داستان کوتاه خمار عشق | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 48
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
پرهان که کم حوصله و بی‌طاقت است در جواب پرستار می‌گوید:
- مرخصم؟
پرستار یک تای ابروانش را بالا می‌برد و در حینی که خودکار را میان دستانش رد و بدل می‌کند ل*ب می‌زند:
- این سرم که تموم شه مرخصی، اما چند تا دارو برات تجویز می‌کنم حتماً از داروخونه تهیه کن.
پرهان سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و سرش را به طرفی دیگر می‌چرخاند.
اسی سرآسیمه وارد می‌شود و رو‌به پرستار می‌گوید:
- چی‌شد خانوم پرستار؟ کارهای ترخیصش رو انجام بدم؟
پرستار در حینی که گوشه‌ی مقنعه‌اش را صاف و مرتب می‌کند می‌گوید:
- بله، لطفاً داروهایی هم که تجویز کردم از داروخونه تهیه کنید و حتماً سر ساعت مصرف بشه!
اسی برگه را از پرستار می‌گیرد و تشکر می‌کند. پرهان به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره مانده است و انگار که خشکش زده است. اما اسی می‌گوید:
- خواهر پروا هم اومده!
پرهان از فکرهایش دل می‌کند و ل*ب می‌زند:
- هان چی گفتی؟ نفهمیدم کاکو!
اسی تک خنده‌ای می‌کند و ادامه می‌دهد:
- گفتم خواهر پروا هم از خارج کشور اومده!
پرهان نیم نگاهی گذرا به اسی می‌کند و چیزی نمی‌گوید. چون برایش چندان اهمیت یا تعجب ندارد زیرا خبرش داده‌اند که خواهرش در مخمصه بدی گرفتار شده است او هم با اولین پرواز خود را رساند است. البته دریغ از این‌که علت آمدنش پرهان است اما بهانه‌ی خوبی برای خود پیدا کرده است که بگوید برای این‌که حال خواهرش مساعد نبوده است خود را با عجله به بیمارستان چمران رسانده است.
پرنا دسته‌ی چمدانش را می‌گیرد و می‌کشد زمانی که مادر خود را در چنین شرایطی می‌بیند نمی‌داند حس دل‌تنگی‌اش را به مادرش نشان دهد یا ناراحتی‌هایش را بروز دهد. نمی‌داند از خوش‌حالی بگریستد یا برای اتفاق شومی که افتاده است زار بزند.
چمدان را رها می‌کند و صدای هق‌هق‌اش سکوت حزن آلود بیمارستان را می‌شکند. دستان لرزانش را باز می‌کند و زبان‌اش را بر روی لبان بزرگ و قلوه‌ای مانندش می‌کشد و با صدایی که همراه با اشک و بغض است ل*ب می‌زند:
- مامان جونم!
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پرهان که کم حوصله و بی‌طاقت است در جواب پرستار می‌گوید:
- مرخصم؟
پرستار یک تای ابروانش را بالا می‌برد و در حینی که خودکار را میان دستانش رد و بدل می‌کند ل*ب می‌زند:
- این سرم که تموم شه مرخصی، اما چند تا دارو برات تجویز می‌کنم حتماً از داروخونه تهیه کن.
پرهان سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و سرش را به طرفی دیگر می‌چرخاند.
اسی سرآسیمه وارد می‌شود و رو‌به پرستار می‌گوید:
- چی‌شد خانوم پرستار؟ کارهای ترخیصش رو انجام بدم؟
پرستار در حینی که گوشه‌ی مقنعه‌اش را صاف و مرتب می‌کند می‌گوید:
- بله، لطفاً داروهایی هم که تجویز کردم از داروخونه تهیه کنید و حتماً سر ساعت مصرف بشه!
اسی برگه را از پرستار می‌گیرد و تشکر می‌کند. پرهان به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره مانده است و انگار که خشکش زده است. اما اسی می‌گوید:
- خواهر پروا هم اومده!
پرهان از فکرهایش دل می‌کند و ل*ب می‌زند:
- هان چی گفتی؟ نفهمیدم کاکو!
اسی تک خنده‌ای می‌کند و ادامه می‌دهد:

- گفتم خواهر پروا هم از خارج کشور اومده!
پرهان نیم نگاهی گذرا به اسی می‌کند و چیزی نمی‌گوید. چون برایش چندان اهمیت یا تعجب ندارد زیرا خبرش داده‌اند که خواهرش در مخمصه بدی گرفتار شده است او هم با اولین پرواز خود را رساند است. البته دریغ از این‌که علت آمدنش پرهان است اما بهانه‌ی خوبی برای خود پیدا کرده است که بگوید برای این‌که حال خواهرش مساعد نبوده است خود را با عجله به بیمارستان چمران رسانده است.
پرنا دسته‌ی چمدانش را می‌گیرد و می‌کشد زمانی که مادر خود را در چنین شرایطی می‌بیند نمی‌داند حس دل‌تنگی‌اش را به مادرش نشان دهد یا ناراحتی‌هایش را بروز دهد. نمی‌داند از خوش‌حالی بگریستد یا برای اتفاق شومی که افتاده است زار بزند.
چمدان را رها می‌کند و صدای هق‌هق‌اش سکوت حزن آلود بیمارستان را می‌شکند. دستان لرزانش را باز می‌کند و زبان‌اش را بر روی لبان بزرگ و قلوه‌ای مانندش می‌کشد و با صدایی که همراه با اشک و بغض است ل*ب می‌زند:
- مامان جونم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
ناگهان پرهان با صدای پرنا که با صدای پروا فرقی ندارد همانند گلی پژمرده جان تازه‌ و دوباره‌ای می‌گیرد و سرم را از دستانش جدا می‌کند و بدون این‌که دو جفت دمپایی سفید رنگ‌اش را بپوشد دسته‌ی در را می‌گیرد و می‌کشد و در حینی که لبانش از شدت خنده کش می‌آید با صدایی بلند و رسا فریاد می‌زند:
- پروا!
پرنا تا صدای پرهان به گوشش می‌رسد از آ*غ*و*ش گرم و مادرانه مادیار خانوم جدا می‌شود و با خنده‌ای که بر ل*ب طرح زده است سرش را به سوی پرهان برمی‌گرداند.
اما پرهان تا می‌آید گام دیگری بردارد با دیدن شخصی که چهره‌اش همانند پرواست اما خالی بر کنار لبانش دارد خنده از روی لبانش محو می‌شود و بغض و اشک جای آن را فرا می‌گیرد.
پرهان چند گام به عقب برمی‌دارد و چند بار پی‌درپی ل*ب می‌زند:
- نه... نه... نه... امکان نداره!
اما پرنا با همان خنده‌ی زیبایی که بر ل*ب دارد و با همان چهره‌ی زیبای درخشانش چند گام به سوی پرهان برمی‌دارد و در حینی که سر تا پاهای او را آنالیز می‌کند با بغضی که راه گلویش را سد کرده است ل*ب می‌زند:
- خیلی دوستش داری نه؟
پرهان چشمان سرشار از اشکش را می‌بندد و لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و آرام می‌گوید:
- حتی... حتی فکرش رو... فکرش رو هم نمی‌تونی بکنی!
پرنا در حینی که از شدت استرس با انگشتانش بازی می‌کند سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- چرا این‌قدر به‌خاطرش غصه می‌خوری؟ مگه تو باعث و بانیشی که این‌قدر حرص و جوش می‌خوری و عذاب وجدان داری؟
پرهان در حینی که از شدت گریه هق‌هق می‌کند زبان بر روی ل*ب‌های قلوه‌ای و خشکش می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- آره باعث و بانیش منم! اگر من اندازه یه سر سوزن یا یه پاپاسی ارزش داشتم، اگر من لایقِ پروا بودم. اگر... اگر من به اون بیشتر توجه می‌کردم، اگر پول داشتم. الان پروا صحیح و سالم کنارم بود. اما... اما نیست!
چشمانِ پرنا از اشک هویدا می‌شود سرش را پایین می‌اندازد و دستِ گرمش را بر روی دستِ سردِ پرهان می‌گذارد و در حینی که دست او را به نوازش می‌کشد ل*ب می‌زند:
- اما اون که به تو علاقه‌ای نداره، الان هم که چشم‌هاش رو از دست داده. حتی برهان هم به اون پشت کرده و دیگه حتی یه دقیقه هم بهش گوشه چشمی نشون نمیده‌. اون‌‌وقت تو به‌خاطر اون شب و روزت رو یکی کردی؟ حتی یه لقمه غذا و یه قطره آب نخوردی؟ حماقت بزرگیه پرهان!
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
ناگهان پرهان با صدای پرنا که با صدای پروا فرقی ندارد همانند گلی پژمرده جان تازه‌ و دوباره‌ای می‌گیرد و سرم را از دستانش جدا می‌کند و بدون این‌که دو جفت دمپایی سفید رنگ‌اش را بپوشد دسته‌ی در را می‌گیرد و می‌کشد و در حینی که لبانش از شدت خنده کش می‌آید با صدایی بلند و رسا فریاد می‌زند:
- پروا!
پرنا تا صدای پرهان به گوشش می‌رسد از آ*غ*و*ش گرم و مادرانه مادیار خانوم جدا می‌شود و با خنده‌ای که بر ل*ب طرح زده است سرش را به سوی پرهان برمی‌گرداند.
اما پرهان تا می‌آید گام دیگری بردارد با دیدن شخصی که چهره‌اش همانند پرواست اما خالی بر کنار لبانش دارد خنده از روی لبانش محو می‌شود و بغض و اشک جای آن را فرا می‌گیرد.
پرهان چند گام به عقب برمی‌دارد و چند بار پی‌درپی ل*ب می‌زند:
- نه... نه... نه... امکان نداره!
اما پرنا با همان خنده‌ی زیبایی که بر ل*ب دارد و با همان چهره‌ی زیبای درخشانش چند گام به سوی پرهان برمی‌دارد و در حینی که سر تا پاهای او را آنالیز می‌کند با بغضی که راه گلویش را سد کرده است ل*ب می‌زند:
- خیلی دوستش داری، نه؟
پرهان چشمان سرشار از اشکش را می‌بندد و لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و آرام می‌گوید:
- حتی... حتی فکرش رو... فکرش رو هم نمی‌تونی بکنی!
پرنا در حینی که از شدت استرس با انگشتانش بازی می‌کند سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- چرا این‌قدر به‌خاطرش غصه می‌خوری؟ مگه تو باعث و بانیشی که این‌قدر حرص و جوش می‌خوری و عذاب وجدان داری؟
پرهان در حینی که از شدت گریه هق‌هق می‌کند زبان بر روی ل*ب‌های قلوه‌ای و خشکش می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- آره باعث و بانیش منم! اگر من اندازه یه سر سوزن یا یه پاپاسی ارزش داشتم، اگر من لایقِ پروا بودم. اگر... اگر من به اون بیشتر توجه می‌کردم، اگر پول داشتم. الان پروا صحیح و سالم کنارم بود. اما... اما نیست!
چشمانِ پرنا از اشک هویدا می‌شود سرش را پایین می‌اندازد و دستِ گرمش را بر روی دستِ سردِ پرهان می‌گذارد و در حینی که دست او را به نوازش می‌کشد ل*ب می‌زند:
- اما اون که به تو علاقه‌ای نداره، الان هم که چشم‌هاش رو از دست داده. حتی برهان هم به اون پشت کرده و دیگه حتی یه دقیقه هم بهش گوشه چشمی نشون نمیده‌. اون‌‌وقت تو به‌خاطر اون شب و روزت رو یکی کردی؟ حتی یه لقمه غذا و یه قطره آب نخوردی؟ حماقت بزرگیه پرهان!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
پرهان چند ثانیه‌ای چشمانش را می‌بندد و سرش را بر روی دیوار می‌گذارد و اجازه می‌دهد تا اشک از رخسارش جاری شود. پرنا که تاب و تحمل این‌که پرهان را در چنین شرایطی ببیند، ندارد مچ دست او را می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
- پرهان بلند شو، بیا بریم آب بزن دست و صورتت تا بهتر بشی!
پرهان زبان بر ل*ب می‌کشد و نیم نگاهی گذرا به پرنا می‌اندازد و سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.
مادیار خانوم بر روی صندلی می‌نشیند و به نقطه کور و مبهمی خیره می‌ماند. اندک‌اندک تمام امیدهایش، به ناامیدی تبدیل می‌شود. می‌ترسد پروا به هوش آید و چنین شرایط شومی که برایش رخ داده است را ببیند و غصه بخورد، امیدش را از زندگی‌اش می‌برد. اشک‌های مادیارخانوم یکی پس از دیگری از صورتش فرو می‌چکد.
پرهان در حینی که با پشتِ دستانش اشک‌هایش را پاک می‌کند چند گام بر می‌دارد و وارد سالنِ سرویس بهداشتی می‌‌شود و پای راستش را بر روی پدال می‌گذارد تا آب باز شود. چند بار آب به صورتش می‌زند و سپس خود را در آینه‌ی روبه‌رویی‌اش آنالیز می‌کند، چشمانش به کاسه‌ی خونی بدل شده است. بینی‌‌اش همانند لبو قرمز می‌شود، پی‌در‌پی آب به صورتش می‌زند. آن‌قدر عصبی است که دیگر نمی‌تواند این عصبانیت را تحمل کند و دستِ مشت شده‌اش را در آینه می‌کوبد و فریاد می‌زند:
- نه، پروا من رو تنها نمی‌ذاره!
پرنا به سوی پرهان روانه می‌شود و دستانش را می‌گشاید و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد، پرهان سرش را بر رویِ شانه‌هایِ پرنا می‌گذارد و بغضِ نیمه کاره‌اش را می‌شکند و گریه می‌کند.
پرنا چشمانش را می‌بندد و با دستانش کمرِ پرهان را به نوازش می‌کشد، صدایِ گریه‌هایِ پرهان سکوتِ حکم‌فرمایِ سالن را می‌شکند.
صدایِ برهان که فریاد می‌زند می‌گوید:
- اون دختر که دیگه کور شده، بدرد من نمی‌خوره. من زمانی می‌خواستمش که نه بحث پسری توی زندگیش باز شده بود نه بیناییش رو از دست داده بود، در گوشِ پرهان نجوا می‌شود و با این حرف‌های برهان، پرهان از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و دستانش مُشت می‌شود و پرنا را هُل می‌دهد و به سرعت از سرویس بهداشتی خارج می‌شود و فریاد می‌زند:
- خفه شو مردک، اسم پروا رو به اون دهنِ کثیفت نیار!
دستانِ مُشت شده‌اش را در صورتِ برهان می‌زند. همان لحظه اسی می‌رسد و مچِ دستانِ پرهان را می‌گیرد و می‌گوید:
-کاکویی آروم باش! آروم باش خودم درستش می‌کنم! بذار بریم خونه این‌جا جاش نیست!
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پرهان چند ثانیه‌ای چشمانش را می‌بندد و سرش را بر روی دیوار می‌گذارد و اجازه می‌دهد تا اشک از رخسارش جاری شود. پرنا که تاب و تحمل این‌که پرهان را در چنین شرایطی ببیند، ندارد مچ دست او را می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
- پرهان بلند شو، بیا بریم آب بزن دست و صورتت تا بهتر بشی!
پرهان زبان بر ل*ب می‌کشد و نیم نگاهی گذرا به پرنا می‌اندازد و سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.
مادیار خانوم بر روی صندلی می‌نشیند و به نقطه کور و مبهمی خیره می‌ماند. اندک‌اندک تمام امیدهایش، به ناامیدی تبدیل می‌شود. می‌ترسد پروا به هوش آید و چنین شرایط شومی که برایش رخ داده است را ببیند و غصه بخورد، امیدش را از زندگی‌اش می‌برد. اشک‌های مادیارخانوم یکی پس از دیگری از صورتش فرو می‌چکد.
پرهان در حینی که با پشتِ دستانش اشک‌هایش را پاک می‌کند چند گام بر می‌دارد و وارد سالنِ سرویس بهداشتی می‌‌شود و پای راستش را بر روی پدال می‌گذارد تا آب باز شود. چند بار آب به صورتش می‌زند و سپس خود را در آینه‌ی روبه‌رویی‌اش آنالیز می‌کند، چشمانش به کاسه‌ی خونی بدل شده است. بینی‌‌اش همانند لبو قرمز می‌شود، پی‌در‌پی آب به صورتش می‌زند. آن‌قدر عصبی است که دیگر نمی‌تواند این عصبانیت را تحمل کند و دست مشت شده‌اش را در آینه می‌کوبد و فریاد می‌زند:
- نه، پروا من رو تنها نمی‌ذاره!
پرنا به سوی پرهان روانه می‌شود و دستانش را می‌گشاید و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد، پرهان سرش را بر رویِ شانه‌هایِ پرنا می‌گذارد و بغضِ نیمه کاره‌اش را می‌شکند و گریه می‌کند.
پرنا چشمانش را می‌بندد و با دستانش کمرِ پرهان را به نوازش می‌کشد، صدایِ گریه‌هایِ پرهان سکوتِ حکم‌فرمایِ سالن را می‌شکند.
صدایِ برهان که فریاد می‌زند می‌گوید:
- اون دختر که دیگه کور شده، بدرد من نمی‌خوره. من زمانی می‌خواستمش که نه بحث پسری توی زندگیش باز شده بود نه بیناییش رو از دست داده بود، در گوشِ پرهان نجوا می‌شود و با این حرف‌های برهان، پرهان از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و دستانش مُشت می‌شود و پرنا را هُل می‌دهد و به سرعت از سرویس بهداشتی خارج می‌شود و فریاد می‌زند:
- خفه شو مردک، اسم پروا رو به اون دهنِ کثیفت نیار!
دستانِ مُشت شده‌اش را در صورتِ برهان می‌زند. همان لحظه اسی می‌رسد و مچِ دستانِ پرهان را می‌گیرد و می‌گوید:
-کاکویی آروم باش! آروم باش خودم درستش می‌کنم! بذار بریم خونه این‌جا جاش نیست!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
از شدت غیرت، چشمانِ آبی رنگِ پرهان به کاسه‌ی خونی بدل می‌شود و نفس‌نفس می‌زند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- خونت رو می‌ریزم، دست از سرت بر نمی‌دارم پسر!
اسی دستانش را دور گر*دنِ پرهان حلقه می‌کند و می‌گوید:
- بریم!
پرهان سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و کفش‌هایش را می‌پوشد و زمانی که چند گام بر می‌دارد نیم نگاهی گذرا با خشم و عصبانیت به برهان می‌اندازد، برهان نیشخندی می‌زند و زیر ل*ب می‌گوید:
- حسابت رو می‌رسم!
اسی چشمانش را در حدقه می‌چرخاند اما سکوت را به حرف زدن با برهان ترجیح می‌دهد، زیرا می‌داند این‌جا جایی نیست که بخواهد با او کل بیندازد. می‌ترسد اتفاقی برای مادیارخانوم و پروا رخ دهد به همین خاطر سکوت می‌کند تا در محله خشمش را سر برهان خالی کند!
اسی سرش را بر می‌گرداند و سپس رو به پرهان می‌گوید:
- پرهام رو ندیدی؟
پرهان زبان بر ل*ب می‌کشد و نگاهی به اسی می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- نه، شاید برگشته خونه!
اسی تلفنش را از جیبش خارج می‌کند و سپس شماره تماس پرهام را می‌گیرد، پرهام پس از گذشت چند بوق پاسخ می‌دهد:
- سلام داداش، جانم؟
اسی سگرمه‌هایش در هم می‌رود و در حینی که دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد و کمک می‌کند تا پرهان بر روی صندلی جلو بنشیند، ل*ب می‌‌‌زند:
- کجایی قرمساق؟
پرهام زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- مامانم می‌خواست بره خونه آقاجونم، تا زنگم زد سریع و سه خودم رو رسوندم محله. حالا هم دارم بر می‌گردم خونه!
اسی یک تای ابروانش بالا می‌پرد و می‌گوید:
- نباید یه خبر می‌دادی که ما نگرانت نشیم مردکِ پوفیوز؟
پرهام در حینی که اندکی از قهوه را در فنجان می‌‌ریزد ل*ب می‌گشاید:
- شرمنده کاکو، الان کجایی تا من‌ خودم رو برسونم؟
اسی در حینی که سوار ماشین می‌شود و ماشین را روشن می‌کند ل*ب می‌زند:
- ده دقیقه دیگه محله باش، می‌خوام یه نفر رو ببافم!
پرهام در حینی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد تک‌ خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- نکن نساز کاکو، با کی بحثته؟ کی جرئت کرده پا رو دمت بذاره؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
از شدت غیرت، چشمانِ آبی رنگِ پرهان به کاسه‌ی خونی بدل می‌شود و نفس‌نفس می‌زند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- خونت رو می‌ریزم، دست از سرت بر نمی‌دارم پسر!
اسی دستانش را دور گر*دنِ پرهان حلقه می‌کند و می‌گوید:
- بریم!
پرهان سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و کفش‌هایش را می‌پوشد و زمانی که چند گام بر می‌دارد نیم نگاهی گذرا با خشم و عصبانیت به برهان می‌اندازد، برهان نیشخندی می‌زند و زیر ل*ب می‌گوید:
- حسابت رو می‌رسم!
اسی چشمانش را در حدقه می‌چرخاند اما سکوت را به حرف زدن با برهان ترجیح می‌دهد، زیرا می‌داند این‌جا جایی نیست که بخواهد با او کل بیندازد. می‌ترسد اتفاقی برای مادیارخانوم و پروا رخ دهد به همین خاطر سکوت می‌کند تا در محله خشمش را سر برهان خالی کند.
اسی سرش را بر می‌گرداند و سپس رو به پرهان می‌گوید:
- پرهام رو ندیدی؟
پرهان زبان بر ل*ب می‌کشد و نگاهی به اسی می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- نه، شاید برگشته خونه!
اسی تلفنش را از جیبش خارج می‌کند و سپس شماره تماس پرهام را می‌گیرد، پرهام پس از گذشت چند بوق پاسخ می‌دهد:
- سلام داداش، جانم؟
اسی سگرمه‌هایش در هم می‌رود و در حینی که دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد و کمک می‌کند تا پرهان بر روی صندلی جلو بنشیند، ل*ب می‌‌‌زند:
- کجایی قرمساق؟
پرهام زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- مامانم می‌خواست بره خونه آقاجونم، تا زنگم زد سریع و سه خودم رو رسوندم محله. حالا هم دارم بر می‌گردم خونه!
اسی یک تای ابروانش بالا می‌پرد و می‌گوید:
- نباید یه خبر می‌دادی که ما نگرانت نشیم مردک پوفیوز؟
پرهام در حینی که اندکی از قهوه را در فنجان می‌‌ریزد ل*ب می‌گشاید:
- شرمنده کاکو، الان کجایی تا من‌ خودم رو برسونم؟
اسی در حینی که سوار ماشین می‌شود و ماشین را روشن می‌کند ل*ب می‌زند:
- ده دقیقه دیگه محله باش، می‌خوام یه نفر رو ببافم!
پرهام در حینی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد تک‌ خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- نکن نساز کاکو، با کی بحثته؟ کی جرئت کرده پا رو دمت بذاره؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
اسی در حینی که پایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد نیم نگاهی گذرا به پرهان که چشمانش را بسته است می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:
- پا روی دمِ من نذاشته، پا روی دم داداشیم پرهان گذاشته که هر کی با پرهان مشکل داشته باشه با من طرفه جیگر برم!
پرهام اندکی از شکلات را می‌خورد و پشت‌بندش جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد و ل*ب می‌زند:
- شک نکن کاکو، همه محله تک‌ به تک کوچیکتن!
اسی لبخند ملیحی می‌‌زند و دنده را عوض می‌کند و می‌گوید:
- با بچه‌ها جلوی کافه منتظر من باشین، اگر برهان رو هم دیدید سلامِ من رو خدمتش برسونین!
پرهام بلندبلند قهقهه‌ای می‌زند و می‌گوید:
- چشم قربون برم، مواظبت کن!
اسی دستانش را آرام بر روی چشمانش می‌کوبد و می‌گوید:
- چشم، ما که همیشه مواظب خودمون و شماها بودیم
شما مواظبت کن، ما رو پیش‌کش!
پرهام فنجانِ خالی را در سینک می‌گذارد و در حینی که با چند خیز خود را به کاناپه می‌رساند ل*ب می‌گشاید:
- چشم، جلوی کافه می‌بینمت!
سپس اسی به تماس پایان می‌دهد و نیم نگاهی گذرا به پرهان می‌اندازد و زیر ل*ب آهی می‌کشد.
سرعتش را بیشتر می‌کند و به سمت محله قسال‌خانه حرکت می‌کند.
میان راه دستش را بر روی بوق می‌گذارد و گه‌گاهی شیشه را پایین می‌کشد و به کسایی که می‌شناسد سلام و علیک می‌کند و آن‌ها هم به احترام جوابش را می‌دهند. اسی دستی بر روی بلندیِ ریش‌هایش می‌کشد و رو به پرهان می‌گوید:
- داداشی، نزدیکِ قسال‌خانه هستیم. نمی‌خوای از خواب بیدار شی؟
پرهان چشمانش را به سختی می‌گشاید و در حینی که اطراف را آنالیز می‌کند ل*ب از ل*ب می‌گشاید:
- گفتم چشم‌هام رو ببندم، یهو خوابم برد. می‌ریم‌ خونه‌ی من یا خونه‌ی تو؟
اسی نیشخندی می‌زند و در حینی که آینه‌های جلو را تنظیم می‌کند، زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- نه خونه من، نه خونه تو! می‌ریم جلو کافه. می‌خوام برهان رو ببافم!
پرهان یک تای ابروان پرپشت و هشتی‌اش بالا می‌پرد و در حینی که اندکی بر روی صندلی جابه‌جا می‌شود رو به اسی ل*ب می‌زند:
- اون مشکلش با منه، اون‌وقت چرا تو می‌خوای برای خودت شر بتراشی؟
از شدتِ عصبانیت، ابروانِ اسی در هم گره می‌خورد و یک نخِ سیگار از پک بیرون می‌کشد و در حینی که فندک را زیر سیگارش قرار می‌دهد. نیم‌نگاهی گذرا به پرهان می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:
- هر کی با تو مشکل داشته باشه، یعنی با من مشکل داره! میشه بدونم دلیل این‌که از بچگی با من رفاقت کردی چی بود؟ من که پونزده سال از تو بزرگترم و اون زمان تو هفت سالت هم نبود با منی که گیریم پونزده سالم هم نبود رفاقت کردی، میشه علتش رو بگی؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
اسی در حینی که پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد نیم نگاهی گذرا به پرهان که چشمانش را بسته است می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:

- پا روی دمِ من نذاشته، پا روی دم داداشیم پرهان گذاشته که هر کی با پرهان مشکل داشته باشه با من طرفه جیگر برم!

پرهام اندکی از شکلات را می‌خورد و پشت‌بندش جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد و ل*ب می‌زند:

- شک نکن کاکو، همه محله تک‌ به تک کوچیکتن!

اسی لبخند ملیحی می‌‌زند و دنده را عوض می‌کند و می‌گوید:

- با بچه‌ها جلوی کافه منتظر من باشین، اگر برهان رو هم دیدید سلامِ من رو خدمتش برسونین!

پرهام بلندبلند قهقهه‌ای می‌زند و می‌گوید:

- چشم قربون برم، مواظبت کن!

اسی دستانش را آرام بر روی چشمانش می‌کوبد و می‌گوید:

- چشم، ما که همیشه مواظب خودمون و شماها بودیم

 شما مواظبت کن، ما رو پیش‌کش!

پرهام فنجانِ خالی را در سینک می‌گذارد و در حینی که با چند خیز خود را به کاناپه می‌رساند ل*ب می‌گشاید:

- چشم، جلوی کافه می‌بینمت!

سپس اسی به تماس پایان می‌دهد و نیم نگاهی گذرا به پرهان می‌اندازد و زیر ل*ب آهی می‌کشد.

سرعتش را بیشتر می‌کند و به سمت محله قسال‌خانه حرکت می‌کند.

میان راه دستش را بر روی بوق می‌گذارد و گه‌گاهی شیشه را پایین می‌کشد و به کسایی که می‌شناسد سلام و علیک می‌کند و آن‌ها هم به احترام جوابش را می‌دهند. اسی دستی بر روی بلندیِ ریش‌هایش می‌کشد و رو به پرهان می‌گوید:

- داداشی، نزدیکِ قسال‌خانه هستیم. نمی‌خوای از خواب بیدار شی؟

پرهان چشمانش را به سختی می‌گشاید و در حینی که اطراف را آنالیز می‌کند ل*ب از ل*ب می‌گشاید:

- گفتم چشم‌هام رو ببندم، یهو خوابم برد. می‌ریم‌ خونه‌ی من یا خونه‌ی تو؟

اسی نیشخندی می‌زند و در حینی که آینه‌های جلو را تنظیم می‌کند، زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:

- نه خونه من، نه خونه تو! می‌ریم جلو کافه. می‌خوام برهان رو ببافم!

پرهان یک تای ابروان پرپشت و هشتی‌اش بالا می‌پرد و در حینی که اندکی بر روی صندلی جابه‌جا می‌شود رو به اسی ل*ب می‌زند:

- اون مشکلش با منه، اون‌وقت چرا تو می‌خوای برای خودت شر بتراشی؟

از شدتِ عصبانیت، ابروانِ اسی در هم گره می‌خورد و یک نخِ سیگار از پک بیرون می‌کشد و در حینی که فندک را زیر سیگارش قرار می‌دهد. نیم‌نگاهی گذرا به پرهان می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:

- هر کی با تو مشکل داشته باشه، یعنی با من مشکل داره! میشه بدونم دلیل این‌که از بچگی با من رفاقت کردی چی بود؟ من که پونزده سال از تو بزرگترم و اون زمان تو هفت سالت هم نبود با منی که گیریم پونزده سالم هم نبود رفاقت کردی، میشه علتش رو بگی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
پرهان نمی‌داند چه بگوید، اما سکوت را هم نمی‌پذیرد و حق به جانب ل*ب می‌گشاید:
- چون تو پسر خوب و ذات‌داری بودی، زمانی که فوتبال بازی می‌کردم تو باهام توی یه یتیم بودی. زمانی که چند سال گذشت و یکم بیشتر قد کشیدم، معلم‌ها می‌گفتن اولیاتون بیاد تو مدرسه، من که اولیایی نداشتم تو اول از همه توی مدرسه حضور داشتی، از کدومش بگم داداش؟ تو توی هر بخشی از زندگیم نقش اصلی رو داشتی، بخوام نام ببرم تا فردا صبح میشه!
اسی یک کام سنگین از سیگارش می‌گیرد و دنده را عوض می‌کند و به محله‌ی قسالخانه که می‌رسد سرعتش را کمتر می‌کند تا فرصتی باشد حرف‌هایِ پرهان را بشنود، سپس ل*ب می‌زند:
- وارد حاشیه نشو عموجون، گفتم دلیل این‌که باهام رفاقت کردی چی بود؟
پرهان سرش را به طرفی دیگر می‌چرخاند و در حینی که از شیشه‌ی ماشین بیرون را آنالیز می‌کند ادامه می‌دهد:
- دلیل زیاد داره، اما مهم‌ترینش این بود که نمی‌خواستم تا ابد تنها باشم. به یه شونه‌ی محکم و یه آ*غ*و*ش گرم و نرم و استواری نیاز داشتم، پدرم‌ که وقتی من نوزاد بودم مُرد. مادرم هم که دیگه مشخصه! زمانی که من رو به‌دنیا آورده بوده سر زایمان فوت می‌کنه. نمی‌شد که از کسی محبت گدایی کنم! همش که آدم پول گدایی نمی‌کنه. من به تو رو آوردم تو رو باور کردم! اما هیچ‌وقت نخواستم تو رو توی دردسر بندازم یا برات پا پوش درست کنم‌.
رویش را به طرفِ اسی می‌چرخاند و ادامه می‌دهد:
- من نخواستم تو تعصبم رو بکشی، نخواستم که آماده‌خور باشم و تو از هر راهی برای من قدم برداری تا من حتی یه روزم غصه نخورم و سختی نکشم و توی ناز نعمت بزرگ شم!
شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد و تلخندی می‌زند و ادامه می‌دهد:
- گرچه من توی ناز نعمت بزرگ شدم و این به‌خاطرِ گلِ رویِ شما بود، وگرنه اگر تو نبودی. چیزی هم از من باقی نمی‌موند!
اسی کلافه پوفی می‌کشد و ته مانده‌ی سیگارش را از شیشه‌ای که اندکی باز است بیرون می‌اندازد و مردمک چشمانش را به سوی صورتِ پرهان می‌چرخاند و می‌پرسد:
- پس چرا نمی‌ذاری این شونه‌های محکم، این اراده‌ی قوی و استوار. این پسری که نقش اصلی‌ای توی زندگیت داشته، و به گفته خودت اون رو خونواده‌ت دونستی. امروز هم پشتوانه‌ت باشه؟ که نذاره یکی مثلِ برهان براتی که حتی نمی‌تونه شلوارش رو بالا بکشه بیاد برات شاخ و شونه بکشه و قلدربازی در بیاره! چرا نمی‌ذاری دهنش رو مثل خط آسفالت صاف کنم و با ماشینم از روش رد شم؟ برای این هم دلیلی داری که قانع شم داداشی؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پرهان نمی‌داند چه بگوید، اما سکوت را هم نمی‌پذیرد و حق به جانب ل*ب می‌گشاید:

- چون تو پسر خوب و ذات‌داری بودی، زمانی که فوتبال بازی می‌کردم تو باهام توی یه یتیم بودی. زمانی که چند سال گذشت و یکم بیشتر قد کشیدم، معلم‌ها می‌گفتن اولیاتون بیاد تو مدرسه، من که اولیایی نداشتم تو اول از همه توی مدرسه حضور داشتی، از کدومش بگم داداش؟ تو توی هر بخشی از زندگیم نقش اصلی رو داشتی، بخوام نام ببرم تا فردا صبح میشه!

اسی یک کام سنگین از سیگارش می‌گیرد و دنده را عوض می‌کند و به محله‌ی قسالخانه که می‌رسد سرعتش را کمتر می‌کند تا فرصتی باشد حرف‌هایِ پرهان را بشنود، سپس ل*ب می‌زند:

- وارد حاشیه نشو عموجون، گفتم دلیل این‌که باهام رفاقت کردی چی بود؟

پرهان سرش را به طرفی دیگر می‌چرخاند و در حینی که از شیشه‌ی ماشین بیرون را آنالیز می‌کند ادامه می‌دهد:

- دلیل زیاد داره، اما مهم‌ترینش این بود که نمی‌خواستم تا ابد تنها باشم. به یه شونه‌ی محکم و یه آ*غ*و*ش گرم و نرم و استواری نیاز داشتم، پدرم‌ که وقتی من نوزاد بودم مُرد. مادرم هم که دیگه مشخصه! زمانی که من رو به‌دنیا آورده بوده سر زایمان فوت می‌کنه. نمی‌شد که از کسی محبت گدایی کنم! همش که آدم پول گدایی نمی‌کنه. من به تو رو آوردم تو رو باور کردم! اما هیچ‌وقت نخواستم تو رو توی دردسر بندازم یا برات پا پوش درست کنم‌.

رویش را به طرفِ اسی می‌چرخاند و ادامه می‌دهد:

- من نخواستم تو تعصبم رو بکشی، نخواستم که آماده‌خور باشم و تو از هر راهی برای من قدم برداری تا من حتی یه روزم غصه نخورم و سختی نکشم و توی ناز نعمت بزرگ شم!

شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد و تلخندی می‌زند و ادامه می‌دهد:

- گرچه من توی ناز نعمت بزرگ شدم و این به‌خاطرِ گلِ رویِ شما بود، وگرنه اگر تو نبودی. چیزی هم از من باقی نمی‌موند!

اسی کلافه پوفی می‌کشد و ته مانده‌ی سیگارش را از شیشه‌ای که اندکی باز است بیرون می‌اندازد و مردمک چشمانش را به سوی صورتِ پرهان می‌چرخاند و می‌پرسد:

- پس چرا نمی‌ذاری این شونه‌های محکم، این اراده‌ی قوی و استوار. این پسری که نقش اصلی‌ای توی زندگیت داشته، و به گفته خودت اون رو خونواده‌ت دونستی. امروز هم پشتوانه‌ت باشه؟ که نذاره یکی مثلِ برهان براتی که حتی نمی‌تونه شلوارش رو بالا بکشه بیاد برات شاخ و شونه بکشه و قلدربازی در بیاره! چرا نمی‌ذاری دهنش رو مثل خط آسفالت صاف کنم و با ماشینم از روش رد شم؟ برای این هم دلیلی داری که قانع شم داداشی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
پرهان این‌ بار سکوت را به حرف زدن ترجیح می‌دهد؛ زیرا آن‌قدر حرف‌های اسی سنگین و حق است که نمی‌تواند آن‌ها را هضم کند یا در متقابل او حق به جانب بایستد. در این هنگام که اسی متوجه‌ی مکث طولانی پرهان‌ می‌شود، زبان بر ل*ب می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- می‌بینی حق با منه؟ اگر حق با من‌ نبود حق به جانب با زبونت یه قورت و نیمم می‌کردی!
پرهان ریزریز می‌خندد و انگشت باریک و کشیده‌اش را بر روی دستان تپل و کوچک اسی می‌گذارد و می‌گوید:
- همیشه حق با تو بوده کاکو، اصلاً برو برهان براتی رو بکن تو گونی، با یه طناب ببندش به ماشینت و توی غسالخونه بچرخونش تا تکه‌های‌ گوشتش و استخون‌هاش توی تموم اهالی محله پخش بشه. خوبه؟
اسی بلند می‌خندد و سپس میان خنده‌هایش ل*ب می‌زند:
- هر چند توصیفات کارهایی‌ که باید سرش در بیارم کم بود؛ ولی خب بهتر از اینه‌ که داداشمون روی حرفمون حرف بیاره یا جوری رفتار کنه که انگار ما غریبه‌ هستیم و تا به حال براش هیچ قدمی برنداشتیم که این‌طور خجالت‌زده و با تعارف با من حرف می‌زنه.
پرهان دست راستش را به سوی لپ اسی می‌برد و محکم می‌کشد.
- جیگر برم، اگر تاج هم داشته باشم تو نگین روی تاجمی کاکویی. من خاک زیر پاهات هم‌ نمی‌شم.
اسی در حینی که چشم می‌اندازد تا جای پارکی برای ماشین خود پیدا کند، خطاب به پرهان ل*ب می‌زند:
- مشتی‌خان، تو تاج سر مایی. نفرما!
پرهان در حینی که دست چپش را بر روی دست راستش که جای سرم است می‌کشد و به آرامی آن را نوازش می‌کند، می‌گوید:
- جز من و تو و پرهام قراره کی بیاد؟
اسی زبانش را بر روی لبان قلوه‌ای و سرخ رنگش می‌کشد و در حینی که ماشین را زیر درخت پارک می‌کند، ل*ب می‌گشاید:
- به چند نفر دیگه هم پیام دادم گفتن که میان.
پرهان در حینی که درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد، خطاب به اسی می‌گوید:
- داداش، امروز از اون روزهاست که می‌خوای غوغا به پا کنی‌‌ها!
اسی پک سیگار را در جیبش قرار می‌دهد و در‌ حالی‌ که از ماشین پیاده می‌شود، دستی بر روی تیشرتش می‌کشد تا صاف شود. سپس به پرهان می‌گوید:
- من به‌خاطر تو جونم هم فدا می‌کنم داداشی.
پرهان دستانش را دور گر*دن اسی حلقه می‌کند.
- کهره بور کی بودی تو؟
اسی چشمانش را در حدقه می‌چرخاند.
- کهره عمته، من‌‌ کجام به کهره‌ها می‌بره؟
پرهان بلندبلند قهقهه می‌زند و دستی روی صورت او می‌کشد.
- پس به این چی میگن؟ کهره‌ای دیگه.
اسی در حینی که از پله‌ها که همانند مار دور کافه چنبره زده است دوتا یکی بالا می‌رود، با حسی شماتت‌گونه ل*ب می‌گشاید:
- چرا این جذابیت رو با کهره بودن اشتباه می‌گیری؟ به من میگن مرد جذاب، به برهان براتی هم میگن کهره م*اچ کردنی. افتاد؟
پرهان جدی می‌شود و دستانش را از دور گر*دن اسی بر می‌دارد و ل*ب می‌زند:
- داداش شوخی کردم.
اسی وارد کافه می‌شود، عده‌ای بر روی صندلی نشسته‌اند و شطرنج بازی می‌کنن و عده‌ای ایستاده‌اند و چیزهایی که می‌خواهند را سفارش می‌دهند. گارسونی که نام او آزاد است تا اسی را می‌بیند، با چند خیز خود را به او می‌رساند و دست راستش را بر روی س*ی*نه‌اش قرار می‌دهد و می‌گوید:
- سلام کاکو، خوش اومدی.
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پرهان این‌ بار سکوت را به حرف زدن ترجیح می‌دهد؛ زیرا آن‌قدر حرف‌های اسی سنگین و حق است که نمی‌تواند آن‌ها را هضم کند یا در متقابل او حق به جانب بایستد. در این هنگام که اسی متوجه‌ی مکث طولانی پرهان‌ می‌شود، زبان بر ل*ب می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- می‌بینی حق با منه؟ اگر حق با من‌ نبود حق به جانب با زبونت یه قورت و نیمم می‌کردی!
پرهان ریزریز می‌خندد و انگشت باریک و کشیده‌اش را بر روی دستان تپل و کوچک اسی می‌گذارد و می‌گوید:
- همیشه حق با تو بوده کاکو، اصلاً برو برهان براتی رو بکن تو گونی، با یه طناب ببندش به ماشینت و توی غسالخونه بچرخونش تا تکه‌های‌ گوشتش و استخون‌هاش توی تموم اهالی محله پخش بشه. خوبه؟
اسی بلند می‌خندد و سپس میان خنده‌هایش ل*ب می‌زند:
- هر چند توصیفات کارهایی‌ که باید سرش در بیارم کم بود؛ ولی خب بهتر از اینه‌ که داداشمون روی حرفمون حرف بیاره یا جوری رفتار کنه که انگار ما غریبه‌ هستیم و تا به حال براش هیچ قدمی برنداشتیم که این‌طور خجالت‌زده و با تعارف با من حرف می‌زنه.
پرهان دست راستش را به سوی لپ اسی می‌برد و محکم می‌کشد.
- جیگر برم، اگر تاج هم داشته باشم تو نگین روی تاجمی کاکویی. من خاک زیر پاهات هم‌ نمی‌شم.
اسی در حینی که چشم می‌اندازد تا جای پارکی برای ماشین خود پیدا کند، خطاب به پرهان ل*ب می‌زند:
- مشتی‌خان، تو تاج سر مایی. نفرما!
پرهان در حینی که دست چپش را بر روی دست راستش که جای سرم است می‌کشد و به آرامی آن را نوازش می‌کند، می‌گوید:
- جز من و تو و پرهام قراره کی بیاد؟
اسی زبانش را بر روی لبان قلوه‌ای و سرخ رنگش می‌کشد و در حینی که ماشین را زیر درخت پارک می‌کند، ل*ب می‌گشاید:
- به چند نفر دیگه هم پیام دادم گفتن میان.
پرهان در حینی که درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد، خطاب به اسی می‌گوید:
- داداش، امروز از اون روزهاست که می‌خوای غوغا به پا کنی‌‌ها!
اسی پک سیگار را در جیبش قرار می‌دهد و در‌ حالی‌ که از ماشین پیاده می‌شود، دستی بر روی تیشرتش می‌کشد تا صاف شود. سپس به پرهان می‌گوید:
- من به‌خاطر تو جونم هم فدا می‌کنم داداشی.
پرهان دستانش را دور گر*دن اسی حلقه می‌کند.
- کهره بور کی بودی تو؟
اسی چشمانش را در حدقه می‌چرخاند.
- کهره عمته، من‌‌ کجام به کهره‌ها می‌بره؟
پرهان بلندبلند قهقهه می‌زند و دستی روی صورت او می‌کشد.
- پس به این چی میگن؟ کهره‌ای دیگه.
اسی در حینی که از پله‌ها که همانند مار دور کافه چنبره زده است دوتا یکی بالا می‌رود، با حسی شماتت‌گونه ل*ب می‌گشاید:
- چرا این جذابیت رو با کهره بودن اشتباه می‌گیری؟ به من میگن مرد جذاب، به برهان براتی هم میگن کهره م*اچ کردنی. افتاد؟
پرهان جدی می‌شود و دستانش را از دور گر*دن اسی بر می‌دارد و ل*ب می‌زند:
- داداش شوخی کردم.
اسی وارد کافه می‌شود، عده‌ای بر روی صندلی نشسته‌اند و شطرنج بازی می‌کنن و عده‌ای ایستاده‌اند و چیزهایی که می‌خواهند را سفارش می‌دهند. گارسونی که نام او آزاد است تا اسی را می‌بیند، با چند خیز خود را به او می‌رساند و دست راستش را بر روی س*ی*نه‌اش قرار می‌دهد و می‌گوید:
- سلام کاکو، خوش اومدی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
سپس خطاب به تمام کسانی که در کافه حضور دارند، می‌گوید:
- بروبچ، کاکو اسی‌مون اومده.
همه سرشان به سوی اسی می‌چرخد و لبخند گ*شا*دی روی لبانشان طرح می‌بندد. همه دسته‌ی صندلی را می‌گیرند و به عقب می‌کشند. اسی خطاب به هم‌محلی‌هایش می‌گوید:
- رفقا، راحت باشین.
امید چند گام به سوی اسی بر می‌دارد و در حینی که با او دست می‌دهد، ل*ب می‌زند:
- داداشی چه‌خبرها؟ انگار چند روزیه ازت خبری نیست؟
سپس با پرهان دست می‌دهد و با دست راستش، به آرامی به شانه‌ی‌ او ضربه‌ای می‌زند و ل*ب می‌گشاید:
- مردک! پو*ست کلفت شدی. چرا دیگه جواب تماس‌هامون رو نمیدی؟
پرهان بی‌حوصله اطراف را آنالیز می‌کند و سپس بر روی صندلی می‌نشیند.
- گرفتاری و بدبختی. مگه جز این‌ها، کار دیگه‌ای هم دارم؟
امید آهی زیر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- دختر بهادر خان هم که تصادف کرده و کما هست، تو خبر داری؟
با شنیدن این حرف. پرهان ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و با یک حرکت از روی صندلی بر‌می‌خیزد و مقابل امید با فاصله اندکی می‌ایستد و ل*ب می‌گشاید:
- خبر دارم؛ اما لزومی نداره توی کافه جلوی همه اسمش رو بیاری.
اسی نیم‌نگاهی گذرا به پرهان می‌اندازد و می‌گوید:
- باشه داداشی، زیاد بزرگش نکن.
پرهان مردمک چشمانش را به سوی دیگری می‌چرخاند. اسی چند گام بر می‌دارد و خطاب به جمعیت که گرداگرد هم‌ نشسته‌اند، می‌گوید:
- برهان براتی رو ندیدین؟
همه‌ی سرها به سمت اسی می‌چرخد و سیاوش در حینی که جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌نوشد، نفسی تازه می‌کند.
- داداش، تا چند روز پیش که با ماشینش، از اول محله تا آخر محله رو دور می‌زد، مگه چی‌شده؟
اسی نیشخندی می‌زند و در حینی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد، ل*ب می‌گشاید:
- کارش داشتم، کدومتون می‌تونین زنگش بزنین و بگین که همین الان به محل بیاد؟
سیاوش یک نخ سیگار از پک بیرون می‌کشد و میان لبانش می‌گذارد.
- با من که ر*اب*طه‌ی خوبی نداره؛ اما با رفیقم مهرزاد روابط خوبی داره. می‌خوای به اون بگم که بیارتش؟
اسی در حینی که به دیوار تکیه می‌دهد، فشار پاهایش را بر روی پارکت‌ها بیشتر می‌کند و ل*ب می‌زند:
- فکر خوبیه، برو تو کارش ببینم چه‌کاره‌ای.
سیاوش سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد، فندک سبز رنگش را زیر سیگارش قرار می‌دهد و یک کام سنگین از سیگارش می‌گیرد و تلفنش را از جیبش بیرون می‌آورد و شماره تماس مهرزاد را می‌گیرد.
- سلام مهرزاد، کجایی؟
مهرزاد در حینی که با دوستانش در حال خوردن نو*شی*دنی است، خطاب به رضا می‌گوید:
- صدای آهنگ رو کم کن.
سپس در جواب به سیاوش ل*ب می‌زند:
- سلام کاکو، من‌ هم‌ خونه با رفیق‌هام نشستیم داریم نو*شی*دنی می‌خوریم، بفرما؟
سیاوش زبان بر ل*ب می‌کشد و صدا را بر روی بلندگو می‌گذارد و ل*ب می‌زند:
-‌ نوش‌جون، می‌تونی یه نیم ساعت دیگه برهان براتی رو با خودت بیاری کافه‌‌ای که توی کوچمونه؟
مهرزاد در حینی که پیک نو*شی*دنی را بالا می‌رود، اندکی سینرژی می‌نوشد.
- برای چی؟
اسی از دیوار فاصله می‌گیرد و سپس چند گام بر می‌دارد و ل*ب می‌زند:
- مشتی‌خان،‌ چون من گفتم.
مهرزاد ل*ب می‌زند:
- سلام اسی کاکو، خوبی؟ نمی‌تونی به طرفمون بیای؟
اسی یک تای ابروانش بالا می‌پرد و چند بار پی‌در‌پی دستش را بر روی ریش‌هایش می‌کشد و می‌گوید:
- خوبم، نه مشتی‌خان گرفتارم. منتظرم برهان رو برام‌ بیاری ها. ببینم چند مرده حلاجی.
مهرزاد پیک نو*شی*دنی را بالا می‌رود و چیپسی را از میان مابقی چیپس‌ها برمی‌‌دارد، در ماست موسیر فرو می‌برد و در دهانش می‌گذارد‌.
- شما دستور بده، ما فرمون‌بردار شماییم.
اسی بر روی صندلی خالی می‌نشیند و پای راستش را بر روی پای چپش می‌گذارد‌‌.
- جیگر برم حاجی، تا چه‌قدر دیگه میاریش؟
مهرزاد در حینی که برای تمام بچه‌های دورهمی نو*شی*دنی می‌ریزد، ل*ب می‌زند:
- می‌تونی بیای خونه باغی؟ توی محله ممکنه کسی زنگ پلیس بزنه‌.
اسی بلندبلند قهقهه می‌زند و دستی بر روی بلندی ریشش می‌کشد و می‌گوید:
- کسی وجودش رو نداره، این رو همه می‌دونن.
مهرزاد در پیکش آب آلبالو می‌ریزد و آن را می‌نوشد، سپس چند تخمه می‌شکاند و می‌گوید:
- می‌دونم داداش؛ ولی این‌جا بهتر می‌تونی حسابش رو برسی. خوددانی شیرمرد.
اسی زبان بر ل*ب می‌کشد و جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌نوشد.
- پس با بچه‌ها میایم اون طرف، قبل این‌که برسم، حتماً برهان اون‌جا باشه.
مهرزاد چند زیتون از ظرف برمی‌دارد و در دهانش قرار می‌دهد و می‌گوید:
- داداشی، می‌تونی چند لیتر نو*شی*دنی بیاری؟
اسی خطاب به پرهان می‌گوید:
- می‌خوای توی دورهمی بمونی؟
پرهان در حینی که در فکر کردن به پروا پرسه می‌زند، با این حرف اسی، رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و می‌گوید:
- حالم خرابه، بریم.
اسی با صدای رساتری به ادامه‌ی حرفش می‌افزاید:
- شما چی، میاین؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سپس خطاب به تمام کسانی که در کافه حضور دارند، می‌گوید:
- بروبچ، کاکو اسی‌مون اومده.
همه سرشان به سوی اسی می‌چرخد و لبخند گ*شا*دی روی لبانشان طرح می‌بندد. همه دسته‌ی صندلی را می‌گیرند و به عقب می‌کشند. اسی خطاب به هم‌محلی‌هایش می‌گوید:
- رفقا، راحت باشین.
امید چند گام به سوی اسی بر می‌دارد و در حینی که با او دست می‌دهد، ل*ب می‌زند:
- داداشی چه‌خبرها؟ انگار چند روزیه ازت خبری نیست؟
سپس با پرهان دست می‌دهد و با دست راستش، به آرامی به شانه‌ی‌ او ضربه‌ای می‌زند و ل*ب می‌گشاید:
- مردک! پو*ست کلفت شدی. چرا دیگه جواب تماس‌هامون رو نمیدی؟
پرهان بی‌حوصله اطراف را آنالیز می‌کند و سپس بر روی صندلی می‌نشیند.
- گرفتاری و بدبختی. مگه جز این‌ها، کار دیگه‌ای هم دارم؟
امید آهی زیر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- دختر بهادرخان هم که تصادف کرده و کما هست، تو خبر داری؟
با شنیدن این حرف. پرهان ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و با یک حرکت از روی صندلی بر می‌خیزد و مقابل امید با فاصله اندکی می‌ایستد و ل*ب می‌گشاید:
- خبر دارم؛ اما لزومی نداره توی کافه جلوی همه اسمش رو بیاری.
اسی نیم‌نگاهی گذرا به پرهان می‌اندازد و می‌گوید:
- باشه داداشی، زیاد بزرگش نکن.
پرهان مردمک چشمانش را به سوی دیگری می‌چرخاند. اسی چند گام بر می‌دارد و خطاب به جمعیت که گرداگرد هم‌ نشسته‌اند، می‌گوید:
- برهان براتی رو ندیدین؟
همه‌ی سرها به سمت اسی می‌چرخد و سیاوش در حینی که جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌نوشد، نفسی تازه می‌کند.
- داداش، تا چند روز پیش که با ماشینش، از اول محله تا آخر محله رو دور می‌زد، مگه چی‌شده؟
اسی نیشخندی می‌زند و در حینی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد، ل*ب می‌گشاید:
- کارش داشتم، کدومتون می‌تونین زنگش بزنین و بگین که همین الان به محل بیاد؟
سیاوش یک نخ سیگار از پک بیرون می‌کشد و میان لبانش می‌گذارد.
- با من که ر*اب*طه‌ی خوبی نداره؛ اما با رفیقم مهرزاد روابط خوبی داره. می‌خوای به اون بگم که بیارتش؟
اسی در حینی که به دیوار تکیه می‌دهد، فشار پاهایش را بر روی پارکت‌ها بیشتر می‌کند و ل*ب می‌زند:
- فکر خوبیه، برو تو کارش ببینم چه‌کاره‌ای.
سیاوش سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد، فندک سبز رنگش را زیر سیگارش قرار می‌دهد و یک کام سنگین از سیگارش می‌گیرد و تلفنش را از جیبش بیرون می‌آورد و شماره تماس مهرزاد را می‌گیرد.
- سلام مهرزاد، کجایی؟
مهرزاد در حینی که با دوستانش در حال خوردن نو*شی*دنی است، خطاب به رضا می‌گوید:
- صدای آهنگ رو کم کن.
سپس در جواب به سیاوش ل*ب می‌زند:
- سلام کاکو، من‌ هم‌ خونه با رفیق‌هام نشستیم داریم نو*شی*دنی می‌خوریم، بفرما؟
سیاوش زبان بر ل*ب می‌کشد و صدا را بر روی بلندگو می‌گذارد و ل*ب می‌زند:
-‌ نوش‌جون، می‌تونی یه نیم ساعت دیگه برهان براتی رو با خودت بیاری کافه‌‌ای که توی کوچمونه؟
مهرزاد در حینی که پیک نو*شی*دنی را بالا می‌رود، اندکی سینرژی می‌نوشد.
- برای چی؟
اسی از دیوار فاصله می‌گیرد و سپس چند گام بر می‌دارد و ل*ب می‌زند:
- مشتی‌خان،‌ چون من گفتم.
مهرزاد ل*ب می‌زند:
- سلام اسی کاکو، خوبی؟ نمی‌تونی به طرفمون بیای؟
اسی یک تای ابروانش بالا می‌پرد و چند بار پی‌در‌پی دستش را بر روی ریش‌هایش می‌کشد و می‌گوید:
- خوبم، نه مشتی‌خان گرفتارم. منتظرم برهان رو برام‌ بیاری‌ها! ببینم چند مرده حلاجی.
مهرزاد پیک نو*شی*دنی را بالا می‌رود و چیپسی را از میان مابقی چیپس‌ها برمی‌‌دارد، در ماست موسیر فرو می‌برد و در دهانش می‌گذارد‌.
- شما دستور بده، ما فرمون‌بردار شماییم.
اسی بر روی صندلی خالی می‌نشیند و پای راستش را بر روی پای چپش می‌گذارد‌‌.
- جیگر برم حاجی، تا چه‌قدر دیگه میاریش؟
مهرزاد در حینی که برای تمام بچه‌های دورهمی نو*شی*دنی می‌ریزد، ل*ب می‌زند:
- می‌تونی بیای خونه باغی؟ توی محله ممکنه کسی زنگ پلیس بزنه‌.
اسی بلندبلند قهقهه می‌زند و دستی بر روی بلندی ریشش می‌کشد و می‌گوید:
- کسی وجودش رو نداره، این رو همه می‌دونن.
مهرزاد در پیکش آب آلبالو می‌ریزد و آن را می‌نوشد، سپس چند تخمه می‌شکاند و می‌گوید:
- می‌دونم داداش؛ ولی این‌جا بهتر می‌تونی حسابش رو برسی. خوددانی شیرمرد.
اسی زبان بر ل*ب می‌کشد و جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌نوشد.
- پس با بچه‌ها میایم اون طرف، قبل این‌که برسم، حتماً برهان اون‌جا باشه.
مهرزاد چند زیتون از ظرف برمی‌دارد و در دهانش قرار می‌دهد و می‌گوید:
- داداشی، می‌تونی چند لیتر نو*شی*دنی بیاری؟
اسی خطاب به پرهان می‌گوید:
- می‌خوای توی دورهمی بمونی؟
پرهان در حینی که در فکر کردن به پروا پرسه می‌زند، با این حرف اسی، رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و می‌گوید:
- حالم خرابه، بریم.
اسی با صدای رساتری به ادامه‌ی حرفش می‌افزاید:
- شما چی، میاین؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
پرهام و سیاوش سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادند.
اسی که نظر رفیق‌هایش را پرسیده بود، همگی با این دورهمی موافقت کرده‌ بودند، زبان بر ل*ب کشید و گفت:
- همگی میایم. نو*شی*دنی هم خونه دارم میارم.
مهرزاد مقداری دیگر نو*شی*دنی ریخت و سپس گفت:
- دخترها هم هستن، باشن یا بگم برن؟
اسی نیم‌نگاهی گذرا به پرهان انداخت، کلافه نفسش را از پره‌های بینی‌اش فرو فرستاد.
- بگو برن.

مهرزاد خطاب به دخترها گفت:
- امشب جمع فقط جمع پسرهاست. شما رو به خونه‌تون می‌رسونم.
سیما با صدای بَم و کلفتش ل*ب زد:
- به اسی بگو من نمیرم، می‌خوام امشب کنارت باشم‌.

نیشخندی مزین لبان اسی شد.
- بهش بگو دمت گرم؛ ولی اسی با دختر ر*اب*طه‌ی‌ خوبی نداره به همین‌ خاطر بگو اون هم بره.
مهرزاد تک خنده‌ای کرد و گفت:
- خیلی‌خب صدات رو بلندگوهه، خودش شنید.
اسی قلنج انگشتانش را شکست و ل*ب زد:
- خب داداش، با اجازه‌ات من و داداشم بریم یه دوش بگیریم. لباس‌هامون هم عوض کنیم تا نیم ساعت دیگه خودمون رو می‌رسونیم.

مهرزاد زبان بر ل*ب کشید و ل*ب زد:
- باشه داداشی، مواظبت کن‌.
اسی جرعه‌ای از قهوه را نوشید و گفت:
- تو هم، می‌بینمت.
به تماس پایان داد و از روی صندلی برخاست. خطاب به پرهان گفت:
- بلند شو داداشی تا بریم به سر و وضعمون برسیم.
پرهان بی‌حوصله از روی صندلی بلند شد و دستی بر روی ته‌ریش‌هایش کشید و خطاب به مملویی از جمعیت، گفت:
- رفقا! با اجازه‌تون.
امید و سیاوش و رضا با پرهان و اسی دست دادند، بلافاصله پس از دست دادن، پرهان از درب خروجی کافه خارج شد و به سرعت از پله‌ها پایین رفت. باد موهای طلایی رنگش را به بازی گرفت. اسی زبان بر روی لبان گوشتی‌ای کشید.
- روالی؟
لبخند مضحکی بر روی لبان پرهان طرح بست. نیم‌نگاهی گذرا به اسی انداخت و در حینی که دسته‌ی درب ماشین را می‌گرفت و به طرف خود می‌کشید، سوار شد و گفت:
- باید توی چنین شرایطی روال باشم؟
اسی تلخندی زد و گفت:
- نه، ولی من نگرانتم که مدام حالت رو می‌پرسم.
پرهان آهی زیر ل*ب کشید.
- نگران من نباش، نگران پروا باش.
اسی فشار پایش را بر روی پدال گ*از بیشتر کرد و ب*وسه‌ای بر روی پیشانی پرهان کاشت.
- نگران‌ اون که هستم؛ اما بیشتر نگران تو هم! اون‌که پدرش اجازه نمیده دخترش بی‌چشم و نابینا بمونه. اون‌قدرها هم پول‌دار هست که بتونه برای دخترش پیوند چشم بزنه.
پرهان از روی حرص خندید و نگاه سردی به اسی انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید.
- هه، به همین راحتی، آره؟
اسی برف‌ پاک‌کن را روشن کرد تا قطره‌های باران که بر روی شیشه‌ی جلویی ماشینش می‌بارید، پاک شود تا بتواند به راحتی جلویش را ببیند و رانندگی کند. فرمان ماشین را به سمت چپ چرخاند و وارد کوچه‌ خودشان شد، پس از چند ثانیه سکوت برای این‌که تمرکز کافی داشته باشد، ل*ب زد:
- ربع ساعت صبر می‌کنی دوش بگیرم یا تو رو به خونه‌ات برسونم؟
پس از این‌که دستش را بر روی شیشه‌ی ماشین کشید، ل*ب زد:
- حوصله‌ام میشه.

اسی سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد، سپس وارد آشپزخانه شد و دو فنجان بر روی کانتر قرار داد. قهوه را در دو فنجان ریخت و چند شکلات کاکائویی از ظرف شیشه‌ای سفید رنگ بیرون آورد و فنجان‌ها را در دستانش گرفت. در حینی که از آشپزخانه خارج میشد، خطاب به پرهان ل*ب زد:
- داداشی بیا یه قهوه بخوریم، بعدش میرم دوش بگیرم.
پرهان سرش را به سمت اسی چرخاند و بی‌حوصله گفت:
- هیچی نمی‌خوام.
اسی سگرمه‌هایش درهم فرو رفت و چشمانش را در حدقه چرخاند. بر روی کاناپه نشست و گفت:
- تو چیزی نخوری پروا حالش خوب میشه؟ بدتر با این کارهات که ناراحتش می‌کنی داداشی، جون اسی بیا یکم قهوه بخور.
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پرهام و سیاوش سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادند.
اسی که نظر رفیق‌هایش را پرسیده بود، همگی با این دورهمی موافقت کرده‌ بودند، زبان بر ل*ب کشید و گفت:
- همگی میایم. نو*شی*دنی هم خونه دارم میارم.
مهرزاد مقداری دیگر نو*شی*دنی ریخت و سپس گفت:
- دخترها هم هستن، باشن یا بگم برن؟
اسی نیم‌نگاهی گذرا به پرهان انداخت، کلافه نفسش را از پره‌های بینی‌اش فرو فرستاد.
- بگو برن.
مهرزاد خطاب به دخترها گفت:
- امشب جمع فقط جمع پسرهاست. شما رو به خونه‌تون می‌رسونم.
سیما با صدای بَم و کلفتش ل*ب زد:
- به اسی بگو من نمیرم، می‌خوام امشب کنارت باشم‌.
نیشخندی مزین لبان اسی شد.
- بهش بگو دمت گرم؛ ولی اسی با دختر ر*اب*طه‌ی‌ خوبی نداره به همین‌ خاطر بگو اون هم بره.
مهرزاد تک خنده‌ای کرد و گفت:
- خیلی‌خب صدات رو بلندگوهه، خودش شنید.
اسی قلنج انگشتانش را شکست و ل*ب زد:
- خب داداش، با اجازه‌ات من و داداشم بریم یه دوش بگیریم. لباس‌هامون هم عوض کنیم تا نیم ساعت دیگه خودمون رو می‌رسونیم.
مهرزاد زبان بر ل*ب کشید و ل*ب زد:
- باشه داداشی، مواظبت کن‌.
اسی جرعه‌ای از قهوه را نوشید و گفت:
- تو هم، می‌بینمت.
به تماس پایان داد و از روی صندلی برخاست. خطاب به پرهان گفت:
- بلند شو داداشی تا بریم به سر و وضعمون برسیم.
پرهان بی‌حوصله از روی صندلی بلند شد و دستی بر روی ته‌ریش‌هایش کشید و خطاب به مملویی از جمعیت، گفت:
- رفقا! با اجازه‌تون.
امید و سیاوش و رضا با پرهان و اسی دست دادند، بلافاصله پس از دست دادن، پرهان از درب خروجی کافه خارج شد و به سرعت از پله‌ها پایین رفت. باد موهای طلایی رنگش را به بازی گرفت. اسی زبان بر روی لبان گوشتی‌ای کشید.
- روالی؟
لبخند مضحکی بر روی لبان پرهان طرح بست. نیم‌نگاهی گذرا به اسی انداخت و در حینی که دسته‌ی درب ماشین را می‌گرفت و به طرف خود می‌کشید، سوار شد و گفت:
- باید توی چنین شرایطی روال باشم؟
اسی تلخندی زد و گفت:
- نه، ولی من نگرانتم که مدام حالت رو می‌پرسم.
پرهان آهی زیر ل*ب کشید.
- نگران من نباش، نگران پروا باش.
اسی فشار پایش را بر روی پدال گ*از بیشتر کرد و ب*وسه‌ای بر روی پیشانی پرهان کاشت.
- نگران‌ اون که هستم؛ اما بیشتر نگران تو هم! اون‌که پدرش اجازه نمیده دخترش بی‌چشم و نابینا بمونه. اون‌قدرها هم پول‌دار هست که بتونه برای دخترش پیوند چشم بزنه.
پرهان از روی حرص خندید و نگاه سردی به اسی انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید.
- هه، به همین راحتی، آره؟
اسی برف‌ پاک‌کن را روشن کرد تا قطره‌های باران که بر روی شیشه‌ی جلویی ماشینش می‌بارید، پاک شود تا بتواند به راحتی جلویش را ببیند و رانندگی کند. فرمان ماشین را به سمت چپ چرخاند و وارد کوچه‌ خودشان شد، پس از چند ثانیه سکوت برای این‌که تمرکز کافی داشته باشد، ل*ب زد:
- ربع ساعت صبر می‌کنی دوش بگیرم یا تو رو به خونه‌ات برسونم؟
پس از این‌که دستش را بر روی شیشه‌ی ماشین کشید، ل*ب زد:
- حوصله‌ام میشه.
اسی سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد، سپس وارد آشپزخانه شد و دو فنجان بر روی کانتر قرار داد. قهوه را در دو فنجان ریخت و چند شکلات کاکائویی از ظرف شیشه‌ای سفید رنگ بیرون آورد و فنجان‌ها را در دستانش گرفت. در حینی که از آشپزخانه خارج میشد،  خطاب به پرهان ل*ب زد:
- داداشی بیا یه قهوه بخوریم، بعدش میرم دوش بگیرم.
پرهان سرش را به سمت اسی چرخاند و بی‌حوصله گفت:
- هیچی نمی‌خوام.
اسی سگرمه‌هایش درهم فرو رفت و چشمانش را در حدقه چرخاند. بر روی کاناپه نشست و گفت:
- تو چیزی نخوری پروا حالش خوب میشه؟ بدتر با این کارهات که ناراحتش می‌کنی داداشی، جون اسی بیا یکم قهوه بخور.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا