه.
باز با من مخالفت کرد.
- دلیل؟
رهام جدی بهم خیره شد.
- اگه تحریکش کنیم، حتما میره سراغ یه سوژه برای کشتنش. انتخابش کسیه که راحت توی دام بیفته ولی اگه طبق روال عادی پیش بره، تا وقتی یه نفر پیدا نشه که باز تحریکش کنه به قتل، تا فرصت دزدیدن طرف رو پیدا کنه، کلی وقت داریم.
صبا تایید کرد.
- آره، نمی‌تونیم روی زندگی آدم‌ها ریسک کنیم.
حرف‌هاشون منطقی بود. من هم‌ با تایید سر قبول کردم.

*رهام*
نگاهم رو از السا گرفتم و یه نخ سیگار گوشه ل*بم گذاشتم و به میز تکیه دادم. سیگارم رو روشن کردم‌ یه پک زدم و دودش رو رها کردم.
- پنج نفریم که فقط می‌تونیم نظریه بدیم. راهکارهای همیشگی رو بریم، داریم چی کار می کنیم؟ داریم فقط کاری می کنیم وقتمون پر بشه؛ داریم یه راه رو ده بار می‌ریم. دیگه رد دادم، مغزم نمی‌کشه!
السا بهم نگاه کرد.
- بهتر نیست دوباره از منابعت استفاده کنی و یه شاهد جدید پیدا کنی؟
بهش خیره شدم.
- محل ربوده شدن سوزان و بیتا هیچی پیدا نشده.
السا بهم نگاه کرد.
- بهتره بریم محل قتل بیتا و سوزان.
احمدی دستی روی سبیلش کشید.
- رفتیم، چیزی پیدا نکردیم.
من هم جواب دادم.
- بهتره دیگه کارهای قبلی رو تکرار نکنیم. هر چند بار بریم اون‌جا، چیزی پیدا نمی‌شه.
توی همین لحظه در به صدا در اومد.
- بیا داخل.
سرباز اومد داخل و احترام گذاشت.
- آقا یه نفر اومده برای دیدن شما.
- بگو بیاد.
سرباز احترام گذاشت و رفت. همه به چهارچوب در خیره شده بودیم که با دیدن اون، تعجب کردیم.
- تو این‌جا چی کار می‌کنی؟
- می‌خوام باهاتون حرف بزنم.
بهش اشاره کردم بشینه،٫؟ سحر هم اومد داخل و روبه‌روی من‌ روی صندلی نشست. سیگارم رو خاموش کردم.
- چیزی شده؟
سحر گفت:
- می‌خوام در مورد یه موضوع مهم حرف بزنم. به آرمیتا قول دادم این موضوع رو به هيچ‌کس نگم ولی حالا که... .
بغضش ترکید. کلافه دستم رو تو ی موهام کردم. اون هم گریه می‌کرد.
- دیگه نتونستم ساکت باشم.
صبا رفت کنارش نشست و آرومش کرد. من هم یه لیوان آب ریختم. سیما براش آب برد. سحر آب رو خورد. بعد خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- نمی‌دونم این موضوع مهمه یا نه ولی بدجوری از نگفتنش عذاب وجدان گرفتم.
به السا اشاره کردم.
- صداش رو ضبط کن.
السا با سر تایید کرد.

کد:
***

به رهام خیره بودم که با قیافه‌ی جدی روی صندلی نشسته بود. من‌ و سیما کنار همدیگه نشسته بودیم، احمدی و صبا پیشم هم. سیمای عنتر بهش زل زده بود، شک ندارم الان توی رویاهاش با رهام کلی خوش می‌گذرونه! رهام بهمون خیره شد.

- امیرعلی فیض قاتل نبود؛ الان هیچی نداریم جز حدس و گمان.

- خب پس چی کار کنیم رهام؟

با تعجب بهش خیره شدم. این چرا یهو جوگیر شد؟! رهام جدی نگاهش کرد.

- هیچی، وسط تحقیقات بریم خونه؛ این‌جوری زودتر پرونده حل میشه.

سیما که از گفته خودش معلوم بود عین خر پشیمونه، با مظلومیت گفت:

- یه کار واجب پیش اومد آقای اردشیری.

خندم گرفته بود. بدبخت پشیمون شد از گرم گرفتن با این کوه یخی! رهام نگاهش رو از رو سیما برداشت و به احمدی نگاه کرد. سعی می‌کرد نگاهش به سمت من نیاد. بهتر! انگار من توی آرزوشم. رهام ادامه داد:

- فعلا که اون بمب خنثی‌ست ولی تضمینی وجود نداره؛ باید هر چه زودتر پیداش کنیم قبل از این که یه دختر دیگه توی دام اون حیوون بیفته.

صبا به رهام‌ نگاه کرد.

- ما تمام راهکارها رو استفاده کردیم ولی هیچ چیزی عایدمون نشد.

رهام جواب داد:

- واقعا شرایط بدیه. ع*و*ضی خیلی باهوشه، گاف نمیده اصلا!

من هم بعد از کمی فکر کردن، گفتم:

- بهتره عصبانیش کنیم، تحریکش کنیم تا دفعه‌‌ی بعد گاف بده.

سیما متعجب پرسید:

- چجوری؟

- توی رسانه‌ها.

رهام بدون نگاه بهم، گفت:

- نه.

باز با من مخالفت کرد.

- دلیل؟

رهام جدی بهم خیره شد.

- اگه تحریکش کنیم، حتما میره سراغ یه سوژه برای کشتنش. انتخابش کسیه که راحت توی دام بیفته ولی اگه طبق روال عادی پیش بره، تا وقتی یه نفر پیدا نشه که باز تحریکش کنه به قتل، تا فرصت دزدیدن طرف رو پیدا کنه، کلی وقت داریم.

صبا تایید کرد.

- آره، نمی‌تونیم روی زندگی آدم‌ها ریسک کنیم.

حرف‌هاشون منطقی بود. من هم‌ با تایید سر قبول کردم.



*رهام*

نگاهم رو از السا گرفتم و یه نخ سیگار گوشه ل*بم گذاشتم و به میز تکیه دادم. سیگارم رو روشن کردم‌ یه پک زدم و دودش رو رها کردم.

- پنج نفریم که فقط می‌تونیم نظریه بدیم. راهکارهای همیشگی رو بریم، داریم چی کار می کنیم؟ داریم فقط کاری می کنیم وقتمون پر بشه؛ داریم یه راه رو ده بار می‌ریم. دیگه رد دادم، مغزم نمی‌کشه!

السا بهم نگاه کرد.

- بهتر نیست دوباره از منابعت استفاده کنی و یه شاهد جدید پیدا کنی؟

بهش خیره شدم.

- محل ربوده شدن سوزان و بیتا هیچی پیدا نشده.

السا بهم نگاه کرد.

- بهتره بریم محل قتل بیتا و سوزان.

احمدی دستی روی سبیلش کشید.

- رفتیم، چیزی پیدا نکردیم.

من هم جواب دادم.

- بهتره دیگه کارهای قبلی رو تکرار نکنیم. هر چند بار بریم اون‌جا، چیزی پیدا نمی‌شه.

توی همین لحظه در به صدا در اومد.

- بیا داخل.

سرباز اومد داخل و احترام گذاشت.

- آقا یه نفر اومده برای دیدن شما.

- بگو بیاد.

سرباز احترام گذاشت و رفت. همه به چهارچوب در خیره شده بودیم که با دیدن اون، تعجب کردیم.

- تو این‌جا چی کار می‌کنی؟

- می‌خوام باهاتون حرف بزنم.

بهش اشاره کردم بشینه،٫؟ سحر هم اومد داخل و روبه‌روی من‌ روی صندلی نشست. سیگارم رو خاموش کردم.

- چیزی شده؟

سحر گفت:

- می‌خوام در مورد یه موضوع مهم حرف بزنم. به آرمیتا قول دادم این موضوع رو به هيچ‌کس نگم ولی حالا که... .

بغضش ترکید. کلافه دستم رو تو ی موهام کردم. اون هم گریه می‌کرد.

- دیگه نتونستم ساکت باشم.

صبا رفت کنارش نشست و آرومش کرد. من هم یه لیوان آب ریختم. سیما براش آب برد. سحر آب رو خورد. بعد خودش رو جمع و جور کرد و گفت:

- نمی‌دونم این موضوع مهمه یا نه ولی بدجوری از نگفتنش عذاب وجدان گرفتم.

به السا اشاره کردم.

- صداش رو ضبط کن.

السا با سر تایید کرد.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
سحر بهم خیره شد. بعد نگاهش رو پایین انداخت.
- اون موقع شانزده سالمون بود. آرمیتا تازه گوشی خریده بود. من هم گوشی نداشتم ولی سیم‌کارت داشتم. بعد آرمیتا ازم خواست بهش بدم تا باهاش یه اکانت دیگه بزنه، آخه داداشش توی اکانتش بود.
به صندلی تکیه دادم.
- برو سر اصل مطلب.
سحر بهم نگاه کرد و سرتکون داد.
- یه روز توی اتاقم نشسته بودیم و توی روبیکا پست و این چیزها نگاه می‌کردیم که یه پیام برای آرمیتا اومد. یه پسر که اسمش بهروز بود. به فارسی اسمش رو نوشته بود و عکس پروفش... .
پریدم وسط حرفش و رو به بقیه گفتم:
- نکات مهم رو بنویسید. خب ادامه بده.
- عکس پروفش یه گرگ بود. پیام داده بود:« سلام خوبی؟ اصل میدی؟» آرمیتا پیامش رو باز کرد. بهش گفتم بلاک کن دختر بی‌خیال! آرمیتا خندید و گفت یکم حرف می‌زنیم بعدش بلاکش می‌کنم. بعد چت کردنشون شروع شد. یه پسر نوزده ساله اهل شیراز بود. قرار بود فقط یه حرف زدن عادی باشه ولی طولی نکشید رابطشون عمیق شد. هر روز با هم چت می‌کردن. عکس می‌فرستادن ولی تلفنی حرف نزدن. آرمیتا می‌گفت هر وقت ازش خواستم، گفته شرایطش رو ندارم. سه سال توی این ر*اب*طه با هم بودن که قرار شد پسره
بیاد تهران برای دیدن آرمیتا. آرمیتا خیلی ذوق داشت. به بهونه‌ی اومدن به خونه ما، خانوادش رو پیچوند و رفته بود سرقرار توی پارک. می‌گفت توی پارک نشسته بودم، بهروز هم وارد پارک شد. بعد به آرمیتا پیام داده کجایی؟ من جلوی تابلوام. آرمیتا پسره رو از دور دیده و بهش پیام داده که روبه‌روتم، پسره... .
پریدم وسط حرفش‌.
- داستان لیلی و مجنون نگو؛ سانسور کن سکانس‌های عاشقانه رو!
داشت چندشم میشد از این قرارهای احمقانه‌ی این نسل جدید! به خاطر یه دختر از شیراز بیای تهران؟ به نظرم این آقا بهروز با این همه حماقت می‌تونه قاتل باشه. سحر سر تکون داد.
- چشم. بعد آرمیتا دستش رو سمت پسره می‌گیره ولی بهروز دستش رو می‌گیره و بغلش می‌کنه و سرش رو توی گ*ردنش فرو می‌کنه. با لکنت میگه که وای! چقدر منتظر این لحظه بودم! بهروز لکنت داشته ولی توی این سه سال هیچی به آرمیتا نگفته. آرمیتا از بهروز جدا میشه و باهاش دعوا می‌کنه و تمام. داستان بهروز اون‌جا برای آرمیتا تموم شد. بهروز به التماس و این چیزها افتاد ولی آرمیتا کات کرد. بعد چند مدت هم با پسرعموش نامزد کرد.
عصبانی گفتم:
- دخترها همشون بی‌وفا هستن!
السا چپ‌چپ بهم نگاه کرد.
- آقای اردشیری، الان وقت این حرف‌ها نیست.
من هم بهش چپ‌چپ نگاه کردم.
- بهروز رو پیدا کنید ازش... .
سحر پرید وسط حرفم.
- بعد از نامزدی آرمیتا، خودکشی کرد. فیلمش رو برادر بهروز برای آرمیتا فرستاده بود.
با تعجب بهش خیره شدم:
- چی؟ خودکشی کرده؟!
سحر سر تکون داد.
چشمام رو بستم. اگه بهروز مرده پس... . چشمام رو باز کردم.
- برادر داشته و اون هم در جریان عشق برادرش و آرمیتا بوده و مسبب خودکشی بهروز، آرمیتا بوده.
السا بهم نگاه کرد.
- برادرش انگیزه‌ی قتل داره.
سر تکون دادم.
- آره.
السا شونه‌ای بالا انداخت.
- قتل بقیه‌ی دخترها می‌تونه مربوط به مشکلات روانی باشه.
دستم رو روی صورتم کشیدم.
- درسته ولی نيلوفر کاغذی چه معنایی داره؟
سحر بهم‌ نگاه کرد.
- راستی یه چیزی رو فراموش کردم بگم.
بهش خیره شدیم.
- آرمیتا هم یه دروغ بهش گفته بود؛ خودش رو نيلوفر معرفی کرده بود. می‌خواست توی پارک به بهروز بگه که دروغ بهروز زودتر آشکار شد.
همه با تعجب به سحر خیره شدیم. من هم اولین چیزی که به ذهنم رسید، گفتم:
- پس بدون شک، برادر بهروز قاتله.
السا سرتکون داد.
- درسته، خودشه. بهرام گفت آرمیتا رو با یه اسم دیگه صدا زده و امضای قاتل مربوط به اسم نيلوفر بوده.

کد:
سحر بهم خیره شد. بعد نگاهش رو پایین انداخت.

- اون موقع شانزده سالمون بود. آرمیتا تازه گوشی خریده بود. من هم گوشی نداشتم ولی سیم‌کارت داشتم. بعد آرمیتا ازم خواست بهش بدم تا باهاش یه اکانت دیگه بزنه، آخه داداشش توی اکانتش بود.

به صندلی تکیه دادم.

- برو سر اصل مطلب.

سحر بهم نگاه کرد و سرتکون داد.

- یه روز توی اتاقم نشسته بودیم و توی روبیکا پست و این چیزها نگاه می‌کردیم که یه پیام برای آرمیتا اومد. یه پسر که اسمش بهروز بود. به فارسی اسمش رو نوشته بود و عکس پروفش... .

پریدم وسط حرفش و رو به بقیه گفتم:

- نکات مهم رو بنویسید. خب ادامه بده.

- عکس پروفش یه گرگ بود. پیام داده بود:« سلام خوبی؟  اصل میدی؟» آرمیتا پیامش رو باز کرد. بهش گفتم بلاک کن دختر بی‌خیال! آرمیتا خندید و گفت یکم حرف می‌زنیم بعدش بلاکش می‌کنم. بعد چت کردنشون شروع شد. یه پسر نوزده ساله اهل شیراز بود. قرار بود فقط یه حرف زدن عادی باشه ولی طولی نکشید رابطشون عمیق شد. هر روز با هم چت می‌کردن. عکس می‌فرستادن ولی تلفنی حرف نزدن. آرمیتا می‌گفت هر وقت ازش خواستم، گفته شرایطش رو ندارم. سه سال توی این ر*اب*طه با هم بودن که قرار شد پسره

بیاد تهران برای دیدن آرمیتا. آرمیتا خیلی ذوق داشت. به بهونه‌ی اومدن به خونه ما، خانوادش رو پیچوند و رفته بود سرقرار توی پارک. می‌گفت توی پارک نشسته بودم، بهروز هم وارد پارک شد. بعد به آرمیتا پیام داده کجایی؟ من جلوی تابلوام. آرمیتا پسره رو از دور دیده و بهش پیام داده که روبه‌روتم، پسره... .

پریدم وسط حرفش‌.

- داستان لیلی و مجنون نگو؛ سانسور کن سکانس‌های عاشقانه رو!

داشت چندشم میشد از این قرارهای احمقانه‌ی این نسل جدید! به خاطر یه دختر از شیراز بیای تهران؟ به نظرم این آقا بهروز با این همه حماقت می‌تونه قاتل باشه. سحر سر تکون داد.

- چشم. بعد آرمیتا دستش رو سمت پسره می‌گیره ولی بهروز دستش رو می‌گیره و بغلش می‌کنه و سرش رو توی گ*ردنش فرو می‌کنه. با لکنت میگه که وای! چقدر منتظر این لحظه بودم! بهروز لکنت داشته ولی توی این سه سال هیچی به آرمیتا نگفته. آرمیتا از بهروز جدا میشه و باهاش دعوا می‌کنه و تمام. داستان بهروز اون‌جا برای آرمیتا تموم شد. بهروز به التماس و این چیزها افتاد ولی آرمیتا کات کرد. بعد چند مدت هم با پسرعموش نامزد کرد.

عصبانی گفتم:

- دخترها همشون بی‌وفا هستن!

السا چپ‌چپ بهم نگاه کرد.

- آقای اردشیری، الان وقت این حرف‌ها نیست.

من هم بهش چپ‌چپ نگاه کردم.

- بهروز رو پیدا کنید ازش... .

سحر پرید وسط حرفم.

- بعد از نامزدی آرمیتا، خودکشی کرد. فیلمش رو برادر بهروز برای آرمیتا فرستاده بود.

با تعجب بهش خیره شدم:

- چی؟ خودکشی کرده؟!

سحر سر تکون داد.

چشمام رو بستم. اگه بهروز مرده پس... . چشمام رو باز کردم.

- برادر داشته و اون هم در جریان عشق برادرش و آرمیتا بوده و مسبب خودکشی بهروز، آرمیتا بوده.

السا بهم نگاه کرد.

- برادرش انگیزه‌ی قتل داره.

سر تکون دادم.

- آره.

السا شونه‌ای بالا انداخت.

- قتل بقیه‌ی دخترها می‌تونه مربوط به مشکلات روانی باشه.

دستم رو روی صورتم کشیدم.

- درسته ولی نيلوفر کاغذی چه معنایی داره؟

سحر بهم‌ نگاه کرد.

- راستی یه چیزی رو فراموش کردم بگم.

بهش خیره شدیم.

- آرمیتا هم یه دروغ بهش گفته بود؛ خودش رو نيلوفر معرفی کرده بود. می‌خواست توی پارک به بهروز بگه که دروغ بهروز زودتر آشکار شد.

همه با تعجب به سحر خیره شدیم. من هم اولین چیزی که به ذهنم رسید، گفتم:

- پس بدون شک، برادر بهروز قاتله.

السا سرتکون داد.

- درسته، خودشه. بهرام گفت آرمیتا رو با یه اسم دیگه صدا زده و امضای قاتل مربوط به اسم نيلوفر بوده.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
به سحر نگاه کردم.
- سحر، اون سیم‌کارت رو می‌خوام.
- باشه، هنوز پیش منه ولی میشه یه قول بهم بدی؟
بهش نگاه کردم؟
- چی؟
- این راز رو به کسی نگید.
به نشانه نه سر تکون دادم.
- نمی‌تونم قول بدم‌‌.
به احمدی و صبا نگاه کردم.
- همین الان اون سیم‌کارت رودمی‌خوام. سحر رو برسونید خونه و اون سیم‌کارت رو بیارید.
احمدی و صبا احترام گذاشتن و همراه سحر بیرون رفتن.
رو کردم به السا.
- خانوم جهانی، تمام اطلاعات بهروز و برادرش رو می‌خوام.
سیما و السا احترام گذاشتن و بیرون رفتن. یه نخ سیگار روشن کردم و دودش رها کردم. نيلوفر کاغذی؛ پس رازش توی دروغ آرمیتا پنهون بوده. مرگ بهروز باعث قاتل شدن برادرش شده. منطق روانی‌ها و قاتل‌های زنجیره‌ای پیچیده‌ست. یه پک زدم‌.
- بالاخره داری توی دام میفتی قاتل کاغذی.

*السا*
داشتیم دنبال اطلاعات در مورد بهروز می‌گشتیم. رو کردم‌ به سیما.
- راستی چرا یهو جوگیر شدی سیما؟
سیما با تعجب پرسید:
- چطور؟!
- یهو باهاش گرم گرفتی، رهام.
بعد لبخند زدم. سیما بهم‌ نگاه کرد.
- به تو چه حسود خانوم!
چپ‌چپ نگاه کردم بهش.
- بی‌شعور.
- خب تو این‌قدر رهام رهام کردی که من هم یهو از دهنم در اومد.
بهش خیره شدم.
- من کی رهام رهام کردم؟
- همیشه.
- می‌زنم لهت می‌کنما!
سیما بهم نگاه کرد.
- بی‌خیال این حرف‌ها، یه چیز رو برام روشن کن. چرا تو این‌قدر ناراحت شدی؟
بهش خیره شدم.
- موضوع رو وارونه جلوه نده. من فقط از سر کنجکاوی پرسیدم، به خاطر این که یهو باهاش گرم گرفتی.
- هیچی، می‌خوام خودم رو بهش غالب کنم.
خندیدم. سیما لبخند زد.
- خب چی بگم؟ از دهنم در اومد دیگه، تو موضوع رو پیچیده می‌کنی.
- اوکی؛ به من چه اصلا!
سیما شونه بالا انداخت.
- آره دقیقا، به تو چه اصلا!
چپ‌چپ نگاهش کردم. اون هم خودش رو به کوچه علی چپ زد. سحر کلی از گره‌ها رو برامون باز کرد. اون‌قدر دلیل منطقی وجود داره که بشه گفت برادر بهروز، قاتله. سیما کلافه گفت:
- وای خدا! خسته شدم دیگه.
بهش نگاه کردم.
- چیه؟
- من توی این سن باید با عشقم با همسرم عشق‌بازی کنم نه اینکه تو این اداره بشينم دنبال قاتل بگردم.
لبخند زدم:
- خواستگارت چطور بود؟
- خوب بود ولی انگار من جذابیت ندارم برای مردها.
لبخند زدم.
- بی‌خیال دختر! مگس ماده هم برای مردها جذابیت داره؛ تو که بدک نیستی، میشه گفت متوسطی.
سیما چپ‌چپ نگاهم کرد.
- کشته مرده این دلداری دادنتم!
خندیدم. اون هم کلافه، حواسش رو پرت اطلاعات کرد.
کد:
به سحر نگاه کردم.

- سحر، اون سیم‌کارت رو می‌خوام.

- باشه، هنوز پیش منه ولی میشه یه قول بهم بدی؟

بهش نگاه کردم؟

- چی؟

- این راز رو به کسی نگید.

به نشانه نه سر تکون دادم.

- نمی‌تونم قول بدم‌‌.

به احمدی و صبا نگاه کردم.

- همین الان اون سیم‌کارت رودمی‌خوام. سحر رو برسونید خونه و اون سیم‌کارت رو بیارید.

احمدی و صبا احترام گذاشتن و همراه سحر بیرون رفتن.

رو کردم به السا.

- خانوم جهانی، تمام اطلاعات بهروز و برادرش رو می‌خوام.

سیما و السا احترام گذاشتن و بیرون رفتن. یه نخ سیگار روشن کردم و دودش رها کردم. نيلوفر کاغذی؛ پس رازش توی دروغ آرمیتا پنهون بوده. مرگ بهروز باعث قاتل شدن برادرش شده. منطق روانی‌ها و قاتل‌های زنجیره‌ای پیچیده‌ست. یه پک زدم‌.

- بالاخره داری توی دام میفتی قاتل کاغذی.



*السا*

داشتیم دنبال اطلاعات در مورد بهروز می‌گشتیم. رو کردم‌ به سیما.

- راستی چرا یهو جوگیر شدی سیما؟

سیما با تعجب پرسید:

- چطور؟!

- یهو باهاش گرم گرفتی، رهام.

بعد لبخند زدم. سیما بهم‌ نگاه کرد.

- به تو چه حسود خانوم!

چپ‌چپ نگاه کردم بهش.

- بی‌شعور.

- خب تو این‌قدر رهام رهام کردی که من هم یهو از دهنم در اومد.

بهش خیره شدم.

- من کی رهام رهام کردم؟

- همیشه.

- می‌زنم لهت می‌کنما!

سیما بهم نگاه کرد.

- بی‌خیال این حرف‌ها، یه چیز رو برام روشن کن. چرا تو این‌قدر ناراحت شدی؟

بهش خیره شدم.

- موضوع رو وارونه جلوه نده. من فقط از سر کنجکاوی پرسیدم، به خاطر این که یهو باهاش گرم گرفتی.

- هیچی، می‌خوام خودم رو بهش غالب کنم.

خندیدم. سیما لبخند زد.

- خب چی بگم؟ از دهنم در اومد دیگه، تو موضوع رو پیچیده می‌کنی.

- اوکی؛ به من چه اصلا!

سیما شونه بالا انداخت.

- آره دقیقا، به تو چه اصلا!

چپ‌چپ نگاهش کردم. اون هم خودش رو به کوچه علی چپ زد. سحر کلی از گره‌ها رو برامون باز کرد. اون‌قدر دلیل منطقی وجود داره که بشه گفت برادر بهروز، قاتله. سیما کلافه گفت:

- وای خدا! خسته شدم دیگه.

بهش نگاه کردم.

- چیه؟

- من توی این سن باید با عشقم با همسرم عشق‌بازی کنم نه اینکه تو این اداره بشينم دنبال قاتل بگردم.

لبخند زدم:

- خواستگارت چطور بود؟

- خوب بود ولی انگار من جذابیت ندارم برای مردها.

لبخند زدم.

- بی‌خیال دختر! مگس ماده هم برای مردها جذابیت داره؛ تو که بدک نیستی، میشه گفت متوسطی.

سیما چپ‌چپ نگاهم کرد.

- کشته مرده این دلداری دادنتم!

خندیدم. اون هم کلافه، حواسش رو پرت اطلاعات کرد.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
پرونده‌ها و اطلاعات بهروز و برادرش رو روی میزگذاشتم. رهام روی صندلی پشت میزش نشسته بود. نگاهی بهم کرد و بعد پرونده‌ها رو برداشت. شروع به خوندن کرد. نیم نگاهی به من کرد.
- بشین.
من هم سر تکون دادم و نشستم. نمردیم و یه بار درست رفتار کرد! رهام رو به من کرد.
- دوقلو بودن، کیان و بهروز. با این که دوقلو هستن، چرا اسم‌هاشون هم‌وزن نیست؟
توی این اوضاع به فکر هم‌وزن بودن اسمشونه!
- بهروز برادر کوچیک‌تر حساب میشه به خاطر چند دقیقه؛ لکنت داره و تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر درس نخونده، کیان دیپلم گرفته. الان هم آرایشگره. پدرشون وقتی چهارسالشون بوده، توی یه تصادف فوت کرده و مادرشون اون‌ها رو بزرگ کرده و طبق گفته پلیس منطقه، اون الان شیرازه.
بهم نگاه کرد.
- اون شیرازه؟
- آره.
رهام سر تکون داد.
- پس به خاطر همین قتلی توی دو روز گذشته گزارش نشده.
- ولی برام عجیبه چرا فقط توی تهران؟ چرا توی شیراز مرتکب قتل نمی‌شه؟
رهام بهم نگاه کرد.
- حتما یه دلیلی برای خودش داره.
سرتکون دادم.
- بریم شیراز؟
- آره، مقدمات سفر رو فراهم کنید و با اولین پرواز بریم.
- باشه.
بلند شدم، احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. برای اولین بار توی این چند روز، یه مکالمه‌ی بدون جنجال داشتیم.

*رهام*
پیام‌های آرمیتا و بهروز رو نگاه کردم. واقعا این نسل جدید چقدر شل مغز و احمق هستن! آخه این چیزها چیه به هم میگن؟ ولی برای ما کاربردی بود؛ از روی این پیام‌ها آدرس و اسم خانوادگی و اطلاعات جد و آباد بهروز رو به دست آوردیم؛ ولی این نسل برای گروه اطلاعات مهره‌های خوبی میشن. چه آمار زودی از طرف در میارن! سه سال به طور مداوم با هم چت می‌کردن؛ بعضی روزها کل روز و شب. واقعا چه حوصله‌ای دارن!
بلند شدم از روی صندلی و یکم راه رفتم. لعنتی پام خواب رفته، تکونش دادم.
- آخ لعنتی!
یه زنگ بزنم به سرکش تا توی شیراز برامون مأمور خوب جور کنه؟ بی‌خیال! زیاد مزاحم اون پلیس مخفی نشو رهام؛ خودت قهرمان داستانت باش؛ ولی خب مردم فیلم‌هایی با چند تا قهرمان رو بيشتر دوست دارن.
- ولی نقش اول زن فیلم خیلی رو مخ و مغروره.
بپا دوباره سر نخوری رهام! یه نخ گوشه‌ی ل*بم گذاشتم.
- چیز لق دنیا و سر خوردنش!
روشن کردم و یه پک محکم زدم. سیگار رو لای انگشت‌هام، هنرمندانه گرفتم و کشیدم. از بچگی عاشق سیگار کشیدن قهرمان‌های باحال توی فیلم‌ها بودم. همین جوگیری سیگاریم کرد!

کد:
پرونده‌ها و اطلاعات بهروز و برادرش رو روی میزگذاشتم. رهام روی صندلی پشت میزش نشسته بود. نگاهی بهم کرد و بعد پرونده‌ها رو برداشت. شروع به خوندن کرد. نیم نگاهی به من کرد.

- بشین.

من هم سر تکون دادم و نشستم. نمردیم و یه بار درست رفتار کرد! رهام رو به من کرد.

- دوقلو بودن، کیان و بهروز. با این که دوقلو هستن، چرا اسم‌هاشون هم‌وزن نیست؟

توی این اوضاع به فکر هم‌وزن بودن اسمشونه!

- بهروز برادر کوچیک‌تر حساب میشه به خاطر چند دقیقه؛ لکنت داره و تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر درس نخونده، کیان دیپلم گرفته. الان هم آرایشگره. پدرشون وقتی چهارسالشون بوده، توی یه تصادف فوت کرده و مادرشون اون‌ها رو بزرگ کرده و طبق گفته پلیس منطقه، اون الان شیرازه.

بهم نگاه کرد.

- اون شیرازه؟

- آره.

رهام سر تکون داد.

- پس به خاطر همین قتلی توی دو روز گذشته گزارش نشده.

- ولی برام عجیبه چرا فقط توی تهران؟ چرا توی شیراز مرتکب قتل نمی‌شه؟

رهام بهم نگاه کرد.

- حتما یه دلیلی برای خودش داره.

سرتکون دادم.

- بریم شیراز؟

- آره، مقدمات سفر رو فراهم کنید و با اولین پرواز بریم.

- باشه.

بلند شدم، احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. برای اولین بار توی این چند روز، یه مکالمه‌ی بدون جنجال داشتیم.



*رهام*

پیام‌های آرمیتا و بهروز رو نگاه کردم. واقعا این نسل جدید چقدر شل مغز و احمق هستن! آخه این چیزها چیه به هم میگن؟ ولی برای ما کاربردی بود؛ از روی این پیام‌ها آدرس و اسم خانوادگی و اطلاعات جد و آباد بهروز رو به دست آوردیم؛ ولی این نسل برای گروه اطلاعات مهره‌های خوبی میشن. چه آمار زودی از طرف در میارن! سه سال به طور مداوم با هم چت می‌کردن؛ بعضی روزها کل روز و شب. واقعا چه حوصله‌ای دارن!

بلند شدم از روی صندلی و یکم راه رفتم. لعنتی پام خواب رفته، تکونش دادم.

- آخ لعنتی!

یه زنگ بزنم به سرکش تا توی شیراز برامون مأمور خوب جور کنه؟ بی‌خیال! زیاد مزاحم اون پلیس مخفی نشو رهام؛ خودت قهرمان داستانت باش؛ ولی خب مردم فیلم‌هایی با چند تا قهرمان رو بيشتر دوست دارن.

- ولی نقش اول زن فیلم خیلی رو مخ و مغروره.

بپا دوباره سر نخوری رهام! یه نخ گوشه‌ی ل*بم گذاشتم.

- چیز لق دنیا و سر خوردنش!

روشن کردم و یه پک محکم زدم. سیگار رو لای انگشت‌هام، هنرمندانه گرفتم و کشیدم. از بچگی عاشق سیگار کشیدن قهرمان‌های باحال توی فیلم‌ها بودم. همین جوگیری سیگاریم کرد!
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
***
من و السا با اولین پرواز به شیراز رفتیم. یک و نیم ساعت بیشتر توی راه نبودیم. اگه می‌دونستم این‌قدر نزدیکه، با تاکسی می‌اومدم! با این حرف، لبخند زدم. جمع کن خودت رو رهام! تو یه آدم سرد و جدی شدی، دیگه اون دلقک قبلی نیستی؛ انگار باز هوایی شدی. توی پرواز همش بهش خیره بودی!
- نه.
بیرون فرودگاه بودیم. السا برگشت و با تعجب بهم خیره شد.
- چی نه؟
بهش خیره شدم.
- هیچی.
السا از اون نگاه‌ها که انگار خل شده، بهم کرد. من هم بدون توجه با کوله‌پشتیم حرکت کردم. جلوتر ایستادم، برگشتم و به السا نگاه کردم که یه چمدون بزرگ و یه کوله‌پشتی با خودش داشت که به زور دنبال خودش می‌کشید. نمی‌دونم واسه این سفر یکی دو روزه، این همه وسایل لازمه؟!
بعد رفتم و دسته‌ی چمدونش رو گرفتم. دستم یه تماسی با دستش داشت. بهش خیره شدم.
- میارمش.
السا لبخند زد.
- زحمت میشه... .
پریدم وسط حرفش.
- اهل تعارف تیکه پ*اره کر*دن نیستم.
اون هم چیزی نگفت. من هم یه نگاهی بهش کردم و بعد چمدون رو کشیدم. انگار توش جنازه بود که این‌قدر سنگینه! از اداره پلیس برامون ماشین فرستاده بودن. وسایل رو گذاشتیم توی ماشین و حرکت کردیم. وسایل دولتی ایران، بیشتر مصرف شخصی دارن برای مسئولين زحمتکش و شریف!
هر دو عقب نشستیم. به بیرون خیره بودم. السا سرش توی گوشی بود. من هم یه سرکی کشیدم. داشت با سیما چت می‌کرد. بعد متوجه من شد که دارم سرک می‌کشم. بهم نگاه کرد. من هم سرم رو چرخوندم و به روی خودم نیاوردم. ای لعنت بهت احمق که عین شتر سرک نکشی! السا گوشی رو توی کیفش گذاشت و به بیرون خیره شد. من هم رو کردم به سرباز.
- چقدر دیگه می‌رسیم؟
- تقریبا نیم ساعت.
به بیرون خیره شدم. شیراز یه شهر قشنگه که نماد این شهر تخت جمشیدیه که ارزشش رو خارجی‌ها بیشتر از مردم خودمون درک می‌کردن، افسوس! السا بهم نگاه کرد.
- بدون مدرک چجوری دستگیرش کنیم؟
با پوزخند بهش خیره شدم.
- واقعا به این چیزها هنوز باور داری؟ هر کار دوست داشته باشیم می‌کنیم. کیه که گیر بده؟
- ولی قانون چی میشه؟
- قانون این مملکت، قانون جنگله!
- خود دانی، تو رئیسی.
بهش نگاه کردم. نمی‌دونستم این کلمه‌ی رئیس رو با چه نیتی گفت. بی‌خیال! دیگه باهاش درگیر نشو. بزرگترین راهکار برای آرامش، دوری از زن‌هاست!
گوشی رو برداشتم و به پلیس اون منطقه زنگ زدم.
- دستگیرش کنید. لازم نیست ما باشیم.
السا با تعجب بهم خیره شد.
- چی شد یهو؟
بهش خیره شدم.
- تا الان هم خیلی وقت هدر دادیم.
- اگه فرار کنه چی؟
پوزخند زدم.
- تو اگه باشی، نمی‌ذاری فرار کنه؟
السا حرصی شده بود. هیچی نگفت و به بیرون خیره شد. من هم به صندلي تکیه دادم و عینک آفتابی توی ماشین زدم. هه! این‌ جوری سینمایی‌تر بود.

کد:
***

من و السا با اولین پرواز به شیراز رفتیم. یک و نیم ساعت بیشتر توی راه نبودیم. اگه می‌دونستم این‌قدر نزدیکه، با تاکسی می‌اومدم! با این حرف، لبخند زدم. جمع کن خودت رو رهام! تو یه آدم سرد و جدی شدی، دیگه اون دلقک قبلی نیستی؛ انگار باز هوایی شدی. توی پرواز همش بهش خیره بودی!

- نه.

بیرون فرودگاه بودیم. السا برگشت و با تعجب بهم خیره شد.

- چی نه؟

بهش خیره شدم.

- هیچی.

السا از اون نگاه‌ها که انگار خل شده، بهم کرد. من هم بدون توجه با کوله‌پشتیم حرکت کردم. جلوتر ایستادم، برگشتم و به السا نگاه کردم که یه چمدون بزرگ و یه کوله‌پشتی با خودش داشت که به زور دنبال خودش می‌کشید. نمی‌دونم واسه این سفر یکی دو روزه، این همه وسایل لازمه؟!

بعد رفتم و دسته‌ی چمدونش رو گرفتم. دستم یه تماسی با دستش داشت. بهش خیره شدم.

- میارمش.

السا لبخند زد.

- زحمت میشه... .

پریدم وسط حرفش.

- اهل تعارف تیکه پ*اره کر*دن نیستم.

اون هم چیزی نگفت. من هم یه نگاهی بهش کردم و بعد چمدون رو کشیدم. انگار توش جنازه بود که این‌قدر سنگینه! از اداره پلیس برامون ماشین فرستاده بودن. وسایل رو گذاشتیم توی ماشین و حرکت کردیم. وسایل دولتی ایران، بیشتر مصرف شخصی دارن برای مسئولين زحمتکش و شریف!

هر دو عقب نشستیم. به بیرون خیره بودم. السا سرش توی گوشی بود. من هم یه سرکی کشیدم. داشت با سیما چت می‌کرد. بعد متوجه من شد که دارم سرک می‌کشم. بهم نگاه کرد. من هم سرم رو چرخوندم و به روی خودم نیاوردم. ای لعنت بهت احمق که عین شتر سرک نکشی! السا گوشی رو توی کیفش گذاشت و به بیرون خیره شد. من هم رو کردم به سرباز.

- چقدر دیگه می‌رسیم؟

- تقریبا نیم ساعت.

به بیرون خیره شدم. شیراز یه شهر قشنگه که نماد این شهر تخت جمشیدیه که ارزشش رو خارجی‌ها بیشتر از مردم خودمون درک می‌کردن، افسوس! السا بهم نگاه کرد.

- بدون مدرک چجوری دستگیرش کنیم؟

با پوزخند بهش خیره شدم.

- واقعا به این چیزها هنوز باور داری؟ هر کار دوست داشته باشیم می‌کنیم. کیه که گیر بده؟

- ولی قانون چی میشه؟

- قانون این مملکت، قانون جنگله!

- خود دانی، تو رئیسی.

بهش نگاه کردم. نمی‌دونستم این کلمه‌ی رئیس رو با چه نیتی گفت. بی‌خیال! دیگه باهاش درگیر نشو. بزرگترین راهکار برای آرامش، دوری از زن‌هاست!

گوشی رو برداشتم و به پلیس اون منطقه زنگ زدم.

- دستگیرش کنید. لازم نیست ما باشیم.

السا با تعجب بهم خیره شد.

- چی شد یهو؟

بهش خیره شدم.

- تا الان هم خیلی وقت هدر دادیم.

- اگه فرار کنه چی؟

پوزخند زدم.

- تو اگه باشی، نمی‌ذاری فرار کنه؟

السا حرصی شده بود. هیچی نگفت و به بیرون خیره شد. من هم به صندلي تکیه دادم و عینک آفتابی توی ماشین زدم. هه! این‌ جوری سینمایی‌تر بود.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
*السا*
باز هم رهام و اتاق بازجویی؛ ولی این بار با یه مظنون دیگه، مظنونی که شواهد زیادی می‌گفت که این شخص، همون حرومزاده‌ست. یه پسر بیست و سه ساله با ظاهری امروزی، تیشرت و شلوار لش مشکی، موهای مشکی که سایه زده بود، چشم‌های قهوه‌ای و پوستی سبزه؛ کیان جمشیدی، برادر بهروز جمشیدی. یکم ترسیده بود. یه جوری وانمود می‌کرد که انگار نمی‌دونه قضیه چیه ولی ترسش به اندازه‌ی کامران و امیرعلی نبود. من از پشت شیشه بهشون خیره بودم. رهام تنها، داخل روبه‌روش نشسته بود. رهام یه نخ سیگار گوشه‌ی ل*بش گذاشت و با فندک روشن کرد. پسره‌ی احمق همیشه در حال سیگار کشیدنه، یه روز از دودش خفه میشه و می‌میره؛ من هم راحت میشم! دود سیگارش رو رها کرد.
- می‌کشی؟
کیان سر تکون داد.
- نه آقا، سیگاری نیستم.
رهام سری تکون داد.
- خوبه ولی من خیلی می‌کشم. خب، بی‌خیال! از این که اين‌جایی ترسیدی؟
- نه، آخه گفتن چندتا سوال درمورد مرگ برادرمه.
رهام با بی‌خیالی، دود سیگارش رو رها کرد.
- دروغ گفتن. این‌جایی چون سه‌تا دختر رو به قتل رسوندی. چقدر حافظه‌ت ضعيفه پسر!
کیان با ترس و تعجب گفت:
- چی؟ آدم کشتم؟!
رهام عصبانی مشتش رو کوبید به میز و داد زد:
- اه! تف به این شانس! بسه دیگه، چقدر دیالوگ‌های کلیشه‌ای احمقانه؟ انگار این قاتل باحال‌ها همشون فقط مال فیلم‌هاست.
پسره‌ی احمق پاک عقلش رو از دست داده! نمی‌دونم قاتل باحال چه ص*ی*غه‌ایه که همه‌جا این حرف رو می‌زنه.

*رهام *
- بی‌خیال!
رفتم پشت سر کیان و به شونه‌اش ضربه زدم.
- حق داشتی؛ اون دختر باعث مرگ برادرت شد. باید آرمیتا رو می‌کشتی... .
کیان پرید وسط حرفم.
- نيلوفر مرده؟
خندیدم.
- نيلوفر نه، آرمیتا.
- می‌دونم، تاوان شکوندن قلب داداشم بوده.
رفتم کنارش ایستادم و یه پک زدم.
- درسته، حقش بوده!
کیان سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد‌.
- ولی باور کنيد کار من نبوده.
من هم یکی محکم توی گوشش زدم.
- گوه نخورحرومزاده! نيلوفر کاغذی، درسته؟ همون نيلوفر مقوایی رو می‌کنم توی حلقت بی‌شرف بی‌همه‌چیز! چی فکر کردی؟ که می‌تونی از دست من در بری؟
- آقا متوجه نمی‌شم. من وکیل می‌خوام.
با لگد زدم بهش. افتاد و پهن زمین شد.
- گمشو بابا ع*و*ضی! انگار توی کشورهای توسعه یافته زندگی می‌کنه؛ وکیل می‌خوام!
بعد رفتم بالای سرش. اون هم روی زمین لش بود.
- این‌جا ایرانه، فهمیدی؟ یا تا امشب اعتراف می‌کنی، یا می‌کشمت و جنازه‌ت رو عین یه سگ دفن می‌کنم!
کیان در حالی لش روی زمین بود، گفت:
- به خدا چیزی نمی‌دونم آقا. چرا بدون هیچ سوالی و هیچ تحقیقی حکم صادر می‌کنید؟
- همین که هست!
یهو السا در رو باز کرد و داخل اومد.
- رهام، این چه طرز بازجوییه؟ بذار من انجامش بدم.
بهش خیره شدم و داد زدم:
- گمشو بیرون! مگه نگفتم کسی نیاد داخل؟
السا انگشتش رو سمتم گرفت.
- رهام، درست حرف بزن! خلاف قانون رفتار نکن.
خنده‌ی تمسخرآمیزی کردم‌.
_ تو یه الف بچه به من می‌خوای قانون یاد بدی؟
سرهنگ اومد داخل.
- چه خبره آقای اردشیری؟ رفتارتون اصلا درست نیست. چه با همکارتون چه با مظنون.
من هم عصبانی احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. رفتم پشت شیشه و بهشون نگاه کردم. السا و یه مأمور مرد دیگه رو به‌روی کیان نشستن. یه نخ سیگار روشن کردم و دودش رو رها کردم.

کد:
*السا*

باز هم رهام و اتاق بازجویی؛ ولی این بار با یه مظنون دیگه، مظنونی که شواهد زیادی می‌گفت که این شخص، همون حرومزاده‌ست. یه پسر بیست و سه ساله با ظاهری امروزی، تیشرت و شلوار لش مشکی، موهای مشکی که سایه زده بود، چشم‌های قهوه‌ای و پوستی سبزه؛ کیان جمشیدی، برادر بهروز جمشیدی. یکم ترسیده بود. یه جوری وانمود می‌کرد که انگار نمی‌دونه قضیه چیه ولی ترسش به اندازه‌ی کامران و امیرعلی نبود. من از پشت شیشه بهشون خیره بودم. رهام تنها، داخل روبه‌روش نشسته بود. رهام یه نخ سیگار گوشه‌ی ل*بش گذاشت و با فندک روشن کرد. پسره‌ی احمق همیشه در حال سیگار کشیدنه، یه روز از دودش خفه میشه و می‌میره؛ من هم راحت میشم! دود سیگارش رو رها کرد.

- می‌کشی؟

کیان سر تکون داد.

- نه آقا، سیگاری نیستم.

رهام سری تکون داد.

- خوبه ولی من خیلی می‌کشم. خب، بی‌خیال! از این که اين‌جایی ترسیدی؟

- نه، آخه گفتن چندتا سوال درمورد مرگ برادرمه.

رهام با بی‌خیالی، دود سیگارش رو رها کرد.

- دروغ گفتن. این‌جایی چون سه‌تا دختر رو به قتل رسوندی. چقدر حافظه‌ت ضعيفه پسر!

کیان با ترس و تعجب گفت:

- چی؟ آدم کشتم؟!

رهام عصبانی مشتش رو کوبید به میز و داد زد:

- اه! تف به این شانس! بسه دیگه، چقدر دیالوگ‌های کلیشه‌ای احمقانه؟ انگار این قاتل باحال‌ها همشون فقط مال فیلم‌هاست.

پسره‌ی احمق پاک عقلش رو از دست داده! نمی‌دونم قاتل باحال چه ص*ی*غه‌ایه که همه‌جا این حرف رو می‌زنه.



*رهام *

- بی‌خیال!

رفتم پشت سر کیان و به شونه‌اش ضربه زدم.

- حق داشتی؛ اون دختر باعث مرگ برادرت شد. باید آرمیتا رو می‌کشتی... .

کیان پرید وسط حرفم.

- نيلوفر مرده؟

خندیدم.

- نيلوفر نه، آرمیتا.

- می‌دونم، تاوان شکوندن قلب داداشم بوده.

رفتم کنارش ایستادم و یه پک زدم.

- درسته، حقش بوده!

کیان سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد‌.

- ولی باور کنيد کار من نبوده.

من هم یکی محکم توی گوشش زدم.

- گوه نخورحرومزاده! نيلوفر کاغذی، درسته؟ همون نيلوفر مقوایی رو می‌کنم توی حلقت بی‌شرف بی‌همه‌چیز! چی فکر کردی؟ که می‌تونی از دست من در بری؟

- آقا متوجه نمی‌شم. من وکیل می‌خوام.

با لگد زدم بهش. افتاد و پهن زمین شد.

- گمشو بابا ع*و*ضی! انگار توی کشورهای توسعه یافته زندگی می‌کنه؛ وکیل می‌خوام!

بعد رفتم بالای سرش. اون هم روی زمین لش بود.

- این‌جا ایرانه، فهمیدی؟ یا تا امشب اعتراف می‌کنی، یا می‌کشمت و جنازه‌ت رو عین یه سگ دفن می‌کنم!

کیان در حالی لش روی زمین بود، گفت:

- به خدا چیزی نمی‌دونم آقا. چرا بدون هیچ سوالی و هیچ تحقیقی حکم صادر می‌کنید؟

- همین که هست!

یهو السا در رو باز کرد و داخل اومد.

- رهام، این چه طرز بازجوییه؟ بذار من انجامش بدم.

بهش خیره شدم و داد زدم:

- گمشو بیرون! مگه نگفتم کسی نیاد داخل؟

السا انگشتش رو سمتم گرفت.

- رهام، درست حرف بزن! خلاف قانون رفتار نکن.

خنده‌ی تمسخرآمیزی کردم‌.

_ تو یه الف بچه به من می‌خوای قانون یاد بدی؟

سرهنگ اومد داخل.

- چه خبره آقای اردشیری؟ رفتارتون اصلا درست نیست. چه با همکارتون چه با مظنون.

من هم عصبانی احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. رفتم پشت شیشه و بهشون نگاه کردم. السا و یه مأمور مرد دیگه رو به‌روی کیان نشستن. یه نخ سیگار روشن کردم و دودش رو رها کردم.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
*السا*
پسره‌ی احمق عین سگ هار می‌مونه! هر لحظه ممکنه پاچه‌ی آدم رو بگیره. بی‌خیال اون احمق کودن! به کارت برس دختر.
- خب بذار برات توضیح بدم.
کیان سر تکون داد. من هم براش خلاصه‌ی داستان و علت این که چرا بهش مشکوک هستیم رو گفتم. کیان بهم نگاه کرد.
- خانوم، من اصلا از شهر خارج نشدم توی این چند ماه گذشته. کلی شاهد دارم که توی این یه هفته، توی خونه و محل کارم بودم.
بهش خیره شدم.
- تموم شواهد و مدارکت رو بنویس. بنویس کجاها بودی و کیا تایید می‌کنن.
مأمور بهش خودکار و کاغذ داد. من هم از اتاق خارج شدم. رهام اومد بیرون و بهم نگاه کرد.
- خودت گفتی من رئیسم، پس بهتره حدت رو بدونی.
بهش توپیدم.
- بسه دیگه رهام، بسه دیگه این بچه‌ بازی‌ها! من فقط به وظیفه‌ام فکر می‌کنم؛ وظیفه‌ام میگه درست و طبق قانون رفتار کنم.
رهام پوزخند زد.
- اه! پس بگو براش از بهترین رستوران شهر غذا بیارن به آقا سخت... .
پریدم وسط حرفش.
- چته رهام؟ بزار شواهد و مدارکش رو ببینیم. بعد تصميم می‌گیریم چجوری باهاش رفتار کنیم.
- من نمی‌تونم وقت تلف کنم.
- مگه مطمئن نیستی این پسره قاتله؟ پس تا وقتی این‌جاست نمی‌تونه کاری کنه.
بهم خیره شد. خیلی عصبانی بود. پسره‌ی مغرور بهش برخورده بود که من دارم پرونده‌ رو پیش می‌برم. سرش رو پایین انداخت و بعد بهم نگاه کرد. یه پوزخند زد.
- این پرونده رو من حلش کردم وقتی شما دور خودتون می‌چرخیدید!
لبخند زدم.
- دردت همینه واقعا؟ می‌خوای برم توی برنامه‌ی تلویزیونی بگم که آقای رهام اردشیری این پرونده‌ رو حل کرده؟
رهام خنده‌ی تمسخر آمیزی کرد.
- آها! تا پدرت ببینه چقدر دخترش تواضع داره؟ کافر همه را به کیش خود پندارد! تویی که می‌خوای خودت رو ثابت کنی پس این چیزها رو به من ربط نده. فقط تا شب وقت داری که درست و غلط حرف‌هاش رو مشخص کنی؛ بعدش من وارد عمل میشم. فهمیدی خانوم جهانی؟
بعد رفت. من هم عصبانی رفتنش رو نگاه کردم. خونسردترین آدم از دست این ع*و*ضی، دیوونه میشه. لعنت به این پرونده که تموم نمی‌شه تا راحت بشم از دست این دیوونه‌ی زنجیره‌ای! این خودش یه روانیه، از کجا معلوم که خودش قاتل نيلوفر کاغذی نباشه؟!
کد:
*السا*

پسره‌ی احمق عین سگ هار می‌مونه! هر لحظه ممکنه پاچه‌ی آدم رو بگیره. بی‌خیال اون احمق کودن! به کارت برس دختر.

- خب بذار برات توضیح بدم.

کیان سر تکون داد. من هم براش خلاصه‌ی داستان و علت این که چرا بهش مشکوک هستیم رو گفتم. کیان بهم نگاه کرد.

- خانوم، من اصلا از شهر خارج نشدم توی این چند ماه گذشته. کلی شاهد دارم که توی این یه هفته، توی خونه و محل کارم بودم.

بهش خیره شدم.

- تموم شواهد و مدارکت رو بنویس. بنویس کجاها بودی و کیا تایید می‌کنن.

مأمور بهش خودکار و کاغذ داد. من هم از اتاق خارج شدم. رهام اومد بیرون و بهم نگاه کرد.

- خودت گفتی من رئیسم، پس بهتره حدت رو بدونی.

بهش توپیدم.

- بسه دیگه رهام، بسه دیگه این بچه‌ بازی‌ها! من فقط به وظیفه‌ام فکر می‌کنم؛ وظیفه‌ام میگه درست و طبق قانون رفتار کنم.

رهام پوزخند زد.

- اه! پس بگو براش از بهترین رستوران شهر غذا بیارن به آقا سخت... .

پریدم وسط حرفش.

- چته رهام؟ بزار شواهد و مدارکش رو ببینیم. بعد تصميم می‌گیریم چجوری باهاش رفتار کنیم.

- من نمی‌تونم وقت تلف کنم.

- مگه مطمئن نیستی این پسره قاتله؟ پس تا وقتی این‌جاست نمی‌تونه کاری کنه.

بهم خیره شد. خیلی عصبانی بود. پسره‌ی مغرور بهش برخورده بود که من دارم پرونده‌ رو پیش می‌برم. سرش رو پایین انداخت و بعد بهم نگاه کرد. یه پوزخند زد.

- این پرونده رو من حلش کردم وقتی شما دور خودتون می‌چرخیدید!

لبخند زدم.

- دردت همینه واقعا؟ می‌خوای برم توی برنامه‌ی تلویزیونی بگم که آقای رهام اردشیری این پرونده‌ رو حل کرده؟

رهام خنده‌ی تمسخر آمیزی کرد.

- آها! تا پدرت ببینه چقدر دخترش تواضع داره؟ کافر همه را به کیش خود پندارد! تویی که می‌خوای خودت رو ثابت کنی پس این چیزها رو به من ربط نده. فقط تا شب وقت داری که درست و غلط حرف‌هاش رو مشخص کنی؛ بعدش من وارد عمل میشم. فهمیدی خانوم جهانی؟

بعد رفت. من هم عصبانی رفتنش رو نگاه کردم. خونسردترین آدم از دست این ع*و*ضی، دیوونه میشه. لعنت به این پرونده که تموم نمی‌شه تا راحت بشم از دست این دیوونه‌ی زنجیره‌ای! این خودش یه روانیه، از کجا معلوم که خودش قاتل نيلوفر کاغذی نباشه؟!
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
*رهام*
اومدیم بیرون و نگاهی به ساعت کردم. حدودا هشت شب بود. سرباز با دست اشاره کرد.
- آقا همین خیابون رو بری پایین، می‌رسی به هتل آسمان. راهی نیست، حدود یه ربعه.
هوا ابری بود. دستم رو توی جیبم کردم و با السا راه افتادیم. خودش رو گرفته بود؛ انگار من توی آرزوشم!
دوتا دختر با سر و وضع داغون به سمتمون می‌اومدن. همه‌جاشون توی چشم بود. آدم مذهبی و اهل دینی نیستم؛ یعنی اعتقاد به این چیزها ندارم ولی کوروش کبیر گفته که زیبایی زن، توی حیا و نجابتشه؛ ولی خب من ناجی دنیا و رسوندن مردم به بهشت که نیستم، بذار هرکس هرجوری عشقشه زندگی کنه ولی خب یکم حد داشته باشه، بد نیست.
نگاهم رو ازشون گرفتم. اون دوتا رد شدن. السا زیر ل*ب گفت:
- پسره‌ی ه*یز!
گوش‌هام خیلی تیز هستن؛ فکر می‌کرد نشنیدم.
- اصلا نگاهشون کردم که بهم میگی ه*یز!
السا بهم نگاه کرد. فکرش رو نمی‌کرد که شنیده باشم؛ ولی خودش رو نباخت و پررو گفت:
- کجاشون مونده بود ببینی که ندیدی؟
پوزخندی زدم.
- اصلا گیریم که چش‌چرونی کردم، خب؟
السا چپ‌چپ نگاهم کرد.
- یعنی به من ربطی نداره، منظورت اینه؟
لبخند زدم.
- دقیقا؛ چقدر باهوشی!
لبخند زدم که بارون آروم آروم شروع به باریدن کرد. تا السا خواست جواب بده، سریع گفتم:
- سریع‌تر؛ الان بارون می‌گیره و خیس می‌شیم.
ولی تا به خودمون اومدیم، وسط خیابون بارون شروع به باریدن کرد، اون هم با شدت! من سريع دویدم سمت یه مغازه و ایستادم. دختره‌ی دیوونه وسط خیابون دست‌هاش رو باز کرد بود و قطرات بارون روی سرش می‌ریخت.
دیدنش زیر بارون، کاری کرد که افسار پاره کنم. با قدم‌های استوار رفتم سمتش و روبه‌روش ایستادم. زیر بارون بهم خیره شد. من هم دستم رو دور کمرش حلقه کردم، چسبوندمش به خودم و توی چشماش خیره شدم. کاملا خیس شده بودیم.
- عاشقتم.
السا با خجالت نگاهش رو ازم گرفت.
- منم.
لبخند زدم.
- من بیشتر.
یهو یه صدایی من رو از دنیای خیال بیرون کشید. بهش نگاه کردم. مغازه‌دار گفت:
- چی داداش؟ من بیشتر چیه؟
بهش خیره شدم.
- هیچی.
باید یکم حواسم رو جمع کنم. آخر خل وضعیه که با چشم‌های باز رویا ببینی. بارون بهاری یهو شروع میشه و زود هم تموم میشه. بارون شدتش کم شد و نم‌نم می‌بارید. رفتم سمت السا و گفتم:
- آدمی که با خون و قتل در ارتباطه، نباید وابسته‌ی بارون باشه. منظورم اینه که... .
السا پرید وسط حرفم.
- منظورت اینه که احساساتی نباشم.
با سر تایید کردم. السا لبخند زد، از اون لبخندها که بند دلم رو پاره می‌کرد.
- بارون یه ملودیه، یه نقاشیه، یه فیلمه، بارون یه اثر بزرگ هنریه! چطور میشه ازش چشم پوشوند؟
یه نخ سیگار گوشه‌ی ل*بم گذاشتم.
- باید چشم بپوشونی چون این‌جا نیومدیم که فاز رمانتیک‌بازی زیر بارون بگیریم.
بعد سیگارم رو روشن کردم. یه پک زدم، سرم رو به بالا گرفتم و دودش رو رها کردم.
- بعدش هم این چیزها که گفتی، همش چرته!
کد:
*رهام*

اومدیم بیرون و نگاهی به ساعت کردم. حدودا هشت شب بود. سرباز با دست اشاره کرد.

- آقا همین خیابون رو بری پایین، می‌رسی به هتل آسمان. راهی نیست، حدود یه ربعه.

هوا ابری بود. دستم رو توی جیبم کردم و با السا راه افتادیم. خودش رو گرفته بود؛ انگار من توی آرزوشم!

دوتا دختر با سر و وضع داغون به سمتمون می‌اومدن. همه‌جاشون توی چشم بود. آدم مذهبی و اهل دینی نیستم؛ یعنی اعتقاد به این چیزها ندارم ولی کوروش کبیر گفته که زیبایی زن، توی حیا و نجابتشه؛ ولی خب من ناجی دنیا و رسوندن مردم به بهشت که نیستم، بذار هرکس هرجوری عشقشه زندگی کنه ولی خب یکم حد داشته باشه، بد نیست.

نگاهم رو ازشون گرفتم. اون دوتا رد شدن. السا زیر ل*ب گفت:

- پسره‌ی ه*یز!

گوش‌هام خیلی تیز هستن؛ فکر می‌کرد نشنیدم.

- اصلا نگاهشون کردم که بهم میگی ه*یز!

السا بهم نگاه کرد. فکرش رو نمی‌کرد که شنیده باشم؛ ولی خودش رو نباخت و پررو گفت:

- کجاشون مونده بود ببینی که ندیدی؟

پوزخندی زدم.

- اصلا گیریم که چش‌چرونی کردم، خب؟

السا چپ‌چپ نگاهم کرد.

- یعنی به من ربطی نداره، منظورت اینه؟

لبخند زدم.

- دقیقا؛ چقدر باهوشی!

لبخند زدم که بارون آروم آروم شروع به باریدن کرد. تا السا خواست جواب بده، سریع گفتم:

- سریع‌تر؛ الان بارون می‌گیره و خیس می‌شیم.

ولی تا به خودمون اومدیم، وسط خیابون بارون شروع به باریدن کرد، اون هم با شدت! من سريع دویدم سمت یه مغازه و ایستادم. دختره‌ی دیوونه وسط خیابون دست‌هاش رو باز کرد بود و قطرات بارون روی سرش می‌ریخت.

دیدنش زیر بارون، کاری کرد که افسار پاره کنم. با قدم‌های استوار رفتم سمتش و روبه‌روش ایستادم. زیر بارون بهم خیره شد. من هم دستم رو دور کمرش حلقه کردم، چسبوندمش به خودم و توی چشماش خیره شدم. کاملا خیس شده بودیم.

- عاشقتم.

السا با خجالت نگاهش رو ازم گرفت.

- منم.

لبخند زدم.

- من بیشتر.

یهو یه صدایی من رو از دنیای خیال بیرون کشید. بهش نگاه کردم. مغازه‌دار گفت:

- چی داداش؟ من بیشتر چیه؟

بهش خیره شدم.

- هیچی.

باید یکم حواسم رو جمع کنم. آخر خل وضعیه که با چشم‌های باز رویا ببینی. بارون بهاری یهو شروع میشه و زود هم تموم میشه. بارون شدتش کم شد و نم‌نم می‌بارید. رفتم سمت السا و گفتم:

- آدمی که با خون و قتل در ارتباطه، نباید وابسته‌ی بارون باشه. منظورم اینه که... .

السا پرید وسط حرفم.

- منظورت اینه که احساساتی نباشم.

با سر تایید کردم. السا لبخند زد، از اون لبخندها که بند دلم رو پاره می‌کرد.

- بارون یه ملودیه، یه نقاشیه، یه فیلمه، بارون یه اثر بزرگ هنریه! چطور میشه ازش چشم پوشوند؟

یه نخ سیگار گوشه‌ی ل*بم گذاشتم.

- باید چشم بپوشونی چون این‌جا نیومدیم که فاز رمانتیک‌بازی زیر بارون بگیریم.

بعد سیگارم رو روشن کردم. یه پک زدم، سرم رو به بالا گرفتم و دودش رو رها کردم.

- بعدش هم این چیزها که گفتی، همش چرته!

#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
السا دست‌هاش رو به کمرش زد.
- الان سرکار نیستم و لازم نیست برای کارهام بهت توضیح بدم.
بهش خیره شدم.
- برو بابا! چرا یهو فاز گرفتی؟
السا عصبانی بهم توپید.
- رهام درست رفتار کن.
یه پک زدم.
- دو دقیقه ساکت! بدذار توی آرامش سیگارم رو بکشم.
بعد حرکت کردم و سیگار می‌کشیدم. السا هم با سرعت ازم جلو زد. منم به سیگار پک می‌زدم و با فاصله دنبالش می‌رفتم. یه پسره روی موتورش، جلو یه مغازه نشسته بود. با دیدن السا، گفت:
- خوشگله! برسونمت؟
السا بهش توپید.
- خفه شو بی‌ن*ا*موس!
- ای جان چه... ‌.
با مشتی که رو صورتش پایین آوردم، حرفش نیمه تموم موند. از روی موتور افتاد. من هم با لگد به جونش افتادم.
- بی‌همه‌چیز.
چندتا لگد محکم روی قفسه س*ی*نه‌اش زدم که دو نفر از مغازه به سمتم حمله کردن. اولی رو با مشت زدم و دومی رو از کمرش گرفتم و زمین زدمش.
بعد دوتاشون به سمتم حمله کردن. من هم با جفت لگد زدم توی شکم هردوشون و زمین افتادن. بعد افتادم زمین که یکیشون اومد روم و اولین مشتی که زد، با دستام دفعش کردم. بعد شيشه‌ی نوشابه رو که وسط خیابون انداخته بودن، برداشتم و کوبیدم توی سرش. اون هم افتاد که یهو صدای شلیک اومد.
- ع*و*ضی‌ها تکون بخورید، همتون رو ته جهنم می‌فرستم!
بلند شدم و لباس‌هام رو تکون دادم. السا گوشیش رو دستش گرفت چ زنگ زد. من هم اسلحه‌ام‌ رو درآوردم و به سمتشون گرفتم.
- بلایی سرتون بیارم‌ که از به دنیا اومدنتون، پشیمون بشید.
- سرگرد جهانی هستم. پایینپتر از اداره، مشکلی پیش اومده، زودتر.
یکیشون با التماس گفت:
- جون داداش بی‌خیال! گوه خوردیم.
پوزخند زدم.
- بی‌همهوچیز! اگه یه بدبخت بی‌چاره بود که زورتون بهش می‌رسید، سر ناموسش هم کتکش می‌زدید.
- گوه خوردیم...
مأمورها اومدن.
- این سه‌تا رو ببرید اداره و تا جایی که جا داره، به حسابشون برسید تا فردا من بیام.
سرباز احترام گذاشت. من هم به السا نگاه کردم.
- بریم‌.
بعد با السا راه افتادیم.
- رهام، دستت... .
دستم رو بالا آوردم. وقتی شيشه توی سرش خرد کردم، دست خودم بریده بود.
- چیزی نیست.
- آها، باشه.
بعد حرکت کرد. دختره‌ی مغرور! شانس منه دیگه. به خاطر خانوم زخمی شدم بعد به خودش زحمت نداد به زور من رو ببره اتاقش و دستم رو پانسمان کنه. بعد موهاش که بریزه روی صورتش رو کنار بزنم؛ بعدش به هم نگاه‌های عاشقانه کنیم... . خاک تو سرت پسر! حواست رو جمع کن و درگیر این چیزها نشو!
السا کلید اتاقش رو گرفت و رفت. من هم جعبه کمک‌‌های اولیه رو گرفتم و خودم به زور دستم رو پانسمان کردم. توی هندم به دنیا نیومدیم که طرف برامون ساریش رو پاره کنه!
ای تف توی ذات پدر بدذات و سرهنگت! ما کجاییم و اون کجاست!
کد:
السا دست‌هاش رو به کمرش زد.

- الان سرکار نیستم و لازم نیست برای کارهام بهت توضیح بدم.

بهش خیره شدم.

- برو بابا! چرا یهو فاز گرفتی؟

السا عصبانی بهم توپید.

- رهام درست رفتار کن.

یه پک زدم.

- دو دقیقه ساکت! بدذار توی آرامش سیگارم رو بکشم.

بعد حرکت کردم و سیگار می‌کشیدم. السا هم با سرعت ازم جلو زد. منم به سیگار پک می‌زدم و با فاصله دنبالش می‌رفتم. یه پسره روی موتورش، جلو یه مغازه نشسته بود. با دیدن السا، گفت:

- خوشگله! برسونمت؟

السا بهش توپید.

- خفه شو بی‌ن*ا*موس!

- ای جان چه... ‌.

با مشتی که رو صورتش پایین آوردم، حرفش نیمه تموم موند. از روی موتور افتاد. من هم با لگد به جونش افتادم.

- بی‌همه‌چیز.

چندتا لگد محکم روی قفسه س*ی*نه‌اش زدم که دو نفر از مغازه به سمتم حمله کردن. اولی رو با مشت زدم و دومی رو از کمرش گرفتم و زمین زدمش.

بعد دوتاشون به سمتم حمله کردن. من هم با جفت لگد زدم توی شکم هردوشون و زمین افتادن. بعد افتادم زمین که یکیشون اومد روم و اولین مشتی که زد، با دستام دفعش کردم. بعد شيشه‌ی نوشابه رو که وسط خیابون انداخته بودن، برداشتم و کوبیدم توی سرش. اون هم افتاد که یهو صدای شلیک اومد.

- ع*و*ضی‌ها تکون بخورید، همتون رو ته جهنم می‌فرستم!

بلند شدم و لباس‌هام رو تکون دادم. السا گوشیش رو دستش گرفت چ زنگ زد. من هم اسلحه‌ام‌ رو درآوردم و به سمتشون گرفتم.

- بلایی سرتون بیارم‌ که از به دنیا اومدنتون، پشیمون بشید.

- سرگرد جهانی هستم. پایینپتر از اداره، مشکلی پیش اومده، زودتر.

یکیشون با التماس گفت:

- جون داداش بی‌خیال! گوه خوردیم.

پوزخند زدم.

- بی‌همهوچیز! اگه یه بدبخت بی‌چاره بود که زورتون بهش می‌رسید، سر ناموسش هم کتکش می‌زدید.

- گوه خوردیم...

مأمورها اومدن.

- این سه‌تا رو ببرید اداره و تا جایی که جا داره، به حسابشون برسید تا فردا من بیام.

سرباز احترام گذاشت. من هم به السا نگاه کردم.

- بریم‌.

بعد با السا راه افتادیم.

- رهام، دستت... .

دستم رو بالا آوردم. وقتی شيشه توی سرش خرد کردم، دست خودم بریده بود.

- چیزی نیست.

- آها، باشه.

بعد حرکت کرد. دختره‌ی مغرور! شانس منه دیگه. به خاطر خانوم زخمی شدم بعد به خودش زحمت نداد به زور من رو ببره اتاقش و دستم رو پانسمان کنه. بعد موهاش که بریزه روی صورتش رو کنار بزنم؛ بعدش به هم نگاه‌های عاشقانه کنیم... . خاک تو سرت پسر! حواست رو جمع کن و درگیر این چیزها نشو!

السا کلید اتاقش رو گرفت و رفت. من هم جعبه کمک‌‌های اولیه رو گرفتم و خودم به زور دستم رو پانسمان کردم. توی هندم به دنیا نیومدیم که طرف برامون ساریش رو پاره کنه!

ای تف توی ذات پدر بدذات و سرهنگت! ما کجاییم و اون کجاست!
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا