خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
#پارت۲۱۷
#ساوان
کلافه به موهایم چنگ می‌زنم؛ سَرم داشت می‌ترکید. چند ساعت و چند دقیقه‌ام خیره به فندک استيل نقره‌ای می‌گذشت را نمی‌دانم.
احساس عجیبی داشتم. انگار بعد از سال‌ها یک موجود موذی درونم داشت جان می‌گرفت. برای چه دیدن چشم‌های دختر بچه‌ای وحشی باید ضربان قلبم را بالا ببرد؟ برای چه باید بو کردن موهایش خاطرات تیره‌ی مغزم را شست‌و‌شو دهد؟
کلافه دستم را از روی د‌هانم به طرف ته‌ریشم می‌کشم و فندک را بین انگشت شست و اشاره‌ام می‌چرخانم. وجودی از من درون شکم دختر نگار داشت رشد می‌کرد! برای چه باید به همچین چیزی اجازه می‌دادم؟ نگار کم باعث و بانی بدبختی‌هایم نبود. کلافه چشم می‌بندم و عصبی می‌خندم؛ کاش می‌شد سیفون مغز کوفتی‌ام را می‌کشیدم. کاش صدای کهیر آورش خفه می‌شد.
دستم را بالا می‌برم و ساعدم را زیر سرم می‌گذارم. قوام‌لوی حرام‌زاده را چه کنم؟ حرف‌های سرهنگ‌ را چه؟ واقعاً باید به او اعتماد می‌کردم؟ بازمانده‌ی قلبم را چه می‌کردم؟ کمالی بی‌شرف گفت خواهرم پیش آن‌هاست!
عصبی نفس عمیقی می‌کشم و با نگاه گرفتن از فندک به سقف خیره می‌شوم.
کمی کمرم را روی تخت جا‌به‌جا می‌کنم و ناگهان برای یک لحظه آسمان درشت و معصوم مائده جلوی چشم‌هایم جان می‌گیرد. عصبی پلکم را بهم می‌فشارم؛ دهنت سرویس است ساوان، گاوت زاییده مادر مرده! خودت خبر نداری.
دستم به طرف خشتک شلوارکم می‌رود و کمی پارچه‌ی شلوارک مشکی را می‌کشم. با رفع احساس خارش پایم دوباره برمی‌گردم به موضع قبل: باید چه گوهی می‌خوردم؟ نریمان و خواسته‌های جدیدش را چه‌کنم؟
حرام‌زاده می‌خواهد هرطور شده صاحب ارث کلان نگار شود.
صدای زنگ موبایلم باعث می‌شود دست از سوراخ کردن سقف بردارم. دوباره کدام خر محتاج است؟
به روی آرنجم جک می‌زنم و به سمت پا تختی خودم را می‌کشم. دیدن نام سرهنگ کمالی به اندازه‌ی کافی ضد‌حال بود که بی‌حوصله صورتم مچاله شود. دو روز است که خط صاحب‌مرده مرا ول نمی‌کند!
با اکراه موبایل را بر می‌دارم و تماس را وصل می‌کنم:
- بله سرهنگ.
صدای جدی و خشک کمالی به پشمم هم نیست!
- تو آدم نمیشی، نه؟ چرا جواب نمیدی؟ مائده رو کجا بردی؟ احمق تولدش بود کلی برنامه ریخته بودن براش.
عصبی می‌خندم، چرا هر جا بویی از خواهرزاده حرامی سرهنگ وسط می‌آید اعصابم شخمی می‌شود؟ به گلدان سنگی تزئینی روی پاتختی نگاه می‌کنم:
- مردیکه گه می‌خوره برا زن من برنامه بچینه! سرهنگ بخدا به دست‌ و‌ پام بیاد از هستی ساقطش می‌کنم. بگو فکر مائده رو از سرش بندازه بیرون.
صدای سرهنگ عصبی و پر از غیض می‌شود:
- ما باهم حرف زدیم ساوان! از حدت فراتر نرو. مائده هم ناراحت نکن که زندگیت رو جهنم کنم. من بهت میگم تولدش بوده تو چی میگی؟
کلافه صورتم را می‌فشارم. کاش خفه می‌شد! من تا خرخره زیر گُه بودم و او از تولد حرف می‌زد؟ مگر این چیز‌ها اهمیتی هم دارند؟ هنوز مردم زاد روز بدبخت شدنشان را جشن می‌گرفتند؟
- باشه سرهنگ رو اعصاب من یورتمه نزن.
بدون این‌که منتظر زر زدنش شوم تماس را قطع می‌کنم.

کد:
#پارت۲۱۷
#ساوان

کلافه به موهایم چنگ می‌زنم؛ سَرم داشت می‌ترکید. چند ساعت و چند دقیقه‌ام خیره به فندک استيل نقره‌ای می‌گذشت را نمی‌دانم.
احساس عجیبی داشتم. انگار بعد از سال‌ها یک موجود موذی درونم داشت جان می‌گرفت. برای چه دیدن چشم‌های دختر بچه‌ای وحشی باید ضربان قلبم را بالا ببرد؟ برای چه باید بو کردن موهایش خاطرات تیره‌ی مغزم را شست‌و‌شو دهد؟
کلافه دستم را از روی د‌هانم به طرف ته‌ریشم می‌کشم و فندک را بین انگشت شست و اشاره‌ام می‌چرخانم. وجودی از من درون شکم دختر نگار داشت رشد می‌کرد! برای چه باید به همچین چیزی اجازه می‌دادم؟ نگار کم باعث و بانی بدبختی‌هایم نبود. کلافه چشم می‌بندم و عصبی می‌خندم؛ کاش می‌شد سیفون مغز کوفتی‌ام را می‌کشیدم. کاش صدای کهیر آورش خفه می‌شد.
دستم را بالا می‌برم و ساعدم را زیر سرم می‌گذارم. قوام‌لوی حرام‌زاده را چه کنم؟ حرف‌های سرهنگ‌ را چه؟ واقعاً باید به او اعتماد می‌کردم؟ بازمانده‌ی قلبم را چه می‌کردم؟ کمالی بی‌شرف گفت خواهرم پیش آن‌هاست!
عصبی نفس عمیقی می‌کشم و با نگاه گرفتن از فندک به سقف خیره می‌شوم.
کمی کمرم را روی تخت جا‌به‌جا می‌کنم و ناگهان برای یک لحظه آسمان درشت و معصوم مائده جلوی چشم‌هایم جان می‌گیرد. عصبی پلکم را بهم می‌فشارم؛ دهنت سرویس است ساوان، گاوت زاییده مادر مرده! خودت خبر نداری.
دستم به طرف خشتک شلوارکم می‌رود و کمی پارچه‌ی شلوارک مشکی را می‌کشم. با رفع احساس خارش پایم دوباره برمی‌گردم به موضع قبل: باید چه گوهی می‌خوردم؟ نریمان و خواسته‌های جدیدش را چه‌کنم؟
حرام‌زاده می‌خواهد هرطور شده صاحب ارث کلان نگار شود.
صدای زنگ موبایلم باعث می‌شود دست از سوراخ کردن سقف بردارم. دوباره کدام خر محتاج است؟
به روی آرنجم جک می‌زنم و به سمت پا تختی خودم را می‌کشم. دیدن نام سرهنگ کمالی به اندازه‌ی کافی ضد‌حال بود که بی‌حوصله صورتم مچاله شود. دو روز است که خط صاحب‌مرده مرا ول نمی‌کند!
با اکراه موبایل را بر می‌دارم و تماس را وصل می‌کنم:
- بله سرهنگ.
صدای جدی و خشک کمالی به پشمم هم نیست!
- تو آدم نمیشی، نه؟ چرا جواب نمیدی؟ مائده رو کجا بردی؟ احمق تولدش بود کلی برنامه ریخته بودن براش.
عصبی می‌خندم، چرا هر جا بویی از خواهرزاده حرامی سرهنگ وسط می‌آید اعصابم شخمی می‌شود؟ به گلدان سنگی تزئینی روی پاتختی نگاه می‌کنم:
- مردیکه گه می‌خوره برا زن من برنامه بچینه! سرهنگ بخدا به دست‌ و‌ پام بیاد از هستی ساقطش می‌کنم. بگو فکر مائده رو از سرش بندازه بیرون.
صدای سرهنگ عصبی و پر از غیض می‌شود:
- ما باهم حرف زدیم ساوان! از حدت فراتر نرو. مائده هم ناراحت نکن که زندگیت رو جهنم کنم. من بهت میگم تولدش بوده تو چی میگی؟
کلافه صورتم را می‌فشارم. کاش خفه می‌شد! من تا خرخره زیر گُه بودم و او از تولد حرف می‌زد؟ مگر این چیز‌ها اهمیتی هم دارند؟ هنوز مردم زاد روز بدبخت شدنشان را جشن می‌گرفتند؟
- باشه سرهنگ رو اعصاب من یورتمه نزن.
بدون این‌که منتظر زر زدنش شوم تماس را قطع می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
#پارت۲۱۸
#مائده
قلبم از شدت ناراحتی داشت می‌مرد. فیلم تمام شده بود، ارسلان با گوشی چت می‌کرد و نگار برایم میوه پو*ست می‌گرفت. زینب در اکسپلور اینستاگرام می‌چرخید و با ذوق فیلم نوزاد نشانم می‌داد.
با وجود بودن این همه آدم احساس تنهایی می‌کردم. چرا ساوان نمی‌آمد؟ مطمئنم نمی‌دانست من دیگر نوزده ساله شده‌ام. گوش‌هایم را مهمان یک تبریک خشک و خالی هم نکرد.
حس خاکستری عجیبی را در کل فضا حس می‌کردم. نگار قاچ سیب را به طرفم دراز می‌کند:
- بخور یکم جون بگیری.
بزاق دها‌نم تلخ و مذاب است و با فرو دادنش گلویم زخم بر‌ می‌دارد. صدایم خش‌دار و بی‌حوصله است:
- نمی‌تونم بخورم، ممنون.
نگار کلافه به روح غم نشسته در صورتم نگاه می‌کند و عصبی از روی مبل تک نفره بلند می‌شود. به طرف پشت مبلمان‌ها راه می‌افتد و صدایش را بالا می‌برد:
- ساوان!
اصلاً حالا که این‌گونه است با او قهرم. با نوک انگشت نَم زیر چشمم را می‌گیرم و سعی می‌کنم بی‌تفاوت و جدی شوم. گلویم را صاف می‌کنم و نگاهم را به اکسپلور زینب می‌دهم:
- زینب می‌تونم موبایلت رو قرض بگیرم؟
زینب موبایلش را به طرفم دراز می‌کند و درست همان لحظه صدای ساوان را می‌شنوم. ضربان قلبم نامنظم می‌شود و دلخوری‌ام تشدید!
- چته نگار؟
صدای گام نگار به طرف ساوان در جریان می‌افتد و من سعی دارم بی‌توجه باشم. وارد سرچ اکسپلور زینب می‌شوم و آیدی علیرضا را سرچ می‌کنم.
کمی طول می‌کشد تا لود شود و اکانت را در میان اکانت‌های متشابه پیدا کنم. وارد پیج علیرضا که می‌شوم آخرین پستی که گذاشته توجه‌ام را جلب می‌کند. لبخند محوی روی لَبم می‌نشیند؛ عکس تولد پارسالم بود. من و علیرضا کنار هم ایستاده بودیم و لباس‌هایمان ست سیاه_سفید بود. صورت من کاملاً کیکی بود و بینی علیرضا هم! متن زیرش لبخندم را عمق می‌بخشد.
" تولدت مبارک انرژی بخش مدار زمین... "
صدای ناباور و پر ذوق زینب توجه همه را به سمت ما می‌کشد:
- مائده! تولدته؟ عزیزم...تولدت مبارک باشه.
لبخند تلخی می‌زنم؛ سنگینی نگاه ساوان را حس می‌کنم. ارسلان با یک جهش خودش را به ما می‌رساند و با دیدن تصویر، لبخند پهنش خشک می‌شود. متعجب، آهسته اخم درهم می‌کشد:
- چرا علیرضا برات پست گذاشته؟
جدی به چشم‌های ارسلان خیره می‌شوم:
- به تو هم باید جواب پس بدم ارسلان؟
صدای خشک و عصبی ساوان همزمان می‌شود با کشیده شدن تند موبايل از میان انگشت‌هایم:
- نه! تو نباید جواب بدی، اون حروم‌زاده باید جواب بده که برای زن من پست گذاشته.
عصبی و دلخور چشم‌هایم را بهم می‌فشارم و دستم مشت می‌شود؛ حس موذیانه‌ای درونم میل به لجبازی و عصبی کردن ساوان داشت.
- راجب پسر عمه‌ام درست حرف بزن ساوان!
ساوان عصبی پوزخند می‌زند؛ هیستریک می‌خندد و متعجب نگاهم می‌کند. در این بین صدای غمگین نگار هم به گوش می‌رسد:
- برای این ناراحت بودی؟
با صدای برخورد محکم موبایل به دیوار، ترسیده جیغ می‌کشم و تکان می‌خورم. وحشت‌زده از روی مبل بلند می‌شوم و ساوان برافروخته را می‌بینم؛ سیاهی نگاهش غرق خون است.
نگاهم به لاشه‌ی صد تکه‌ی موبایل زینب روی زمین می‌افتد. چشم‌هایم متعجب به سمت دست مشت شده و رگ‌های ب*ر*جسته دست ساوان می‌چرخد. صدایش از بین غرش دندان‌هایش خارج می‌شود:
- وقتی بچه‌ی من تو شکمته حق نداری به اون حروم‌زاده فکر کنی مائده. نرین به غیرت من!
وحشت‌زده از غرش صدایش چشم‌هایم بهم فشرده می‌شود‌. جو سنگین سالن، عرق به تیره‌ی کمرم می‌نشاند و قلبم جنون‌وار می‌کوبد. خطا کرده بودم! انتخاب احساسی ساوان، آن هم برای یک عمر، اشتباه غیرقابل جبرانی بود.


کد:
#پارت۲۱۸
#مائده

قلبم از شدت ناراحتی داشت می‌مرد. فیلم تمام شده بود، ارسلان با گوشی چت می‌کرد و نگار برایم میوه پو*ست می‌گرفت. زینب در اکسپلور اینستاگرام می‌چرخید و با ذوق فیلم نوزاد نشانم می‌داد.
با وجود بودن این همه آدم احساس تنهایی می‌کردم. چرا ساوان نمی‌آمد؟ مطمئنم نمی‌دانست من دیگر نوزده ساله شده‌ام. گوش‌هایم را مهمان یک تبریک خشک و خالی هم نکرد.
حس خاکستری عجیبی را در کل فضا حس می‌کردم. نگار قاچ سیب را به طرفم دراز می‌کند:
- بخور یکم جون بگیری.
بزاق دها‌نم تلخ و مذاب است و با فرو دادنش گلویم زخم بر‌ می‌دارد. صدایم خش‌دار و بی‌حوصله است:
- نمی‌تونم بخورم، ممنون.
نگار کلافه به روح غم نشسته در صورتم نگاه می‌کند و عصبی از روی مبل تک نفره بلند می‌شود. به طرف پشت مبلمان‌ها راه می‌افتد و صدایش را بالا می‌برد:
- ساوان!
اصلاً حالا که این‌گونه است با او قهرم. با نوک انگشت نَم زیر چشمم را می‌گیرم و سعی می‌کنم بی‌تفاوت و جدی شوم. گلویم را صاف می‌کنم و نگاهم را به اکسپلور زینب می‌دهم:
- زینب می‌تونم موبایلت رو قرض بگیرم؟
زینب موبایلش را به طرفم دراز می‌کند و درست همان لحظه صدای ساوان را می‌شنوم. ضربان قلبم نامنظم می‌شود و دلخوری‌ام تشدید!
- چته نگار؟
صدای گام نگار به طرف ساوان در جریان می‌افتد و من سعی دارم بی‌توجه باشم. وارد سرچ اکسپلور زینب می‌شوم و آیدی علیرضا را سرچ می‌کنم.
کمی طول می‌کشد تا لود شود و اکانت را در میان اکانت‌های متشابه پیدا کنم. وارد پیج علیرضا که می‌شوم آخرین پستی که گذاشته توجه‌ام را جلب می‌کند. لبخند محوی روی لَبم می‌نشیند؛ عکس تولد پارسالم بود. من و علیرضا کنار هم ایستاده بودیم و لباس‌هایمان ست سیاه_سفید  بود. صورت من کاملاً کیکی بود و بینی علیرضا هم! متن زیرش لبخندم را عمق می‌بخشد.
" تولدت مبارک انرژی بخش مدار زمین... "
صدای ناباور و پر ذوق زینب توجه همه را به سمت ما می‌کشد:
- مائده! تولدته؟ عزیزم...تولدت مبارک باشه.
لبخند تلخی می‌زنم؛ سنگینی نگاه ساوان را حس می‌کنم. ارسلان با یک جهش خودش را به ما می‌رساند و با دیدن تصویر، لبخند پهنش خشک می‌شود. متعجب، آهسته اخم درهم می‌کشد:
- چرا علیرضا برات پست گذاشته؟
جدی به چشم‌های ارسلان خیره می‌شوم:
- به تو هم باید جواب پس بدم ارسلان؟
صدای خشک و عصبی ساوان همزمان می‌شود با کشیده شدن تند موبايل از میان انگشت‌هایم:
- نه! تو نباید جواب بدی، اون حروم‌زاده باید جواب بده که برای زن من پست گذاشته.
عصبی و دلخور چشم‌هایم را بهم می‌فشارم و دستم مشت می‌شود؛ حس موذیانه‌ای درونم میل به لجبازی و عصبی کردن ساوان داشت.
- راجب پسر عمه‌ام درست حرف بزن ساوان!
ساوان عصبی پوزخند می‌زند؛ هیستریک می‌خندد و متعجب نگاهم می‌کند. در این بین صدای غمگین نگار هم به گوش می‌رسد:
- برای این ناراحت بودی؟
با صدای برخورد محکم موبایل به دیوار، ترسیده جیغ می‌کشم و تکان می‌خورم. وحشت‌زده از روی مبل بلند می‌شوم و ساوان برافروخته را می‌بینم؛ سیاهی نگاهش غرق خون است.
نگاهم به لاشه‌ی صد تکه‌ی موبایل زینب روی زمین می‌افتد. چشم‌هایم متعجب به سمت دست مشت شده و رگ‌های ب*ر*جسته دست ساوان می‌چرخد. صدایش از بین غرش دندان‌هایش خارج می‌شود:
- وقتی بچه‌ی من تو شکمته حق نداری به اون حروم‌زاده فکر کنی مائده. نرین به غیرت من!
وحشت‌زده از غرش صدایش چشم‌هایم بهم فشرده می‌شود‌. جو سنگین سالن، عرق به تیره‌ی کمرم می‌نشاند و قلبم جنون‌وار می‌کوبد. خطا کرده بودم! انتخاب احساسی ساوان، آن هم برای یک عمر، اشتباه غیرقابل جبرانی بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
#پارت۲۱۹
صدای فریاد ساوان برای بار دوم بلندتر می‌شود:
- فهمیدی یا نه؟
لرز از جانم می‌گذرد. دست‌هایم یخ می‌زنند و رعشه می‌روند. صدای فریاد نگار به‌ جای این‌که آرامم کند، بر ترس نشسته در جانم می‌افزايد:
- خفه‌شو ساوان! صداتو بیار پایین.
قلبم سرسام‌ آور می‌کوبد؛ جرعت باز کردن چشم‌هایم را ندارم. در میان مهلکه‌ی قدرت آن دو، جان می‌دادم.
ساوان حرصی می‌خندد و صدای شکستن وحشتناکی در خانه می‌پیچد.
تَنم خشک می‌شود و یخ می‌بندد. حالت تهوع در جانم می‌پیچد و اندک رمق سر پا ماندنم را می‌گیرد. صدای نگرانی در ن*زد*یک*ی گوشم نجوا می‌شود و بازویم را ماساژ می‌دهد:
- دورت بگردم نترس، بیا بشین قربونت برم.
دستی مرا به سمتی هدایت می‌کند. صدای پای مردانه‌ای که به سرعت از ما دور می‌شود؛ همراه دست می‌شوم و می‌نشینم.
هنوز کل جانم می‌لرزد، فضا به شدت ملتهب و خفقان است؛ چنان که نفس سخت و سنگین خارج می‌شود. دلم تیر می‌کشد و بغض می‌خواهد خفه‌ام کند.
چانه‌ام می‌لرزد و احساس غربت و بی‌پناهی سر تا سر جانم را در آ*غ*و*ش می‌کشد. چگونه می‌تواند صدایش را برای زن حامله‌اش بالا ببرد؟ به چه حقی این‌گونه می‌کند؟
صدای باز شدن درب سالن و بسته شدن پر از شدت آن آخرین شوک را به تَنم می‌دهد. رفتن ساوان را حس می‌کنم، همه‌چیز را بهم ریخت و رفت!
حالم شبیه جنگ‌زده‌ ها می‌شود.
***
بر سر سجاده نشسته بودم و چشم‌هایم روی مهر قفل شده بود.
بعد رفتنش هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد جز این‌که زینب خانه را جمع کرد و ارسلان پشت بند او خارج شد و او هم هنوز نیامده.
به درون اتاق آمدم، ساعت‌ها خودخوری کردم و منتظر ماندم؛ او نیامد!
نماز مغرب و عشا را خواندم؛ او‌ نیامد!
شام را به زهرمار ترین شکل ممکن خوردم؛ او نیامد!
به اتاق آمدم و ساعت‌ها در جایم غلط زدم‌؛ او نیامد!
نماز صبح خواندم و یک دل سیر گریه کردم؛ او نیامد!
انگار قصد برگشتن هم ندارد.
دلم خیلی گرفته بود، انگار مدت‌ها بود با خدا درد و دل نکرده بودم. مدت‌ها بود او را فراموش کرده بودم، درست بعد از آمدن ساوان!
چقدر شرمنده بر سر سجاده گریه کردم. چقدر با فراموشی او به خودم ظلم کردم.
حالا اما، آن‌قدر باریده بودم که تهی شوم، از فکر ساوان و آینده‌ی نامشخص خودم و فرزندم.

نور ماه به روی سجاده‌ی سفید حاله می‌انداخت و از درز میان پرده‌ی حریر سفید به اتاق سرک‌ می‌کشید. همه جا تاریک بود، اما چشم‌های من به این ظلماتی که زندگی‌ام را گرفته عادت کرده.
نفس سنگین درون س*ی*نه‌ام را سخت بیرون می‌دهم و با نگاهی به جایی که نور ماه افتاده بود، آهسته دراز می‌کشم.
پاهایم را در آغوشم جمع می‌کنم و چادر سفید گل‌دار را روی سَرم می‌کشم.
خسته بودم! خوابم می‌آمد و شدیداً آ*غ*و*ش آرام خدا را می‌خواستم.
چشم می‌بندم و با آرامش عجیبی که درون وجودم می‌پیچد، نفس‌های عمیق می‌کشم.
خواب بر جانم سنگینی می‌کند و من از خدا خواسته به آن لبیک می‌گویم.

کد:
#پارت۲۱۹

صدای فریاد ساوان برای بار دوم بلندتر می‌شود:
- فهمیدی یا نه؟
لرز از جانم می‌گذرد. دست‌هایم یخ می‌زنند و رعشه می‌روند. صدای فریاد نگار به‌ جای این‌که آرامم کند، بر ترس نشسته در جانم می‌افزايد:
- خفه‌شو ساوان! صداتو بیار پایین.
قلبم سرسام‌ آور می‌کوبد؛ جرعت باز کردن چشم‌هایم را ندارم. در میان مهلکه‌ی قدرت آن دو، جان می‌دادم.
ساوان حرصی می‌خندد و صدای شکستن وحشتناکی در خانه می‌پیچد.
تَنم خشک می‌شود و یخ می‌بندد. حالت تهوع در جانم می‌پیچد و اندک رمق سر پا ماندنم را می‌گیرد. صدای نگرانی در ن*زد*یک*ی گوشم نجوا می‌شود و بازویم را ماساژ می‌دهد:
- دورت بگردم نترس، بیا بشین قربونت برم.
دستی مرا به سمتی هدایت می‌کند. صدای پای مردانه‌ای که به سرعت از ما دور می‌شود؛ همراه دست می‌شوم و می‌نشینم.
هنوز کل جانم می‌لرزد، فضا به شدت ملتهب و خفقان است؛ چنان که نفس سخت و سنگین خارج می‌شود. دلم تیر می‌کشد و بغض می‌خواهد خفه‌ام کند.
چانه‌ام می‌لرزد و احساس غربت و بی‌پناهی سر تا سر جانم را در آ*غ*و*ش می‌کشد. چگونه می‌تواند صدایش را برای زن حامله‌اش بالا ببرد؟ به چه حقی این‌گونه می‌کند؟
صدای باز شدن درب سالن و بسته شدن پر از شدت آن آخرین شوک را به تَنم می‌دهد. رفتن ساوان را حس می‌کنم، همه‌چیز را بهم ریخت و رفت!
حالم شبیه جنگ‌زده‌ ها می‌شود.

***

بر سر سجاده نشسته بودم و چشم‌هایم روی مهر قفل شده بود.
بعد رفتنش هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد جز این‌که زینب خانه را جمع کرد و ارسلان پشت بند او خارج شد و او هم هنوز نیامده.
به درون اتاق آمدم، ساعت‌ها خودخوری کردم و منتظر ماندم؛ او نیامد!
نماز مغرب و عشا را خواندم؛ او‌ نیامد!
شام را به زهرمار ترین شکل ممکن خوردم؛ او نیامد!
به اتاق آمدم و ساعت‌ها در جایم غلط زدم‌؛ او نیامد!
نماز صبح خواندم و یک دل سیر گریه کردم؛ او نیامد!
انگار قصد برگشتن هم ندارد.
دلم خیلی گرفته بود، انگار مدت‌ها بود با خدا درد و دل نکرده بودم. مدت‌ها بود او را فراموش کرده بودم، درست بعد از آمدن ساوان!
چقدر شرمنده بر سر سجاده گریه کردم. چقدر با فراموشی او به خودم ظلم کردم.
حالا اما، آن‌قدر باریده بودم که تهی شوم، از فکر ساوان و آینده‌ی نامشخص خودم و فرزندم.
نور ماه به روی سجاده‌ی سفید حاله می‌انداخت و از درز میان پرده‌ی حریر سفید به اتاق سرک‌ می‌کشید. همه جا تاریک بود، اما چشم‌های من به این ظلماتی که زندگی‌ام را گرفته عادت کرده.
نفس سنگین درون س*ی*نه‌ام را سخت بیرون می‌دهم و با نگاهی به جایی که نور ماه افتاده بود، آهسته دراز می‌کشم.
پاهایم را در آغوشم جمع می‌کنم و چادر سفید گل‌دار را روی سَرم می‌کشم.
خسته بودم! خوابم می‌آمد و شدیداً آ*غ*و*ش آرام خدا را می‌خواستم.
چشم می‌بندم و با آرامش عجیبی که درون وجودم می‌پیچد، نفس‌های عمیق می‌کشم.
خواب بر جانم سنگینی می‌کند و من از خدا خواسته به آن لبیک می‌گویم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
#پارت۲۲۰
#ساوان
سرمای زمین تا مغز استخوانم می‌رفت و چشم‌هایم می‌سوخت. ریه‌ام پر بود از دود سیگار و گر‌دنم از بس خم مانده بود تیر می‌کشید؛ لباس‌های سر تا پا مشکی‌ام خاکی شده و تَنم خشک شده بود.
خاک سرد بود و می‌گفتند د*اغ را هم سرد می‌کند. نکرد.
چند سال گذشته؟ پانزده سال به زبان از آن روز می‌گذرد.
کدام حرام‌زاده‌ای گفت خاک، د*اغ را سرد می‌کند؟ چشم‌هایم به کلمه‌ی سفید روی سیاهی سنگ قفل می‌شود:
مادر!
چه کسی جای مادر را پر می‌کند؟ چه کسی جای آ*غ*و*ش او را پر می‌کند؟ دل آدم که ترکید، خونش را پیش چه کسی بریزد؟ سر به زانوی که باید گذاشت؟
پای راستم را جمع می‌کنم و تکیه کمرم را به سنگ بالای سرش می‌دهم که رویش آیه‌الكرسي نوشته شده.
سیگار را به لَبم می‌رسانم و چشم‌های تنگ شده‌ام را به آسمان می‌دهم.
از سیگار دم می‌گیرم و بر سیاهی آسمان نقش چهره‌ی مهربان او را رسم می‌کنم‌، چشم‌های خندان و مهربان عسلی‌اش را.
ک*بودی پای گونه‌اش که دائمی بود و هرگز از سنگینی دست آن نریمان حرام‌زاده شکایت نمی‌کرد. نگذاشت اشک‌های شبانه‌اش روی لبخند‌های دائمی‌اش اثر بگذارد.
میان آن همه تخم حرام، از خدا و پیر و پیغمبر برای ما می‌خواند. از درستکار شدن و آدم بودن!
او حق داشت نماند، جای فرشته‌ها که روی زمین نیست.
لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند. دود سیگار را عمیق خارج می‌کنم و به سنگ سرد و ساده نگاه می‌کنم:
- دخترت که رفت دیگه نگفتی یه پسرم دارم. بد تا کردی باهام. می‌دونی دیگه؟
لبخند کنج لَبم خار می‌شود به گلویم. صدای "پسرم" گفتن‌هایش درون گوشم جان می‌گیرد و دلم لک می‌زند برای شنیدن دوباره‌ی صدایش.
کاش بود. اگر داشتمش که نمی‌گذاشت درون سرمای زمستان، کنج قبرستان کز کنم.
کار نداشت که سن و سالی از بچه‌اش گذشته و موی سفید در آروده، پسرش بودم دیگر! با چشم نگرانش قربان صدقه‌ام می‌رفت و نق می‌زد که: سرما می‌خوری!
الان کجاست؟
نَم مزخرف اشک کنج چشمم و غده‌ی سنگی درون گلویم راه نفس کشیدنم را سد می‌کند. خسته نفس سنگین درون سینِه‌ام را خارج می‌کنم و سر به زیر می‌اندازم.
با یادآوری شب‌هایی که در آ*غ*و*ش او سر کرده بودم، ته‌گلو می‌خندم و سرم ناباور به راست و چپ تکان می‌خورد. پانزده سال گذشته!
- یادته چقدر حرص می‌خوردی که سیگار کشیدن نریمان رو نگاه می‌کنم؟
زهرمار گونه می‌خندم و به موهایم چنگ می‌زنم. به سیگارم نگاه می‌کنم و حس انزجاری درونم می‌پیچد:
- این سگ‌مصب بیست‌چهار ساعته روشنه. رفتی دیگه...اگه میموندی که گه می‌خوردم دهن بزنم.
چشم‌های سرخم خشک خشک بودند و آن قطره‌ی اشک سببی شد‌ که کور نشوم.
- من که دیگه سوختم. اگه اونم بره چیکار کنم؟ هوم؟ تو این لجن‌زاری که دست و پا می‌زنم یکی مثل اون چقدر دووم میاره؟
می‌خواهم بغض گلویم را پایین بفرستم شاید نفسم باز شود اما بزرگ‌تر می‌شود و بالا می‌آید:
- مشهدی نموندی بابا شدنم رو ببینی...!
چشم می‌بندم و مائده پشت سیاهی پلکم جان می‌گیرد. یک‌جور‌هایی انگار ارسلان حق داشت. من خر داشتم دل می‌دادم و شبیه یابو‌ها سر خودم را شیره می‌مالیدم.
مادر فرزندم بود. مگر می‌توانم او را نادیده بگیرم؟
نگاه ترسیده‌اش مقابلم جان می‌گیرد و حرام‌زاده‌ای قلبم را در مشت می‌کشد. خاک بر سر ع*و*ضی‌ام کنند!
پوکی به سیگار می‌زنم و کلافه نفسم را بیرون می‌دهم:
- مَشتی، من که دیگه بریدم. شاید وقتشه یه لطفی در حق پسرت بکنی. نظرت چیه؟
موبایل، درون جیب شلوار جین مشکی‌ام می‌لرزد.
دست آزادم درون جیب می‌رود و با بیرون کشیدن موبایل به نام روی صحفه نگاه می‌کنم. ارسلان بود. برای صدمین بار از دیروز زنگ می‌زد. چشمم به ساعت پنج و نیم صبح می‌افتد و بی‌حوصله‌ تماس را وصل می‌کنم.
منتظر صدایش نمی‌مانم:
- سر خاک مادرمم، بیا سر قطعه تا منم بیام.

کد:
#پارت۲۲۰
#ساوان

سرمای زمین تا مغز استخوانم می‌رفت و چشم‌هایم می‌سوخت. ریه‌ام پر بود از دود سیگار و گر‌دنم از بس خم مانده بود تیر می‌کشید؛ لباس‌های سر تا پا مشکی‌ام خاکی شده و تَنم خشک شده بود.
خاک سرد بود و می‌گفتند د*اغ را هم سرد می‌کند. نکرد.
چند سال گذشته؟ پانزده سال به زبان از آن روز می‌گذرد.
کدام حرام‌زاده‌ای گفت خاک، د*اغ را سرد می‌کند؟ چشم‌هایم به کلمه‌ی سفید روی سیاهی سنگ قفل می‌شود:
مادر!
چه کسی جای مادر را پر می‌کند؟ چه کسی جای آ*غ*و*ش او را پر می‌کند؟ دل آدم که ترکید، خونش را پیش چه کسی بریزد؟ سر به زانوی که باید گذاشت؟
پای راستم را جمع می‌کنم و تکیه کمرم را به سنگ بالای سرش می‌دهم که رویش آیه‌الكرسي نوشته شده.
سیگار را به لَبم می‌رسانم و چشم‌های تنگ شده‌ام را به آسمان می‌دهم.
از سیگار دم می‌گیرم و بر سیاهی آسمان نقش چهره‌ی مهربان او را رسم می‌کنم‌، چشم‌های خندان و مهربان عسلی‌اش را.
ک*بودی پای گونه‌اش که دائمی بود و هرگز از سنگینی دست آن نریمان حرام‌زاده شکایت نمی‌کرد. نگذاشت اشک‌های شبانه‌اش روی لبخند‌های دائمی‌اش اثر بگذارد.
میان آن همه تخم حرام، از خدا و پیر و پیغمبر برای ما می‌خواند. از درستکار شدن و آدم بودن!
او حق داشت نماند، جای فرشته‌ها که روی زمین نیست.
لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند. دود سیگار را عمیق خارج می‌کنم و به سنگ سرد و ساده نگاه می‌کنم:
- دخترت که رفت دیگه نگفتی یه پسرم دارم. بد تا کردی باهام. می‌دونی دیگه؟
لبخند کنج لَبم خار می‌شود به گلویم. صدای "پسرم" گفتن‌هایش درون گوشم جان می‌گیرد و دلم لک می‌زند برای شنیدن دوباره‌ی صدایش.
کاش بود. اگر داشتمش که نمی‌گذاشت درون سرمای زمستان، کنج قبرستان کز کنم.
کار نداشت که سن و سالی از بچه‌اش گذشته و موی سفید در آروده، پسرش بودم دیگر! با چشم نگرانش قربان صدقه‌ام می‌رفت و نق می‌زد که: سرما می‌خوری!
الان کجاست؟
نَم مزخرف اشک کنج چشمم و غده‌ی سنگی درون گلویم راه نفس کشیدنم را سد می‌کند. خسته نفس سنگین درون سینِه‌ام را خارج می‌کنم و سر به زیر می‌اندازم.
با یادآوری شب‌هایی که در آ*غ*و*ش او سر کرده بودم، ته‌گلو می‌خندم و سرم ناباور به راست و چپ تکان می‌خورد. پانزده سال گذشته!
- یادته چقدر حرص می‌خوردی که سیگار کشیدن نریمان رو نگاه می‌کنم؟
زهرمار گونه می‌خندم و به موهایم چنگ می‌زنم. به سیگارم نگاه می‌کنم و حس انزجاری درونم می‌پیچد:
- این سگ‌مصب بیست‌چهار ساعته روشنه. رفتی دیگه...اگه میموندی که گه می‌خوردم دهن بزنم.
چشم‌های سرخم خشک خشک بودند و آن قطره‌ی اشک سببی شد‌ که کور نشوم.
- من که دیگه سوختم. اگه اونم بره چیکار کنم؟ هوم؟ تو این لجن‌زاری که دست و پا می‌زنم یکی مثل اون چقدر دووم میاره؟
می‌خواهم بغض گلویم را پایین بفرستم شاید نفسم باز شود اما بزرگ‌تر می‌شود و بالا می‌آید:
- مشهدی نموندی بابا شدنم رو ببینی...!
چشم می‌بندم و مائده پشت سیاهی پلکم جان می‌گیرد. یک‌جور‌هایی انگار ارسلان حق داشت. من خر داشتم دل می‌دادم و شبیه یابو‌ها سر خودم را شیره می‌مالیدم.
مادر فرزندم بود. مگر می‌توانم او را نادیده بگیرم؟
نگاه ترسیده‌اش مقابلم جان می‌گیرد و حرام‌زاده‌ای قلبم را در مشت می‌کشد. خاک بر سر ع*و*ضی‌ام کنند!
پوکی به سیگار می‌زنم و کلافه نفسم را بیرون می‌دهم:
- مَشتی، من که دیگه بریدم. شاید وقتشه یه لطفی در حق پسرت بکنی. نظرت چیه؟
موبایل، درون جیب شلوار جین مشکی‌ام می‌لرزد.
دست آزادم درون جیب می‌رود و با بیرون کشیدن موبایل به نام روی صحفه نگاه می‌کنم. ارسلان بود. برای صدمین بار از دیروز زنگ می‌زد. چشمم به ساعت پنج و نیم صبح می‌افتد و بی‌حوصله‌ تماس را وصل می‌کنم.
منتظر صدایش نمی‌مانم:
- سر خاک مادرمم، بیا سر قطعه تا منم بیام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
***
#پارت۲۲۱
خالی شده بودم. به مقدار زیادی از بار روی شانه‌هایم را کنار قبر مادرم زمین گذاشتم؛ حتی وقتی که جسمش هم نیست، مسکن است.
ارسلان خیره نگاهم می‌کند و رنگ نگرانی و خشم چشم‌هایش به وضوح مشخص است؛ زیر چشم‌هایش از بی‌خوابی گود افتاده و نگاه سرخش فحش می‌دهد.
جرعت دَهان گشودن و اعتراض کردن ندارد ولی کلافگی و آشفته بودنش فریاد می‌زند دوست دارد سر تا پایم را مستفیض کند؛ گویا دیشب تا صبح را در به در دنبال من بوده. البته که من از او نخواسته بودم دنبالم باشد!
سرفه می‌کنم و خسته از یک بیدار بودن طولانی به شماره‌ی 18 روی صحفه‌ی آسانسور نگاه می‌کنم‌؛ بالأخره رسیدیم!
فی‌الواقع به تنها چیزی که نیاز داشتم در آ*غ*و*ش کشیدن جسم ظریف و کوچک مائده بود و به طبع بعدش هم موبایل سگ‌مصب را خاموش می‌کردم و تا لنگ ظهر یک‌سره می‌خوابیدم؛ گور پدر دنیا و آدم‌هایش! یعنی یک خواب عمیق هم به ما نمی‌رسد؟
- نمی‌خوام فاز نصیحت بردارم ساوان، ولی اگه دیدی مائده محلت نمی‌ذاره، سگ نشو! تحمل کن.
درب آسانسور باز می‌شود. با نیم‌نگاه اجمالی به سنگ‌های سفیدِ براق راه‌رو و گلدان بزرگ کریستال همراه گیاه بامبوی درونش، مقابل آسانسور، نرم می‌خندم:
- بسوزه پدر تجربه! کی تا حالا مشاور ر*اب*طه شدی آقای دکتر؟
ارسلان بی‌تفاوت شانه بالا می‌اندازد. از آسانسور بیرون می‌روم و اوهم پشت سرم می‌آید:
- از ما گفتن بود. زنا تا یه جایی تحمل می‌کنن، آستانه‌‌اشون که سر برسه همه چیزو ول می‌کنن میرن. بنظرم خیلی روی عشق مائده حساب باز نکن، آدم باش.
دستم را به طرف ارسلان دراز می‌کنم تا کلید را از او بگیرم. سعی دارم ترس مزخرفی که از حرف ارسلان درون وجودم نیش می‌زد را خفه کنم؛ مگر می‌تواند مرا رها کند؟ بعد از آن همه خاطره‌ای که برایم ساخته؟ گمان نمی‌کنم از این‌جا به بعدش ماندن و رفتن به اختیار او باشد.
ارسلان کلید را به من می‌دهد و با رسیدن پشت درب سفید و منقوش واحد، توقف می‌کنم. کلید را درون درب می‌اندازم و خمیازه کشان درب را با کتف باز می‌کنم.
درب که باز می‌شود گرمای مطبوع خانه، پو*ست یخ‌زده‌ی صورتم را به واکنش وا می‌دارد. بدون معطلی وارد می‌شوم و با پشت پا کفشم را در می‌آورم؛ این‌که برای رسیدن به اتاق عجول شده بودم دست خودم نبود. خسته بودم آخر! دوای خستگی جز تخت و خوابِ دونفره چست؟
با گام‌های بلندی به طرف اتاق می‌روم؛ یک‌جورهایی انگار قلبم اشتیاق و تپش دیدار او را داشت! وگرنه که دلیل کوبش محکم و تند قلبم چه بود؟ شاید هم اثرات چرت و پرت‌های ارسلان است؟
صدای بستن درب توسط ارسلان می‌آید.
راه‌روی تاریک را طی می‌کنم و هم‌زمان مشغول بیرون آوردن کت مشکی می‌شوم. با در آوردن کت، آن را روی دستم می‌اندازم و مرتبش می‌کنم؛ کمی خاک رویش را می‌تکانم.
وقتی که پشت درب اتاق می‌رسم با احتیاط دستگیره را پایین می‌کشم. درب آهسته آهسته باز می‌شود، از میان فاصله افتاده به درون اتاق خیره می‌شوم و آن‌چه چشم‌هایم می‌بیند، دستم را خشک می‌کند.
جسم ظریفش روی سجاده سفید در خودش جمع شده بود و چادر سفید گل‌دار روی شانه به پایینش را پوشانده.
نور ماه نیم‌رخش را معصوم‌تر از همیشه کرده موهایش نامرتب پشت گوشش است.
قلبم چرا نمی‌تپد؟ پاهایم چرا حرکت نمی‌کند؟ دستم چرا قفل شده؟ بزاقم را سخت فرو‌می‌دهم و چشم می‌بندم. قلبم دیوانه‌وار به سینِه می‌کوبد؛ انگار بلایی جدیدی برای من بخت برگشته نازل شده است!

کد:
***
#پارت۲۲۱

خالی شده بودم. به مقدار زیادی از بار روی شانه‌هایم را کنار قبر مادرم زمین گذاشتم؛ حتی وقتی که جسمش هم نیست، مسکن است.
ارسلان خیره نگاهم می‌کند و رنگ نگرانی و خشم چشم‌هایش به وضوح مشخص است؛ زیر چشم‌هایش از بی‌خوابی گود افتاده و نگاه سرخش فحش می‌دهد.
جرعت دَهان گشودن و اعتراض کردن ندارد ولی کلافگی و آشفته بودنش فریاد می‌زند دوست دارد سر تا پایم را مستفیض کند؛ گویا دیشب تا صبح را در به در دنبال من بوده. البته که من از او نخواسته بودم دنبالم باشد!
سرفه می‌کنم و خسته از یک بیدار بودن طولانی به شماره‌ی 18 روی صحفه‌ی آسانسور نگاه می‌کنم‌؛ بالأخره رسیدیم!
فی‌الواقع به تنها چیزی که نیاز داشتم در آ*غ*و*ش کشیدن جسم ظریف و کوچک مائده بود و به طبع بعدش هم موبایل سگ‌مصب را خاموش می‌کردم و تا لنگ ظهر یک‌سره می‌خوابیدم؛ گور پدر دنیا و آدم‌هایش! یعنی یک خواب عمیق هم به ما نمی‌رسد؟
- نمی‌خوام فاز نصیحت بردارم ساوان، ولی اگه دیدی مائده محلت نمی‌ذاره، سگ نشو! تحمل کن.
درب آسانسور باز می‌شود. با نیم‌نگاه اجمالی به سنگ‌های سفیدِ براق راه‌رو و گلدان بزرگ کریستال همراه گیاه بامبوی درونش، مقابل آسانسور، نرم می‌خندم:
- بسوزه پدر تجربه! کی تا حالا مشاور ر*اب*طه شدی آقای دکتر؟
ارسلان بی‌تفاوت شانه بالا می‌اندازد. از آسانسور بیرون می‌روم و اوهم پشت سرم می‌آید:
- از ما گفتن بود. زنا تا یه جایی تحمل می‌کنن، آستانه‌‌اشون که سر برسه همه چیزو ول می‌کنن میرن. بنظرم خیلی روی عشق مائده حساب باز نکن، آدم باش.
دستم را به طرف ارسلان دراز می‌کنم تا کلید را از او بگیرم. سعی دارم ترس مزخرفی که از حرف ارسلان درون وجودم نیش می‌زد را خفه کنم؛ مگر می‌تواند مرا رها کند؟ بعد از آن همه خاطره‌ای که برایم ساخته؟ گمان نمی‌کنم از این‌جا به بعدش ماندن و رفتن به اختیار او باشد.
ارسلان کلید را به من می‌دهد و با رسیدن پشت درب سفید و منقوش واحد، توقف می‌کنم. کلید را درون درب می‌اندازم و خمیازه کشان درب را با کتف باز می‌کنم.
درب که باز می‌شود گرمای مطبوع خانه، پو*ست یخ‌زده‌ی صورتم را به واکنش وا می‌دارد. بدون معطلی وارد می‌شوم و با پشت پا کفشم را در می‌آورم؛ این‌که برای رسیدن به اتاق عجول شده بودم دست خودم نبود. خسته بودم آخر! دوای خستگی جز تخت و خوابِ دونفره چست؟
با گام‌های بلندی به طرف اتاق می‌روم؛ یک‌جورهایی انگار قلبم اشتیاق و تپش دیدار او را داشت! وگرنه که دلیل کوبش محکم و تند قلبم چه بود؟ شاید هم اثرات چرت و پرت‌های ارسلان است؟
صدای بستن درب توسط ارسلان می‌آید.
راه‌روی تاریک را طی می‌کنم و هم‌زمان مشغول بیرون آوردن کت مشکی می‌شوم.  با در آوردن کت، آن را روی دستم می‌اندازم و مرتبش می‌کنم؛ کمی خاک رویش را می‌تکانم.
وقتی که پشت درب اتاق می‌رسم با احتیاط دستگیره را پایین می‌کشم. درب آهسته آهسته باز می‌شود، از میان فاصله افتاده به درون اتاق خیره می‌شوم و آن‌چه چشم‌هایم می‌بیند، دستم را خشک می‌کند.
جسم ظریفش روی سجاده سفید در خودش جمع شده بود و چادر سفید گل‌دار روی شانه به پایینش را پوشانده.
نور ماه نیم‌رخش را معصوم‌تر از همیشه کرده موهایش نامرتب پشت گوشش است.
قلبم چرا نمی‌تپد؟ پاهایم چرا حرکت نمی‌کند؟ دستم چرا قفل شده؟ بزاقم را سخت فرو‌می‌دهم و چشم می‌بندم. قلبم دیوانه‌وار به سینِه می‌کوبد؛ انگار بلایی جدیدی برای من بخت برگشته نازل شده است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
#پارت۲۲۲
#مائده
دقایقی می‌شود که در آ*غ*و*ش او چشم باز کرده‌ام. تا لود شدم و فهمیدم که به کیست؟! کجا و در آ*غ*و*ش چه کسی هستم!؟ کمی طول کشید.
به مقدار زیادی حس بد درون دلم چمپاته زده بود و راستش را بخواهید برعکس هر زمان دیگری، از این‌که در آ*غ*و*ش ساوانم، حس بدی داشتم.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و کمی جا‌به‌جا می‌شوم تا از او فاصله بگیرم و بوی عطرش اذیتم نکند. مسخره است! منی که زمانی عاشق بوی عطر او بودم چرا باید از بوی عطرش انزجار پیدا کنم؟ جو بارداری تا این حد که نمی‌شود.
به جز بوی عطر، بوی سیگار هم می‌دهد! معلوم نیست دیشب تا صبح چند پاکت تمام کرده.
یک دست ساوان دور کمرم و دست دیگرش زیر سرم قرار دارد. اندک فاصله‌ای که با هزار بدبختی با او می‌گیرم را در کسری از ثانیه بر باد می‌دهد و مرا به سمت آغوشش می‌کشد.
حالت تهوع در جانم می‌پیچد و چشمم سیاهی می‌رود. دستم را روی دَهانم می‌گذارم و‌چشمم را می‌بندم؛ نمی‌توانستم حضورش را تحمل کنم! و از طرفی جرعت بیدار کردنش را نداشتم.
می‌ترسیدم عصبانی شود، هنوز هم صدای فریاد دیروزش درون سرم می‌چرخید؛ تولدم را حسابی به یاد ماندنی کرده بود، یعنی محال بود تا روزی که نکیر و منکر بالای سرم بیایند فراموش کنم. چرا؟ چون قطعاً تنها کسی که روی دست خشم او‌می‌زند این دو بزرگوارند.
انتخاب آدم اشتباه تاوانش خیلی وحشت‌ناک است؛ علیرضای طفلک برای روز تولدم کلی برنامه ریخته بود و ساوان با فریاد‌هایش آن را به من تبریک گفت.
خیلی مهم است که چه کسی شریک باقی عمر آدم باشد.
نفس درون سینِه‌ام سنگین بالا می‌آید.
آهسته چشم باز می‌کنم و نگاه غم‌دارم به ماهیچه‌های س*ی*نه‌اش می‌نشیند، روزی برای عضلاتش ضعف می‌رفتم و حالا عامل تهوع‌ و ضعف تَنم بود! چه دنیای عجیبی.
دستم روی تَن بر*ه*نه‌اش می‌نشیند و سعی دارم بدون بیدار کردنش فاصله بگیرم.
- بخواب دیگه دختر... .
صدای خمارِ عصبی و غرق خوابش صورتم را ترسیده مچاله می‌کند. لرز می‌کنم و ضربان قلبم بالا می‌رود فضای خفه‌ی آغوشش، نفس کشیدنم را آزار می‌داد.
صدایم با احتیاط و آرام است:
- ساوان حالم خوب نیست. ولم کن بلند بشم، کمرم درد گرفته.
ساوان عمیق، طولانی و پر صدا هوا را به درون ریه‌اش می‌فرستد؛ عادت بیداری‌اش بود! هر وقت که می‌خواست بیدار شود این‌گونه دم می‌گرفت.
دستش را از دور کمرم برمی‌دارد و پاهایش را می‌کشد.
خمیازه کشان چشم باز می‌کند و با صورت مچاله ته‌ریشش را می‌خارد.
- چیشده؟
صدایش بَم بَم است. از نگاه کردن به چشم‌هایش خودداری می‌کنم و مقدار زیادی قلبم درد دارد.
به‌گونه‌ای رفتار می‌کند انگار دیروز هیچ اتفاقی نیوفتاده! بزاق زهر‌ماری دَ‌هانم را فرو می‌دهم و دلخور سرم را به جهت مخالف او می‌‌چرخانم.
اخم‌های من ‌هم ناخواسته قفل شده:
- می‌خوام بلند شم.
اخم‌هایش بیشتر قفل می‌شود و سنگینی نگاهش را حس ‌می‌کنم:
- چته؟ رنگت چرا پریده؟
پوزخند کنج لَب و خنده‌ی تلخم که نیش به جانم می‌زند برایم درد دارد؛ چه‌ام بود؟ چقدر جالب. چوب اشتباه خودم را خورده بودم، نمی‌توانم یقه‌ی او را بگیرم، ساوان همان ساوان است.
- هیچی.
ساوان نیم‌خیز می‌شود و با نزدیک شدن بالا تنه‌اش به سرم و پیچیدن توأمان بوی عطر و سیگارش در شامه‌ام، بینی‌ام چین می‌افتد و محتویات معده‌ام فوران می‌کند.
نمی‌دانم چگونه شبیه جت از جا بلند می‌شوم و به طرف سرویس می‌دوم، فقط می‌دانم تا به سرویس می‌رسم گلاب به رویتان همان‌جا جلوی درب هرچه بود و نبود را بالا می‌آورم.
کمرم خم شده و تکیه دستم به قاب درب سرویس است؛ با تمام توانم عوق می‌زنم و چشمم سیاهی می‌رود.
معده‌ام خالی بود و هر بار عوق زدن جانی از جانم کم می‌کرد. چشمم سیاهی می‌رود و زانوهایم نمی‌تواند وزن تنم را کنترل کند. دیدن محتویات معده‌‌ام باعث عوق زدن بعدی می‌شود و کل جانم درد می‌گیرد.
سرم گیج می‌رود و چشم‌هایم را محکم بهم می‌فشارم تا چیزی نبینم. بوی تهوع زیر بینی‌ام می‌پیچد و دوباره عوق می‌زنم؛ دیگر نمی‌توانم تحمل کنم، زانویم را زمین می‌زنم و به نفس نفس می‌افتم.
دَهانم باز است و کثیفی آب دَهانم رگه‌ی باریکی شده بود و به زمین می‌ریخت. دستم داشت سر می‌خورد و تعادل نداشتم.
صدای پای ساوان که با گام‌های بلند به طرفم می‌آید نجاتم می‌دهد؛ درست همان لحظه که دستم شل می‌شود و می‌خواهم با صورت به استفراغ‌هایم بیوفتم دست ساوان از پشت لباسم را می‌گیرد.
ساوان خودش را به زمین می‌زند و مرا نگه‌می‌دارد.
دستش را زیر قفسه‌ی سینِه‌ام می‌اندازد و نگرانی نگاه خیره‌اش به حال بَدم می‌افزاید.
از سمت راستم نگه‌ام داشته و من بی‌جان، دوباره عوق می‌زنم؛ فقط اسید معده‌ام بود. ریشه‌ی جانم خشک می‌شود. آخ، استخوان‌هایم!
نفس نفس می‌زنم و سعی می‌کنم مستقل از ساوان بنشینم؛ فکم کاملاً بی‌حس بود‌. درب اتاق باز می‌شود و شخصی سراسیمه خودش را به داخل اتاق می‌اندازد.
- مائده!؟
کم و کسری‌ام فقط نگار بود! کاش دست از سرم بردارند.

کد:
#پارت۲۲۲
#مائده

دقایقی می‌شود که در آ*غ*و*ش او چشم باز کرده‌ام. تا لود شدم و فهمیدم که به کیست؟! کجا و در آ*غ*و*ش چه کسی هستم!؟ کمی طول کشید.
به مقدار زیادی حس بد درون دلم چمپاته زده بود و راستش را بخواهید برعکس هر زمان دیگری، از این‌که در آ*غ*و*ش ساوانم، حس بدی داشتم.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و کمی جا‌به‌جا می‌شوم تا از او فاصله بگیرم و بوی عطرش اذیتم نکند. مسخره است! منی که زمانی عاشق بوی عطر او بودم چرا باید از بوی عطرش انزجار پیدا کنم؟ جو بارداری تا این حد که نمی‌شود.
به جز بوی عطر، بوی سیگار هم می‌دهد! معلوم نیست دیشب تا صبح چند پاکت تمام کرده.
یک دست ساوان دور کمرم و دست دیگرش زیر سرم قرار دارد. اندک فاصله‌ای که با هزار بدبختی با او می‌گیرم را در کسری از ثانیه بر باد می‌دهد و مرا به سمت آغوشش می‌کشد.
حالت تهوع در جانم می‌پیچد و چشمم سیاهی می‌رود. دستم را روی دَهانم می‌گذارم و‌چشمم را می‌بندم؛ نمی‌توانستم حضورش را تحمل کنم! و از طرفی جرعت بیدار کردنش را نداشتم.
می‌ترسیدم عصبانی شود، هنوز هم صدای فریاد دیروزش درون سرم می‌چرخید؛ تولدم را حسابی به یاد ماندنی کرده بود، یعنی محال بود تا روزی که نکیر و منکر بالای سرم بیایند فراموش کنم. چرا؟ چون قطعاً تنها کسی که روی دست خشم او‌می‌زند این دو بزرگوارند.
انتخاب آدم اشتباه تاوانش خیلی وحشت‌ناک است؛ علیرضای طفلک برای روز تولدم کلی برنامه ریخته بود و ساوان با فریاد‌هایش آن را به من تبریک گفت.
خیلی مهم است که چه کسی شریک باقی عمر آدم باشد.
نفس درون سینِه‌ام سنگین بالا می‌آید.
آهسته چشم باز می‌کنم و نگاه غم‌دارم به ماهیچه‌های س*ی*نه‌اش می‌نشیند، روزی برای عضلاتش ضعف می‌رفتم و حالا عامل تهوع‌ و ضعف تَنم بود! چه دنیای عجیبی.
دستم روی تَن بر*ه*نه‌اش می‌نشیند و سعی دارم بدون بیدار کردنش فاصله بگیرم.
- بخواب دیگه دختر...  .
صدای خمارِ عصبی و غرق خوابش صورتم را ترسیده مچاله می‌کند. لرز می‌کنم و ضربان قلبم بالا می‌رود فضای خفه‌ی آغوشش، نفس کشیدنم را آزار می‌داد.
صدایم با احتیاط و آرام است:
- ساوان حالم خوب نیست. ولم کن بلند بشم، کمرم درد گرفته.
ساوان عمیق، طولانی و پر صدا هوا را به درون ریه‌اش می‌فرستد؛ عادت بیداری‌اش بود! هر وقت که می‌خواست بیدار شود این‌گونه دم می‌گرفت.
دستش را از دور کمرم برمی‌دارد و پاهایش را می‌کشد.
خمیازه کشان چشم باز می‌کند و با صورت مچاله ته‌ریشش را می‌خارد.
- چیشده؟
صدایش بَم بَم است. از نگاه کردن به چشم‌هایش خودداری می‌کنم و مقدار زیادی قلبم درد دارد.
به‌گونه‌ای رفتار می‌کند انگار دیروز هیچ اتفاقی نیوفتاده! بزاق زهر‌ماری دَ‌هانم را فرو می‌دهم و دلخور سرم را به جهت مخالف او می‌‌چرخانم.
اخم‌های من ‌هم ناخواسته قفل شده:
- می‌خوام بلند شم.
اخم‌هایش بیشتر قفل می‌شود و سنگینی نگاهش را حس ‌می‌کنم:
- چته؟ رنگت چرا پریده؟
پوزخند کنج لَب و خنده‌ی تلخم که نیش به جانم می‌زند برایم درد دارد؛ چه‌ام بود؟ چقدر جالب. چوب اشتباه خودم را خورده بودم، نمی‌توانم یقه‌ی او را بگیرم، ساوان همان ساوان است.
- هیچی.
ساوان نیم‌خیز می‌شود و با نزدیک شدن بالا تنه‌اش به سرم و پیچیدن توأمان بوی عطر و سیگارش در شامه‌ام، بینی‌ام چین می‌افتد و محتویات معده‌ام فوران می‌کند.
نمی‌دانم چگونه شبیه جت از جا بلند می‌شوم و به طرف سرویس می‌دوم، فقط می‌دانم تا به سرویس می‌رسم گلاب به رویتان همان‌جا جلوی درب هرچه بود و نبود را بالا می‌آورم.
کمرم خم شده و تکیه دستم به قاب درب سرویس است؛ با تمام توانم عوق می‌زنم و چشمم سیاهی می‌رود.
معده‌ام خالی بود و هر بار عوق زدن جانی از جانم کم می‌کرد. چشمم سیاهی می‌رود و زانوهایم نمی‌تواند وزن تنم را کنترل کند. دیدن محتویات معده‌‌ام باعث عوق زدن بعدی می‌شود و کل جانم درد می‌گیرد.
سرم گیج می‌رود و چشم‌هایم را محکم بهم می‌فشارم تا چیزی نبینم. بوی تهوع زیر بینی‌ام می‌پیچد و دوباره عوق می‌زنم؛ دیگر نمی‌توانم تحمل کنم، زانویم را زمین می‌زنم و به نفس نفس می‌افتم.
دَهانم باز است و کثیفی آب دَهانم رگه‌ی باریکی شده بود و به زمین می‌ریخت. دستم داشت سر می‌خورد و تعادل نداشتم.
صدای پای ساوان که با گام‌های بلند به طرفم می‌آید نجاتم می‌دهد؛ درست همان لحظه که دستم شل می‌شود و می‌خواهم با صورت به استفراغ‌هایم بیوفتم دست ساوان از پشت لباسم را می‌گیرد.
ساوان خودش را به زمین می‌زند و مرا نگه‌می‌دارد.
دستش را زیر قفسه‌ی سینِه‌ام می‌اندازد و نگرانی نگاه خیره‌اش به حال بَدم می‌افزاید.
از سمت راستم نگه‌ام داشته و من بی‌جان، دوباره عوق می‌زنم؛ فقط اسید معده‌ام بود. ریشه‌ی جانم خشک می‌شود. آخ، استخوان‌هایم!
نفس نفس می‌زنم و سعی می‌کنم مستقل از ساوان بنشینم؛ فکم کاملاً بی‌حس بود‌. درب اتاق باز می‌شود و شخصی سراسیمه خودش را به داخل اتاق می‌اندازد.
- مائده!؟
کم و کسری‌ام فقط نگار بود! کاش دست از سرم بردارند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
#پارت۲۲۳
بغض داشت خفه‌ام می‌کرد و دیگر تحمل نداشتم. به طرز مزخرفی دیگر بریده‌ام و آمپرم به صد رسیده.
ضعف جانم یک طرف و اعصاب د*اغ کرده‌ام یک طرف،
هر لحظه امکان داشت منفجر شوم.
صدای عصبی ساوان، داشت جرقه لازم برای انبار باروت مغزم را می‌زد:
- حرف میزنی یا می‌خوای جون به ل*بم کنی؟
نفس نفس زنان فکم را بهم می‌فشارم و سعی می‌کنم فریاد‌های دیشبش را فراموش کنم. نگاهم را از کثیفی سنگ‌های سرویس بالا می‌کشم و پر از نفرت دست ساوان را پس می‌زنم .
خودم را با کمک دیوار نگه‌می‌دارم. به دیوار چنگ می‌زنم تا جیغ نزنم؛ بزرگ شو مائده! تحمل کن، همه چیز می‌گذرد، همه‌ی این‌ها کابوس است.
نفس‌های عمیق می‌کشم تا هم حالت تهوع تمام شود و هم خشم و بغضم را کنترل کنم.
ساوان کلافه پوزخند می‌زند، عمیق نگاهم می‌کند و دستش درون موهایش چنگ می‌شود. بالا‌تنه‌اش عر*یان بود و تکان‌های مداوم تَنش و بالا_ پایین شدن سینِه‌اش نشان می‌داد دارد عصبی می‌شود.
یک پا‌یش را درون سینِه جمع می‌کند و تکیه کمرش را به دیوار می‌دهد. دستش از موهایش بیرون می‌آید و با خنده‌ی عصبی به من نگاه می‌کند:
- چته عزیزم؟
《عزیزم》َش پر از غیض است و بغضم را تشدید می‌کند. نفس حبس شده درون‌ سینَه‌‌ام را پر صدا خارج می‌کنم و زهرخند روی لَبم قلبم را شکاف می‌دهد.
تمام عزمم را جزم می‌کنم و نگاهم را به ساوان کلافه و عصبی می‌دهم. خیره می‌مانم به سیاه‌چاله‌هایش و می‌بینم که دیگر برایم جذاب نیست! چقدر زود هوس درون دلم خوابید.
ته‌گلو می‌خندم و نفسم از بغض گلویم بند می‌آید:
- می‌خوام بچه رو سقط کنم ساوان. یکم دیر فهمیدم...
بغض راه نفسم را بسته و صدایم خش‌دار می‌شود:
- یکم دیر فهمیدم؛ اما حالا هم دیر نیست. من پشیمونم ساوان. از انتخابت پشیمونم.
خشک می‌شود. به آنی کلافگی و خشم درون چشم‌هایش پَر می‌کشد و بُهت در تک‌تک سلول‌هایش لانه می‌کند. قفسه سینِه‌اش دیگر حرکت نمی‌کند و نفس نمی‌کشد.
مصمم‌تر از دقیقه‌ی قبل، خشک شدنش را می‌بینم و بغض لعنتی را فرو می‌دهم. نفس عمیقی می‌کشم و چشم‌ از او می‌گیرم؛ باید همین‌جا این داستان کودکانه را تمام می‌کردم. هرچقدر که می‌خواست سخت باشد.
جنگ اول بِه بود!
صدای جدی نگار از بالای سرم به گوش می‌رسد و دست‌هایش به سمتم دراز شده:
- دستت رو بده من مامان. بذار کمکت کنم بلند بشی.
چشم می‌بندم و دوباره نفس عمیقی می‌کشم. این‌که می‌توانستم بچه را سقط کنم یا نه را نمی‌دانم. همین‌قدر می‌دانم که باید از ساوان جدا شوم، من آدم بودن با او نیستم. بچه‌تر از آنم که بتوانم رفتار‌هایش را تحمل کنم.
آهسته چشم‌ می‌گشایم و دست نگار را می‌گیرم. کل جانم درد می‌کند و تا بخواهم بلند شوم، درد امانم را می‌برد.
به هر جان کندنی که بود روی پاهایم می‌مانم و نگاه جدی‌ام را به اخم‌هایش می‌دهم. آسمان نگاهش حمایت‌گرانه خیره‌ام بود.
- هر تصمیمی بگیری من پشتت می‌مونم. جز تو هیچکس برام اهمیت نداره‌!
لبخند کوتاهی به چشم‌هایش می‌زنم و با گرفتن نگاهم به طرف کمد می‌روم تا لباس‌هایم را عوض کنم:
- زنگ بزن به بابام نگار. بگو بیاد دنبالم. هر وقت خواستی می‌تونیم زاهدان همدیگه رو ببینیم.
نگاه سنگین نگار را می‌بینم و جدی به پشت‌ سر می‌چرخم. نگاهش سر تا سر غم است!
لبخندم رنگ ترحم می‌گیرد:
- گفتی بهم احترام می‌ذاری. من نمی‌خوام این‌جا باشم.
در و دیوار اتاق خفه‌ است و دلم درون س*ی*نه‌ام بی‌قراری می‌کند؛ همه چیز دیگر تمام شد.
این‌جا نقطه‌ی پایان یک اشتباه است! خداحافظ مائده احمق و ساده‌ی درون دلم. خداحافظ اشتباهی که تا پایان عمرم فراموشت نمی‌کنم.
نگار موبایلش را از جیب بافت سفیدش در می‌آورد و من می‌روم که لباس‌هایم را عوض کنم.


کد:
#پارت۲۲۳

بغض داشت خفه‌ام می‌کرد و دیگر تحمل نداشتم. به طرز مزخرفی دیگر بریده‌ام و آمپرم به صد رسیده.
ضعف جانم یک طرف و اعصاب د*اغ کرده‌ام یک طرف،
هر لحظه امکان داشت منفجر شوم.
صدای عصبی ساوان، داشت جرقه لازم برای انبار باروت مغزم را می‌زد:
- حرف میزنی یا می‌خوای جون به ل*بم کنی؟
نفس نفس زنان فکم را بهم می‌فشارم و سعی می‌کنم فریاد‌های دیشبش را فراموش کنم. نگاهم را از کثیفی سنگ‌های سرویس بالا می‌کشم و پر از نفرت دست ساوان را پس می‌زنم .
خودم را با کمک دیوار نگه‌می‌دارم. به دیوار چنگ می‌زنم تا جیغ نزنم؛ بزرگ شو مائده! تحمل کن، همه چیز می‌گذرد، همه‌ی این‌ها کابوس است.
نفس‌های عمیق می‌کشم تا هم حالت تهوع تمام شود و هم خشم و بغضم را کنترل کنم.
ساوان کلافه پوزخند می‌زند، عمیق نگاهم می‌کند و دستش درون موهایش چنگ می‌شود. بالا‌تنه‌اش عر*یان بود و تکان‌های مداوم تَنش و بالا_ پایین شدن سینِه‌اش نشان می‌داد دارد عصبی می‌شود.
یک پا‌یش را درون سینِه جمع می‌کند و تکیه کمرش را به دیوار می‌دهد. دستش از موهایش بیرون می‌آید و با خنده‌ی عصبی به من نگاه می‌کند:
- چته عزیزم؟
《عزیزم》َش پر از غیض است و بغضم را تشدید می‌کند. نفس حبس شده درون‌ سینَه‌‌ام را پر صدا خارج می‌کنم و زهرخند روی لَبم قلبم را شکاف می‌دهد.
تمام عزمم را جزم می‌کنم و نگاهم را به ساوان کلافه و عصبی می‌دهم. خیره می‌مانم به سیاه‌چاله‌هایش و می‌بینم که دیگر برایم جذاب نیست! چقدر زود هوس درون دلم خوابید.
ته‌گلو می‌خندم و نفسم از بغض گلویم بند می‌آید:
- می‌خوام بچه رو سقط کنم ساوان. یکم دیر فهمیدم...
بغض راه نفسم را بسته و صدایم خش‌دار می‌شود:
- یکم دیر فهمیدم؛ اما حالا هم دیر نیست. من پشیمونم ساوان. از انتخابت پشیمونم.
خشک می‌شود. به آنی کلافگی و خشم درون چشم‌هایش پَر می‌کشد و بُهت در تک‌تک سلول‌هایش لانه می‌کند. قفسه سینِه‌اش دیگر حرکت نمی‌کند و نفس نمی‌کشد.
مصمم‌تر از دقیقه‌ی قبل، خشک شدنش را می‌بینم و بغض لعنتی را فرو می‌دهم. نفس عمیقی می‌کشم و چشم‌ از او می‌گیرم؛ باید همین‌جا این داستان کودکانه را تمام می‌کردم. هرچقدر که می‌خواست سخت باشد.
جنگ اول بِه بود!
صدای جدی نگار از بالای سرم به گوش می‌رسد و دست‌هایش به سمتم دراز شده:
- دستت رو بده من مامان. بذار کمکت کنم بلند بشی.
چشم می‌بندم و دوباره نفس عمیقی می‌کشم. این‌که می‌توانستم بچه را سقط کنم یا نه را نمی‌دانم. همین‌قدر می‌دانم که باید از ساوان جدا شوم، من آدم بودن با او نیستم. بچه‌تر از آنم که بتوانم رفتار‌هایش را تحمل کنم.
آهسته چشم‌ می‌گشایم و دست نگار را می‌گیرم. کل جانم درد می‌کند و تا بخواهم بلند شوم، درد امانم را می‌برد.
به هر جان کندنی که بود روی پاهایم می‌مانم و نگاه جدی‌ام را به اخم‌هایش می‌دهم. آسمان نگاهش حمایت‌گرانه خیره‌ام بود.
- هر تصمیمی بگیری من پشتت می‌مونم. جز تو هیچکس برام اهمیت نداره‌!
لبخند کوتاهی به چشم‌هایش می‌زنم و با گرفتن نگاهم به طرف کمد می‌روم تا لباس‌هایم را عوض کنم:
- زنگ بزن به بابام نگار. بگو بیاد دنبالم. هر وقت خواستی می‌تونیم زاهدان همدیگه رو ببینیم.
نگاه سنگین نگار را می‌بینم و جدی به پشت‌ سر می‌چرخم. نگاهش سر تا سر غم است!
لبخندم رنگ ترحم می‌گیرد:
- گفتی بهم احترام می‌ذاری. من نمی‌خوام این‌جا باشم.
در و دیوار اتاق خفه‌ است و دلم درون س*ی*نه‌ام بی‌قراری می‌کند؛ همه چیز دیگر تمام شد.
این‌جا نقطه‌ی پایان یک اشتباه است! خداحافظ مائده احمق و ساده‌ی درون دلم. خداحافظ اشتباهی که تا پایان عمرم فراموشت نمی‌کنم.
نگار موبایلش را از جیب بافت سفیدش در می‌آورد و من می‌روم که لباس‌هایم را عوض کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
***
#پارت۲۲۴
هوا خفه بود، نمی‌توانستم نفس بکشم.
نگار برایم ماشینی گرفته بود که مرا به فرودگاه برساند. قرار بود شخصی مرا تا خانه‌ی پدریم اسکورت کند تا خیال نگار راحت شود.
تا آخرین باری که از خانه خارج شدم، بعد گذشت چهل دقیقه، ساوان هنوز هم از جایش بلند نشده بود و فقط خیره به جای خالی‌ام نگاه می‌کرد. انگار که خشک شده بود!
پایین ساختمان منتظر آمدن راننده و بادیگارد بودم؛ کل جانم درد داشت! استخوان به استخوانم.
کمرم تیر می‌کشید و دلم آشوب بود. چشم‌هایم لحظه‌ای خالی نمی‌شد و دنیا دور مدار طبقه‌ی هجدهم ساختمان می‌چرخید، حوالی اتاقی که ساوان در آن بود و نفس نمی‌کشید.
خاک بر سر احمقم کنند که هنوز هم نگران او بودم! کی تمام می‌شود این فکر کردن‌ها؟ کی تمام می‌شود این نگرانی‌ها؟ کی یادمیگیرم به خودم فکر کنم؟
اشک‌هایم را پاک می‌کنم و نفس عمیق می‌کشم.
ماشین رولزرویس مشکی رنگی مقابل پاییم می‌ایستد.
سرم را به طرف مخالف می‌چرخانم و می‌خواهم جایم را عوض کنم که در ماشین باز می‌شود و جوانی حدودا چهل ساله با اندام تنومند، سر تا پا سیاه پوش از ماشین خارج می‌شود و به من نگاه می‌کند:
- بفرمایید سوار بشید خانم کمالی. از طرف خانم بزرگ اومدیم.
سرم را زیر می‌اندازم و با فین کشیدین، دستم را به لَبم می‌فشارم. نمی‌خواستم دوباره به طبقه هجدهم نگاه کنم! باید تمامش می‌کردم. حرف آینده خودم و فرزندم بود.
خیلی تلاش می‌کنم سرم بالا نرود؛ ان‌قدر به خودم فشار می‌آورم که بغض لعنتی دوباره می‌ترکد.
بادیگارد درب عقب را باز می‌کند و به طرف من آمده و مرا تا درون ماشین هدایت می‌کند.
کنار درب ماشین ناخداگاه سرم بلند می‌شود و برای آخرین بار به تراس ساختمان و طبقه هجدهم نگاه می‌کنم؛ همه‌چیز تمام شد.
چشم می‌بندم و با نفس عمیقی سر به زیر انداخته و سوار ماشین می‌شوم. من نمی‌توانم این ظلم را در حق خودم و فرزندم روا بدانم. نمی‌توانم!


کد:
***
#پارت۲۲۴

هوا خفه بود، نمی‌توانستم نفس بکشم.
نگار برایم ماشینی گرفته بود که مرا به فرودگاه برساند. قرار بود شخصی مرا تا خانه‌ی پدریم اسکورت کند تا خیال نگار راحت شود.
تا آخرین باری که از خانه خارج شدم، بعد گذشت چهل دقیقه، ساوان هنوز هم از جایش بلند نشده بود و فقط خیره به جای خالی‌ام نگاه می‌کرد. انگار که خشک شده بود!
پایین ساختمان منتظر آمدن راننده و بادیگارد بودم؛ کل جانم درد داشت! استخوان به استخوانم.
کمرم تیر می‌کشید و دلم آشوب بود. چشم‌هایم لحظه‌ای خالی نمی‌شد و دنیا دور مدار طبقه‌ی هجدهم ساختمان می‌چرخید، حوالی اتاقی که ساوان در آن بود و نفس نمی‌کشید.
خاک بر سر احمقم کنند که هنوز هم نگران او بودم! کی تمام می‌شود این فکر کردن‌ها؟ کی تمام می‌شود این نگرانی‌ها؟ کی یادمیگیرم به خودم فکر کنم؟
اشک‌هایم را پاک می‌کنم و نفس عمیق می‌کشم.
ماشین رولزرویس مشکی رنگی مقابل پاییم می‌ایستد.
سرم را به طرف مخالف می‌چرخانم و می‌خواهم جایم را عوض کنم که در ماشین باز می‌شود و جوانی حدودا چهل ساله با اندام تنومند، سر تا پا سیاه پوش از ماشین خارج می‌شود و به من نگاه می‌کند:
- بفرمایید سوار بشید خانم کمالی. از طرف خانم بزرگ اومدیم.
سرم را زیر می‌اندازم و با فین کشیدین، دستم را به لَبم می‌فشارم. نمی‌خواستم دوباره به طبقه هجدهم نگاه کنم! باید تمامش می‌کردم. حرف آینده خودم و فرزندم بود.
خیلی تلاش می‌کنم سرم بالا نرود؛ ان‌قدر به خودم فشار می‌آورم که بغض لعنتی دوباره می‌ترکد.
بادیگارد درب عقب را باز می‌کند و به طرف من آمده و مرا تا درون ماشین هدایت می‌کند.
کنار درب ماشین ناخداگاه سرم بلند می‌شود و برای آخرین بار به تراس ساختمان و طبقه هجدهم نگاه می‌کنم؛ همه‌چیز تمام شد.
چشم می‌بندم و با نفس عمیقی سر به زیر انداخته و سوار ماشین می‌شوم. من نمی‌توانم این ظلم را در حق خودم و فرزندم روا بدانم. نمی‌توانم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا