سلامتی می دلخواه؛
بی وفا، همه بی وفا
ساقی پیک پیک اوله!!
هر چی بوم بازم کمه
خوامبه م*ست و خ*را*ب
دیگه می دل بوه کباب
عرق توی چهار لیتری چی حالی دارنه ساقی
اول مستی و بعد بالایی دارنه ساقی
جان ساقی، اینم پیک دومه ولا
ساقی پیک، پیک دوم؛ دیگه ندارمه دووم
لبریز هاکن می پیک ره، خوامبه بووشه تموم
ساقی دکن می پیک ره
خوامه می دل بترکه
لعنت به این .. روزگار
یاری دل چنی سنگه
رفیق تی وری مستی..
چی حالی دارنه ساقی
سلامتی منو تو، که هر شو دارمی مستی
رفیق تی ور مستی
چی حالی دارمه مستی
سلامتی من و تو که هر شو دارمی مستی
ساقی پیک، پیک آخره
می کچیک دل تک پره
لعنت به این روزگار
که بی وفاش می دلبره
ساقی دیگه حالی نارمه
با کسی من کاری نارمه
ساقی می حال خرابه
امشو می حال خرابه
رفیق تی وری مستی چی حالی دارنه ساقی
سلامتی این جمع، سلامتی ساقی
پیک اول را، بهسلامتی چشمانِ عسلی رنگِ زیبایِ معشوقهاش، سفید و بیهیچ مزهای بالا میرود.
در حالی که صورتاش، از شدتِ تلخیِ م*شروب. آن هم بیهیچ آبکی یا مزهای، برمیگردد. اسی با حسی خشونتوار نگاهش میکند و چیپسی از میان مابقی چیپسها برمیدارد و در ماست موسیر فرو میکند و بلافاصله جلوی د*ه*ان پرهان میگیرد. پرهان هم، برای اینکه اسی عصبی نشود دست رد به او نمیدهد و چیپس را میخورد.
اسی دستانش را کمی میتکاند تا خوردههای چیپس، از دستانش بریزد و روبه همهی آنها میگوید:
- اگر کَسی پیک سفید رفت بالا، بد سرش میارم!
پرهان در حالی که ریزریز میخندد، گوشه چشمی نازک میکند و صدایِ نازکاش و به قولِ اسی، دخترانهاش را به طرز عجیبی کلفت و بَم میکند و س*ی*نه سپر و کَت و کول وا میکند و میگوید:
- نه بابا، خودت تنهایی؟ زنگ بزن بگو گندههات بیان!
اسی بلندبلند میخندد و در جوابش میگوید:
- شیر هم که باشی، با یه کیک میخورمت بچه قشنگ؛ بده پیکت رو بیاد!
پرهان تنها لبخندی در جوابِ سنگینیِ حرف اسی میزند و دیگر لال میشود.
***
چشمان پرهان گرم خواب است، آنقدر خوابش میآید که گویی کوه کنده، و تمام کوههای جهان را فتح کرده است.
اسی در حالی که کلیدها را بر روی کانتر میگذارد صدایش میزند:
- پرهان!
بدون آنکه چشمانش را باز کند میگوید:
- هوم؟
اسی دستانش را رویِ صورت پرهان میکشد و میگوید:
- بلند شو داداشی، برو توی اتاق روی تخت بخواب!
با حالتی عجیب و بیجان ل*ب باز میکند:
- همینجا خوبِ.
اسی یکی از دستانش را زیر پاهای او، و دست دیگرش را زیر کمرش میگذارد و با یک حرکت از جای بلندش میکند و او را روی تخت میگذارد و پتو را تا شکمش میکشد و ب*وسهای بر روی پیشانی پرهان میزند و میگوید:
- خوب بخوابی داداشم!
چراغ را خاموش میکند و تاریکی همه جای اتاق را در بر میگیرد.
پرهان روی دندهی چپ تکانی میخورد و پتو را تا سرش میکشد و به خوابی عمیق فرو میرود.
***
پرهان پتو را از روی سرش کنار میزند، گویی صبح شده است. صدایِ اسی در گوشش اکو میشود:
- میخوایم بریم استخر، لنگه ظهره یکیتون برین پرهان رو بیدار کنین!
در حالی که پتو را از روی تنش کنار میزند، کش و قوسی به تنش میدهد و از روی ت*خت خو*اب پایین میآید و در حالی که در را باز میکند.
نیما جلو رویش ظاهر میشود و سلامی میدهد.
پرهان در حینی که وارد سرویس بهداشتی میشود به او سلام و صبح بهخیر میگوید.
چند بار آبی به دست و صورتش میزند و با حولهی صورتی رنگی که جلوی درِ سرویس بهداشتی آویزان است، صورتش را خشک میکند. اسی روی صندلی نشسته است و در حال صبحانه خوردن است، سرش را بالا میآورد و میگوید:
- علیک سلام، خوبم!
پرهان کنارش مینشیند و در حالی که نون تست را برمیدارد و کمی مربا و کره روی آن میریزد، ل*ب میزند:
- سلام، خوبی؟
گ*از کوچکی از لقمهی در دستش میزند و به اسی که با حرص به صورتاش خیره شده است نگاهی میاندازد.
اسی گر*دن پرهان را در دستانش میگیرد و با شوخی، کمی به گ*ردنش فشار میآورد و لپاش را میکشد و میگوید:
- خوبم قربون برم، تو خوبی؟
لقمهی دیگری برای خود میگیرد و سرش را کج میکنمد و میگوید:
- خوبم، ولی یکم سردرد دارم!
اسی استکانی را پر از چای میکند و نباتی در آن میاندازد و ل*ب میزند:
- این رو بخور، خوبخوب میشی!
اسی جای همه را برایش پُر کرده است. از همان زمان که در کودکی، پدر و مادرش را از دست داد هم برایش مادر بود و هم برایش پدر.
خدا سایهاش را از سرش کم نکند، اما اسی تا به حال چیزی از زندگیاش برای پرهان نگفته است و این موضوع، پرهان را خیلی میرنجاند.
حتی میگوید با اینکه سی و پنج سال سن دارد اما تا به حال دلش بند عشق نشده است، آخر مگر آدمی، بدون عشق و محبت زنده میماند؟
پرهان حتی نمیداند اسی مادر یا پدری دارد یا خیر. به خوبی میتواند اعتراف کند که چیز زیادی از او نمیداند. فقط میداند که بیست و یک سال است که هوایِ او را دارد. روزی نیست که بی او بگذراند، تمام روزش را با پرهان سپری میکند.
اسی دستانش را جلویِ صورت پرهان که در فکرهایش غرق شده است، تکان میدهد و ل*ب میزند:
- باز رفتی تو فکر اون دخترهی هرجایی؟
این را که میگوید، رشتهی افکار پرهان پاره میشود و افسارش در میرود و لقمه را روی میز رها میکند و صندلی را عقب میکشد و فریاد و بانگ میزند:
- صد بار گفتم اسم پروا رو جلوی من نیار، هی باز آوردی، هی لج کردی؛ داداش هدفت چیه؟ چرا قصد داری هی مدام اسم اون رو بیاری و نابودم کنی؟
پرهام و نیما که هر دو مشغولِ ورق بازی هستند، با صدایِ پرهان، هر دو ورقهایشان را روی میز کوچک رها میکنند و به من او زل میزنند، اما پرهان وارد اتاق میشود و در را هم، محکم به هم میکوبد، آنقدر عصبانی است که خون جلوی چشمانش را گرفته است. اسی میداند که پرهان، هنوز هم روی پروا غیرت دارد و حساس است، باز سعی دارد با اسم او، پرهان را دیوانه کند. پرهان باز هم در فکرهایش پرسه میزند.
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
بی وفا، همه بی وفا
ساقی پیک پیک اوله!!
هر چی بوم بازم کمه
خوامبه م*ست و خ*را*ب
دیگه می دل بوه کباب
عرق توی چهار لیتری چی حالی دارنه ساقی
اول مستی و بعد بالایی دارنه ساقی
جان ساقی، اینم پیک دومه ولا
ساقی پیک، پیک دوم؛ دیگه ندارمه دووم
لبریز هاکن می پیک ره، خوامبه بووشه تموم
ساقی دکن می پیک ره
خوامه می دل بترکه
لعنت به این .. روزگار
یاری دل چنی سنگه
رفیق تی وری مستی..
چی حالی دارنه ساقی
سلامتی منو تو، که هر شو دارمی مستی
رفیق تی ور مستی
چی حالی دارمه مستی
سلامتی من و تو که هر شو دارمی مستی
ساقی پیک، پیک آخره
می کچیک دل تک پره
لعنت به این روزگار
که بی وفاش می دلبره
ساقی دیگه حالی نارمه
با کسی من کاری نارمه
ساقی می حال خرابه
امشو می حال خرابه
رفیق تی وری مستی چی حالی دارنه ساقی
سلامتی این جمع، سلامتی ساقی
پیک اول را، بهسلامتی چشمانِ عسلی رنگِ زیبایِ معشوقهاش، سفید و بیهیچ مزهای بالا میرود.
در حالی که صورتاش، از شدتِ تلخیِ م*شروب. آن هم بیهیچ آبکی یا مزهای، برمیگردد. اسی با حسی خشونتوار نگاهش میکند و چیپسی از میان مابقی چیپسها برمیدارد و در ماست موسیر فرو میکند و بلافاصله جلوی د*ه*ان پرهان میگیرد. پرهان هم، برای اینکه اسی عصبی نشود دست رد به او نمیدهد و چیپس را میخورد.
اسی دستانش را کمی میتکاند تا خوردههای چیپس، از دستانش بریزد و روبه همهی آنها میگوید:
- اگر کَسی پیک سفید رفت بالا، بد سرش میارم!
پرهان در حالی که ریزریز میخندد، گوشه چشمی نازک میکند و صدایِ نازکاش و به قولِ اسی، دخترانهاش را به طرز عجیبی کلفت و بَم میکند و س*ی*نه سپر و کَت و کول وا میکند و میگوید:
- نه بابا، خودت تنهایی؟ زنگ بزن بگو گندههات بیان!
اسی بلندبلند میخندد و در جوابش میگوید:
- شیر هم که باشی، با یه کیک میخورمت بچه قشنگ؛ بده پیکت رو بیاد!
پرهان تنها لبخندی در جوابِ سنگینیِ حرف اسی میزند و دیگر لال میشود.
***
چشمان پرهان گرم خواب است، آنقدر خوابش میآید که گویی کوه کنده، و تمام کوههای جهان را فتح کرده است.
اسی در حالی که کلیدها را بر روی کانتر میگذارد صدایش میزند:
- پرهان!
بدون آنکه چشمانش را باز کند میگوید:
- هوم؟
اسی دستانش را رویِ صورت پرهان میکشد و میگوید:
- بلند شو داداشی، برو توی اتاق روی تخت بخواب!
با حالتی عجیب و بیجان ل*ب باز میکند:
- همینجا خوبِ.
اسی یکی از دستانش را زیر پاهای او، و دست دیگرش را زیر کمرش میگذارد و با یک حرکت از جای بلندش میکند و او را روی تخت میگذارد و پتو را تا شکمش میکشد و ب*وسهای بر روی پیشانی پرهان میزند و میگوید:
- خوب بخوابی داداشم!
چراغ را خاموش میکند و تاریکی همه جای اتاق را در بر میگیرد.
پرهان روی دندهی چپ تکانی میخورد و پتو را تا سرش میکشد و به خوابی عمیق فرو میرود.
***
پرهان پتو را از روی سرش کنار میزند، گویی صبح شده است. صدایِ اسی در گوشش اکو میشود:
- میخوایم بریم استخر، لنگه ظهره یکیتون برین پرهان رو بیدار کنین!
در حالی که پتو را از روی تنش کنار میزند، کش و قوسی به تنش میدهد و از روی ت*خت خو*اب پایین میآید و در حالی که در را باز میکند.
نیما جلو رویش ظاهر میشود و سلامی میدهد.
پرهان در حینی که وارد سرویس بهداشتی میشود به او سلام و صبح بهخیر میگوید.
چند بار آبی به دست و صورتش میزند و با حولهی صورتی رنگی که جلوی درِ سرویس بهداشتی آویزان است، صورتش را خشک میکند. اسی روی صندلی نشسته است و در حال صبحانه خوردن است، سرش را بالا میآورد و میگوید:
- علیک سلام، خوبم!
پرهان کنارش مینشیند و در حالی که نون تست را برمیدارد و کمی مربا و کره روی آن میریزد، ل*ب میزند:
- سلام، خوبی؟
گ*از کوچکی از لقمهی در دستش میزند و به اسی که با حرص به صورتاش خیره شده است نگاهی میاندازد.
اسی گر*دن پرهان را در دستانش میگیرد و با شوخی، کمی به گ*ردنش فشار میآورد و لپاش را میکشد و میگوید:
- خوبم قربون برم، تو خوبی؟
لقمهی دیگری برای خود میگیرد و سرش را کج میکنمد و میگوید:
- خوبم، ولی یکم سردرد دارم!
اسی استکانی را پر از چای میکند و نباتی در آن میاندازد و ل*ب میزند:
- این رو بخور، خوبخوب میشی!
اسی جای همه را برایش پُر کرده است. از همان زمان که در کودکی، پدر و مادرش را از دست داد هم برایش مادر بود و هم برایش پدر.
خدا سایهاش را از سرش کم نکند، اما اسی تا به حال چیزی از زندگیاش برای پرهان نگفته است و این موضوع، پرهان را خیلی میرنجاند.
حتی میگوید با اینکه سی و پنج سال سن دارد اما تا به حال دلش بند عشق نشده است، آخر مگر آدمی، بدون عشق و محبت زنده میماند؟
پرهان حتی نمیداند اسی مادر یا پدری دارد یا خیر. به خوبی میتواند اعتراف کند که چیز زیادی از او نمیداند. فقط میداند که بیست و یک سال است که هوایِ او را دارد. روزی نیست که بی او بگذراند، تمام روزش را با پرهان سپری میکند.
اسی دستانش را جلویِ صورت پرهان که در فکرهایش غرق شده است، تکان میدهد و ل*ب میزند:
- باز رفتی تو فکر اون دخترهی هرجایی؟
این را که میگوید، رشتهی افکار پرهان پاره میشود و افسارش در میرود و لقمه را روی میز رها میکند و صندلی را عقب میکشد و فریاد و بانگ میزند:
- صد بار گفتم اسم پروا رو جلوی من نیار، هی باز آوردی، هی لج کردی؛ داداش هدفت چیه؟ چرا قصد داری هی مدام اسم اون رو بیاری و نابودم کنی؟
پرهام و نیما که هر دو مشغولِ ورق بازی هستند، با صدایِ پرهان، هر دو ورقهایشان را روی میز کوچک رها میکنند و به من او زل میزنند، اما پرهان وارد اتاق میشود و در را هم، محکم به هم میکوبد، آنقدر عصبانی است که خون جلوی چشمانش را گرفته است. اسی میداند که پرهان، هنوز هم روی پروا غیرت دارد و حساس است، باز سعی دارد با اسم او، پرهان را دیوانه کند. پرهان باز هم در فکرهایش پرسه میزند.
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سلامتی می دلخواه؛
بی وفا، همه بی وفا
ساقی پیک پیک اوله!!
هر چی بوم بازم کمه
خوامبه م*ست و خ*را*ب
دیگه می دل بوه کباب
عرق توی چهار لیتری چی حالی دارنه ساقی
اول مستی و بعد بالایی دارنه ساقی
جان ساقی، اینم پیک دومه ولا
ساقی پیک، پیک دوم؛ دیگه ندارمه دووم
لبریز هاکن می پیک ره، خوامبه بووشه تموم
ساقی دکن می پیک ره
خوامه می دل بترکه
لعنت به این .. روزگار
یاری دل چنی سنگه
رفیق تی وری مستی..
چی حالی دارنه ساقی
سلامتی منو تو، که هر شو دارمی مستی
رفیق تی ور مستی
چی حالی دارمه مستی
سلامتی من و تو که هر شو دارمی مستی
ساقی پیک، پیک آخره
می کچیک دل تک پره
لعنت به این روزگار
که بی وفاش می دلبره
ساقی دیگه حالی نارمه
با کسی من کاری نارمه
ساقی می حال خرابه
امشو می حال خرابه
رفیق تی وری مستی چی حالی دارنه ساقی
سلامتی این جمع، سلامتی ساقی
پیک اول را، بهسلامتی چشمانِ عسلی رنگِ زیبایِ معشوقهاش، سفید و بیهیچ مزهای بالا میرود.
در حالی که صورتاش، از شدتِ تلخیِ م*شروب. آن هم بیهیچ آبکی یا مزهای، برمیگردد. اسی با حسی خشونتوار نگاهش میکند و چیپسی از میان مابقی چیپسها برمیدارد و در ماست موسیر فرو میکند و بلافاصله جلوی د*ه*ان پرهان میگیرد. پرهان هم، برای اینکه اسی عصبی نشود دست رد به او نمیدهد و چیپس را میخورد.
اسی دستانش را کمی میتکاند تا خوردههای چیپس، از دستانش بریزد و روبه همهی آنها میگوید:
- اگر کَسی پیک سفید رفت بالا، بد سرش میارم!
پرهان در حالی که ریزریز میخندد، گوشه چشمی نازک میکند و صدایِ نازکاش و به قولِ اسی، دخترانهاش را به طرز عجیبی کلفت و بَم میکند و س*ی*نه سپر و کَت و کول وا میکند و میگوید:
- نه بابا، خودت تنهایی؟ زنگ بزن بگو گندههات بیان!
اسی بلندبلند میخندد و در جوابش میگوید:
- شیر هم که باشی، با یه کیک میخورمت بچه قشنگ؛ بده پیکت رو بیاد!
پرهان تنها لبخندی در جوابِ سنگینیِ حرف اسی میزند و دیگر لال میشود.
***
چشمان پرهان گرم خواب است، آنقدر خوابش میآید که گویی کوه کنده، و تمام کوههای جهان را فتح کرده است.
اسی در حالی که کلیدها را بر روی کانتر میگذارد صدایش میزند:
- پرهان!
بدون آنکه چشمانش را باز کند میگوید:
- هوم؟
اسی دستانش را رویِ صورت پرهان میکشد و میگوید:
- بلند شو داداشی، برو توی اتاق روی تخت بخواب!
با حالتی عجیب و بیجان ل*ب باز میکند:
- همینجا خوبِ.
اسی یکی از دستانش را زیر پاهای او، و دست دیگرش را زیر کمرش میگذارد و با یک حرکت از جای بلندش میکند و او را روی تخت میگذارد و پتو را تا شکمش میکشد و ب*وسهای بر روی پیشانی پرهان میزند و میگوید:
- خوب بخوابی داداشم!
چراغ را خاموش میکند و تاریکی همه جای اتاق را در بر میگیرد.
پرهان روی دندهی چپ تکانی میخورد و پتو را تا سرش میکشد و به خوابی عمیق فرو میرود.
***
پرهان پتو را از روی سرش کنار میزند، گویی صبح شده است. صدایِ اسی در گوشش اکو میشود:
- میخوایم بریم استخر، لنگه ظهره یکیتون برین پرهان رو بیدار کنین!
در حالی که پتو را از روی تنش کنار میزند، کش و قوسی به تنش میدهد و از روی ت*خت خو*اب پایین میآید و در حالی که در را باز میکند.
نیما جلو رویش ظاهر میشود و سلامی میدهد.
پرهان در حینی که وارد سرویس بهداشتی میشود به او سلام و صبح بهخیر میگوید.
چند بار آبی به دست و صورتش میزند و با حولهی صورتی رنگی که جلوی درِ سرویس بهداشتی آویزان است، صورتش را خشک میکند. اسی روی صندلی نشسته است و در حال صبحانه خوردن است، سرش را بالا میآورد و میگوید:
- علیک سلام، خوبم!
پرهان کنارش مینشیند و در حالی که نون تست را برمیدارد و کمی مربا و کره روی آن میریزد، ل*ب میزند:
- سلام، خوبی؟
گ*از کوچکی از لقمهی در دستش میزند و به اسی که با حرص به صورتاش خیره شده است نگاهی میاندازد.
اسی گر*دن پرهان را در دستانش میگیرد و با شوخی، کمی به گ*ردنش فشار میآورد و لپاش را میکشد و میگوید:
- خوبم قربون برم، تو خوبی؟
لقمهی دیگری برای خود میگیرد و سرش را کج میکنمد و میگوید:
- خوبم، ولی یکم سردرد دارم!
اسی استکانی را پر از چای میکند و نباتی در آن میاندازد و ل*ب میزند:
- این رو بخور، خوبخوب میشی!
اسی جای همه را برایش پُر کرده است. از همان زمان که در کودکی، پدر و مادرش را از دست داد هم برایش مادر بود و هم برایش پدر.
خدا سایهاش را از سرش کم نکند، اما اسی تا به حال چیزی از زندگیاش برای پرهان نگفته است و این موضوع، پرهان را خیلی میرنجاند.
حتی میگوید با اینکه سی و پنج سال سن دارد اما تا به حال دلش بند عشق نشده است، آخر مگر آدمی، بدون عشق و محبت زنده میماند؟
پرهان حتی نمیداند اسی مادر یا پدری دارد یا خیر. به خوبی میتواند اعتراف کند که چیز زیادی از او نمیداند. فقط میداند که بیست و یک سال است که هوایِ او را دارد. روزی نیست که بی او بگذراند، تمام روزش را با پرهان سپری میکند.
اسی دستانش را جلویِ صورت پرهان که در فکرهایش غرق شده است، تکان میدهد و ل*ب میزند:
- باز رفتی تو فکر اون دخترهی هرجایی؟
این را که میگوید، رشتهی افکار پرهان پاره میشود و افسارش در میرود و لقمه را روی میز رها میکند و صندلی را عقب میکشد و فریاد و بانگ میزند:
- صد بار گفتم اسم پروا رو جلوی من نیار، هی باز آوردی، هی لج کردی؛ داداش هدفت چیه؟ چرا قصد داری هی مدام اسم اون رو بیاری و نابودم کنی؟
پرهام و نیما که هر دو مشغولِ ورق بازی هستند، با صدایِ پرهان، هر دو ورقهایشان را روی میز کوچک رها میکنند و به من او زل میزنند، اما پرهان وارد اتاق میشود و در را هم، محکم به هم میکوبد، آنقدر عصبانی است که خون جلوی چشمانش را گرفته است. اسی میداند که پرهان، هنوز هم روی پروا غیرت دارد و حساس است، باز سعی دارد با اسم او، پرهان را دیوانه کند. پرهان باز هم در فکرهایش پرسه میزند.