• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

حرفه‌ای میقات| امیروالا کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,455
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,927
Points
1,272
#پارت137

آن‌چه می‌بینم را باور ندارم.
چشم‌هایم حتی ثانیه‌ای از جنازه‌ی دختر حدودا بیست‌ساله‌ای که کف سرامیک‌های سفید آشپزخانه افتاده دور نمی‌شود.
خون سرامیک‌ها را کاملاً سرخ کرده و صدای ریزش خون به درون آب‌ریزِ فاضلاب آشپز‌خانه، در گوشم می‌پیچد.
رنگ سفید صورت گِرد دخترک، کاملا یخ بسته و کبو‌دی زیر‌ چشم و بَدنش، نشان می‌دهد قبل از مردن مورد تعرض قرار گرفته.
پیراهن سفیدش سرخ از خون پیشانی‌ و قلبش شده و بلندای لباس تا زانویش می‌رسد؛ پاهایش کاملاً عر‌یان است.
مو‌های طلایی بلند دخترک از خون بهم چسبیده و صورتش خیلی زیباست! خیلی. شبیه فرشته‌ای معصوم در خون خود خفته‌!
دَهانم کویر لوت شده و نفس نمی‌کشم.
نمی‌توانم باور کنم.
شبیه یک کابوس وحشت‌ناک است که تلاش می‌کنی برای بیداری با این تفاوت که من به‌طور معجزه‌واری کاملاً خشک‌ شده‌ام و تمام تلاش‌هایم برای بیداری بیهوده است.
صدای قوام‌لوی حرام‌زاده شبیه ناقوس‌مرگ می‌شود:
- ببخش گلم، خونتون کثیف شد. ولی نیاز بود بهش رسیدگی کنم. دختره احمق از صاحبش حامله شده‌ بود! با این‌که می‌دونست این‌کار مرگش رو ارمغان میاره اما امید داشت از فلاکت نجاتش بده.
نگاهم سیاهی می‌رود و روی‌هم می‌افتد. دخترک حامله بوده و این‌گونه سلاخی شده؟
به دنبال جایی برای پناه می‌گردم تا از سقوطم جلوگیری کند.
او بی‌شرفانه ادامه می‌دهد:
- نگران نباش، تا قبل از اومدن پدر مادرت خونه رو باهم تمیز می‌کنیم. تو چطوری عزیزم؟ روز خوبی کنار ساوان داشتی؟
محتویات معده‌‌ام، از بوی خون به هم می‌پیچد و احساس ضعف در کل جانم پیچیده. اوی عو‌ضی چگونه توانسته وارد خانه ما شود؟ این‌کارش عملاً یک تهدید است! صراحتاً دارد نشان می‌دهد عوارضی که تخلف از حرفم برایم پیش می‌‌آورد چگونه است!
دَهانم بدون اکسیژن و هدف، صرفاً تلاش بی‌ثمری برای یافتن ذره‌ای هوا می‌کند، چشمم سیاهی رفته؛ هیچ نمی‌بینم.
بَدنم می‌لرزد و آن دختر زبان‌دراز و یاغی، جایش را به ترس و وحشت داده!
لکنت می‌گیرم و توان حرف زدن ندارم.
صدای خنده‌ی آرام قوام‌لو، رعشه‌ی جانم را تشدید می‌کند:
- چی‌شده عزیزم؟ چرا می‌لرزی؟ تو قراره زن ساوان بشی خوشگلم. هر روز صبح و شبت قراره با همین صحنِه‌ها سر بشه.
محتویات معده‌ام به سمت دَهانم هجوم می‌آورد و فکم از حس تهوع زهر مانندی که درون جانم می‌پیچد بی‌حس می‌شود.
غیر ارادی قدمی عقب می‌آیم و دست لرزانم به روی دَهانم چنگ می‌شود. بهت زده و درمانده‌ام! قلبم تمنای نفس دارد و دیگر تاب این خفگی را ندارم.
قلبم سرسام‌آور می‌کوبد و به دنبال اکسیژن دَهانم را باز و بسته می‌کنم.
با احساس سوزش شدیدی که در بازویم می‌پیچد.
نگاه تارم را به صورت جدی قوام‌لو در فاصله‌ی اندکم می‌دهم.
او را سه حیوان دیوصفت می‌بینم.
چشمم روی هم می‌افتد و تقلای قلبم برای اکسیژن تشدید می‌شود.
کمرم خم می‌شود و سنگینی تَنم مرا به سمت زمین سوق می‌دهد.
شبیه ماهی از آب بیرون افتاده در خود می‌پیچم و به زمین می‌افتم.
به قلبم چنگ می‌زنم و نگاه تار و ناامیدم به تصویر محو قوام‌لو روی در یخچال می‌افتد.
سَرم سنگین می‌شود و اخرین تلاشم صدای خس‌خس بی‌نفس قلبم است!
چشم‌هایم روی هم می‌افتد و ضربان قلبم کند و کند و کندتر می‌شود.






کد:
#پارت137

آن‌چه می‌بینم را باور ندارم.
چشم‌هایم حتی ثانیه‌ای از جنازه‌ی دختر حدودا بیست‌ساله‌ای که کف سرامیک‌های سفید آشپزخانه افتاده دور نمی‌شود.
خون سرامیک‌ها را کاملاً سرخ کرده و صدای ریزش خون به درون آب‌ریزِ فاضلاب آشپز‌خانه، در گوشم می‌پیچد.
رنگ سفید صورت گِرد دخترک، کاملا یخ بسته و کبو‌دی زیر‌ چشم و بَدنش، نشان می‌دهد قبل از مردن مورد تعرض قرار گرفته.
پیراهن سفیدش سرخ از خون پیشانی‌ و قلبش شده و بلندای لباس تا زانویش می‌رسد؛ پاهایش کاملاً عُر‌یان است.
مو‌های طلایی بلند دخترک از خون بهم چسبیده و صورتش خیلی زیباست! خیلی. شبیه فرشته‌ای معصوم در خون خود خفته‌!
دَهانم کویر لوت شده و نفس نمی‌کشم.
نمی‌توانم باور کنم.
شبیه یک کابوس وحشت‌ناک است که تلاش می‌کنی برای بیداری با این تفاوت که من به‌طور معجزه‌واری کاملاً خشک‌ شده‌ام و تمام تلاش‌هایم برای بیداری بیهوده است.
صدای قوام‌لوی حرام‌زاده شبیه ناقوس‌مرگ می‌شود:
- ببخش گلم، خونتون کثیف شد. ولی نیاز بود بهش رسیدگی کنم. دختره احمق از صاحبش حامله شده‌ بود! با این‌که می‌دونست این‌کار مرگش رو ارمغان میاره اما امید داشت از فلاکت نجاتش بده.
نگاهم سیاهی می‌رود و روی‌هم می‌افتد. دخترک حامله بوده و این‌گونه سلاخی شده؟
به دنبال جایی برای پناه می‌گردم تا از سقوطم جلوگیری کند.
او بی‌شرفانه ادامه می‌دهد:
- نگران نباش، تا قبل از اومدن پدر مادرت خونه رو باهم تمیز می‌کنیم. تو چطوری عزیزم؟ روز خوبی کنار ساوان داشتی؟
محتویات معده‌‌ام، از بوی خون به هم می‌پیچد و احساس ضعف در کل جانم پیچیده. اوی عو‌ضی چگونه توانسته وارد خانه ما شود؟ این‌کارش عملاً یک تهدید است! صراحتاً دارد نشان می‌دهد عوارضی که تخلف از حرفم برایم پیش می‌‌آورد چگونه است!
دَهانم بدون اکسیژن و هدف، صرفاً تلاش بی‌ثمری برای یافتن ذره‌ای هوا می‌کند، چشمم سیاهی رفته؛ هیچ نمی‌بینم.
بَدنم می‌لرزد و آن دختر زبان‌دراز و یاغی، جایش را به ترس و وحشت داده!
لکنت می‌گیرم و توان حرف زدن ندارم.
صدای خنده‌ی آرام قوام‌لو، رعشه‌ی جانم را تشدید می‌کند:
- چی‌شده عزیزم؟ چرا می‌لرزی؟ تو قراره زن ساوان بشی خوشگلم. هر روز صبح و شبت قراره با همین صحنِه‌ها سر بشه.
محتویات معده‌ام به سمت دَهانم هجوم می‌آورد و فکم از حس تهوع زهر مانندی که درون جانم می‌پیچد بی‌حس می‌شود.
غیر ارادی قدمی عقب می‌آیم و دست لرزانم به روی دَهانم چنگ می‌شود. بهت زده و درمانده‌ام! قلبم تمنای نفس دارد و دیگر تاب این خفگی را ندارم.
قلبم سرسام‌آور می‌کوبد و به دنبال اکسیژن دَهانم را باز و بسته می‌کنم.
با احساس سوزش شدیدی که در بازویم می‌پیچد.
نگاه تارم را به صورت جدی قوام‌لو در فاصله‌ی اندکم می‌دهم.
او را سه حیوان دیوصفت می‌بینم.
چشمم روی هم می‌افتد و تقلای قلبم برای اکسیژن تشدید می‌شود.
کمرم خم می‌شود و سنگینی تَنم مرا به سمت زمین سوق می‌دهد.
شبیه ماهی از آب بیرون افتاده در خود می‌پیچم و به زمین می‌افتم.
به قلبم چنگ می‌زنم و نگاه تار و ناامیدم به تصویر محو قوام‌لو روی در یخچال می‌افتد.
سَرم سنگین می‌شود و اخرین تلاشم صدای خس‌خس بی‌نفس قلبم است!
چشم‌هایم روی هم می‌افتد و ضربان قلبم کند و کند و کندتر می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,455
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,927
Points
1,272
#پارت138

گرمای آفتاب صورتم را مچاله می‌کند.
به جهت مخالف نور غلت می‌زنم و پتو را زیر پایم به آغو‌ش می‌کشم.
جایم گرم و نرم است و نسیم خنکی روی پو‌ست برهنِه پا و دستم چرخ می‌خورد.
دسته‌ای از موهایم تکان می‌خورد و انگار کسی آن‌‌ها را نوازش می‌کند.
صدای مردانه‌ی آرام و زمزمه‌واری در کاسه‌ی تهی سَرم می‌چرخد. سَرم به آنی تیر می‌کشد! درد می‌کند؛ خیلی زیاد.
آن‌قدر زیاد که از درد ناله سَر بدهم و شقیقه‌ام را بفشارم.
خواب‌آلود لای پلکم را باز می‌کنم و خمیازه‌ی بلند بالا می‌کشم.
همه چیز تار و آشناست! نور در کل فضا آکنده است.
صدای مردانه را واضح‌تر می‌شنوم:
- بیدار شدی؟
دستم را بالا می‌کشم و حین خمیازه کشیدن چشمم را می‌فشارم.
- پاشو دخترم. لنگ ظهر شده.
دستم را از روی چشمم پایین می‌کشم، به طرف منبع صدا می‌چرخم و اولین چیزی که توجه‌ام را جلب می‌کند، پنجره‌ی باز اتاق است. پرده‌ی حریر سفید رنگ به ر‌قص باد تکان می‌خورد و نور خورشید به درون اتاق می‌تابد.
حس عجیبی دارم! انگار سال‌های سال خواب بوده‌ام. انگار خوابی طولانی و وحشت‌ناک دیده‌ام.
دستم را تکیه‌گاه بَدنم می‌گذارم و کمی از تختم فاصله می‌گیرم.
نور خورشید اتاق را روشن کرده.
نگاهم را از قالیچه‌ی کوچک و زرشکی کف اتاقم بالا می‌کشم و به نگاه مهربان پدرم می‌دهم.
حس عجیبی دارم! انگار... انگار تمام مدت و اتفاقاتی که در ذهن داشتم یک خواب بوده! یعنی می‌شود؟
متعجب پیشانی دردمندم را می‌فشارم.
پدرم روی تخت نشسته و منتظر به من گیج نگاه می‌کند:
- پاشو که باید خبر ببری برای ننه‌عینکی و بابا‌حاجیت.
متعجب به پدرم نگاه می‌کنم.
من این جمله را قبلاً هم شنیده بودم! همان صبح شومی که از خانه خواستم بیرون بزنم.
پدرم نگاه گیج و ترسیده مرا که می‌بیند لبخند محوش آهسته آهسته بی‌رنگ می‌شود.
دست می‌اندازد پشت گرد‌ن من و با جلو کشیدن سَر درهم ریخته‌ی من پیشانی‌ام را می‌بوسد:
- صبحت بخیر خنگ بابا.
نگاه من گیج و جویای جواب، از سینِه‌های پدرم زیر پیراهن مردانه‌ی سفید بالا می‌اید و به چشم نگران و پرتردیدش می‌رسد.
اتفاقی افتاده! مطمئناً حادثه‌ای رخ داده!
- چی‌شده بابا؟
پدرم لبخندی می‌زند و ریش‌های نسبتاً بلند جوگندمی‌اش را صاف می‌کند.
از روی تخت بلند می‌شود و نگاه منتظر من بین پیژامه طوسی و پیراهن سفیدش چرخ می‌خورد.
نگاهم را از پدرم می‌گیرم و چشم متعجبم به شلوارک مشکی بالای زانوی لگم می‌افتد.
نگاهم را بالا‌تر می‌کشم و به تاپ بندی سفید و یقه گشادش می‌نشیند؛ من کی این لباس را پوشیدم؟
متعجب پیشانی‌ام را می‌فشارم.
همه چیز گنگ و نامفهوم است!
- علیرضا اومده مائده. لباس بپوش بیا پایین.
نگاهم به طرف پاتختی طوسی‌ام می‌چرخد و به مویابلم چنگ می‌اندازم.
صحفه‌ی موبایل را که روشن می‌کنم، متوجه می‌شوم نه! خواب نبوده. این کابوس قرار نیست هرگز تمام شود.
سی‌و‌هشت تماس بی‌پاسخ از ساوان و پنجاه‌و‌سه مسیج! لعنتی. نگاهم به ساعت موبایلم می‌افتد؛ ده و نیم است! وای نه. قوام‌لو چه شد؟ آن جنازه! خون کف آشپزخانه!؟
خواب از سرم می‌پرد و وحشت زده سیخ می‌شوم.
پدرم با لبخند نگاهم می‌کند؛ اين نشان می‌دهد که آن‌ها چیزی از حادثه‌ی وحشتناک دیشب نمی‌دانند!
بی‌هوا و غیرارادی به یکباره از تخت پایین می‌آیم:
- دیشب کجا بودین بابا؟
پدرم متفکر به من آشفته نگاه می‌کند.
- رفته بودیم علیرضا رو از فرودگاه بیاریم.
پیشانی‌ام را می‌فشارم.
دور خودم می‌چرخم و نگاه متفکرم را به تصویر خودم درون آینه‌ی قدی می‌دهم؛ موهایم گوجه‌ای ولی آشفته‌است! پای چشم‌هایم بخاطر خواب زیاد سیاه شده و صورتم ورم کرده!
کلافه صورتم را می‌فشارم و بزاق زهرماری دَهانم را فرو می‌دهم.
نمی‌خواهم پدرم را مشکوک کنم اما مغزم دارد می‌ترکد!
- وقتی اومدین من کجا بودم؟
پدرم مشکوک نگاهم می‌کند.
شانه بالا می‌اندازد و با خم کردن سرش، وضعیت اسفبار مرا چک می‌کند:
- رو تختت خواب بودی! علیرضا هم گفت بیدارت نکنیم. چیزی شده مائده؟ اون پسره کاری کرده؟
با یادآوری ساوان و موبایلی که جِر خورده از تماس‌های بی‌پاسخ و پیام‌هایش، محکم به صورتم می‌کوبم و به حالت گریه به پدرم نگاه می‌کنم.
سرم را به سمت پدرم می‌کشم و صدایم را پایین می‌آورم:
- بابا علی چرا اومده؟ مگه نمی‌دونی نگار و ساوان امشب میان این‌جا؟
پدرم کلافه به چشم‌هایم خیره می‌شود و اخم درهم می‌کشد:
- تو که واقعاً فکر نکردی من حاضرم به خاطر کمک به ما تو همچین مخمصه‌ای بیوفتی؟ دنیای این آدما خیلی کثیف‌تر از توان توئه مائده. اون کمکی که من ازت انتظار داشتم با این که بخواد تو رو عقد کنه زمین تا آسمون تفاوت داره.
شبیه مرغ پرکنده‌ام! نمی‌توانم روی پا بند شوم.
ساوان را چه کنم؟ اگر بفهمد علیرضا این‌جاست پا می‌شود و به این‌جا می‌آید!
کلافه موهایم را می‌کشم. گند بزنند مرا! خدایا! خدایا! به این آدم‌هایت بفهمان جایی برای نفس کشیدن بدهند. من دیگر نمی‌کشم.





کد:
#پارت138

گرمای آفتاب صورتم را مچاله می‌کند.
به جهت مخالف نور غلت می‌زنم و پتو را زیر پایم به آغو‌ش می‌کشم.
جایم گرم و نرم است و نسیم خنکی روی پو‌ست برهنِه پا و دستم چرخ می‌خورد.
دسته‌ای از موهایم تکان می‌خورد و انگار کسی آن‌‌ها را نوازش می‌کند.
صدای مردانه‌ی آرام و زمزمه‌واری در کاسه‌ی تهی سَرم می‌چرخد. سَرم به آنی تیر می‌کشد! درد می‌کند؛ خیلی زیاد.
آن‌قدر زیاد که از درد ناله سَر بدهم و شقیقه‌ام را بفشارم.
خواب‌آلود لای پلکم را باز می‌کنم و خمیازه‌ی بلند بالا می‌کشم.
همه چیز تار و آشناست! نور در کل فضا آکنده است.
صدای مردانه را واضح‌تر می‌شنوم:
- بیدار شدی؟
دستم را بالا می‌کشم و حین خمیازه کشیدن چشمم را می‌فشارم.
- پاشو دخترم. لنگ ظهر شده.
دستم را از روی چشمم پایین می‌کشم، به طرف منبع صدا می‌چرخم و اولین چیزی که توجه‌ام را جلب می‌کند، پنجره‌ی باز اتاق است. پرده‌ی حریر سفید رنگ به ر‌قص باد تکان می‌خورد و نور خورشید به درون اتاق می‌تابد.
حس عجیبی دارم! انگار سال‌های سال خواب بوده‌ام. انگار خوابی طولانی و وحشت‌ناک دیده‌ام.
دستم را تکیه‌گاه بَدنم می‌گذارم و کمی از تختم فاصله می‌گیرم.
نور خورشید اتاق را روشن کرده.
نگاهم را از قالیچه‌ی کوچک و زرشکی کف اتاقم بالا می‌کشم و به نگاه مهربان پدرم می‌دهم.
حس عجیبی دارم! انگار... انگار تمام مدت و اتفاقاتی که در ذهن داشتم یک خواب بوده! یعنی می‌شود؟
متعجب پیشانی دردمندم را می‌فشارم.
پدرم روی تخت نشسته و منتظر به من گیج نگاه می‌کند:
- پاشو که باید خبر ببری برای ننه‌عینکی و بابا‌حاجیت.
متعجب به پدرم نگاه می‌کنم.
من این جمله را قبلاً هم شنیده بودم! همان صبح شومی که از خانه خواستم بیرون بزنم.
پدرم نگاه گیج و ترسیده مرا که می‌بیند لبخند محوش آهسته آهسته بی‌رنگ می‌شود.
دست می‌اندازد پشت گرد‌ن من و با جلو کشیدن سَر درهم ریخته‌ی من پیشانی‌ام را می‌بوسد:
- صبحت بخیر خنگ بابا.
نگاه من گیج و جویای جواب، از سینِه‌های پدرم زیر پیراهن مردانه‌ی سفید بالا می‌اید و به چشم نگران و پرتردیدش می‌رسد.
اتفاقی افتاده! مطمئناً حادثه‌ای رخ داده!
- چی‌شده بابا؟
پدرم لبخندی می‌زند و ریش‌های نسبتاً بلند جوگندمی‌اش را صاف می‌کند.
از روی تخت بلند می‌شود و نگاه منتظر من بین پیژامه طوسی و پیراهن سفیدش چرخ می‌خورد.
نگاهم را از پدرم می‌گیرم و چشم متعجبم به شلوارک مشکی بالای زانوی لگم می‌افتد.
نگاهم را بالا‌تر می‌کشم و به تاپ بندی سفید و یقه گشادش می‌نشیند؛ من کی این لباس را پوشیدم؟
متعجب پیشانی‌ام را می‌فشارم.
همه چیز گنگ و نامفهوم است!
- علیرضا اومده مائده. لباس بپوش بیا پایین.
نگاهم به طرف پاتختی طوسی‌ام می‌چرخد و به مویابلم چنگ می‌اندازم.
صحفه‌ی موبایل را که روشن می‌کنم، متوجه می‌شوم نه! خواب نبوده. این کابوس قرار نیست هرگز تمام شود.
سی‌و‌هشت تماس بی‌پاسخ از ساوان و پنجاه‌و‌سه مسیج! لعنتی. نگاهم به ساعت موبایلم می‌افتد؛ ده و نیم است! وای نه. قوام‌لو چه شد؟ آن جنازه! خون کف آشپزخانه!؟
خواب از سرم می‌پرد و وحشت زده سیخ می‌شوم.
پدرم با لبخند نگاهم می‌کند؛ اين نشان می‌دهد که آن‌ها چیزی از حادثه‌ی وحشتناک دیشب نمی‌دانند!
بی‌هوا و غیرارادی به یکباره از تخت پایین می‌آیم:
- دیشب کجا بودین بابا؟
پدرم متفکر به من آشفته نگاه می‌کند.
- رفته بودیم علیرضا رو از فرودگاه بیاریم.
پیشانی‌ام را می‌فشارم.
دور خودم می‌چرخم و نگاه متفکرم را به تصویر خودم درون آینه‌ی قدی می‌دهم؛ موهایم گوجه‌ای ولی آشفته‌است! پای چشم‌هایم بخاطر خواب زیاد سیاه شده و صورتم ورم کرده!
کلافه صورتم را می‌فشارم و بزاق زهرماری دَهانم را فرو می‌دهم.
نمی‌خواهم پدرم را مشکوک کنم اما مغزم دارد می‌ترکد!
- وقتی اومدین من کجا بودم؟
پدرم مشکوک نگاهم می‌کند.
شانه بالا می‌اندازد و با خم کردن سرش، وضعیت اسفبار مرا چک می‌کند:
- رو تختت خواب بودی! علیرضا هم گفت بیدارت نکنیم. چیزی شده مائده؟ اون پسره کاری کرده؟
با یادآوری ساوان و موبایلی که جِر خورده از تماس‌های بی‌پاسخ و پیام‌هایش، محکم به صورتم می‌کوبم و به حالت گریه به پدرم نگاه می‌کنم.
سرم را به سمت پدرم می‌کشم و صدایم را پایین می‌آورم:
- بابا علی چرا اومده؟ مگه نمی‌دونی نگار و ساوان امشب میان این‌جا؟
پدرم کلافه به چشم‌هایم خیره می‌شود و اخم درهم می‌کشد:
- تو که واقعاً فکر نکردی من حاضرم به خاطر کمک به ما تو همچین مخمصه‌ای بیوفتی؟ دنیای این آدما خیلی کثیف‌تر از توان توئه مائده. اون کمکی که من ازت انتظار داشتم با این که بخواد تو رو عقد کنه زمین تا آسمون تفاوت داره.
شبیه مرغ پرکنده‌ام! نمی‌توانم روی پا بند شوم.
ساوان را چه کنم؟ اگر بفهمد علیرضا این‌جاست پا می‌شود و به این‌جا می‌آید!
کلافه موهایم را می‌کشم. گند بزنند مرا! خدایا! خدایا! به این آدم‌هایت بفهمان جایی برای نفس کشیدن بدهند. من دیگر نمی‌کشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,455
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,927
Points
1,272
#پارت139

مثل سگ استرس داشتم! مشغول چیدن استکان‌های کمر باریک درون سینی بلور دایره‌ای هستم و دستم خیلی می‌لرزد. خیلی زیاد! اصلاً تمرکز ندارم.
جرعت زنگ زدن به ساوان را نداشتم و مجبوراً موبایلم را خاموش کرده بودم.
صدای قل‌قل خورشت قیمه مادرم و عطر مَسخ کننده‌اش هم نمی‌تواند روان مشوشم را آرام کند.
رعب و خاطره‌ی دیشب یک‌طرف و واکنش ساوان یک‌طرف! طرف دیگر این‌که نمی‌توانم به کسی از خطر قوام‌لو چیزی بگویم و طرف دیگر این‌که علیرضا آمده تا به دستور پدرم عقد کنیم! خدایا من که نمی‌کِشم! به جان مولا و پنج تَن آل‌عبا من به تَه خورده‌ام. مغز من دیگر توان این همه فشار را ندارد؛ معجزه‌ای کن.
با احساس گرمی دستی روی شانه‌ام، وحشت‌زده جیغ می‌کشم و به هوا می‌پرم! صدای برخورد شیشه به سرامیک کف اشپزخانه می‌آيد و استکان هزار تکه می‌شود.
نگاهم که به خرده شیشه‌ها و سفیدی سرامیک می‌افتد، جنازه دخترک جان می‌گیرد.
دستم شدید می‌لرزد و نگاه بهت زده‌ام از سرامیک‌ها گرفته نمی‌شود.
- مائده! حالت خوبه؟
بغض گلویم را می‌چسبد و تصویر جنازه غرق خون دخترک خرخره‌ام را می‌جَوَد. چشم‌هایم سوزن می‌زنند و آستانه تحمل من تا همین جاست!
- مائده؟
چشم باز نمی‌کنم تا علی‌رضا را ببینم. کاش پشیمان شود! کاش برگردد! مگر عمه ناراضی نبود؟ حتماً برای همین نیامده! بزاق زهرماری دَهانم تا پایین را خراش می‌دهد. بغض دارد خفه‌ام می‌کند و من از ته‌دل می‌خواهم مکان امنی بیابم و هق‌هق بزنم.
گرمای دستی مردانه، دست لرزان مرا بین خودش می‌فشارد و صدای نگران علی‌رضا، حالم را خ*را*ب‌تر می‌کند:
- مائده‌جان می‌خوای حرف بزنیم؟
چشمم را باز می‌کنم و اشک پرده بر نگاهم انداخته. تار می‌بینمش و از کل صورتش یک تصویر محو از کشیدگی صورت، سیاهی ته‌ریش و موهایش در نگاهم متجسم است.
چه به او بگویم؟ فاجعه‌‌ی غیر قابل باور دیشب را؟ این‌که آمدنش چگونه مرا بدبخت‌تر کرده؟ این‌که واکنش ساوان ممکن است شبیه قوام‌لو باشد؟
چشمم را می‌فشارم و با پایین انداختن سرم، دستم را از دستش بیرون می‌کشم.
سنگ تیره‌ای راه نفسم را بسته و دارد خفه‌ام می‌کند.
صدای نگران مادرم به جو مشوش درونم می‌افزاید:
- چیشد؟ فدا سرت مامانم، برای یه استکان گریه می‌کنی؟
کلافه و سردرگم قدمی عقب می‌آیم و پایم ناگهان آتش می‌گیرد و من خر توجه‌ای به سوزش دردآور پاییم نمی‌کنم؛ فی‌الواقع آن‌قدر کلافه‌ام که اگر گوشت بَدنم بریده شود نمی‌فهمم. بغض کوفتی دارد خفه‌ام می‌کند و من فقط جایی برای نفس کشیدن می‌خواهم.
- مائده؟
بی‌اهمیت به صدای نگران علی‌رضا و سنگینی نگاهش، گورپدری نثار سوزش پایم می‌کنم و با چشم تار و نَم دارم راه خروجی آشپزخانه را پیش می‌کشم.
فقط می‌خواهم به اتاقم پناه بیاورم! فقط برای چند دقیقه نگران نباشم و استرس نداشته باشم!
چه احمقانه فکر می‌کردم اگر برگردم همه‌چیز درست می‌شود.

کد:
#پارت139

مثل سگ استرس داشتم! مشغول چیدن استکان‌های کمر باریک درون سینی بلور دایره‌ای هستم و دستم خیلی می‌لرزد. خیلی زیاد! اصلاً تمرکز ندارم.
جرعت زنگ زدن به ساوان را نداشتم و مجبوراً موبایلم را خاموش کرده بودم.
صدای قل‌قل خورشت قیمه مادرم و عطر مَسخ کننده‌اش هم نمی‌تواند روان مشوشم را آرام کند.
رعب و خاطره‌ی دیشب یک‌طرف و واکنش ساوان یک‌طرف! طرف دیگر این‌که نمی‌توانم به کسی از خطر قوام‌لو چیزی بگویم و طرف دیگر این‌که علیرضا آمده تا به دستور پدرم عقد کنیم! خدایا من که نمی‌کِشم! به جان مولا و پنج تَن آل‌عبا من به تَه خورده‌ام. مغز من دیگر توان این همه فشار را ندارد؛ معجزه‌ای کن.
با احساس گرمی دستی روی شانه‌ام، وحشت‌زده جیغ می‌کشم و به هوا می‌پرم! صدای برخورد شیشه به سرامیک کف اشپزخانه می‌آيد و استکان هزار تکه می‌شود.
نگاهم که به خرده شیشه‌ها و سفیدی سرامیک می‌افتد، جنازه دخترک جان می‌گیرد.
دستم شدید می‌لرزد و نگاه بهت زده‌ام از سرامیک‌ها گرفته نمی‌شود.
- مائده! حالت خوبه؟
بغض گلویم را می‌چسبد و تصویر جنازه غرق خون دخترک خرخره‌ام را می‌جَوَد. چشم‌هایم سوزن می‌زنند و آستانه تحمل من تا همین جاست!
- مائده؟
چشم باز نمی‌کنم تا علی‌رضا را ببینم. کاش پشیمان شود! کاش برگردد! مگر عمه ناراضی نبود؟ حتماً برای همین نیامده! بزاق زهرماری دَهانم تا پایین را خراش می‌دهد. بغض دارد خفه‌ام می‌کند و من از ته‌دل می‌خواهم مکان امنی بیابم و هق‌هق بزنم.
گرمای دستی مردانه، دست لرزان مرا بین خودش می‌فشارد و صدای نگران علی‌رضا، حالم را خ*را*ب‌تر می‌کند:
- مائده‌جان می‌خوای حرف بزنیم؟
چشمم را باز می‌کنم و اشک پرده بر نگاهم انداخته. تار می‌بینمش و از کل صورتش یک تصویر محو از کشیدگی صورت، سیاهی ته‌ریش و موهایش در نگاهم متجسم است.
چه به او بگویم؟ فاجعه‌‌ی غیر قابل باور دیشب را؟ این‌که آمدنش چگونه مرا بدبخت‌تر کرده؟ این‌که واکنش ساوان ممکن است شبیه قوام‌لو باشد؟
چشمم را می‌فشارم و با پایین انداختن سرم، دستم را از دستش بیرون می‌کشم.
سنگ تیره‌ای راه نفسم را بسته و دارد خفه‌ام می‌کند.
صدای نگران مادرم به جو مشوش درونم می‌افزاید:
- چیشد؟ فدا سرت مامانم، برای یه استکان گریه می‌کنی؟
کلافه و سردرگم قدمی عقب می‌آیم و پایم ناگهان آتش می‌گیرد و من خر توجه‌ای به سوزش دردآور پاییم نمی‌کنم؛ فی‌الواقع آن‌قدر کلافه‌ام که اگر گوشت بَدنم بریده شود نمی‌فهمم. بغض کوفتی دارد خفه‌ام می‌کند و من فقط جایی برای نفس کشیدن می‌خواهم.
- مائده؟
بی‌اهمیت به صدای نگران علی‌رضا و سنگینی نگاهش، گورپدری نثار سوزش پایم می‌کنم و با چشم تار و نَم دارم راه خروجی آشپزخانه را پیش می‌کشم.
فقط می‌خواهم به اتاقم پناه بیاورم! فقط برای چند دقیقه نگران نباشم و استرس نداشته باشم!
چه احمقانه فکر می‌کردم اگر برگردم همه‌چیز درست می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا