کامل شده ماه کوچک تو| ملینا نامور

  • نویسنده موضوع .Melina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
هستن که نسخه بزرگ پری‌ها هستن و بال دارند. عنصرشون باده، دسته چهارم ما هستیم یعنی ماه، ماهی‌ها که شبیه انسان هستیم. عنصر خواصی نداریم؛ ولی جادوی ماه داریم که اصلی‌ترین جادوی ماه هست. و این‌که مریدا یکی از شهرهای سلطنتی ماه هست.
با تعجب گفتم:
- چه جالبه.
به تعجبم خندید و گفت:
- می‌خوای توی این مدت به شهر مریدا هم بریم زیاد با این‌جا فاصله نداره.
سرم رو تکون دادم و تایید کردم.
- مرسی!
***
بعد از کلی گشتن توی مریدا که یکی از شهرهای ماه بود، توی اتاق اومدم. مریدا یک شهر بزرگ بود با آدم‌های خوشگل که بیشتر لباس‌هاشون یه تاپ بود با یه دامن بلند که روی زمین کشیده می‌شد و روی تاپ یه تور بلند نقره‌ای یا طلایی می‌پوشن و روی موهاشون تاج گل می‌ذارن و اکسسوری‌هاشون رو با یاقوت و عنصرهای دیگه درست می‌کنند. بعضی‌هاشون هم با نگین روی صورتشون طرح میدن. با خستگی روی مبل نشستم و برای خودم یه کم آب ریختم. آب یه طعم خاص داشت؛ البته چون که از دریاچه ماه برداشته بودیم.
کد:
هستن که نسخه بزرگ پری‌ها هستن و بال دارند. عنصرشون باده، دسته چهارم ما هستیم یعنی ماه، ماهی‌ها که شبیه انسان هستیم. عنصر خواصی نداریم؛ ولی جادوی ماه داریم که اصلی‌ترین جادوی ماه هست. و این‌که مریدا یکی از شهرهای سلطنتی ماه هست.
با تعجب گفتم:
- چه جالبه.
به تعجبم خندید و گفت:
- می‌خوای توی این مدت به شهر مریدا هم بریم زیاد با این‌جا فاصله نداره.
سرم رو تکون دادم و تایید کردم.
- مرسی!
***
بعد از کلی گشتن توی مریدا که یکی از شهرهای ماه بود، توی اتاق اومدم. مریدا یک شهر بزرگ بود با آدم‌های خوشگل که بیشتر لباس‌هاشون یه تاپ بود با یه دامن بلند که روی زمین کشیده می‌شد و روی تاپ یه تور بلند نقره‌ای یا طلایی می‌پوشن و روی موهاشون تاج گل می‌ذارن و اکسسوری‌هاشون رو با یاقوت و عنصرهای دیگه درست می‌کنند. بعضی‌هاشون هم با نگین روی صورتشون طرح میدن. با خستگی روی مبل نشستم و برای خودم یه کم آب ریختم. آب یه طعم خاص داشت؛ البته چون که از دریاچه ماه برداشته بودیم.
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان ان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
آب رو که خوردم، روی میز گذاشتم و به سمت توت رفتم با شکم روی تخت خوابیده بود. با خنده و جیغ از پله‌های قصر پایین اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم؛ البته آشپزخونه‌شون دیوارهای زرد با کابینت‌های سفید داشت. کلا یه فضای زرد و سفید بود همه‌چیز ست این دو رنگ بود. در یخچال رو باز کردم و یه مقدار پنیر برداشتم پنیرش سوراخ سوراخ بود و اصل ماه بود. با خنده خوردم و به‌به و چه‌چه راه انداختم.
- چیکار می‌کنی؟
خندیدم و گفتم:
- پنیر میقولم!
خندید و گفت:
- چی میقولی مامانم؟
باز خندیدم و مسخره‌ای نثارش کردم.
- خیلی بهم خوش گذشته! ماهدخت؟
سرش رو بلند کرد و به‌سمتم نگاه کرد.
- خیلی خوشحالم، چیه؟
خندیدم و گفتم:
- این لباسا چیه می‌پوشی؟
به لباس بلندش که مثل دامن روی زمین کشیده میشد و آستین‌هاش تا انگشت‌هاش هم اومده بود، اشاره کردم.
البته همیشه این‌جوری تیپ نمیزد.
- به لباس‌های من چیکار داری؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و خیلی عادی گفتم:
- همینجوری!
دوباره بدون مقدمه پرسیدم:
- حوصله‌ات سر نمیره؟
نگاهم کرد و گفت:
- نه، برای چی؟
گفتم:
- من حوصله‌ام سر رفته.
با خنده گفت:
- چون تو خیلی وقته ماه نیومدی!
سرم رو سمتش بردم و گفتم:
- چی شد که من رفتم زمین؟ مگه مامان من رو این‌جا به دنیا نیاورد؟
با حالت ناراحت گفت:
- از قدیمم گفتن هرکه بامش بیش برفش بیشتر. هر پادشاه و ملکه‌ای یه دشمن بزرگ خواهد داشت مادر و پدر ماهم بزرگترین قلمرو ماه رو داشتن پادشاه مریخ طمع کرد و ریختن داخل ماه غارت کردن و خیلی‌ها رو کشتن. برای همین الان هم افراد کمی این‌جا هستن. مامان مجبور شد برای محافظت ازت تو رو با پدربزرگ به زمین بفرسته.
با بهت و تعجب و کمی ناراحتی نگاهش کردم، یهو پرسیدم:
کد:
آب رو که خوردم، روی میز گذاشتم و به سمت توت رفتم با شکم روی تخت خوابیده بود. با خنده و جیغ از پله‌های قصر پایین اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم؛ البته آشپزخونه‌شون دیوارهای زرد با کابینت‌های سفید داشت. کلا یه فضای زرد و سفید بود همه‌چیز ست این دو رنگ بود. در یخچال رو باز کردم و یه مقدار پنیر برداشتم پنیرش سوراخ سوراخ بود و اصل ماه بود. با خنده خوردم و به‌به و چه‌چه راه انداختم.
- چیکار می‌کنی؟
خندیدم و گفتم:
- پنیر میقولم!
خندید و گفت:
- چی میقولی مامانم؟
باز خندیدم و مسخره‌ای نثارش کردم.
- خیلی بهم خوش گذشته! ماهدخت؟
سرش رو بلند کرد و به‌سمتم نگاه کرد.
- خیلی خوشحالم، چیه؟
خندیدم و گفتم:
- این لباسا چیه می‌پوشی؟
به لباس بلندش که مثل دامن روی زمین کشیده میشد و آستین‌هاش تا انگشت‌هاش هم اومده بود، اشاره کردم.
البته همیشه این‌جوری تیپ نمیزد.
- به لباس‌های من چیکار داری؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و خیلی عادی گفتم:
- همینجوری!
دوباره بدون مقدمه پرسیدم:
- حوصله‌ات سر نمیره؟
نگاهم کرد و گفت:
- نه، برای چی؟
گفتم:
- من حوصله‌ام سر رفته.
با خنده گفت:
- چون تو خیلی وقته ماه نیومدی!
سرم رو سمتش بردم و گفتم:
- چی شد که من رفتم زمین؟ مگه مامان من رو این‌جا به دنیا نیاورد؟
با حالت ناراحت گفت:
- از قدیمم گفتن هرکه بامش بیش برفش بیشتر. هر پادشاه و ملکه‌ای یه دشمن بزرگ خواهد داشت مادر و پدر ماهم بزرگترین قلمرو ماه رو داشتن پادشاه مریخ طمع کرد و ریختن داخل ماه غارت کردن و خیلی‌ها رو کشتن. برای همین الان هم افراد کمی این‌جا هستن. مامان مجبور شد برای محافظت ازت تو رو با پدربزرگ به زمین بفرسته.
با بهت و تعجب و کمی ناراحتی نگاهش کردم، یهو پرسیدم:
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
- چرا تو رو نفرستاد؟
انگار که دیگه این بحث رو دوست نداشته باشه، بلند شد و به سمت بیرون رفت. هنوز به اتاقش نرسیده بود که پرسیدم:
- مامان و بابا چی شدن؟
سرش رو برگردوند و گفت:
- پادشاه مریخ جلوی همه اون‌ها رو آتیش زد.
نفسم حبس شد و هیچی نگفتم.
دوباره پرسیدم:
- چیشد که بعد از این‌همه جنایت دوباره ماه آزاد شد؟
با کلافگی برگشت و سرسری جواب داد.
- چون که جادوی الهه ماه، ماهی که یکی از ما دوتاست به اون غلبه کرد.
با تعجب پرسیدم:
- جادوی کدممون بود؟
باز تند تند جواب داد.
- نمی‌دونم، نفهمیدیم.
دیگه هیچی نگفتم و به سمت اتاق رفتم. مطمئن بودم داره یه چیزی رو ازم پنهون می‌کنه؛ اما اگه من لیلی هستم می‌فهمم که چی رو داره پنهون می‌کنه.
بعد از نیم ساعت دراز کشیدن و استراحت باز اومدم پایین. روبه‌روی ماهدخت نشستم و گفتم:
- نخوابیدی؟
چشماش رو مالید و گفت:
- ما زیاد نمی‌خوابیم. تنها روزی نیم‌‌ساعت اجازه خواب داریم.
با تعجب گفتم:
- وا چرا؟
خندید و گفت:
- برامون خیلی بهتره.
شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم والا.
باز گفتم:
- من گشنمه.
سرش رو به سمتم کرد و ادامه داد.
- منم گشنمه بیا بریم یه مقدار تمشک و پنیر و ماهی پولکی بخوریم.
سرم رو تکون دادم و توی آشپزخونه رفتم.
بعد از خو*ردن غذا تصمیم گرفت که بهم یاد بده با یاقوت‌هاشون دستبند درست کنم، بعد هم، باهم چندتا عکس گرفتیم.
***
امروز برای ماهدخت خبر اومد که فضانورد‌ها به این‌جا اومدن. تصمیم گرفت خیلی زود بگه که بیارنشون پیشش. گردالی‌ها یک زن و مرد رو آوردن داخل؟ هنوز اون حباب‌های گرد روی سرشون بود؛ اما با دستور ماهدخت در قصر رو بستن و اون حباب‌ها رو درآوردن.
انگار که متعجب شده بودن که تو قصر می‌تونن نفس بکشن. زن ل*ب‌های نازک و موهای بلوندی داشت مرد موهاش قهوه‌ای بود و روی صورتش ریخته بود.
با تعجب در گوش ماهدخت گفتم:
- می‌خوای باهاشون چیکار بکنی؟
همون‌جوری آروم گفت:
- تهدیدشون می‌کنم که ساکت بشن و به کسی از ما چیزی نگن اگه هم قبول نکنن بهشون پودر دروغ میدم.
کد:
- چرا تو رو نفرستاد؟
انگار که دیگه این بحث رو دوست نداشته باشه، بلند شد و به سمت بیرون رفت. هنوز به اتاقش نرسیده بود که پرسیدم:
- مامان و بابا چی شدن؟
سرش رو برگردوند و گفت:
- پادشاه مریخ جلوی همه اون‌ها رو آتیش زد.
نفسم حبس شد و هیچی نگفتم.
دوباره پرسیدم:
- چیشد که بعد از این‌همه جنایت دوباره ماه آزاد شد؟
با کلافگی برگشت و سرسری جواب داد.
- چون که جادوی الهه ماه، ماهی که یکی از ما دوتاست به اون غلبه کرد.
با تعجب پرسیدم:
- جادوی کدممون بود؟
باز تند تند جواب داد.
- نمی‌دونم، نفهمیدیم.
دیگه هیچی نگفتم و به سمت اتاق رفتم. مطمئن بودم داره یه چیزی رو ازم پنهون می‌کنه؛ اما اگه من لیلی هستم می‌فهمم که چی رو داره پنهون می‌کنه.
بعد از نیم ساعت دراز کشیدن و استراحت باز اومدم پایین. روبه‌روی ماهدخت نشستم و گفتم:
- نخوابیدی؟
چشماش رو مالید و گفت:
- ما زیاد نمی‌خوابیم. تنها روزی نیم‌‌ساعت اجازه خواب داریم.
با تعجب گفتم:
- وا چرا؟
خندید و گفت:
- برامون خیلی بهتره.
شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم والا.
باز گفتم:
- من گشنمه.
سرش رو به سمتم کرد و ادامه داد.
- منم گشنمه بیا بریم یه مقدار تمشک و پنیر و ماهی پولکی بخوریم.
سرم رو تکون دادم و توی آشپزخونه رفتم.
بعد از خو*ردن غذا تصمیم گرفت که بهم یاد بده با یاقوت‌هاشون دستبند درست کنم، بعد هم، باهم چندتا عکس گرفتیم.
***
امروز برای ماهدخت خبر اومد که فضانورد‌ها به این‌جا اومدن. تصمیم گرفت خیلی زود بگه که بیارنشون پیشش. گردالی‌ها یک زن و مرد رو آوردن داخل؟ هنوز اون حباب‌های گرد روی سرشون بود؛ اما با دستور ماهدخت در قصر رو بستن و اون حباب‌ها رو درآوردن.
انگار که متعجب شده بودن که تو قصر می‌تونن نفس بکشن. زن ل*ب‌های نازک و موهای بلوندی داشت مرد موهاش قهوه‌ای بود و روی صورتش ریخته بود.
با تعجب در گوش ماهدخت گفتم:
- می‌خوای باهاشون چیکار بکنی؟
همون‌جوری آروم گفت:
- تهدیدشون می‌کنم که ساکت بشن و به کسی از ما چیزی نگن اگه هم قبول نکنن بهشون پودر دروغ میدم.
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
با ترس گفتم:
- چی؟ با همه این رفتار رو دارید!
با حالتی عجیب گفت:
- خب آره، اون‌ها با گشتن می‌تونن ما رو پیدا کنن؛ ولی وقتی چندتا فضانورد به دروغ بگن که توی ماه چیز خاصی وجود نداره و همه‌چیز عادیه، همه باور می‌کنن. حتی ما بهشون چند تا عکس از جاهای خوب ماه میدیم تا اون‌ها رو نشونشون ب*دن.
هیچی نگفتم و رفتم بالا. خب باید ازش این هم می‌پرسیدم که اگه بفهمن شما وجود دارید چی میشه؟ که البته من چقدر خنگم! معلومه که انسان‌ها پر از طمع هستن. مطمئناً اگه بفهمن ماه رو هم مثل زمین نابود می‌کنن. رفتم بالا و با چندتا پری صحبت کردم. بعدهم لباس‌هامون رو عوض کردیم. باز پایین رفتم و به ماهدخت گفتم:
- ماهدخت! میگم اون فضانورد‌ها چیشدن؟
پاهاش رو روی هم انداخت و گفت:
- مجبور شدم بهشون پودر دروغ بدم.
سرم رو انداختم پایین. نشستم روبه‌روش و گفتم:
- برای آقا جون دلم تنگ شده!
لبخند زد و گفت:
- دو روز دیگه میری.
گفتم:
- تو نمیای؟
باز سکوت کرد و رفت توی خودش، خسته شده بودم از این سکوت کردنش.
- ماهدخت؟
باز سکوت کرد.
- باز هم سکوت؟
باز هم هیچی نگفت. خسته از بحث باهاش پاهام رو دراز کردم و یاقوت ژله‌ای خوردم.
***
یه هفته گذشته بود و می‌دونستم وقت رفتنه. سفینه هم درست شده بود. البته من هیچ‌وقت نفهمیدم که اون سفینه بود یا نه. شایدم یه ماشین زمان بود که حتی بدون روندن خودش حرکت می‌کرد. در هر صورت هیچ‌کس نفهمید.
با اشک برگشتم سمتش و گفتم:
- تو مگه خواهرم نیستی؟ چرا پس نمیای زمین.
اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- چون نمی‌تونم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چرا؟
هق هق هاش بیشتر شد و گفت:
- هر کسی تو این دنیا نفرت، کینه، دو رویی و هو*س داشته باشه، تاوانش رو میده. لیلی اون ماهی که تو آرزوش رو داری بری اون‌جا که البته اومدی؛ برای هرکسی آرزو نیست! من تمام عمرم تلاش کردم از این‌جا برم. من بذر نفرت و هو*س و کینه رو توی دلم کاشتم و حالا نابود شدم! لیلی سعی کن توی زندگیت هیچ‌‌وقت مثل خواهر بزرگت نشی، خدا حتی از ماهم بزرگ‌تره حواسش به هممون هست. حتی به آدم بده؛ اما من بعد از خوبی خدا بهم و

کد:
با ترس گفتم:
- چی؟ با همه این رفتار رو دارید!
با حالتی عجیب گفت:
- خب آره، اون‌ها با گشتن می‌تونن ما رو پیدا کنن؛ ولی وقتی چندتا فضانورد به دروغ بگن که توی ماه چیز خاصی وجود نداره و همه‌چیز عادیه، همه باور می‌کنن. حتی ما بهشون چند تا عکس از جاهای خوب ماه میدیم تا اون‌ها رو نشونشون ب*دن.
هیچی نگفتم و رفتم بالا. خب باید ازش این هم می‌پرسیدم که اگه بفهمن شما وجود دارید چی میشه؟ که البته من چقدر خنگم! معلومه که انسان‌ها پر از طمع هستن. مطمئناً اگه بفهمن ماه رو هم مثل زمین نابود می‌کنن. رفتم بالا و با چندتا پری صحبت کردم. بعدهم لباس‌هامون رو عوض کردیم. باز پایین رفتم و به ماهدخت گفتم:
- ماهدخت! میگم اون فضانورد‌ها چیشدن؟
پاهاش رو روی هم انداخت و گفت:
- مجبور شدم بهشون پودر دروغ بدم.
سرم رو انداختم پایین. نشستم روبه‌روش و گفتم:
- برای آقا جون دلم تنگ شده!
لبخند زد و گفت:
- دو روز دیگه میری.
گفتم:
- تو نمیای؟
باز سکوت کرد و رفت توی خودش، خسته شده بودم از این سکوت کردنش.
- ماهدخت؟
باز سکوت کرد.
- باز هم سکوت؟
باز هم هیچی نگفت. خسته از بحث باهاش پاهام رو دراز کردم و یاقوت ژله‌ای خوردم.
***
یه هفته گذشته بود و می‌دونستم وقت رفتنه. سفینه هم درست شده بود. البته من هیچ‌وقت نفهمیدم که اون سفینه بود یا نه. شایدم یه ماشین زمان بود که حتی بدون روندن خودش حرکت می‌کرد. در هر صورت هیچ‌کس نفهمید.
با اشک برگشتم سمتش و گفتم:
- تو مگه خواهرم نیستی؟ چرا پس نمیای زمین.
اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- چون نمی‌تونم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چرا؟
هق هق هاش بیشتر شد و گفت:
- هر کسی تو این دنیا نفرت، کینه، دو رویی و هو*س داشته باشه، تاوانش رو میده. لیلی اون ماهی که تو آرزوش رو داری بری اون‌جا که البته اومدی؛ برای هرکسی آرزو نیست! من تمام عمرم تلاش کردم از این‌جا برم. من بذر نفرت و هو*س و کینه رو توی دلم کاشتم و حالا نابود شدم! لیلی سعی کن توی زندگیت هیچ‌‌وقت مثل خواهر بزرگت نشی، خدا حتی از ماهم بزرگ‌تره حواسش به هممون هست. حتی به آدم بده؛ اما من بعد از خوبی خدا بهم و
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
بخشش دوباره‌اش هم، درست نشدم. با این‌که خدا هزاربار می‌بخشه؛ اما بنده هاش نمی‌بخشن. یادت باشه لیلی کار خوب بکنی به خودت برمی‌گرده و حتی اگه کار بد کنی باز هم اون شخصی که ضربه می‌خوره، تو هستی.
- چیکار کردی مگه؟ خدا می‌بخشتت مطمئنم.
باز گریه کرد و ادامه داد.
- لیلی من، طمع کردم و با پادشاه مریخ، هم‌دست شدم.
با تعجب، بهت، ترس و حتی عصبانیت بهش خیره شدم.
- چی؟
اشک‌هاش رو پاک کرد و ادامه داد.
- خدای ماه هم، من رو به‌خاطر خیا*نت و طمعی که کردم مجازات کرد. شاید برات سوال باشه چرا مادر تو رو نجات داد و من رو نه؛ چون که من خودم، می‌خواستم بکشمت! ببخشید! ببخشید لیلی، من رو ببخش.
دیگه حتی نمی‌تونستم بهش نگاه کنم فقط زیر ل*ب پرسیدم.
- مجازاتت چی بود؟
باز هق هق کرد و گفت:
- مجبور شدم تا آخر عمر توی ماه بمونم. توی اتاقم و سلول تنهایی.
با عصبانیت بلند شدم و داد زدم.
- همش حقته!
گریه‌اش بیشتر شد و سرش رو روی پاهاش گذاشت. پشیمون از حرفم رفتم بغلش و گفتم:
- من نمیرم.
با تعجب سرش رو بلند کرد و گفت:
- چی؟ قربونت بشم من! لیلی ولی تو باید بری! نمی‌تونی پیشم بمونی.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خدای ماه کیه؟ کجاست؟
با چشم‌های اشکی‌اش نگاهم کرد و گفت:
- می‌خوای چیکار؟ پدر ماهه زیاد بهش خدا نمیگیم؛ چون واقعا خدا نیست. مثل یه وزیر می‌مونه. بعد از کشتن پادشاه مریخ رفت به مریخ تا اون‌جا با ملکه‌ی مادر زندگی بکنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه خداحافظ.
با گریه و تعجب نگاهم کرد.
- مگه نگفتی نمیری؟
سرم رو به مخالف نشون دادم و بیرون رفتم، سوار سفینه شدم و توت رو روی پاهام نشوندم توی این مدت خیلی بهش خوش گذشته بود و با گردالی ماه‌ها بازی کرده بود.
کد:
بخشش دوباره‌اش هم، درست نشدم. با این‌که خدا هزاربار می‌بخشه؛ اما بنده هاش نمی‌بخشن. یادت باشه لیلی کار خوب بکنی به خودت برمی‌گرده و حتی اگه کار بد کنی باز هم اون شخصی که ضربه می‌خوره، تو هستی.
- چیکار کردی مگه؟ خدا می‌بخشتت مطمئنم.
باز گریه کرد و ادامه داد.
- لیلی من، طمع کردم و با پادشاه مریخ، هم‌دست شدم.
با تعجب، بهت، ترس و حتی عصبانیت بهش خیره شدم.
- چی؟
اشک‌هاش رو پاک کرد و ادامه داد.
- خدای ماه هم، من رو به‌خاطر خیا*نت و طمعی که کردم مجازات کرد. شاید برات سوال باشه چرا مادر تو رو نجات داد و من رو نه؛ چون که من خودم، می‌خواستم بکشمت! ببخشید! ببخشید لیلی، من رو ببخش.
دیگه حتی نمی‌تونستم بهش نگاه کنم فقط زیر ل*ب پرسیدم.
- مجازاتت چی بود؟
باز هق هق کرد و گفت:
- مجبور شدم تا آخر عمر توی ماه بمونم. توی اتاقم و سلول تنهایی.
با عصبانیت بلند شدم و داد زدم.
- همش حقته!
گریه‌اش بیشتر شد و سرش رو روی پاهاش گذاشت. پشیمون از حرفم رفتم بغلش و گفتم:
- من نمیرم.
با تعجب سرش رو بلند کرد و گفت:
- چی؟ قربونت بشم من! لیلی ولی تو باید بری! نمی‌تونی پیشم بمونی.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خدای ماه کیه؟ کجاست؟
با چشم‌های اشکی‌اش نگاهم کرد و گفت:
- می‌خوای چیکار؟ پدر ماهه زیاد بهش خدا نمیگیم؛ چون واقعا خدا نیست. مثل یه وزیر می‌مونه. بعد از کشتن پادشاه مریخ رفت به مریخ تا اون‌جا با ملکه‌ی مادر زندگی بکنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه خداحافظ.
با گریه و تعجب نگاهم کرد.
- مگه نگفتی نمیری؟
سرم رو به مخالف نشون دادم و بیرون رفتم، سوار سفینه شدم و توت رو روی پاهام نشوندم توی این مدت خیلی بهش خوش گذشته بود و با گردالی ماه‌ها بازی کرده بود.
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
ماهدخت با چشم‌های اشکی و امیدوار نگاهم می‌کرد؛ اما من بدون نگاه کردن بهش دکمه‌ی سفینه رو زدم. سفینه باز تکون خورد و شروع به حرکت کردن کرد. انگار دیگه ماهدخت هم امیدی نداشت به برگشتنم؛ چون قطره‌های اشک آروم‌آروم روی گونه‌هاش می‌غلتید. سفینه داشت به سمت زمین حرکت می‌کرد؛ اما با زدن اسم مریخ به اون‌جا رفت. خیلی بیشتر تکون خورد. دستم رو روی شیشه‌ی بالای سرمون گذاشتم و قفلش کردم. چشمام رو بستم تا می‌رسیدیم به مریخ باید می‌خوابیدم. ترسی هم نداشتم. این سفینه مثل یه موجود زنده خودش خوب می‌دونست باید چیکار کنه.
***
با صدا‌ی توت (خرگوش) و تکون‌های سفینه بیدار شدم. به اطراف نگاه کردم. شیشه رو باز کردم و از سفینه پایین اومدم. این‌جا هم می‌تونستم نفس بکشم و این واقعا برام جالب بود. خاک مریخ یا بهرام¹ مقداری به رنگ نارنجی میزد، اما کمی هم شبیه... سرم رو تکون دادم؛ انگار که نمی‌تونستم به چیزی تشبیه‌اش کنم. برام عجیب بود. خرگوش رو ب*غل کردم و شروع به راه رفتن کردم. این‌جا پرنده هم پر نمیزد؛ البته چرا پرنده این‌جا باید پر بزنه.
¹: فارسی این سیاره بهرام و نام عربی-یونانی آن مِریخ است.
این‌جا مریخه! به خودم دیوونه‌ای گفتم و حالا بین کلی آدم بودم؛ البته آدم‌هایی با صورت‌های سبز و آبی و با چهارتا پا...
ترسیده به سمت یکیشون رفتم و گفتم:
- سلام، ببخشید من، می‌خواستم که ملکه‌ی مادر و پدر ماه رو ببینم. کجا میتونم ببینمشون؟
انگار که اصلا متوجه حرف‌هام نمیشد، به صورت عجیبی شروع به حرف زدن کرد؛ اما یهو سکوت کرد و با حالت تعجب بهم گفت:
- تو ایرانی هستی؟
من که خشکم زده بود و با بهت نگاهش می‌کردم سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله، بله.
خندید و گفت:
- اوپس!
بعد هم رو به طرف مخالفم کرد و یهو با داد گفت:
- زود باشید، زود باشید این دختر رو بگیرید!
من که کاملا خشکم زده بود به افرادی نگاه کردم که با زور و قدرت گرفتنم و به‌سمت در بزرگی بردن. پرتمون کردن داخل اتاق و بعد رفتن. با ترس بلند شدم و به سمت توت گفتم:
- به نظرت می‌خوان چیکارمون کنن.
با صدای باز شدن در ساکت شدیم و به زن زیبایی که با نگین زیر چشماش رو تزئین کرده بود و به ل*ب‌هاش ر*ژ بنفش زده بود خیره موندیم. زن لباس سبز_آبی پوشیده
کد:
ماهدخت با چشم‌های اشکی و امیدوار نگاهم می‌کرد؛ اما من بدون نگاه کردن بهش دکمه‌ی سفینه رو زدم. سفینه باز تکون خورد و شروع به حرکت کردن کرد. انگار دیگه ماهدخت هم امیدی نداشت به برگشتنم؛ چون قطره‌های اشک آروم‌آروم روی گونه‌هاش می‌غلتید. سفینه داشت به سمت زمین حرکت می‌کرد؛ اما با زدن اسم مریخ به اون‌جا رفت. خیلی بیشتر تکون خورد. دستم رو روی شیشه‌ی بالای سرمون گذاشتم و قفلش کردم. چشمام رو بستم تا می‌رسیدیم به مریخ باید می‌خوابیدم. ترسی هم نداشتم. این سفینه مثل یه موجود زنده خودش خوب می‌دونست باید چیکار کنه.
***
با صدا‌ی توت (خرگوش) و تکون‌های سفینه بیدار شدم. به اطراف نگاه کردم. شیشه رو باز کردم و از سفینه پایین اومدم. این‌جا هم می‌تونستم نفس بکشم و این واقعا برام جالب بود. خاک مریخ یا بهرام¹ مقداری به رنگ نارنجی میزد، اما کمی هم شبیه... سرم رو تکون دادم؛ انگار که نمی‌تونستم به چیزی تشبیه‌اش کنم. برام عجیب بود. خرگوش رو ب*غل کردم و شروع به راه رفتن کردم. این‌جا پرنده هم پر نمیزد؛ البته چرا پرنده این‌جا باید پر بزنه.
¹: فارسی این سیاره بهرام و نام عربی-یونانی آن مِریخ است.
این‌جا مریخه! به خودم دیوونه‌ای گفتم و حالا بین کلی آدم بودم؛ البته آدم‌هایی با صورت‌های سبز و آبی و با چهارتا پا...
ترسیده به سمت یکیشون رفتم و گفتم:
- سلام، ببخشید من، می‌خواستم که ملکه‌ی مادر و پدر ماه رو ببینم. کجا میتونم ببینمشون؟
انگار که اصلا متوجه حرف‌هام نمیشد، به صورت عجیبی شروع به حرف زدن کرد؛ اما یهو سکوت کرد و با حالت تعجب بهم گفت:
- تو ایرانی هستی؟
من که خشکم زده بود و با بهت نگاهش می‌کردم سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله، بله.
خندید و گفت:
- اوپس!
بعد هم رو به طرف مخالفم کرد و یهو با داد گفت:
- زود باشید، زود باشید این دختر رو بگیرید!
من که کاملا خشکم زده بود به افرادی نگاه کردم که با زور و قدرت گرفتنم و به‌سمت در بزرگی بردن. پرتمون کردن داخل اتاق و بعد رفتن. با ترس بلند شدم و به سمت توت گفتم:
- به نظرت می‌خوان چیکارمون کنن.
با صدای باز شدن در ساکت شدیم و به زن زیبایی که با نگین زیر چشماش رو تزئین کرده بود و به ل*ب‌هاش ر*ژ بنفش زده بود خیره موندیم. زن لباس سبز_آبی پوشیده
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
بود و به شکل زیبایی وارد اتاق شد. پشتش مردی قد بلند و با ریش و هیکلی تنومند اومد.
جلوم نشستن و با تعجب نگاهم کردن. زن، بدون مقدمه شروع به صحبت کرد.
- من ملکه‌ی مادر هستم دختر جون و اگه من رو بشناسی می‌دونی که می‌تونم نابودت کنم. پس بگو برای کدوم سیاره کار می‌کنی؟
جمله آخر رو جوری داد زد که ترسیده تکونی خوردم و گفتم:
- به‌خدا من، من از طرف هیج‌جا نیومدم من از زمین اومدم بعدم رفتم ماه تا خواهرم...
با داد پرید وسط حرفم و گفت:
- ببینم از طرف ملکه‌ی عطارد اومدی جاسوسی؟ شایدم از طرف پرنس زهره اومدی؟ حتی امکان داره پدر مشتری فرستاده باشدت مگه نه؟
خسته از مکالمه با این زن گفتم:
- من لیلی هستم. اومدم تا پدر ماه رو ببینم و این‌که اومدم تا یه خواهشی بکنم ازتون اگه بذارید...
یهو انگار بهش برق وصل کردیم که یهو جلوم سجده کرد و با تعجب گفت:
- اوه، لیلی تو برگشتی؟
سرم رو تکون دادم. پدر ماه با لحن مهربونی دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
- اوپس، لیلی ببخشید به خاطر این استقبال، بالاخره ما دشمن زیاد داریم دیگه. حالا خوبی عزیزم چیشد اومدی این‌جا؟ پدربزرگت بالاخره اجازه داد! اون خیلی مرد لجبازی بود.
خندیدم و گفتم:
- بله، اومدم چون خیلی آرزوی این‌جا اومدن رو داشتم. فقط من خیلی زود باید برگردم خونه؛ ولی قبلش یه خواهش داشتم.
کد:
بود و به شکل زیبایی وارد اتاق شد. پشتش مردی قد بلند و با ریش و هیکلی تنومند اومد.
جلوم نشستن و با تعجب نگاهم کردن. زن، بدون مقدمه شروع به صحبت کرد.
- من ملکه‌ی مادر هستم دختر جون و اگه من رو بشناسی می‌دونی که می‌تونم نابودت کنم. پس بگو برای کدوم سیاره کار می‌کنی؟
جمله آخر رو جوری داد زد که ترسیده تکونی خوردم و گفتم:
- به‌خدا من، من از طرف هیج‌جا نیومدم من از زمین اومدم بعدم رفتم ماه تا خواهرم...
با داد پرید وسط حرفم و گفت:
- ببینم از طرف ملکه‌ی عطارد اومدی جاسوسی؟ شایدم از طرف پرنس زهره اومدی؟ حتی امکان داره پدر مشتری فرستاده باشدت مگه نه؟
خسته از مکالمه با این زن گفتم:
- من لیلی هستم. اومدم تا پدر ماه رو ببینم و این‌که اومدم تا یه خواهشی بکنم ازتون اگه بذارید...
یهو انگار بهش برق وصل کردیم که یهو جلوم سجده کرد و با تعجب گفت:
- اوه، لیلی تو برگشتی؟
سرم رو تکون دادم. پدر ماه با لحن مهربونی دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
- اوپس، لیلی ببخشید به خاطر این استقبال، بالاخره ما دشمن زیاد داریم دیگه. حالا خوبی عزیزم چیشد اومدی این‌جا؟ پدربزرگت بالاخره اجازه داد! اون خیلی مرد لجبازی بود.
خندیدم و گفتم:
- بله، اومدم چون خیلی آرزوی این‌جا اومدن رو داشتم. فقط من خیلی زود باید برگردم خونه؛ ولی قبلش یه خواهش داشتم.
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
دستش رو کرد توی ریشش و گفت:
- بگو جانم.
لبخند زدم و گفتم:
- راستش من می‌خوام ماهدخت رو ببخشید.
یهو با تعجب و بهت بهم گفت:
- چی عزیزم؟ ولی این نمیشه! اون به سیارمون خ*یانت کرد. این اصلا نمیشه! اون یه...
ملکه‌ی مادر یهو برگشت و گفت:
- دیوونه شدید! گلم این اصلا امکان نداره، نمیشه.
با عصبانیت گفتم:
- یعنی چی که نمیشه؟ اگه بخوام حساب کنیم الان ملکه‌ی مادر بیستر از ماهدخت گناهکاره چون که زنش بوده!
پدر ماه با خنده گفت:
- اوپس، عزیزم ملکه‌ مادر که با شوهرش هم‌دستی نکرده. اون فقط زنش بوده و این‌که خب یه مدت می‌خواسته اون رو به دست انجمن بده، پلیس اورانوس؛ ولی ماهدخت به خاطر این‌که طمع کرد و خواست کل سیاره رو مال خودش بکنه، گناهکار محسوب میشه.
دستم رو زیر چونم زدم و گفتم:
- تو رو خدا! اون پشیمونه. یه کاری بکن دیگه به‌خدا خیلی دوست دارم اونم بیاد پیشم.
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
- با من بیا.
دستش رو گرفتم و به سمت اتاق پشت قصر رفتیم. اتاقی با در سفید.
کد:
دستش رو کرد توی ریشش و گفت:
- بگو جانم.
لبخند زدم و گفتم:
- راستش من می‌خوام ماهدخت رو ببخشید.
یهو با تعجب و بهت بهم گفت:
- چی عزیزم؟ ولی این نمیشه! اون به سیارمون خ*یانت کرد. این اصلا نمیشه! اون یه...
ملکه‌ی مادر یهو برگشت و گفت:
- دیوونه شدید! گلم این اصلا امکان نداره، نمیشه.
با عصبانیت گفتم:
- یعنی چی که نمیشه؟ اگه بخوام حساب کنیم الان ملکه‌ی مادر بیستر از ماهدخت گناهکاره چون که زنش بوده!
پدر ماه با خنده گفت:
- اوپس، عزیزم ملکه‌ مادر که با شوهرش هم‌دستی نکرده. اون فقط زنش بوده و این‌که خب یه مدت می‌خواسته اون رو به دست انجمن بده، پلیس اورانوس؛ ولی ماهدخت به خاطر این‌که طمع کرد و خواست کل سیاره رو مال خودش بکنه، گناهکار محسوب میشه.
دستم رو زیر چونم زدم و گفتم:
- تو رو خدا! اون پشیمونه. یه کاری بکن دیگه به‌خدا خیلی دوست دارم اونم بیاد پیشم.
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
- با من بیا.
دستش رو گرفتم و به سمت اتاق پشت قصر رفتیم. اتاقی با در سفید.
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
در رو باز کرد و وارد شدیم. همه‌جا سفید بود. دیوار‌ها، مبل‌ها و تزئینات، کاشی‌ها، فرش‌های نرم و پشمکی سفید.
با تعجب به کتابخونه‌ی سفید رو‌به‌روم خیره شدم. تنها چیزی که این قانون سفید رو به‌هم میزد کتاب‌های داخل قفسه‌ها بودن.
یهو بال‌های سفیدی از پشتش در اومد و کمرم رو گرفت. پرواز کرد به سمت بالای اتاق، برعکس بقیه اتاق‌ها این اتاق سقف نداشت همش ابر بود بین ابر‌ها قفسه‌ کتاب‌های بیشتر، با تعجب به اطراف خیره بودم که من رو نشوند روی یکی از ابرها، با ترس بهش گفتم:
- اما، الان می‌افتم.
سرش رو مخالف تکون داد و گفت:
- نه نترس سقوط نمی‌کنی.
با جیغ گفتم:
- چجوری؟! الان می‌افتم!
خندید و گفت:
- نه بابا نمی‌افتی دختر، انقدر جَو نده!
با بغض گفتم:
- ماهدخت رو می‌بخشی؟
با ناراحتی دستش رو روی سرم گذاشت و گفت:
- عزیزم این کتاب رو بذار بیارم نگاه کن. باهم قوانین رو بخونیم بعد قضاوت کنیم.
سرم رو تکون دادم که با جادوی دست‌هاش کتابی رو سمتم آورد. صفحه‌ای رو باز کرد و روی دست‌هام گذاشت.
- خب این قسمت رو بخون نگاه چی گفته.
با صدای بلند شروع کردم به خوندن اون قسمت.
- فرد خیانتکار تا ابد به جایی که بهش خ*یانت کرده و طمع آن را داشته اسیر می‌شود و هیچ‌گونه بخششی در کار نیست!
چی این، این نامردیه! من مگه ملکه ماه نیستم! پس من دستور میدم این قانون تعویض بشه.
یهو با ناراحتی و عصبانیت گفت:
- لیلی، فکر می‌کردم دختر عادلی باشی! یعنی چی؟ نمیشه قانون رو تعویض کرد این قانون از زحل اومده و هیچ ملکه‌ای جز ملکه‌حلقه‌ای نمی‌تونه تغییرش بده.
با خنده گفتم:
- ملکه، ملکه حلقه‌ای؟
باز خندیدم و گفتم:
- چه مسخره!
کد:
در رو باز کرد و وارد شدیم. همه‌جا سفید بود. دیوار‌ها، مبل‌ها و تزئینات، کاشی‌ها، فرش‌های نرم و پشمکی سفید.
با تعجب به کتابخونه‌ی سفید رو‌به‌روم خیره شدم. تنها چیزی که این قانون سفید رو به‌هم میزد کتاب‌های داخل قفسه‌ها بودن.
یهو بال‌های سفیدی از پشتش در اومد و کمرم رو گرفت. پرواز کرد به سمت بالای اتاق، برعکس بقیه اتاق‌ها این اتاق سقف نداشت همش ابر بود بین ابر‌ها قفسه‌ کتاب‌های بیشتر، با تعجب به اطراف خیره بودم که من رو نشوند روی یکی از ابرها، با ترس بهش گفتم:
- اما، الان می‌افتم.
سرش رو مخالف تکون داد و گفت:
- نه نترس سقوط نمی‌کنی.
با جیغ گفتم:
- چجوری؟! الان می‌افتم!
خندید و گفت:
- نه بابا نمی‌افتی دختر، انقدر جَو نده!
با بغض گفتم:
- ماهدخت رو می‌بخشی؟
با ناراحتی دستش رو روی سرم گذاشت و گفت:
- عزیزم این کتاب رو بذار بیارم نگاه کن. باهم قوانین رو بخونیم بعد قضاوت کنیم.
سرم رو تکون دادم که با جادوی دست‌هاش کتابی رو سمتم آورد. صفحه‌ای رو باز کرد و روی دست‌هام گذاشت.
- خب این قسمت رو بخون نگاه چی گفته.
با صدای بلند شروع کردم به خوندن اون قسمت.
- فرد خیانتکار تا ابد به جایی که بهش خ*یانت کرده و طمع آن را داشته اسیر می‌شود و هیچ‌گونه بخششی در کار نیست!
چی این، این نامردیه! من مگه ملکه ماه نیستم! پس من دستور میدم این قانون تعویض بشه.
یهو با ناراحتی و عصبانیت گفت:
- لیلی، فکر می‌کردم دختر عادلی باشی! یعنی چی؟ نمیشه قانون رو تعویض کرد این قانون از زحل اومده و هیچ ملکه‌ای جز ملکه‌حلقه‌ای نمی‌تونه تغییرش بده.
با خنده گفتم:
- ملکه، ملکه حلقه‌ای؟
باز خندیدم و گفتم:
- چه مسخره!
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
با ابروهای گره‌خورده بهم گفت:
- باشه؛ چون من تو و پدربزرگت رو خیلی دوست دارم باهم به زحل میریم. شاید تونستیم ملکه حلقه‌ای رو راضی کنیم؛ البته جلوش به اسمش نخند! قاطی میکنه!
سرم رو تکون دادم و خوشحال بهش گفتم:
- باشه از ابر بیارتم پایین!
دست‌هاش رو روی کمرم حلقه کرد و من رو پایین آورد. با ذوق به سمت اتاق اولی رفتم و به ملکه‌ی مادر گفتم:
- آماده بشید پدر ماه گفتن که به زحل میریم.
بدون هیچ سوالی سرش رو تکون داد و راه افتاد.
***
با هیجان سوار سفینه شدم. ملکه‌ی مادر پشت، کنار پدر ماه نشسته بودن و درباره چیزی صحبت می‌کردن.
- خیلی خوشحالم؛ ولی به نظرتون ملکه‌ حلقه‌ای موافقت می‌کنه؟
پدر ماه شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- امیدوارم؛ ولی لیلی خودت مطمئنی؟ چون که ماهدخت یه بار می‌خواست تو رو بکشه!
با ناراحتی و بغض گفتم:
- نمی‌دونم یه آدم چطوری می‌تونه که بخواد خواهر کوچیکش رو بکشه؛ ولی یه چیزی که خوب می‌دونم اینه که اون تغییر کرده. پدر ماه من یه چیزی که از پدربزرگم خوب یاد گرفتم این بود که باید بخشید! چه کسی که بهت بدی کرده، چه خوبی!
ملکه‌ی مادر با خنده گفت:
- حالا چرا خوبی؟ برای چی کسایی که خوبی می‌کنن رو باید بخشید؟
با بغض گفتم:
- می‌دونید بعضی از خوبی‌ها از نظر بعضی مردم خوبیه؛ ولی شاید طرف مقابل راضی نباشه و این میشه یه خوبی دردناک که از صدتا بدی بدتره!
کد:
با ابروهای گره‌خورده بهم گفت:
- باشه؛ چون من تو و پدربزرگت رو خیلی دوست دارم باهم به زحل میریم. شاید تونستیم ملکه حلقه‌ای رو راضی کنیم؛ البته جلوش به اسمش نخند! قاطی میکنه!
سرم رو تکون دادم و خوشحال بهش گفتم:
- باشه از ابر بیارتم پایین!
دست‌هاش رو روی کمرم حلقه کرد و من رو پایین آورد. با ذوق به سمت اتاق اولی رفتم و به ملکه‌ی مادر گفتم:
- آماده بشید پدر ماه گفتن که به زحل میریم.
بدون هیچ سوالی سرش رو تکون داد و راه افتاد.
***
با هیجان سوار سفینه شدم. ملکه‌ی مادر پشت، کنار پدر ماه نشسته بودن و درباره چیزی صحبت می‌کردن.
- خیلی خوشحالم؛ ولی به نظرتون ملکه‌ حلقه‌ای موافقت می‌کنه؟
پدر ماه شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- امیدوارم؛ ولی لیلی خودت مطمئنی؟ چون که ماهدخت یه بار می‌خواست تو رو بکشه!
با ناراحتی و بغض گفتم:
- نمی‌دونم یه آدم چطوری می‌تونه که بخواد خواهر کوچیکش رو بکشه؛ ولی یه چیزی که خوب می‌دونم اینه که اون تغییر کرده. پدر ماه من یه چیزی که از پدربزرگم خوب یاد گرفتم این بود که باید بخشید! چه کسی که بهت بدی کرده، چه خوبی!
ملکه‌ی مادر با خنده گفت:
- حالا چرا خوبی؟ برای چی کسایی که خوبی می‌کنن رو باید بخشید؟
با بغض گفتم:
- می‌دونید بعضی از خوبی‌ها از نظر بعضی مردم خوبیه؛ ولی شاید طرف مقابل راضی نباشه و این میشه یه خوبی دردناک که از صدتا بدی بدتره!
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا