.zeynab.
نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت۲۱۷
#ساوان
کلافه به موهایم چنگ میزنم؛ سَرم داشت میترکید. چند ساعت و چند دقیقهام خیره به فندک استيل نقرهای میگذشت را نمیدانم.
احساس عجیبی داشتم. انگار بعد از سالها یک موجود موذی درونم داشت جان میگرفت. برای چه دیدن چشمهای دختر بچهای وحشی باید ضربان قلبم را بالا ببرد؟ برای چه باید بو کردن موهایش خاطرات تیرهی مغزم را شستوشو دهد؟
کلافه دستم را از روی دهانم به طرف تهریشم میکشم و فندک را بین انگشت شست و اشارهام میچرخانم. وجودی از من درون شکم دختر نگار داشت رشد میکرد! برای چه باید به همچین چیزی اجازه میدادم؟ نگار کم باعث و بانی بدبختیهایم نبود. کلافه چشم میبندم و عصبی میخندم؛ کاش میشد سیفون مغز کوفتیام را میکشیدم. کاش صدای کهیر آورش خفه میشد.
دستم را بالا میبرم و ساعدم را زیر سرم میگذارم. قواملوی حرامزاده را چه کنم؟ حرفهای سرهنگ را چه؟ واقعاً باید به او اعتماد میکردم؟ بازماندهی قلبم را چه میکردم؟ کمالی بیشرف گفت خواهرم پیش آنهاست!
عصبی نفس عمیقی میکشم و با نگاه گرفتن از فندک به سقف خیره میشوم.
کمی کمرم را روی تخت جابهجا میکنم و ناگهان برای یک لحظه آسمان درشت و معصوم مائده جلوی چشمهایم جان میگیرد. عصبی پلکم را بهم میفشارم؛ دهنت سرویس است ساوان، گاوت زاییده مادر مرده! خودت خبر نداری.
دستم به طرف خشتک شلوارکم میرود و کمی پارچهی شلوارک مشکی را میکشم. با رفع احساس خارش پایم دوباره برمیگردم به موضع قبل: باید چه گوهی میخوردم؟ نریمان و خواستههای جدیدش را چهکنم؟
حرامزاده میخواهد هرطور شده صاحب ارث کلان نگار شود.
صدای زنگ موبایلم باعث میشود دست از سوراخ کردن سقف بردارم. دوباره کدام خر محتاج است؟
به روی آرنجم جک میزنم و به سمت پا تختی خودم را میکشم. دیدن نام سرهنگ کمالی به اندازهی کافی ضدحال بود که بیحوصله صورتم مچاله شود. دو روز است که خط صاحبمرده مرا ول نمیکند!
با اکراه موبایل را بر میدارم و تماس را وصل میکنم:
- بله سرهنگ.
صدای جدی و خشک کمالی به پشمم هم نیست!
- تو آدم نمیشی، نه؟ چرا جواب نمیدی؟ مائده رو کجا بردی؟ احمق تولدش بود کلی برنامه ریخته بودن براش.
عصبی میخندم، چرا هر جا بویی از خواهرزاده حرامی سرهنگ وسط میآید اعصابم شخمی میشود؟ به گلدان سنگی تزئینی روی پاتختی نگاه میکنم:
- مردیکه گه میخوره برا زن من برنامه بچینه! سرهنگ بخدا به دست و پام بیاد از هستی ساقطش میکنم. بگو فکر مائده رو از سرش بندازه بیرون.
صدای سرهنگ عصبی و پر از غیض میشود:
- ما باهم حرف زدیم ساوان! از حدت فراتر نرو. مائده هم ناراحت نکن که زندگیت رو جهنم کنم. من بهت میگم تولدش بوده تو چی میگی؟
کلافه صورتم را میفشارم. کاش خفه میشد! من تا خرخره زیر گُه بودم و او از تولد حرف میزد؟ مگر این چیزها اهمیتی هم دارند؟ هنوز مردم زاد روز بدبخت شدنشان را جشن میگرفتند؟
- باشه سرهنگ رو اعصاب من یورتمه نزن.
بدون اینکه منتظر زر زدنش شوم تماس را قطع میکنم.
#ساوان
کلافه به موهایم چنگ میزنم؛ سَرم داشت میترکید. چند ساعت و چند دقیقهام خیره به فندک استيل نقرهای میگذشت را نمیدانم.
احساس عجیبی داشتم. انگار بعد از سالها یک موجود موذی درونم داشت جان میگرفت. برای چه دیدن چشمهای دختر بچهای وحشی باید ضربان قلبم را بالا ببرد؟ برای چه باید بو کردن موهایش خاطرات تیرهی مغزم را شستوشو دهد؟
کلافه دستم را از روی دهانم به طرف تهریشم میکشم و فندک را بین انگشت شست و اشارهام میچرخانم. وجودی از من درون شکم دختر نگار داشت رشد میکرد! برای چه باید به همچین چیزی اجازه میدادم؟ نگار کم باعث و بانی بدبختیهایم نبود. کلافه چشم میبندم و عصبی میخندم؛ کاش میشد سیفون مغز کوفتیام را میکشیدم. کاش صدای کهیر آورش خفه میشد.
دستم را بالا میبرم و ساعدم را زیر سرم میگذارم. قواملوی حرامزاده را چه کنم؟ حرفهای سرهنگ را چه؟ واقعاً باید به او اعتماد میکردم؟ بازماندهی قلبم را چه میکردم؟ کمالی بیشرف گفت خواهرم پیش آنهاست!
عصبی نفس عمیقی میکشم و با نگاه گرفتن از فندک به سقف خیره میشوم.
کمی کمرم را روی تخت جابهجا میکنم و ناگهان برای یک لحظه آسمان درشت و معصوم مائده جلوی چشمهایم جان میگیرد. عصبی پلکم را بهم میفشارم؛ دهنت سرویس است ساوان، گاوت زاییده مادر مرده! خودت خبر نداری.
دستم به طرف خشتک شلوارکم میرود و کمی پارچهی شلوارک مشکی را میکشم. با رفع احساس خارش پایم دوباره برمیگردم به موضع قبل: باید چه گوهی میخوردم؟ نریمان و خواستههای جدیدش را چهکنم؟
حرامزاده میخواهد هرطور شده صاحب ارث کلان نگار شود.
صدای زنگ موبایلم باعث میشود دست از سوراخ کردن سقف بردارم. دوباره کدام خر محتاج است؟
به روی آرنجم جک میزنم و به سمت پا تختی خودم را میکشم. دیدن نام سرهنگ کمالی به اندازهی کافی ضدحال بود که بیحوصله صورتم مچاله شود. دو روز است که خط صاحبمرده مرا ول نمیکند!
با اکراه موبایل را بر میدارم و تماس را وصل میکنم:
- بله سرهنگ.
صدای جدی و خشک کمالی به پشمم هم نیست!
- تو آدم نمیشی، نه؟ چرا جواب نمیدی؟ مائده رو کجا بردی؟ احمق تولدش بود کلی برنامه ریخته بودن براش.
عصبی میخندم، چرا هر جا بویی از خواهرزاده حرامی سرهنگ وسط میآید اعصابم شخمی میشود؟ به گلدان سنگی تزئینی روی پاتختی نگاه میکنم:
- مردیکه گه میخوره برا زن من برنامه بچینه! سرهنگ بخدا به دست و پام بیاد از هستی ساقطش میکنم. بگو فکر مائده رو از سرش بندازه بیرون.
صدای سرهنگ عصبی و پر از غیض میشود:
- ما باهم حرف زدیم ساوان! از حدت فراتر نرو. مائده هم ناراحت نکن که زندگیت رو جهنم کنم. من بهت میگم تولدش بوده تو چی میگی؟
کلافه صورتم را میفشارم. کاش خفه میشد! من تا خرخره زیر گُه بودم و او از تولد حرف میزد؟ مگر این چیزها اهمیتی هم دارند؟ هنوز مردم زاد روز بدبخت شدنشان را جشن میگرفتند؟
- باشه سرهنگ رو اعصاب من یورتمه نزن.
بدون اینکه منتظر زر زدنش شوم تماس را قطع میکنم.
کد:
#پارت۲۱۷
#ساوان
کلافه به موهایم چنگ میزنم؛ سَرم داشت میترکید. چند ساعت و چند دقیقهام خیره به فندک استيل نقرهای میگذشت را نمیدانم.
احساس عجیبی داشتم. انگار بعد از سالها یک موجود موذی درونم داشت جان میگرفت. برای چه دیدن چشمهای دختر بچهای وحشی باید ضربان قلبم را بالا ببرد؟ برای چه باید بو کردن موهایش خاطرات تیرهی مغزم را شستوشو دهد؟
کلافه دستم را از روی دهانم به طرف تهریشم میکشم و فندک را بین انگشت شست و اشارهام میچرخانم. وجودی از من درون شکم دختر نگار داشت رشد میکرد! برای چه باید به همچین چیزی اجازه میدادم؟ نگار کم باعث و بانی بدبختیهایم نبود. کلافه چشم میبندم و عصبی میخندم؛ کاش میشد سیفون مغز کوفتیام را میکشیدم. کاش صدای کهیر آورش خفه میشد.
دستم را بالا میبرم و ساعدم را زیر سرم میگذارم. قواملوی حرامزاده را چه کنم؟ حرفهای سرهنگ را چه؟ واقعاً باید به او اعتماد میکردم؟ بازماندهی قلبم را چه میکردم؟ کمالی بیشرف گفت خواهرم پیش آنهاست!
عصبی نفس عمیقی میکشم و با نگاه گرفتن از فندک به سقف خیره میشوم.
کمی کمرم را روی تخت جابهجا میکنم و ناگهان برای یک لحظه آسمان درشت و معصوم مائده جلوی چشمهایم جان میگیرد. عصبی پلکم را بهم میفشارم؛ دهنت سرویس است ساوان، گاوت زاییده مادر مرده! خودت خبر نداری.
دستم به طرف خشتک شلوارکم میرود و کمی پارچهی شلوارک مشکی را میکشم. با رفع احساس خارش پایم دوباره برمیگردم به موضع قبل: باید چه گوهی میخوردم؟ نریمان و خواستههای جدیدش را چهکنم؟
حرامزاده میخواهد هرطور شده صاحب ارث کلان نگار شود.
صدای زنگ موبایلم باعث میشود دست از سوراخ کردن سقف بردارم. دوباره کدام خر محتاج است؟
به روی آرنجم جک میزنم و به سمت پا تختی خودم را میکشم. دیدن نام سرهنگ کمالی به اندازهی کافی ضدحال بود که بیحوصله صورتم مچاله شود. دو روز است که خط صاحبمرده مرا ول نمیکند!
با اکراه موبایل را بر میدارم و تماس را وصل میکنم:
- بله سرهنگ.
صدای جدی و خشک کمالی به پشمم هم نیست!
- تو آدم نمیشی، نه؟ چرا جواب نمیدی؟ مائده رو کجا بردی؟ احمق تولدش بود کلی برنامه ریخته بودن براش.
عصبی میخندم، چرا هر جا بویی از خواهرزاده حرامی سرهنگ وسط میآید اعصابم شخمی میشود؟ به گلدان سنگی تزئینی روی پاتختی نگاه میکنم:
- مردیکه گه میخوره برا زن من برنامه بچینه! سرهنگ بخدا به دست و پام بیاد از هستی ساقطش میکنم. بگو فکر مائده رو از سرش بندازه بیرون.
صدای سرهنگ عصبی و پر از غیض میشود:
- ما باهم حرف زدیم ساوان! از حدت فراتر نرو. مائده هم ناراحت نکن که زندگیت رو جهنم کنم. من بهت میگم تولدش بوده تو چی میگی؟
کلافه صورتم را میفشارم. کاش خفه میشد! من تا خرخره زیر گُه بودم و او از تولد حرف میزد؟ مگر این چیزها اهمیتی هم دارند؟ هنوز مردم زاد روز بدبخت شدنشان را جشن میگرفتند؟
- باشه سرهنگ رو اعصاب من یورتمه نزن.
بدون اینکه منتظر زر زدنش شوم تماس را قطع میکنم.